بخش ششم:
عمری است چون گل میروم زاین باغ حرمان در بغل از رنگ دامن بر کمر از بو گریبان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
***
از کمال سرکشی عاجزترین عالمیم همچو مژگان پیش پایی تا به یاد آید خمیم
ذرهایم اما پر است از ما جهان اعتبار بیشی ما را حساب این است کز هر کم کمیم
عالم عجز و غرور از یکدگر ممتاز نیست گر همه خاکیم و گر افلاک، ناموس همیم
حسن را آغوش عشق اقبال ناز دیگر است او تماشا ما تحیر، او نگین ما خاتمیم
مرده را بهر چه میپوشند چشم آگاه باش خاک خلوتگاه اسرار است و ما نامحرمیم
***
هیهات به خاکم نسپردی و گذشتی نومید بر آمد کفن موی سپیدم
***
نتوان کرد به این عجز مگر صید تحیر جوهر آینه دارد پر پرواز خدنگم
مژگان نگشودم به تماشای تعین سیر عدم و هستی بی فاصله کردم
***
ناتوانی در دماغ غنچه ام پرورده بود پایمال عطسه گشتم تا هوا برداشتم
خواهشم آخر به زیر بار مهلت پیر کرد پیکرم خم شد ز بس دست دعا برداشتم
طاقتم از ناتوانیهای مژگان بار داشت یک نگه بیدل به زور صد عصا برداشتم
***
دماغ نکهت گل از وداع غنچه میبالد محبت همچو آه از رفتن دل کرده ایجادم
***
توانم جست از دام فریب این چمن بیدل چو شبنم گر به جای گام من هم چشم بردارم
***
ای دلت حسرت کمین انتخاب صبحدم نقطهای از اشک کن اندر کتاب صبحدم
از توهم چند خواهی زیست مغرور امل ای نفس گم کرده در گرد سراب صبحدم
***
بار دیوار توهم سد راه شوق چند کعبهای دارم به پیش آهنگ صحرا میکنم
در طربگاه حضورم بار فرصت دادهاند روزکی چند انتخاب آرزوها میکنم
حیرتم بیدل سفارشنامهی آیینه است میروم جایی که خود او را تماشا میکنم
***
پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمدهام بر سر سایه چو دیوار فرود آمدهام
قاصد عالم رازم که در این عبرتگاه نامه گم کرده خجالت به ورود آمدهام
رم فرصت سر تعداد ندارد بیدل من در این قافله دیر است که زود آمدهام
***
اگر ساقی ز موج باده بندد رشتهی سازم رساند قلقل مینا به رنگ رفته آوازم
عروج خاکساران آنقدر کوشش نمیخواهد چو گرد از جنبش پایی توان کردن سرافرازم
نگاه چشم عبرت جوهر آیینهی یاسم گسستنها ز پیوند جهان تاری است از سازم
کمال من عروج پایهی دیگر نمیخواهد همان خورشید خواهم بود اگر از ذره ممتازم
نیام چون موج جولان جرات آزار کس بیدل شکستن دارم و بر روی خود صد رنگ میتازم
***
یک سر مو گر برون آیم ز فکر نیستی یا قیامت مینمایم یا بلایی میکنم
***
بالی از آزادی افشاندم قفس پیما شدم خواستم ناز پری انشا کنم مینا شدم
صحبت بیگفتگویی داشتم با خامشی برق زد جرات لبی وا کردم و تنها شدم
صد تعلق در طلسم وهم هستی بستهاند چشم وا کردم به خویش آلودهی دنیا شدم
آسمان با من صفایی داشت تا بودم خموش نالهای کردم غبار عالم بالا شدم
از سلامت نوبهار هستیام بویی نداشت یک نقاب رنگ بر روی شکستن وا شدم
صبح آهنگی ز پیشاپیش خورشید است و بس گرد جولان توام در هر کجا پیدا شدم
***
اسمیم بی مسمی دیگر چه وانماییم در چشمه سار تحقیق، آبی که نیست ماییم
هرچند در نظرها داریم ناز گوهر یکسر چو سلک شبنم در رشتهی هواییم
بر موج و قطره جز نام فرقی نمیتوان بست ای غافلان دویی چیست ما هم همین شماییم
راهی به سعی تمثال وا شد ولی چه حاصل آیینه نردبان نیست تا ما ز خود برآییم
***
یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم
***
که دارد فکر بیسامانی وضع حباب من به رنگی گشتهام عیان که گویی پیرهن دارم
***
به قدر التفات مهر دارد ذره پیدایی به یادت گر نمیآیم یقینم شد که من رفتم
***
یک نفس ساز و صد جنون آهنگ کس چه داند که در چه سلسلهایم
پهلوی عجز ما مگردانید چون زمین خوابگاه زلزلهایم
***
به تحریک نقابش گر شود مایل سر انگشتم ز پیچیدن جهانی رشته میبندد بر انگشتم
***
مپرسید از اثرپیمایی حسن عرقناکش اشارت گر کنم از دور تر میگردد انگشتم
هلاکم کرد دست نارسا کز رشک بیکاری سنانها میکشد عمری است بر یکدیگر انگشتم
به سیم و زر چه امکان است فقرم سر فرود آرد گلوی حرص میافشارد از انگشتر انگشتم
نمیدانم چه گل دامن کشید از دست من یارب که فریادی است چون منقار بلبل در هر انگشتم
***
اشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلب لغزش پا را خیال گردش سر کردهایم
آنقدر وسعت ندارد ملک هستی تا عدم چون نفس پر آمد و رفت مکرر کردهایم
***
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک میسازم غباری میدهم بر باد و راهی پاک میسازم
به هر تقدیر خورشیدی است سامان غبار من به گردون گر ندارم دسترس با خاک میسازم
***
صورت پیدایی و پنهانی سازم یکی است هر کجایم چون صدا عریانیای پوشیدهام
غیر را در خلوت تحقیق معنی بار نیست جز به گوش گل صدای بوی گل نشنیدهام
***
حریف مطلب اشک چکیده نتوان شد صدا شکست نفس در شکست مینایم
شرار مردهام از حشر من مگوی و مپرس چنان گذشتهام از خود که نیست فردایم
چو عمر رفته نداریم امید برگشتن غنیمت است که گاهی به یاد میآیم
کسی خیال چه هستی کند ز وضع حباب شکافته است به نام عدم معمایم
***
مرگ هم از فتنهی خلد و جحیم آسوده نیست کاش این گردی که ما داریم بنشاند عدم
ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم کرد مینویسد هستیام سطری که میخواند عدم
***
باغ هستی نیست جز رنگی که گرداند عدم ما و این پرواز تا هر جا پر افشاند عدم
خواه عشرت خواه غم خواهی خزان خواهی بهار هرچه پیش آید وجود است آنچه پس ماند عدم
یک نفس اظهار و یک عالم غبار ما و من چشم ما زاین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم
***
به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم مشو غایب که چون آیینه از رخ میپرد رنگم
به صرصر دادهاند آیینهی ناز غبار من شه فرمانروی آزادهام این است اورنگم
ببینم تا کجا منزل کند سعی ضعیف من به این یک آبله دل چون نفس عمری است میلنگم
***
همای لامکان پروازم و از بی پر و بالی به پیسی ماندهام چندان که با افلاک میسازم
***
اشک شمعی بود یک عمر آبیار دانهام سوختن خرمن کنید از حاصل پروانهام
تیره بختی فرض من آشفتگی اسباب من حلقهی زلف سیاه کیست یارب خانهام
خرمن بیحاصلان را برق حاصل میشود سیل هم از بیکسی گنجی است در ویرانهام
ذوق چتر شاهی و بال هما منظور کیست؟ کم نگردد سایهی مو از سر دیوانهام
رفتهام عمری است زاین گلشن به یاد جلوهای گوش نه بر بوی گل تا بشنوی افسانهام
عمرها شد دست من از دامان زلفی میکشد جای آن دارد که از انگشت روید شانهام
***
پرافشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم به قدر چاک دل خمیازهی شوق قفس دارم
***
مزرع آفاق آفت خرمن نشو و نماست همچو راز ریشه ترسم پر بر آرد دانهام
بس که بر هم میزند بیجوهری اجزای من چون دم شمشیر مژگان سر به سر دندانهام
***
تحیرم تپشم داغ نالهام داغم چو درد عشق به چندین لباس عریانم
تامل از گره هستیام گشود عدم نگه به خاک چکید از فشار مژگانم
دماغ نشئهی تحقیق اگر رسا گردد برون ز خویش روم آنقدر که نتوانم
***
ذرات جهان چشمک اسرار وصال است آغوش من این است که چشمی بگشایم
ساقی قدحی چند مشو مانع تکلیف شاید روم از یاد خود و باز نیایم
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد بر باد نهادند چو پرواز بنایم
***
بس که چون سایهام از روز ازل تیره رقم خط پیشانی من گم شده در نقش قدم
عشق هر سو کشدم چاره همان تسلیم است غیر خورشید پر و بال ندارد شبنم
راحت از عالم اسباب تغافل دارد مژه بی دوختن چشم ندارد شبنم
نبرد رسم طمع سیری از اسباب جهان رشتهی موج ندوزد لب گرداب به هم
طالب صحبت معنی نظران باید بود خاک در صحن بهشتی که ندارد آدم
به چه امید کنم خواهش وصلش بیدل من که آغوش وداع خودم از قامت خم
***
باز از جهان حضرت دیدار میرسم آیینه در بغل به در یار میرسم
شبنم به غیر سجده چه دارد به پای گل من هم در آن چمن به همین کار میرسم
***
با صدحضور باز طلبکارت آمدم دست چمن گرفته به گلزارت آمدم
وصل محیط میبرد از قطره ننگ عجز کم نیستم به عالم بسیارت آمدم
***
بر آسمان رسانم و گر بر هوا برم مشت غبار خویش ز راهت کجا برم
***
به رنگ گلشن از فیض حضورت عشرت آهنگم مشو غایب که چون آیینه از رخ میپرد رنگم
به ظرف غنچه دشوار است بودن نکهت گل را نمیگنجد نفس در سینهی من بس که دلتنگم
***
بس که دارد گریه بر نومیدی نخجیر من جای تخم اشک میریزد گره از چشم دام
سوختم از برق نیرنگ برهمن زادهای کز رمیدن وا کند آغوش گوید رام رام
***
تحیرم تپشم داغ نالهام داغم چو درد عشق به چندین لباس عریانم
تامل از گره هستیام گشود عدم نگه به خاک چکید از فشار مژگانم
دماغ نشئهی تحقیق اگر رسا گردد برون ز خویش روم آنقدر که نتوانم
***
صد عدم از جلوهزار هستی آن سو میپرم گر پری از شیشه بیرون است من بیرون ترم
واعظ هنگامهی این عبرت آبادم چو صبح زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
***
به زور شعلهی آواز حسرت گرم رفتارم چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم
ز ترک هرزهگردی محو شد پست و بلند من به رنگ موج گوهر آرمیدن کرد هموارم
شکست از سیل نپذیرد بنای خانهی حیرت نمیافتد به زور آب چون آیینه دیوارم
کسی جز منتهی مضمون عنوانم نمیفهمد به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده تومارم
بنای نقش پایم در زمین خاکساریها که از افتادگی با سایه همدوش است دیوارم
***
بس که بی روی تو لبریز ندامت بودهام همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
***
گرچه قطع وادی امید گامی هم نداشت حسرت آگاه است از راهی که من پیمودهام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است تا کجا منزل کند درد هوا آلودهام
***
قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش اگر ندید که بی بال و پر رها شدهام
***
به سودایت چو گل چاگ گریبان بود در دستم عنان ناله ی چندین نیستان بود در دستم
***
بر ملا آخر بنای شمع سودا ریختند داغ بردند از دل اما بر سر ما ریختند
هستی ما در غبار درد باشد جلوه گر گرد ما خیزد چو صبح از دامن چاك جگر
؟؟؟ساف دل را از وطن آواره دارد اعتبار موج آب خوش باشد چین دامان گهر
باتن آسانی نپردازند ارباب كرم بر زمین از سایه اینجا پوست می ریزد شجر
ابله از بی دستگاهیی می دهد تمكین بباد می شود آخر سبك از خشك گشتن چوب تر
***
ز سیر عالم دل غافلیم ، ورنه حباب سری اگر به گریبان فرو برد ، دریاست
به هر طرف كه روی گوش یأس می جوشد جهان حادثه ای ساز دل شكستنهاست
***
بنایم را نم اشكی به غارت می برد بیدل به كشتی حبابم می كند یك قطره توفانی
***
چو گل مباش هوس غره ی فسون طرب هجوم زخم دل است اینكه خنده می خواند
***
اگر امید خراب بنای بی خللی ست عمارتی نتوان یافت به زویرانی
***
شعله را جز ته خاكسترش آرام كجاست جهت آن كن تو در سایه ی خویش آسایی
***
خیال دی بر امروزی که من دارم شبیخون زد جوانی داشتم تا یادم آمد پیر گردیدم
***
پرواز بینشانی دارد دماغ جاهم شد دهر سنبلستان از پیچ و تاب آهم
هرچند هستی من بیمغزی حباب است دریا سری ندارد جز در ته کلاهم
***
تماشا مشربم از ساز راحتها چه میپرسی جهان افسانه گردد تا رسد مژگان به مژگانم
عرق پیمای شبنم چون سحر عمری است میتازم ندارم آنقدر آبی که گرد خویش بنشانم
***
هوای ناوکی دارم که هرجا گل کند یادش ببالد استخوان مانند شاخ گل به پهلویم
به مضراب خیالی میکند توفان خروش من زبان رشتهی سازم نمیدانم چه میگویم
تحیر خون شد از نیرنگ سحرآمیزی الفت که من تمثال خود میبینم و آیینهی اویم
***
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم
***
با هیچ کس حدیث نگفتن نگفتهام در گوش خویش گفتهام و من نگفتهام
موسی اگر شنیده هم از خود شنیده است انی انا اللهی که به ایمن نگفتهام
هر جاست بندگی و خداوندی آشکار جز شبههی خیال معین نگفتهام
این انجمن هنوز ز آیینه غافل است حرف زبان شمعم و روشن نگفتهام
این ما و من که شش جهت از فتنهاش پر است بیدل تو گفته باشی اگر من نگفتهام
***
ببین به ساز و مپرس از ترانهای که ندارم توان به دیده شنیدن فسانهای که ندارم
***
حاجت به نامه نیست که در سطرهای آه اسرار پرفشانی دل وانوشتهایم
در زندگی مطالعهی دل غنیمت است خواهی بخوان و خواه مخوان ما نوشتهایم
***
به باغی که چون صبح خندیده بودم ز هر برگ گل دامنی چیده بودم
به زاهد نگفتم ز درد محبت که نشنیده بود آنچه من دیده بودم
چرا خط پرگار وحدت نباشم به گرد دل خویش گردیده بودم
جنون میچکد از در و بام امکان دماغ خیالی تراشیده بودم
اگر سبزه رستم و گر گل دمیدم به مژگان نازت که خوابیده بودم
***
بر خموشی زدهام فکر خروشی دارم تا توان ناله درودن نفسی میکارم
امتحان گر سر تومار یقین بگشاید ریشه از دانهی تسبیح دمد زنارم
مرکز همت من خانهی خورشید غناست پستی سایه مگیرد کمر دیوارم
***
به سودای هوس عمری در این بازار گردیدم کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم
به این گرد علایق نیست ممکن چشم وا کردن جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم
خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش چو ساغر هر کجا گشتم تهی سرشار گردیدم
در این گلشن جهانی داشت آهنگ تمنایت من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم
قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی غبارم سایه کرد آندم که بی دیوار گردیدم
به هر جا موج میپیچید به خود گرداب میگردد عنان از هر چه گرداندم به گرد یار گردیدم
***
سپند مجمر آهم مپرسید از سراغ من پری افشاندم و گرد صدای خویشتن گشتم
دمیدن دانهام را صید چندین ریشه کرد آخر قفس تا بشکنم دامی برای خویشتن گشتم
خط پرگار وحدت را سراپایی نمیباشد به گرد ابتدا و انتهای خویشتن گشتم
***
به کنج نیستی عمری است جای خویش میجویم سراغ خود ز نقش بوریای خویش میجویم
ز بس حسرت کمین جنس مطلبهای نایابم ز هرکس هرچه گم شد من برای خویش میجویم
***
به هوس چون پر طاووس چمنها دارم داغ صد رنگ خیالم چقدر بیکارم
بلبل من به نفس شور بهاری دارد میتوان غنچه صفت چید گل از منقارم
نالهها گرد پرافشانی اجزای مناند تا بدانی که ز هستی چقدر بیزارم
***
اعتبار هستیام این بس که در چشم تمیز خیمهای چون سایه از نقش قدم برتر زدم
***
بیخودی ننهفت اسرار دل غم پیشهام بوی می آخر صدا شد از شکست شیشهام
در بن هر موی من چندین امل پر میزند همچو تخم عنکبوت از پای تا سر ریشهام
عمرها شد در جنون زار طلب برده است پیش ناز چشم آهو از داغ پلنگ بیشهام
***
به رنگ گردباد از خاکساری میکشم جامی که تا بر خویش میپیچم دماغ آسمان دارم
به دوش هر نفس بار امیدی بستهام بیدل ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم
***
بی شبههی تحقیق نه شخصم نه مثالم چون صورت عنقا چه خیال است خیالم
از چرخ چرا شکوهی اقبال فروشم آنم که مرا هم نظری نیست به حالم
***
بعد از این در گوشهی دل چون نفس جا میکنم چشم میپوشم جهانی را تماشا میکنم
از چراغ دیدهی خفاش میگیرم بلد تا سراغ خانهی خورشید پیدا میکنم
چون گهر خودداریام تا کی در ساحل زند دست میشویم ز خویش و سیر دریا میکنم
بر که نالم از عقوبتهای بیداد امل آه از امروزی که صرف فکر فردا میکنم
***
به کمین دعوی هستیام که چو شمعش از نظر افکنم هوس سری ته پا کشم رگ گردنی به سر افکنم
ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم و چه فکر زر اثری نچیدهام آنقدر که بروبم و به در افکنم
چقدر به عرصهی آب و گل کندم مصاف هوس خجل مژهای ز گرد شکست دل به هم آرم و سپر افکنم
به رهی که محمل نیک و بد هوس سجود تو میکند سر خویشم از مژه پا خورد چو به پیش پا نظر افکنم
***
پیمانهی غناکدهی بیمثالیم پر نیست آنقدر که توان کرد خالیام
شادم به کنج فقر کز ابنای روزگار سیلی خور از جواب نشد بی سوالیام
از بس به رنگ نی پرم از انتظار درد آغوش ناله میکند از خویش خالیام
نتوان به چشم داد سراغ نمود من بیدل به یمن ضعف چو معنی خیالیام
***
زآفتاب کشم کی نیاز خلعت زرین گلیم بخت سیه بود چون سایه بر دوشم
تغافل است ز عالم لباس عافیت من حباب وار ندانم به غیر چشم چه پوشم
***
راحتی گر بود در کنج خموشی بوده است بر زبانها چون سخن بیهوده سرگردان شدیم
در عبادتگاه ذوق نیستی مانند اشک سجدهای کردیم و با نقش قدم یکسان شدیم
***
دردا که جوهر چشم از فهم ما نهان ماند نامحرم زمینیم، هرچند آسمانیم
***
نظم و نثری که میکنم تحریر به که در زندگی کند شادم
نیستی هم به داد من نرسید مرگ مرد آن زمان که من زادم
یاس من امتحان نمیخواهد بیدلم عبرت خدادادم
***
جغد ویرانهی خیال خودیم پرفشان لیک زیر بال خودیم
کفر قیامت چه محشر ای غافل فرصت اندیش ما دو سال خودیم
***
چکیدنهای یاسم یا شکست شیشهی رنگم نفس دزدیده مینالم نمیدانم چه آهنگم
به ناموس ضعیفی میکشم بار گرانجانی ندامتگاه مینایی است خلوتخانهی سنگم
تواضع احتراز از هر دو عالم باج میگیرم جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم
اثرها بردهام از حیرت گلزار بیرنگی به غربال پر طاووس باید بیختن رنگم
طرف در تنگنای عرصهی امکان نمیگنجد همان با خویش دارم کار اگر صلح است و گر جنگم
***
چمن طراز شکوه جهان نیرنگم مسلم است چو طاووس سکهی رنگم
ز نیستان تعلق به صد هزار گره نیای نرست که گردد حریف آهنگم
***
بر آب و گلم نقش تعین نتوان بست زاین آینه پاک است چو تمثال حسابم
***
تحیر مطلعی سر زد چو صبح از خویشتن رفتم نمیدانم که آمد در خیال من که من رفتم
به اثباتش جگر خوردم به نفی خود دل افشردم ز معنی چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم
چو گردون عمرها شد بال وحشت میزنم بیدل نرفتم آخر از خود هرقدر از خویشتن رفتم
***
تو میرفتی و من ساز قیامت باز میکردم شکست رنگ تا پر میفشاند آواز میکردم
عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز میکردم
گر از دستم گشاد کار دیگر بر نمیآید به حال خویش میبایست چشمی باز میکردم
***
بی دستگاهی بود چون شمع در کمینم پیشانی عرق ریز برداشت آستینم
خودداریام دل افشرد کو صنعت جنونی جز چاک یک گریبان صد دامن آفرینم
سامان سربلندی یمنی نداشت بیدل چون شمع آخر کار زد گریه بر زمینم
***
تو کریم مطلق و من گدا چه کنی جز این که نخوانیام در دیگری بنما که من به کجا روم چو برانیام
کسی از محیط عدم کران چه ز قطره وا طلبد نشان زخودم نبردهای آن چنان که دگر به خود نرسانیام
ز کدورت من و ما پرم غم بار دل به که بشمرم ستم است سنگ ترازویی که نفس کشد ز گرانیام
ز طنین پشهی بینفس خجل است بیدل هیچکس به کجایم و کهام و چهام، که تو جز به ناله ندانیام
***
زاین باغ شبنم من دیگر چه طرف بندد آیینهای شکستم رنگی نشد دچارم
***
هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا نشست نقش نگینم به خاتمی که ندارم
***
دبیر کشور یاسم ز اقبال چه میپرسی قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم
فراغ از خدمت تحصیل روزی بر نمیآید ز گرد دانه گردیدن کمر چون آسیا بستم
***
گوارا کردهام بر خویش توفان حوادث را به چندین موج چون اجزای آب از هم نمیپاشم
سر بیسجده باشد چند مغرور فلک تازی چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم
***
شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم امروز چو اشک آینهی عالم آبم
هر لخت دلم نذر پرافشانی آهی است اجزای هوایی است ورقهای کتابم
چون سبزه ز پا مال حوادث نیام ایمن هرچند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم
معنی نتوان در گرهی لفظ نهفتن بیپردگیای هست در آغوش نقابم
***
به هر طرف که هوای سفر شکست کلاهم همان شکست شد آخر چو موج توشهی راهم
به جلوهی تو ندانم چه سان رسم بیدل به خود نمیرسم از بس که نارساست نگاهم
***
تا به مقصد بلدم گشت زمینگیری عجزم همه جا پیشتر از سعی رسیدن رفتم
***
ضعیفی گر به این اقبال نالد پایهی نازش به زیر سایهی دیوار چندین بام میگیرم
تمتع چیست زین بیحاصلانم چون نگین بیدل زبانم میخراشد گر کسی را نام میگیرد
***
ناموس بینیازی مهر لب سوال است کم نیست حاجت اما طبع گدا نداریم
نیرنگ وهم ما را مغرور ما و من کرد گر هوش در گشاید کس در سرا نداریم
***
چون آینه چندان به برش تنگ گرفتم کز خویش برون آمدم و رنگ گرفتم
نامی که ندارم هوس نقش نگین داشت دامان خیالی به ته سنگ گرفتم
***
چندین مژه بنشست رگ خواب به چشمم از خون شهید که زند آب به چشمم
کو آنقدر آبی که در این دشت جگرتاب چون اشک کند یک مژه سیراب به چشمم
جز حیرت انبوهی مژگان چه خروشد یک تار نظر واین همه مضراب به چشمم
گر اطلس افلاک زند غوطه به مخمل مشکل که برد صرفهای از خواب به چشمم
***
چون حباب آن دم که سیر آهنگ این دریا شدم در گشاد پردهی چشم از سر خود وا شدم
عرصهی آزادی از جوش غبارم تنگ بود بر سرخود دامنی افشاندم و صحرا شدم
در فضای بیخودیها پی به حالم بردن است هر کجا سرگشتهای گم گشت من پیدا شدم
هر بن مویم تماشاخانهی دیدار بود عاقبت صرف نگه چون شمع سر تا پا شدم
ای خوش آن وحدت کز آن نتوان عبارت باختن میزند کثرت ز نامم جوش تا تنها شدم
ماضی و مستقبل من حال گشت از بی خودی رفتم امروز آنقدر از خود که چون فردا شدم
***
خیال پوچ دو روز غنیمت سوداست به این متاع که درپیش وهم موجودم
هزار خلد طرب داشته است وضع خموش چهها گشود به رویم لبی که نگشودم
به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم
***
تحیر سوخت پروازم فسردن کرد پامالم به زیر آسمان در بیضه خون شد شوخی بالم
نه پروازم پرافشانی نه رفتارم قدم سایی غباری در شکست رنگ دارم گردش حالم
ز وضع خامش من حیرت دیدار میجوشد ادب ساز نفس میکاهم و آیینه میبالم
***
فروغ خویش سیلاب بنای شمع میباشد به غارت رفتهی توفان طبع روشن خویشم
***
ننگ بیکاری کسی را بیعرق نگذاشته است از همین خفت ز خارا میچکاند قیر شرم
***
گردبادم مستیام موقوف کوه و دشت نیست هرکجا گردید سر در گردش آمد ساغرم
موج برهم خورده دارد عرض سامان حباب میتوان تعمیر دل کرد از شکست پیکرم
نیستم بی سعی وحشت با همه افسردگی بلبل تصویرم و تا رنگ دارم میپرم
حیرتم حیرت ز نیرنگ بد و نیکم مپرس برده است آیینه گشتن در جهان دیگرم
***
در طلب چون ریشه نتوان شد حریف منع من پیش راهم کوه اگر باشد به مژگان میکنم
پیش همت رشتهی آمال پشمی بیش نیست مژده ای رندان که ریش زاهد آسان میکنم
از بهار مدعایم هیچکس آگاه نیست گل کجا و غنچه کو دل زاین گلستان میکنم
***
هرچند چون حبابم بی دستگاه قدرت تسخیر عالم آب ترکی است از کلاهم
بی آرزو مشوران بیهوده اشک ما را مینا شکستهای چند آسودهاند با هم
***
ممنون سعی خویشم کز عجز نارسایی کار نکردهی دی امروز باز کردم
رفع غبار هستی چشمی به هم زدن داشت من از فسانه شب را بر خود دراز کردم
جز یک تپش سپندم چیزی نداشت بیدل آتش زدم به هستی کاین عقده باز کردم
***
در این گلشن من و سیر سجود ناتوانیها چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم
***
تیغ آهی بر صف اندوه امکان میکشم خامهی یاسم خطی بر لوح سامان میکشم
ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است از گریبان جای سر چاک گریبان میکشم
سایهی بیدست و پایی از سر من کم مباد کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان میکشم
***
قانون ندامتکدهی محفل عجزیم آهستهتر از سودن دست است صدایم
***
با همه سرسبزی از سامان قدرت عاریام صورت برگ حنایم معنی بیکاریام
همچو شبنم کاش با خواب عدم میساختم جز عرق آبی نزد گل بر سر بیداریام
هرکجا باشم کدورت جوهر راز من است چون غبار از خاک دشوار است بیرون آریام
قدردان وضع تسلیمم ز اقبالم مپرس موج یک دریا گهر فرش است در همواریام
***
به این طاقت نمیدانم چه خواهد بود انجامم نگین بینقش میگردد اگر کس میبرد نامم
به رنگ نقش پا دارم بنای عجز تعمیری به پستی میتوان زد لاف معراج از لب بامم
***
بعد از این از صحبت این دیو مردم رم کنم غول چندی در بیابان پرورم آدم کنم
در مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر زخم سگ را بی لعاب سگ چه سان مرهم کنم
هیچم اما در طلسم قدرت نیرنگ دهر چون عدم کاری که نتوان کرد اگر خواهم کنم
صنعتی دارد خیال من که در این دم زدن عالمی را ذره سازم ذره را عالم کنم
عبرت ایجاد است بیدل تنگی آغوش شرم بیگریبان نیستم هرچند مژگان خم کنم
***
مخور بیدل فریب سادگی از محفل امکان که من عمری است میبینم همان چرخ و همان انجم
***
صفحهی هستی ورق گرداندنی دیگر نداشت این قدرها بس که مژگانی به یکدیگر زدم
ادامه مطلب: بخش هفتم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب