پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش هشتم

این ستون جیوتیرلینگا نام داشت و در واقع آلت نرینه‌ای بود که شیوا با فشرده ساختن جهان برای خود ساخته بود. قرار شد دو خداوندِ مدعی یکی به سمت بالا و دیگری به پایین پیش برود و هرکس که انتهای «ستون/ آلت» را یافت، برنده شود. برهما قدری که رفت، دید ستون به ظاهر تا ابد ادامه دارد، پس به دروغ مدعی شد که انتهایش را یافته است. ویشنو اما صادقانه اعتراف کرد که پایان ستون را پیدا نکرده و در نتیجه در این رقابت از برهما شکست خورد. اما شیوا مداخله کرد و برهما را نفرین کرد و گفت که ویشنو درست رفتار کرده. در نتیجه قرار شد تا ابد ویشنو در معبدها پرستیده شود و بر برهما برتری داشته باشد. بعد از آن قرار شد آن ستون جیوتیرلینگام در جایی نهاده شود و آن را در چاهی در بنارس گذاشتند، که در میانه‌ی همین معبد شیوا قرار داشت.

البته طبق این روایت در کل ستون در دوازده نقطه‌ی هندوستان بر زمین فرود آمد که در هریک معبدی برایش ساختند و یکی از ایزدان متولی نگهبانی از آن شد. بیشتر این معبدها هم در شمال هند است و قلمرو قدیمی آریایی‌ها. مثلا سه‌تایش در استان ماهاراشترا است و در اَندرَه‌پرادش یکی و مناطق مایدَه‌پرادش و گجرات هم هریک دوتا از این معبدها دارند. اما مهمترینش همین بود که در بنارس قرار داشت و خودِ شیوا بالای سرش ایستاده بود. جالب آن که اصل داستان که به آلت نره‌ی شیوا مربوط می‌شد به رسمیت شناخته می‌شد و در همه‌ی این معبدها سنگی بزرگ و ستون مانند با شکل احلیلی مشخص را می‌گذاشتند و می‌پرستیدند و آن را شیوا-لینگام می‌نامیدند که اگر بخواهیم دقیق ترجمه‌اش کنیم بی‌ادبانه است، و می‌شود در این حد گفت که عضوی از بدن شیوا!

در این روایت چندین عنصر جالب توجه وجود دارد. یکی آن که روشن است که کاهنان آیین شیوا آن را برای نمایش برتری شیوا بر خدایان دیگر برساخته‌اند و در زمان پدید آوردنش هم بیشتر با کاهنان ویشنو رفاقت داشته‌اند، تا برهما. دیگر آن که برهما (که مهمترین خدای هندوها هم هست) در این روایت دروغگوست، و خود دروغ گفتن‌اش ایراد اخلاقی چندانی ندارد، و ویشنو که راست گفته قهرمان اصلی داستان نیست. این ماجرا به سادگی شبیه بازی کودکان است و جر زدن یکی در آن میان، که نقش اصلی را داور و «بزرگترِ» داستان بر عهده دارد که شیوا باشد.

سومین نکته‌ی جالب جنبه‌ی جنسی نمایان روایت است. لینگا در زبان سانسکریت به معنای نره و آلت تناسلی مرد است. مسابقه‌ای که شیوا دو خدای دیگر را به آن دعوت کرده اگر قدری وفادار به متن در ذهن بازنمایی شود، هم بی‌شرمانه جلوه می‌کند و هم تا حدودی خنده‌دار. این ساخت عمومی روایتهای دین هندویی است. یعنی در آن نظام اخلاقی منسجم و قاعده‌مندی وجود ندارد، خدایان همان جلوه‌های بسیار دیرینه‌ی بسیار بدوی‌شان را حفظ کرده‌اند، و نوعی ساده‌لوحی برای واقعی پنداشتن این قصه‌ها در میان توده‌ی مردم دیده می‌شود. به نظرم به این خاطر بوده که انگلیسی‌ها در هندوستان تا این اندازه در تبلیغ دین هندو کوشیده‌اند، و هندی‌ها هم به همین خاطر به مردمی چنین منفعل و ستم‌پذیر و الکی خوشحال تبدیل شده‌اند.

در معبد شیوا برای خودم گوشه‌ای نشسته بودم و داشتم این آثار هنری و روایتهای پشت‌شان را تماشا می‌کردم که پیرمردی محترم و متین در ردای سرخ پیشم آمد و سلام کرد. خال سرخ شیوا را مثل بقیه‌ی کاهنان روی پیشانی‌اش گذاشته بود و سرش را تراشیده بود و خالهایی طلایی هم روی فرق سرش کشیده بودند. از اینجا معلوم می‌شد که کاهنی بلند مرتبه است. بلند شدم و خوش و بشی کردیم و معلوم شد حدسم درست بوده و کاهن اعظم معبد شیواست. انگلیسی را روان و خوب حرف می‌زد و درباره‌ام کنجکاو بود. معلوم شد آن کاهنهای قبلی طاقت نیاورده‌اند و رفته‌اند به رئیس‌شان گفته‌اند یکی از مسجد به معبد آمده و بشتاب که شاید شانس‌مان بزند و مسلمانی را به کیش هندویی در بیاوریم.

پیرمرد کاهن البته مردی فرهیخته و خوش‌سخن بود. چند دقیقه که حرف زدیم، برایش گفتم ایرانی هستم و در شناسنامه مسلمان، و برای این که خیالش راحت شود این که سید طباطبایی هستم و از نسل پیامبر اسلام را هم لو دادم. این را هم گفتم که دیدار از مراکز مقدس برایم جالب است، هم به خاطر فرهنگ و هنری که در این جاها تمرکز یافته، و هم به خاطر دیدن مردمی که به چیزی باور دارند و با امری مقدس روبرو می‌شوند. یک جورهایی یعنی گفتم که بازدیدم از مسجد و خرابات دلیل دینی ندارد و بیشتر با شناخت و دانش مربوط است تا یقین و ایمان. خلاصه به قول مولانا بیدل دهلوی:

دوست با من به جنگ و دشمن هم         خصم جانم جهانی و من هم

نه به مسجد رهم دهند و نه به دیر           شیخ راند ز در و برهمن هم

اینها را که گفتم، انتظار داشتم برود، اما خیلی فروتنانه آمد همان جا کنارم نشست و شروع کردیم به گپ زدم. این شعر بیدل را برایش خواندم که:

گر به حقیقت رسی، یك سر مو فرق نیست          صومعه و دیر را مسجد و میخانه را

نيست دویی در میان زآنكه یكی آفرید           برهمن و شیخ را سبحه و پیمانه را

این نکته برایم خیلی جای توجه داشت که قدری پارسی می‌دانست و خیلی هم ایرانی‌ها را دوست داشت، و این قدری با این درگیری‌ای که مسلمانها و هندوها در آنجا داشتند، غیرعادی می‌نمود. بیشتر که گپ زدیم گفت که ما همگی پسرعمو هستیم و آریایی محسوب می‌شویم و من هم تاییدش کردم و گوشه‌ای هم زدم که آن مسلمانهای مسجد روبرویی هم در ضمن آریایی هستند و پسرعموهایش!

صحبت‌مان که گل انداخت، دعوتم کرد تا معبد را نشانم دهد و انگار چیزی مرموز و یواشکی در میان باشد، درگوشی گفت که چاه گیان‌واپی را هم می‌توانم ببینم. با خوشحالی همراهش شدم. یکی از چیزهای جالب معبد، شیوا لینگام مشهور بود که ظاهر چندان نظرگیری نداشت و یک ستون سنگی به نسبت کوچک بود که درازایش از پهنایش هم کمتر بود و حدود نیم‌ متری می‌شد. برخی از تندیسها را نشانم داد و توضیح‌هایی روشنگرانه داد و برای خدایان هندویی مفاهیمی فلسفی قایل بود و آنها را نماینده‌ی نیروهای طبیعی می‌دانست. من هم برخی را می‌شناختم و داستانهایشان را خوانده بودم که اشارتی در آن میان می‌کردم و اینها سر شوقش آورد، طوری که احتمالا حدس زده با یک هندوی مخفی در کسوت سیدی طباطبایی روبرو شده است.

بعدش دستم را گرفت و رفتیم تا چاه را نشانم بدهد. جالب آن که این چاه عدل در میانه‌ی مسجد و معبد قرار دارد و بی تعصب بودن سازندگان مسجد را می‌شود از اینجا دریافت که اصولا آن مسجد را به اسم این چاه هندو گیان‌واپی می‌نامیده‌اند و می‌نامند. فکر نمی‌کردم بازدید از چاه مقدس در این معبد ممکن باشد، چون هندوها هم جایی شبیه به قدس الاقداس معبد اورشلیم دارند و مقدس‌ترین چیزها را در دوردست‌ترین نقطه‌ی معبد جای می‌دهند که کسی را به آن دسترسی نیست.

همراه کاهن پیر از راهروهایی رد شدیم و اتاقهایی که کم کم کوچکتر و تاریکتر می‌شدند. یکی دو نفر دیگر هم در این بین همراهمان شدند و کم کم داشتم نگران می‌شدم که نکند دارند مرا می‌برند که به پیشگاه شیوا قربانی کنند. اما آخرش به اتاقکی کوچک رسیدیم که از تندیسهای زیبای خدایان انباشته بود و وسطش چاه قرار داشت. توضیح داد که اسم اصلی چاه جْنانَه‌واپی است که یعنی «چاه شناسایی»، و مردم آن را به گیان واپی ساده کرده‌اند. این کلمه‌ی جنانه همان است که از یک طرف با کلمه‌ی آنگلوساکسون Know هم‌ریشه است و از دیگر مفهوم جنانه در آیین بودایی که خردمندی است و رکن رستگاری.

از کاهن پرسیدم که واقعا اعتقاد دارد جیوتیر لینگا یعنی اصل آن ستون مورد نظر در ته این چاه پنهان شده است؟ و او خیلی با صداقت و ایمان قبلی گفت که بله، چنین اعتقادی دارد. من هم دیگر زیاد بحث نکردم که چطور ستونی با درازای نامتناهی از نور که در ضمن آلت تناسلی ایزدی ویرانگر هم هست، در انتهای چاهی تاریک با عمقی محدود قرار گرفته است. همین که مرا به آنجا راه داده بودند و با این صمیمیت همه چیز را نشانم داده بودند، برایم بسیار ارزشمند بود.

درباره‌ی اقامتم در بنارس و معبد شیوا و مسجد گیان‌واپی یک نکته‌ی خنده‌دار هم این بود که یک راه میان‌بر باریک و مخوفی پیدا کردم که دقیقا از جلوی مسافرخانه‌ام به بازار کشیده می‌شد، و طنزآمیز این که درست در محل دوشاخه شدن راه مسجد و معبد سر در می‌آورد و این همان جایی بود که پلیسها ملت را می‌گشتند و خلع سلاحشان می‌کردند. من همان بار اولی که خودکارم را گرفتند آنقدر شوخی کردم و با پلیسها خندیدم که بعد از آن رفت و آمدم از آن کوچه به نوعی جوک تبدیل شده بود. چون هر وقت به آنجا می‌رسیدم خودکارم را از کیفم در می‌آوردم و می‌دادم به پلیسها و بعد موقع برگشتن ازشان می‌گرفتمش. جالب این که دیگر بعدش کیفم را هم نمی‌گشتند و به همین مناسک گرفتن و پس دادن خودکار قانع شده بودند. یعنی می‌شد راحت با تپانچه و آرپی‌جی وارد مسجد و معبد شد و همه جا را مورد ترور مذهبی قرار داد، به این شرط که قبلش یک خودکار ناقابل بدهم به پلیسها!

آن شب را به گردش در بازار بنارس گذراندم و دیدم واقعا جای دیدنی و جالبی است. گذشته از زمین که با قشر به نسبت ضخیم از مدفوع جانوران گوناگون سنگفرش شده بود، و جمعیت متراکمی که دمای هوا را در خیابانهای بسیار باریک بالا می‌بردند، همه چیز دیدنی بود. مغازه‌ها یکی در میان بنجل‌فروشی‌هایی بودند که چیزهای ارزان و بی‌فایده‌ای برای توریست‌ها می‌فروختند. اما تعداد خارجی‌ها در آن بخش از شهر کم بود و نفهمیدم دلیلش بمب گذاری‌ها بود یا این که واقعا جهانگردان کمی به آن بخشهای بنارس قدیم می‌آمدند.

در حین پرسه زدن در بازار، چشمم به دکانی افتاد که سنگ می‌فروخت. یکی از رشته‌های مورد علاقه‌ی من زمین‌شناسی است و به همین خاطر به گردآوری سنگ علاقه دارم. در واقع هر سفری که به کوه و بیابان می‌روم اغلب موقع بازگشت بخشی از کوله‌ام از سنگهای طبیعی مختلف پر شده است. سنگهای تراش خورده هم از قدیم جمع می‌کرده‌ام و مجموعه‌ی به نسبت خوبی از آنها دارم. به همین خاطر وقتی پشت ویترین مغازه‌ای فرسوده و تاریک اما شیک و بزرگ، یک سنگ دلربای بزرگ تخم‌مرغی زیبا دیدم، معطل نکردم و وارد شدم.

مغازه به مردی میانسال تعلق داشت که مسلمان هم بود و اسمش ابراهیم بود. در همان سه چهار جمله‌ی اول با هم رفیق شدیم. تعریف کرد که در این بازار سه سنگ‌فروشی وجود دارد که دوتای دیگرش هم به برادرانش تعلق دارد و مغازه‌ی خودش در آن بین از همه بهتر است. راست هم می‌گفت و بعدتر که مغازه‌های برادرانش را هم دیدم، معلوم شد برادر بزرگتر که ابراهیم باشد در اصل همه‌کاره است. این کاسبی هم در اصل به پدرشان تعلق داشت که حالا دیگر پیر شده بود امور را به پسرانش سپرده بود.

در هند خرید و فروش سنگ کاملا به آداب جادویی و مناسک خرافی پیوند خورده است. مثلا خود ابراهیم اصرار داشت ماه تولدم را بداند و بعد می‌گفت مثلا فلان جور سنگ ویژه‌ی متولدان فلان ماه است. این نظام رمزگذاری سنگها بر اساس داده‌های طالع‌شناسانه خاستگاهی ایرانی داشت و از قرن سوم و چهارم هجری به بعد چندین متن بسیار جالب توجه در ایران داریم که در واقع زمین‌شناسی و کانی‌شناسی است، اما حاشیه‌هایی هم درباره‌ی این امور جادویی دارد. اصولا حدس من آن است که این نظام خاص درباره‌ی سنگها را یک عده‌ سنگ‌تراش و تاجر سنگ زرنگ ایرانی که فک و فامیلشان مغ و اخترشناس بوده ابداع کرده‌اند.

نکته‌ی عجیب این بود که در هند مردم با آن که عمیقا به این حرفها معتقد بودند، هیچ یک از این متون را نخوانده بودند و حتا از ترجمه‌ها و وامگیری‌هایش در آیین هندو هم بی‌خبر بودند. ابراهیم هم چنین بود و وقتی قدری درباره‌ی نظام معنایی پشت داستان برایش گفتم، بسیار حیرت کرد. البته خیلی صریح نگفتم که کل این حرفها چرند است و غیرعقلانی، چون ممکن بود معنای زندگی‌اش و رسالتش در گیتی مخدوش شود.

سنگهایش را دیدم که برخی‌شان واقعا کیفیت خوبی داشت. سنگ دلرباهای دلربایی هم داشت. دلبربا در واقع نوعی عقیق است که ذرات ریز میکا درونش داشته باشد. به همین خاطر مثل آسمانی پرستاره می‌درخشد و از سنگهای نیمه قیمتی بسیار زیباست. پیش از این که وارد این مغازه شوم، در چند جای دیگر دیده بودم که پراکنده سنگ می‌فروشند، و قیمتهای به نسبت بالایی هم طلب می‌کردند که معلوم بود برای دوشیدن توریست‌ها وضع شده است. سنگهایش خیلی خوب و متنوع بود و چون گفته بود سه مغازه در کار است، دیدم با این قیمتها نمی‌شود درست خرید کرد و باید بازی را تغییر داد. در واقع می‌خواستم سنگها را به قیمتی که خودِ هندی‌های این کاره بین خودشان خرید و فروش می‌کنند خریداری کنم و این کار فقط وقتی ممکن می‌شد که قیمتها را دقیق بدانم. سالها بعد در چین با موقعیتی مشابه روبرو شدم و آن موقع چون در بازاری بسیار عظیم با چند هزار دست‌فروش خرید می‌کردم و کمی چینی یاد گرفته بودم، با گوش دادن به چانه زدنهای چینی‌ها قیمتها دستم می‌آمد. اما اینجا خالی از اغیار بود و راهی مطمئن در اختیارم نبود. پس روش‌شناسی داستان را هدف گرفتم و پرسیدم سنگها چه قیمتی دارند؟ و توضیح دادم که در ایران سنگها را قیراطی یا گرمی می‌خرند و می‌فروشند، و به واقع چنین هم بود.

ابراهیم که خودش هم خوب سنگ می‌شناخت، از این که دید کیفیت سنگها را خوب تشخیص می‌دهم خوشش آمده بود و وقتی از خرید سنگها بر مبنای گرم حرف زدم گل از گلش شکفت. احتمالا چون حدس می‌زد اینطوری پول بیشتری گیرش بیاید. اما معلوم بود که تا به حال این کار را نکرده و رسم آن است که سنگها را درسته و یکجا داد و ستد کنند. برای همین به محض این که بحث به قیمت سنگها کشید و وزنشان کرد، ناگزیر شد کم کم قیمتهایی که خرید می‌کرد را هم لو بدهد. درباره‌ی اعداد در کل زیاد زیرک نبود و مثلا جهت رندی قیمتهای بسیار بالا و پرتی می‌گفت که دروغ بودنش معلوم بود، و وقتی صریح به رویش می‌آوردم که این اعداد نادرست است، شرمگین می‌شد و بعدش تا چند عدد بعدی را درست می‌گفت. من هم با این گفتمان وارد شده بودم که «داداش دست وردار، ما خودمون اینکاره‌ایم!». در نتیجه نیم ساعتی که گذشت، قیمت سنگ در بازار بنارس کامل دستم آمده بود.

بعدش نوبت به خرید کردن رسید. فوری در ذهن همان قیمت بومی میان هندی‌ها را تقسیم بر وزن سنگها می‌کردم و می‌گفتم فلان سنگ گرمی اینقدر می‌ارزد. او هم وزنشان می‌کرد و حیرتزده می‌دید اعداد با قیمتهایی که خرید و فروش می‌کند درست در می‌آید. اما مرتب چانه می‌زد و من هم آخرش با کمی بالا و پایین در همان حدود ازش خرید می‌کردم. خلاصه آن روز کیف کمری‌ام را تا خرخره از یشم و دلربا و چشم ببر پر کردم، با قیمتهایی که واقعا اندک بود. ابراهیم اما آشکارا از این معامله راضی بود. چون قرار گذاشت که باز هم آنجا بروم و گفت سنگهای بیشتری از انبارش برایم خواهد آورد.

چنین هم کرد و تا چند روز بعد که در بنارس بودم یکی از تفریح‌هایم این بود که می‌رفتم سراغ سنگ‌فروشی‌های این سه برادر و سنگهایی را به قیمت پایین می‌خریدم. جالب این که وقتی فردایش سراغ مغازه‌ی یکی دیگر از برادرها رفتم، خیلی با افتخار توضیح داد که سنگ را بنا به استانداردهای جهانی بر حسب گرم می‌فروشد. یعنی معلوم بود طی همان شب ابراهیم برادرانش را درباره‌ی شیوه‌ی تازه‌ی داد و ستد روزآمد کرده است. نکته‌ی جالب دیگر این بود که قیمت سنگها بر حسب گرم طی همان چند روزی که آنجا بودم اوج گرفت و به عددی رسید که همان مبلغ توریست‌تیغ‌زنانه‌ی اولیه را نشان می‌داد. من البته در این چرخش سبک فروش در جایگاهی طلایی قرار گرفتم و تا می‌توانستم با قیمتی بسیار پایین سنگهای خوب خریدم.

شهر بنارس جز این سنگ فروشی‌ها البته دیدنی‌های دیگر هم فراوان داشت. بنارس به معنای دقیق کلمه شهری جادویی است. منظره‌اش را انگار بر اساس فیلمهای هالیوودی طراحی کرده‌اند. من چند روزی را صرف پرسه زدن بی‌هدف در شهر قدیم کردم و بی‌اغراق بگویم که بخش عمده‌ی کوچه‌ها و خیابانها را زیر پا گذاشتم. یکی از تجربه‌های جذابم در این شهر آن بود که متوجه شدم ساختمانها از بالا هم به همدیگر راه دارند. یعنی می‌شد مثلا سه طبقه در ساختمانی بالا بروی و به معبدی در آن بالا برسی که با پلی به معبد روبرویی که در طبقه‌ی چهارم ساختمانی دیگر است راه دارد. پلهای این شکلی در طبقات میانی هم وجود داشت و بسیاری‌شان رسما از وسط خانه‌ی مردم رد می‌شد.

تا جایی که من دستگیرم شد هندی‌ها آن مفهومی که ما از حریم خصوصی داریم، را ندارند. بعد از کشف این مسیرهای شگفت‌انگیز بالایی، یکی از فعالیتهای روزانه‌ام این بود که جهتی را می‌گرفتم و از دل ساختمانها از طبقه‌ای به طبقه‌ای می‌رفتم و بعد چرخی می‌زدم و از ساختمانهایی دیگر باز می‌گشتم. شمار فراوانی معبدهای کوچک که برخی‌شان متروکه به نظر می‌رسیدند در این میان دیدم و همچنین خانه‌های مردم را، که انگار به عبور رهگذران از بخشهای کناری خانه یا پشت بام و حیاطشان عادت کرده بودند. مردم بنارس هم مثل همه‌ی هندی‌ها به شدت مهربان و مهمان‌نواز هستند. هرچند نوعی حس چاکرمآبانه در رفتارشان است که به خصوص جلوی خارجی‌های سفیدپوست و بور بیشتر بروز می‌کند و بازمانده‌ی دوران استعمار است.

ساختار شهر بنارس به نوعی رویای اسطوره‌شناسانه شباهت دارد. در طبقه‌های بالای ساختمانها لا به لای خانه‌های کوچکی که در و پیکر چندانی هم نداشتند و در هریک خانواده‌ای با یک لشکر بچه زندگی می‌کرد، یک دفعه به معبدی بر می‌خوردی که صحنی عظیم و بزرگ داشت و ممکن بود صدها نفر برای اجرای مراسم دینی درش جمع شده باشند. یک جاهایی به خصوص در پشت بامها معبدهای زیبا و با شکوهی می‌شد یافت که ویرانه و متروکه بود و علف بین شکاف سنگفرشهای حیاطش سبز شده بود. اینها معبدهایی بود که به تدریج پرستندگان و پریستاران‌اش را از دست داده بود و اغلب شبها بی‌خانمان‌ها درش می‌خوابیدند. من در بنارس که بودم شبی را در یکی از این معبدها خوابیدم که از بخت بلندم آن شب به کلی خلوت بود و هیچکس حتا نزدیکش هم نیامد. حال و هوایش هم بسیار به دلم نشست و دیر زمانی تا وسطهای شب از آن بالا شهر و آتشهای مرده سوزان را تماشا می‌کردم.

فردا صبحش از خانواده‌ای که طبقه‌ی پایینش زندگی می‌کردند شنیدم که آنجا ظاهرا چیز خطرناکی وجود دارد. ولی درست نفهمیدم منظورشان چیست و از تابویی دینی حرف می‌زنند یا واقعا آدم خطرناکی به آنجا رفت و آمد می‌کند. به هر صورت آن شبی که من آنجا بیتوته کردم همه چیز آرام و ساکت و امن بود و بنی‌بشری هم از آن حوالی رد نشد. یک بار دیگر در معبدی دیگر که خیلی سرزنده و فعال بود دیدار کردم و از فضایش خوشم آمد و شب را همانجا در کنار چند راهب هندوی دیگر ماندم که بیشترشان به نظرم از همین درویشهای بی‌خانمان بودند.

بنارس وقتی از بالا به آن نگاه می‌کنی چشم‌اندازی به کلی متفاوت دارد. وقتی در سطح شهر راه می‌روی، انگار در میانه‌ی دره‌ای تنگ قرار گرفته‌ای و ساختمانهایی که در دو طرفت به آسمان سر کشیده‌اند، هرچند ارتفاع زیادی ندارند و بیشترشان دست بالا سه چهار طبقه‌اند، اما به خاطر سنگینی ساختار قدیمی‌شان و باریکی کوچه‌ها افق را می‌پوشانند و بر چشم‌انداز اطراف رهگذران سنگینی می‌کنند. از بالا اما چنین نیست و چشم‌اندازی متفاوت از بنارس نمایان می‌شود که بیش از هرچیز با انبوه معبدهای برآمده از پشت‌بامها مشخص می‌شود و گنبدها و برجهای کوچکی که هریک دارند. به خصوص شبانگاه، طبقات بالای ساختمانها –که خیلی‌هایشان برق ندارند- تاریک و خاموش است و در مقابل کوچه‌ها و خیابانها در زیر پای آدم به رودخانه‌هایی نورانی شبیه می‌شود. شبها در ضمن می‌شود آتش مرده‌سوزان را هم دید که بسیاری‌اش را در همین معبدها و در پشت بامها بر می‌افروزند، اما اغلبشان در معبدهای کرانه‌ی گنگ تمرکز یافته‌اند. یکی از باشکوه‌ترین مراسم مرده‌سوزانی که دیدم در چنین مکانی مشرف به رودخانه انجام پذیرفت و گویا فرد درگذشته آدم مشهور و محبوبی بود، چون اول سپیده‌دم عده‌ی زیادی برایش گرد هم آمده بودند و به رسم هندوها لباس عزای سپید پوشیده بودند. به همان سبکی که در تاریخ بیهقی می‌خوانیم، که درباریان سلطان مسعود غزنوی در مجلس سوگ پدرش سلطان محمود سپیدپوش شدند.

در یکی از همین گردشها، شبانگاهی دیر وقت به معبدی بسیار فرسوده در پشت بام یکی از خانه‌ها برخوردم که تقریبا در حال فرو ریختن بود و یک تکه از سقفش هم سوراخ شده بود. تنها ساکنش پیرمردی بسیار لاغر و تکیده بود که لباس عادی بر تن داشت اما چون وسط پیشانی‌اش را رنگ کرده بود، معلوم می‌شد خود را وقف ایزدی کرده و با توجه به غیاب آدمیزادگان در آن حوالی، قاعدتا کاهن آنجا بود. معبد جای بسیار عجیبی بود. برق هم نداشت و روشنایی‌اش با چند پیه‌سوز و یک فانوس تامین می‌شد که محیطی وهم‌انگیز فراهم می‌آوردند.

وسطش یک بت بزرگ از گانِش گذاشته بودند و این ایزدی است چاق و چله و زورمند که سرش به فیل شبیه است. بت با آنکه بزرگ و زیبا بود، از جنس سفال بود و طبق معمول با رنگهای تند سبز و قرمز و آبی رنگ‌آمیزی‌اش کرده بودند و به این خاطر شبیه عروسکهای والت دیسنی شده بود. یک حلقه گل پلاسیده هم دور گردنش انداخته بودند و ظرف هدایای نذری مقابلش هم خالی بود. پیرمرد که نه انگلیسی بلد بود و نه اصولا زیاد حرف می‌زد، وقتی ازش اجازه گرفتم اطراف معبد را تماشا کنم، سری تکان داد و با دست به گرداگرد آنجا اشاره کرد و بعدش هم رفت یک گوشه گرفت خوابید!

از چشمانش معلوم بود به شدت معتاد است و این بلایی بود که بخش مهمی از مردم هند را به خود مبتلا کرده بود. هندی‌ها تا جایی که من دیدم مصرف حشیش و تریاک زیادی دارند و از هر کوی و برزن‌شان رایحه‌ی شوم این مواد به مشام می‌رسد. اروپایی‌هایی هم که در شمار زیاد در هندوستان و به خصوص بنارس پلاس بودند هم اغلب معتاد بودند. وقتی که من وارد شهر شدم به خاطر بمب‌گذاری‌ها تعدادشان خیلی فروکش کرده بود، ولی باز در هر گوشه‌ای می‌شد دسته‌ای ازشان را دید که نشسته‌اند و یک گوروی معنوی هندو دارد با وقار تمام شیوه‌ی پیچیدن و دود کردن حشیش را یادشان می‌دهد. برای هندی‌ها ظاهرا این فعالیتها کاری در رده‌ی خوردن و نوشیدن عادی بود.

آنهایی هم که معتاد نیستند مدام ناس می‌جوند که ترکیبی است از تنباکو و حشیش و آهک و چند جور گیاه محرک که رنگ سرخ تندی هم دارد. چون ناس ترشح بزاق را زیاد می‌کند، هندی‌ها مدام ناس می‌جوند و به اطراف تف می‌کنند. باادب‌هایشان یک ظرفی جلویشان می‌گذارند و داخل آن تف می‌کنند و بقیه‌ی ملت در هر جایی که در تف‌رس‌شان باشد. به همین خاطر اغلب سطح کوچه و خیابان‌شان از این ترشحات پیاپی خلق باستانی هند قرمز است، طوری که انگار همین الان عده‌ای در آنجا به قتل رسیده‌اند. پیامد این ماجرا البته آن است که در تف کردن مهارت چشمگیری دارند. به خصوص راننده‌های ریکشا که از لابلای جمعیتی انبوه راه خود را باز می‌کنند و در آن بین تف‌های پیاپی‌شان باید به سر و صورت عابران و رانندگان دیگر برخورد نکند، که البته هر از چندی هم می‌کند!

یکی از تجربه‌های جالب توجه من در شهر بنارس به موضوعی مربوط می‌شود که رسم است مردم در سفرنامه‌ها به آن اشاره نکنند. اما چون بخشی از ساخت اعتقادی هندی‌ها و همچنین وضعیت بهداشت‌شان را نشان می‌دهد بد نیست تابوشکنی‌ای بکنیم درباره‌اش. ماجرا آن است که روزی در حال گردش در کنار رود گنگ احساس نیاز به دستشویی پیش آمد، به شیوه‌ی شفاهی! موقعیت مکانی‌ام هم چنین بود که در سمت چپم رود گنگ بود و چند میلیارد هندی که داشتند درش آب‌تنی آیینی می‌کردند، و در دست راستم دیوارهای زیبای زنجیره‌ای بی‌پایان از معبدهای مشرف بر گنگ.

به یکی دوتا از معبدها سر زدم و سراغ توالت گرفتم، اما همه طوری برخورد کردند که اصولا انگار این سازه‌ی معمارانه‌ی مهم در آن حوالی ناشناخته است. تازه آنجا متوجه شدم که معبدهای هندو فاقد توالت و دستشویی هستند و این بسیار به نظرم عجیب آمد. فکر کنم تنها ساختمانهای دینی‌ای که چنین وضعیتی دارند در هند وجود داشته باشند. مسجدها و معابد بودایی ولی توالت داشتند و این جالب بود.

خلاصه در وضعیتی که آژیر زرد کم کم به آژیر قرمز تبدیل شده بود، سراغ پلیسی رفتم که داشت کنار ساحل گنگ برای خودش گشت می‌زد. رفتم و ماجرا را گفتم و نشانی توالت را گرفتم. با همان خونسردی و خوشحالی عادی هندی‌ها اشاره‌ای کرد که معنایش این می‌شد که قضیه شفاهی است یا کتبی؟ بعد هم چون دید من از طرفی شرم حضور دارم و از طرفی خنده‌ام گرفته، فرض کرد که لابد کتبی است، و با کمال تعجب به گنگ اشاره کرد، به این معنی که برو آنجا داخل رودخانه و کارت را بکن! آن هم در حالی که در هر متر مربع از رودخانه چند هزار نفر داشتند آب را روی سر و تن خود می‌ریختند و می‌خوردند و قرقره‌اش می‌کردند. با زحمت فهماندم که درست نیست مراسم دینی ملت را به این ترتیب مورد شبیخون قرار بدهیم، و در ضمن اشارتی کردم که قضیه شفاهی هم هست.

وقتی دید نیازم آنقدرها پیچیده نیست، خیلی ساده به نزدیکترین معبد اشاره کرد و گفت برو آنجا. گفتم همین الان از آنجا می‌آیم و توالت ندارند. او هم باز با همان لحن بدیهی گفت: «توالت لازم نیست. برو رو به دیوار معبد کارت را بکن!»

دیواری که مورد نظرش بود دقیقا وسط مسیر رفت و آمد ملت بود و این طرف و آن طرفش انبوهی از مؤمنان بودایی مشغول اجرای آداب خاص خود بودند. توضیح دادم که، داداش، من ایرانی‌ام و مسلمان، هندوها یک دفعه به جرم شاشیدن به معبدشان نگیرند مرا برای شیوا قربانی کنند؟ او هم خیالم را راحت کرد که هیچ مشکلی پیش نمی‌آید و اصولا مردم انتظار دارند از هر ده پانزده رهگذر، یکی‌شان برود چنین حرکت بهجت‌افزایی را انجام بدهد. بعد هم پیشنهاد کرد که موقع اجرای مراسم خودش هم بیاید و کنارم بایستد و نگهبانی بدهد! ولی دیدم اینطوری احتمالا تا سال بعد احتباس ادرار خواهم گرفت.

پس تشکری کردم و سراغ دیوار مورد نظر رفتم و دیدم پای آن چیزی شبیه جوی آب درست کرده‌اند که پیچی می‌خورد و به گنگ می‌ریزد، و مایعی هم درش جاری است که احتمالا بخشی‌اش فاضلاب و پسآب خانه‌ها بود، ولی بی‌شک بخشی دیگرش از نیازهای طبیعی مشابهی نتیجه می‌گرفت. خلاصه آن که رفتیم و به نمایندگی از کل مسلمانانی که در نبردهای دینی با هندوها شهید شده بودند، خیلی قهرمانانه دیوار معبدشان را مورد الطاف خود قرار دادیم!

خلاصه که در هند اصولا ورودی و خروجی بدن قدری دستخوش تنگنا و دشواری‌ست! یکی از عواملی که سفر در هند را دشوار می‌کند، غذاهای هندی است. غذاهایی که بنا به تشخیص مذاق من همه‌شان هم بدمزه هستند و هم در ضمن آلوده و غیربهداشتی. و این برای کسی مثل من که شکمو و خوش‌خوراک هم هست، بسیار غم‌انگیز است. اصولا دستگاه ایمنی بدن من خیلی خوب کار می‌کند و به همین خاطر بسیار بسیار به ندرت بیمار می‌شوم و آلودگی‌های عفونی یا مواد سمی اثر کمی روی بدنم دارد.

به خصوص در زمان سفر این فعالیت سیستم ایمنی دوچندان می‌شود و در همه‌ی روزهای پرشماری که به سفر گذرانده‌ام، تنها باری که بیمار شدم در هند بود، و آن هم موقعی بود که با چند هندی رفیق شده بودم و رفتم خانه‌شان و چیزی شبیه به حلوا برایم آوردند که با خوردن اولین لقمه‌اش احساس کردم گلودرد گرفتم، و این گرفتگی گلو تا دو سه روز بعد باقی ماند. تنها نکته‌ی مثبت در هند فراوانی میوه بود که باعث می‌شد آدم از گرسنگی نمیرد. من عملا در سراسر دوران به نسبت طولانی‌ام در هند جز سه چهار بار به رستوران نرفتم و همیشه هم پشیمان شدم، و قوت غالبم میوه بود و گاهی نان و لبنیات.

حالا که حرف لبنیات شد، این را هم بگویم که هندی‌ها رسم جالبی دارند و دوغ را شیرین می‌خورند. این را در یکی از رستوران‌های شیک‌شان دیدم که گارسون ازم پرسید کوکا می‌خورم یا دوغ؟ و من چون آب‌قند دوست ندارم، با خوشحالی دوغ سفارش دادم، و وقتی آورد دیدم آن را هم شیرین کرده‌اند و در واقع کوکایی برایم آورده که فقط رنگش فرق می‌کند!

یک تجربه‌ی جالب توجه در زمینه‌ی شناسایی خوراکها هم در بنارس برایم رخ داد. آخر شب بود و داشتم از کوچه‌ای رد می‌شدم و دنبال جایی می‌گشتم که چیزی بخرم و بخورم. دکانی را دیدم که از پایین تا بالایش را کوزه‌های سفالی کوچکی چیده‌اند و داخلش چیزی سفید مثل مسقطی است. رفتم و از سر کنجکاوی یکی خریدم و خوردمش، شیرین و بسیار خوشمزه بود و ظاهرش هم به مسقطی شباهتی داشت، اما سفید یکدست بود و یک جاهایی قوامش خامه‌مانند می‌شد. آن شب این خوراکی تازه را خوردم و هر قاشقی هم که می‌خوردم مزه‌اش به نظرم آشنا می‌آمد، اما نمی‌توانستم تشخیص دهم چیست.

فردایش باز از همان جا رد شدم و رفتم یکی دیگر خریدم. فروشنده این بار دقیقتر پرسش کرد و پرسید شیرین می‌خواهم یا عادی؟ من هم که دیشب شیرین‌اش را خورده بودم، گفتم عادی‌اش را بده و داد و با اولین قاشقی که خوردم فهمیدم چرا مزه‌اش اینقدر آشنا بوده. چون داخل کوزه ماست بود و آنجا هم دکان ماست‌بندی!

این البته نکته‌ی جالبی است که در هند شیر زیاد است و ماست به نسبت اندک. پروتئین فراوری شده‌ی لبنی‌شان پنیر است و شیر را هم فراوان می‌خورند، و دکانهای شیرفروشی‌شان معمولا اگر بگویی شیر را می‌جوشانند و می‌دهند و این کار بسیار خوبی است. چون شیر کمابیش ضدعفونی می‌شود و اگر بیات باشد می‌بُرد. من در هند در واقع به جای آب بیشتر شیر می‌خوردم، چون آب‌ها هم اغلب آلوده و کثیف بود و آن وقتی که من در هند بودم آب معدنی در بطری هم زیاد رایج نبود و فروخته نمی‌شد. با این حال جالب بود که ماست خیلی کم داشتند و دوغهایشان را هم فکر کنم با خودِ شیر یا آب پنیر درست می‌کنند و نه ماست.

گردش من هم در شمال هند پس از دو هفته با رسیدن به لکنهو پایان یافت و این جایی بود که می‌بایست در همایش آموزش و پرورش شرکت کنم. با شکل و قیافه‌ای که چیزی بود بین درویشهای دوره‌گرد و مسافرهای خارجی به دروازه‌های مدرسه‌ای رسیدم که کنگره در آن برگزار می‌شد، و خودش به شهری بزرگ شبیه بود و داخلی هتلی برای اقامت مهمانان وجود داشت. میزبانانم ابتدا قدری در تطبیق دادن خودم با آن « دکتر وکیلی» که در فهرست‌شان بود دچار اشکال بودند. اما آخرش پوست آفتاب سوخته و مو و ریش بلندم را نادیده گرفتند و با احترام و ادب تحویلم گرفتند و اتاقی در هتل‌شان را تحویلم دادند.

روزهای کنگره نکته‌ی قابل عرض چندانی ندارد. گپ و گفتهایی بود با فعالان در حوزه‌ی آموزش که از همه جای دنیا آمده بودند و دیدارشان بسیار غنیمت بود. چند تنی فرنگی هم میانشان بود که یکی‌شان –بانوی استرالیایی وخوشرو که البته ربط چندانی به آموزش نداشت- را پیشتر در نپال دیده بودم و دوستی‌ای پیدا کرده بودیم. مدیر مدرسه یکی از خویشاوندان مهاتما گاندی بود که از نظر ظاهری درست کپی او بود و خودش را هم شبیه به او درست می‌کرد و مدام درباره‌ی عدم خشونت و برابری و برادری جهانی و این جور چیزها سخنرانی می‌کرد، که البته ارتباط چندانی به آموزش نداشت.

طی روزهای کنگره چندین دوست خوب پیدا کردم که در حوزه‌های نزدیک به من در آموزش علوم کار می‌کردند و همفکری‌های بسیاری کردیم. در میان مهمانان افرادی هم بودند که ارتباطی با آموزش نداشتند و به اصطلاح «هویجوری» آمده بودند محض تفریح و تفرج. با آنها هم ارتباط خوبی برقرار کردم. یک دسته‌شان ایرانی بودند، از این قوم و قبیله‌های «دولتی» که معلوم بود به قصد سیاست «خارجه» و با رانتی آمده بودند و شکل و قیافه و رفتارشان چندان برای این که کشورمان را نمایندگی کند، مناسب نبود. با این حال همان‌ها هم مردمی ساده‌دل و بی‌شیله‌پیله بودند. هرچند به نظرم مقامات دولتی بهتر بود یک بلیت دیگر برای سیاحت هند در اختیارشان می‌گذاشتند و به کنگره‌ای تخصصی درباره‌ی آموزش گسیل‌شان نمی‌کردند.

هندی‌ها هم خوشایند و مهربان بودند و طبق معمول قدری بیش از حد مهربان! مدام هم شبها جشن و پایکوبی و رقص برگزار می‌کردند. از این رقصهای خیابانی طی سفرم در هند فراوان دیده بودم وحتا یکبار در جایی نزدیک فیض‌آباد شبی با موکب عروسی کسی همراه شدم که به رسم قدیم بر اسب زینت‌شده‌ای نشسته بود و عروس خانم را جلوی خودش بر زین سوار کرده بود و بین فک و فامیلش که می‌زدند و می‌رقصیدند از خانه‌ی پدری به خانه‌ی بخت می‌رفت.

نکته‌ی چشمگیر در تمام این مراسم کوشش جانکاه هندی‌ها برای این بود که زیبا و باشکوه به نظر برسند. این کوشش کمابیش موفق هم بود. یعنی زنان‌شان در لباسهای سنتی و زیورهای درخشان و زیر نورپردازی‌های ماهرانه‌ی صحنه زیبا و دلربا به نظر می‌رسیدند و گزیده‌ی مردان‌شان با ظاهری فیلسوفانه و پارسا نظرگیر بودند. اما مشکل در اینجا بود که زنان بالاخره از سن پایین می‌آمدند و رودررو تماشایشان می‌کردی و می‌دیدی که چهره‌هایشان نازیبا و هیکل‌هایشان ناهموار و جواهرهایشان بدلی است، و مردان هم پشت ظاهر تنظیم شده‌شان عمقی و معنایی اندوخته ندارند. تک و توکی استثنا هم البته گهگاه دیده می‌شد، اما روی هم رفته آنچه در هند برایم مایه‌ی دلزدگی بود، تلاش برای جلوه‌فروشی بود، بی آن که پشت نقابها چهره‌ای در کار باشد.

این ظاهرسازی ملی هندیان تقریبا همان است که در آشپزی هندی هم رخنه کرده است. به همان ترتیبی که مزه‌ی بد و کیفیت پایین غذاهایشان را با ادویه‌ی فراوان و فلفل می‌پوشانند، خودشان را هم در جامه‌های باشکوه و آرایشهای اغراق‌آمیز و القاب پرکبکبه پنهان می‌کنند. دیدن این که یکی از کهنترین فرهنگهای جهان و یکی از پربارترین شاخه‌های تمدن آریایی به چه وضعیتی درافتاده ناراحت کننده بود و هیچ دشوار نبود که ردپای ویرانگر مدرنیته و استعمارگران فرنگی را روی این برهوت تشخیص بدهی.

در روزهای همایش ریشم را زدم و آن شلوارک و پیراهن آستین کوتاهی که طی سفر بر تن داشتم را رها کردم و قدری –البته فقط قدری- به آن دکتر وکیلی که انتظارش را داشتند شبیه‌تر شدم. گپ و گفتها فراوان بود و دوستی‌های ارزشمند و پرشماری شکل گرفت. اما وقتی پس از پایان همایش سوار هواپیما شدم تا به تهران بازگردم، حس می‌کردم تجربه‌ی پرماجرا و رنگینی که در هند داشته‌ام، با تمام لذتها و خوش گذشتن‌هایش و با همه‌ی چیزهای دیدنی‌ای که دیده بودم، بیش از هرچیز مانند آژیر خطری برایم عمل کرده است. هشداری درباره‌ی آنچه که چه بسا اگر ایرانیان قدری کم‌هوشتر یا کم‌شانس‌تر بودند،‌ مشابهش بر سرشان می‌آمد، و اگر قدری غفلت کنند و نابخرد باشند،‌ شاید در آینده به چنین بلایی مبتلا شوند. بلای هویت‌زدایی و تهی شدگی از تاریخ و معنا و بسنده کردن به بندگی و جعل و دروغ. بلایی که می‌ارزد اگر عمری را برای رهایی از آن بجنگیم.

 

 

ادامه مطلب: شش اندرز برای مسافران هند

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب