تنگِ غروب، بر زمينهي افقي بهاري که به سرخي ميزد، روي تپهاي کوتاه ولي پرشيب، تک سواري با کلاهخود پردار بر اسبي سپيد نشسته بود. اسبش با بيقراري به زمينِ سوخته و بي بار و علف پوز ميزد و با تکانهاي ناگهانياي که به گردنِ تنومندش ميداد، يالهايش را در دل خونين افق بر ميافراشت.
مردي که بر اسب نشسته بود، در انديشه فرو رفته بود. چشمان مغولياش، بر افق خيره مانده بود و سرخي آن در چشمان درخشان سياهش ريشه دوانده بود. مرد، کلاهخودي زيبا و نقرهاي بر سر داشت که با ظرافت مرصعکاري شده بود. پر سپيد بلندي بر آن زده بود و به شيوهي ترکان پشت گردنش را با پوست سمور پوشانده بود. مرد ريشي کوتاه و نوک تيز بر چانه داشت و جاي زخمي بر گونهاش ديده ميشد. از آن زخم گذشته، چهرهاي گيرا و با صلابت داشت. مرد با دست چپش با تسلط بسيار گردن اسب را نوازش کرد. تازه وقتي نيمهي چپ بدنش را به چابکي حرکت ميداد، معيوب بودنِ نيمهي راست تنش به چشم ميزد. دست راستش تکيده و لاغر بود و همچون زايدهاي خشکيده از کنار بدنش آويزان بود. انگشتان بيحس و درهم پيچيدهي آن دستش بر قبضهي زرين شمشير بزرگي قرار گرفته بود که بر کمرش آويزان بود. پاي راستش هم به همين شکل از پاي چپش کوچکتر و لاغرتر بود و از زانو تا پاشنهاش را با لفافي از چرمِ سخت پوشانده بودند.
صداي تاخت اسبي از پشت سر به گوش رسيد و مرد برگشت. پيکي شتابان به سويش ميآمد. به شيوهي ايلچيان نيزهي کوتاهي را با پرچم زرد بر پشت زره نشانده بود و حالا که چنين پريشان پيش ميتاخت، بيرقش در باد ميرقصيد. مرد به آرامي لگام اسبش را کشيد و بر تپه چرخيد. منظرهي انبوهي از يورتهاي پوشيده از پوست بز که با نظم و ترتيب بسيار در رديفهايي موازي در دشت زيرپايش کنار هم چيده شده بودند، براي لحظهاي چشمش را به خود گرفت و لبخندي خفيف را بر لبانش نشاند. يورتهاي مغولي هزاران هزار کنار هم نشسته بودند و ازدحامشان تا دور دستها ادامه داشت. چادرهاي سربازان و پرچمهاي رنگيني که سردارانش بر سر در خيمههاي خود افراشته بودند، به همراه دودي که از اجاقهاي اردوگاه به هوا بر ميخواست، خاطرهي نبردهايي بيشمار را در ذهنش بيدار ميکرد و خونش را به جوش ميآورد.
پيک، در پاي تپه از اسبش پايين پريد و باقي راه را نفس نفس زنان با پاي پياده طي کرد. بعد هم در چند قدمي آنجا که مرد ايستاده بود، زانو زد و سر فرود آورد و به شيوهي ترکان طايفهي بارلاس دستش را براي اداي احترام بر پيشاني نهاد. مرد به آرامي گفت: “چه شده؟”
پيک با صدايي رسا که هنوز به خاطر تاخت و دويدنش خس خس ميکرد، گفت: “امير بزرگ به سلامت باد، امير غياث الدين پيرعلي خان برادرزادهاش را براي اعلام شرايط تسليم شهر به اردوگاه گسيل کرده است.”
مرد به دنبال نشانهاي از گروه اعزامي اردوگاه را کاويد، اما کم کم سايههاي شامگاهي بر همه جا دامن ميگستريد و چيزي از ايلچيان صلح به چشم نميخورد. نگاه مرد از اردو به سوي پيک بازگشت. با ديدن چهرهاش جا خورد، چون بر خلاف لباس و رفتارش، شبيه ترکان و مغولان نبود و سپيد پوست بود. مرد جوان و خوش چهرهاي بود که لباس ترکي و زره چغتايي پوشيده بود. با وجود آن که شکل و ظاهري ايراني داشت، زبان ترکي را بي اشکال حرف ميزد. احتمالا از نسل اسيراني بود که مغولان با خود از خراسان به ماوراء النهر برده بودند.
مرد گفت: “بگذار منتظر بمانند.”
بعد هم باز به سمت افق باز گشت و در انديشه فرو رفت. پيک با بلاتکليفي اين پا و آن پا کرد، و منتظر ماند. بالاخره مرد به سخن آمد و بيآن که به سويش برگردد، به زبان فارسي رواني گفت: “به اردو برو و به پسرم ميرانشاه بگو بيست و پنج هزار اسيري را که هفتهي قبل از اهالي اطراف هرات گرفتيم، آزاد کند. بگو آنها را با حفاظت سربازان به راه خراسان ببرد و در آن سو رهايشان کند. بگو سفيران صلح را در اردوي مجللي منتظر نگه دارد، و کاري کند که بفهمند اين اسيران آزاد شدهاند.”
پيک زمين ادب بوسيد و برخاست تا از تپه پايين برود. اما با برخاستن صداي سوار بر جاي خود ايستاد. مرد گفت: “بگو جارچيان در اردو اعلام کنند به امر تيمور گورکاني، هرکس که در هرات از مقاومت دست بشويد جان و مالش در امان خواهد بود. بگو طوري چنين بگويند که ايلچيان خواجه پيرعلي آن را بشنوند.”
بعد هم کمي مکث کرد و گفت: “در هرات پيرمردي شاعر به نام سعدالدين تفتازاتي زندگي ميکند. بگو به سرداران خبر بدهند که هنگام گشودن شهر او به او آسيبي نرسانند و محترمانه بازداشتش کنند تا به سمرقند فرستاده شود.”
پيک بار ديگر ابراز ادب کرد و دوان دوان از تپه پايين رفت تا پيام امير را به فرزندش برساند.
سپاهيان امير تيمور در فروردين سال ۷۶۰ خورشيدي، که با محرم سال ۷۸۳ قمري برابر است، هرات را گشودند و با ساکنان به نسبت با ملايمت برخورد کردند. البته اموال بسياري غارت شد و کسان زيادي مورد تعرض و تجاوز قرار گرفتند، اما کشتاري عمومي رخ نداد و خواجه پيرعلي، که واپسين حاکم از دودمان آل کرت بود، به خاطر تسليم شدنش در مسند خود ابقا شد، بدان شرط که مطيع تيمور باشد. خواجه پيرعلي، قدرِ اين ملايمت تيمور را ندانست و دو سال بعد، وقتي مقدمات شورشي را در هرات تدارک ميديد، رسوا شد. ميرانشاه، فرزند مستبد و بيرحم تيمور بر هرات تاخت و شورشيان را سرکوب کرد و خاک آنجا را به توبره کشيد و پيرعلي را به قتل رساند. آنگاه تمام شاهزادگان و بازماندگان آل کرت را که براي بيش از يک قرن بر اين سرزمين حکومت کرده بودند، به مهماني بزرگي فراخواند. همگان از ترسِ سرکش شناخته شدن به اين مهماني رفتند، و در آنجا بود که ميرانشاه و سردارانش تيغ در ايشان در انداختند و همه را از ميان بردند، و به اين ترتيب تاريخ دودمان آل کرت به پايان رسيد.
سپاهيان تيمور در اين ميان، به پيش تاختند و ملوک سيستان را نيز از صفحهي گيتي فتح کردند. تيمور به پشتوانهي ترکان بارلاس که اعضاي قبيلهاش بودند، و به همراه قوايي که به تدريج از خراسان و هرات و شهرهاي ايراني به وي ميپيوستند، با دلاوران سيستاني جنگيد و با وجود مقاومت شجاعانهي ايشان، سرزمينشان را فتح کرد. آنگاه، چون از مقاومت ايشان و صدماتي که به سپاهيانش وارد آمده بود، خشمگين بود، دستور داد تا شبکهي قناتها و سيستم آبياري آن منطقه را ويران کنند و درختان را بسوزانند و خاک زمينهاي کشاورزي را به توبره بکشند. به اين ترتيب قحطي و بيماري در سيستان در افتاد و مردمان مردند و زمين آنجا تا به امروز بيحاصل و ويرانه باقي ماند.
آنگاه تيمور رو به ايران غربي نهاد. مرو و آمل و ري را گشود و به جانب اصفهان تاخت. در آن هنگام اصفهان در دست امراي آل مظفر بود. زين العابدين علي، سلطانِ فارس، توسط قواي تيمور رانده شد و به شوشتر پناه برد. از اين رو دايي او، سيد مظفر کاشي که حاکم شهر بود، از ترس وحشيگري سپاهيان تيموري، دروازهها را بر روي او گشود و با بزرگان شهر به استقبالش آمد و به خيال خويش جان اهالي را خريد. سپاه تيمور در خارج شهر ماند و خودش براي استراحت به قلعهي طبرک رفت و گروهي را براي غارت شهر به داخل دروازهها فرستاد.
علي کچهبا در تمام اصفهان شهرتي داشت. آهنگري تنومند و غولپيکر بود که با وجود اندام پهلواني و بازوان زورمندش سر به زير و آرام بود و مردم محلهي تيران آهنگران که خانهاش در آنجا بود، به جوانمردي ميشناختندش.
آن ظهرگاهي که جارچي در ميدانها و محلههاي شهر گشت و خبر تسليم شدن شهر به تيمور گورکاني را براي مردم خواند، علي و يکي از دوستان نزديکش که سهراب بهادر ناميده ميشد و مرد جا افتادهي چهل و چند سالهاي بود، با هم بودند و داشتند از بازار شهر به سمت خانههايشان ميرفتند. خبر نزديک شدن قشون تيموري در تمام شهر پيچيده بود، و شايعههايي هم بر سر زبانها بود که مظفر کاشي که حاکم شهر بود، ريش سپيدان و زعماي قوم را نزد خود خوانده است تا در مورد تسليم کردن شهر به تيمور با ايشان وارد مذاکره شود. اما هنوز هيچ کس خبري رسمي را از اين ماجرا دريافت نکرده بود. براي همين هم وقتي دو دوست ديدند که جارچي چهارپايهاش را روي زمين گذاشت و بالاي آن رفت و طبال همراهش براي جلب توجه مردم طبلش را به صدا در آورد، آن دو نيز مانند بقيهي مردم اطرافشان ايستادند تا سخنان او را بشنوند.
جارچي با صدايي هيجان زده و بدون آن که از روي فرماني بخواند، با صداي رسايش اعلام کرد: “اي مردم اصفهان، خواجه مظفر کاشي شهر را به تيمور خان بزرگ تسليم کرده است و هم اکنون به همراه اعيان و اشرافِ طراز اول شهر براي تقديم کليد زرين اصفهان از دروازهي ري خارج شده است تا با تيمور در مورد شرايط تسليم مذاکره کند. آسوده و آرام باشيد که جانتان در امان خواهد بود و نبردي در اين شهر روي نخواهد داد.”
با وجود آن که جارچي به شکل معناداري به اين که مال مردم در امان خواهد بود اشارهاي نکرده بود، به نظر ميرسيد مردمي که در اطراف علي و سهراب بودند، با خبر تسليم شهر نفسي به راحتي بر کشيدند. خبر قتل عام مردم خوارزم به دست تيمور، و کشتاري که در آمل و زابل و شهرهاي ديگر سيستان کرده بود به قدري تکان دهنده بود که عدهي زيادي از مردم پيشاپيش با شنيدن خبر نزديک شدن تيمور خانه و زندگيشان را گذاشته بودند و از شهر گريخته بودند. بر سر کوي و برزن، بسياري شعر خواجه حافظ شيرازي را ميخواندند که از درد کشتار مردم دلاور خوارزم ناليده بود و گفته بود:
سيه چشمان کشميري و ترکان سمرقندي
سهراب به علي گفت: “خوب، گويا مسئله ختم شده است. بايد ديد اين جهانگشاي تاتار چقدر بلند نظري دارد و تا چه حدي مردم را غارت خواهد کرد.”
علي با بدبيني گفت: “بلند نظري و قوم ياجوج و ماجوج؟ به حق چيزهاي نديده و نشنيده! اينها فقط براي غارت آمدهاند و لاغير…”
سهراب بازوي کلفت علي را در دست گرفت و پا به پاي او به سمت محلهي تيران حرکت کرد. جايي که خانهي هردويشان به فاصلهي چند کوچه در آنجا قرار داشت. در راه به او گفت: “ميداني پهلوان، من هنوز در عجبم که ياران ما چرا با اين شيطان لنگ همکاري ميکنند؟ سربداران و حروفيان را ميبيني؟ در رکابش شمشير ميزنند و برايش تبليغ ميکنند. ميگويند حافظ قرآن است و از سوي خداوند براي نجات دادن ايران زمين از شر آشوبِ بعد از ايلخانان آمده است. نميدانم چگونه توانسته سردمداران صوفيه و مشايخ طريقت را مجاب کند که با او همکاري کنند. ديگر همه دارند ميفهمند که اين هم غارتگري است مثل پسرعموهايش مغولش…”
علي گفت:”نميدانم استاد، من هرگز از سياست سر در نميآوردهام. من مردم شهرم را و زن و بچهام را در درجهي اول ميبينم و خوشتر دارم که قشون اين غارتگر با صلح وارد اصفهان شوند تا با جنگ.”
آنها همان طور که اين حرفها را با هم ميزدند، از گذرهاي قديمي اصفهان عبور ميکردند و ميديدند که کوچه و خيابان شهر به تدريج خلوت ميشود. همه به سمت خانههايشان ميرفتند تا موقعِ رسيدن سربازان تيموري نزد خانوادههايشان باشند و گزمهها و سربازان حاکم هم که ديگر تسليم شده بود، رخت و لباس جنگ را از تن بيرون آورده و مانند ديگران به ميان اهل خانهشان رفته بودند.
مسير آن دو طوري بود که نخست به خانهي سهراب ميرسيدند، و علي ميبايست از آنجا چند کوچهي ديگر را همطي کند تا به خانهاش برسد. وقتي به در خانهي سهراب رسيدند، به رفيقش بفرمايي زد و گفت: “علي، بيا دمي بنشين، شايد خبري برسد. ميداني که، اگر خبري بياورند من زودتر آن را دريافت ميکنم. گمان نکنم سربازان تيمور به اين زوديها براي چاپيدن مردم وارد شهر شوند.”
علي گفت: “باکي نيست، دمي بنشينيم و ببينيم چه ميشود.”
هردو وارد شدند و زن سهراب را ديدند که با نگراني به استقبالشان آمد و گفت: “سهراب بهادر، کجا بوديد؟ همهي اهل خانه نگران شدند. شنيدهايد که تيموريها شهر را گرفتهاند؟”
سهراب گفت: “آري، شنيدهايم، نگران نباش، غارتي ميکنند و ميروند. بهتر از آن است که کشتاري رخ دهد و همه بميرند.”
زنش با دلهره گفت: “بستگي دارد چه چيز را غارت کنند. گرچه جارچي ميگفت نبايد نگران چيزي باشيم. ميگفت همه در امن و امان خواهند بود…”
علي به تلخي گفت: “به حق چيزهاي نشنيده. امن و امان؟ من خودم موقعي که قشون جلايري يزد را گرفتند در سپاهشان بودم. شهر با وجود آن که تسليم شده بود چنان غارت شد که تا سي سال نتوانست دوباره قد راست کند. از قتلهايي که در خانهي مردم رخ داد و دختران معصومي که مورد تعرض قرار گرفتند بگذريم. همان جا بود که لباس رزم و زره و شمشيرم را بوسيدم و کنار گذاشتم. به دست آهن تفته کردن خمير…”
سهراب گفت: “آري، حرف از امان و امن مسخره است. تازه جلايريان ايراني بودند. اينها که تنگ چشمان چغتايي هستند. لابد براي شرکت در مراسم عروسي اميرشادمان به اصفهان آمدهاند…”
زن سهراب گفت: “آن بيچاره هم چه موقعي عروسي کرده ها!”
علي گفت: “با وصفي که از اين وحشيها شنيده، حتما ديده اگر دست نگهدارد ناکام از دنيا ميرود.”
بعد هم لبش را به دندان گزيد. امير شادمان پسر يکي از ثروتمندان شهر بود که قرار بود آن شب با دختر علي کچهباي آهنگر ازدواج کند. امير شادمان از طرف مادري خويشاوند سهراب هم محسوب ميشد.
سهراب گفت: “هرچند امير شادمان مرد دلاور و بزن بهادر است، اما گمان کنم فرستادن دخترت به خانهي بخت در اين حال و هوا منتفي باشد.”
علي گفت: “البته که منتفي است. امير شادمان بايد کمي منتظر بماند…”
زن سهراب در اين ميان ناگهان گفت: “من نگران روزبه هستم. از صبح که با بچههاي محل از خانه بيرون رفته تا حالا باز نگشته.”
روزبه پسر خردسالشان بود، سهراب با کمي نگراني گفت: “يعني چه؟ کجا رفته؟”
زنش گفت: “صبح با بچهها رفت بيرون تا جانوري را که مرده بود و پاي ديوار شهر افتاده بود ببيند. اين بچه را که ميشناسي، مرتب دنبال جک و جانورهاست. ديشب ديدم قانونِ شيخ الرئيس را از روي قفسهي کتابها برداشته و دارد آن را ورق ميزند… فکرش را بکن. کتاب را به زحمت جا به جا ميکرد.”
با شنيدن اين حرف لبخندي بر لبان سهراب نقش بست، بعد هم اين حالت جايش را به نگراني و اخمي انديشناکانه بخشيد. در همين ميان بود که سر و صدايي در کوچه برخاست و پسر کوچکي دوان دوان به خانه وارد شد. سهراب و زنش با ديدن او خوشحالانه بانگ بر آوردند: “روزبه، کجا بودي؟”
پسرک که گيوههاي گشادش در پايش لق ميخورد، نفس نفس زنان بر رف کنار حياط نشست و آب دهانش را قورت داد.
علي، دست بزرگش را بر شانهي پسرک گذاشت و گفت: “چه شده بابا؟ ديو دنبالت کرده؟”
پسرک، تند تند گفت: “عمو علي، مغولها به داخل شهر ميآيند.”
سهراب گفت: “اينها مغول نيستند پسرم، ترکهاي چغتايي هستند.”
بعد هم زير لب اضافه کرد: “هرچند فرق چنداني با هم ندارند.”
علي پرسيد: “عمو جان، از کي شنيدي ترکها وارد شهر ميشوند؟”
پسرک گفت: “خودم ديدم، با رضا رفته بودم پاي حصار شهر، که مرد رهگذري ما را در راه ديد و گفت زود به خانههايمان برگرديم. ما هم رفتيم خانهي رضا، اما ديديم در آنجا کوچهها را بستهاند. خيلي ترسناک بودند، همه زره پوشيده بودند. چون ما بچه بوديم گذاشتند بگذريم…”
علي انديشناک گفت: “چقدر زود دست به کار شدهاند. پس معلوم ميشود دروازهها را هم بستهاند.”
سهراب پرسيد: “براي غارت آمدهاند؟”
علي گفت: “آري، آمد و شد را در شهر موقوف ميکنند و خانه به خانه پيش ميروند تا پولي را که مظفر کاشي قولش را داده به ضرب و زور از مردم بگيرند.”
روزبه گفت: “اما چيزي که مرا ترسانده آنها نبودند… وقتي به خانهي رضا رسيديم، دو تا از سربازها را ديديم که در خانهي باباي رضا بودند. رضا بعد از چند دقيقه که توي اندروني رفت، آمد و گفت بابايش گفته برايتان يک پيغام بياورم.”
سهراب با تعجب گفت: “براي من؟ چه بود آن پيغام؟”
روزبه گفت: “نميدانم معنايش چه بود. اما گفت ظلمت خانه در شهر است.”
سهراب و علي با شنيدن اين حرف سراسيمه برخاستند. سهراب پرسيد: “پسرم، چند نفر مرد سياهپوش در خانه نديدي؟”
رضا گفت: “چرا، همراه سربازها آمده بودند.”
سهراب و علي هردو شتابان از خانه خارج شدند.
خواجه عمادالدين شوشتري، که پسرش رضا همبازي روزبه بود، يکي از بازرگانان توانمند و مالدار اصفهان بود، و عضوي از اعضاي انجمني مخفي که سهراب و علي نيز بدان وابسته بودند. خانهاش در سوي ديگر شهر بود، در جايي که خيابان اصلي شهر به سمت دروازهي ري ميرفت، و ارگ شهر نيز در همان نزديکي قرار داشت. علي و سهراب با سرعت خود را به آن محله رساندند، و با حيرت ديدند که هنوز اثري از قشون چغتايي ديده نميشود تنها شماري اندک از سربازان ختايي در خيابانها حضور داشتند و آنها هم براي حفظ نظم عمومي عمل ميکردند و هنوز کارشان به بستن گذرها و غارت خانهها نرسيده بود.
علي و سهراب دوان دوان به سمت خانهي خواجه عمادالدين رفتند و چون در را نيمه باز يافتند، بدون در زدن وارد شدند. در حياط خانه، چيزي غيرعادي به چشم نميخورد و درختان ميوهي باغ بزرگ خانهي خواجه چشم اندازي آرامش بخش را به بيننده القا ميکردند. آن دو همان طور بلاتکليف در باغ ايستاده بودند که صداي فريادي دردناک را از اندروني شنيدند. در يک لحظه آرامشي که بر خانه حاکم بود درهم شکست و جاي خود را به اضطرابي ترسناک داد.
علي و سهراب که پيش از اين بارها به اين خانه آمده بودند، از بيروني گذشتند و به اندروني وارد شدند و در آنجا با منظرهاي مخوف روبرو شدند.
خواجه عماداالدين شوشتري بر زمين افتاده بود، و دستانش را از پشت بسته بودند. لباسش پاره و مو و ريش بلندش آشفته شده بود، و با چشماني خون گرفته به سه مرد سياهپوشي نگاه ميکرد که زن و بچهاش را گروگان گرفته بودند. وقتي آن دو وارد شدند، پشت هر سه مرد سياهپوش به در بود و آنها را نديدند. يکي از آنها در حالي که شانهي نحيف رضا را گرفته بود، داشت ميگفت: “… ديدي، پس يا به حرف ميآيي و يا دست اين بچه را قطع ميکنيم…”
با ورود آنها، خواجه سرش را بلند کرد و در نگاهش برقي از آشنايي درخشيد. دو تازه وارد ديدند که دهان خواجه پر از خون است و ريش جوگندمياش از آن رنگ خورده است.
نگاه خواجه، گويا سياهپوشان را هم به حضور غريبهاي در اتاق متوجه کرد. هر سه به سمت در بازگشتند، اما کمي دير شده بود. علي، با وجود آن که سلاحي به همراه نداشت و با سه مرد مسلح رويارو شده بود، حتي يک لحظه هم مکث نکرد. با آن اندام درشت خود به چابکي حرکت کرد و مشت سنگين و پتک مانندش را بر سر نخستين کسي که سر راهش بود فرود آورد. مرد سياهپوش بدون سر و صدا نقش زمين شد. دو نفر ديگر دست به شمشيرهاي کوتاه خود بردند. اما پنجهي نيرومند علي از آنها سريعتر بود. علي با هريک از دستانش گلوي يکي از آنها را گرفت و هر دو را به هوا بلند کرد. مردان سياهپوش پيش از آن که بتوانند قدارههاي خود را از غلاف خارج کنند، با گردني شکسته از دستان علي آويزان ماندند.
زن و بچهي خواجه شوشتري با بانگي از شادماني به سمت مرد خانه دويدند و دستانش را باز کردند. زن خواجه عمادالدين با لکنت گفت: “پهلوان علي، ممنونم… سپاسگذارم.”
سهراب هم که از حرکت علي هنگام بلند کردن دو مرد درشت اندام بر سر دستانش تعجب کرده بود، شروع کرد به گشتن لباسهاي سياهپوشان و زير لب گفت: “دست مريزاد!”
علي بيتوجه به تشويقهاي ديگران، سراغ خواجه رفت و پرسيد: “حالتان خوب است؟”
خواجه تفي خون آلود را از دهانش بيرون ريخت و گفت: “آري، چيزي نشده. اما خبري بسيار بد دارم. اين حرام لقمهها با قشون تيموري همراه بودند و گويي سربازاني را در اختيارشان گذاشته بودند تا ياريشان کنند.”
سهراب با شنيدن اين حرف دستار سياه يکي از جسدها را باز کرد و بعد سرِ تراشيدهي وي را به دوستانش نشان داد. همه ديدند که نقش عقربي بر پيشاني مرد خالکوبي شده است.
علي زير لب گفت: “ظلمت خان. بايد ميدانستم.”
سهراب گفت: “چيزي ميدانستند؟”
خواجه گفت: “آري، تا حدودي، خبر داشتند که کسي در اصفهان از محل خزانهي راز خبر دارد. فکر ميکردند آن يک تن من هستم. پليدها نزديک بود جگرگوشهام را چشم زخمي بزنند. شکر خدا که به موقع رسيديد.”
علي گفت: “اما اگر ظلمت خان با تيمور ساخته باشد اين ياري سود چنداني ندارد. به زودي فوج فوج سربازانشان به شهر ميريزند و ديگر مقاومت در برابرشان ممکن نخواهد بود.”
سهراب گفت: ” و اين سه هم روي دستمان ماندهاند. چکارشان کنيم؟ ديدن جسدشان بيترديد برايمان دردسر درست ميکند.”
خواجه گفت: زاينده رود زياد از اينجا دور نيست. فعلا آنها را به آب بيندازيم تا ببينيم چه ميشود. رضا جان، حالت خوب است؟”
پسر کوچک خواجه که نزديک بود دست خود را در اين درگيري ببازد، شجاعانه سر تکان داد. خواجه گفت: “پسرم، به خانهي مراد خان برو و بگو چند مستخدمِ مطمئن براي انجام کاري پيش ما بفرستد.”
رضا دوان دوان خارج شد.
سهراب گفت: “خطري بزرگ همهي ما را تهديد ميکند. اينها با داغ و درفش ياران انجمن ما را يک به يک خواهند يافت. ديديد که، آدم نيستند، به بچه و زن نيز رحم نميکنند.”
علي رو به سهراب کرد و گفت:” استاد، معذورم بداريد. ميدانم که من اذنِ دانستن اين راز را ندارم. اما تنها به من اشارتي کنيد، خزانهي راز در اصفهان است؟”
سهراب گفت: “نه، خوشبختانه اينجا نيست. اما دو تن در اين شهر هستند که جايش را ميدانند.”
علي گفت: “حالا چه کنيم؟ آنها بيترديد اين دو تن را خواهند يافت.”
خواجه گفت: “مسئله دشوارتر از اين حرفهاست. شما ظلمت خان را ميشناسيد. اگر اين دو تن از ابتدا خود را معرفي نکنند، تک تک خانههاي شهر را مسلخ خواهند کرد و همهي اهالي را به داغ و درفش خواهند کشت.”
سهراب به پا خواست و گفت: “فقط يک راه وجود دارد، بايد من و آن دوست ديگرم تسليم ظلمت خان شويم. وگرنه همگان آسيب ميبينند.”
علي گفت: “زير شکنجه خواهندتان کشت.”
سهراب گفت: ” راه ديگري باقي نمانده. با هم قراري ميگذاريم تا وقتي تاب از کف داديم، هردو به جايي موهوم اشاره کنيم. شايد هم بخت يارمان باشد و زود بميريم.”
خواجه گفت: “تو ظلمت خان را نميشناسي، به اين راحتيها نخواهي مرد و شک دارم تا وقتي که از درست بودن نشانيتان اطمينان يابد دست از سرتان بردارد. پيش از آن حتي نخواهد گذاشت بميريد…”
سهراب گفت: “راه ديگر آن است که خود را معرفي کنيم و بعد فوري خودکشي کنيم.”
علي گفت: “هيچ کدام از اين راهها فايده ندارد. ظلمت خان به سوداي اين که شايد کس ديگري هم از ماجرا خبردار باشد خانه به خانه را خواهد گشت و کوهي از مرده پشت سر خود بر جا خواهد نهاد.”
سهراب درمانده گفت: “پس چه کنيم؟”
علي زير لب فحشي داد و گفت: “من نميفهمم چرا از اين شيطان لنگ حمايت کرديم؟ ديديد که دستش با ظلمت خان در يک کاسه بود؟”
در اين ميان صداي بلندي از بيروني به گوش رسيد که ميگفت: “يالله، اهل خانه اينجا نيستند؟”
خواجه گفت: “اين ديگر کيست؟ صدابيش به سربازان نميماند…”
سهراب از جا جست و گفت: فکر ميکنم بدانم کيست.”
بعد هم با صداي بلند گفت: “استاد، استاد، ما در اندروني هستيم، تشريف بياوريد.”
همه از شنيدن اين حرف تعجب کردند، حيرتشان وقتي بازهم بيشتر شد که ديدند پيرمردي سپيد پوش که تبرزين درويشان بر دوش و کشکولي براي گدايي غذا بر دست دارد، وارد شد. پيرمرد، با چشمان سبزِ نافذ خود همه را نگريست و نگاهش بر سه سياهپوش ثابت ماند. بعد هم گفت: “شکر که همه سالميد.”
علي و سهراب در برابرش کرنش کردند و خواجه نيز با کمي اکراه از ايشان پيروي کرد. سهراب توضيح داد: “استاد من فرخ شادِ دانا، که همه چيز را ميداند.”
پيرمردي که فرخ شاد خوانده شده بود، لبخندي زد و گفت: “اغراق ميکني، پسرم. چه خبر داريد؟”
علي گفت: “استاد، مردان ظلمت خان در ميان قشون چغتايي هستند و از اين که کساني در شهر از مخفيگاه خزانهي راز آگاهند، خبر دارند. شر اينها را از سر باز کرديم، اما بقيه به زودي سر خواهند رسيد…”
فرخ شاد گفت: “دوستان، برخيزيد و به خانههايتان برويد. به زودي جنگ خواهد شد. دلها را پاک داريد و اگرحسابي با هم داريد تسويه کنيد. چون دست بالا دو روز ديگر زنده خواهيد بود.”
حاضران همه جا خوردند و زنِ خواجه که هنوزدر کنارش روي زمين نشسته بود، پرسيد: “اي پير، غيبگويي يا کرامات داري که از آينده خبر ميدهي؟”
فرخ شاد مهربانانه به او نگريست و گفت:” هيچ يک، بانو، تنها شامهاي تيز دارم و بوي خون ميشنوم.”
علي گفت: “اما شهر به تيمور تسليم شده است.”
فرخ شاد گفت: “ظلمت خان را مانند من نميشناسيد. به قدري در اين شهر خون خواهد ريخت که زندگان به انتقام مردگان شورش کنند و با سربازان تيموري درگير شوند. در سيستان هم او بود که مردم را به تنگ آورد و آن شورش و کشتار بعدش را موجب شد. دستيابي به خزانهي راز يک ماجراست، و جنون او براي از ميان بردن مردمان اين سرزمين ماجرايي ديگر. از او ايمن نتوان بود. مردم هرچه زودتر شورش کنند، با افتخارتر خواهند مرد.”
بعد هم رو به سهراب کرد و گفت: “به ويژه تو، سهراب بهادر، بايد اين افتخار را پيش از دستگير شدن دريابي، که اگر گرفتارشان شوي هر روز هزار بار آرزوي مرگ خواهي کرد.”
سهراب پرسيد: “شما چطور؟ شما را اگر دستگير کنند چه ميشود؟”
فرخ شاد گفت: ” بعيد نيست من هم در اين هنگامه بميرم. اما اين امکاني اندک دارد. گرفتار ساختن من چندان کار آساني نيست. به ياد داشته باش که من حملهي هولاکو خان به الموت را هم به چشم ديدهام و تا به حال زنده ماندهام.”
سهراب گفت: “در اين حالت، با مردن ما اسرار مخفيگاه خزانهي راز به گور نميرود. شما ممکن است آن را از اين حصار نفرين شده خارج کنيد. مگر نه؟”
فرخ شاد گفت: “آري، من نيز آن راز را ميدانم. اما تو که ميداني، من حق ندارم در برخي از چيزها دخالت کنم. ياران تو در شهرهاي ديگر بايد به نوعي بر مکان خزانه آگاه شوند و آن را بيابند. من تنها ميتوانم گاه راهنماييشان کنم. اما تغيير سير حوادث گيتي در قلمرو اختيار من نيست.”
خواجه گفت: “حالا ميگوييد چه کنيم؟”
فرخ شاد گفت: “علي و سهراب به خانههايشان بازگردند، قشون چغتايي ساعتي است که وارد شهر شدهاند و گذرها را به زودي خواهند بست. اين سه ملعون پيشاهنگهايشان بودند. برويد و منتظر باشيد تا ببينيم چرخ چگونه خواهد گشت.”
علي مانند توفاني سهمگين در کوچههاي اصفهان ميدويد و به سمت خانهاش پيش ميرفت. هوا کم کم گرگ و ميش شده بود و افق خاور به رنگ خون در آمده بود. کوچهها خلوت بود و گهگاه تک و توکي از گوشهاي به گوشهاي ديگر ميدويدند. هنوز اثري از سربازان چغتايي نبود. علي در راه به مردي سالخورده رسيد که در جهتي معکوس او پيش ميرفت. علي نگاهش داشت و پرسيد: “حاجي زين العابدين، از محلهي تيران خبري داري؟”
مرد جهانديده که بازويش در دست علي بود، با چشماني ترس زده به او نگريست و گفت: “پهلوان، به سر خانه و کاشانهي خودت برو. تيموريها دروازهها را بستهاند و براي غارت خانههاي مردم محله به محله پيش ميآيند. زود به محلهي خودت برو که دير نيست گذر محلهها را هم ببندند.”
علي بازويش را رها کرد و گفت: “عجب، چقدر زود. اين سرداري بود که مرشدمان ميگفت براي يکپارچه کردنِ اين سرزمين آمده؟ اين که بيشتر به راهزني عادي شبيه است.”
پيرمرد که در کوچه ميدويد برگشت و گفت: “دل خوش مدار، آهنگر، دوستانت در حلقهي جوانمردان هم نميتوانند نرگس را از چنگ اين عفريتها نجات دهند…”
علي با شنيدن نام دخترش اخم کرد و شتابزدهتر از قبل به سمت خانهاش دويد. جلوتر که رفت، خيابانها شلوغتر شد. عدهاي از چنگ سپاهياني که با داغ و درفش براي غارت خانهها گسيل شده بودند، ميگريختند. علي با آن اندام تنومندش به ديگران تنه زد و راه خويش را به سمت محلهي تيران آهنگران گشود. وقتي از دور ديد که دود از محلهاش بر ميخيزد و گرگ و ميش غروب با نور شعلههاي آتش آراسته شده، بر سرعت خويش افزود.
در گذر آهنگران، که کوچهي منتهي به خانهاش در آنجا قرار داشت، با دستهاي از سربازان روبرو شد که بر خلاف گزمههاي اصفهاني، زره چرمينِ ترکي پوشيده بودند و پاپاخ پوستي بر سر داشتند. سربازان در دکانهاي آهنگري را گشوده بودند و داشتند شمشيرها و پيکانها را غارت ميکردند. علي با ديدنشان از سرعت گامهاي خود کاست و بي آن که چيزي بگويد، از برابر دکان آهنگري خودش گذشت و کوشيد تا سربازاني را که داخل کارگاهش غوغا ميکردند را ناديده بگيرد. سربازان هم چنان سرگرم غارت بودند که توجهي به او نکردند. گاري دستي کوچکي همراهشان بود که اموال غارت شده را بر آن مينهادند و دبيري از بينشان بود که از اين اموال سياهه بر ميداشت.
علي به سمت خانهاش رفت. کوچه شان آرام و ساکت بود. اما اين سکوت آرامش بخش نبود. در خانهي مهرانِ آهنگر، که زماني استادکارش بود، شکسته بود و از درون خانهاش دودي تيره بيرون ميزد. خانهي خودش در آن ته کوچه قرار داشت، اما هيچ سر و صدايي از آن به گوش نميرسيد.
علي در را گشود و با گامهايي که ديگر سست شده بود، وارد اندروني شد. اسباب و اثاثيهي خانه در هم ريخته بود و معلوم بود که غارتگران آنجا را چپاول کردهاند. اما اثري از زنش و پسر و دختر و خواهرش که با او زندگي ميکردند، ديده نميشد. علي که عرقي شور از پيشاني بر چشمانش ميريخت، وارد اندروني شد و در آنجا هم با همان آشفتگي روبرو شد. چراغي روشن نبود و نميشد در تاريکي شبي که تازه شروع شده بود، چيزي را ديد. هولزده به دنبال آتش زنه و پيه سوز گشت. اما همه چيز چنان به هم ريخته بود که براي پيدا کردنش دقايقي دردناک را پشت سر گذاشت. بالاخره پيه سوز را يافت که بر زمين افتاده بود. از آتش زير خاکسترِ اجاق پستو اخگري برداشت و پيه سوز را روشن کرد، و با ديدن منظرهي پيشارويش بر جاي خود خشکيد.
زنش در گوشهاي، در دورترين نقطهي اتاق، کز کرده بود و پيکر خونيني را در بغل ميفشرد. پيکري که لباسش از خون رنگ خورده بود، اما از گيسوان بور بلندش معلوم بود که خواهرش است. علي با گامهايي لرزان به او نزديک شد. زنش به ظاهر صدمهاي نديده بود، اما با چشماني تيره و خالي به روبرويش خيره شده بود. به نظر نميرسيد اصولا روشن شدن اتاق و ورود علي را دريافته باشد.
علي کنارش زانو زد و با دستاني لرزان گونهاش را لمس کرد و انگشتانش از اشک تر شد. با صدايي که به زحمت از گلوي خشکيدهاش بيرون ميآمد گفت: “ماه بانو، ماه بانو، منم، علي، چه شده؟ نرگس و خسرو چه شدند؟”
زنش جوابي نداد، اما چشمانش پس از وقفهاي دراز به سويش چرخيد. وقتي دهان گشود، حرفش به جان علي آتش زد: “پهلوان، دير رسيدي. وقتي خانهات را غارت ميکردند، نبودي.”
علي با اندوه پيکر بيجان خواهرش را از آغوش زنش بيرون کشيد. زخم خنجري که قلبش را شکافته بود هنوز تازه بود و دستان آويختهاش هنوز گرم بودند. علي پيکرخواهرش را بر زمين خواباند و با خشم ديد که لباسهايش دريده شدهاند. معلوم بود سربازان ميخواستهاند به او تعرض کنند، و چون ديده مقاومتش فايدهاي ندارد، خود با خنجر به زندگي خويش خاتمه داده.
براي لحظاتي ذهنش فلج شد و بر جاي خود خشکيد. تا آن که صداي شيون زنش او را به خودش آورد.
زنش گريه کنان غريد: “پسرمان خسرو، او را با خود بردند.”
علي پرسيد: “آن را که چنين کرده بود کشت؟”
افتخاري تلخ در صداي زنش موج ميزد: “تا به خانه وارد شد و ديد با او گلاويز شدهاند، خشمگين شد. آري، انتقام عمهاش را گرفت. اما زخمي شد. بردندش تا در ميدان شهر به دارش آويزند.”
علي از پرسيدن آنچه در ذهن داشت ميترسيد. اما بالاخره گفت: “نرگس؟”
زن نگاهش را از او برگرفت و به زمين خيره شد: “او را هم بردند.”
علي به ناگاه بر پا خواست. شقيقههايش ميزد و ريش بلندش از آميختهي اشک و عرق خيس بود. با دستان درشتش شانههاي زنش را گرفت و گفت: “لباس خانه را عوض کن و مسلح باش. شايد ديگر نتوانم به خانه بيايم. اما اين تخم مغولها خواهند آمد.”
زنش بغض کرد و سرش را تکان داد.
علي مانند توفاني از در خارج شد.
سردار چغتايي محمد نام داشت. مردي بود کوتاه قامت و فربه، که به کندي حرکت ميکرد، اما بدني استوار و نيرومند داشت و سرش را به سنت مغولان تراشيده بود. به جواني که روبرويش ايستاده بود نگاهي تحقيرآميز انداخت. جواني درشت اندام و شجاع به نظر ميرسيد. با اين که زخمي کاري برداشته بود و رد شمشيري بر پهلويش دهان باز کرده بود، ابرو در هم نميکشيد و تا جايي که ميشد، مغرورانه قد افراشته بود. دستانش را از پست به چوبي بلند بسته بودند که از ميان بازوهايش رد شده بود. سردار به او نزديک شد و گفت: “پس اين است بچهاي که جرات کرده روي سربازان من دست بلند کند؟”
جوان چيزي نگفت. نور مشعلهايي که سربازانش در دست داشتند، روي چشمان درشت و کمرنگش ميدرخشيد. دو تا از سربازان مشغول رد کردن طناب از درختي بودند که در ميدان شهر بود، و بقيه منتظر بودند تا دار زدن جوانک را ببينند. جسد سربازي که به دست جوان به قتل رسيده بود را در گوشهاي روي زمين خوابانده بودند. سردار چغتايي به قربانياش زهرخندي زد و به سربازي اشاره کرد. سرباز دختر جوان و زيبارويي را پيش آورد که دستان او را هم بسته بودند. سردار محمد موهاي دختر را گرفت و او را بر زمين انداخت. بعد هم قهقههاي وحشيانه سر داد: “پس ماجراچنين بوده، اين دختر خواهرت است؟ يا نامزدت؟ جوانتر از آني که نامزد داشته باشي.”
خسرو قدمي به جلو برداشت و غريد: “دست کثيفت را به او نزن…”
اما با مشتي که سربازي به محل زخم پهلويش زد، از حال رفت و بر زانو فرو افتاد. سردار خنديد و گفت: “نگران نباش، نخواهي ديد که با او چه خواهم کرد. آن موقع بر سر دار خواهي بود…”
صداي همهمهاي باعث شد تا حرفش نيمهتمام بماند. نگاهش از جوان بر جمعيتي از اهالي که به تدريج در اطرافشان گرد ميآمدند لغزيد، و مرد غول پيکري را ديد که جمعيت را شکافت و پا به ميدان نهاد. مرد، ريشي انبوه و مويي بلند و چهرهاي مردانه داشت. گرزي بسيار بزرگ را در مشت ميفشرد، و شمشيري به همان بزرگي را به کمر بسته بود که آشکارا قاعدهي تسليم شهر و مسلح نبودنِ اهالي را نقض ميکرد. در کنارش جوان ديگري بود، با لباس فاخر بازرگانان، که او هم مسلح بود. او امير شادمان داماد علي بود.
سردار که از ديدن هيبت علي کمي ترسيده بود، به سمت امير شادمان چرخيد و غريد: “شما کيستيد؟ تو، مردک، چطور جرات کردهاي شمشير به کمر ببندي؟ مگر نميداني شهر تسليم امير تيمورِ بزرگ شده است؟”
امير شادمان که مخاطب مرد چغتايي بود، هيچ نگفت، اما علي همان جا محکم ايستاد و گفت: “اين دو جوان را رها کن.”
سردار باور نميکرد حرفش را درست شنيده باشد. چنين جسارتي در برابر قشون تيموري عين ديوانگي بود. پس گفت: “کيستي؟ شايد مجنوني که اين طور حرف ميزني؟”
مرد گفت: “علي کچهبا هستم. آهنگرم و پسر و دخترم را ميخواهم، و سربازي را که خواهرم را کشته است.”
خون به چهرهي مغولي سردار دويد. با گامهايي کوتاه به سمت مرد تناور رفت و نعره زد: “ميداني من کيستم؟ من محمد هستم، پسر ختاي بهادر، داماد تيمور بزرگ. اعضاي خانوادهات به سربازان من حمله کردهاند و همين جا جلوي چشمت هر دو را گردن ميزنم تا…”
حرف سردار چغتايي در گلويش شکست. چشمان تنگش گشاد شد و با ناباوري به زخم عميقي که بر سينهاش پديد آمده بود، خيره ماند. علي چنان سريع شمشير کشيده و چنان سريع آن را بر بدنش نواخته بود که تقريبا از ميان به دو نيمهاش کرده بود. علي خروشيد و در حالي که شمشير عظيم و خونآلود خود را بالا و پايين ميبرد، به ميان سربازان هجوم برد. با گرز مغز سربازي غول پيکر را پريشان کرد و با شمشيرش دست ديگري را قطع کرد که به قصد ضربه زدن به امير شادمان پيش ميرفت. در ميان مردم ولولهاي افتاد و هرکس از سويي دويد. در چشم بر هم زدني سربازان همچون برگ خزان بر زمين ريختند.
خبر شورش مردم در چشم بر هم زدني در اصفهان پيچيد. علي پس از رها کردن پسرش خسرو، که به شدت مجروح شده بود، و سپردن نرگس به امير شادمانِ نوداماد، دهل خويش را در ميدان شهر به صدا در آورد. اين رمزي بود که پهلوانان و جوانمردان شهر در ميان خود داشتند و در اندک مدتي گروهي بسيار بر او گرد آمدند. علي و ياران آهنگرش همگان را به شمشير و نيزه و تبرزين مسلح کردند و خشمگينانه به شکار سربازان چغتايي پرداختند. مردم ميگفتند سه هزار تن از سپاهيان غارتگر در شهر هستند. علي و يارانش ايشان را يک به يک يافتند و کشتند. تنها شماري اندک از ايشان که رفتاري خوب با مردم داشتند، توانستند با دورانديشي گروهي که از عاقبت امر نگران بودند، در خانههاي مردم پناه بگيرند و از آتش انتقام مردم شهر در امان بمانند. در آن ميان به سهراب گروهي از جوانمردان و پهلوان را سازمان داد تا به جستجوي مردان سياهپوشي برآيند که بر پيشانيشان نقش عقربي را خالکوبي کرده بودند. سه گروه از ايشان در شهر يافته شدند و همگي پس از مقاومتي شديد کشته شدند.
علي پس از پاکسازي شهر از ترکان به سمت دروازهها رفت و نگهباناني را که از سپاهيان فاتح بر درها گماشته بودند، بازداشت کرد و در زندان ارگ شهر به بند کشيد. آنگاه ادارهي امور شهر را در دست گرفت. سربازان پادگان اصفهان که تا پيش از آن از حاکم مظفري فرمان ميبردند و به دنبال تسليم شهر لباس رزم را ترک کرده بودند، بار ديگر زره و خفتان پوشيدند و براي دفاع از شهر آماده شدند. سر و صداي کرنا و دهل از محلههاي مختلف شهر برخاست و همزمان با بسته شده دروازهها، مشعلهايي که کمانداران با خود حمل ميکردند بر فراز حصار شهر نمايان شد و سپاهيان تيموري را که در فاصلهاي اندک اردو زده بودند، آگاه کرد که ورق برگشته است.
هم زمان با دميدن سپيدهي صبح، لشکريان چغتايي طبل و شيپور زدند و با آرايشي رزمي به حصار اصفهان نزديک شدند. علي که در زره فلسدار و سنگينش به پهلوانان شاهنامهاي ميمانست، مردم و سربازان اصفهاني را در مقابله با ايشان هدايت ميکرد. تيمور که از طغيان مردم خشمگين شده بود، سردار معروف خويش تيمور اقبوغا را که به خشونت و بيرحمي شهرت داشت، به رهبري نيروهاي مهاجم گماشت.
تيمور اقبوغا، مردي بود بلند قامت و لاغر اندام، که به چابکي شمشير ميزد و کمانگيري چيره دست بود و از کودکي در قبيلهي خويش با جنگ و جدال و راهزني خو کرده بود. تيمور نخست گروهي از بزرگان شهر را که در اردوي تيموري مهمان بودند و براي تسليم شهر به وي به نزدش رفته بودند، در پاي حصار شهر به صف کرد و همه را جلوي چشم اهالي شهر گردن زد. آنگاه آلات قلعهکوبي و دبابه و ديوارکوب و برج متحرک را به کار گرفت و بر حصار شهر تاخت.
ادامه مطلب: بخش دوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب