بخش نخست: چيستى منشها
گفتار نخست: تاريخچهى رويكردها
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد ز کردار گیتی مگیرید یاد
(فردوسی)
1. موضوع اين نوشتار، قواعد حاكم بر پويايى فرهنگ است. پرداختن به مفهوم فرهنگ، آنگاه كه دستيابى به دركى تحليلى و انتقادپذير را آماج كرده باشيم، كارى دشوار است. راهكارهاى متنوع و گوناگونى براى پاسخ به پرسشِ «فرهنگ چيست؟» و «فرهنگ چگونه تغيير مىكند؟» وجود دارد. از روشهاى مردمشناختى و مقايسهاىِ پژوهشگرانى مانند مالينوفسكى[1] و ميد[2] گرفته تا راهكارهاى فلسفى و ادبىاى مانند آنچه كاسيرر در نظر داشت[3].
حتى ريشهى لغوى «فرهنگ» نيز تا حدودى نشانگر اين پيچيدگى معنايى است. فرهنگ، در فارسى، واژهاى مركب است كه از دو بخشِ «فَرَ» به معناى «بيرون» و «خارج» و «هنگ»[4] از مصدر هنگيدن به معناى «بيرون كشيدن» و «آشكار نمودن» تشكيل يافته است. روى هم رفته معناى آن را مىتوان به «آشكارشده» و «پديدآمده» ترجمه كرد. اين واژه در پارسى ميانه بيشتر به معناى آموزش و پرورش كاربرد داشته است و كاركرد مشابهى را هم اكنون در عباراتِ «وزارت فرهنگ» و «موسسهى فرهنگى» مىرساند[5].
فرهنگ و فرهيخته در زبان فارسى با خوشهاى از معانى مرتبط با هم اتصال مىيابد كه مهمترینشان عبارتند از:
الف) روش، مبنا و بنيانِ يك كار (در كارنامهى اردشير بابكان)[6].
ب) دانش، خرد، عقل و حكمت (در پندنامهى آتورپات، شاهنامهى فردوسى و آثار ناصرخسرو).
پ) شكوه، عظمت و اصالت (در تاريخ بلعمى و شاهنامهى ابومنصور و شاهنامهى فردوسی).
ت) پرورش نيكو، تربيتيافتگى و آموزش ديدن در زمينهى مهارتى مهم، به ويژه در فن كشوردارى و جنگ (در قابوسنامه و شاهنامهى ابومنصور و آثار سعدى).
ث) سنت و آداب و رسومِ منتقل شده از راه تربيت (در آثار مولانا جلالالدين بلخی).
همچنين ابن خلدون در كتاب مقدمه عبارت تمدن را با معنايى نزديك به فرهنگ به كار گرفته، و آن را به صورتِ «سير تحول اخلاقيات و روحيات و مشاغل و حرفههایى كه زاييدهى علم و هنر هستند» تعريف كرده است.
در زبانهاى اروپايى، مهمترین برابرنهاد فرهنگ، Culture در فرانسوى و انگليسى و Kultur در آلمانى است كه همه از ريشهى لاتینیِ Colere و Culterer به معناى «كاشتن و پرورش دادن» مشتق شدهاند. رد پاى اين معناى Culture را هنوز هم در واژگانى مانند Bee-Culture (پرورش زنبور) و Herbiculture (سبزيكارى) مىتوان بازيافت. اتصال میان دو دلالت تمدنمدار و كشاورزانهى «فرهنگ» را مىتوان در واژهى لاتينِ cultus به خوبى بازيافت. اين عبارت در روم باستان براى اشاره به مناسك مذهبىِ مربوط به تجديد حيات زمين و مراسم پرستش خدايان كشاورزى به كار مىرفته است. به اين ترتيب، چگونگى ارتباط دو معناى به ظاهر بىربطِ «كشت و پرورش» با «مناسك و رسوم» آشكار مىشود.
واژهى اروپايىِ ديگرى كه گاه به عنوان برابرنهاد فرهنگ به كار مىرود civilization است كه به دليل مشتق شدن از مفهوم «شهرنشينى»[7] بهتر است «تمدن» ترجمه شود، كه آن هم خود از ريشهى مَدَن عربى به معناى شهرنشينى ساخته شده است. همچنين واژهى Bildung آلمانى هم گاه به معنايى مشابه به كار گرفته مىشود كه آن نيز به معناى «چيزِ ساختهشده» و «پيكرهى توليدشده» است[8].
در ريشهى تمام اين واژگان، دو عنصر معنايىِ مشترك ديده مىشود. نخست نوظهور و كلگرا بودن پديده و دوم وابسته بودنش به مراقبت و نگهدارى. فرهنگ در تمام اين واژگان به عنوان چيزى در نظر گرفته شده كه در زمينهاى از كنش فعال انسانها چيزى نو را پديد مىآورد. همانطور كه درختان و گياهانِ كاشتهشده از واگشايى روندى به دست طبيعت خبر مىدهند، عناصر فرهنگى نيز به دست انسانهايى كه باغبانانش هستند از عدم پديدار مىشوند و مانند گل و گياه، نيازمند مراقبت هستند. پس، فرهنگ پديدارى خودزاينده[9] و نوپديد از جنس اطلاعات است كه در اثر كنش فعال انسان و مراقبتشان توليد مىشود.
در اين معنا، مفهوم فرهنگ يا برابرنهادهاى ديگرِ مشهورش در تمام زبانها دو معناى «توليد» و «اطلاعات» را به همراه خود يدك مىكشند. توليد در اينجا به همان معناى باستانى «فراهنجيدن» – يعنى برساختن چيزى نوظهور- به کار گرفته شده است. اطلاعات هم – بر مبناى نظريهى اطلاعات[10]– چنین تعریف میشود: چگونگىِ چيده شدنِ عناصری از جنس ماده و انرژي در يك سيستم[11].
در یک سيستم فرهنگى اين عناصر از كنشهاى انسانى و مفاهيم جامعهشناختى تشكيل شدهاند و به همين دليل هم اطلاعات در اين سطح به سازمانيافتگي كنشهاى انسانى مربوط میشود. به اين ترتيب، جوهرهى فرهنگ آن چيزى است كه انسان به عنوان نتيجهاى از فرآيند زيستنِ خود توليدش مىكند و در اين فرآيندِ توليد، جنبهى اطلاعاتى و نرمافزارى بر سويهى سختافزارى و مادى آن مىچربد. اين تعريف، عناصر زبانشناختى و نشانهشناختى را همزمان با ابزارها و دستاوردهاى فناورانه در بر میگیرد، که این دومی خود صورتى از تبلور اطلاعاتِ فنى- كاربردى در ماده است.
ناگفته پيداست كه اين نقطهى شروع، هر چند مىتواند به عنوان مخرج مشترك نظرات موجود در مورد فرهنگ در نظر گرفته شود اما آنقدر بيانگر نيست كه به كارِ استخراج مدلى تحليلى بيايد. آماجِ اين نوشتار، به دست دادن تعريفى ويژه، نقدپذير و تحليلى از مفهوم فرهنگ است. پس روشن است كه به اين تكيهگاه اوليه بسنده نخواهيم كرد، اما استنتاجهاى خويش را از آغازگاهى شروع مىكنيم كه در پيشفرضهايش با ساير نظريههاى كلاسيك فرهنگ اشتراك دارد.
وقتی از سطح این توافق عام درمیگذريم، فرهنگ چهرهاى مبهم به خود میگیرد. اگر بخواهيم از چشماندازِ دانش تجربى به مفهوم فرهنگ بنگريم ناگزير خواهيم شد تا از ابزارهاى تحليلى علمى استفاده كنيم، و اين ما را در دام رويكردهايى ويژه و تخصصي مىاندازد كه روزنهى هر يك تنها براى تجربهى بخشى از اندامهاى فيل فرهنگ كفايت مىكنند. به اين شكل، هنگام برخورد علمی با مفهوم فرهنگ در آستانهى درغلتیدن به سراشيب جزءنگرى و تحويلانگارى قرار میگیریم.
كارآمدترين راهِ شناختهشده براى خروج از اين دورِ بسته، تركيب كردن حوزههايى از دانايى است كه به نوعى فرهنگ را موضوع پژوهش خويش قرار مىدهند. اگر از تعصب قبيلهاىِ معمول در میان متخصصها درگذريم و از مرحلهى بزرگداشت و تكريم حوزهى تخصصى خاص خويش فراتر رويم، به لايههايى از دادهها و دانستهها برمىخوريم كه پهنهى ديدمان را نسبت به فرهنگ بسيار گستردهتر مىسازد. فرا رفتن از پيشداشتهاى برخاسته از حلقهى مسدودِ رشتهاى خاص و استفاده از بينشهاى برآمده از ساير شاخههاى دانايى شيرازهى رويكرد ميانرشتهاى به حوزهى فرهنگ است.
براى ورود به تعريفى ميانرشتهاى از فرهنگ چند راه وجود دارد. پرداختن به تاريخچهى تحول مفهوم فرهنگ و مرور صورتبنديهاى متفاوتى كه براى اين منظور پيشنهاد شده يكى از اين شيوههاست. اشاره به تمام تعاريفِ معتبر در زمينهى فرهنگ در اين مقدمهى كوتاه نمىگنجد. اما گوشزد كردن چكيدهاى از سير تكاملى اين مفهوم و چگونگى تحول نظريههای فرهنگ مىتواند زمينهى مساعدى براى طرح پیشنهاد این نوشتار را فراهم كند. چنين ديباچهى كوتاهى از سوی دیگر به فهمِ بهترِ ارتباط مفاهيم مورد نظرمان با چارچوبهاى مشهورترِ كلاسيك یاری میرساند و مفصلبندى كليدواژگانمان را با معانى رايج در اين حوزه روشن میکند.
2. هنگامى كه انقلاب صنعتى در ربع سوم قرن هجدهم در انگلستان آغاز شد، در اروپا سه چارچوب اصلى براى تعريف فرهنگ وجود داشت.
نخستين چارچوب، در انگلستان و زير تأثير آراى لاك و هابز شكل گرفته بود. در رويكرد انگليسى، فرهنگ امرى آموختنى، پويا و نسبى پنداشته مىشد. متفكران انگليسى رويكردى آزادمنشانه و سادهگيرانه را برگزیده بودند. تجربهى تاريخى الهامبخشى همچون منشور بزرگ[12] و مسؤوليت ادارهى امپراتورى چندمليتى بريتانيا به انگليسىها ياد داده بود تا تنوع فرهنگى را بپذيرند، تحولاتش را تحمل كنند و از غناى درونىاش تغذيه نمايند. سرچشمهى فرهنگ در اين سرمشق، بيش از هر چيز بر دستِ آموزش و پرورش تعيین مىشد. تجربهگرايى و فردگرايى انگلوساكسون كه به تدريج بر كل تمدنى غربى چيره شد در اين زمان بر نهادهاى فرهنگى بريتانيايى سايه افكنده بود و ساختى آسانگير و در عين حال محافظهكار را به آن بخشيده بود.[13]
قالب نظرى[14] دوم به فرانسويان تعلق داشت. اين چارچوب از رمانتيسم اروپايى و بهويژه آثار روسو تأثير میپذيرفت و نگرشى اخلاقمدار و كمالگرا داشت. آزاديخواهى در اين قلمرو حالتى انقلابى و توفنده يافته بود. فرهنگ بيش از آن كه در قالب موزائيكى از سليقههاى همزيست درك شود به صورت برخورد دشمنانهى نظريههاى سنتى در برابر مدرن، دينمدار در برابر دنياگرا، سلطنتطلب در برابر جمهوريخواه و تاريكانديش در برابر روشنگر فهميده مىشد.
روسو فرهنگ را به صورت تركيبى از عناصر طبيعىِ شايسته و آزاديبخش (مقدمهاى بر نابرابرى انسانها) و مفاهيم آموختهشدهى اخلالگر و سركوبگر (اميل) صورتبندي کرده بود. بر خلاف انگلستان كه مدتها پيش به شكلى نهادينه عرفى شده[15] بود در فرانسه تا دیرزمانی نيروهاى آزادىخواه و محافظهکارانِ هوادار كليساى كاتوليك با هم درگير بودند. همين درگيرى جامهى جنگجويانى مذهبى و مبلغانى اخلاقى را بر بدن طرفين دوخته بود. به اين ترتيب فرهنگ در فرانسه مفهومى عميقاً اخلاقى بود كه عناصرى خير يا شر را به شيوهاى مانَوى در بر مىگرفت.
سومين چارچوب، به آلمان مربوط مىشد. در اين قلمرو آميزهاى جالب توجه از عقلمدارى پروتستان با ايدهآليسم كهن آلمانى گره خورده بود و مفهومى استعلايى، تاريخى و فرافردى از فرهنگ را رقم زده بود كه افراطىترين صورتبندي خود را در آثار هگل به دست آورد. مفهوم آلمانىِ فرهنگ، به امرى استعلايى، بيرونى، معقول و فرافردی اشاره داشت كه تحت تأثير عوامل طبيعىِ تغييرناپذير – جغرافيا يا نژاد – تعيين مىشد.
اين سه چارچوب كلى، ساخت تفكر اجتماعى را در دو قرن گذشته تعيين كرد و نظریههای معاصر در مورد فرهنگ نيز در دامان همين سه رویکرد پرورده شدند.
3. آنچه در اروپای اواخر قرن نوزدهم بيشتر از همه پذيرفته شده بود، سرمشق انگليسىِ تعريف فرهنگ بود. ماتيو آرنولد[16]، كه از افراد مؤثر در شكلگيرىِ اين چارچوب نظرى بود، در اين زمان كتابى نوشت به نام فرهنگ و آثارش، و در آن فرهنگ را چنين تعريف كرد: جستوجوى كمال از راه يادگيرى بهترين انديشيدهها و گفتههايى كه بيشترين ارتباط را با زندگى ما دارند[17].
متفكر انگليسى ديگرى كه در همين دوران مىنوشت و نظریههايش بر فضاى روشنفكرى اروپا غلبه داشت تيلور[18] بود. تيلور در نوشتهى مشهورى كه در 1871 م. منتشر شد فرهنگ را به صورت كليت پيوستهاى تعريف كرد كه علم، هنر، فنون و ساير تواناييهاى اكتسابىِ سرچشمه گرفته از جامعه را در بر مىگيرد.
از انديشمندان آلمانى كه در قرن نوزدهم به تعريف فرهنگ پرداختند هردر[19] از همه پرآوازهتر بود. او در پيروى از سرمشق آلمانى فرهنگ را به صورت «پرورش پيشروندهى توانايىهاى جوامع بشرى» تعريف مىكرد. تعريف او نمايندهى تصوير غالب متفكران آلمانى در قرن نوزدهم بود. انديشمند ديگرى كه كمى بعد از اين دوره مىنوشت فون هومبولت[20] بود. او – مانند اشپنگلر[21]– فرهنگ را مترادف با پيشرفتهاى مادى و فنى جوامع بشرى مىديد و آن را از تمدن – كه جنبههاى متعالى و معنوى انسان را در بر مىگرفت – تفكيك مىكرد. اين تمايز از آن پس در سرمشق آلمانى بسيار تكرار شد، هر چند بسيارى بار معنايى تمدن و فرهنگ را برعكسِ آنچه مورد نظر فون هومبولت بود در نظر گرفتند.
آنچه در تمام تعريفهاى قرن نوزدهمى از فرهنگ مشترك بود تأكيد بر اكتسابى بودنِ فرهنگ بود و خصلت توصيفى تعريفها، كه زير تأثير مكتب نوپاى مردمشناسى قرار داشت.
در قرن بيستم، تعاريف فرهنگ شكلى پختهتر و تحليلىتر به خود گرفتند. در نيمهى نخست قرن، تعاريف تاريخى به سرمشقِ توصيفىِ غالب افزوده شدند و بُعدى تاريخمدار و زمانمند را نيز براى فرهنگ قائل شدند. يكى از متفكران اثرگذار اين دبستان، ساپیر[22] بود كه فرهنگ را چنين تعريف کرد: مجموعهى باورها و رفتارهاى سازندهى زندگى اجتماعى كه از گذشتگان براى ما به ارث رسيده است[23].
بوآ[24] (1929)، متفكر فرانسوىِ معاصر ساپير، رفتارهاى مشترك اجتماعىِ انتقالپذير در ميان نسلهاى مختلف يك ملت را تعريفى شايسته دانست و ميد[25] (1937) فرهنگ را كليتى در هم تنيده از رفتارهاى سنتىِ آموختهشده دانست كه زير تأثير شرايط محيطى و جغرافيايى و تاريخى شكل مىگيرد. سوروكين[26] (1937)، كه واپسين نظريهپرداز بزرگ اين مقطع تاريخى بود، فرهنگ را مجموعهاى از كاركردهاى آگاهانه يا ناآگاهانهى مربوط به روابط بيش از دو نفر مىدانست و براى آن چرخههايى مانند دورههاى جوانى و پيرى جانداران در نظر مىگرفت. آنچه در تمام تعريفهاى اين دوره اشتراك داشت تأكيد بر تاريخمندى و انتقالپذيرى فرهنگ از نسلى به نسل ديگر بود.
4. نظریههاي فرهنگ، به شكل جامعهشناسانهى امروزينشان، در سالهاى پس از جنگ جهانى دوم شكل گرفتند. در اواخر دههى چهل و ابتداى دههى پنجاه ميلادى دستگاه فكرى حاكم بر اين نظریهها از ديدگاههاى متفكران انگليسى مشتق شده بود. نويسندگانى مانند ريموند ويليامز[27] در اين زمان به نوشتن آثارشان پرداختند و هوگارث[28] در همين مقطع كتاب مهمش كاربردهاى سواد را منتشر كرد. رويكرد اين انديشمندان به فرهنگ، بسيار از بحث آموزش و پرورش تأثير پذيرفته بود. بخش مهمى از آثار اين دوره به نقد نظام آموزشى انگلستان و چارهجويى براى بهتر كردنِ شيوههاى آموزش فرهنگ عمومى اختصاص يافته است. به عنوان مثال جنبش ليويسيسم[29]، كه يكى از جريانهاى قدرتمندِ مؤثر بر اين نظریهها بود، هوادار آموزش ادبيات درست و خوب و اصيل به كودكان بود و از گنجاندن اشعار نوكلاسيك انگليسى در كتابهاى درسى هوادارى مىكرد. از چشم نويسندگان اين دوره فرهنگ امرى بود اجتماعى كه مىبايست با برنامهريزى متمركز دولتى راهبرى شود و به شكلى مداخلهجويانه به تودهى مردم منتقل گردد[30].
با وجود غلبهى سرمشق انگليسى بر جهان غرب، پس از جنگ جهانگير دوم شرايط تاريخى به قدرى تغيير كرده بود كه تجديد نظرى كلى در سرمشقهاى فكرىِ تحليلگرِ فرهنگ را مىطلبيد.
پس از جنگ دوم، زير تأثير عوامل اجتماعى و سياسى، چرخشى در آراى مربوط به فرهنگ پديد آمد. از سويى مستعمرههاى سابق در جريان فرآيندى زنجيرهاى به استقلال دست يافتند و هويت ملى و فرهنگى خاص خود را طلب كردند، و از سوى ديگر نسخههاى افراطى داروينيسم اجتماعى و اشكالِ مهاجم نظریههای آلمانى به دليل شكست متحدين در جنگ از سوى جامعهى علمى طرد شده بودند. حاصل اين دگرديسى، سر بركشيدن نظريههاي كاركردگرا و ساختارگرا براى تعريف فرهنگ بود. آبشخور مشترك اين نظریهها نظريهى عمومى سيستمها بود[31] كه براى دستيابى به دركى ميانرشته از مفاهيم علمى سازماندهى شده بود. در اين ميان، مشهورترين و اثرگذارترين تعريف را تالكوت پارسونز ارائه داد. او فرهنگ را به عنوان الگوى رفتار اجتماعىِ هنجارينِ غيرژنتيكى تعريف كرد[32].
همزمان با او، تعريفى روانشناختىتر از سوى گورِر (1949) پيشنهاد شد كه فرهنگ را مترادف با الگوهاى رفتار آموختهشدهاى مىدانست كه محركهاى زيستى پايهى آدمى را به نيازهاى روانشناختى تبديل مىكنند و با سازماندهى شيوهى ارضا شدنشان، اعمال شايسته و ناشايست را از هم جدا مىنمايند. وجه مشترك تعريفهای اين دوره، تأكيدشان بر تكرارى و هنجارين بودن رفتارهاى فرهنگى بود و پيشفرض گرفتن ساختاريافتگى، قانونمندى و سودمندىشان براى جامعه.
رویكرد متمركز و شمولگراى يادشده براى حدود دو دهه بر فضاى فكرى روشنفكران و برنامهريزان كشورهاى صنعتى سنگينى مىكرد تا اين كه در اواخر دههى شصت و اوايل هفتاد – به ويژه زير تأثير انقلاب 1968 م. فرانسه – نقدهايى بر اين ديدگاه وارد شد. به دنبال انقلابهاى دانشجويى در فرانسه و آمريكا، رويكردى نقادانه و تمركززدا از فرهنگ رواج يافت كه در چارچوب نظریههاي ماركسيستى طرح مىشد. نويسندگان آلمانى و ايتاليايى در اين دوره زمام امور را در دست داشتند. مفهوم هژمونى[33] كه براى بار نخست توسط آنتونيو گرامشى طرح شده بود در دست پيروان مكتب فرانكفورت به ابزارى كارآمد براى نقد فرهنگ تودهاى تبديل شد و در پيوند با آراى سوسور و فرويد به نگاهى ساختارگرايانه به فرهنگ انجاميد. در دههى هفتاد ميلادى، نقد سياسى از فرهنگ تودهاى و بررسى فرهنگ به مثابه ابزارى افسونگر در دست طبقات حاكم باب روز شد. اين مقطع تاريخى همزمان بود با قدرت گرفتن احزاب سوسيالدموكرات در كشورهاى غربى، و به اين ترتيب معطوف شدن توجه انديشمندان به اين مفاهيم از زيرساختى جامعهشناختى و سياسى نيز برخوردار بود.
5. نظریههاي ساختار- كاركردگرا تا اوايل دههى هفتاد م. به استيلاى خود ادامه دادند، و تنها پس از انقلاب دانشجویان فرانسه در سال 1968 م. بود كه نظريههاي تكثرگراتر جايگزين نگرش هنجارینِ پارسونز شدند. در اين دوره ديدگاههاى پسامدرن و پساساختارگرايى رواج يافتند كه فرهنگ را به عنوان الگويى انضباطى براى تعريف سوژه[34] یا نظامى قراردادى از نشانگانِ برسازندهى گفتمانهاى مستقل از هم – و معمولاً سركوبگر[35]– درك مىكردند.
در اين دوره شاخه شاخه شدن افراطىِ علوم و تخصصى شدن روزافزون زبان اهل فن به دو پيامدِ وابسته به هم انجاميد. از سويى برداشتهايى كاملاً متفاوت – و گاه ترجمهناپذير به هم – در اين خُردهقلمروهاى شناختىِ نوظهور پديد آمدند و از سوى ديگر تلاشهايى براى غلبه بر اين واگرايى و آشفتگى و پل زدن بين شاخههاى دانايى همسايه انجام گرفت. نتيجهى قبيلهگرايىِ علمى يادشده، در حوزهى نظريههاي فرهنگ، پديد آمدن رويكردهايى كاملاً متفاوت و تخصصيافته بود كه در مبانى و اصول موضوعه با هم تفاوت داشتند و همگى ادعاى فراگيرى و شمول داشتند.
در همين دوره (دههى هفتاد م.) برخی از زيستشناسان مدعىِ تحويلپذيرى فرهنگ به سطح رفتارشناختى جانورى شدند[36] و انديشمندانى مانند آرچر[37] اصولاً معنادار بودن واژهاى مانند فرهنگ را زير سوال بردند و آن را مردهريگى ناخواسته از تاريخيگرى آلمانىِ قرن هژدهم و نوزدهم دانستند.
از سوى ديگر، رويكردهاى ميانرشتهاى و سيستمى هم در همين زمان پديد آمدند. نظريهى عمومى سيستمها كه در دههى پنجاه ميلادى بنيان گذاشته شده بود و در قالب مدلهاى پارسونزى فراز و فرودى را از سر گذرانده بود، در اين دوره به شكل نظريهى «سيستمهاى پيچيده»[38] دگرديسى يافت و شاخههايى بالنده مانند «نظريهى بازيها» و «نظريهى اطلاعات» را در دامان خود پرورد. دانشمندانى كه به رويكردهاى ميانرشتهاى علاقهمند بودند و از زمينهى شاخههاى تجربىترِ علم نيز تغذيه مىشدند، با نگاهى متفاوت به فرهنگ نگريستند و كوشيدند تا با زبانى دقيقتر و آزمونپذيرتر مفاهيم فرهنگى را صورتبندي كنند. بيشتر اين نويسندگان زيستشناسان يا مردمشناسانى بودند كه به دنبال راهى براى تعميم دانستههاى آزمايشگاهى و ميدانى خود به سطح جامعهشناختى مىگشتند.
در همين زمان بود كه داوكينز در كتاب ژن خودخواه به شباهت پويايى عناصر فرهنگى با سازوارههاى زنده اشاره كرد[39] و ويلسون كه كمى پيشتر دانش ميانرشتهاىِ «جامعهشناسى زيستى»[40] را بنيان نهاده بود[41] كوشيد با همين ابزار عناصر بنيادين فرهنگهاى انسانى را تحليل كند[42]. با وجود بارور بودن تلاشهايى كه در اين بازهى زمانى انجام گرفت، به دليل نقص ابزارهاى تحليلگر و پيچيده بودن سيستمهاى مورد بررسى، بيش از يك دهه طول كشيد تا بحثهاى ميانرشتهاى و مفاهيم مربوط به نظريهى سيستمهاى پيچيده خصلتى عام و فراگير پيدا كند. اين تحول در جهانِ نظریهها با دگرگونيهاى عميقى در ساخت قدرت جهانى نيز همراه بود.
در اواخر دههى هفتاد ميلادى و سالهاى آغازين دههى هشتاد، به دنبال تحول در جهان سرمايهدارى، ستارهى اقبال احزاب سوسيالدموكرات افول كرد. از يكسو ژاپن به صورت قدرتى در اقتصاد جهانى سر بر كشيد و از سوى ديگر به دنبال شوك نفتى 1974 م. اوپك تشكيل شد و در پى توافق برتون – وودز[43]، اقتصاد خصلتى جهانى پيدا كرد. اين پيچيده شدن ناگهانى روابط بينالمللى و موزاييكگونه شدنِ تصوير مردم از نظام جهانى از جامعهشناسى فرهنگ سياستزدايى كرد.
مهمترین چرخش مفهومى در اين دوره، به حذف گرانيگاه قدرت سياسى در نظریههای فرهنگ انجاميد. آراى انديشمندان پساساختارگرا و پستمدرن به دليل همين غيرسياسى بودنشان شهرت يافتند و نويسندگانى مانند فوكو و بورديو و دريدا سخت مورد توجه قرار گرفتند. به اين ترتيب آراى متفكران فرانسوى بر نيمهى دوم دههى هفتاد م. چيره شد و تصويرى پيچيده و گاه ضد و نقيض را از مفهوم فرهنگ به دست داد.
در رويكردهاى راستِ انگليسى و چپِ آلمانىِ پيشگفته، آنچه مشترك بود اعتقاد به مرجعى تصميمگيرنده و نظامى هدايتكننده بود كه در مورد فرهنگ تصميمگيرى مىكرد و آن را در راستاى اهدافى خير يا شر، و آزادىبخش يا مسخكننده، به كار مىگرفت. در آراى نويسندگان فرانسوى، اصل وجود چنين مرجعى – مستقل از دولتى يا غيردولتى بودنش – زير سوال رفت. فرهنگ، پديدارى عام و فراگير دانسته شد كه به دستِ همه توليد مىشد و به همين دليل هم همه تا حدودى به هنگام بازتوليد و متحول كردنش اعمال قدرت مىكردند. البته اين امر به معناى نفى سلسلهمراتبى بودن ساخت قدرت در جامعه، سياسى بودنِ امر فرهنگى، و نقد اين ساخت نبود. بيشت انديشمندانى كه نامشان را آورديم رويكردى بسيار نقادانه نسبت به شرايط اجتماعى دورهى خود داشتند و نظریههایشان را هم در راستاى اين نقدها مىپرداختند، اما تفاوت عمدهشان با متفکران پيشين در اين بود كه نگاهى فراگيرتر و چندجانبهتر به معناى فرهنگ را تبليغ مىکردند.
6. به اين شكل بود كه در اوايل دههى هشتاد ميلادى چند اتفاق مهم افتاد. نخست آن كه رويكردهاى سيستمى در جامعهشناسى بار ديگر باب شد. اين چرخش نظرى، در چند جا آشكار شد. نخستين نمود آن، رواج نظریههای نوكاركردگرا و نوپارسونزى بود كه مىكوشيدند بار ديگر از نظريهى عمومى سيستمهاى فون برتالنفى و سيبرنتيكِ فون نويمان[44] براى تحليلهاى جامعهشناختى استفاده كنند.
دوم، رويكرد جديدترى بود كه به كاربردهاى نظريهى سيستمهاى پيچيده و رويكردى نو به نام دانش همافزايى[45] دل بسته بود و نيكلاس لومان[46] مهمترین نظريهپردازش بود. پيامد اين اقبال مجددِ رويكرد سيستمى، ظهور و فراگير شدن مفهوم سيستم در آثار جامعهشناسانِ مطرح بود. از يكسو نويسندگانى مانند لومان تمام ساخت نظرىشان را بر پايهى مفهوم سيستم استوار مىكردند و از سوى ديگر نويسندگانى هم كه رويكردى متفاوت را مىپسندند عبارت سيستم را به عنوان مفهومى كليدى و مهم در آثارشان به كار مىگرفتند. حال امكان داشت اين مفهوم را با بار منفى (هابرماس)[47] يا مثبت (گيدنز)[48] همراه كنند.
در همين سالها بود كه رويكردهاى ميانرشتهاى به علوم انسانى هم باب روز شد و علومى مانند جامعهشناسى زيستى، رفتارشناسى انسانى[49] و زبانشناسى تكاملى[50] زاده شدند. در رويكرد انديشمندان دههى هشتاد و نود به مفهوم فرهنگ چند ويژگى مشترك ديده مىشود كه مدل نظرى ما نيز بر مبناى آن ساخته خواهد شد.
نخستين وجه مشترك، چنان كه گفتيم، رواج مفهوم سيستم و رويكرد سيستمى بود.
دومين خصلت، استفادهى روزافزون از رويكرد ميانرشتهاى و وامگيرى از نتايج تحقيقات ساير شاخههاى علم بود. از زمرهى اين وامگيرىها مىتوان به كاربردهاى نظريهى اطلاعات در جامعهشناسى ارتباطات، بهرهگيرى از نظريهى بازيها در اقتصاد خرد، و استفاده از نظريهى آشوبها در روابط بينالملل اشاره كرد.
سومين ويژگى، تأكيد برخى از نظريهپردازان بر اهميت تعريف عنصر فرهنگى بود. به عبارت ديگر، تازه در اين هنگام بود كه نياز به تعريف كوانتومى معنايى به عنوان عنصرِ پايهى تحول فرهنگى احساس شد. پاسخ به اين نياز، يعنى تعريف كردن «عنصر پايهى فرهنگى»، دستور كار اصلى پژوهش كنونى است. به عبارت ديگر، نخستين چيزى كه در اين نوشتار به دنبالش هستيم به دست دادن تعريفى تحليلى و دقيق از مفهوم عنصر فرهنگى است.
7. با وجود توافق بر سر نياز به تعريف واحد فرهنگ، امروز رويكرد رسمى و هنجارینِ جامعهشناسى فرهنگ، همچنان حالتى كيفى و توصيفى دارد. بخش عمدهى انديشمندان معاصری كه فرهنگ را در نوشتارهاى خويش تعريف كردهاند، به تكرار آنچه در دههى شصت و هفتاد رايج بود بسنده مىكنند و به جاى تعريف سيستم فرهنگى بر مبناى عناصرى مشخص و قابل تحليل، آن را در قالب مثالهایی ملموس – ولى نادقيق و تعمیمناپذیر – صورتبندي مىنمايند.
مثلاً هابرماس، با وامگيرى مفهوم «جهان سوم» از كارل پوپر[51]، سپهرى اطلاعاتى به نام فضاى بينالاذهانى را تعريف كرد و فرهنگ را همچون پویایی اين فضا در نظر گرفت. محتويات اين فضا، تمام باورها، عقايد، هنجارهاى رفتارى و پيشداشتهاى ذهنى افراد در مورد جهان را در بر مىگيرد. هابرماس به پيروى از همفكرانش در حلقهى فرانكفورت، نگرشى بدبينانه در مورد اين فضا دارد و پروژهاش رهاسازى اين فضا از فشار ساختهاى مسدودكنندهى فناورانه به كمك كنش نقادانه است.
از سوى ديگر، مانوئل كاستلز[52] كه رويكردى تجربىتر را تبليغ مىكند چيرگى نظامهای توليد و تكثير اطلاعات بر ساختهاى اقتصادى را ويژگىِ اصلىِ جوامع كنونى مىداند. او فرهنگ را به عنوان اطلاعاتى تعريف مىكند كه همچون شكلى از كالا، جنبهى اقتصادى پيدا كرده و معادلات قدرت سياسى را در جوامع شبكهاى جديد دگرگون مىسازد[53]. عناصر اصلى فرهنگ – نظامهای تعريفكنندهي هويت، ساختهاى توليد و توزيع قدرت و نهادهاى اقتصادىِ شبكهاى – موضوع اصلى سه جلد كتابى هستند كه او در مورد جامعهى شبكهاى نوشته است[54].
ماتسوياما، كه از زاويهى روانشناسى اجتماعى به فرهنگ مىنگرد، آن را به عنوان مجموعهاى از رفتارها، ارزشهاى اخلاقى و باورهاى نظرى تعريف مىكند كه در سطح اجتماع مشترك باشند ولي در ميان افراد تفاوتهايى جزئى را از خود نشان دهند و از نسلى به نسل بعد منتقل گردند[55].
در ميان نويسندگان دیگری كه مفهوم فرهنگ را تعريف كردهاند بايد از ساموئل هانتينگتون[56] هم نام برد. او فرهنگ را در چارچوبى سياسى- جغرافيايى نگريسته و هر واحدِ كلانِ تحولات فرهنگى را به عنوان يك تمدن نامگذارى كرده است. از دید او، تمدن بالاترين لایهی گروهبندى فرهنگى و گستردهترين سطحِ تعريف هويت اجتماعى است. او بر مبناى شاخصهایى بیشتر دينى تعيين هفت یا هشت تمدن را از هم تفکیک کرده است[57]. اولسون هم فرهنگ را به عنوان مجموعهاى از مفاهيم تعريف مىكند كه به پرسشهاى حاوى كليدواژگانِ «بايد» (ارزشها)، «چيست» (باورها)، و «چه» (هنجارها) پاسخ بدهد[58].
- Malinowski ↑
- Mead ↑
- كاسيرر، 1373. ↑
- شكل ایرانی کهن اين واژه، «تَنْگ و تَنْگَه» است كه «بركشيدن» و «متعالى ساختن» معنا مىداده است. ↑
- آشورى، 10:1357- 3. ↑
- بيشتر در معناى كارى كلان آمده كه به كل كشور مربوط مىشود. ↑
- واژهى لاتين civil به معناى شهر است. ↑
- آشتيانى، 1377: 69 و70 ↑
- Autopoietic ↑
- Information theory ↑
- Stonier,1990:15- 40. ↑
- Magna carta: نخستين منشورى كه در كشورهاى اروپايى به محدود شدن اختيارات دربار رسميت بخشيد و مقدمهى پيدايش نظامهای سلطنتىِ مشروطه شد. ↑
- جانسون، 60:1378 – 40. ↑
- paradigm ↑
- secular ↑
- M. Arnold ↑
- ۱۷ جانسون، 1378: 5- 15. ↑
- Taylor ↑
- Herder ↑
- Von Humbolt ↑
- Spengler ↑
- Sapir ↑
- آشورى، 1357. ↑
- Boas ↑
- Mead ↑
- Sorokin ↑
- Raymond Williams ↑
- Hogarth ↑
- Leavisism ↑
- دورينگ، 39:1378- 1. ↑
- برتالنفى، 1366. ↑
- Parsons,1951. ↑
- Hegemony ↑
- Foucault,1970. ↑
- فايرآبند، 1375. ↑
- Hinde,1974. ↑
- Archer ↑
- CST: Complex Systems Theory ↑
- Dawkins, 1979. ↑
- sociobiology ↑
- Wilson, 1975. ↑
- Wilson, 1978. ↑
- اين همان توافقنامهاى بود كه بر مبنايش همهى ارزهاى جهان در برابر دلار آمريكا حالت شناور پيدا مىكردند. ↑
- Von Neumann ↑
- Synergetics ↑
- Niklas Luhmann ↑
- Habermas ↑
- Giddens ↑
- Behavioral anthropology ↑
- evolutionary linguistics ↑
- ۵۱ پوپر، 1374. ↑
- Manuel Castels ↑
- كاستلز ج. 3، 1379: 432- 417. ↑
- كاستلز، 1379. ↑
- Matsuyama, 1996: 12- 20. ↑
- Samuel Huntington ↑
- هانتینگتون، 1374. ↑
- آشورى، 1357. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: مبانى روششناختى
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب