بخش نخست: رويكرد منطقی- فلسفی
گفتار نخست: پيش فرضهای فلسفی
هدف اين نوشتار، اشاره به دادههایی است كه بتواند به برخی از پرسشهای بنيادی در زمينهی شناختشناسی پاسخ دهد و چه بسا به ظهور نظامی سازگار در این زمینه یاری رساند.
برای ساختن يك ديدگاه همساز و هماهنگ فلسفی، همواره ناچاريم تا از برخی از پيشفرضهای ابتدايی آغاز كنيم. اين پيشفرضها، بسته به احكام خود، میتوانند در آينده برای تعيين چهرهی كلی فلسفهی مورد نظر ما نقشی كليدی را ايفا كنند. همهی دستگاههای فلسفی -بنابر تعريف خود، يعنی کلیگويی- دارای اين پيش فرضهای اوليه هستند. حال ممكن است بر اين موارد تاكيد شود، يا نشود. ولی به هر حال اين پيش فرضها همواره وجود دارند. از آنجا كه نخستين گام در ساختن يك ديدگاه مستقل، تعيين اين اصول بنيادی و درست فرض شده است، لازم میدانم تا اين مفاهيم را برای فلسفهی مورد نظرم به دقت روشن كنم، و راههای ديگر ناديده انگاشته شده را نيز مورد بررسی قرار داده، و نقد نمايم. در نهايت میخواهم به اين نتيجه برسم كه از ميان راههای منطقی موجود در پيش روی ما، پيشفرضهای مورد نظر اين نوشتار، معقولترين و راهگشاترين گزينههای ممكن هستند.
اصل نخست: خارج از ما، چيزی وجود دارد.
در بيان اين اصل، منظور من از خارج، عبارت است از جهانی كه مستقل از وجود هر ناظری، قابل فرض باشد. اين جهان هيچ صفت ديگری ندارد، جز اينكه ذهنی و درونی نيست. در نتيجه تاكيد من بر چيز ، كاملا غيراختصاصی است. تنها مقصودی كه از مفاهيم چيز، و جهان خارجی حاصل میشود، حضور يا عدم حضور صفت وجود يا هستی، در يك چيزِ مبهمِ تعريف ناشده است. وجود در اين گزاره، وجودِ هستیشناختی معنی میدهد. آشكار است كه اين اصل چيز زيادی را بيان نمیكند. تنها وجودی را در خارج از وجود ناظرهای فرضی، مورد اشاره قرار میدهد.
اولين گام برای ساختن يك فلسفه، پرداختن به مسألهی وجود است. پرسشی كه در اين گام نخست بايد پاسخ داده شود، اين است: آيا در خارج از وجود ما -كه تمام جهان را مشاهده میكنيم- جهانی خارجی هم وجود دارد؟ يا اين كه جهان تنها مشاهدهای است كه در ذهن ما وجود دارد و فاقد مصداق خارجی است؟
اين پرسش را میتوان به شكل ديگری هم پرسيد، و آن اين است كه: درجهی استقلال وجود جهان خارج، نسبت به ما چقدر است؟
همهی اين پرسشها، میكوشند تا موقعيت جهان خارج را -به طور ذاتی و بیواسطه- نسبت به صفت وجود مورد بررسی قرار دهند. به اين پرسشها دو نوع پاسخ میتوان داد. يا جهان خارجی مورد نظر ما، -كه چيزی جز تجربيات ذهنی خود را دربارهاش نمیدانيم- وجود دارد، و يا ندارد. يعنی صفت وجود، در جهان خارج از ما میتواند محمولی داشته باشد، يا نداشته باشد. نمیتوان حالتی حد وسط را در اين ميان فرض قرار داد. وجود، يك صفت دودويی است. خودش و نقيض خودش را در يك موصوف نمیتوان يافت. به اين ترتيب كل پاسخهايی كه میتوان به اين پرسش داد، از دو حالت آری/نه خارج نيست.
اصل نخست ما، نشان میدهد كه برای پاسخگويی به اين امر، پاسخ آری را برگزيدهايم، يعنی فرض كردهايم كه جهان خارجی مبهم مورد نظر ما، به طور مستقل و به تنهايی دارای صفت وجود است، و اين صفت را بدون واسطهی ذهن يك مشاهدهگر فرضی داراست. بايد كمی در اين مورد بينديشم كه چرا پاسخ مثبت به عنوان پيشفرض ما برگزيده شده. چرا عكس آن را فرض نكرديم؟
نخست بايد بر اين امر پای فشرد كه اصل اوليهی مورد نظر ما، از نظر منطقی با نقيض خود همارز است. هيچ اثباتی نيست كه بتواند به طور منطقی وجود يا عدم وجود مستقل جهان خارج را به ما نشان دهد. هميشه يك ذهنیگرای افراطی اين امكان را دارد تا فكر كند همهی تجربياتش، نه به جهان خارج، كه تنها به اندركنشهای درون ذهنش بستگی دارند. ممكن است همهی آنچه كه من درك میكنم، از جمله وجود ناظرهای فرضی ديگری كه در دور و برم میلولند، تنها نوعی خواب و توهم باشد. ممكن است همهی آزمايشهای دقيق علمی و مشاهدههای شگفتانگيز سراسر زندگی من، چيزی جز يك رؤيای شگفتانگيز و دقيق نباشد. همواره اين امكان وجود دارد كه همهی تجربيات و اثباتهايی را كه برای تاييد وجود جهان خارج ارائه میشوند، نوعی توهم ذهنی دانست. اين امكان به لحاظ منطقی غيرقابل نقض است، و من به هيچ عنوان نمیتوانم از وجود داشتن جهانی در خارج از وجود خود – به شكلی استدلالی- مطمئن شوم. حتی اگر میشد به نحوی آزمايشی طراحی كرد و اين وجود را به من اثبات كرد، باز هم من اين حق را داشتم كه فكر كنم همهی اين روند اثبات و قضيهی متقاعد شدن من، چيزی جز يك توهم و فكر خام نيست. در نهايت، بايد پذيرفت كه برای رد كردن پاسخ منفی به پرسشهای بالا، هيچ دليل منطقی قانعكنندهای وجود ندارد. هيچكس نمیتواند كسی را كه جهان را توهم میپندارد و برايش وجود قايل نيست، با منطق به عكس عقيدهاش معتقد كند.
از سوی ديگر، پاسخ آری دادن به پرسشهای بالا هم دقيقا به همين شكل دفاعپذير است. اگر من فرض كنم كه جهانی در خارج از وجود من وجود دارد، هيچ دليل منطقی قادر به رد كردن آن نخواهد بود. من میتوانم فرض كنم كه هرآنچه كه در ذهنم روی میدهد، ريشه در وقايعی خارجی دارد، و ذهن من در اين ميان كاری جز تغذيه از اطلاعات خارجی را انجام نمیدهد. به طريق اول، حتی اگر هم برای من ناموجود بودن جهان خارج اثبات شود، من میتوانم فرض كنم كه اين تنها يك كنش و اندركنش خارجی ميان مغز من و جهان بوده، و به اين ترتيب بار ديگر بر عقيدهی اوليهام باقی بمانم. به بيان ديگر، از نظر منطقی بين اين فرض كه جهانی در خارج وجود دارد، و اينكه وجود ندارد، تقارن محض حكفرماست. برگزيدن هريك از آنها، میتواند دستگاه فكری سازگار و غيرقابل ردی را بسازد. علاوه بر ناتوان بودن منطق در رد يكی از اين دو ديدگاه، شواهدی هم كه بتوانند نقيض يكی از آنها را ثابت كنند، وجود ندارند.
اما اين تقارن در همهی ما به نوعی میشكند. ترجيح مطلق يكی از اين دو ديدگاه بر ديگری به لحاظ منطقی ناممكن است، ولی پذيرش همزمان هردوی آنها نيز به همين ترتيب مشكلساز و تناقضآفرين است. بنابراين ما به عنوان كسانی كه زير فشاری تكاملی مايل به داشتن يك دستگاه فكری هستيم، مجبوريم يكی از اين دو حالت دقيقا همارز را برگزينيم. من چنان كه گفتم، به عنوان اصل نخست ديدگاه خود، وجود جهانی خارج از ناظرهای فرضی را برمیگزينم. برای اين گزينش، دليل منطقی نيرومند و مهلكی وجود ندارد. تنها شواهدی ناقص، و منطقی نه چندان بیطرف وجود دارد كه به من كمك میكند تا از ميان اين دو شق، يكی را برگزينم. برای باز كردن دليل اين گزينش، ناچار خواهم بود تا كمی به پيامدها و نتايج منطقی هريك از اين دو ديدگاه بپردازم:
الف: اگر جهانی خارج از وجود ما وجود نداشته باشد.
در اين حالت، موضع فكری ما با آنچه كه ذهنیگرايی افراطی خوانده میشود، برابر خواهد بود. بر مبنای اين فرض، همهی جهان توهمی است در ذهن من. اگر بخواهيم از نظر منطقی دقيق باشيم و به كمترين فرضهای ممكن بسنده كنيم، بايد بپذيريم كه همهی جهان تنها توهمی است كه در ذهن يك فرد يكتا -يعنی من – وجود دارد. فرض كردن اينكه ذهنهای ديگری هم در اين جهان خالی از وجود، وجود دارند، خود فرضی است اضافه كه نيازمند نقد و بحث است. من در اينجا به پيامدها و نتايج منطقی سادهترين و محكمترين حالت بسنده میكنم، و آن هم حالتی است كه ناظر فرضی آفرينندهی جهان، يكتا باشد و عبارت باشد از خود من، كه اين حالت را از ميان تقارن ياد شده برگزيدم. اگر تمام جهان عبارت باشد از توهم من، هيچ اتفاقی نمیافتد، فقط امكان شناخت بيشتر دچار مشكل میشود. اگر همهی تجربيات و شواهد حسی من، عبارت باشند از تجربههايی ذهنی، باز هم من میتوانم در جهان ذهنی خود به زندگی ادامه دهم و تجربيات موهوم پنداشته شدهی خود را پيگيری كنم، ولی در اين ميان تنها امكان درك بهتر جهان را از دست میدهم. چرا كه وجود، با آنچه كه من تجربه میكنم رابطهای نخواهد داشت، و اصولا وجود هستی مشكوك خواهد بود.
بر اين ديدگاه، يك ايراد منطقی كوچك وارد است، و آن هم جملهی قصار دكارت است كه cogito ergo sum. يعنی اگر من بنا را بر اين بنهم كه شك در وجود، سرلوحهی انديشهام باشد، دچار مشكل نقض خود میشوم. من میتوانم به عنوان يك شكاك در وجود، در وجود داشتن همهی آنچه كه تجربه میكنم شك كنم، و بنابر تقارنی كه در پی اين شك حاصل میشود، میتوانم راهی را برگزينم كه به نفی وجود مستقل آن تجربه منجر میشود. اين تقارن در مورد همهی شكها و همهی گزينشهای مربوط به آن وجود دارد، تنها موردی كه تقارن میشكند، مربوط به موقعی است كه من در وجود خودم هم شك كنم. وجود خود من هم كه اين جهان را در خواب میبينم، نوعی تجربه است. من در مورد وجود خود هم بر اساس همان شواهد تجربیای حكم میكنم كه به وجود ساير پديدههای جهان میپردازم. به اين ترتيب قاعدتا بايد در مورد وجود من هم مثل ساير موارد، تقارنی در پذيرش وجود يا عدم وجود ديده شود. ولی چنين نيست. اگر من در وجود خود هم شك كنم، دچار يك تناقض منطقی میشوم، و آن هم اين است كه با نفی وجود خودم، به طور ضمنی وجود شك را هم نفی میكنم و شك چيزی است كه مبنای پيشروی من در اين جهان توهمآسا بود. اين همان ايراد مشهور دكارت بر شك در وجود جهان است. برخی از فلاسفه اين ايراد را بسيار مهم و حياتی دانستهاند، و برخی نيز اهميتش را كمتر دانستهاند. چيزی كه مسلم است، اين كه میتوان به وجود شك در وجود اعتقاد داشت، و وجود خود را به عنوان تنها فرد شكاك موجود نفی كرد. اين امر هرچند به نظر تناقضآميز میرسد، ولی با چند پشتكواروی منطقی در تعريف شك قابلرفع است. از سوی ديگر، معقولتر اين است كه ذهنیگرای افراطی مورد نظر ما، در اين يك مورد شكست تقارن منطقی ايجاد شده را بپذيرد و وجود خود را فرض كند، ولی وجود جهانی را كه اين وجود يكتای نامشخص و غيرقابل درك تجربه میكند را نفی كند. در هردو حال، وجود جهان خارج، نفی میشود و به طور كلی پرسش اوليهی ما در مورد هستی داشتن يا نداشتن جهان، پاسخ منفی میگيرد.
ايراد ديگری كه میتواند در بسط ذهنیگرايی پيش آيد، مربوط به زمانی است كه وجود صاحبان ذهنهايی ديگر هم فرض شود. اگر ذهنیگرای فرضی ما، كه تنها وجود خود را فرض میگرفت، از اين فرض اوليهی نه چندان منطبق با عقلسليم عدول كند و وجود ناظران ديگری را هم برای اين رؤيای بزرگ فرض بگيرد، دچار مشكل منطقی ديگر خواهد شد كه به مسألهی ذهن ديگری مشهور است. اين ايراد هم از اينجا ناشی میشود كه تظاهرات تجربی يك آدم ديگر كه دارای وجود فرض میشود و ارزشی همتای خود من -به عنوان ناظر رؤيای بزرگ- دارد، با تظاهرات تجربی ناشی از ساير موارد عدم فرض شده برابر است. يعنی اگر من فرض كنم كه جز من ذهنهای ديگری هم در جهان وجود دارند، در حاشيه فرض خواهم كرد كه تجربيات من از آدمهای ديگر، بر وجود ايشان دلالت دارد. با توجه به اينكه تجربيات من از ناظرهای ديگری كه دارای وجود فرض میشوند، با تجربيات من از ساير چيزهايی كه عدم و موهوم دانسته شدهاند، يكسان است، دليل ترجيح ناظرها بر بقيه -در حكم به وجود- مشخص نيست. يك آدم ديگر هم در ذهن من همان تظاهرات حسی و تجربی را ايجاد میكند كه يك ميز يا كوه ايجاد میكند. آنچه كه من از آدمهای ديگر درك میكنم، از نظر كيفی تفاوت چندانی با آنچه كه از زمين و سنگ و صندلی درك میكنم ندارد. بنابراين اين فرض كه آدمها به عنوان ناظر وجود دارند ولی ميز و سنگ وجود ندارند و موهوم هستند، منطقی جلوه نمیكند. به اين ترتيب، ما در برابر دو مشكل قرار میگيريم. اگر بخواهيم شك در وجود را به ناظرها هم بسط دهيم، در يك مرحله مجبور میشويم وجود ناظرهای ديگر جز خود را انكار كنيم، كه با عقل سليم جور در نمیآيد، و از سوی ديگر مجبور خواهيم بود تا در نهايت وجود خود را هم به عنوان تنها ناظر موجود با ديدهی شك بنگريم. اين دو مشكل، همان مواردی هستند كه با عنوان برهان دكارت و مسأله ذهن ديگری مورد اشاره قرار گرفت.
ذهنیگرايی، گذشته از اين دو نتيجهی نامطلوب و تناقضآميز منطقی، كه از شك افراطی در وجود ناشی میشود، دچار چند ايراد عملكردی هم هست. اين ايرادات منطقی و فلسفی نيستند. تنها بر اين نكته اشاره دارند كه نتايج حاصله، به الگوهای رفتاری ناخوشايندی منجر میشوند. اولين نتيجهی حاصل از ذهنیگرايی، اعتقاد به بیفايده بودن تجربه در مسير شناخت، و عدم رابطهی آن با وجود واقعی است. اين نتيجه، همارز نفی امكان شناخت است. يعنی اگر تجربه را فاقد ارتباط با وجود بدانيم، و همه چيز را نوعی توهم فرض كنيم، خواه ناخواه به اين نتيجه میرسيم كه شناخت هم غيرممكن است. همهی شناختهايی كه برای ما حاصل شده يا قابلحصولند، به اين ترتيب نوعی توهم هستند كه اصالتی از نظر تبيين جهان خارج ندارند. اين نتيجه به بیمعنا شدن علم، كنجكاوی، و مدلهای فكری منجر میشود. يعنی ذهنیگرايی در نهايت خود، نظريهای بسته و همانگويانه است. اين نظريه تنها در اين حد میگويد كه جهان همه توهم و پندار است، و ديگر هيچ چيزی را به آن اضافه نمیكند. برخلاف بسياری از نظريات واقعیگرا كه مانند درختانی بالنده، مرتبا رشد میكنند، ديدگاههای ذهنیگرا مانند تيلههای كوچكی میمانند كه بسته و كوچك و فقيرند و تنها چيزی را كه بيان میكنند، تكرار اصل اوليهشان -نفی وجود- است. اين تيلههای منطقی فاقد زادآوری و توانايی بالندگیاند. به اين تيلهها، چيز جديدی نمیچسبد. به همين دليل هم پذيرش نظريات ذهنیگرا، در صورتی كه با پاسخ منفی به وجود جهان خارجی همراه باشند، نقطهی پايانی خواهند بود برای كنجكاوی و زايش فكری و فلسفی. بنابراين مهمترين صفت ناخوشايندی كه در نظريات ذهنیگرايانه نهفته است، اين عقيم بودن و فقر است. صفتی كه در كل به توقف و درجا زدن دانش و انديشه منجر میشود.
يك ويژگی ديگر نظريات ذهنیگرا، فقدان قدرت توضيحشان است. يك ذهنیگرا به هيچ عنوان نمیتواند جهان خارج را توضيح دهد. بيشترين چيزی كه میتواند بگويد اين است كه همهی اين توهم معجزهآسا، توسط ذهنی خلاق و دقيق آفريده میشود. ذهنی عجيب كه ريزهكاریهای منطقی عجيبی را در نظر میگيرد و ظاهری قانونمند و منطقی به تصوير اين رؤيا میدهد. اما اين پايان كار است. ذهنیگرا هيچ چيز مهمی در مورد اين رؤيا به ما نمیگويد. خود رؤيای بزرگ از ديد او فاقد اهميت است، چون چيزی بيش از يك توهم پوچ نيست، و اين امر كه هستی و جهان به راستی به چه چيز شبيه است، همواره در پردهی ابهام باقی میماند. گر بخواهم احساس شخصی خود را در مورد نظريات ذهنیگرا بيان كنم، بايد بگويم كه اين نظريات ارضاءكننده نيستند. پرداختن به زير و بم اين ديدگاه، آن شادمانی و لذتی را كه از كشف جهان وجود به انسان دست میدهد، فراهم نمیآورد. در اين ديدگاه، عطش كنجكاوی و ميل به دانستن برآورده ناشده باقی میماند و راهی هم برای نيل به آن پيشنهاد نمیشود.
ب: اگر جهانی خارج از وجود ما وجود داشته باشد.
اين امكان، تنها چيزی كه میگويد اين است كه مستقل از ما چيز وجود دارد كه دارای وجود است. در مورد اينكه اين وجود چيست و چه خواصی دارد و رابطهاش با ما چيست، هيچ نمیگويد. به بيان ديگر، تنها حصری كه اين امكان بر ديدگاه ما میبندد، در نظر گرفتن وجودی گستردهتر از ناظر فرضی است. در اين حالت، تصويری كه از جهان به دست میآيد، كمابيش با آنچه كه ديدگاه علمی خوانده میشود، منطبق خواهد بود. اين ديدگاه، كه واقعیگرايی هم خوانده میشود، تجربه را نمودی از وجود جهان خارج فرض میكند، و به اين شكل پرداختن به آن و تحليل آن را به عنوان راهی برای شناخت پيشنهاد میكند. نتايج اين ديدگاه، به تناقضات بزرگی مانند مشكل ذهن ديگری و نفی وجود شكاك نمیانجامد، و با اين وجود گهگاه باطلنماهای علمی كوچكی را در بطن خود میپروراند.
ديدگاه واقعگرايانه، درحال حاضر مقبوليت عام دارد. عقل سليم و الگوهای رفتاری و فكری معمول بر آن انطباق دارند و روششناسی معمول برای پژوهش و درك جهان خارج همه بر اساس آن استوار شدهاند. با اين وجود، در ميان فرض اوليهی وجود جهانی مستقل از وجود ناظران، و فلسفهی معمول علمی، يك بريدگی كوچك ديگر هم وجود دارد كه معمولا ناديده گرفته میشود. اين بريدگی با فرضی ديگر پر میشود كه به گمان من میتواند به عنوان دومين پيشفرض مورد نياز ما برای ساختن يك فلسفهی سازگار مورد تاكيد قرار گيرد. در بند بعدی به تفصيل در مورد اين پيشفرض دوم بحث خواهم كرد. در اينجا بيشتر لازم میبينم تا مقايسهای در ميان واقعیگرايی و ذهنیگرايی انجام شود.
واقعیگرايی، نسبت به ذهنیگرايی، چند برتری دارد. نخست اينكه از مشكلات فلسفی و پيچيدگیهايی مانند قضيه ذهن ديگری مبراست. به همين دليل هم با عقل سليم بيشتر سازگار است. هركسی با هر سطحی از دانش، به طور پيشفرض اصل واقعگرايی را مورد پذيرش قرار میدهد، و به اين ترتيب عقل عام و خام مشترك در همهی آدميان، آن را تاييد میكند. از سوی ديگر اگر بخواهيم به پيامدهای شناختی اين دو نظريه بردازيم، میبينيم كه ساختار واقعیگرايانه، با وجود محتوايی اطلاعاتی بسيار بيشتر خود نسبت به ذهنیگرايی، و پيچيدگی افزونتری كه در به تصوير كشيدن جهان نشان میدهد، از نظر منطقی سازگارتر و معنادارتر است. همچنين از گزارههای منطقی واقعگرايانه، نتايج منطقی بيشتری حاصل میشود و زايندگی انديشه در آن محفوظ میماند. به اين ترتيب، دومين و سومين نكتهی مثبت موجود در واقعگرايی، عبارت است از سازگارتر بودن ساختار آن، و زايندهتر بودن آن است. به عنوان يك ترجمهی ديگر از اين دو نكته، میتوان خصلت توضيح دهندگی و ارضاءكنندگی واقعگرايی را نيز در نظر آورد. بر خلاف تيلهی خود بسنده و بستهی ذهنیگرايی كه هيچ نظريهی جديدی را پشتيبانی نمیكرد، واقعگرايی به چندين نظريهی گاه متضاد چسبندگی دارد، و از اين ميان، توضيحاتی متنوع و متعدد را برای تجربيات خارجی فراهم میكند. اين همان ويژگیای است كه با عنوان ارضاءكنندگی مورد اشاره قرارش دادهام.
پنجمين مورد برتری واقعیگرايی بر ذهنیگرايی، همان است كه پوپر با عنوان براهين زبانی مورد اشاره قرارشان داده، و آن هم اين است كه عناصر زبانی و ساختارهای نمادين موجود در تفكر و انديشه و ارتباط، همه بر وجود چيزهايی خارج از ناظر فرضی دلالت میكنند. البته اين برهان چندان محكم نيست و چنان كه گفتيم همواره يك ذهنیگرا میتواند با اين فرض كه دارد خواب استفاده از چنين زبانی را میبيند، به نظريهی اوليهاش وفادار باقی بماند.
آخرين موردی كه در اينجا به نظر من میرسد، اين اصل است كه همهی موجودات زنده، حتی خود فلاسفهی ذهنیگرا هم، رفتاری از خود نشان میدهند كه با ديدگاه ذهنیگرايی در تضاد است. اصلا خود اين حقيقت كه فلسفهای به نام ذهنیگرايی وجود دارد -البته اگر كل اين ديدگاهها توهم من نباشد- نشانگر اين مطلب است كه فلاسفهی ذهنیگرا برای بيان نظر خود كوشيدهاند، و اين بدان معناست كه وجود شنوندهای را در خارج از خود فرض كردهاند. اينهمه بحثها و نوشتارهايی كه در رد واقعیگرايی و اثبات و جانبداری از ذهنیگرايی نوشته شده، در خود ديدگاه ذهنیگرايان غيرقابل توجيه جلوه میكند. فيلسوفی كه میپندارد در خارج از ذهنش هيچ چيزی وجود ندارد، و اين ديدگاه خود را به اطلاع ديگران میرساند، پيشاپيش يكی از مهمترين اصول فلسفهی خود را نقض كرده. يعنی كوشيده تا با جهان خارجی، -مثلا فلاسفهی ديگر- ارتباط برقرار كند. تا جايی كه من میدانم، فلاسفهی ذهنیگرا هم مانند ساير مردم كار میكردهاند و غذا میخوردهاند و فعاليتهای بدنی انجام میدادهاند. اين الگوی رفتاری برای كسی كه معتقد است جهان خارجی وجود ندارد كمی عجيب است.
اگر جهانی خارج از من وجود ندارد، و اگر همه چيز توهم است، چه نيازی به كار كردن و خوردن و خفتن وجود دارد؟ كافی است تا توهم اين كارها حاصل شود و بنابراين تلاش برای دگرگون كردن جهانی كه ذهنی و پوچ پنداشته میشود غيرقابل توجيه است. فكر میكنم حالا وقت آن باشد تا دوباره موضع خود را در مورد پرسش مهم وجود يا عدم وجود جهانی مستقل از ناظر اعلام كنم، و نظری جسارتآميز را هم به آن ضميمه كنم. به نظر من، واقعگرايی معقولترين ديدگاه در ميان دو حالت ياد شده و مشتقاتشان است. در واقع فكر میكنم بتوان واقعگرايی را به عنوان تنها ديدگاه قابلبهرهبرداری و كاربردی معرفی كرد. ذهنیگرايی چيزی نيست جز يك بازی لفظی و زبانی، و فرضی غيرقابل استفاده كه چيزی خارج از پيش فرض خود را بيان نمیكند. بايد دقت داشت كه با وجود همهی مواردی كه من در اينجا برای نشان دادن برتری واقعیگرايی نسبت به ذهنیگرايی ذكر كردم، نمیتوانند تقارن منطقی ميان اين دو پاسخ به سؤال اوليهی ما را بشكنند. اينها همه میتوانند توجيهی باشند برای اينكه چرا مردم همه اين تقارن را به همين شكل میشكنند، ولی اثباتی نهايی و مسلم برای برتری يكی بر ديگری نيستند.
همهی فلاسفهای كه تا به حال در مورد ذهنیگرايی سخن گفته يا نوشتهاند، به عنوان يك پيشفرض رفتاری، واقعیگرايی را در ذهن داشتهاند!
بیمعنی جلوه میكند كه كسی جهان خارج را نفی كند، و بعد در درون همين جهان به عمل بپردازد. كسی كه به نوشتن و مباحثه و ترويج افكارش روی میآورد، و از الگوهای رفتاری مشابه با همتايان واقعیگرای خود پيروی میكند، لزوما از ايدهی افراطی اوليهاش در مورد موهوم بودن جهان خارج عدول كرده. شايد او چنين بينديشد كه در درون اين رؤيای بزرگ، دارد به شكلی كه خودش دلش میخواهد خواب میبيند،اما اين دليل برای تلاش در دخالت در جهانی كه ناموجود پنداشته میشود كافی نيست. ميل به دخالت در اين رؤيای بزرگ، خود به معنی پذيرفتن اين پيشفرض است كه اين رؤيای موهوم و بزرگ، ارزش دستكاری شدن را دارد، و بنابراين از اصالتی بيشتر از پندار و توهم صرف برخوردار است. اما حتی در صورتی كه بپذيريم جهان مستقل از وجود ما وجود دارد، باز تا رسيدن به يك روششناسی علمی راهی دراز را در پيش داريم. فرض وجود جهانی در خارج از وجود ما، لزوما به اين حكم كه تجربيات ما از اين جهان معرف قانونمندی موجود در آن است، منجر نمیشود. همهی ما، پس از پذيرش اينكه جهانی خارج از وجود ما وجود دارد، يك گام ديگر هم برمیداريم، و آن هم پذيرش دومين پيش فرض مورد نياز برای ساختن يك ديدگاه واقعبينانه است. اين اصل چنين است:
اصل دوم: تجربيات ما با آنچه كه در جهان خارج روی میدهد رابطه دارد.
اين فرض، دومين حلقهی ارتباط ما را با جهان خارج تشكيل میدهد. تنها فرض اينكه جهانی در خارج از ما وجود دارد، برای ساختن يك فلسفه كافی نيست. ممكن است اين جهان خارجی هيچ ارتباطی با ما نداشته باشد و باز هر آنچه كه ما درك و تجربه میكنيم، اوهامی در يك رؤيای بزرگ باشد. برای اينكه اين حلقهی دوم ارتباطی با جهان خارج را نيز برقرار كنيم، بايد همان مسير منطقیای را طی كنيم كه در مورد پيشفرض واقعگرايی كرديم. يعنی پرسشی را مطرح كنيم كه پاسخهايش به نوعی برای ما فاقد تقارن باشند. در اينجا اين پرسش را اينطور صورتبندی میكنم:
تجربيات ما با وقايع موجود در جهان خارج چقدر ارتباط داد؟
اين پرسش بر خلاف پرسش نخستين ما، فاقد دو پاسخ متضاد است. جواب اين سؤال میتواند طيفی پيوسته از ارتباط تجربه با وقايع خارجی را نشان دهد، من در اينجا برای سادهتر شدن بحث، پرسشم را محدودتر میكنم و آن را به اين معنا دوبارهنويسی میكنم: آيا اصلا رابطهای بين تجربه با جهان خارج وجود دارد؟
اين سؤال ديگر دو جواب دارد. يا ارتباطی بين تجربه و وقايع خارجی وجود دارد، يا ندارد. در اينجا ديگر به اين موضوع كاری ندارم كه اگر ارتباطی وجود دارد، درجهی ارتباطش چقدر است. تنها به همين بسنده میكنم كه وجود يا عدم وجود ارتباطی ميان اين دو را بررسی كنم. مانند مورد پيش، به اين پرسش هم دو پاسخ میتوان داد:
الف: ارتباطی ميان جهان واقعی خارج، و تجربيات ما وجود ندارد.
در اين حالت، قضيه با آنچه كه در پاسخ اول به پرسش پيشين ديدم چندان تفاوت نمیكند. يك جهان واقعی و مستقل از ما در آن بيرون وجود دارد كه هيچ ارتباطی به ما ندارد و آنچه كه ما به عنوان تجربه میشناسيم، باز چيزی است در حد يك رؤيای بزرگ، و اوهام.
چون نمیخواهم گفتار به درازا بكشد، خيلی كوتاه میگويم كه از نظر كاربردی به اين پاسخ دقيقا همان ايراداتی وارد است كه به پاسخ اولمان به سؤال قبلی وارد بود. در اينجا هم اين ديدگاه عقيم است و به تيلهی ديگری، -منتها با قطر بزرگتر- میماند كه هيچ نظريهی ارزشمند شناختی نمیتواند بر آن سوار شود. اين ديدگاه هم به همان ترتيب بیفايده، نازا، غيرارضاءكننده، و نامنطبق بر عقل سليم است. علاوه براين باز مانند مورد قبل میتوان ديد كه حتی معتقدين به آن به دليل تلاششان برای پيروی از رهنمودهای تجربی، رفتاری متضاد با انديشهشان را نشان میدهند. يعنی حتی كسی كه در ظاهر طرفدار اين موضع است، به دليل آنكه در رفتار خود از شاخصهای راهنما و اصلاحكنندهی تجربی بهره میبرد، به ايدهی خودش وفادار نيست.
ب: ارتباطی در ميان تجربه و وقايع جهان خارج وجود دارد.
در اين حالت، تنها چيزی كه بيان شده، اين است كه رابطهای در ميان آن وجود مبهم و ناشناختهی خارجی، و تجربيات ما وجود دارد. همانطور كه احتمال دوم منجر به واقعگرايی، هيچ چيزی بيشتر از وجود را برای جهان در نظر نمیگرفت، اين فرض كنونی هم هيچ چيزی بيشتر از وجود رابطه ميان اين وجود و تجربهی حسی را بيان نمیكند. ناگفته پيداست كه در تمام اين متن منظور از تجربه، ادراك حسی و -هرآنچه كه درك شود- بوده. اين فرض، درست مثل فرض واقعگرايی، ايرادات كاربردی نقيض خود را میپوشاند، و امكان زايش شناخت را در زمينهی تجربه فراهم میآورد. اين ديدگاه مفيد، زايا، ارضاءكننده، و كاربردی است، و همه به نوعی در الگوی رفتاری خود آن را در نظر میگيرند.
يادآوری اين نكته ضروری است كه در هردو مورد، -چه در فرض واقعگرايی و چه در فرض ارتباط تجربه با واقعيت- احتمالات متضاد با پيش فرض ما، از نظر منطقی درست همارز پيشفرض ما بود. اينكه در جواب دو پرسش مطرح شده، كدام دو پاسخ داده شود، از نظر منطقی غيرقابلتعيين است. تنها عاملی كه به شكست اين تقارن میانجامد، كاربردی بودن يكی از احتمالات، و شواهد جسته و گريختهی حاشيهای است. به بيان ديگر بايد در نظر داشت كه اين دو پاسخ به اين دو پرسش، تنها از آن رو برگزيده شدهاند كه پاسخهای مقابلشان از نظر عقلانی-عملی غيرقابلاستفاده بود. بنابراين نبايد چنين پنداشت كه رد دو مورد ياد شده بر مبنای منطق بوده. منطق در مورد اين پرسشها بیطرف است و اگر زمانی هم كمی از يك طرف جانبداری میكند، آنقدر نيست تا رد مسلم يكی يا اثبات مسلم ديگری را به دنبال داشته باشد.
با وجود همهی اين حرفها، به گمان من اين گزينشها، تنها راههای موجود در پيش پای يك موجود شناسا هستند. موجودی كه دارد تجربه میكند و میخواهد جهان اطراف خود را بشناسد، ناگزير است تا فرض كند كه جهانی در آن بيرون وجود دارد و تجربههايش هم ارتباطی با آن جهان دارند. هر پاسخ ديگری، تنها راه انديشيدن و شناختن را سد خواهد كرد و فايدهی ديگر ندارد.
با توجه به موفقيت ديدگاههای معمول فلسفی، كه همه بر اساس اين دو پيشفرض ساخته شدهاند، میتوان حكم كرد كه خطری در پذيرش اين دو اصل وجود ندارد. اگر پيشفرضهای غيرقابل اثبات ما، كه در همهی ديدگاههای رايج و موفق امروزی هم مفروضند، غلط باشند، موفقيت اين ديدگاهها و كاربردشان در شناخت جهان به صورت معمايی غريب جلوه میكند. اگر ما در حال خواب ديدن و تصور كردن جهان هستيم، اين كار را به طرز عجيبی منطبق بر اصول ياد شده انجام میدهيم. اگر جهان يك خواب باشد و تجربيات ما ربطی به جهان خارج فرضی نداشته باشد، معجزهای در اين ميان وجود دارد كه ارتباط يك به يكی را بين اجزای اوهام ما برقرار میسازد. اين ارتباط همان است كه ما آن را قانونمندی میناميم.
از آنجا كه برای ساختن يك دستگاه فلسفی، مهمترين اصل پرهيزگاری در استفاده از اصول موضوعه است، من تنها پيشفرضهای غيرقابل اثبات خود را بر همين دو مورد منحصر میكنم. اين دو اصل، كه به گمان من در بيشتر نظريات معمولی موفق مخفيند، میتوانند پايههايی محكم برای بنا كردن قلعهی فلسفهای تجربی بر آن باشند. فكر میكنم با در نظر گرفتن اين دو اصل، به كمترين قناعت كردهام، و تا حد امكان از مبتلا شدن به پيشفرضهای متعدد و اشتباهآميز مصون ماندهام.
ادامه مطلب: گفتار دوم: نتايج منطقی دو پيش فرض
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب