بخش یازدهم: جانور
دكتر وفادار از پشت عینك ضخیمش نگاهی آتشین به آنها انداخت و گفت: حالام لابد می خواین بگین همچین چیزی توی آزمایشگاهه؟ هان؟
دختر و پسری كه مخاطبش بودند به زحمت جلوی خنده شان را گرفتند. پسر گفت: استاد، اتفاقا همین رو می خواستیم بگیم. با یك وانت اون نمونه رو آورده بودن دانشگاه، ما هم به ولی آقا گفتیم ببردش توی آزمایشگاه پایین.
دكتر وفادار، یكی از نامدارترین متخصصان جانورشناسی مهره داران در ایران، استادی بود كه به بداخلاقی شهرت داشت. دستی به موهای سفید درهم آشفته اش كشید و گفت: یكبار دیگه بگید ببینم، حرفتون رو درست فهمیدم؟
پسر به لكه های خون سیاهرنگی كه روی شلور لی روشنش ریخته بود اشاره كرد و گفت: استاد درست شنیدین. توی یكی از روستاهای نزدیك اسلام شهر لاشه ی یك جانور عجیبی رو پیدا كردن. لاشه اش رو هم همین چند دقیقه پیش خودمون با ولی آقا بردیم گذاشتیم توی آزمایشگاه كه شما بیاید ببینیدش.
دكتر وفادار از پشت میز بزرگش بلند شد و گفت: یعنی یك نمونه ای آوردن كه نتونستی فورا جنسش رو تشخیص بدی؟ ناامیدم كردی.
دختر كه تا به حال ساكت مانده بود به حرف آمد: آقای دكتر شما كه كار پرهام رو دیدین. این یكی واقعا یك نمونه ی غیرعادیه. من هم هیچی ازش سر در نیاوردم.
دكتر بلند شد و به سمت در حركت كرد. پسر و دختر با احترام از سر راهش كنار رفتند و وقتی از در بیرون رفت دنبالش راه افتادند. دكتر داشت همچنان غرولند می كرد: شما دارید تز فوق لیسانستون رو می گذرونید. اگه نتونید هر مهره داری رو با یك نگاه شناسایی كنید به لعنت شیطون هم نمی ارزید. منو باش كه می خواستم دعوتتون كنم توی طرح شناسایی فون ایران همكاری كنین. وای به حالتون اگه نمونه ی پیش پا افتاده ای باشه…
پرهام در حالی كه از راهروی نیمه تاریك بخش جانورشناسی دانشگاه تهران عبور می كردند چشمكی به دختر زد و خندید. دختر هم لبخندی زد. هردو می دانستند كه پرهام با وجود جوان بودن اطلاعات به روزتر و دقیقتری از خود دكتر وفادار دارد. هر دو می خواستند ببینند دكتر به دیدن نمونه چه واكنشی از خود نشان خواهد داد.
دكتر وارد آزمایشگاه شد و روپوشش را پوشید و صدا زد: ولی الله، ولی الله، كجایی بابا، بیا ببینم اون ذره بین منو كجا گذاشتی…
پرهام گفت: استاد فكر نمی كنم نیازی به ذره بین داشته باشین…
چشم دكتر به نمونه افتاد و پرهام ساكت شد. دكتر وفادار خشكش زد. بعد همانطوری در حالی كه یك آستین سفید خالی مانده از روپوش نیم پوشیده اش آویزان بود، به سمت نمونه كه جثه ای به اندازه ی یك اسب داشت، رفت. چراغهای مهتابی بالای میز را روشن كرد و چند دقیقه بدون هیچ حرف و واكنشی به نمونه خیره شد. بعد زیر لب گفت: باورنكردنیه… خارق العاده است… اصلا ممكن نیست… نه… ممكن نیست.
بعد به سوی دو شاگردش برگشت و نهیب زد: سوسن خانم، برو وسایل تشریح منو بیار. دوربینم هم توی كشوی دست راستی میزمه. بدو…بدو.
دختر به سمت راهرو دوید. پرهام جلو رفت و گفت: چی فكر می كنید؟ استاد؟
دكتر به چشمانی از حدقه درآمده به نمونه نگاه كرد و گفت: این فقط می تونه یك چیز مصنوعی باشه. غیرممكنه طبیعی باشه. یك بار دیگه بگو چطوری پیداش كردن؟
پرهام گفت: گفتم كه، چند تا روستایی موقعی كه برای فروختن گلهایی كه از صحرا چیده بودن به سمت اسلامشهر
می رفتن كه از اونجا راهیِ تهرون بشن، این موجود رو می بینن كه پشت یك دیوار خرابه توی صحرا افتاده. یكی شون كنار لاشه می مونه و اون یكی میره ژاندارمری رو خبر می كنه. اول فكر می كنن لاشه ی گاوی چیزیه، اما بعد كه تكونش می دن و همه جای تنشو می بینن، می فهمن قضیه جدی تر از این حرفهاس. اینه كه زنگ می زنن به موزه ی دارآباد. اونا انگار سرشون شلوغ بوده و جوابهای بی سر و ته بهشون می دن. ولی بالاخره یك نفر از همون جا تلفن دانشگاه رو بهشون می ده و بعدش هم با رئیس دانشكده هماهنگ می كنن و لاشه رو برامون می فرستن.
دختر با یك دوربین عكاسی لایكای بزرگ و یك تشت پر از وسایل تشریح تمیز و براق وارد اتاق شد و آنها را پیش دكتر وفادار برد و روی میزی كه لاشه رویش قرار داشت گذاشت. دكتر كه از بهت اولیه در آمده بود روپوشش را كامل پوشید. سوسن و پرهام هم دو تا از روپوشهای آویزان به جارختی را برداشتند و پوشیدند و ماسك پارچه ای نازكی را به صورت زدند. سوسن دوربین را كنترل كرد و شروع كرد به عكس گرفتن از نمونه. فلاش آبی رنگ و پرقدرت دوربین مرتب بر بدن پیچیده و پر پیچ و خم موجود می تابید و حفره های روی بدنش را به صورت لكه های سیاهی نمایش می داد. دكتر وفادار دستكشهای جراحی نازكی به دست كرد و در حالی كه نمونه را برانداز می كرد گفت: این می تونه بزرگترین كشف جانورشناسی قرن باشه. به شرط این كه مصنوعی نباشه.
پرهام گفت: كی می تونه همچین چیزی درست كنه؟
دكتر در حالی كه به نمونه خیره شده بود و تصویر سرخرنگ موجود بر شیشه های براق عینكش منعكس شده بود گفت: یك چیز رو خوب می دونم پسرم. اونم اینه كه طبیعت هم نمی تونه همچین چیزی درست كرده باشه.
سوسن بعد از اینكه از تمام زوایای ممكن موجود عكس برداشت، دوربین را كنار گذاشت و خودش هم دستكشی به دست كرد و به دو جانورشناس دیگر پیوست. دكتر وفادار با احتیاط تمام به بدن موجود دست زد. كاملا سرد و سخت بود. انگار مجسمه ای از موم سخت شده باشد. انگشت اشاره اش را در حفره ی بزرگی كه پشت سر موجود بود و می توانست گوشش باشد فرو كرد و بعد آن را بیرون آورد و ماده ی مخاطی چسبناك و زردی را كه به انگشتش چسبیده بود به دو شاگردش نشان داد. سوسن گفت: سٍرومٍن، اما چرا اینقدر زیاد؟
دكتر شانه اش را بالا انداخت و به سر موجود دست زد. پرهام شاخكهای بلند و شلاق مانند موجود را كه شل و آویخته بود از روی چشمان مركبش كنار زد و گفت: سرش با وجود اعضای حسی بندپایان اسكلت خارجی نداره.
سوسن هم به حفره ای كه زیر چشمان مركب سیاه و درشت موجود بود دست زد و گفت:اینجا انگار یك اسفنكتری باشه… هی، اینجا رو نگاه كنید.
به حفره نگاه كردند. شكی در ماهیتش نبود. دو چین عضلانی نازك بود ك وسطش باز می شد و یك چشم زرد رنگ شبیه چشم ببر در وسطش بود. دكتر با عجله سمت دیگر سر را نگاه كرد و در آنجا هم مشابه چنین عضوی را دید. گفت: با هیچ حساب و كتابی جور در نمیاد. موجودی كه هم چشم مهره داران رو داشته باشه و هم چشم مركب. واقعا باورنكردنیه. جالب اینه كه با وجود نداشتن اسكلت خارجی روی گرده و لگن خاصره اش زره داره.
پرهام كمی با زره ور رفت و گفت: جنسش آهكی نیست. شاید كیتینی باشه.
دكتر دست و پای خشكیده ی موجود را با زور زیاد از بدنش جدا كرد و به پرده ی كشسان و گوشتی زیرش دقت كرد. بعد هم گفت: فلسهای كراتینی مشخص داره. با این وجود كف دستهاش شبیه مگسه، بادكش داره.
دكتر شكافی به عضله ی درشت و پیچیده ی پای موجود داد و دیدكه به جای خون مایعی سیاه رنگ و غلیظ از شكاف عضله بیرون زد. زیر لب فحشی داد و گفت: الگوی لخته شدن خونش غیرطبیعیه.
سوسن به فرق سر موجود دست زد و گفت: اینجا رو ببینید. فونتانل چقدر نرمه. انگار جمجمه نداره.
دكتر قیچی بزرگی را به دست گرفت و پوست كلفت بالای سر را برید. لایه ای از چربی و عضله ی نازك و زردرنگی را كه در زیر آن قرار داشت كنار زد و در حالی كه با چشمانی كه از زور حیرت از كاسه بیرون زده بود، به نمونه خیره شده بود، به كار كنار زدن پرده های نرم روی مغز ادامه داد. وقتی دست از كار كشید، همه در سكوت به منظره ی پیش رویشان خیره شدند.
آنجا در مقابلشان، جمجمه ی باز شده ی موجود قرار داشت، و مغز درشت و پرچین و چروكش كه مانند مغز انسان چین خورده و خاكستری رنگ بود.
پرهام با شگفتی گفت: عجب مغز درشتی، … یعنی این هیولا…
دكتر وفادار به سطح نرم و ژله مانند مغز دست زد و گفت: بله، یعنی این هیولا هوشمند بوده است.
ادامه مطلب: بخش دوازدهم: برگه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب