بخش سیزدهم: دانایانِ حران
سفر سه یارِ دیرین از ری تا بغداد، چندان از ماجراهای خرد و كلان انباشته شده بود كه داستان آن را باید در جایی مجزا و به شكلی مستقل روایت كرد. سه دوست از ری به سمت غرب پیش رفتند و به منطقهای كه ایرانیان آذربایان و اعراب جبال مینامیدند، وارد شدند. در شهر تبریز، كه به تازگی به خاطر گشوده شدنِ راههای تجاری بیزانس با آن رونقی رو به رشد داشت، چند ماهی آرمیدند و از صحبت پیران و مشایخ شهر بهره بردند. آنگاه به سمت جنوب حركت كردند. هنگامی كه در تبریز بودند، شنیدند كه گروههایی از كشتیهای روس به غرب تاختهاند و تا زنجان پیشروی كردهاند. اما مردم گیل و دیلم دلیرانه در برابرشان مقاومت كرده بودند، و در یك نبرد سرنوشت ساز، كه با حركت خودجوش روستاییان دیلمی شروع شده بود، روسها شكستی خرد كننده را تحمل كرده بودند. ناوگانی كه درگیرِ این شكست شد، گویا همان سپاهی بود كه ساری را غارت كرده بود، چون پس از پایان نبرد، حدود ده هزار تن از ایرانیانی كه اسیر ایشان شده بودند رها شدند و معلوم شد كه بیشترشان از ساری هستند.
شرح ماجرا چنین بود كه روسها پس از دست اندازی به سواحل شرقی، به سمت غرب گرایش یافته بودند، اما به قدری به درون ایران رسوخ كرده بودند كه نتوانستند از پاتك دشمنانشان جان سالم به در ببرند. یكی دستههایشان كه از شانزده كشتی تشكیل یافته بود و نزدیك به دو هزار سرباز را شامل میشد، پس از آن كه روستاهایی سوزانده و چاپیده و كشتیهایشان را به ساحل كشیده بودند، مورد شبیخون روستاییان قرار گرفتند. روستاییان كه رهبرشان پهلوانی محلی بود، مخفیانه به كشتیها نفوذ كرده و همه را سوزانده بودند. در نتیجه روسها ناچار شده بودند روی زمین با روستاییان بجنگند و در محیط جنگلی دیلم، معلوم شده بود كه ایرانیان دست بالا را دارند. روسها دسته دسته كشتار شده بودند تا در نهایت بقایایشان به آذربایجان رسیده بودند و توسط شاهان محلی آنجا قتل عام شده بودند. خرد كنندهترین شكستی كه خوردند، اما، به این شكل بود كه در گیلان مورد حملهی سپاهیان محلی قرار گرفته و تار و مار شده بودند، و چون كوشیده بودند به سرزمین خود بازگردند، به قلمرو شروانشاه رسیدند و شروانشاه نیز كه سپاهی دلیر و نیرومند داشت، بر ایشان تاخته بود و كشتیهایشان را نابود كرده و همه را از دم تیغ گذرانده بود. میگفتند در این نبرد كل مهاجمان روس كه شمارشان به حدود پنجاه هزار تن بالغ میشد، از میان رفته بودند. به این ترتیب، دیگر خبری از روسها شنیده نشد و شهرهای شمالی بار دیگر روی آرامش و امنیت را به خود دیدند.
محمد و یارانش از تبریز به سمت جنوب به حركت در آمدند و از راه همدان به شیراز، و از آنجا به شوشتر و بعد به بصره و بغداد رفتند. در آنجا، به جستجوی مردی به نام حسین بن منصور بر آمدند. در بغداد، حسین بن منصور مردی نامدار بود و مردم بسیاری از او كرامات غریب نقل میكردند. برخی دیگر او را جادوگری میدانستند كه فنون شعبده را از هندیان آموخته و در پی فریب دادن مردم است. در میان این حرفهای ضد و نقیض، آنچه كه اهمیت داشت این بود كه حسین بن منصور در بغداد حضور نداشت و میگفتند برای حج به مكه رفته است. محمد در ابتدای كار عزم خود را جزم كرد تا به دنبال او به عربستان برود. اما به زودی به دیگرانی برخورد كردند كه مدعی بودند حسین بن منصور به شیراز، شام، یا حتی مصر رفته است. در این شرایط، كه درست معلوم نبود كجا باید دنبال او بگردند، سادهترین كار آن بود كه در همان اطراف منتظرش بمانند. فرهاد پس از كمی پرس و جو متوجه شد كه به حلاج تازگی خانهای در بغداد خریداری كرده است، و به اطرافیانش گفته است كه پس از سفری كه خواهد رفت، به آنجا باز میگردد و در همانجا خواهد ماند. در نتیجه چنین مینمود كه در نهایت باید در بغداد به دنبال او بگردند.
پس از تحقیق در مورد حلاج و جایی كه به سر میبرد، سه دوست به نقطهای رسیدند كه میبایست در مورد ادامهی راهشان تصمیم بگیرند. به این ترتیب بود كه در جریان گفتگویی به نسبت طولانی، مسیرهای متفاوتی را برای اقامت در عراق برگزیدند. آن روز، عصرگاهی بود كه هر سه در لب دجله نشسته بودند و با فرو رفتن تدریجی خورشید در آبهای نیلگون دجله مینگریستند. تا صبح آن روز فكر میكردند حلاج را در مسیر مكه خواهند یافت و در فكر مقدمه چینی برای حركت به آن سو بودند. اما بعد دریافتند كه مقصد واقعی سفر حلاج درست معلوم نیست و هركس دربارهی آن چیزی میگوید. به این ترتیب برنامهی سفرشان به عربستان نیز معلق مانده بود.
فرهاد، كه از این ماجراها پكر شده بود، با خستگی گفت:” آه، این همه راه را از ری تا بغداد بیهوده آمدیم. دیدید؟ شاید بهتر بود در همان تبریز میماندیم.”
محمد گفت:” ناامید نشوید. همه میگفتند حلاج بار دیگر به اینجا باز خواهد گشت. كافی است منتظرش بمانیم.”
یوسف گفت:”آری، باز خواهد گشت، اما كی؟ شاید بیهوده داریم وقتمان را تلف میكنیم؟ فكرش را بكنید. آمدیم و حلاج را یافتیم و او هم پرت و پلاهایی مثل بابا شهباز را تحویلمان داد. آن وقت چه؟ میگویم، نكند كل این ماجرای جام توهم یك عده آدم خیالاتی باشد؟”
محمد گفت:” نه، توهم نیست. چندین نفر تا به حال به خاطر آن كشته شدهاند و نیرومندترین و هوشمندترین استادانی كه ما داشتهایم وجود آن را تایید كردهاند. این موضوع ربطی به توهم ندارد. واقعا جامی وجود دارد و ما هم آن را خواهیم یافت. فقط باید شكیبا باشیم.”
فرهاد گفت:” آخر چطور؟ انتظار داری چه كار كنیم؟ این مرد حلاج معلوم نیست كی باز میگردد، و اصلا معلوم نیست حتی بعد از بازگشتنش سودی به حالمان داشته باشد. در این مدت انتظار داری چه كار كنیم؟ همین طوری كنار دجله بنشینیم؟”
محمد گفت:” نه، هر سهی ما میتوانیم به دنبال چیزهایی كه دلمان میخواهد برویم. بغداد شهر بزرگی است. حتی بعضیها میگویند به زودی از نیشابور هم بزرگتر خواهد شد. هرچه بخواهید در اینجا فراهم است. پایتخت كل سرزمینهای اسلامی اینجاست. فرهاد، تو اگر دلت برای كار لشكری تنگ شده میتوانی مستقیما به سپاه خلیفه بپیوندی، شهربانان بغداد و بصره هنوز نوادگان طاهریان هستند. آنان بیتردید ورود سرداری از خراسان را خوشامد خواهند گفت. راه ترقی برای تو هم هموار است، یوسف، تو دیوانی صاحب استعدادی هستی و در بغداد میتوانی زندگیای را كه همیشه دوست داشتی برای خودت فراهم كنی.”
یوسف گفت:” تو چه خواهی كرد؟ در جامع بغداد تدریس میكنی؟ یا به دارالعلم خلیفه میپیوندی؟”
محمد گفت:”راستش را بخواهید، قصد دارم به حران بروم. به قدر كافی به بغداد نزدیك است و به محض این خبری از حلاج به دستم برسد، در چند ساعت خود را به اینجا خواهم رساند.”
فرهاد گفت:” اما چرا حران؟ چرا همین جا نمیمانی؟”
محمد گفت:” آوازهی استادی به نام متی بن یونس را شنیدهام كه در حران زندگی میكند. میگویند در میان فیلسوفان این منطقه از همه داناتر است. كتابهای فلسفهای را كه در دارالكتبِ خلیفه ترجمه میكنند، او انتخاب میكند. قصد دارم به نزدش بروم و شاگردش شوم.”
یوسف گفت:” اما چرا؟ تو چه نیازی به او داری؟ تو كه در مرو و نیشابور خودت فلسفهی افلاطون و ارسطو را درس میدادی؟”
محمد گفت:” آری، اما اینجا ماجرا فرق میكند. متی بن یونس دانشمندی بزرگتر از تمام استادان ما در نیشابور است. میگویند بر زبان یونانی تسلط دارد و متون فلسفی را به زبان یونانی میخواند. میدانی، اندیشه را باید به زبانی كه اندیشیده شده خواند تا درست فهمید.”
یوسف با تعجب گفت:” یعنی میخواهی به حران بروی كه یونانی یاد بگیری؟”
محمد گفت:” فقط این نیست، در حران مدرسهها و مكتبهای بزرگی وجود دارد و بیشتر دانشمندانی كه در بغداد میبینی در آنجا تربیت شدهاند. درست است كه زرق و برق بغداد بیشتر است، اما همهی دانشمندانش جیره خوارانِ خلیفهاند. ترجیح میدهم به حران بروم و مدتی را صرف آموختن كنم.”
فرهاد گفت:” خوب، گویا مسیرهای ما از همین حالا مشخص شده باشد. من چند تنی از آشنایان عمویم را میشناسم كه در دربار خلیفه جاه و مقامی دارند. ترجیح میدهم به جای پیوستن به طاهریان، در خودِ دستگاه لشكری خلیفه به كار بپردازم. دنیا را چه دیدی، در مركز خلافت هر اتفاقی ممكن است بیفتد.”
یوسف خندهكنان گفت:”آهان، حالا از فكر پادشاهی بیرون آمدهای و به فكر خلافت افتادهای؟”
فرهاد هم خندید و گفت:” وقتی خلیفه شدم تو را وزیر میكنم…”
به این ترتیب، راههای سه دوست از همه جدا شد. فرهاد و یوسف چند روزی را در یكی از مهمانخانههای بغداد ماندند و سر و وضع مناسبی برای خود تدارك دیدند و دوستان و آشنایانی دست دوم و سوم را یافتند و واسطه كردند تا به دربار خلیفه راه یابند. در آنجا، به ویژه فرهاد به دلیل آوازهای كه تا همین هنگام در میان سرداران یافته بود، به سرعت جایگاهی ارجمند یافت و در میان فوج نگهبانان شخصی خلیفه موقعیتی به دست آورد. فرهاد در عین ناباوری دریافت كه داستان نبرد نابرابرشان با روسها نقل محافل شده و مسیرِ طولانی مازندران تا بغداد را در زمانی اندك طی كرده است.
یوسف هم كه در ابتدای كار همچون یك مامور دیوانی ساده استخدام شده بود، به سرعت ترقی كرد و هنوز سالی نگذشته بود كه به خاطر تسلطش بر زبانهای ایران شرقی به عنوان دبیرِ بیت الكتب كاخ خلیفه منسوب شد، سمتی كه به خاطر پهلوی بودنِ بخش عمدهی كتب آنجا، به شخصی چون او نیاز داشت.
محمد اما، بی آن كه در پی سر و صدا كردن و اعلام حضور خویش باشد، در قالب یك جویای علمِ عادی، رهسپار حران شد. حران در این هنگام شهری بود آباد و سرسبز در شمال بغداد كه بیشتر مردمش را صابئیان تشكیل میدادند. این مردم صلحجو و پاكیزه و مهربان بودند و دانشمندان زیادی را در میان خود پرورده بودند. محمد پس از ورود به شهر دریافت كه در آنجا ساختاری به سامان و منظم برای سكونت و زندگی طالبان علم فراهم آمده است. مراكز بزرگی وجود داشت كه به مجموعهای از كتابخانه و خوابگاه و مدرسه شبیه بود و استادان نامداری مانند متی بن یونس و شاگردان برجستهشان در آنجا همراه با شاگردانشان زندگی میكردند. در واقع ساختار آنجا بسیار به مانستان شبیه بود. با این تفاوت كه اندازهای بسیار بزرگتر داشت و در برخی از ماههای سال تا دو هزار نفر جویای علم در یكی از مدرسههایش سكونت میكردند.
محمد نخست در هیات یك دانشجوی عادی وارد میدان شد. اما هنوز شش ماهی از ورودش به حران نگذشته بود كه آوازهاش در همه جا پیچید. بخشی از این نامِ نیك، بدان دلیل بود كه در اوقات فراغتش به نواختن ساز و خواندن آواز میپرداخت و به این ترتیب حلقهای از طالبان علم در اطرافش پدید آمده بود كه یاران غار و حریفان شب نشینیاش بودند و تا دیرگاهانِ شب در حیاطِ جلوی حجرهاش گرد میآمدند و به ساز و آوازش گوش میسپردند.
دلیلِ دیگرِ شهرت یافتن او، آن بود كه به زودی تسلطش بر علوم و دانشهای گوناگون آشكار شد، و به ویژه نبوغی كه در فهم و یادگیری زبانهای گوناگون داشت، زبانزد محافل گشت.
با جاگیر شدنِ محمد در حران، ارتباط میان او و دو دوست دیرینش به تدریج رنگ باخت. یوسف و فرهاد كه در بغداد مانده بودند، بیشتر همدیگر را میدیدند و به ویژه به خاطر كارهای دیوانیشان، با هم در ارتباطی شغلی نیز قرار داشتند. اما محمد در این میان موقعیتی متفاوت داشت و هم از نظر مكانی و هم به لحاظ كاری كمتر با ایشان تماس مییافت. این در حالی بود كه سه دوست، و به ویژه محمد ماجرای جام را از یاد نبرده بودند و هر از چندگاهی كه خبری در این رابطه به دستشان میرسید، دو دوست دیگر خود را آگاه میكردند. یكبار فرهاد از بغداد نامهای برای محمد فرستاد و خبر داد كه به به طور قطعی آگاهی پیدا كرده كه حسین بن منصور حلاج در مكه به سر میبرد، و این كه برای مدت دو سال در آنجا مجاور شده و پس از آن به بغداد باز خواهد گشت. باری دیگر یوسف برای او پیام فرستاد كه در مكه برای حلاج مسائلی پیش آمده و یكی از فقهای بزرگ آنجا او را به كفر و زندقه منسوب كرده و از این رو احتمال دارد كه او را زودتر از این حرفها نیز در عراق ببینند.
خودِ محمد، در حران با مردی به نام ابوالعباس محمد بن سهل ابن عطا آشنا شد كه از نزدیكان و دوستان حلاج بود و او را از نزدیك میشناخت، ابن عطا از اهالی آمل بود و خود از كسانی بود كه سالها در سازمان جوانمردان و عیاران عضویت داشت. از میان مشایخی كه محمد با آنها برخورد كرده بود، به ویژه نسبت به ابوحفص حداد و ابوعثمان حیری ارادت نشان میداد و سالهای زیادی از عمر خود را در نیشابور گذرانده بود. شاید به دلیل همین ارتباطهایش با مردمی از این رده بود كه اطلاعاتی كامل در مورد جام و جستجوگران آن داشت، اما برداشتی خاص از این ماجرا داشت و آن را به رمزهای پنهانی ابدالی كه اولیای خداوند بر روی زمین بودند مربوط میدانست، و معتقد بود جستجو كردن آن كاری بیهوده است، چون تنها وقتی لطف خداوندی بر كسی قرار بگیرد، راز جام بر او گشوده میگردد.
محمد در حران با این ابن عطا بسیار دمخور شده بود و دوستی نزدیكی به هم رسانده بود، هرچند استادانش حضور او را چندان خوش نمیداشتند و خودِ ابن عطا نیز با زبان تند و تیزش و بدگوییهایی كه از فلاسفه میكرد، ایشان را بر ضد خود میشوراند. ابن عطا دوستی جوانتر از خود داشت به نام ابن سراج، كه مانند محمد جویای دانش و حكمت بود و از طریقت ابن عطا به سادگی بیرون میزد. این ابن سراج یكی دو سالی از محمد جوانتر بود، و در برخی از علوم به ویژه در ادبیات عرب و شعر تازی دستی داشت. اجداد پدریاش از بادیه نشینان قبیلهی طی بودند، كه دو قرن پیش همزمان با ظهور اسلام به عراق كوچیده بودند و با ایرانیان آن سامان درآمیخته بودند. با این وجود زبان مادریاش عربی بود و فارسی را تنها دست و پا شكسته حرف میزد، و زبان صابئیان حران را كه به عربی نزدیك بود را هم نزد خود یاد گرفته بود.
محمد و ابن سراج به سرعت با هم دوست شدند، و هرچند اختلاف سنی چندانی نداشتند، ابن سراج به قدری دوستش را ارج مینهاد كه رابطهشان به زودی به چیزی نزدیك به ارتباط یك استاد و شاگرد نزدیك شد. به زودی، ابن سراج صریحا از محمد درخواست كرد تا حكمت خسروانی و فلسفهی كهن ایرانی را به او آموزش دهد، و در مقابل محمد هم از او خواست تا زبان عربی را به وی بیاموزد. چرا كه میدید خوشهای از دانشها در این زبان در حال شكلگیری است و بسیاری از دانشمندان ایرانی رفته رفته كتابهای خود را به این زبان مینگارند.
همان طور كه از محمد انتظار میرفت، در یادگیری این زبان نیز نبوغی خیره كننده از خود نشان داد و هنوز سالی از شروع درسهایش در این زبان نگذشته بود كه با تسلطی شگفتانگیز با دیگران به عربی حرف میزد و متونی به نسبت دشوار را در فقه و ادب به روانی میخواند.
ابوبشر متی بن یونس استادی راستین بود و در این میان، شاگردانش را در دانشهای گوناگون غوطه ور میساخت. سان وسالش چندان زیاد نبود، و تنها حدود ده سالی از محمد مسنتر بود، اما ظاهری بسیار شكستهتر داشت و گروهی میگفتند دلیلش آن است كه مسیحی نسطوری متدینی بود و در جوانی ریاضت زیادی را به دلایل دینی تحمل كرده بود. متی بن یونس تمام وقت خود را در اختیار شاگردانش قرار داده بود و در واقع با ایشان زندگی میكرد. هر عصرگاه، برای پیادهروی در كنار رودی كه از وسط شهر حران میگذشت، از مدرسهاش خارج میشد و هر بار چند تنی از شاگردان برجستهاش همراهیاش میكردند و به سنت مشائیان در راه و هنگام حركت كردن با هم بحث میكردند.
یك بار، جشنی در حران برقرار بود و بخش عمدهی شاگردان برای تزیین مدرسه و ترتیب دادن شامی كه قرار بود در مدرسه به مهمانان داده شود، در عمارت باقی مانده بودند، و دست بر قضا تنها محمد و ابن سراج بودند كه استادشان را در پیاده روی همراهی میكردند. محمد كه همیشه كنجكاو بود نظر استادش را در مورد جام و اساطیر كهن قدیمی بداند، این فرصت را غنیمت دانست و حرف را به موضوع جام و آموزههای حلاج كشاند.
متی بن یونس و محمد و ابن سراج در حال پیاده روی از میان باغهای سرسبز و بوستانهای پردرختِ كنارهی رودخانه بودند، و استاد داشت مسئلهی ارتباط تكامل زیستی ارسطویی با سعادت و رستگاری را برای شاگردانش توضیح میداد، كه محمد موقعیت را مناسب دید و سر بحثی تازه را گشود.
محمد گفت:” استاد، آنچه كه در مورد نظر ارسطو میگویید را در مرو از استادانی شنیده بودم. در آنجا، دیدگاه او را در برابر آرای حكیمانی نوافلاطونی میدیدند كه رستگاری را به دستیابی به عالم مینو تعبیر میكردند.”
متی گفت:” در واقع نیز چنین است. دیدگاه ارسطویی را نمیتوان با برداشت افلاطونی مقایسه كرد. ارسطو به حركتی تدریجی در یك پلكان مرحله بندی شده از تعالی باور دارد و آن را با اموری فیزیكی مانند افتادن سنگ به زمین و سایر امور بالفعلی كه امور بالقوه بر میخیزند، یكسان میانگارد. در حالی كه افلاطون به دو قلمروی جداگانهی ماده و مینو قایل است و كنده شدن از ماده و ارتقا به مینو را كلید رستگاری میداند. از دید افلاطونی، دیدگاه ارسطو بیش از حد مادی و تدریجی مینماید.”
ابن سراج گفت:” به همین دلیل هم هست كه مسیحیان بیشتر به آرای افلاطون گرایش دارند؟ چون افلاطون است كه تمایز مسیحی و زمین و آسمان را در فلسفهی خود تایید میكند؟”
متی گفت:” دقیقا همین طور است. هیچ متفكری به قدر شیخ یونانی فلوطین اسكندرانی بر متفكران مسیحی تاثیرنگذاشته است. از این رو كه او داربست محكمی از باورهای فلسفی را برای مسیحیان فراهم آورد تا نفی و انكار ماده و نفسانیات و نیل به امور اخروی را فهم كنند.”
محمد گفت:” اما استاد، دیدگاه ارسطو با شواهد تجربی بیشتر همخوانی دارد. جانوران به راستی چنان كه او میگوید از ساده به پیچیده و از ناقص به كامل گذر میكنند و گویی نیرویی درونی در تمام موجودات نهاده شده باشد كه حركتشان به سمت كمال را هدایت كند. در این حالت، درستتر نیست كه رستگاری بشری را نیز مشتقی از همین نیروی بالقوه بدانیم كه در انتظار بالفعل شدن است؟”
متی گفت:” گمان نمیكنم این تعبیر درست باشد. چنین تعبیری راه را برای آرای دهریون باز میكند. اگر نیروهای زیستی و نفسانی را به عنوان مراحلی در گذار به رستگاری بپذیریم، آن وقت چه دلیل برای خودداری از شهوات و طرد ماده و سركوب نفس و امیال بدنی خواهیم داشت؟”
محمد گفت:” خوب، شاید واقعا دلیل محكمی در این مورد وجود نداشته باشد. شاید واقعا نیروهای نفسانی و امیال كالبدی نیز در سیر به سمت كمال نقشی سازنده داشته باشند.”
متی خندید و گفت:” این حرف بیش از حد زرتشتی است. نكند تو هم میخواهی مثل زرتشتیان ادعا كنی كه تمام آنچه كه مادی است و زنده است نیك است و تنها مرگ و مریضی است كه در این میان آفریدهی اهریمن است؟”
ابن سراج كه بر خلاف استادش مسلمان بود، گفت:” استاد، تنها زرتشتیان چنین نمیگویند، مسلمانان هم سركوب نفس و نادیده انگاشتن امیال را درست نمیدانند و ارضای درست آنها را بخشی از سیر به سوی كمال میدانند.”
متی بار دیگر خندید و گفت:” این از دید من سادهانگارانه است. كمال چیزی نیست كه به این سادگی به دست آید. انضباط و تسلط بر نفس برای دستیابی به آن مورد نیاز است و عرصهای برای اثبات این موضوع وجود ندارد، مگر جدال با نفس. وانگهی، زرتشتیان و مسلمانان و مسیحیان در این نكته با هم توافق دارند كه دو جهانِ مستقل و متمایز از هم وجود دارد، آسمان و زمین، و مینو و ماده در برابر هم آفریده شدهاند. مشغول ماندن به ماده دل را از مینو باز میدارد و در بندِ زمین ماندن ذهن را از آسمان غافل میسازد. ارسطو بنیانی فلسفی برای توجیه این دوگانگی به دست نمیدهد. اما افلاطون چنین میكند و بنابراین فلسفهی او برای آن كه در هستهی مركزی بینش دینی قرار گیرد، شایستگی بیشتری دارد.”
اابن سراج گفت:” اما اگر شما این طور محكم به افلاطون باور دارید، چرا بخش عمدهی عمر خود را صرف ترجمه و شرح آثار ارسطو كردهاید؟ بسیاری در بغداد گمان میكنند شما فیلسوفی مشائی هستید.”
متی گفت:” بدان دلیل چنین كردهام كه آرای او نیز استوار و محكم است و به ویژه برای دانشمندان طبیعی و منجمان و طبیبان ارزشمند است. گذشته از این، باید آرای او را شناخت تا بتوان مردودش دانست. از دید من ارسطو در قلمرو معادشناسی و اخلاق محكوم به شكست است و افلاطون است كه جای خود را خواهد گرفت. هرچند شاید در قلمرو طبیعیات و فیزیك، حرف ارسطو پذیرفتنیتر باشد.”
محمد گفت:” اما آخر مگر میتوان به دستگاه نظریای باور داشت كه چنین دورگه باشد؟ اگر افلاطون را در برابر ارسطو مطرح كنیم، یا باید این را بپذیریم و یا آن را. به هر دو كه نمیتوان باور داشت…”
ابن سراج گفت:” وانگهی، شاید این دو نگرش در مورد مسائلی به پاسخهای متضاد برسند. در این مورد چه باید كرد؟”
متی گفت:” در این مورد افلاطون است كه ارجحیت دارد. هرچند مسائل را نیز میتوان ردهبندی كرد و امور اخلاقی و متافیزیكی را به افلاطون، و طبیعیات را به ارسطو وا نهاد.”
محمد گفت:” اما اگر بتوان آرای ارسطو و افلاطون را با هم جمع بست چطور؟ شاید بتوان به نگرشی دست یافت كه تلفیقی از این هر دو باشد و در هر دو عرصه كارآمد باشد؟”
متی گفت:” من خود سالها برای دستیابی به تركیبی میان این دو عمر صرف كردم. اما الان متقاعد شدهام كه چنین چیزی امكان ندارد. این دو نگرش بیش از اندازه با هم تفاوت دارند و اگر كسی بخواهد هردو را با هم تركیب كند باید دستگاهی بزرگتر و شاملتر از هردوی اینها بسازد و این بدان معناست كه از هردوی این فیلسوفان بلندپروازتر و فیلسوفتر باشد. محمد فارابی، چرا به فكر فرو رفتهای؟ فكر میكن تو آن نابغهای هستی كه از هردوی این بزرگان بیشتر میدانی؟”
محمد گفت:” نه، داشتم فكرمیكردم كدامیك درستتر است؟ خود را كوچكتر از این دو فرض كردن و هرگز دست به انجام كاری چنین بزرگ نبردن، یا بلندپرواز بودن و دست بردن به چنین تلفیقی، هرچند احتمال پیروزی اندك باشد؟”
متی گفت:” هركس باید جایگاه خود را به بداند و به آنچه دارد راضی باشد تا خداوند لطف خویش را از او دریغ ندارد. راستی شنیدهام آن دوست زاهدتان نیز چنین اعتقادی دارد؟”
محمد كه میدانست منظور از آن دوست زاهد، ابن عطا است، خود را آماده كرد كه بار دیگر یكی از نطقهای غرای استادش را در خطاهای ابن عطا بشنود. به جای او، ابن سراج گفت:” استاد، دوستمان ابن عطا زاهد نیست. او خود را صوفی مینامد.”
متی بن یونس گفت:” آهان، صوفی، پس چرا صوف نمیپوشد و همیشه خرقهی كبود بر تن دارد؟”
ابن سراج گفت:” این لباس را از استادش حسین بن منصور دریافت كرده است و آن را مقدس میداند و بر تن میكند. صوفیان رسمی در مورد خرقه دارند و هدیه گرفتن خرقه از استادشان را علامتِ پختگی و بلوغ در مسیر سلوك میدانند.”
متی گفت:” چه حرفها، این به سخنان مزدكیان و مهرپرستان میماند. زرتشتیان را نیز شنیدهام كه كشتی خود را از موبدی خاص دریافت میكنند و آن را مقدس میدانند.”
محمد گفت:” استاد، پیروان همهی مسلكها چنین چیزی را دارند. جوانمردان و عیاران نیز شلوار پوشیدن را به همین ترتیب ارج میتهند و شما مسیحیان نیز زنار را دارید كه شنیدهام از زرتشتیان به وام گرفتهاید.”
متی گفت:” اگر چنین است، خودِ پوشیدن خرقه را هم صوفیان از زرتشتیان وام گرفتهاند. مگر آنها رسم پوشیدن پیراهنی خاص را در زمان بلوغ ندارند؟”
ابن سراج كه گویی تا پیش از این به شباهتی از این دست فكر نكرده بود گفت:” راست میگویید، سدره پوشی زرتشتیان به خرقه پوشی صوفیان شباهتی دارد.”
محمد كه زمینه را برای ورود به بحث دربارهی جام جم هموار میدید، گفت:” استاد، آرای ابن عطا را بیشتر با افلاطون نزدیك میبینید یا ارسطو؟”
متی تمسخر كنان گفت:” آرای ابن عطا؟ مگر ابن عطا هم آرایی دارد. تمام آنچه كه من از او شنیدهام این است كه دوستانش را اندرز میدهد تا كمتر مطالعه كنند و كمتر بیاموزند و خرفت باقی بمانند.”
ابن سراج با ناراحتی گفت:” استاد، سخنان او را بد به گوشتان رساندهاند. ابن عطا آموختن و خواندن را نفی نمیكند. فقط مدعی است كه دستیابی به حقیقتِ غایی از این راه به دست نمیآید، معتقد است چیزی به نام شهود و راه دل است كه باعث رستگاری میشود و راه عقل و استدلال به این حیطه راه ندارد.”
متی گفت:” خودت داوری كن، این چه تفاوتی با انكار خواندن و یادگیری دارد؟ میگوید یادگیری بیهوده است دیگر! خودش از این اندرز چه نصیبش شده كه دیگران را به آن توصیه میكند؟”
محمد گفت:” استاد، تا جایی كه من او را شناختهام، آرامشی بینظیر دارد، فكر نمیكنم چیزی بتواند باعث آشفتگیاش شود. خودش آن را در قالب مفهومی به نام توكل صورتبندی میكند.”
ابن سراج گفت:”آری، معتقد است توكل بدان معناست كه باید كارها را به خداوند وا نهاد و هرچه را او اراده كرد پذیرفت. در نتیجه اختیار را از خود سلب میكند و از هر آنچه كه رخ دهد ابراز رضایت میكند. این را هم مقام رضا مینامد.”
متی گفت:” این همان سخن بوداییان است كه با رنگ اشعری تزیین شده. او آشكارا جبر گراست. وگرنه چرا باید ارادهی انسانی را انكار كند؟ مگر انسان چیزی جز ارادهاش هست؟ بدون قایل بودن به ارادهی انسانی نه جایی برای اخلاق میماند نه كوشش برای رستگاری.”
محمد گفت:” برای همین است كه فلسفه را رد میكند و به استدلال قایل نیست. چون معتقد است حساب و كتاب رستگاری بشر در جایی بالاتر از ارادهی انسانی تعیین میشود و باید به آن احترام گذاشت و آن را پذیرفت.”
متی گفت:” من این حرف را قبول ندارم. ارادهی انسانی مهمترین چیز است و همان است كه هم ارسطو و هم افلاطون بر آن پافشاری كردهاند. میدانید كه كنیهی من چیست؟ نمیدانید؟ مرا ابوالبشر مینامند چون اسم پسرم را گذاشتهام “بشر”، در نهایت بشر است كه پیروز است.”
ابن سراج گفت:” با این وجود همین برداشت او از اراده و توكل، باعث شده كه یكی از نیرومندترین مردانی باشد كه میشناسمش، شما كه میدانید، یك بار در مجلس خلیفه شاهد حكمی ناروا در مورد پیرمردی دهقان بوده و با جسارتی تمام به ستمگری خلیفه و عمالش اشاره كرده و مانع اجرای حكم شده. چه كسی با دستگاه نظری افلاطون و ارسطو میتواند چنین جسورانه رفتار كند؟”
متی گفت:” خوب، باید دید بعد از این كار چه بر سرش آمده است؟”
ابن سراج گفت:” خوب، او را به سختی كتك زدند و برای مدت دو سال از بغداد تبعیدش كردند. برای همین هم هست كه بیشتر اوقاتش را در حران به سر میبرد. هرچند دوران تبعیدش تمام شده، اما چون در این دو سال در حران بوده، به این اقلیم خو گرفته است.”
متی گفت:”خوب، كاری كه كرده هرچند از نظر اخلاقی درست است، اما به گمانم بویی از خردمندی ندارد. میبایست زیركانهتر و از راهی سیاستمدارانهتر در صدد رفع ظلم بر میآید. به این ترتیب ظلمی را از دهقانی رفع كرده و خود را آماج ظلمی بزرگتر كرده است.”
ابن سراج گفت:” شاید شما داستان پسرانش را نشنیده باشید. اگر این را برایتان تعریف كنم در مییابید كه چه مرد بزرگی است. از پسرش چیزی شنیدهاید؟”
متی گفت:” میدانم كه یك پسر دارد كه به سلوك پدر پایبند است و بیشتر در شیراز ساكن است. تنها یك بار كه برای دیدار با پدرش به اینجا آمده بود او را دیدم.”
ابن سراج گفت:” آری، ولی خبر ندارید كه ابن عطا در واقع ده پسر داشته است، و همه را جز همین یكی از دست داده است.”
فارابی گفت:” عجب، چه حادثهای بوده كه نه پسر را از یك خانواده از میان برده؟”
ابن سراج گفت:” قضیه به سالها قبل باز میگردد. در آن هنگام ابن عطا و ده پسرش برای حج از شهر خود خارج شده بودند، تا این كه در بادیهی حجاز به دستهای از راهزنان خارجی برخورد كردند. خارجیان از ازارقه بودند و میدانید كه آنان هركس را كه خارج از آیین خود ببینند به قتل میرسانند. به ویژه با حاجیان مخالف هستند و معمولا كاروانهای حج را قتل عام میكنند. خلاصه آن كه ازرقیان به كاروان ابن عطا زدند و او و ده پسرش در میان اسیران گرفتار شدند. بعد همه را دست بسته ردیف كردند و تصمیم گرفتند یكی یكی را سر ببرند. چون فهمیدند این ده پسر فرزندان ابن عطا هستند، یكی یكیشان را جلوی پدر سر بریدند. هریكی را كه میكشتند، ابن عطا به آسمان نگاه میكرد و لبخند میزد. سردستهی خارجیان كه از این صبر و تحمل او شگفتزده شده بود، وقتی نه پسر را سر بریده بودند، از او پرسید كه چرا در مرگ فرزندانش زاری نمیكند و تنها لبخند میزند. ابن عطا پاسخ داد كه این خواست خداوند است و او را نرسد كه در مشیت الاهی چون و چرا كند. پس با مرگ هریك از فرزندان به آسمان مینگرد و به ارادهی الاهی توكل میكند تا ببیند چه پیش میآید. آن مرد خارجی از سخن او متحول شد و از كشتار سایر حاجیان دست برداشت و همه را آزاد كرد.”
متی و فارابی كه تحت تاثیر این داستان قرار گرفته بودند كمی سكوت كردند. اما بعد متی بار دیگر به سرسختی مرسوم خود بازگشت و گفت:”به هر حال، گمان میكنم اگر پس از مرگ چهارمین یا حتی سومین فرزندش هم همین سخنان را میگفت، جان نیمی از ایشان را میخرید. نیازی نبود تا مرگ نهمین پسر صبر كند.”
ابن سراج گفت:” نه، نكتهی اصلی این نیست. نكته آن است كه او معتقد است كه قرار نیست در سیر رخدادها دخالت كند. بنابراین به آسمان نگریستن و لبخند زدنش هم با طمع این نبوده كه سركردهی ازرقیان پسرِ دیگرش را به او ببخشد. او تنها با مشیت الاهی همراهیث میكرده، و از دید او ارادهی الاهی بوده كه به خارجی انداخته تا این پرسش را از او بكند و جان بقیهی حاجیان را به او ببخشد.”
متی گفت:” نمیدانم چه بگویم، این گونه زیستن از سویی بسیار دشوار و از سوی دیگر خیلی آسان است!”
محمد گفت:” استاد، در مورد آرای حلاج چیزی شنیدهاید؟ میگویند دوست نزدیك و یا استادِ همین محمد بن عطاست.”
متی گفت:” او را سالها پیش دیدهام. فكر نمیكنم استاد یا مرشدِ ابن عطا باشد. چون آرایش با او زمین تا آسمان فرق میكند. كاملا هوادار ارادهی انسانی است و حتی نوعی قیام بر ضد حاكمان جور را هم تبلیغ میكند. من آخرین بار او را در شوشتر دیدم و در آن هنگام گروهی انبوه از مریدان اطرافش را گرفته بودند و به شیوهای كه او تعلیم میداد زندگی میكردند.”
محمد پرسید:” چه شیوهای را آموزش میداد؟”
متی گفت:” اگر راستش را بخواهی، من با نظر كسانی كه او را زندیق و مزدكی میدانند موافق هستم. پیروان او خود را پارسیان مینامند و برخی از قواعد و مقررات را رعایت میكنند كه به كردار خرمدینان شباهت دارد. به پاكیزگی جامه و بدن خود خیلی اهمیت میدهند و از دروغ گفتن ابا دارند. وظیفه دارند حقیقت را بگویند حتی اگر به ضررشان باشد، و اگر در جایی ببینند ظلمی بر كسی میرود، باید دخالت كنند، ولو آن كه كشته شوند. این كارها با آنچه كه ابن عطا میگوید شباهتی ندارد. وانگهی، هواداران حلاج به خواندن و نوشتن اهمیت زیادی میدهند و كتابهای او را مانند كتب مانوی تزیین میكنند وئ كاغذهای گران سمرقندی مینویسند.”
محمد به یاد متنی افتاد كه در ری از دست داده بود، و اندوهگینانه گفت:” آری، من خودم یك بار یكی از كتابهایی را كه به او منسوب بود، دیدم، به راستی زیبا بود.”
ابن سراج گفت:” با این همه، من فكر میكنم كردار ابن عطا با آنچه از هواداران حلاج و فارسیه گفتید همخوانی داشته باشد. او هم به همین ترتیب به پاكیزگی ظاهری اهمیت میدهد و ظلم ستیز است.”
محمد گفت:” استاد، میدانید حلاج در مورد رستگاری چه نظری دارد؟ من شنیدهام به رمزی معتقد است كه فرد را دگرگون میسازد و او را به چیزی برتر و پاكتر تبدیل میكند.”
متی گفت:” آری، شنیدهام كه به پیروانش راهی را تعلیم میدهد كه از مجرای آن به چیزی یكسره متفاوت با آدمیان عادی تبدیل شوند. استعارهای كه خودش ابداع كرده، پروانه است. میگوید سالك در راه دستیابی به حقیقت مانند پروانهایست كه جذب نور شمع میشود و در تماس با آن میسوزد و از میان میرود.”
ابن سراج گفت:” البته لزوما مفهومی منفی را از این موضوع دریافت نمیكند. میگوید سالك میتواند مانند كرمی كه پیله میبندد و پروانه میشود، دگردیسی یابد و بال در آورد، مثل فرشتگان.”
متی گفت:” آری، چنین نظری دارد. كتابی رمزی دارد به نام طواسین، كه در آن با این تصویر پروانه بسیار بازی كرده است.”
محمد با احتیاط پرسید:”استاد، شنیدهاید كه در مورد چیزی به نام جام سخن بگوید؟ جامی كه به جمشید یا كیخسرو تعلق داشته است؟”
متی گفت:” داستان جام جهان نمای پیشدادیان را میگویی؟ این را همه میدانند. اما نشنیدهام كه حلاج هم به آن اشارهای كند.”
محمد گفت:” بسیار مشتاقم بدانم نظر او در مورد این استعاره چیست؟”
متی گفت:” خوب، دیر یا زود به بغداد باز خواهد گشت، چون این منطقه خانهی اوست و آب و هوای بادیه با مزاجش سازگار نیست. وقتی بازگشت، قبل از آن كه سرِ خود را به باد بدهد به نزدش برو و از او در این مورد بپرس.”
پیشگویی متی بن یونس در مورد آنچه كه بر سر حلاج میآمد، با دقتی بسیار و در مدتی كوتاه تحقق یافت. هنوز چند سالی از اقامت محمد در حران نگذشته بود، كه حلاج از عربستان به عراق باز آمد و در بغداد رحل اقامت افكند. محمد كه حالا هفت هشت سالی میشد شاگردی استادان مكتب حران را كرده بود، بر زبانهای یونانی و صابئی و عربی كاملا مسلط شده بود و برای خود شهرتی به هم زده بود. با دوستانی مانند ابن سراج نیز خو گرفته بود و احساس میكرد بعد از سالها گریزپایی، بار دیگر در خانهی خود زندگی میكند. چند سال بعد، ابوالبشر متی بن یونس درگذشت و بخش مهمی از میراث معنوی او به محمد فارابی رسید، چنان كه شاگردانش به تحصیل نزد محمد ادامه دادند. به همین دلیل هم وقتی خبر رسید كه حلاج به بغداد بازگشته است، برای رفتن به آن شهر امروز و فردا كرد و مدتی دراز را به انجام كارهای ریز و درست علمی وقت گذراند، تا آن كه صبحگاهی مسافری از بغداد به حران رسید و در میان نامههایی كه برای اهل شهر آورده بود، كاغذی داشت كه به خط فرهاد نوشته شده بود.
محمد نامهی فرهاد را با شتاب گشود، و وقتی به محتوایش پی برد، به سرعت به نزد ابن سراج رفت و ماجرا را برای او تعریف كرد. ابن سراج نظر داد كه باید هرچه سریعتر به نزد ابن عطا بروند و موضوع را با او در میان بگذارند. محمد و ابن سراج چنین كردند و به آلونك مخروبه و كوچكِ ابن عطا كه در بخشهای كوهستانی حران واقع شده بود، تاختند. در آنجا، ابن سراج كه دوست نزدیك وی بود و همچون یكی از اعضای خانوادهاش محسوب میشد، بدون اجازه گرفتن به داخل خانه دوید و فریاد زنان گفت:”ابن عطا، ابن عطا كجایی؟”
ابن عطا، كه همان لباس كرباسی سفید همیشگی خود را بر تن داشت از پستوی خانه سرك كشید و گفت:” هان،ابن سراج، چه شده؟ رومیان حمله كردهاند؟”
ابن سراج گفت:” بدتر از آن، خبری بدتر از آن را داریم…”
محمد تازه در این هنگام وارد خانه شده بود و ابن عطا با دیدن او حس كرد كه اتفاق مهمی افتاده است. او در این هنگام مردی بود در اواسط پنجمین دههی زندگیاش، كه به خاطر درشتی روزگار و سختی زندگی شصت ساله مینمود. ریش كوتاه و تنكی داشت و بدنی لاغر و سیاه چرده، كه سرسختی و صلابت از هر حركتش آشكار بود.
محمد گفت:” درود بر ابن عطای خردمند.”
ابن عطا گفت:” چه تعارف بزرگی، محمد فارابی مرا خردمند مینامد. ببینم، برای این ستایش اغراقآمیز است كه این قدر شلوغش كردهای؟”
ابن سراج گفت:” نه، دوست من، یكی از یاران محمد در بغداد نامهای برایش فرستاده كه امروز صبح به دستش رسید. فكر كردم لازم است تو هم از محتوای آن خبر داشته باشی.”
ابن عطا به موضوع علاقهمند شد و پیش آمد و گفت:”خوب، چه هست موضوع این نامه؟”
محمد نامه را از بغل در آورد و باز كرد و به فارسی شروع كرد به خواندن:”از فرهاد مروزی به محمد فارابی. به تازگی خبری به دستم رسیده است كه ناگزیر دانستم آن را برایت عینا نقل كنم. تا چه چاره بجویی. میدانی كه حسین بن منصور حلاج كه مشتاق دیدارش بودی، سالی است كه به بغداد بازگشته است. در این مدت در شهر چند مجلس ساخته و مردمان را با كردارهای غریب و كرامتهای خود شیفتهی خود ساخته و خیل انبوهی از مریدان را در اطراف خود گرد آورده است. چندان كه درباریان خلیفه اعتقاد دارند دست اندركار سازماندهی شورشی عمومی بر ضد خلیفه است. چنان كه میدانی، وزیرِ پیشین از مریدان و دوستان وی بود و او را در زیر چتر حمایت خود گرفته بود. اما اكنون دو سه روزی است كه وزیر را به دستور مستقیم خلیفه از كار بركنار كردهاند و علی بن عیسی را به جای او برگزیدهاند، كه دشمن دیرینهی حلاج محسوب میشود. حلاج حدود یك ماه پیش كه سخن از اختلاف میان خلیفه و وزیرش بود، چون وزیدن بادهای ناملایم را حس كرده بود، بغداد را به قصد فارس ترك كرد و از شهر خارج شد. اما وقتی علی بن عیسی به قدرت رسید، فورا گروهی را برای دستگیری او گسیل كرد. او را در شوش دستگیر كردند و با غل و زنجیر به بغدادش آوردند. از دیروز كه به شهر رسیده، در زندان كاخ خلیفه زندانی است و علی بن عیسی میكوشد تا از فقیهان فتوایی مبنی بر ارتداد او به دست آورد و او را به قتل برساند. اگر قصد پرسیدن چیزی را از او داری، شتاب كن و اگر راهی برای رهاندنش در حران وجود دارد، آن را بیازمای.”
محمد این را خواند، و به ابن عطا نگریست كه با آرامش و متانت به او خیره شده بود. ابن عطا گفت:” همین بود؟ تمام شد؟”
محمد گفت:” آری، همین بود.”
ابن عطا گفت:” بسیار خوب، من به بغداد میروم. هرچند فكر نمیكنم بتوان كاری برای او كرد. خودش پیش از این همه چیز را پیشگویی كرده بود و گفته بود كه به دست خلیفه كشته خواهد شد.”
محمد گفت:”من هم با شما میآیم. پرسشهایی دارم كه باید از حلاج بپرسم. هرچند نمیدانم چطور میتوان به زندان بغداد نفوذ كرد و با او سخن گفت.”
ابن عطا گفت:” نگران زندان نباش، زندان در زیرزمین كاخ ساخته شده و پنجرهای كوچك به خیابان دارد. میتوانی درخیابان بنشینی و با زندانیان سخن بگویی، من خودم یك سال آزگاردر همان جا زندانی بودهام.”
ابن سراج گفت:” مگر آن كه حلاج را در این مدت شكنجه كرده و زبانش را بریده باشند تا نتواند سخن بگوید.”
ابن عطا گفت:” جرات این كار را ندارند. با كشتن او شورشی در بغداد برپا خواهد شد. حتی مادر خلیفه هم مرید حلاج است. فكر نمیكنم خیلی به او سخت بگیرند.”
ابن سراج گفت:” اما اكنون پانزده سالی میشود كه محمد بن داود فتوای ارتداد و قتل او را صادر كرده. فكر نمیكنم آنقدرها هم بشود به پشتگرمی درباریان عباسی حساب كرد.”
ابن عطا گفت:” نه، نمیتوان. او در نهایت خواهند كشت. اما ناگهانی و بدون مقدمهچینی، تا یارانش در مقابل عمل انجام شده قرار گیرند و برای رهاییاش نكوشند.”
بعد هم به سمت در حركت كرد. محمد گفت: “ابن عطا، كجا میروی؟”
ابن عطا به سمت او برگشت و با آرامش گفت:”به بغداد، برای سهیم شدن در سرنوشت دوستم…”
ادامه مطلب: بخش چهاردهم: حلاج
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب