بخش ششم: اسطورهی معجزهی فرهنگی یونان
گفتار دوم: داستان فرهنگ یونانی
سخن دوم: قصهی دین یونانی
ششم: جمعبندی
باستان پا گرفتند و تا میانهی سدهي پنجم پ.م. به مکتبهایی تأثيرگذار تبدیل شدند.
وجه اشتراک آموزههای پوتاگوراسی، اورفهای، و الئوسیسی عبارت بودند از:
الف) هر سه به وجود روح، جاودانگی آن، و خاستگاه یزدانیاش باور داشتند؛
ب) هر سه به تناسخ، درجههای گوناگونی از پرهیز، و وجود روشهایی برای رستگار شدن معتقد بودند؛
پ) هرسه بر مبنای مناسکی رازآمیز و آیینهای اهلیت سازمان مییافتند؛
ت) عناصر اساطیری همهی آنها خاستگاهی شرقی داشت و داستانهای آفرینش ایشان و هویت و نقش شخصیتهای مهم اساطیریشان با آنچه پیش از آن در یونان وجود داشت تفاوت میکرد.
زمان ظهور این سه آیین رازآمیز دقيقاً هم زمان است با دورانی که نفوذ شاهنشاهی هخامنشی در منطقهی بالکان بسط مییافت و خاستگاههای اولیهی این آیینها نیز بخشهای یونانینشینِ درون شاهنشاهی پارس – به ویژه میلتوس – بوده است. بنابراین آشکار است که دومین موج از منشهای دینی یونانی زیر تأثير نظم جدیدی که پارسها به گیتی تحمیل کرده بودند و آمیختگی آرا و عقایدِ ناشی از آن پدید آمده است.
این سه آیین، سرنوشتهایی متفاوت پیدا کردند. آیین پوتاگوراسی با کوچ بنیادگذارش به ایتالیا، مجموعهای از باورهای پروردهشده در ایونیه را به خاک ایتالیا منتقل کرد و بذری را در آنجا کاشت که خیلی زود ریشهکن شد. با وجود اين، این مکتب توانست از گزند دشمنانش نجات یابد. این آموزهها از خاستگاه ایتالیایی خود حرکت کردند و در مدت سه سده در کل قلمرو یونانینشینِ شبهجزیرهی یونان، آسیای صغیر و شمال مصر رسوخ کردند. آیین اورفهای مسیری عکس را طی کرد و با حرکاتی خزنده از آسیای صغیر به سوی بالکان پیش رفت و تا هزار سال بعد کل امپراتوری روم را فتح کرد. آیین الئوسیسی در ابتدا خصلتی منطقهای داشت و بیشتر به شهر آتن و منطقهی زیر نفوذ سیاسی آن محدود بود، اما به تدریج ارج و اعتبار آن بیشتر شد و تا حدی اهمیت یافت که آگوستوس، نخستین امپراتور روم، کاهن آن محسوب میشد.
در کنار این سه نحلهی عرفانی و رازآمیز، یک شخصیت منفرد و جالب توجه هم وجود داشته و آن امپدوکلس بوده است. امپدوکلس به تنهایی جریانی فکری را پدید آورد که خیلی زود از وضعیت شاخهای دینی بیرون آمد و در چهرهی آموزههایی انقلابی توسط شاگردش گرگیاس به آتن منتقل شد و جنبش سوفیستها را پدید آورد. مسیر حرکت این جریان نیز با مسیر پوتاگوراسیها شباهت داشت. یعنی بنیادگذار آن ابتدا در شرق شاگردی کرد و بعد آموختههایش را با خود به ایتالیا برد و به تدریج پیروانی یافت که از ایتالیا به سوی یونان گسترش یافتند.
جریانهای فکری يادشده از نظر خاستگاه اجتماعیشان و تأثيری که بر جامعههاي میزبانشان گذاشتند، وضعیتهایی متفاوت داشتند. از میان آیینهای رازآمیز، نقش نحلهی الئوسیس از همه روشنتر بود. این آیین در زمان رشد قدرت آتن شکل گرفت و به عنوان پوششی دینی برای مشروعیت بخشیدن به مرکزیت سیاسی آتن عمل میکرد. به نظر میرسد بخش عمدهی پیروان این آیین از میان طبقهی بالای سیاسی جامعهی آتن برخاسته باشند. هر چند در مورد این که این آیین بیشتر توسط اشراف حمایت میشده یا دموکراتها، بحث وجود دارد. با توجه به نقش مهم جبارهایی مانند پیسیستراتوس در سازماندهی این معبد، و اهمیت یافتن آن در زمان پریکلس چنین مینماید که نیروهای مخالف اشراف در آن اثربخشتر بوده باشند.
نحلهی پوتاگوراسی، خاستگاهی اشرافی داشت و آشکارا از قدرت سیاسی ایشان حمایت میکرد. نابودی و فروپاشی این مکتب در ایتالیا نتیجهی همین دخالت آشکارشان در سیاست بود و با توجه به تأثير عمیقی که بر نیروهای فکری محافظهکار و هوادار اشراف – مانند افلاطون و ارسطو – در شبهجزیرهی یونان گذاشته است، میتوان باور کرد که این خصلت اشرافی خود را تا آخر حفظ کرده باشد. در مقابل، آیین اورفهای سرچشمهای عوامانه داشت و از میان مردم عادی عضوگیری میکرد. غیاب اساطیر پهلوانی در آیین اورفهای و تأكيدي که بر ریاضت و تحمل درد و رنج دارد، بیشتر با خوی مردم طبقات پایینتر همخوانی دارد و قاعدتاً با این باورها در میان ایشان بیشتر هواخواه مییافته است. اورفهایها ارزشهای پهلوانی مورد ستایش اشراف را نادیده میگرفتند و محتوای اساطیر همری را با بازتعریف کردن تمام نقشها و جایگاههای قهرمانانش واژگونه میساختند. تأكيد آنها بر دیونوسوس، که هیچ شباهتی با خدایان جنگاور یونانی نداشت، و روایتهایی که در ذکر مصائب او و اورفه میگفتند بیشتر برای بردگان و روستاییان فقیر دلپذیر بود تا طبقات ثروتمندتر.
هواداران دیدگاه اورفهای هم سياستمداران ضداشرافی و دموکرات بودند. کلئیستنس، که معمار دموکراسی آتنی است، از این آیین پشتیبانی میکرد و قواعدی برای ممنوع کردن تعلیم اساطیر همری تدوین کرده بود. او همچنين افتخارات قهرمانان ملی قدیمی مانند آدراستوس را لغو کرد و آنها را به دیونوسوس منسوب دانست. رویکرد او به سیاست خارجی هم، بر خلاف اشراف محافظهکار، انقلابی و جهانوطنی بود و این با برداشت اورفهایها که آیین خود را جهانشمول میدانستند همخوانی داشت[1]. تلاش او برای نزدیک شدن به شاهان هخامنشی را نیز میتوان سیاستی در همین راستا دانست.
امپدوکلس هم مانند اورفهایها گرایشی ضد اشرافی داشت و شاگردانش بعدها تنها جنبش فکری عقلگرای هوادار دموکراسی را در یونان بنیان نهادند.
این نکته که همهی مکتبهای يادشده در زمینهی موضوعهایی مانند رستگاری و پرهیزگاری و رازآموزی اشتراک داشتند، نیاز به توضیح بیشتری دارد. چنان که دیدیم، همهی شاخههای يادشده این عناصر را از شرق وامگیری کرده بودند، اما با توجه به خاستگاه اجتماعی متفاوتشان، و گرایشهای سیاسی متعارضشان، این شباهت عجیب مینماید.
معمولاً دینهای متفاوت با هواداران متعارض در شرایطی در یک جامعه از عناصر فکری مشترکی برخوردار میشوند که این عناصر اقبال عمومی را برای همهشان به دنبال داشته باشد. به این ترتیب میتوان با بررسی عناصر مشترکی که میان جبهههای فکری متعارض وجود دارد، تا حدودی به نیازها و علاقههاي عمومی حاکم بر جامعههاي زمینهشان پی برد. مسألهدار شدن مفاهیمی مانند رستگاری و پرهیز و مناسک اهلیت در این دوران، میتواند نشانهی ظهور مسائلی عام و فراگیر در زندگی روزانهی یونانیان باستان باشد.
چنان که در ادامهی بحث عنوان خواهم کرد، چنین میاندیشم که یکی از مسائل اصلی گریباگیر یونانیان در عصر کلاسیک تمدنشان، کمبود یا غیاب نظامهای نیرومند بوده باشد که بتوانند از انضباط درونی[2] استواری پشتیبانی کنند. در جهان باستان، این نظامها همواره در قالب دین یا باورهایی شبهدینی صورتبندي میشدهاند. چنین مینماید که جامعهی یونانی در برخورد با قدرت سیاسی و معنوی تمدنهای کهنسالتری که به تدریج دست به توسعهطلبی سیاسی میزدند، با تنشی درونی مواجه شده باشد و به بازبینی نقاط ضعف درونی خویش در زمینهی انضباط درونی پرداخته باشد.
برخی از نویسندگان جدیدتر کوشیدهاند مبانی فلسفی «دغدغهی نفس» و انضباط درونی را در تاریخ یونان باستان پیجویی کنند. در این زمینه، تأثيرگذارترین متنها در میان معاصرین را بیتردید میشل فوکو نوشته است. او در رسالهی آلکیبیادس افلاطون نخستین رگههای مفهوم «مراقبت از خویش» (اپیمِلِئیا هِه آوتو: ) را باز می یابد. از دید او، کنش متقابل جنسی میان مردان همجنس و تأثير آن در حیات سیاسی شهروندان یونانی امری بوده که تنظیم نفس و مدیریت عواطف و رفتارها را در سطحی عالیتر از رفتارهای مردم عادی در سایر تمدنها ایجاب میکرده است. به این ترتیب، او دغدغه ی نفس را مشتقی از مدیریت تعامل جنسی (خرِسیس آفرودیسیون: ) می داند[3].
یکی دیگر از ارجاعهاي او، به کسنوفانس است که در رساله ی تدبیر منزل، دغدغه ی نفس (اپیمِلِئیا: ) را محصول ترکیب سه عامل می داند: رفتار نظارتی ارباب بر بردگان، اجرای مناسک دینی برای خدایان، و مراقبت کردن از خویشتن (اپیملئیستای هِه آوتو: ).
رساله ی دفاعیات (آپولوژی) افلاطون متن دیگری است که میتواند برای ریشهیابی فنون مراقبت از نفس و مدیریت خویشتن به کار گرفته شود. در این متن، سقراط از مخاطبش میپرسد که چرا مردم نسبت به مراقبت از پول و شهرتشان توجه به خرج میدهند، اما در مورد روحشان و سجایای اخلاقیشان چنین دغدغهای ندارند؟ در همین رساله سقراط تعریفی جالب از نقش فیلسوف به دست میدهد: سقراطِ فیلسوف کسی است که دیگران را مراقبت میکند، تا بتوانند خود را مراقبت کنند[4]. در آثار افلاطون اسپارتیان به عنوان عالیترین نمونهی مراقبت از خود ستوده میشوند. مرور منابع نشان میدهد که انضباط سربازخانهای اسپارتی برای سایر دولتشهرها هم نمونه و سرمشق تلقی میشده است. پلوتارک میگوید مردی از آناکساندریاسِ اسپارتی پرسید که چرا مردم شهرش به جای آن که خود کشاورزی کنند، این کار را به بردگان سپردهاند و مدام ناچارند با شورشها و نارضایتی ایشان دست و پنجه نرم کنند؟ مرد اسپارتی در پاسخ وی گفت: «برای آن که ما میخواهیم به جای مراقبت از زمینهای کشاورزیمان، از خودمان مراقبت کنیم.» این بدان معناست که انضباط درونی حاکم بر کار کشاورزی، که هدفش تغییر دادن زمین است، در مرتبهای فروپایهتر از انضباطی قرار دارد که در فنون نظامی کاربرد مییابد و هدفش تغییر خودِ بدن است[5].
این مثالها نشان میدهد که یونانیان باستان در عصر کلاسیک به اهمیت انضباط درونی و نظامهای پشتیبان آن پی برده بودند. از دید من، این تلقی که اصولاً مفهوم انضباط درونی از یونان برخاسته باشد، برداشتی غیرمنتظره و عجیب است که در زمینهی باور به معجزهی یونانی شکل گرفته و در بیگانگی با متنهاي کهن سایر تمدنها ریشه دارد. وگرنه میتوان به سادگی نشان داد که قوانین تنظیم خویشتن از هزارهها پیش از شکلگیری دولتشهرهای یونانی در مصر و سومر و ایلام باستان وجود داشتهاند و در طول این هزارهها همواره با روندی انباشتی پیچیدهتر و غنیتر شدهاند. مرور متنهاي یونانی نشان میدهد که همزمان با عصر طلایی تمدن یونانی، ایرانیان به عنوان مراجع انضباط درونی در یونان شهرت داشتهاند و مکتبهای فکری هوادار تجدید نظر در چارچوبهای دغدغهی نفس نیز، چنان که دیدیم، خاستگاهی شرقی داشتهاند. بنابراین باور به یونانی بودنِ پرسش از نفس، به گمان من جز تعصبی آشنا نیست. آمیختگی دغدغهی نفس با مسائلی مانند همجنسخواهی و بردهداري نیز، هر چند در چارچوب فرهنگ و تمدن یونانی مصداق دارد، اما این بدان معنا نیست که اصولاً این مسائل با چنین ارتباطهای انسانی ناخوشایندی گره خوردهاند. در واقع، چالشِ دغدغهی نفس و مسألهی انضباط درونی موضوعی است که همواره و در تمام تمدنها وجود داشته است و در هر جامعهای، بسته به ساختار و کارکرد نهادهای آن جامعه، شکلی و سبک و سیاقی یافته است. این که چنین پرسشی چنین دیر در یونان مطرح میشود و چنین رابطهی تنگاتنگی با ارتباطهای ارباب/ برده و جفتهای همجنسباز پیدا میکند، بیش از آن که مایهی افتخار یونانیان به عنوان مبدعان این مسأله باشد، بیانگر ویژگیهای جامعهاي است که ناچار بوده مسائل مربوط به انضباط درونی را در چنین شالودهای از روابط هنجارین صورتبندي کند.
- گمپرتس، 1375، جلد یکم. ↑
- در اینجا از «انضباط درونی» این معنا را مراد میکنم: منظومهای از قواعد، راهبردها، شیوهها و مرزبندیها که بر رفتار فردی حاکم میشود، بر اساس انتخابهای فردی رعایت میشود و نظامی عقلانی/ اخلاقی از تفکیک کردارهای مجاز و غیرمجاز را برمیسازد؛ نظامی که رعایت کردنش به چشمپوشی از برخی از لذتهای لحظهای و به تعویق انداختنشان برای دستیابی به قدرت یا معنا منتهی میشود. ↑
- Foucault, 1997: 87-92. ↑
- افلاطون، 1333. ↑
- Foucault, 1997: 92- 106. ↑