مجلس مهمانياي که در باغ خانهي خواجه قمر الدين سلجوقي برقرار بود، از برخي جنبهها با آنچه که در مراسم جشن پيروزي الغ بيک بر سمرقند برگزار شده بود، پهلو ميزد. همان مهمانان به علاوهي شماري که آوازهي شاهکار جمشيد را شنيده بودند، در آن شب حضور داشتند و خواجه قمر الدين، با وجود آن که کمک مالي سنگيني از خان قزي خانم دريافت کرده بود، تقريبا خانه خراب شده بود. جمشيد، به همراه دوستانش در مرکز مهماني جاي داشت و همه براي ديدنش سر و دست ميشکستند. قمر الدين سلجوقي که اصولا مردي محافظهکار و مردمدار بود، با نوعي حس عميق نگون بختي شکست خود را پذيرفته بود و در دل خان قزي و التون آغا را نفرين ميکرد که در آن شبِ جشن او را به طرح کردن مسئلهي سوراخ ديوار و برانگيختن جمشيد به ادعاي غريبش وا داشته بودند.
در ميان شلوغي مجلس، چشم جمشيد به قباد افتاد که هر از چند گاهي از ديدهها پنهان ميشد و غيبش ميزد. جمشيد به سعيد که مانند شاگردي حرف شنو همراهش بود و در شادخواري همگاني شرکت ميکرد، اشارهاي کرد و چون نزديک آمد از او پرسيد:” قباد را چه ميشود؟ امشب به حال خود نيست، چرا مدام غيبش ميزند؟”
سعيد که طبق معمول از همه جا خبر داشت، گفت:” ميدانيد استاد کاشاني؟ همهي مردم سمرقند اعتقاد دارند که براي مردي به سن و سال او هيچ خوب نيست که هنوزازدواج نکرده است!”
جمشيد تعجب کرد و گفت:” ازدواج نکرده است؟ منظورت چيست؟”
سعيد چشمکي زد و گفت:” شايعههايي در شهر هست که بر مبناي آنها حسن نگار خانم به شما و قباد لطفي بسيار دارد. ميدانيد که، شامان خان و قمر الدين را خان قزي که رقيب اصلي حسن نگار خانم است برانگيخته بودند تا ديشب مچ شما را بگيرند و اعتبارتان را از بين ببرند. براي همين است که ميگويند عدو شود سبب خير اگر…”
جمشيد حرفش را بريد و گفت:” اين حرفها را نزن. من و قباد هيچ ربطي به دسته بنديهاي درباري نداريم و من هم هيچ نميخواهم در اين دسيسهها وارد شوم.”
سعيد گفت:” شرمندهام، اما بايد به اطلاع برسانم که شما همين حالا در مرکز اين دسيسهها قرار داريد. الان حسن نگار خانم پشتيبان شماست، و خان قزي دشمنتان محسوب ميشود.”
جمشيد چهرهي فريبنده و مرمر گونهي خان قزي را به ياد آورد و گفت:” اما من که با خان قزي دشمني ندارم. اصلا او را از نزديک نديدهام.”
سعيد گفت: “مهم نيست. همين که با حسن نگار خانم صحبت کرديد و او سفارش کرده تا بهترين خانهي سراي شاه را در سمرقند در اختيارتان بگذارند، کفايت ميکند.”
جمشيد به ياد پرسش اوليهاش افتاد و گفت:” اما همهي اينها به قباد چه ربطي دارد؟ من داشتم از غياب او ميپرسيدم.”
سعيد گفت:” قباد جاي دوري نيست. همين اطراف است. پيش قاضي زاده شايد باشد، يا نزد حسن نگارخانم. آخر ميدانيد که، حسن نگار خانم نديمهاي دارد که خود از زنان اشرافي بلخ است و خويشاوندياي هم با الغ بيک دارد. ميگويند دختر بسيار زيبايي است و تقريبا دم بخت است و…”
جمشيد با ناباوري گفت:” نه بابا! قباد و اين حرفها؟ يعني ميخواهند خواهرزادهي ما را هنوز نيامده زن بدهند؟”
سعيد گفت:” از من نشنيده بگيريد استاد، اما زود است که در جشني ديگر يکديگر را ببينيم!”
هنوز پاسي از شب نگذشته بود و گوسفندهاي بريان را سر سفره نياورده بودند که خبر رسيد خودِ الغ بيک هم آن شب در مهماني حضور خواهد يافت. امير تيموري ميبايست براي سرکشي به امور سپاه براي مدتي از سمرقند بيرون برود. از اين رو هنگامي که در شامگاه همان روز قاضي زاده و دانشمندان درباري ديگر در اطراف ديوار حاضر شدند تا صحت و سقم ادعاي جمشيد را محک بزنند، در شهر نبود. قاضي زاده و محمد خوافي و عماد نظامي مشهدي و ساير رياضيدانان ديوانخانه بعد از آن که سوراخِ روي ديوار را اندازه گرفتند و به توضيحهاي جمشيد گوش سپردند، قانع شدند که او توانسته مسئله را حل کند و از اين رو بدون اين که منتظر فرا رسيدن روز و تابيدن آفتاب از سوراخ بمانند، او را برندهي اين چالش معرفي کردند. با اين وجود شامان خان که در ميان ايشان حضور داشت، با سرسختي ادعا ميکرد که جمشيد با حيلهگري خود را برنده نشان داده، و پيشگويي ميکرد که روزي در سال جاري فرا خواهد رسيد که آفتاب از درون اين سوراخ نگذرد و ميگفت آن روز جمشيد به خاطر تخطي کردن از حد و حدود خويش، توسط خدايان مجازات خواهد شد.
شامان خان به قدري بعد از اين پيروزي جمشيد تحقير شد و اعتبار خود را از دست داد که ديگر جرات نميکرد در جمع درباريان حاضر شود. به ويژه کساني که پيش از اين طعم توطئههاي وي را چشيده بودند و به خاطر تحريکهاي او با هم دشمني ورزيده بودند يا زياني را تحمل کرده بودند، بيش از ديگران در شماتت و تمسخرش ميکوشيدند.
در هر حال، در شامگاه همان روز، الغ بيک به سمرقند وارد شد و در حالي که از سرکشي سالانهي سپاه راضي بود و از از ديدن نظم سربازان شادمان بود، مستقيم به سمت مجلسي رفت که قمر الدين سلجوقي آراسته بود. شامان خان و خان قزي و التون آغا و بسياري از درباريان که به جناح مغولان درباري تعلق داشتند، از شرکت در اين مهماني سر باز زده بودند،و در مقابل اهل دانش و شعرا و فقها و صوفيان شهر که بيشتر هوادار حسن نگار خانم بودند، در ورود به باغ خواجه قمر الدين ترديدي به خود راه نداده بودند.
الغ بيک، که تنها توسط فوجي کم شمار از نگهبانان برگزيدهاش همراهي ميشد، مستقيم از دروازهي هرات به سمت باغ قمر الدين آمد و با آمدنش همه از جا برخاستند و شادمانه به او خوشامد گفتند. پيش از آمدن الغ بيک، شاعري از مردم آذربايجان که در مجلس حضور يافته بود، در شعري آبدار جمشيد را ستوده بود و اثبات ادعايش را به معجزههاي انبياي باستاني تشبيه کرده بود. بيتي از اين شعر که مورد تشويق حضار قرار گرفته بود، در لحظهي ورود الغ بيک به مجلس همچنان سر زبانها بود و وقتي الغ بيک آمد و همه به احترامش برخاستند، چند تني دم گرفتند و شروع کردند به خواندن آن بيت به طور دسته جمعي.
الغ بيک پاسخي مختصر به خوشامدگويي حاضران داد و مستقيم به سمت جمشيد رفت و چون مقابلش رسيد، گفت: ” مولانا غياث الدين، گل کاشتي و نبوغ خود اثبات کردي. اما بگذار بگويم که من از ديروز تا به حال، چه در زماني که به سان ديدن از سپاهيان مشغول بودم و چه موقعي که گزارش سيورسات قشون را ميشنيدم، در فکر آن بودم که تو چگونه خواهي توانست اين مسئله را در يک روز حل کني، و بالاخره خودم به پاسخي دست يافتم. براي همين به محض رسيدن به شهر به سراغت آمدم، تا راه حل را با تو در ميان گذارم و اين شائبه را هم از ميان ببرم که راه حل تو را از کسي شنيدهام.”
جمشيد با ادب گفت:” شاه جهان به سلامت باشند، اگر مسئله را حل کنيد کسي را جسارت آن نيست که در ادعايتان شک کند.”
الغ بيک گفت:” چرا، استاد،جلوي حرف مردم را نميتوان گرفت.”
بعدهم سرش را نزديک گوش جمشيد برد و آرامتر گفت:” ميدانستي من قرآن را چطور حفظ کردم؟ يک روز از علاء الدين قوشچي پرسيدم که مردم در بارهام چه ميگويند؟ و او گفت که از ديد مردم من با وجود تمام دانشي که در نجوم و هيات و شعر و فلسفه و طب دارم، بيسوادي بيش نيستم، چون قرآن را در حفظ ندارم. بعد از آن شش ماه از سراي خود بيرون نيامدم تا قرآن را حفظ کردم.”
جمشيد شگفت زده گفت:” خودِ همين که در اين مدت توانستهايد قرآن را حفظ کنيد از حل چنين مسئلهاي به دست من غريبتر است…”
الغ بيک گفت:” اما بگذار راه حل خود را به تو بگويم. اين فکر از ديشب مرا اذيت ميکرد که چگونه ممکن است کسي در يک روز مسئلهاي چنين پيچيده را حل کند. تا اين که به اين نتيجه رسيدم که تو قاعدتا در گام نخست بايد جهت ديوار را نسبت به خط افق و نصف النهارهاي اصلي بداني، که چون نميداني، آن را مجهول خواهي گرفت و بر مبناي تنها ثابتي که در اين مسئله وجود دارد، يعني زاويهي تابش نور خورشيد در ساعات مختلف روز مسئله را بازنويسي خواهي کرد. اگر چنين ميکردي، تنها يک متغير به درد بخور را براي يافتن جاي سوراخ پيدا ميکردي و آن هم ارتفاع سوراخ از زمين بود. اما اين که جاي دقيق آن کجا باشد، همچنان به زاويهي ديوار نسبت به محور خاور به باختر بستگي مييافت. که گمان ميکنم آن را نيز صبحگاه با رصد کردن مکان طلوع و غروب خورشيد پيدا کردهاي و با ترکيب اين دو متغير جاي سوراخ را يافتهاي.”
جمشيد با شنيدن راه حل الغ بيک به خنده افتاد و گفت:” امير به راستي که نبوغي خيره کننده دارد. افتخاري است براي من که در ديوان و دستگاهي چنين شاه دانشمندي خدمت کنم. راستش را بخواهيد، راهي که شما پيدا کردهايد از آنچه که من پيش گرفتم بهتر است. من در واقع کمي مکر به کار بردم. از آنجا که پيش از اين موقعيت جغرافيايي سمرقند بر نصفالنهارها را بر اساس رصدهايي قديمي يافته بودم، موقعيت تقريبي ديوار نسبت به خطوط نصف النهار را ميدانستم. در نتيجه ديروز کاري که کردم اين بود که جاي ديوار را در شهر تخمين بزنم که اين کار را هم به سادگي با ايستادن بر بام خانههايي با ارتفاعهاي مختلف که در نقاط مختلف شهر بودند انجام دادم، به طوري که توانستم مرکز شهر را بيابم، و موقعيت ديوار را نسبت به اين مرکز بسنجم، که خوشبختانه اختلافي قابل چشم پوشي داشت و ميشد ديوار را با تخميني خوب تقريبا در وسط سمرقند دانست و به اين ترتيب موقعيت جغرافيايي سمرقند را به آن تعميم داد. راه حلي که شما يافتهايد، رياضيتر و بنابراين زيباتر است…”
الغ بيک با شنيدن اين که جمشيد مسئله را از راهي ديگر و با تکيه بر اطلاعات جغرافيايياش حل کرده، به خنده افتاد و گفت:” به راستي که نبوغي در خور داري استاد، وقتي راه حل را يافتم هيچ فکر نميکردم دو راه براي حل اين مسئله وجود داشته باشد.”
جمشيد گفت:” دو راه و بيشتر، تجربه به من نشان داده که براي حل هر مسئلهاي بيشمار راه حل وجود دارد.”
الغ بيک از شنيدن اين حرف چنان تکان خورد که به سرعت جبهي گرانبها و زردوزي شدهاش را از تن در آورد و آن را بر تن جمشيد پوشاند و او را در آغوش کشيد و گفت:” بايد دهان قاضي زاده را زر بگيرم به خاطر جواهري چنين نادر که برايم از کاشان به ارمغان آورده است.”
سه پيکر خرقه پوش در تاريکي شبِ بيماهي در اواسط بهمن ماه، که سوز و سرما در سمرقند بيداد ميکرد، سوار بر اسبهايي که از دهانشان بخار بيرون ميزد، از کوره راهي در ميان دشت پيش رفتند و به روستايي رسيدند که تک و توک فانوسي در خانههايش روشن بود. دو سوار راه خود را به سمت حاشيهي روستا ادامه دادند و به باغهايي رسيدند که خانههاي روستاييان را احاطه ميکرد. هردو، گويي که راهشان را خوب بشناسند، از کوچه باغي تاريکي گذشتند و پشت در باغي ايستادند. يکي از آنها دق الباب کرد و پس از دقايقي صداي پايي از درون باغ برخاست. مردي در را بر رويشان باز کرد و به آرامي گفت:” چه ميخواهيد؟”
يکي از سواران گفت:” ياران و عياران در انتظارمان هستند.”
مردي که در را باز کرده بود، زير لب گفت:” استاد معينالدين خوش آمديد. افتخار ميزباني مولانا غياث الدين را هم داريم؟”
سوار ديگر در حالي که از اسب پياده ميشد، گفت:” آري، من هم آمدهام.”
دربان در را گشود و افسار اسبهاي ايشان را در دست گرفت و آنها را به اصطبل برد. جمشيد و قباد از در باغ وارد شدند و به کلبهاي کوچک رسيدند که در ميانهي باغ وجود داشت. تقهاي به در زدند و وارد شدند.
در داخل کلبه، ده دوازده نفري گرداگرد يک دايرهي بزرگ روي زمين نشسته بودند. پشت پنجرهها را با پارچه پوشانده بودند تا نور فانوسهاي پر نور درون اتاق به بيرون نشت نکند، و همه ساکت بودند.
جمشيد و قباد کلاه خرقههاي سياهشان را از سر برداشتند و در جاي خويش در حلقه نشستند.
پيرمردي که در صدر حلقه نشسته بود، بعد از اين که ايشان بر جاي خود قرار گرفتند، شروع کرد به حرف زدن و گفت:” آيا بيگانهاي در جمع ياران حضور دارد؟”
همهي حاضران يک صدا گفتند: “نه، تنها ياران همدلاند.”
پيرمرد پس از به زبان آوردن اين جملهي آييني که علامت شروع جلسه بود، رو به جمشيد و قباد کرد و گفت:” خبرهايي از ري و تبريز برايمان فرستادهاند که بايد همگان در موردش تصميم بگيريم. هم امروز بريدي آمد و خبر آورد که حروفيان عزم خود را براي کشتار شاهزادگان تيموري جزم کردهاند. در ميان انجمن ياران ما از قديم و بعد از قتل شيخ فضلالله دو دستگياي در اين مورد وجود داشته، که گويا حالا به نقطهاي بحراني رسيده است. انجمن تبريز و ري تصميم گرفتند که از برنامهي حروفيان براي قتل شاهزادگان و حاکمان تيموري پشتيباني نکنند. چرا که از ديد ايشان چنين کشتاري بار ديگر ايران زمين را اسير آشوب و قتل و غارت خواهد کرد.”
قاضي زادهي رومي که در ميان حلقه و در مرتبهاي فروتر از پيرمرد نشسته بود، پرسيد:” مولانا، حروفيان پيشنهاد ما براي آن که به ايشان پناه دهيم را نپذيرفتهاند؟”
پيرمرد که مولانا نفيس نام داشت، گفت:” چرا، آن را پذيرفتهاند و از هم اکنون شماري بسيار از ايشان به سمت روم و عثماني و عراق عرب گريختهاند. با اين وجود بيشترشان به کوهستانهاي درون ايران پناه بردهاند و انديشهي انتقام را در سر ميپزند.”
پهلوان کوهزاد که در خرقهي سياهش تکيده مينمود، گفت:” آيا امشب بايد در مورد رد يا قبول برنامهي ايشان تصميم بگيريم؟”
يکي ديگر از حاضران که همان مولانا محمد خوافي بود، گفت:” آري، امشب بايد به نمايندهي حروفيان پاسخ خود را اعلام کنيم.”
جمشيد پرسيد:” نمايندگان انجمن ياران ما در ساير شهرها چه تصميمي گرفتهاند؟”
مولانا نفيس گفت:” انجمن هرات با طرح کشتن شاهرخ موافقت کرده است و هم اکنون در تدارک اجراي اين برنامه است. انجمن ري و تبريز و کاشان مخالفت کردهاند. در آنجا قرار شده انجمن ما تنها حروفيان را پناه دهد، اما در ماجراي سوء قصدها دخالتي نکند.”
مولانا محمد خوافي گفت:” اگر انجمن اين سه شهر به توافقي دست يافتهاند، بيترديد استادي که خاطر براي من بسيار گرامي است که در اين تصميم گيري موثر بوده است.”
مولانا نفيس گفت:” آري حدس درستي زدي. پيک خبر آورد که انجمن اين سه شهر به پيروي از استادي افسانهاي که فرخ شاد نام دارد چنين تصميمي گرفتهاند. هرچند پيرآزادِ کاشاني هم در دستيابي به توافق بسيار موثر عمل کرده است.”
جمشيد با شنيدن اين حرف به هيجان آمد و گفت:” استاد فرخ شاد؟ مگر هنوز زنده است؟ عجيب مردي است او و يگانه اعجوبهاي…”
مولانا نفيس گفت:” آري، او زنده و سر حال است. در حالي که من که زماني شاگردش بودم يک پايم لب گور است. شنيدهام گروهي ميگويند او همان خضر حکيم است. اما کسي چه ميداند.”
قاضي زاده گفت:” به هر صورت، گويا اصل کار آن باشد که بايد در مورد پيوستن يا گسستن به برنامهي حروفيان تصميم بگيريم. در هرات ترديدي نيست که نفوذ شيخ نورالدين کار را به نفع حروفيان پايان داده است. اين در حالي است که پيروان مولانا نفيس هم در آنجا قدرتي محسوب ميشوند.”
مولانا نفيس گفت:” من تصميم گيري در اين مورد را به اعضاي انجمن هرات واگذار کردم و در تصميم ايشان دخالتي نکردم. از اين رو موافقت ايشان با برنامههاي نورالدين را نبايد به معناي همراهي من تفسير کرد. به هر صورت، در هرات شاهرخ است که قرار است کشته شود و در سمرقند، الغ بيک، و اين دو با هم تفاوتي بسيار دارند.”
پهلوان کوهزاد گفت:” از اين نظر که عادل و مردمدار و اهل نظم و ترتيب هستند، به هم شباهت دارند. راستش من با کشته شدنِ شاهرخ هم موافق نيستم. اين کارها فقط خونريزي ميان تيموريان و حروفيان را تشديد ميکند. شنيدهام که يکي از سران حروفيه در تبريز حتي به آق قويونلوها پيوسته و او را به جنگ با تيموريان تحريک ميکند. اين برادرکشيها بر خلاف مصالح اين مردم است.”
قاضيزاده گفت:” من هم با کشتار خاندان تيموري موفق نيستم. شايد بگوييد بدان خاطر که به الغ بيک دلبستگي دارم و از کودکي او را پروردهام، چنين ميگويم، و شايد حرفتان درست هم باشد. به هر صورت، ترديد دارم تا قرنها پادشاهي چنين مردم دوست و هنرپرور و دانشمند بر اريکهي قدرت تکيه زند.”
پيرمرد ديگري که ابرواني يکدست سپيد داشت و اندام درشت و زورمندش به سن و سالش نميآمد، گفت:” از آنجا که من به نوعي نمايندهي حروفيان در سمرقند محسوب ميشوم، بايد از تصميم برادرانم دفاع کنم و چنين هم ميکنم. اگر حتي يک تن از شاهزادگان تيموري زنده بماند، ياران انجمن ما را قلع و قمع خواهد کرد. من هم براي الغ بيک احترام قايل هستم و او را شايستهي سلطنت ميدانم. اما در اينجا ضرورتي بزرگتر وجود دارد. يا ما بايد تن به کشتار و در به دري حروفيان بدهيم و ظلمهايي را که به ايشان ميشود تحمل کنيم، و يا اين که بايد همهي شاهزادگان را همزمان از ميان برداريم. اگر يک تن از آنها زنده بماند و قدرت را به دست بگيرد، همهي مادر خطر خواهيم بود و فراموش نکنيد که از ديد مردمانِ جهانِ خارج، تمايز ميان ما معلوم نيست. مردمي که توسط مفتيان تحريک ميشوند، نميدانند که فرق ميان حروفي و مزدکي و خرمدين و شيعه و اسماعيلي چيست. آنها همهي ما را غلات مينامند و ممکن است يک اميرزادهي بانفوذ به سادگي تحريکشان کند و همهي ما را به خطر اندازد.”
قباد گفت:” گمان نميکنم الغ بيک سرِ دشمني با ما را داشته باشد. حسن نگار خانم نفوذي بسيار بر او دارد و خودِ خليل سلطان هم چنان که ميدانيد از اعضاي انجمن ما بوده است. همهي شاهزادگان تيموري هم دشمنخو و خونريز نيستند. فراموش نکنيد که خودِ الغ بيک دير زماني است که نسبت به عضويت در انجمن ما ابراز علاقه ميکند، اما هنوز دعوت از او تاييد نشده است.”
مولانا نفيس گفت:” و گمان هم نميکنم تاييد شود. خليل سطان اين صفتِ نادر را داشت که در جمع ياران خود را همپايهي ايشان ميديد. الغ بيک از او هوشمندتر و جاه طلبتر است و خوي شاهانهي پدرش شاهرخ را دارد. با حضور او در انجمن نميتوان به اين راحتي سخن گفت و راي گرفت. الغ بيک از آن مرداني است که در شرايط بحراني بايد عضويتش را پذيرفت و به دستورهايش تن داد.”
قاضي زاده گفت:” ياران، ازبحث اصلي دور نيفتيم. موضوع بحث ما پذيرش يا رد عضويت الغ بيک نيست، که مداخله کردن يا نکردن در توطئهي قتل اوست. اگر بنا به راي گرفتن باشد. من از هم اکنون نظر منفي خود را اعلام ميکنم.”
پيرمرد پهلوان، گفت:” من به عنوان رهبر حروفيان سمرقند چشمداشت ياري از يارانم دارم و به اين تصميم راي مثبت ميدهم.”
جمشيد گفت:” من نظر استاد فرخ شاد را از همهي اعضاي اين جمع صائبتر ميدانم. گذشته از ميل و علاقهاي قلبي که خودم به الغ بيک پيدا کردهام، با تکيه بر اين که نظر او مخالف اين برنامه بوده، من نيز بدان راي منفي ميدهم.”
قباد گفت:” به همين دليل من هم چنين ميکنم.”
پهلوان کوهزاد گفت:” و من هم.”
و صداهايي ديگر نيز از گوشه و کنار برخاست که ميگفتند:” و من هم!”
شامان خان با چشمان تنگ مغولياش به سعيد نگريست و گفت:” اما چه دليلي دارد که تو به اربابت خيانت کني؟ من تو را در ميان ملازمان آن مردک کاشاني ديدهام.”
سعيد گفت:” بله، من در ميان ملازمان ايشان بوده و هستم و براي همين هم ميتوانم اخباري را برايتان بياورم که از ارزشي بيکران برخوردارند. فقط فکرش را بکنيد. من ميدانم که آنها کي غذا ميخورند، کي ميخوابند، و تازه، اطلاعات دقيق ديگري هم دارم. مثلا اين که رنگ مورد علاقهي غياث الدين چيست، يا اين که لباسهاي زير معين الدين از چه جنسي هستند. سال و ماه تولد هر دو را هم ميدانم.”
شامان خان با بيحوصلگي گفت:” آخر آدمِ کم عقل، دانستن رنگ مورد علاقه و جنس زيرپوش اينها به چه درد من ميخورد؟ مگر ميخواهم برايشان جشن تولد بگيرم که از زمان زاده شدنشان با من سخن ميگويي؟”
سعيد کمي تعجب کرد و گفت:” مگر شما جادوگرها با دانستن طالع و سعد و نحس ستارگان و بر اساس زايچهي مردم جادو نميکنيد؟ من يک پسر عمويي داشتم به اسم عباس، که ميگفت رمالها و جادوگرها نبايد زايچهي آدم را بدانند. وگرنه ميتوانند سرنوشت آدم را تغيير دهند. در ضمن خالهام هم هميشه ميگفت نبايد بگذاريم مو يا ناخنمان به دست کسي بيفتد. چون ميتوان با آن به دارنده شان چشم زخمي رساند. راستي، من ميتوانم چند تکهي ناخن غياث الدين را هم برايتان بياورم. پسر عمويم عباس يک روز…”
شامان خان با تنگ خلقي گفت:” ببين آقا جان، جادوهاي من از روشهايي خيلي موثرتر از کار رمالهاي ايراني عمل ميکند. به طالع و سال تولد و اين حرفها هم نيازي ندارد. ناخن کسي را هم نميخواهم. فقط بگو بدانم. ميتواني اگر لازم شد در غذاي آنها زهر بريزي يا نه؟”
سعيد با شنيدن اين حرف شگفت زده شد و گفت:” در غذايشان زهر بريزم؟ ولي مگر شما جادوگر نيستيد؟”
شامان خان گفت:” ساختن زهرها و به کار بردنشان هم يکي از مراحل عالي جادوگري است. اين را نميدانستي؟ خوب. بگو ببينم، ميتواني چنين کاري را بکني يا نه؟ يا مثلا ميتواني پنهاني حرفهايي را که بين خودشان ميزنند بشنوي و به من اطلاع بدهي؟”
سعيد گفت:” آري، اين کار دوم را که حتما ميتوانم. زهر را هم اگر پول خوبي بدهيد در غذايشان ميريزم. اما بايد قول و قراري بگذاريم که يک وقت گير نيفتم.”
شامان خان گفت:” من نميفهمم. تو که از خادمان اين افراد هستي که از هرات همراهشان بودهاي، چرا ميخواهي به جبههي ما بپيوندي؟”
سعيد گفت:” من هم دلايل خودم را دارم. رفتار اين استادها با من خيلي تحقيرآميز است. تا به حال نشده حتي براي يکبار درست به حرفهايم گوش کنند و در ميانهي صحبتم حرفم را قطع نکنند. در ضمن، پول چنداني هم بابت خدماتم دريافت نميکنم. براي همين هم فکر کردم بختم را نزد شما آزمايش کنم. البته به قول معروف ….”
شامان خان گفت:” خوب، خوب، از مسير صحبت خارج نشو. چه چيزي در چنته داري که مرا متقاعد کند خدماتت ارزشِ پولي را که ميخواهي دارد؟”
سعيد با صدايي آرماتر و انگار رازي را با طرفش در ميان بگذارد، گفت:” مثلا من ميدانم که معين الدين از يکي از نديمههاي حسن نگار خانم خواستگاري کرده.”
شامان خان خنديد و گفت:” اين را که همه ميدانند. خبري بده که دست اول باشد.”
سعيد گفت:” اين را هم ميدانم که شهرزاد بلخي که گلوي معين الدين پيش او گير کرده، از قديم خواستگاري داشته که اگر از رابطهي اين دو خبردار شود خونِ معينالدين را خواهد ريخت.”
شامان خان گفت:” آهان، حالا اين شد يک چيزي. در مورد غياث الدين چي؟ او هم ماجرايي شبيه به اين را دارد؟”
سعيد گفت:” افسوس، او به ندرت از خانه خارج ميشود و انگار جز کتابهايش عشقي ندارد…”
شامان خان کيسهاي پر از پول را از حفرهاي در ديوار برداشت و جلوي پاي سعيد پرتاب کرد و گفت:” فعلا که چيز ارزشمندي برايم نداشتي، اما اين پول را بگيرد و اگر خبر مهمي به گوشت خورد به من بگو. من دوستان بانفوذي دارم که قطعا خدمات تو را بي اجر نخواهند گذاشت.”
قباد طوري در خيابانهاي باغ قصر حسن نگار خانم راه ميرفت که گويي سالهاست به آنجا رفت و آمد دارد و همهي گوشه و کنارش را ميشناسد. جمشيد گفت:” قباد خان، جالب نيست که زنان الغ بيک به جاي ماندن در خلوت حرمسراي شاهانه براي خود دم و دستگاه و خانه و باغي دارند و مراجعان را به حضور ميپذيرند؟”
قباد گفت:” رفتار الغ بيک را با اسکندر سلطان و شاهرخ مقايسه نکن. زنانش را با دقت بر ميگزيند و آزادي بسيار به آنها ميدهد. با اين وجود زير نفوذشان نيست و با دقت مراقب است که دست از پا خطا نکنند.”
جمشيد گفت:” از چنان آدمي کمتر از اين هم انتظار نميرود.”
بعد هم وقتي ديد قباد براي چندم آستين او را کشيد و راه درست را نشانش داد، به شوخي گفت:” نکند اشتباهي ما را به سراي شهرزاد ببري؟”
قباد با شنيدن نام نديمهي بلخي و محرم راز حسن نگار خانم، دست و پايش را گم کرد و گفت:” شهرزاد؟ نه، او به قرار ملاقات ما با بانويش چه ارتباطي دارد؟”
و چون نگاه شيطنت آميز و نيشخند جمشيد را ديد، خودش هم زير خنده زد و گفت:” خوب، راستش را بخواهي، اين بانوي بلخي زني بسيار ارجمند و محترم است.”
جمشيد هم به همراه خواهرزادهاش به صداي بلند خنديد و گفت:” خوب، خوب، پس شايعهها حقيقت دارند و قسمت چنين بوده که قلب اين دانشمندِ نامدار کاشاني در نهايت به کرشمهي نگاه زيبارويي بلخي تسخير شود. خواجه را به يادم ميآوري که ميگفت خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندي دهيم، کز نسيمش بوي جوي موليان…”
قباد گفت:” دايي جان، بس کن. ماجرا اين قدرها هم بيخ پيدا نکرده، فقط يک مراودهي نجيبانهي ساده ميان ماست. او به اشعار حافظ علاقه پيدا کرده و ما بيشتر در اين مورد با هم حرف ميزنيم. آخر ميداني، الغ بيک خودش شيفتهي اشعار انوري است و ديوان او را در حفظ دارد. براي همين هم بيشتر اهل حرم به اشعار انوري و ظهير فاريابي علاقه نشان ميدهند و حافظ را درست نميشناسند.”
ابروهاي جمشيد کمي بيشتر بالا رفت و گفت:” اي بابا، برعکس، به نظرم قضيه خيلي بيخ پيدا کرده است. ماهرويي که توي خشک و رسمي را به شعر و شاعري علاقهمند کرده باشد، بيترديد بايد بت طنازي باشد.”
بعد هم منتظر ماند تا قباد بار ديگر به اين حرف اعتراض کند، اما با تعجب ديد که قباد کمي به دوردستها خيره شد و بعد آهي کشيد و گفت:” خوب، بله، هست!”
بعد هم برگشت و وقتي چهرهي حيران جمشيد را ديد، شکلکي در آورد و هردو زير خنده زدند. به اين ترتيب، دو منجم کاشاني در حالي که با صداي بلند ميخنديدند، از بوستان سرسبز گذشتند و به آستانهي قصر حسن نگار خانم رسيدند. در آستانهي در، حاجبي در برابرشان تعظيم کرد و با ادب و احترامي افراط آميز ايشان را به درون راهنمايي کرد. جمشيد انتظار داشت زن شاه را در اتاقي نيمه تاريک و در پشت پردهاي ضخيم ببيند، اما وقتي ديد حسن نگار خانم با همان جلال و جبروت و لباسهاي فاخر هميشگياش در اتاقي روي زمين نشسته و نديمهها احاطهاش کردهاند، يکه خورد. ملکه با ديدن ايشان گفت”: به به، دانشمندان ارجمند کاشاني، به کلبهي حقيرانهي ما خوش آمديد.”
جمشيد و قباد در برابرش کرنشي کردند و جمشيد متوجه شد که قباد در ميان نديمههاي بانو به دنبال کسي ميگردد، و نمييابد. لبخندي کمرنگ بر لبان جمشيد شکل گرفت.
قباد که در اين موارد زبانآورتر از دايياش بود، گفت:” ملکه به سلامت باشند، افتخار بزرگ و نامنتظرهاي نصيبمان کردهايد…”
حسن نگار خانم گفت:” تعارف را کنار بگذاريد. لازم ميدانستم از استاد غياث الدين بابت شاهکاري که زد تشکر کنم. در ضمن حرفهايي هست که گويا بايد با هم بزنيم.”
جمشيد گفت:” شاهبانو لطفي بسيار دارند. اما من کاري در خور نکردهام.”
حسن نگار خانم گفت:” چرا، چرا، کاري بسيار مهم کردهاي. همان طور که حاجبم برايتان خبر آورد، التون آغا و قمر الدين سلجوقي با دسيسهي خان قزي تصميم داشتند در مجلس مهمانياي که صرفِ برگزار شدنش توهين به من بود، شما را بياعتبار کنند. اما در زماني که همه فکر ميکردند پيروز شدهاند، دماغشان به خاک ماليده شد. شاهکارتان در مجلس و آنچه که در فرداي آن روز کرديد، به راستي به ياد ماندني بود. خبرچينان ميگويند خان قزي مانند رتيلي مادينه در پستوي سرايش خزيده و خشمگينانه به زمين و زمان ناسزا ميگويد.”
جمشيد گفت:” اما چرا، مرا نه با او آشنايي بوده و نه کار ناروايي در حقش کردهام.”
حسن نگار خانم آهي کشيد و گفت:” استاد غياث الدين، همچنان که گمان ميکردم، دغدغهي فهم عرش شما را از نگريستن به وقايع فرش بازداشته است. در دربار تمام شاهان معادلاتي وجود دارد که ناديده گرفتنش ميتواند به قيمت بر باد رفتن خان و مان و گاه جان فرد تمام شود. در دربار شاهي دانشمند مانند الغ بيک نيز داستان همين است. رقابتهايي هست و کينهها و حسدهايي، و کانون آن گويا در کشمکش ميان من و خان قزي خلاصه شود.”
جمشيد پرسيد:” اما چرا؟ شما که هردو بانواني شايسته و ارجمند هستيد و جايگاهتان هم نزد شاه جهان محفوظ است…”
قباد با آرنجش ضربه به پهلوي جمشيد زد و به اين ترتيب باعث شد تا ساکت شود. اما همين چند جمله براي اين که برقي از خشم در چشمان زيباي حسن نگار خانم بدرخشد کافي بود. بانو گفت:” اي استادِ منجم، مشکل در همين جاست، که مرا با او قياس ميکنيد و الغ بيک نيز چنين ميکند. در حالي که من خود را از او سرتر ميدانم و شايد او نيز چنين باوري داشته باشد. از همين رو، آنچه که در واقع دارد بين ما رخ ميدهد، همان حسادت زنانهي مشهوري است که در ميان دو هوو هست. با اين تفاوت که اين بار دو هوو بر سر قلب شاهي با هم جدال ميکنند و برنده ميتواند دودمان بازنده را به باد دهد.”
جمشيد گفت:” بانو، خواهشمندم مرا با ستارگان و معادلاتم وا گذاريد. مرا با حرمسرا و حسادتهاي انباشته در آن کاري نيست. مسافري تازه از راه رسيدهام و جاه طلبياي بيش از اقامت در گوشهي کتابخانهاي ندارم.”
حسن نگار خانم گفت:” اگر اندکي ميان مايهتر بوديد، به اين آرزو ميرسيديد. اما چنين نيستيد و چنين هم نخواهد شد. از وقتي که وارد سمرقند شدهايد، سه کار چشمگير انجام دادهايد. مردمان شهر همه از هوش و خرد شما ميگويند و با مغان کهن و موبدان سغدي همانندتان ميکنند. اهل دربار پنهان و آشکار از تيزي انديشهتان مثال ميزنند و روزي نيست که الغ بيک در خلوت و جلوت از دانش و نبوغتان تعريف نکند. در چنين شرايطي، بايد سوداي گوشهنشيني و کناره گرفتان را از ياد ببريد.”
جمشيد گفت:” اما چرا؟ مرا با کار درباريان کاري نيست. کارم خواندن و نوشتن است و نه در پي دشمني کسي هستم و نه متحدي در برابر دشمنان ميجويم.”
حسن نگار خانم گفت:” آنچه که ميخواهيد نشانهي همان هوش و خردتان است. من خود نيز گاهي از اين که دشمناني دارم و ماراني در آستين ميپرورم و بايد مدام در فکر کوبيدن سرشان باشم، خسته ميشوم. اما چارهاي نيست. شما چه بخواهيد و چه نخواهيد، در ميان مردم سمرقند محبوبيت يافتهايد، بين درباريان نفوذ داريد، و از همه مهمتر آن که شاه جهان مفتون انديشههايتان است. از اين رو به ناگزير در دستگاه قدرت تيموريان وارد شدهايد. ميتوانيد اين حقيقت را بپذيريد و به شکلي شايسته با آن برخورد کنيد، يا آن که ناديدهاش بگيريد و نابود شويد.”
جمشيد گفت:” نابود شوم؟ چرا نابود شوم؟”
حسن نگار خانم گفت:” شايد خودتان ندانيد، اما از لحظهي ورودتان به پايتخت، سرنوشتتان با من گره خورده است. شما دشمن طبيعي شامان خان و جادوگران مغولي پيروش محسوب ميشويد، و همه ميدانند که شامان خان مغول است و با خان قزي که دختر خان مغول است پيوند دارد. در واقع الغ بيک به تواناييهاي جادويي او هيچ باوري ندارد و تنها براي مراعات حال خان قزي است که او را در دربارش تحمل ميکند. از همان روزي که پا به سمرقند گذاشتيد، توطئههاي خان قزي و شامان خان براي نابود کردنتان آغاز شد، و در اين ميان هرچند به شکلي شگفت انگيز همواره در برابر برنامههايشان سربلند ماندهايد، اما گمان نداريد که تا ابد چنين خواهد ماند. شما در دربار به دوستان وحامياني نياز داريد تا خبرهاي لازم را بشنوند و در جريان بگذارندتان، و در صورت لزوم از نفوذ خود بر الغ بيک استفاده کنند تا به خواستههايتان برسيد. اين اتحاد البته دو طرفه خواهد بود. شما هم در وقت لزوم متحدانتان را ياري خواهيد کرد.”
جمشيد به فکر فرو رفت و گفت:” شاهبانو درست ميگويد. چنين اتحادي براي من بسيار ارزشمند است. اما نميدانم چرا بايد ماندن در سمرقند و دربار الغ بيکي را با تمام مخاطراتش ناديده نگيرم و به هرات يا کاشان باز نگردم؟”
حسن نگار خانم گفت:” دست برداريد استاد، من خوب ميدانم که با چه دلسردي و يکنواختياي در کاشان زندگي ميکردهايد و اين تغيير آب و هوا تا چه حد در روحيهتان موثر بوده است. آن طوري معين الدين را نگاه نکنيد. او چيزي در اين مورد نگفته است. خودم از اهل کاشان سراغتان را گرفتهام. اکنون شما در مرکز جهان ايراني ارج و قربي داريد و بر خر مراد سواريد. چرا به آن شهرِ دوردست بازگرديد؟ وقتي که تمام دانشمندان و هنرمندان مهم و کتابخانههاي بزرگِ جهان اينجا در دسترستان است؟”
جمشيد همچنان چپ چپ به قباد نگاه ميکرد. قباد گفت:” باور کنيد من در مورد شما حرف خاصي به کسي نزدم. يعني حرف زيادي نزدم… فقط کمي به يک نفر… خوب، شاهبانوي بزرگوار، بگوييد بدانيم. مولانا غياث الدين روي چه کمکهايي از سوي شما ميتواند حساب کند؟”
حسن نگار خانم که ميديد جمشيد انديشمند است، از اين چرخش در سير بحث استقبال کرد و گفت:” ميتوانيد روي حمايت من از خودتان، و اين که امنيت شما را تامين ميکنم، حساب کنيد. گذشته از اين، به چيزهاي ديگري که ميتوان در اينجا داشت فکر کنيد. مولانا غياث الدين ميتواند با ارزجمندترين بانوان شهر ازدواج کند و بهترين زندگي را داشته باشد. از بذل مال و نيرو برايش دريغ نخواهم کرد و خواهيد ديد که چه متحد ارزشمندي در دربار الغ بيک يافتهايد. در مقابل تنها ميخواهم به من ياري کنيد تا آن زن مغول را از معرکه خارج کنم.”
جمشيد بالاخره لب به سخن گشود و پرسيد:” شاهبانو ميتوانند در زمينهاي به من ياري برسانند؟”
حسن نگار خانم خوشحالانه گفت:” آري، خواستهتان چيست؟”
جمشيد گفت:” من به سراي زيبا و تجديد فراش تمايلي ندارم. اما از سالها پيش سوداي بناکردن رصدخانهي بزرگي را در سر ميپختهام. همواره خواجه نصير الدين طوسي برايم الگويي بوده است، و چند روزي است در فکرم که شايد شاه جهان با پيشنهاد ساخت رصدخانهاي در سمرقند موافقت کنند؟”
حسن نگار خانم شادمانه گفت:” استاد، ترديدي نداشته باشيد که ميتوانم فکر چنين کاري را در سر الغ بيک بيندازم و او را به اين کار تشويق کنم. او خود مردي دانشمند است و شکي ندارم که از اين فکر استقبال خواهد کرد.”
جمشيد لبخندي زد و گفت:” شاهبانو سربلند باد. در اين صورت پيمان اتحاد ميان ما بسته شده است. گمان ميکنم در ميان مخالفاني که نامشان را برديد، شامان خان از همه براي من در دسترستر باشد. بگذاريد ببينيم اين جادوگر مغول در ميدان نبردي که خود گشوده تا چه اندازه نيرومند است؟”
مولانا يوسف حلاج، که پس از آن نخستين برخوردش با جمشيد و شامي که با ياري وي از حريف برده بود، به مريد جان نثارِ جمشيد تبديل شده بود، يکي از کساني بود که معمولا در محضر جمشيد حضور داشت و با وجود سن و سال بيشتري که داشت و ارج و قربي که پيش از ورود دانشمند کاشاني به شهر از آن برخوردار بود، همواره آموختن از او را غنيمت ميشمرد و بابت آن فروتني به خرج ميداد. به همين دليل هم سر زده رفتنش به خانهي جمشيد چندان غيرعادي نبود.
آن روز، وقتي سرايدار جمشيد در را گشود و او را ديد که صبح زود با لباسي تمام رسمي بر در سراي جمشيد ايستاده، با احرام به داخل راهنمايياش کرد. جمشيد که عادت داشت بيشتر روزها پيش از سر زدن خورشيد برخيزد و براي پيادهروي يا سوارکاري از شهر خارج شود، آن روز تازه به خانه برگشته بود و پس از آن که در لگني پر از آب سرد خود را شسته بود، تميز و سرحال به استقبالش آمد. مولانا حلاج، با ديدن جمشيد به احترامش از جا برخاست و گفت:” صبح استاد به خير. عافيت باشد، حمام بوديد؟”
جمشيد گفت:” نه، نظافات اندکي کرديم، سوارکاري عرق به تن آدم مينشاند و شايسته نيست تا شب آن را بر پوست خود حمل کنيم.”
مولانا حلاج خنديد و گفت:” امان از دست اين عادتهاي الغ بيکي که در همهي مردم سمرقند رسوخ کرده و حتي دانشمندان مسافر را هم مصون نداشته است. پسرِ من هم عادت دارد صبحها براي سوارکاري بيرون برود. گمان کنم او هم اين را از امير آموخته باشد.”
جمشيد سرخوشانه خنديد و گفت:” سمرقند هرچه نداشته باشد، آموزگاراني در خور دارد. هرکس در اينجا عادتي نيک دارد و مشاهده و برگرفتن همانها به تنهايي غنيمتي است. از وقتي صبحها براي گردش و سواري زود بر ميخيزم، فکرم بازتر شده و مسائل را سريعتر و راحتتر در مييابم. اين را هم مديون الغ بيک هستم. وقتي در اردوي شکار با هم بوديم ديدم سحرخيز است و بامداد را با فعاليتي بدني شروع ميکند.”
مولانا حلاج گفت:” آري، به راستي که اين حضور انديشمندان و آموختن مدام از ايشان غنيمتي است، و مهمتر آن که ميتوان مشکلات خويش را نيز به دست همين دانشمندان باز گشود.”
جمشيد با شنيدن اين حرف کمي مکث کرد و لبخندزنان گفت:” خوب، مولانا، بايد حدس ميزدم که صبحِ به اين زودي بي دليل سرافرازمان نکردهايد. پرسشي پيش آمده؟”
مولانا گفت:” راستش را بخواهيد، بله، ماجرا آن است که پسر بزرگترم که از سوي الغ بيک براي خريد کتاب و نگارههاي هنري به باختر روانه شده بود، ساعتي پيش از سفر بازگشت.”
جمشيد گفت:”به به، چه خبر خوبي، آقازاده را نديدهام، اما شنيدهام در دانش پزشکي و علمالاعضاء مهارتي تمام دارد و الغ بيک را با او التفاتي بسيار است. بايد سفري طولاني ر اپشت سر گذاشته باشد. ميگفتند يک سال و نيم پيش سمرقند را ترک کرده. راست است؟ پس بايد تا روم و شام رفته باشد.”
مولانا گفت:” بيش از اينها، تا مصر و مغرب هم رفته است و با دانشمندان اندلسي هم که در شمال آفريقا بسيارند سخن گفته است. چندان از رنج سفر خسته بود که از وقتي رسيده، خواب است. اما بايد تا ساعتي بعد براي شرفيابي به دربار برود و دستاوردهاي سفر خويش را به امير عرضه کند. در ميان آنچه که آورده بود، آلتي بود که فکر کردم هرچه زودتر از وجودش آگاهتان کنم. شايد برايتان سودمند افتد.”
جمشيد سوتي کشيد و گفت:” آه، تا مصر و مغرب سفر کرده است؟ چه جالب، يعني کتابهاي ابن رشد و رسائل فاطميان را هم به همراه آورده است؟”
مولانا حلاج با دقت از درون کيسهاي که به همراه داشت چيزي را بيرون آورد و آن را به دست جمشيد داد و گفت:” نميدانم. حتما اگر يافته باشد آورده. اما تحفهي اصلي اين است.”
جمشيد آلت را در دست گرفت. دستگاهي فلزي بود که به جعبهاي با وجوه متحرک و در هم فرو رفته شباهت داشت و روي تمام سطوحش خطوطي رسم کرده و حروفي را نوشته بودند. جمشيد کمي آن را زير و رو کرد و گفت:” به آلات تنجيم ميماند.”
مولانا گفت:” بايد چنين چيزي باشد. پسرم ميگفت نامش زرقاله است و يکي از علماي قرطبه به نام ابو اسحاق زرقالي اختراعش کرده. اما هرچه کرد نتوانست رسالهاي دربارهي کار با اين آلت را به دست آورد و از خود زرقالي هم کتابي در بازارها نبود و اصولا جز اندکي از دانشمندانِ الازهر نزد ديگران گمنام بود.”
جمشيد گفت:” خوب، اگر اشتباه نکنم، ميخواهيد پيش از عرضهي اين آلت به الغ بيک، طرز کارش را برايتان پيدا کنم تا امير از دستاورد ماموريتتان راضي شود؟”
مولانا لبخندي مهربانانه زد و گفت:” نه، استاد، ما به قدر کافي از نبوغتان بهرهمند شدهايم. اين آلت را بيشتر از آن رو برايتان آوردم که با ديدنش گمان کردم شايد به کارتان بيايد. يادتان هست چند روز پيش در مورد شامان خان و اين که به اشتباه با دم شير بازي کرده چيزهايي ميگفتيد؟ اگر بخواهيد ميتوانيم با اين آلت نجومي درس ادبي به او بدهيم. البته با اين شرط که شما خودتان پيشاپيش طرز کار آن را ياد گرفته باشيد و با نبوغي که در شما سراغ دارم اين کار را به سرعت انجام خواهيد داد.”
جمشيد زرقاله را در دستانش گرفت و بلند کرد، و بعد لبخندزنان به مولانا حلاج نگريست و گفت:” دوست من، فکري بکر به سرم زده است…”
اين بار، شامان خان بر خلاف بار گذشته با سعيد در زاويهي کثيف و دودزدهاش در درون کاخ قرار ملاقات نگذاشت، گويي از ارزش خبرهايي که قرار بود برايش بياورند، مطمئن نبود. براي همين هم وقتي سعيد براي دومين بار به سراغ او رفت، قرار ملاقاتشان را در يک خانهي خرابه در محلهي فقيرنشين سمرقند گذاشتند. جايي که سعيد به خاطر دمخور بودنش با رندان و لوليان با آنجا بيگانه نبود، و شامان خان را هم با لباسهاي ژندهاش در آنجا به سادگي با گدايان عادي اشتباه ميگرفتند.
وقتي سعيد به محل قرار رسيد و از ديوار نيمه ويرانهي خانهاي رد شد و به درون چهار ديواري تاريک قدم نهاد، چشمان درخشان شامان خان را ديد که از درون تاريکي گوشهاي از خانه که هنوز مسقف مانده بود، او را ميپاييد.
سعيد گفت: “سلام ارباب، خبرهايي دست اول برايتان آوردهام.”
شامان خان که روي زمين چمباتمه زده بود و از آن زاويه به جانوري ژوليده شبيه بود، غرشي از سر ناخرسندي کرد و گفت:” مرتب همين را ميگويي ولي تا به حال حرف به درد بخوري برايم نياوردهاي.”
سعيد گفت:” بي انصاف نباشيد. مگر من نبودم که خبر دادم غياث الدين و حسن نگار خانم براي ساخت رصدخانه دست به يکي کردهاند؟ و مگر خودتان نبوديد که گفتيد اين خبري خيلي مهم بوده و خبرچينان ديگر خيلي ديرتر و ناقصتر آن را برايتان آوردند؟”
شامان خان کمي فکر کرد و گفت:” آري، گاهي خبرهاي خوب هم آوردهاي…”
سعيد گفت:” و اين يکي از همه بهتر است. خبر داشتيد که پسر مولانا يوسف حلاج از سفر شام و مصر به سمرقند بازگشته؟”
شامان خان گفت:” بله، اين را که ديگر همه ميدانند. مولانا شترهاي کاروان را جلوي در سرايش رديف کرده تا مردم ببينند و موقع نمايش بارها جمع شوند.”
سعيد دستانش را به هم ماليد و گفت:” اما خبر نداريد که در همين بارها يک شيء جادويي وجود دارد؟”
شامان خان با شنيدن اين حرف خيز برداشت و گفت:”منظورت چيست؟”
سعيد گفت:” رحمت پسر مولانا حلاج در مصر از کاهنان مصري چيزي را خريده که خودش هم درست از ماهيتش با خبر نيست. يک چيزي شبيه به جعبه است و فلزي است. من خودم آن را نديدهام. اما ميشنيدم که مولانا و غياث الدين در موردش با هم سخن ميگفتند.”
شامان خان گفت:” خوب، چه ميگفتند؟”
سعيد گفت:” مولانا حلاج نميدانست کارکرد آن چيست. فقط براي غياث الدين گفت که مصريان معتقدند که ميتوان با استفاده از اين ابزار به شکلي جادويي آدمها را به خاکستر تبديل کرد. اما طرز کارش را نميدانست. پس همين امروز صبح به خانهي غياث الدين رفت و آن را پيش او برد تا طرز کارش را دريابد. غياث الدين هم در چشم بر هم زدني روش کار را نشانش داد…”
شامان خان غريد:” من ميدانستم اين مردک دانشمند نيست و جادوگر است. حتما ماجرا همين است و از مصريان علم خود را ياد گرفته. خوب، بعد چه شد؟”
سعيد گفت:”هيچي، انطور که من شنيدهام غياث الدين توانست با دميدن در آن ابزار يک گربه را به خاکستر تبديل کند. مولانا حلاج که از ديدن اين صحنه خيلي ترسيده بود، متوجه شد که مهمترين بخش از مال التجارهي پسرش همين ابزار است. چون با آن ميتوان لشکرهايي بزرگ را در چشم به هم زدني از ميان برد. براي همين هم از غياث الدين درخواست کرد تا طرز کار اين ابزار را به او بياموزد. غياث الدين طرز کارش را به او ياد داد. حالا ميخواهند وقتي همه در جلوي کاخ سلطان جمع شدند، طرز کار آن را نمايش بدهند و به اين ترتيب ارج و قرب غياث الدين دو چندان ميشود…”
شامان خان هيجان زده گفت:” تو ميداني به او چه گفت؟ اين ابزار چطور کار ميکند؟”
سعيد گفت:” آري ميدانم، اما خوب، به خاطر آن که غياث الدين اربابي بخشنده نيست حاضرم آن را برايتان بگويم. ميدانيد، عباس پسرعمويم هميشه ميگفت کسي که حاضر باشد به خاطر يک کالا پول بيشتري بپردازد مشتري بهتري است….”
شامان خان به سرعت کيسهاي به نسبت سنگين از پول را از کمربندش باز کرد و اين بار آن را به دست سعيد داد و حريصانه گفت:” زودباش، بگو چه شنيدهاي؟”
سعيد با لحني مرموز گفت:” اين آلتي که رحمت همراه خودش آورده، يک چيزي شبيه به جعبه است که لولهها و پيچهايي رويش وجود دارد. بر سطحش دعاهايي حک شده که اگر با ادرار آلوده شوند، فعال ميشوند. براي همين هم طرز کارش اينطور است. کسي که ميخواهد آن را فعال کند، بايد درونش ادرار کند. بعد به سرعت آن را روي سرش بگيرد به طوري که ادرارش از درون آلت روي سرش بريزد. آن وقت بايد سه بار دور خودش بچرخد و دستگاه را رو به خورشيد بلند کند و دعايي را با صداي بلند بخواند، آن وقت اگر در ذهنش چهرهي دشمنانش را مجسم کند و آلت را به سمت او بگيرد، بدنش را به خاکستر تبديل خواهد کرد.”
شامان خان گفت:” بگو ببينم. ميداني آن دعا چيست؟”
سعيد گفت:” بله که ميدانم. اما ميدانيد، آموختن دعا جزء قرار و مدارمان نبود. پسرعمويم عباس هميشه ميگفت…”
شامان خان با عصبانيت کيسهي ديگري پر از پول را از کمرش جدا کرد و آن را هم به سعيد داد و گفت:” زودباش، بگو ببينم دعاي اين ابزار چيست…”
ادامه مطلب: بخش هجدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب