وقتي فردا صبح همين گروه به سر تپه رفتند، جمشيد دريافت که قباد چرا روز قبل از شرح مسئله جلوگيري کرده بود. قاضي زاده و مولانا علاء الدين قوشچي که تحت تاثير ادعاي جمشيد قرار گرفته بودند، پس از بازگشت از تپه تمام عصر روز گذشته را صرف بازگو کردنِ موضوع با اين و آن کرده بودند، و خودِ پسر استاد صفار هم به دوستانش موضوع را خبر داده بود و ايشان هم به دوستانشان خبر داده بودند و به اين ترتيب وقتي جمشيد با کاغذ ضخيمي که مباشري برايش ميآورد، به بالاي تپه رسيد، از ديدن چند صد نفري که در آنجا گرد آمده بودند تا راه حلش براي اين مسئلهاش را ببينند، يکه خورد.
قباد زير گوش دايياش گفت:” راستش ديروز فکر ميکردم عدهاي براي ديدن شاهکارت بيايند و آوازهات را بيشتر کنند، اما هيچ فکر نميکردم اين تعداد از مردم سمرقند مسئله را بفهمند، چه رسد به اين که به حل مسئله از راهي ديگر چنين علاقه مند باشند که تا اينجا بيايند.”
جمشيد هم از اين موضوع شگفت زده شده بود. طوري که وقتي شروع کرد به توضيح راه حلِ خود، ابتدا سخنش را با اين جمله شروع کرد:” اي مردم سمرقند، زادگاه من کاشان، به داشتن مردمي دانشمند و هنرمند مشهور است. با اين وجود شهر شما مرا به فروتني وا داشته است. سمرقند اگر تنها به اين دليل هم بر خود غره شود جا دارد، که براي فهم راه حل مسئلهاي رياضي که به مساحي مربوط ميشود، در نيمروزي پانصد تن گرد آمدهاند…”
بعد، جمشيد شروع کرد به نمايش راه حل خود براي تعيين نشيب زمين با مثلثي مختلف الاضلاع. او نخست بر مقواي بزرگي که مباشران برايش در دست نگه داشته بودند، شکل رياضي مسئله را شرح داد و راه حل خود را بيان کرد، و اين در حالي بود که مردم کمي پايينتر از او بر دامنهي تپه نشسته بودند و سخنانش را ميشنيدند. بعد هم گچ و نخ و ميخ و ابزار مساحي به دست گرفت و شيب زمين را بر اساس همان راهي که خود شرح داده بود، اندازه گرفت. اين بخشِ عملي بعدي به قدري گويا بود که وقتي خورشيد به ميانهي آسمان نزديک ميشد، پانصد تن از مردم سمرقند در حالي که دربارهي نبوغ اين مرد کاشاني سخن ميگفتند، خرسند از اين که راه حل را به درستي دريافتهاند، به شهر خويش باز ميگشتند.
بعد از سه ماهي که در هرات زيسته بود، ديگر کم کم همه نامش را ميدانستند. او را احمد لر ميناميدند و برخي به خاطر شغلي که در پيش گرفته بود، او را احمد طاقه دوز هم ميگفتند. مردي بود آرام و خويشتندار و خوش برخورد که مردم همسايه دوستش داشتند و بابت علم و دانشي که در ادبيات و تاريخ و امور ديني داشت به او اعتماد داشتند و از آن رو که شمار زيادي از رجال و بزرگان هرات هر از چند گاهي به در دکانش ميآمدند، در شگفت بودند. با اين وجود، آنچه که هيچ يک نميدانستند آن بود که احمد لر از حروفيان متعصب و تندرو بود و همان کسي بود که پس از گريختنِ خواجه نورالدين از هرات، مسئوليت سوء قصد به جان امير شاهرخ را بر عهده داشت.
آن روز جمعه، مانند هميشه دکانش را نگشود و در خانه ماند و اوقات خود را به نماز و عبادت و ذکر گناهان و توبه گذراند. به خوبي ميدانست که اين آخرين روز زندگياش است و ميخواست حتما ساعتهاي باقي مانده از زندگياش را به بهترين شکل بگذراند. با نزديک شدنِ زمان ظهر، احمد لر نيز دست به کار تهيهي مقدمات کار شد. شب قبل نامهاي نوشته بود و در آن، با لحني که در عريضهها و دادنامهها مرسوم بود، از يکايک جنايتهايي که شاهرخ ميرزا و برادران و خويشاوندانش در حق حروفيان کرده بودند، ياد کرده بود، و آنگاه در پايان دادِ خود را از ايزد بزرگ خواسته بود. کاغذ را بر سبک و سياق عريضهها نوشته بود و هم به همان ترتيب لولهاش کرد و نواري چرمي به دور آن بست و آن را در شال کمرش نهاد. آنگاه خنجري تيز و آبدار را چنان که رسم عياران بود در آستين نهاد و چند بار حرکت دشواري را که در جواني در زورخانه آموخته بود، با آن تمرين کرد. حرکتي که در آن خنجر با يک حرکت دست از جاي خود در پايين آستين و کنار آرنج ميلغزيد و به پايين و به سوي کف دست ميافتاد و عيار ميبايست با سرعت آن را هنگام خروج از آستينش بگيرد و به کار بيندازدش. وقتي احمد لر چند بار اين حرکت را تکرار کرد و از اين که مهارتهاي دوران جوانياش را هنوز در ياد دارد، اطمينان حاصل کرد، ردايي سپيد پوشيد و کلاه نمدين بختيارياش را بر سر گذاشت و قدم در راه مسجد جامع نهاد.
از آن سو، شاهرخ به رسم هر جمعه آن روز نيز صبح زود از خواب برخاسته بود و ساعاتي را به استراحت و ترميم خستگي يک هفته کار و تلاش گذرانده بود. بعد هم چنان که رسم هر هفتهاش بود، در مجلسي که شعرا و فقها و دانشمندان در آن شرکت ميکردند و در علوم عقلي و نقلي بحث ميکردند شرکت کرد. اين مجلس را سالها بود که هر هفته دوشنبهها و جمعهها در کاخ خويش برگزار ميکرد و دانشمندان و نامداراني که گذرشان به هرات ميافتاد نيز به آن دعوت ميشدند. پس اس پايان اين جلسه، آفتاب به وسط آسمان نزديک شده بود و زمانِ نماز ظهر بود. از اين رو طبق معمول همراه با همراهانش، با پاي پياده و بدون اسلحه پاي در راه نهاد و به سوي مسجد جامع هرات رفت. بزرگان دربار هرات نيز که از رسم پادشاه خود پيروي ميکردند، همچون او لباسي ساده و سپيد پوشيده بودند و اسب و خدم و حشم را وا نهاده بودند و در معيت وي به نماز ميرفتند.
در آستانهي در مسجد بود که صدايي از ميان جمعيتي که براي تماشاي عبور شاه جمع شده بودند، برخاست. شاهرخ به سمت صدا برگشت و مردي تنومند و بلند اندام را ديد، که قيافهاي نوراني داشت و کلاه نمدي مردم غرب ايران را بر سر داشت. مرد با لهجهي لري گفت:” پادشاها، داد ميخواهم.”
شاهرخ ايستاد و به او نگريست. مرد چيزي در دست داشت که در نگاهي دقيقتر معلوم شد کاغذي است که به رسم عريضه بسته بندياش کردهاند. شاهرخ راه خود را کج کرد و خوشرويانه به سوي او رفت تا عريضه را از دستش بگيرد. همراهانش هم که چنين ديدند، کوچه دادند تا شاه بگذرد، در اين ميان تنها جلال الدين فيروز شاه، سپهسالار مقتدر و نيرومندش بود که با بدگماني هميشگي خويش، شانه به شانهي شاه پيش رفت. او همواره شاهرخ را از خطرِ سوء قصد به جان خويش زنهار ميداد و با اين رسمِ پياده و بي نگهبان رفتن به مسجد که بنيان نهاده بود، سخت مخالف بود.
احمد لر که توجه شاهرخ را به خود جلب کرده بود، با دست چپ خالي اش شانهي مردم را ميگرفت و ايشان را از سر راه خود کنار ميزد، و با دست راستش هم عريضه را گرفته بود و پيش ميرفت. شاهرخ با ديدن اين که دستان مرد خالي است و شمشيري هم به کمر نبسته و به ظاهر صنعتگري بيآزار است، بيش از پيش احساس امنيت کرد و به او رسيد و عريضه را از دستش گرفت. احمد لر عريضه را به دست شاهرخ داد و باز تکرار کرد:” شاها، داد ميخواهم، و داد ميستانم.”
اين جملهي آخر در گوش شاهرخ طنيني غيرعادي يافت. احمد لر بعد از دادن عريضه، حرکتي سريع به دست راستش داد و ناگهان گويي از غيب خنجري در دستش پديدار شد، احمد لر پيش رفت و با خنجر به شاهرخ حمله کرد. شاهرخ که انتظار اين حرکت را نداشت، خود را کنار کشيد، اما خنجر پهلويش را دريد. احمد لر بار ديگر خنجر را بالا برد تا کار حريف را يکسره کند. اما دستش در هوا خشکيد. چون فيروز شاه که طبق معمول با چابکي و گوش به زنگي دست به کار شده بود، شمشيري را از دست يکي از گزمهها قاپيده بود و آن را در پشت احمد لر فرو کرده بود. احمد لر نااميدانه کوشيد تا حملهي خود را به انجام برساند، اما اين بار خودِ شاهرخ که مردي تنومند و قوي پنجه بود، مچ دستش را گرفت و به اين ترتيب در چشم بر هم زدني نگهبانان و گزمههايي که در ميان مردم پراکنده بودند، سر رسيدند و بدنِ احمد لر را پاره پاره کردند.
شاهرخ بعد از دفع حملهي احمد لر، در اثر خونريزي دچار ضعف شد، اما بر زمين ننشست و در حالي که به فيروز شاه تکيه داده بود، راه خود را تا شبستان مسجد طي کرد. بعد در آنجا، دور از چشم مردم و در حالي که ياران و درباريان دور و برش را گرفته بودند، کمي نشست و آبي خورد و زخم خود را بازرسي کرد. زخم به نسبت عميق بود، اما اندامي حياتي را از کار نينداخته بود و تنها پهلوي شاه را دريده بود و باعث خونريزي شده بود. شاهرخ پيش از اين بارها زخمهايي سختتر از اين را در ميدان جنگ برداشته بود و از همه به سادگي بهبود يافته بود.
فيروز شاه در برابر شاهرخ زانو زد و با پارچهاي تميز زخمش را بست. اما چون ديد خونريزي هنوز ادامه دارد، کمي نگران شد. شاهرخ اما با وجود آن که رنگ بر رخسار نداشت، ميخنديد و زخمش را کوچک ميشمرد. فيروز شاه در نهايت گفت:” جانم فدايتان باد، بايد به کاخ حکومتي باز گرديد.”
شاهرخ ابرو در هم کشيد و گفت:” فيروز شاه، تو که با من در بزم و رزم بودهاي ديگر چرا به رسم زنان نگران ميشوي؟ تو که ميداني من از اين زخم جان به در خواهم برد. امروز به هواي نماز گزاردن د رمسجد از قصر بيرون آمديم و بگذار برنامهي خود را ادامه دهيم و پيش از نماز هم خطبهاي در تخطئهي اين اهريمنان بخوانيم.”
فيروز شاه گفت:” ميدانم سرور من که زخمي کاري نيست. اما زبان مردم و قدرت شايعه را دست کم نگيريد. کافي است با لباس خونين و رنگ پريده بر منبر رويد تا در چشم ب رهم زدني شايعهي چشم زخم رسيدن به شما تا چين و ماچين برود و گردنکشان از چهار گوشهي قلمرو خاقاني سر برکشند. توصيهي اين حقير را بشنويد و به کاخ باز گرديد. هم اکنون فرمان خواهيم داد تا اسب بياورند و سواره از خيابانها بگذريد تا سلامتتان را مردم ببينند. بعد هم نقاره و کرناي شکرگزاري خواهيم زد و جارچيان خبر ابتر ماندن سوء قصد را در شهر اعلام ميکنند و غايله ختم ميشود.”
شاهرخ ابتدا ميخواست با اين حرف مخالفت کند اما وقتي ديد ساير درباريان و نزديکانش هم با اين سخن فيروزشاه موافق هستند، به خواستهشان تن در داد و بر روي لباس خونينش جبهاي مرصع پوشيد و بر اسبي که برايش آورده بودند وسار شد و در ميان فيروز شاه و ساير رجال دولتي که آنان نيز سواره گرداگردش را گرفته بودند، از مسجد خارج شد و به کاخ خويش رفت. در راه ميتوانست سر و صداي ساز و دهل جارچيان را بشنود که در خيابانهايي که به همين زودي انباشته از جمعيت شده بود، خبر شکست سوء قصد و زنده ماندن شاه را اعلام ميکردند.
الغ بيک با مهارت بر اسبش خم شد و چوب چوگان را بالا برد و گوي را با دقتي شايستهي تحسين در ربود و آن را به سمت دروازهي حريف راند. در جبههي رويارويش، محمد قوشچي کوشيد تا خود را به گوي برساند و از گذر آن از دروازه جلوگيري کند، اما چند لحظه دير جنبيد و به اين ترتيب گوي از مکان مورد نظر گذشت. قاضي زاده که با وجود سن و سالي که داشت، هنوز به بازي چوگان راغب بود، در گروهِ الغ بيک بازي ميکرد و با ديدن گلي که کاشته بود، گفت:” دست مريزاد پادشاه، الغ بيک با تکان دادن سر تشکري کرد و اسب خود عقب کشيد تا در برابر پاتک محمد قوشچي که به همراه قباد گوي را با چوب پيش ميراندند، از دروازهي خود دفاع کند. اما در همين لحظه صداي يکي از فراشان درباري برخاست که ميگفت:” امير بزرگ، امير بزرگ، کبوتر نامه بر مخصوص خبري آورده است…”
الغ بيک با شنيدن اين حرف بر جاي او ماند و به سوي فراش برگشت. فراش کبوتري بزرگ را در دست داشت که نقشي زرين را بر پيشانياش نقاشي کرده بودند. الغ بيک فورا از اسب پايين پريد و به سوي فراش دويد و کبوتر را از دست او گرفت. فراش، چنان که دستور داده بود، به پيام دست نزده بود. کبوترهاي سلطنتياي که اين نشان را بر سر داشتند و به کاخ گسيل ميشدند، از امير شاهرخ يا برادران الغ بيک پيامي حياتي داشتند و لازم بود بلافاصله آن را خواند و در موردشان واکنش نشان داد.
الغ بيک که هنوز به خاطر فعاليت بدني شديدش هنگام چوگان عرق از سر و رويش ميريخت، با دنبالهي دستارش صورتش را پاک کرد و پيام را از پاي کبوتر گشود. پيام به رمز و به خط نوپاي چغتايي که جز اندکي خواندنش را نميدانستند، نوشته شده بود. الغ بيک نامه را خواند، کبوتر را به فراش سپرد تا تيمارش کند، و بعد با جديت به قاضي زاده گفت:” وزير، پياده شو و بيا که به مشورتت نيازمندم.”
قاضي زاده از اسب پايين پريد و خود را به الغ بيک رساند. اين دو بي آن که سوار اسب شوند و به سمت کاخ امير بروند، مسيري را در چمنزار سبز و خرمي که براي چوگان برگزيده بودند، در پيش گرفتند و همين طور گفتگو کنان پيش رفتند. قباد و قوشچي و چند تن ديگري که همبازي چوگان شاه بودند، نگاهي به هم انداختند و بازي خود را متوقف کردند و دسته جمعي به سوي خيمهي شاهي پيش رفتند.
قاضي زاده، با ديدن واکنش الغ بيک بعد از خواند نپيام فهميده بود که امر مهمي رخ نموده است. از اين رو با ادب منتظر ماند تا شاه خودش ماجرا را به اطلاعش برساند.
الغ بيک درحالي که به دور دستها خيره شده بود، گفت:” قاضي زاده، هم اکنون خبري مهم به دستم رسيد. نامه را پدرم نوشته بود. گويا ساعتي پيش در هرات به هنگام نماز ظهر به جانش سوء قصد کردهاند.”
قاضي زاده که تا حدودي در جريان ماجراها قرار داشت و ميدانست در همين روزها چنين اتفاقي خواهد افتاد، خود را به ندانستن زد و با ظاهري حيرتزده پرسيد:” عجب، اما چه کسي ميتوانسته خواهان قتل شاهي به اين پرهيزگاري باشد؟”
الغ بيک گفت:” معلوم است ديگر، حروفيان. آنها کشته شدن مرشدشان را به دست عمويم فراموش نکردهاند. بدي ماجرا آن است که ساير شاهزادگان تيموري هم به اين دشمني و خونريزي دامن زدهاند. شاهرخ پيام فرستاده که مراقب خود باشم. از نظر ديد او توطئه گستردهتر از چيزي بوده که در ابتدا به نظر ميرسيده. او نگران است که به من هم سوء قصد شود.”
قاضي زاده گفت:” چنان که بر ميآيد سوء قصد به امير بزرگ عقيم مانده است؟”
الغ بيک گفت:” آري، البته پدرم زخم خورده، اما زخمي کاري نبوده و اکنون پزشکان به او اطمينان دادهاندکه پس از چند روزي خوب خواهد شد. ميداني که مردي قوي و نيرومند است و به سادگي با زخم خنجر از پاي در نميآيد. کسي که براي کشتنش فرستاده بودند، مردي بوده به نام احمد لر، طاقه فروشي بوده در هرات که با درباريان هم آمد و شد زيادي داشته است. معروف بغدادي را به ياد داري؟”
قاضي زاده، معروف را به خوبي به ياد داشت. او يکي از ياران مهم انجمنشان در هرات بود و خطاط و خوشنويسي چيره دست و بسيار نامدار بود. با شنيدن نام او حس کرد عرق سردي بر تنش نشسته است. گويا احمد لر دستگير شده بود و زير شکنجه چيزهايي را بروز داده بود. چون معروف بغدادي حروفي نبود و تنها از مجراي انجمن ياران با او مربوط ميشد.”
الغ بيک با دادن توضيحي بيشتر او را از نگراني بيرون آورد:” داروغهي هرات حجرهي اين احمد لر را يافته و با پرس و جو از مردم و همسايگان دريافته که برخي از درباريان و ديوانيان هرات با اين مرد عجيب مراوده داشتهاند. در صدر ايشان نام معروف بغدادي به چشم ميخورد. او را هم دستگير کردهاند و ميخواهند اعدامش کنند. الان در اختيار يساولان و عملهي عذاب است.”
قاضي زاده گفت:” اما معروف بغدادي که مردي وارسته و بسيار خوشنام بود. او به ظاهر نبايد با اين ماجراها ارتباطي داشته باشد.”
الغ بيک گفت:” از ديد منهم بيگناه است. يادت هست که آن نسخه از ديوان انوري را با چه زيبايي و شايستگي تحسين برانگيزي نوشته بود؟ حيفِ آن دستان هنرمند نيست که اکنون از يساولان آزار ببينند؟”
قاضي زاده گفت:” کسان ديگري را هم دسگير کردهاند؟”
الغ بيک گفت:” آري، گوئيا چند تن ديرگي هم هستند. اما هنوز ساعتي بيش نگذشته و همه ابراز بيگناهي ميکنند. موضوعي که بايد در موردش با تو مشورت کنم، ان است که شاه بابا برايم نوشته که از پيش برنامهاي براي قلع و قمع حروفيان در هرات و قلمرو خود داشته و نوشته که اکنون تصميم دارد همهي ايشان را از ميان بردارد. به من هم نوشته که چنين کنم. از نظر او دير يا زود به سراغ من هم خواهند آمد و بايد هرچه زودتر اين آفت را ريشه کن کنم. نظر تو چيست؟”
قاضي زاده گفت:” امير به سلامت باشند. حروفيان زيادي در قلمرو خاقاني زندگي ميکنند و بيشترشان هم مردمي دانشمند و صنعتگر و خوشنام و آرام هستند. من که صلاح نميدانم بيهوده ظلمي بر ايشان روا کنيم. اين که سوء قصد کننده به امير شاهرخ يک حروفي بوده، لزوما به اين معنا نيست که همهي ايشان در اين گناه سهيم باشند. در ضمن، به راستي باور ندارم در قلمرو شما خطري تهديدتان کند.”
الغ بيک به فکر فرو رفت و قاضي زاده با نگراني منتظر اعلام تصميم او ماند. انجمن ياران در سمرقند به گزند نرساندن به او راي داده بود، اما معلوم نبود اگر دستور دستگيري و کشتار حروفيان را ميداد، اين راي بر سر جاي خود باقي بماند.
الغ بيک گفت:” قاضي زاده، من ميدانم تو عضو انجمني مخفي هستي و اين را هم ميدانم که بسياري از رجال و نامدارانِ سمرقند نيز در اين گروه عضويت دارند…”
قاضي زاده شروع کرد چيزي بگويد که صداي خشک الغ بيک وادارش کرد سکوت کند:” بيهوده انکار نکن وزير، من از خيلي چيزها خبر دارم. بيهوده نبوده که ميل خود براي پيوستن به اين گروه را با تو مطرح کردهام. من ميدانم که چنين گروهي هست،و اين را هم ميدانم که تو در آن عضويت داري. اجمني که وزير مملکتي در آن عضو باشد، بايد نيرومند باشد، و آن وزير هم بايد رتبهاي بالا در آن داشته باشد. حالا بدون اين که بيهوده انکار کني، به من بگو به نظرت خطري مرا تهديد ميکند يا نه؟ و اين که به صلاح من هست که به توصيهي پدرم عمل کنم يا نه؟”
قاضي زاده کمي مکث کرد و انديشيد. از سويي الغ بيک را همچون پسر خود دوست ميداشت، و نميخواست چشم زخمي به او وارد آيد، و از سوي ديگر اطمينان نداشت که برخورد او با يارانش در انجمن چگونه خواهد بود و اگر قرار ميشد ميان او و آرمانش يکي را برگزيند، انجمن و يارانش را برميگزيد. پس دل را به دريا زد و گفت:” در تيزهوشي و خرد امير بزرگ شکي وجود ندارد، از اين رو اجازه دهيد حالا که با صراحت سخن گفتيد، با صداقت جوابتان را بدهم. آري، چنين انجمني وجود دارد، اما چنين نيستکه حروفيان آن را زير سيطرهي خود داشته باشند. من تنها چيزي که ميتوانم بگويم آن است که اعضاي اين انجمن دوستدار شما هستند و سوگند ميخورم که قصدي جز دوام و بققاي دولتتان ندارند و هيچ خطري از ايشان متوجهتان نخواهد بود. برعکس، اگر راستش را بخواهيد، فکر ميکنم بزرگترين پشتيبان و حامي شما و حکومتتان، همين افراد هستند و صداقت و اخلاصشان را در هيچيک از ديوانيان و درباريان وسرداران نميتوان يافت.”
الغ بيک گفت:” و حروفيان سمرقند در پي کشتن من نيستند؟”
قاضي زاده گفت:” شايد يک تني در اين ميان خواستار اين خونريزي باشد. اما در کل، حروفيان سمرقند و قلمرو شما دست از پا خطا نخواهند کرد و اگر هم بکنند، بي اطلاع آن انجمن و در تعارض با تصميمهاي آن خواهد بود.”
الغ بيک گويي به نتيجهاي قطعي رسيده باشد گفت:” بسيار خوب، قاضي زاده، پس تصميم مرا به ديوانيان اعلام کن. پيشنهاد پدرم براي کشتار حروفيان عملي نخواهد شد. اما خبرچينان و مزدوراني بر ايشان بگماريد تا اگر دست از پا خطا کردند خبردار شويم.”
قاضي زاده با خوشحالي گفت:”مهرباني شاهان است که رعيت را مطيع ميکند. چنين خواهم کرد سرورم.”
الغ بيک گفت:” و اما معروف بغدادي، او را چقدر ميشناسي و چقدر اطمينان داري که در اين ماجرا بيگناه بوده است؟”
قاضي زاده گفت:” صادقانه بگويم، او را دورادور ميشناسم. اما از سلامت نفسي که دارد، مطمئنم در هيچ توطئهاي براي به قتل رساندن امير شاهرخ درگير نبوده است. هرچند اين نکته حقيقت دارد که با حروفيان و ساير فرقههاي بدنام نزد فقها مراودهاي دارد.”
الغ بيک گفت:” بسيار خوب، خواهم کوشيد تا جان او را هم بخرم و از اعدام شدنش جلوگيري کنم. به ياد داري که، اسکندر ميرزا چند سال پيش چند من کاغذ مرغوب و زر برايش فرستاده بود تا خمسهي نظامي را بنويسد و او پس از يکسال همه را پس فرستاد و برايش نوشت که تا دلش به کاري نرود دست به قلم نميبرد و چون يک سال چنين نشده از پذيرش اين مسئوليت معذور است. از اين دسته گلها بسيار به آب داده و در ميان امرا دشمنان زيادي دارد. اما بگذار ببينم چه ميتوان کرد.”
قاضي زاده گفت:” امير بزرگ، من و يارانم شکرگزارتان هستيم.”
الغ بيک راه افتاد که بازگردد. اما لختي مکث کرد و گفت:” در ضمن، قاضي زاده، من هنوز مايلم به اين انجمن وارد شوم. چه گروهي است اين که شاهِ کشور را به آن راه نيست؟”
قاضي زاده گفت:” انجمني از دوستان و همپايگان است که در ميان خويش شاه و گدا نميشناسند، مگر به برتري دانش و حکمت. هرچند در دانش و خرد شما ترديدي نيست. اما به راستي فکر کنيد حاضريد کنار دست کسي بنشينيد که تنها به خاطرهمين خرد بزرگتان ميدارد و نه تبار شاهانهتان؟ و حاضريد به همين ترتيب ديگران را هم بزرگ بداريد؟”
الغ بيک کمي به فکر فرو رفت و در تمام مسير به نسبت طولانياي که پاي پياده تا اردوگاه خود طي کردند، ديگر هيچ نگفت.
قلندر به ديوار خرابه تکيه داد و به مرد ميانسالي که همراهش بود اشاره کرد تا روي زمين بنشيند. مرد لباسي سياه بر تن داشت و دستارش را به رسم صحرانشينان بر سر و صورتش پيچيده بود، طوري که فقط چشمانش آشکار بود. دست راستش از مچ بريده شده بود. گويي به دليل دزدي دستش را بريده باشند.
قلندر گفت:” اي شبح مرموز، در اين اطراف هستي؟ يا اين که براي نخستين بار بدقولي کردهاي و هنوز نيامدهاي؟”
از پشت ديوار صدايي برخاست که ميگفت:” بدعهدي آيين عياران نيست.”
قلندر با شنيدن اين صدا خنديد و به مرد ميانسال گفت:” ميبيني؟ همواره خوش قول و خوش عهد است. هرچند هرگز رخسارهاش را نديدهام و او را نميشناسم.”
صدا گفت:” او را به همراه آوردهاي؟”
قلندر گفت:” آري، در اين سوي ديوار بر زمين نشسته. گفته بودي سعي نکنيم به تو نزديک شويم و از اين رو پيشاپيش هشدارش دادم که به آنسوي ديوار ننگرد.”
صدا گفت:” بسيار کار درستي کردي. نميخواهم بيهوده کسي را تنها با اين حدس که شايد خبرچين ظلمت خان باشد از پاي در آورم.”
مردي که بر زمين نشسته بود، با شنيدن اين حرف کمي خود را جمع و جور کرد. قلندر متوجه حرکتش شد و گفت:” بيم نداشته باش. ارباب من بر خلاف ارباب تو از خونريزي ابا دارد.” بعد هم به او اشارهاي کرد و گفت:” مردي که همراه من است، براي سالها از نزديکان ظلمت خان بوده است. تا آن که به حکم او يکي از خويشاوندانش را کشتند و از اين رو پيشنهاد مرا پذيرفت تا با تو وارد صحبت شود.”
صدا گفت:” اي مرد، ميداني که عياران همه جا هستند و هيچ جا نيستند؟ و ميداني که اگر با سوداي خيانت به ما نزديک شده باشي جان سالم به در نخواهي برد؟”
مرد گفت:” آري، ميدانم و قصد خيانت ندارم. تنها انتقام خويش را از ظلمت خان ميجويم.”
صدا گفت:” بسيار خوب، در مقابل اطلاعاتي که به من ميدهي چه ميخواهي؟”
مرد گفت:” اگر به راستي ظلمت خان را ميجويي، همين که او را از ميان برداري براي من کفايت ميکند.”
صدا گفت:” اگر چنين کينهاي از او به دل داري چرا خود دست به کار نميشوي و انتقامت را از او نميگيري؟”
مرد گفت:”چون او را نميشناسم.”
قلندر گفت:” پس چه بود آن اطلاعات ارزشمندي که ميگفتي به کار ارباب من ميآيد؟”
مرد گفت:” اطلاعاتي دارم که براي من کافي نيست تا او را بشناسم. اما شايد اگر برايتان بازگو شود به کارتان بيايد.”
صدا گفت:” بگو، چيست آن اطلاعات؟”
مرد گفت:” ظلمتخان هرگز با روي گشوده با مردانش روبرو نميشود. همواره لباسي سياه بر تن دارد و دستاري سياه بر سر ميبندد و نقابي پارچهاي و سياه بر چهره ميگذارد، تنها يک بار کسي از ميان مردانش که وضعيتي شبيه به من داشت، به سوداي گرفتن انتقام عزيزي که به امر او هلاک شده بود، به او حمله کرد و نقاب سياهش را دريد، انگاه ما که پيرامونش ايستاده بوديم ديديم که در زير نقاب پارچهاي، نقابي فلزي بر چهره دارد. نقابي که به شکل رخسار يک ديو تزيين شده بود. يکي از نزديکانش ميگفت حتي در زير آن هم نقابي ديگر از جنس چرم بر چهره دارد و اين روايت را هم شنيدهام که ميگويند در پشت تمام اين نقابها، تهياي محض است و ظلمت خان اصولا چهرهاي ندارد و روحي پليد بيش نيست.”
صدا گفت:” قصهي جن و پري به من تحويل نده. بگو چه چيزهايي هست که مرا به سويش راهنمايي ميکند؟ صدايش چگونه است؟ چه قد و قامتي دارد؟ و چگونه راه ميرود؟ جايي از بدنش را نديدهاي که نشانهاي بر آن باشد؟”
مرد گفت:” قد و اندامي متوسط دارد. کمي فربه است و دست و پايي کوتاه دارد. اما چابک و زورمند است و وقتي يکي از نگهبانانش با شمشير به او حمله کرد، در چشم بر هم زدني با دست خالي گردنش را شکست. گويا به روش جنگيدن عياران و پهلوانان آشنا باشد. چون بسياري از سياهپوشان پيرامونش فنون جنگي را از خودش آموختهاند. صدايي زنگدار و بم دارد که به گمانم تغييرش ميدهد و صداي اصلياش نيست.”
قلندر گفت:” اينها بود اطلاعاتي که برايش وقت ما را تلف کردي؟”
مرد گفت:” نه، نکتهي عمده آن که وقتي آن دست پروردهاش به او حمله کرد، زخمي به او وارد کرد. شمشير او، شانهي ظلمت خان را دريد وهمهي ما ديديم که خون از بازويش فرو ميريخت. خودش بعد از کشتن مهاجم لباسش را دريد و زخم شانهاش را بست. آنجا بود که من ديدم نقش هلال ماه را بر جلوي بازويش خالکوبي کرده است.”
صدا گفت:” نقش عقرب چه؟ آيا چيزي شبيه به عقرب بر پوستش نقش نشده بود؟”
مرد گفت:” نه، پيروان او عقربي را بر پيشاني خود خالکوبي ميکنند و خودش هم بر سينه نشاني زرين به شکل عقرب داشت، اما بر بازويش چنين چيزي نديدم.”
صدا گفت: “ديگر چه؟”
مرد گفت:” ديگر آن که همواره دستکش سياهي بر دست دارد. اما وقتي بازويش را ميبست، دستکش را بيرون آورد و من ديدم که انگشتر عقيق ظريفي در انگشت اشارهي دست راست دارد که چيزي شبيه به هلال بر آن حک شده است.”
صدا پس از مکثي طولاني گفت:”بگو بدانم، ظلمت خان هنگام سخن گفتن حرف چ را به شکلي خاص تلفظ ميکند؟”
مرد با شگفتي گفت:” آري. حالا که به آن اشاره کرديد، بله، اما شما از کجا ميدانيد؟ او را ميشناسيد؟”
صدا گفت:” شايد…”
الغ بيک سوار بر اسب، از تپههاي اطراف شهر گذشت و وقتي از دور رصدخانهي در حال ساخته شدن را ديد، با ديدنِ اين که بخش عمدهي اسکلت ساختمان تکميل شده است، شادمان شد. کارگران دو طبقه را ساخته بودند و ديرکهاي سقف سومين طبقه را هم زده بودند و طاقيهاي سنگي آن را هم تکميل کرده بودند. با اين وجود هنوز از گنبد بزرگ رصدخانه و برجي که قرار بود در کنارهاش ساخته شود، اثري ديده نميشد.
الغ بيک که تنها و بيملازم و سرزده به رصدخانه ميرفت، خوشامدگويي آميخته با حيرتِ سرکارگران و ناظران کارگاهي را با حالتي فکور پاسخ گفت و در آستانهي در رصدخانه از اسبش پياده شد. از اين جا ميشد به روشني ديد که دو طبقهي پاييني ساختمان کاملا تکميل شدهاند و حتي ديوارهاي را به شکلي مقدماتي گچکاري هم کردهاند. الغ بيک شنيده بود که جمشيد بخشي از اين ساختمان را در اختيار گرفته و بيشتر اوقات خود را در آنجا ميگذراند و علاوه بر نظارت بر کار ساخت رصدخانه، کارهاي علمي خويش را هم در همان جا به انجام ميرساند.
ساختمان، زيربنايي گسترده داشت. درازايش به پانصد زرع ميرسيد و پهنايش به حدود سيصد زرع بالغ ميشد، جمشيد با راهنمايي معمارباشي دربار تالاري بزرگ براي بحث و سخنراني و حجرههايي پرشمار براي مطالعه و تفکر دانشجويان در آن ساخته بود و اين جداي از اتاقهايي بود که قرار بود آلات و ادوات مخصوص نجوم را در آن بگذارند و حجرههاي بزرگي که براي برگزاري کلاس و تدريس نجوم و رياضيات طراحي شده بود.
در آستانهي در رصدخانه، الغ بيک ابراهيم خان صفار را ديد، که داشت کارگران را براي طراحي مقرنسهاي پنجرهها راهنمايي ميکرد. پسرش هم کنار دستش ايستاده بود و معلوم بود که مخاطب پدرش، بيشتر اوست. از اسب پياده شد و کتابي بزرگ با جلد چرمي را که در خورجينش داشت، بيرون آورد و در دست گرفت.
مولانا صفار با ديدن پادشاه کرنش کرد و گفت:” چه سعادت نامنتظرهاي، اي کاش خبردار ميشديم تا پذيرايي در خوري از امير بزرگ به عمل آوريم.”
الغ بيک گفت:” نيازي نيست، نيازي نيست، ببينم استاد غياث الدين در رصدخانه است؟”
مولانا صفار گفت:” آري، اما در حجرهي خود انزوا گرفته است. الان حدود هشت روز است که او را نديدهايم.”
الغ بيک تعجب کرد و گفت:” هشت روز؟ در شهر هم سر و کلهاش پيدا نشده است. شايد بيمار شده باشد يا مشکلي برايش پيش آمده باشد؟”
پسر مولانا صفار گفت:” نه، سرور من، دارد فکر ميکند.”
ابروهاي الغ بيک به علامت حيرت بالا رفت و گفت:” دارد فکر ميکند؟ براي هشت روز متوالي در عزلت؟”
پسر مولانا صفار گفت:” آري، هر از چند گاهي به اتاقش ميرود و در را ميبندد و ورود ما را قدغن ميکند و با کاغذهايش مشغول ميشود. تنها پيشکاران حق دارند در سکوت برايش غذا و آب و آفتابه و لگن ببرند.”
الغ بيک گفت:” آفتابه و لگن؟”
مولانا صفار خنديد و گفت:” آري، امير بزرگ، استاد ما غياث الدين حتي براي نيازهاي طبيعي هم از اتاقش خارج نميشود!”
الغ بيک گفت:” بايد رفت و اين آدم را در اين وضعيت ديد!”
بعد هم دستي دوستانه بر شانهي مولانا صفار زد و وارد رصدخانه شد. بر خلاف آنچه که انتظار داشت، بخشي که براي اقامت جمشيد اختصاص يافته بود، بزرگتر يا مجللتر از بقيهي بخشها نبود. ديوارهايش هنوز کامل گچکاري نشده بود و معلوم بود به خاطر چشم انداز زيباترش برگزيده شده است. در طبقهي دوم و در گوشهي ساختمان قرار داشت و به جاي درِ چوب سروي که قرار بود برايش کار بگذارند، پردهاي پوستي آويخته بودند.
الغ بيک به عادت معمول شاهانهاش، بدون اين که اجازهاي بگيرد، پوست را کنار زد و وارد شد، و با شنيدن فرياد رساي جمشيد بر جاي خود خشک شد که گفت:”ابله، مگر نگفتم وقتي فکر ميکنم کسي وارد اينجا نشود؟”
الغ بيک در درون اتاق جمشيد را ديد که پشت به در کرده، و در حالي که اطرافش را انبوهي از کاغذهاي لوله شده پوشانده، روي زمين نشسته و روي برگي که مينوشت، خم شده است. جمشيد بدون اين که برگردد و مهمانش را بنگرد، بار ديگر فرياد زد:” هنوز که آنجا ايستادهاي، برو بيرون و تا خودم بيرون نيامدهام مزاحم نشو. حتي اگر قباد هستي…”
الغ بيک که ميديد کار دارد به جاهاي باريک ميکشد، گلويش را صاف کرد و گفت:” استاد غياث الدين؟”
جمشيد در ميانهي جملهاي که ميگفت، توقف کرد و به سمت در برگشت و با ديدن الغ بيک که بلاتکليف در آستانهي در ايستاده، يکه خورد. بعد هم به سرعت برخاست و به پيشوازش رفت:” آه، امير، مرا ببخشيد، فکر کردم يکي از کارگرهاست.”
الغ بيک متوجه شد که جمشيد موهايي ژوليده و ريشي نامرتب دارد و معلوم است که دست کم هفته ايست در آينه به خود ننگريسته است. با وجود اين که در لحن جمشيد علايمي ازعذرخواهي ديده ميشد، اما چندان از ديدن الغ بيک خوشحال يا از سخناني که گفته بود پشيمان به نظر نميرسيد. الغ بيک گفت:” استاد، خلوتتان را بر هم زدهام و بابت اين قضيه عذر ميخواهم…”
جمشيد خنديد و گفت:” نه، اميرِ خردمندِ عزيز، اين من هستم که بابت آنچه ناآگاهانه بر زبان آوردم بايد پوزش بخواهم. ولي چه شرفيابي نامنتظرهاي، کافي بود ميفرموديد تا من خودم خدمت برسم.”
الغ بيک گفت:”نخواستم مزاحم انديشيدنتان شوم. هرچند مثل اين که با اين وجود چنين کردم. ديشب کتابتان را ميخواندم و به قدري از ترتيب مفاهيم در آن لذت بردم که تصميم گرفتم خودم به نزدتان بيايم و هم دستخوشي بگويم و هم پيشرفت کار رصدخانه را بنگرم.”
بعد هم کتابي را که در دست داشت به جمشيد نشان داد. جمشيد کتاب را گرفت و لبخند زد:” آه، بله، مفتاح الحساب است. چطور بود؟ خطش زيباست، نه؟ معين الدين آن را نوشته است. خطاط زبردستي است اين خواهرزادهي ما.”
الغ بيک گفت:” استاد، کتابي به غايت زيبا و کارآمد بود. اصلا انتظار نداشتم با نبوغ خيره کنندهاي که داريد، بتوانيد مفاهيمي چنين پيچيده را با اين سادگي و رواني آموزش دهيد. شايد بد نباشد بدانيد که پيش از حرکت به سمت رصدخانه، حکمي حکومتي صادر کردم و اين کتاب را به عنوان کتاب درسي پايه براي فهم حساب در تمام مدارس قلمرو خود تعيين نمودم.”
جمشيد آشکارا شادمان شد و اين بار کرنشي صادقانه کرد و گفت:” پادشاه به سلامت باد. اين افتخار بزرگي براي من است.”
الغ بيک به کاغذهاي لوله شدهاي که روي زمين توده شده بود نگاهي انداخت و گفت:” داريد در مورد مطلب جديدي کار ميکنيد؟ مولانا صفار ميگفت هشت روز است از اتاقتان خارج نشدهايد.”
جمشيد لبخندي زد و گفت:”بله، مطلبي بسيار مهم، که اکنون حدود چهار هزار سال است رياضيدانان در حال انديشيدن بر آن هستند.”
الغ بيک با شگفتي گفت:” چهار هزار سال؟ چيست اين مسئله؟”
جمشيد گفت:” مسئله، نسبت شعاع دايره به محيط آن است. عددي که هيچکس کميت دقيقش را نميداند.”
الغ بيک ذوق زده گفت:” راهي براي محاسبهاش يافتهايد؟”
جمشيد مرموزانه گفت:” راهي چشمگير که شايد به نتيجهاي بزرگ بينجامد. اما اجازه بدهيد فعلا چيزي نگويم. به زودي کار خود را تمام خواهم کرد و رسالهاي در اين باب خواهم نوشت و به شما پيشکشاش خواهم کرد. اميدوارم آن موقع با دست پر نزدتان بيايم.”
الغ بيک گفت:” نابغهاي که دشوارترين مسائل پايتخت ايران را در ساعتي حل ميکند، اگر هشت روز بر مسئلهاي بينديشد بيترديد با دست پر نزدم خواهد آمد.”
جمشيد که گويي نميخواست بيش از اين در مورد راه حلي که براي محاسبهي پي يافته بود حرف بزند، آستين الغ بيک را گرفت و او را به سمت در کشيد و گفت:” بياييد. بياييد پيشرفت کارها در رصدخانه را نشانتان بدهم.”
به اين ترتيب آن دو براي ساعتي در ساختمان گشتند و جمشيد براي الغ بيک در مورد ريزهکاريهايي که در ساختن آنجا به کار بسته شده بود، با امانتداري سخن گفت. خطي را نشان داد که با محاسبهي قاضي زاده بر زمين کشيده شده بود و کارگران در حال ريختن فلز در آن بودند و آن خطي بود که نصف النهار مبدأ را براي محاسبهي اعتدالين و آغازگاه تقسيم کرهي جغرافيايي به دست ميداد. همچنين از نوآوري علاء الدين قوشچي سخن گفت که جدول دقيقي از گاهشماري تطبيقي ميان تاريخهاي خورشيدي خيامي و جلالي و قمري و چيني را استخراج کرده بود و قرار بود آن را بر يکي از ديوارهاي رصد خانه نقش کنند. همچنين از نبوغ قباد تعريف کرد که مديريت کارگران و ناظران گوناگون را بر عهده داشت، و در اين بين پيشنهاد کرده بود در حياط کنار رصدخانه راه حل برخي از مسائل مهم رياضي را که براي رهگذران و منجمان اثر آموزشي داشت، بر زمين بنمايند و در اطرافش حصاري توري بکشند تا از باد و باران در امان بماند.
بعد، جمشيد الغ بيک را به اتاقي بزرگ برد که قرار بود همچون نمايشگاهي از آلات تنجيم و وسايل علمي کار کند. در آنجا، با افتخار پردهاي حرير را که بر کرهاي کشيده شده بود، برداشت. الغ بيک با ديدن کره، شادمانه گفت:” اين يک کرهي جغرافياست؟”
جمشيد گفت:” آري، ميبينيد؟ مرز درياها و خشکيها و حتي کوههاي بزرگ بر آن نموده شدهاند. خودم با همکاري قاضي زاده مرزهاي آن را تعيين کردم…”
الغ بيک با شيفتگي گفت:”مشابه آن را در مراغه ديده بودم. اما اين يکي بسيار بزرگتر و گويا دقيقتر است.”
جمشيد گفت:” آن را من هم ديدهام. الهام بخش من در طراحي اين، همان بود. با اين وجود دقتِ اين کره اصلا با نسخهي مراغه قابل مقايسه نيست. ميبينيد؟ حتي کنارههاي آفريقا را هم درست ترسيم کردهايم. مرزهاي چين را با گردآوري اطلاعاتي که بازرگانان بندر سيراف در اختيارمان گذاشتند تکميل کرديم. اين نقطه را هم که ميبينيد، قطب است. همان جايي که ميگويند از يخ پوشيده شده و مردم خزر و روس در نزديکياش زندگي ميکنند. من هم به پيروي از شيخ طوسي فکر ميکنم اين همان محوري است که کرهي زمين حول آن ميگردد.”
الغ بيک گفت:” قطعا بايد چنين باشد. اما ببينم، اين خشکي که در اين سوي کره کشيدهاي کجاست؟ آن را در نقشهها نديدهام.”
جمشيد بر سطح ناهموار کره دست کشيد و گفت:”اين را به طور فرضي کشيدهام. براي همين هم رنگش با بقيهي جاها تفاوت دارد. در فرض کردنش از ابوريحان بيروني تبعيت کردهام. او نخستين کسي بود که ميگفت در سوي ديگر کرهي زمين، درست در ميانهي درياي بزرگي که قدما فراخکرت ميناميدند، سرزمين ديگري وجود دارد که هيچ راه خشکي به سرزمينهاي شناخته شده براي ما ندارد.”
الغ بيک گفت:” بيروني به خاطر تضمين تعادل زمين هنگام چرخش اين فرض را کرده بود.”
جمشيد گفت:” آري، و اين فرض درست است. تعادلين در شرايطي درست در ميآيد که کرهي زمين در يکسو خشکي و در يک سو آب نباشد، وگرنه هنگام چرخش به دور خود لنگر بر خواهد داشت. البته برخي از محاسبات چنين چيزي را نشان ميدهد و برخي نشان نميدهد.”
الغ بيک نگاه خود را از کره برگرفت و به کرهي ديگري متوجه شد که ابعادي کوچکتر داشت و رويش با نگينهايي سرخ و زرد پوشيده شده بود. پرسيد:” اين يک چيست؟ به کرهي جغرافيا نميماند.”
جمشيد خنديد:” نه، آن يک سرگرمي کوچک است. من داشتم به اين مسئله فکر ميکردم که آيا ميتوان شماري از ستارگان را بر گنبد فلک به شکلي قرار داد که فاصلهي همه با هم روي سطح کره مساوي باشد؟ و اين مسئله را براي شمارههايي متفاوت از ستارهها حل کردم، اين نگينها راهحلهاي مختلف براي شمارهها متوالي را نشان ميدهد. در نهايت به معادلهاي ساده رسيدم که کل قضيه را به سادگي بيان ميکرد.”
الغ بيک با شنيدن اين حرف دستانش را بر هم کوفت و گفت:” خوب، خوب، صبر کن، به راه حل اشارهاي نکن. امروز مسئلهاي شايسته يافتم. بگذار خودم در موردش فکر کنم و ببينم ميتوانم به شيوهي خود حلش کنم يا نه؟”
جمشيد با اعتقاد تمام گفت:” با توجه به استعدادي که در شما ديدهام، قطعا قادر به حل آن خواهيد بود. تنها ايرادي که داريد اين است که شتابزده به اولين راه حل بسنده ميکنيد و آنقدر کار را ادامه نميدهيد که به زيباترين راه حل برسيد!”
الغ بيک که عادت نداشت کسي به اين صراحت ايرادهايش را بازگو کند، با دستپاچگي خندهاي کرد و گفت:” خوب، استاد، بيش از اين اوقات گرانبهايتان را نميگيرم. به سر محاسبات خود باز گرديد و من هم ميروم. ميترسم اگر کمي ديگر اينجا بمانم دعوايمان بشود!”
پهلوان کوهزاد به همراه نوچهها و شاگردانش در گذرگاهي که به ميدان اصلي سمرقند منتهي ميشد، پيش ميرفت. هنوز سپيدهي صبح به تمامي ندميده بود و هوا گرگ و ميش بود. يکي از عياران برايش خبري ناراحت کننده آورده بود و حالا که به سمت ميدانگاه پيش ميرفت، انديشمند مينمود. وقتي به ميدان رسيدند، دريافتند که خبر درست بوده است.
در ميانهي ميدان، درختي تنومند و کهنسال قرار داشت که در سمرقند همه ميشناختندش و شهرت داشت که در زمانهاي قديم جنايتکاران را بر آن به دار ميکشيدند. حالا ميشد در نور پريدهي صبح، پيکر از هم دريدهي قلندري سر تراشيده را ديد که بدن خونين و تکيدهاش را بر درخت آويخته بودند. در کنارش، جسد سوختهي مردي ديگر ديده ميشد که معلوم بود مانند قلندر او را نيز با زجر و آزار بسيار کشته بودند. عياران دريافتند که اين يک گويي در گذشته دزد بوده باشد، چون دست راستش با زخمي قديمي عليل شده بود. پهلوان کوهزاد به جسدها نزديک شد و استخوانهاي شکسته و بدنهاي کج و معوجشان را نگريست، و در حالي که زير لب به قاتل بيرحمش نفرين ميفرستاد، به شاگردانش گفت که دو جسد را پايين بياورند و تدفيني شايسته برايشان ترتيب دهند.
ادامه مطلب: بخش بیستم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب