پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سوم

بخش سوم:

چشمی و خورشیدی و رمز وقفه، درنگ،

نشسته با غرور، روی سپر

جنگاوران پارسی را،

چنین است نقش درفش.

جوشن فقط ز آهنِ پوست.

توسن ز شور عدم.

مهلتی نیست جز یك بار،

برای جنبشی چنین یكتا.

مهارتی بی‌‌‌‌‌‌نقص می‌‌‌‌‌‌طلبد این.

ماهرانه جنگیدن، بی نقص كوشیدن،

بدیهی‌‌‌‌‌‌ست انگار،

آنجا كه هر حركتی یگانه‌‌‌‌‌‌ست،

آنگاه كه خطا ممكن نیست.

هنگام گذر بر سنگهای عرض رودبار،

مهلت تکیه بر هر سنگِ خیانتکار

به قدر دم زدنی است و نوازشی.

در ناف آشوب،

مکث، مرگ است.

زمان، سیلابی شتابناک

مكان، یگانه، گریزان از تکرار

هر کردار خطی‌‌‌‌‌‌ست ماندگار

بر سینه‌‌‌‌‌‌ی زمان و مكان

یادی بر خاطرِ وای و زروان

كه هرگز نگردد پاك.

دو پلک آهنین بندگان

آسوده‌‌‌اند و رام،

فارغ از زشتی این نقش.

چشمان جنگجو،

آن پلک‌‌‌زُدای بیرحم

راز آشنای روندی برگشت ناپذیر

داور این قیامت دایم

داناست بر این ضرورت خام:

مسئول کردار خویشتن بودن.

پیشتازی جنگجوست

مدیون راه‌‌‌های پشت سر

كه بن‌‌‌‌‌‌بست‌‌‌‌‌‌اند.

پشت و پهلو توهمی‌‌‌‌‌‌ست منفور

جنگجو چونان عیاری شبگرد،

یک جلوی خالص است،

یک جبهه‌‌‌‌‌‌ بلور.

هر دم زدن، هر كنش، هر حرف…

چونان بانگ آذرخشی شبانه،

یکتا و یگانه‌‌‌‌‌‌ست،

همچون دانه‌‌‌های برف.

مدیون کشمکش با کولاک هستی‌‌‌‌‌‌ست.

رقص پرشور خاک هنگامه.

سایه‌‌‌‌‌‌ی حریف در چشم بندگان،

تنی است از هم دریدنی،

استخوان‌‌‌هایی درهم شکستنی،

رگ و پی و مفصلی دشمن‌‌‌‌‌‌خو

بهانه‌‌‌‌‌‌ای برای خلق رنج.

هماورد،

برای جنگجو

حضوری‌‌‌‌‌‌ست ستایش برانگیز،

همکاری سختگیر و ارزشمند،

که غرق عدمش خواهد کرد،

ستیغی چنان برجسته

كه چشم ناپوشیدنی.

گوشزدی است برای تغییر،

یا ضرورتی برای چیرگی.

جنگجو، این پرهیزگارِ رنج

نابودش می‌‌‌‌‌‌كند، بی‌‌‌‌‌‌درد…

بنده، خسته، پایبند سطح گیتی

چونان كفی‌‌‌‌‌‌ست برخاسته از خیزاب مستی،

نگاری بافته در قعر طرحی كج.

اسلیمی کوچکی‌‌‌‌‌‌ست،

در آن گوشه‌‌‌‌‌‌ی قالی پهنِ هستی.

نشسته اندک و خام و نارس

آن كنج‌‌‌‌‌‌نشینِ فلج

آن نقش تكراریِ هیچكس.

جنگاور، اما،

هیربدی‌‌‌‌‌‌ست، مهریاری، عیاری،

گرداگردش روینده نقشی است شایسته.

افقی بیكرانه، مرزش

تراویده از تب ریشه‌‌‌‌‌‌هایش،

پردیسی دل‌‌‌‌‌‌انگیز و زیبا.

شگفتی‌‌‌‌‌‌ست تنیده در تنش،

هستی شكفته بر رد پایش.

در آن مركزِ پرگار

بر آن محور چرخ،

ایستاده بر میانه‌‌‌‌‌‌ی میدان

چونان سروی كهنسال و وارسته.

جنگجوست، یكسره آغوش فراخ آینده

دلی‌‌‌‌‌‌ست گوهر گذشته را گوارنده.

اكنونی است مهیب و توفانی،

بی پشت، بی پهلو

سراسر همه روی و چشم و پیشانی

جبهه‌‌‌‌‌‌ای گشوده بر هستی.

آیینه‌‌‌‌‌‌ایست موازی نهاده با آوردگاه،

بی‌‌‌‌‌‌نهایتی است زاینده.

غافلگیر ناشدنی‌‌‌‌‌‌ست.

این گردونه‌‌‌‌‌‌رانِ مهرآسای سربلند.

از پشت نمی‌‌‌توان نزدیک شد،

به این رویاروی خیره در هر شش جهت.

شمشیرت لمس‌‌‌اش نمی‌‌‌‌‌‌كند،

مگر چنان كُند باشد كه نخراشدش،

مگر چندان ناتوان باشی، كه بی‌‌‌‌‌‌گزند،

به نوازشی بدل گردد.

جنگجو، هسته‌‌‌‌‌‌ی هستی‌‌‌‌‌‌ست،

نشسته در ناف طبیعت،

همچو خورشیدی میان منظومه‌‌‌‌‌‌اش.

گردبادی است جنگجو،

گیتی گِرداگردش می‌‌‌‌‌‌چرخد

هستی پیرامونش می‌‌‌‌‌‌روید

محور فلك گردون، شمشیر جنگجوست.

جنگجو برگی کوچگرد را می‌‌‌ماند

رقصان بر موج جویبار،

بی یک جنبش اضافی،

سوار بر توسنی آرام

تازان ز کوه تا دریا

غرقه نگردد،

نه با درشتی سنگی،

نه با آشوب آبشار.

چرا كه در هر “اکنون”،

نشسته بر استوارترین جای هستی‌‌‌‌‌‌ست.

جهان همه هنگامه است و آوردگاه.

زندگان، همه جنگجو

هر حشره و هر گیاه،

گرگی است باران دیده،

آن که بی ادعای گزاف،

هزاران سال پیروزمندانه جنگیده،

استادی است جهاندیده.

فروتنانه شاگرد همگان است،

اما نه مریدی سرسپرده.

بی‌‌‌شمار چیز از بی‌‌‌شمار کس می‌‌‌‌‌‌آموزد،

بی پافشاری بر تكیه‌‌‌‌‌‌گاهی،

بی‌‌‌‌‌‌اصرار بر چارچوبی.

عقاب‌‌‌‌‌‌گون بلندپرواز،

مورچه‌‌‌‌‌‌آسا سخت‌‌‌‌‌‌كوش،

درنده همچون ببر،

واپسین قبیله‌‌‌‌‌‌نشین کوچگرد،

گریزان از حریم‌‌‌‌‌‌هاست، بی‌‌‌‌‌‌مرز.

ریشه‌‌‌‌‌‌اش دل به زمینی استوار داد،

چونان سروی صخره نشین.

استواری اما، از گام‌‌‌‌‌‌های اوست،

نه از خاك سستِ بسترش.

قطعیت و یقین از دست فرو گذاشته،

جاری‌‌‌‌‌‌ست همچون باد،

‌‌‌‌‌‌چونان زروان رها و چابك‌‌‌‌‌‌خوست

قاطعیت در رگهایش می‌‌‌‌‌‌جوشد،

با باوری گسسته از ایمان، بی‌‌‌‌‌‌تردید و دودلی

سوار بر شكی لگام خورده

می‌‌‌‌‌‌تازد به دشتِ داوهای آسمان.

گیتی انباشته از استادانش

آدمیان خردمند،

جانوران جنگاور،

گیاهان بردبار.

همه را با درود و ستایش می‌‌‌‌‌‌آکند،

همه را می‌‌‌‌‌‌گذارد و می‌‌‌‌‌‌گذرد

با دلی وفادار و گام‌‌‌هایی رها.

چونان زنبوری زرین

پس از نوشیدن هدیه‌‌‌‌‌‌ی هر گل،

با اندرونی انباشته از شهد و سپاس،

تا گلی دیگر پرواز می‌‌‌‌‌‌کند.

گل، خانه‌‌‌‌‌‌ی زنبور نیست،

افق حریم جنگجوست.

جنگجو، خودمدار و آزاده

برون از هر چارچوب،

از بند قید و قاعده رهاست.

رهروی راهی است که خود برگشوده،

دل سراسر بدان داده.

شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش یگانه، نگاهش یکتاست

چون می‌‌‌‌‌‌دوی، به زیر پا خیره نشو،

و به افق نیز هم،

تا چشم‌‌‌‌‌‌انداز میان‌‌‌‌‌‌ این دو،

در مردمك‌‌‌ات جاری شوند.

بند ناف بندگان اما،

قطور است و استوار

فرومانده در تعالیم استادی یگانه،

انکارش می‌‌‌‌‌‌کنند.

پایبنداند به تنگنای حریمی

به عبث می‌‌‌‌‌‌کوشند

تا با دشنام به آموزگار

وام خود را به دیگری نادیده انگارند.

در این مسابقه‌‌‌‌‌‌ی طردِ استادان

فرقه‌‌‌‌‌‌ها زاده می‌‌‌شوند،

در معابد وهم و خیال.

چه مذبوحانه است،

چه نافرجام،

سودای انکار اطاعت

این واپسین زنجیر بندگان.

تنها مستعمره‌‌‌نشینان‌‌‌‌‌‌اند

شورآفرینانِ سالگردهای استقلال.

تفاوت دیو و خدا

در ابزار است و روش

در دستمایه‌‌‌‌‌‌ی آفرینش.

هورمزد با آفریدن هستی،

اهریمن با تراشیدن نیستی.

دلیل حقارت شیطان

همین بس که هیچ نمی‌‌‌‌‌‌گوید،

جز رد سخن یزدان.

دلیل فریبکاری‌‌‌‌‌‌اش،

آن که سخت دشوار است

به تنهایی ملعون بودن.

میان پهلوان و قهرمان راهی است دراز.

خانه‌‌‌‌‌‌ی قهرمان، چشم دیگری‌‌‌‌‌‌ست

نشیمن پهلوان، دل خویشتن.

قهرمان، محتاج توجه و آزرم

گدای سنجه‌‌‌‌‌‌هاست و محک‌‌‌‌‌‌ها و مناسک.

پهلوان اما، دست نیافتنی و دوردست.

داستانش، حماسه‌‌‌‌‌‌ی راز.

زادگاه قهرمان،

میدانی با تماشاچیان بسیار،

انبوه پرچم و مدال و ستایش گرم.

پهلوان، ساکن سرزمینی‌‌‌‌‌‌ست جادویی،

مستورِ سطور اسطوره‌‌‌‌‌‌،

زیر رنگین كمانِ افسانه‌‌‌‌‌‌

بی دریغ و افسوس، فراموش می‌‌‌‌‌‌شود.

چشم دیگری چه چیز ‌‌‌‌‌‌افزاید،

بر حضور بزرگِ مهترانِ مجوس؟

حضور اوست گویی،

دلیل بودنِ تماشاچیان،

نه آفریده‌‌‌‌‌‌ی آن.

همدلی با رستم

از این روست چنین دشوار

و فراموش کردنش ناممکن.

ننگ است و نیرنگ

دو جذام قهرمان.

آنگه که شرمگین از نقص خویش،

دل نگرانِ شرایطی نامساعد،

آنجا که ناآماده‌‌‌‌‌‌ی شمشیر کشیدن،

فلج می‌‌‌‌‌‌گردد،

تسخیر دیو ننگ.

پهلوان اما، همواره آماده

با دلی همیشه گشوده بر آوردگاه

غلافی نیست که شمشیرش را تاب آورد.

مساعد بودن را به گیتی تحمیل می‌‌‌‌‌‌کند

همراهی كردن را به بخت.

ننگ جنگجو، شکست است،

وقفه‌‌‌‌‌‌اش میان جنگ و تنش،

درنگ.

قهرمان، آلوده به نیرنگ

دست به دامان همسایگان

نگاهش می‌‌‌‌‌‌لرزد

هنگام گدایی قبول تماشاگران

گریزان از هنگامه،

اسیر هراس شکست

پهلوان، سوار بر شورِ درنگ

در راهی یک طرفه پیش می‌‌‌‌‌‌تازد.

هیچکس پشتش را نمی‌‌‌‌‌‌بیند.

در خویش و با خویش کامل بودن

در شكست و پیروزی

این است راز پهلوان.

روایت بندگان: افسانه‌‌‌‌‌‌ی فتح و گریز.

سرشكستگیِ مغلوب، سربلندی غالب،

بازیچه‌‌‌‌‌‌هایی بی‌‌‌‌‌‌معنا.

جنگجو چه دارد كه از دستش بدهد؟

جز خود،

که بی آن، خود نخواهد بود.

چه دارد كه به دستش آورد؟

جز خود،

که همواره داردش.

ویرانه‌‌‌سرای برد و باخت را

به شوكت آوردگاه چه كار؟

غبار هنگامه بر تن جنگجو نمی‌‌‌‌‌‌نشیند،

هیچ رسوبی را نشاید،

رودبارِ “اینجا”، آبشارِ “اكنون”.

سنگینی گام بنده اما،

از چسبناكیِ قدمش بر راه،

از انباشت خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها وآرزوها،

از چیرگی طاعون زبان است.

رویین تن است، جنگجو

او را با زره و سپر چه کار؟

از برابر هیچ ضربتی نمی‌‌‌‌‌‌گریزد،

هجومی خالص است و خروشان

دفاعش حمله است.

تاختنش در كشتزار نبرد،

داسی‌‌‌‌‌‌ست جویای دِروی هماورد.

تنبلی لاک پشتان

تاوان شیفتگی‌‌‌‌‌‌شان است به سپر.

بی باک است جنگجو،

ضربتی که بتواند در ربایدش

شایسته‌‌‌‌‌‌ی ستایش است

هرچند به بهای مرگ.

از این رو اسفندیار چشم نبست

بر خروش کمانی پرغرور.

بزمی است به افتخار رستم و سیمرغ و سپهر

قصیده‌‌‌‌‌‌ایست در ثنای هماورد،

فرا پذیرفتن مرگ و فرو نبستنِ چشم بلور.

خیره در چشم مرگ آویختن است،

شیرازه‌‌‌ی پیمان جمشید و مهر.

همچو باد است جنگجو،

همواره در دسترس و همیشه دوردست

چو آبی در جویباری زمستانی

آمیزه‌‌‌‌‌‌ی قندیل پابرجا و خنکای شتابان.

به هیچ چیز نمی‌‌‌‌‌‌چسبد،

حتی به خود.

چه کُند و فرتوت است جهان،

رویاروی چالاكیِ شمشیرش.

زمانِ مرسوم و نخ نماست،

ذوبِ داغیِ کانون “اکنون”.

خیزابه‌‌‌‌‌‌های پیش پا افتاده‌‌‌‌‌‌ی میل

چونان خس و خاشاک،

آشفته‌‌‌‌‌‌ی گردباد خواست جنگجوست.

جنگجو بی هماورد نمی‌‌‌ماند

یک تن همواره رویاروی اوست،

ستایش برانگیزترین حریف:

خویشتن.

در هر ضربت شمشیر و در هر جنبش،

خود را می‌‌‌‌‌‌جوید و خود را شکار می‌‌‌‌‌‌کند.

راز دست نیافتنی بودنش همین است.

کسی که از چنگ خود بگریزد،

به دام نخواهد افتاد.

موجی که خویش را در آغوش بگیرد،

دریاست.

گیتی، اسلحه‌‌‌‌‌‌ی جنگجوست،

چه سپری گسترده‌‌‌‌‌‌تر از آوردگاه؟

هر آنچه هست، جنگ افزار اوست

حتی بازوی حریف

حتی شمشیر هماورد.

جنگجو به رزم‌‌‌‌‌‌افزارش نمی‌‌‌‌‌‌چسبد

او، خود رزم‌‌‌‌‌‌افزار است.

دست، بخشی از شمشیر است،

اگر بدان پیوند خورَد.

تیرانداز خود كمان است،

اگر آرش باشد.

یک تیر بسنده است تركش را:

خواست.

تنها یک تیر می‌‌‌‌‌‌اندازد،

خویشتن را.

آن پارسی نیزه‌‌‌‌‌‌دار،

نماد درفش جنگجوست.

راست همچون اشه،

چونان خدنگِ هورمزد،

خود نیزه‌‌‌‌‌‌ایست جنگجو.

جنگجو همچون شهسواری نیزه‌‌‌‌‌‌ور،

راست می‌‌‌‌‌‌گوید و راست می‌‌‌‌‌‌تازد

و راست می‌‌‌‌‌‌اندیشد.

فلك، اى بت تقارن، تویى از ازل به جنگم

منم آن خداى یاغى كه نگین توست، چنگم

ز تو، سرنوشت، نآید خطرى، به جنگ رو كن

من و تیغ خون‏چكانت، تو و مشت سرخ رنگم

بستیز با خروشم، مكن اى زمانه سستى

كه ز شوق بزم جنگت، بگشود خُلق تنگم

ز تو، اى بخت ستمگر، مكنم هراس زیرا

كه ز آوازه گذشتیم و شكست نام و ننگم

برو، اى سپر، ز پیشم، كه به جان رسید پیكان

بگذار تا ببینم، كه كه مى‏زند خدنگم

بزن اى خطر، شهابت، كه خِرَد مراست جوشن

نكند رخنه خدنگت، به حصار سخت سنگم

بگذر از این هیاهو، برو راه خویش پى كن

تو در این چمن چو گورى، به رهت من اَر پلنگم

كنم‌‌‌ات شكار، چرخا، من اگر شتاب گیرم

چو شرار تیز تازد تبِ نعل اسب لنگم

نه تو هم‏زور منى، من اگرت به جنگ كوشم

بُوَد این ز شوق بازى، و ز آن بدان درنگم

بگسسته قید ظلمت به طراز بامدادى

شده آغشته‌‌‌ی توفانِ لب چرم پالهنگم

 

 

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب