بخش سی و سوم: سوشانت
هوای كوهستان پاك و تمیز بود. از شكاف بین كوه ها، شهر تهران با پوشش دودی رنگ آلودگی هایش مشخص بود و زمینه ی مبهم و موزائیكی خانه های ریز كنار هم فشرده اش تا افق ادامه می یافت. نور خورشید صبحگاهی از لابلای ابرهای پنبه ای زیبایی بر صخره های پوشیده از گلسنگ برخورد می كرد و منظره ی زیبایی را ایجاد می كرد. هوا كاملا گرم شده بود و گلسنگها كه مدتی بود از باران محروم مانده بودند بار دیگر رنگ سیاهِ مرده ای به خود گرفته بودند.
چهارزانو روی تخته سنگ بزرگی كه بر دیواره ای سنگی قرار دشت نشسته بود. زیر پایش درختهای دره ی دارآباد را می توانست ببیند، و تك و توك كوهنوردانی را كه در این سه شنبه ی معمولیِ خرداد ماه، در حال بالا رفتن از مسیرپاكوبٍ معمولشان بودند.
برخاست و بر صخره ایستاد. خورشید تازه از پشت كوه بیرون آمده بود و بر او می تابید. باد خنكی در لباس گشاد و سفیدش پیچید و به او آرامش داد. به هدفش نزدیك شده بود. حضور كسی را كه به دنبالش می گشت در اینجا به خوبی حس می كرد. هزاران سال پیش، در همین كوهها برای آخرین بار او را دیده بود. در آن هنگام هم مثل امروز بر قله ی خرسنگی ایستاده بود و منتظرش مانده بود تا خود را نشان دهد.
به یاد آن دیدار آخر افتاد. همه چیز به شكلی زنده و برجسته در حافظه اش نقش بسته بود. در آن هنگام لباسی متفاوت با امروز بر تن داشت. وزن زرهی چرمین كه طلادوزی شده بود را بر بدنش حس می كرد و شنلی از پوست خز پوشیده بود كه در سوز بهمن ماه می رقصید. خنكی نیام شمشیرش را بر رانش به یاد آورد، و در سكوت به خاطره ی آدمهایی كه در آن روز همراهش بودند درود فرستاد. به یاد هوبخت افتاد، با آن اندام تنومند و بازوان پولادینش، و خنده ی همیشگی اش كه گهگاه با لاف های پهلوانانه همراه می شد، و اَریامنه ی زیبارو، كه بدان خوبی بر اسب می ایستاد و در تیراندازی چنان چابكدست بود. و بالاخره فریدون، كه موهای بورش حلقه حلقه اش از زیر تاج زرینش بیرون زده بود و عادت داشت با نوك سبیلهای نوك تیزش بازی كند.
صدایی از پشت سرش برخاست. صدای جا به جا شدن سنگی بود، در زیر پایی. برگشت و او را دید.
مثل همیشه سالم و شاداب به نظر می رسید. نور خورشید از پهلو به بدن عضلانی و درشتش می تابید و بدنش در زره زرینش می درخشید. مانند همیشه لبخندی مرموز بر لب داشت، و در چشمانش همان برق مهیب و ترساننده روشن بود.
خنده ی كرد و به زبانی كه طنینی كهنسال و غریب داشت گفت: آخرین باری كه یكدیگر را دیدیم، توانستی غافلگیرم كنی. انگار داری پیر می شوی.
سوشانت هم جوابش را با همان زبان داد: آری، دوست من، انگار دارم پیر می شوم.
كمی به هم نگاه كردند، و بعد مثل روزهای گذشته یكدیگر را در آغوش كشیدند. سوشانت مشت دوستانه ای بر سینه ی دوستش نواخت و با همان متانت همیشگی گفت: مدت درازی است یكدیگر را ندیده ایم. از دیدنت خوشحالم.
بهرام هم بر او درود فرستاد: همچنین. دوست من، هم اكنون داشتم به واپسین دیدارمان می اندیشیدم. به یادش می آوری؟
سوشانت سرش را تكان داد: آری، دنیا بسیار دیگرگون شده است. خاطره های زیبایت را ردیابی كردم تا توانستم بر این كوهستان قدیمی پیدایت كنم. هیچ تغییر نكرده ای.
بهرام آهی كشید و به شهر نیمه پنهان در زیر دود و كثافت ماشینها و كارخانه ها خیره شد: چرا، من هم مانند این كوه و این شهر بسیار تغییر كرده ام. تمام این هزاران سال را فعال بودم و پا به پای جهان دگرگون شدم، و شاید برای همین هم هست كه هنوز همچنان مثل سابق مانده ام. جهان نیز چنین شده. انگار كه چرخه هایی بسته را طی كند.
سوشانت گفت: تكامل این گیتی مارپیچی بوده است. من كه در دوباره سازگار شدن با آن دشواری زیادی را تحمل كردم. هنوز هم بسیاری از ریزه كاری های آن را درك نمی كنم.
بهرام گفت: تا حدودی تقصیر آن از خودت است. اگر به آرامش كشتی مادرمان در اعماق دریاچه پناه نمی بردی و می گذاشتی دانشمندان درمانت كنند، اینهمه سال را از دست نمی دادی.
سوشانت گفت: عادت كرده ام كه روی پای خود بایستم. به یاد داری كه همیشه زخمهایم را خود درمان می كردم؟ هرچه باشد، زمانی در سیاره ی خودمان در زمینه ی شناختن جانداران تخصص داشتم. آه، كه آن زندگی راحت چقدر دور می نماید.
مدت كوتاهی هردو سكوت كردند. بعد سوشانت باز شروع كرد: اما در مورد از دست دادن سالها چیزی برایم نگو، برای جاویدانان چند هزار سال پیش یا پس چه تفاوتی دارد؟ به ویژه آنگاه كه خود را در سیاره ای غریبه بیابند و درگیر روابطی پیچیده با نژادی بیگانه شوند.
بهرام گفت: تفاوت ما در همین است. تو هرگز كوشش نكردی در این سیاره بومی شوی. برای همین هم حتی در میان ما یك غریبه باقی ماندی.
سوشانت گفت: من به اوروَنت عشق می ورزم. بادهای همیشگی اش را، و دریاچه های مه آلودش را می پرستم، و هرگز پرواز بر ویسپای های پرنده مان را فراموش نخواهم كرد. نمی توانم بومی شدن در این سیاره را بپذیرم، چون در سیاره ای به زیبایی اورونت به دنیا آمده ام و عظمت جنگلهای بلورینش را درك كرده ام. تنها یك چیز از آنجا را در زمین یافتم و قدرش را دانستم. و آن هم عشق بود.
بهرام به لحنی تلخ گفت: هزاران سال از نابودی اورونت می گذرد، دوست من. و عشقهای ما هم همراه آن از بین رفته است. امروز جز تكه پاره ای خاك كویریِ آلوده به تشعشع از زادگاهمان به جا نمانده است. جاویدانان تا به حال دوبار بدانجا سفر كرده اند، اما هیچ امیدی برای بازسازی آنجا وجود ندارد. گذشته ی ما در برابر آینده ای چنین زاینده، مرده است.
سوشانت با انگشتان كشیده اش به شقیقه اش ضربه ای زد و گفت: اورونت نمی نمیرد. تا وقتی كه من زنده هستم و خاطره هایش را در خود دارم.
بهرام گفت: این بزرگترین بلایی بود كه به هنگام تغییر كالبد بر سر تو آمد. همراه با تمام توانایی های عجیبت، این ناتوانی از فراموش كردن و چسبیدن به دریغ را به تو تحمیل كرد، و از همین رو هم منزوی شده ای.
سوشانت سرش را به علامت قبول تكان داد: آری، فراموش نمی كنم و دریغ می خورم. برای همین هم از زیستن در آن جهان زیرزمینی زیبایتان بیزارم. به همین دلیل هم نیرومندتر از شما هستم. چون نفرت از نابودكنندگان اورونت را هنوز در دل دارم.
بهرام گفت: همین نفرت ناتوانت كرده است. برای رایزنی در این مورد است كه به اینجا آمده ام. می خواهم در مورد شیوه ی جنگیدنت زنهارت دهم. اینطوری در برابر ضحاك ناتوان خواهی ماند. مبارزه با او به عقل و زیركی نیاز دارد، نه خشم و نفرت.
سوشانت لبخند خفیفش را تكرار كرد: خشم نیرومندم می كند و برای همین هم ناچارید برای نابود شدن ضحاك به من امید داشته باشید. چطور می توانم از واپسین بازمانده ی نژادی كه این بلاها را بر سر نژاد من و عشق من آورده خشمگین نباشم؟
بهرام گفت: تو نیرومندی، به این دلیل كه در كالبدی نیرومند باززاییده شده ای. اما از تمام توانت استفاده نمی كنی، چون خشم و نفرت نابینایت كرده است. اگر مثل سایر جاویدانان با چشمانی بی تفاوت به ماجرا نگاه می كردی، تا به حال ضحاك را كشته بودی. چون او هم به همین ضعف تو دچار است.
سوشانت گفت: او را نابود خواهم كرد. شاید آخرین مولوك به جای مانده باشد، شاید آنقدر حیله گر و مكار باشد كه بتواند گروهی از این جانوران كوته عمر را بر ضد ما بسیج كند، اما شك نداشته باش كه روزی او را نابود خواهم كرد.
بهرام بازوی او را گرفت و گفت: گوش كن دوست من، هزاران سال پیش، هنگامی كه ضحاك در دستمان اسیر شد، با كشتنش مخالفت كردی. چون كینه ای از او در دل داشتی كه مجازاتی طولانی و بدتر از مرگ ناگهانی را ایجاب می كرد. امروز او برای انتقام بازگشته است. هزاران سال در دخمه ای كه برایش در كوه كنده بودی زندانی بوده و حالا برگشته تا نژاد نابود شده اش را بار دیگر احیا كند. بهتر نبود همان روز زمستانی سرش را از بدن جدا می كردی و این همه دشواری را به جان نمی خریدی؟
سوشانت به افق خیره شد و با صدایی كه برای نخستین بار رگه هایی از درد در آن آشكار بود گفت: او
اشَه وهو را كشت. زخمی بر دلم وارد كرد كه می بایست خودم روزی جبرانش كنم. نمی توانستم بگذارم به دست دیگری مجازات شود.
بهرام آهی كشید و گفت: این هم نقطه ضعف دیگر توست. جاویدانان نمی توانند عاشق شوند.
سوشانت زیر لب گفت: اما من عاشق اشه وهو بودم.
سكوت كوهستان را پر كرد. مغز بهرام آنقدر پیچیده بود كه بتواند آنچه را كه در مغز دوستش می گذرد حس كند.
به یاد همان روز زمستانی در كوهستان افتاد. روزی كه ضحاك را دستگیر كرده بودند. چندین تن از جاویدانان بر سر نبرد با او جان باختند، و در نهایت سوشانت توانست او را در بند كشد و به پادشاه ایرانیهای قیام كرده بر ضد سامیهای جنوبی تحویل دهد. خاطره ی سوشانت كه ناتوان و زخمی بر اسب تنومند كوه پیكرش نشسته بود و جسد اشه وهو، زیباترین دختر پارسی را در آغوش داشت به مغزش هجوم برد. دردی را كه در نگاه سوشانت بود بار دیگر حس كرد، و دریافت كه همه چیز پیچیده تر از آن بوده كه همیشه می اندیشیده است. به یاد فریدون افتاد، آنگاه كه بر اساس توافقش با سوشانت دخمه ی عظیمی را برای زندانی كردن ضحاك در دماوند تراشید، و بازتابیدن شعله هایی كه جسد اشه وهو را بر آن می سوزاندند را در چشم شهسواران پارسی به خاطر آورد. كمی پس از آن بود كه سوشانت بدون توجه به پیشنهادهای پزشكان جاویدانان به قعر دریاچه ی هامون فرو رفت تا در تابوتی كه زمانی آنها را به این سیاره آورده بود، هزاران سال بخوابد و در این مهلت دراز، از زخمهای ضحاك شفا یابد.
سوشانت بار دیگر تكرار كرد: آری، دوستش داشتم.
بهرام گفت: دوست داشتن و متنفر بودن. مگر نه اینكه اینها از رفتارهای خاص نژاد انسان است؟
سوشانت گفت: بدن من آنقدر شبیه به آنها ساخته شده كه این هر دو را درك می كند.
بهرام گفت: همین هم بزرگترین نقطه ضعفت است.
سوشانت گفت: ضحاك هم در این مورد مانند من است. او هم از ما نفرت دارد، و به نبو-ایل عشق می ورزید.
بهرام گفت: این نقطه ضعف او نیز هست. شما هردو بسیار توانایید، پرواز كردن، توانایی نابودگری تان، و خشونت تان از ما جاویدانان بسیار بیشتر است. اما یك نقص عصبی وحشتناك د ارید، و آن هم همین كه مانند آدمیان عشق می ورزید و از دیگران نفرت دارید. از همین روست كه تولید بدنهایی از نوع آنچه شما دارید در میان ما متوقف شده است. شما معنای تقارن محضی را كه بر جهان حاكم است نمی فهمید. اینكه هر چیز با هرچیز دیگر برابر است، و اینكه بد و خوب را ما قرارداد می كنیم، و همواره به هنگام عمل كردن نقش خود را در این میان از یاد می بریم. شما، خردمندی جاویدانان را به غیرمعقول بودن احساسات آلوده اید.
سوشانت گفت: اما به هر روی ما از شما تواناتریم. شاید منزوی، درك ناشدنی، یا غیرمنطقی باشیم،اما قویتریم.
بهرام گفت: شاید هم برعكس باشد. تنها شانسی كه ما برای پیروزی بر ضحاك داریم، همین است كه او نیز مانند تو به این ضعفها آلوده است. به یاد داری بار پیش چطور او را به دام انداختیم؟
سوشانت هیچ نگفت، ما آشكار بود كه دارد به همان جریان می اندیشد.
بهرام هم سكوت كرد. همراه با دوستش به یاد گذشته های دور افتاد. روزی را به یاد آورد كه پارسها راز عشق ضحاك به دختری كلدانی به نام نبو-ایل را دریافتند. دختری از نژاد انسان و مقیم بابل، كه پا به پای ضحاك خون می ریخت و جوانان اقوام گوناگون را برای خدایی به نام بعل قربانی می كرد. بهرام به همراه سوشانت، به روزی فكر كرد كه چابكسواران ماد موفق به دزدیدن نبو-ایل شدند و دلاورانشان آنقدر در برابر سربازان ضحاك پایداری كردند و كشته دادند كه دختر زندانی به اردوگاه فریدون تحویل داده شد. روزی را كه ضحاك برای نجات جان دختر حاضر شد تسلیم سوشانت و بعد فریدون شود را به یاد آوردند، جوانمردی سوشانت كه تصمیم گرفت یك تنه با او بجنگد، و آوردگاهی را كه سوشانت در آن با او نبرد تن به تن كرد در پیش چشم مجسم كردند. و بار دیگر به یاد آوردند كه چگونه ضحاك بر سوشانت پیروز شد و تشعشع چشمانش زخمهایی درونی را در قلب او ایجاد كرد.
نور خورشید از پیش رو بر چهره های درهم رفته شان می تابید، و چشمان درخشان و نورانی شان را پر می كرد. چشمانی كه خاطره ی اعدام نبو-ایل را، به جرم كشتن اشه وهو، در حضور ضحاك، بازنمایی می كردند.
ادامه مطلب: بخش سی و چهارم: قربانی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب