بخش یازدهم: مهاجمان دریایی
راهِ ری، مسیری دراز بود كه از میان دشتهای سرسبز و روستاهای آباد میگذشت. با این وجود دستهی سه نفری آنها مجالی برای لذت بردن از طبیعت زیبای آن حوالی نداشت. فرهاد معتقد بود حرفهای پیرمرد در مورد این كه به زودی انگشتر و شمشیر را به دست خواهد آورد، تو خالی نبوده و هنوز افراد دیگری از گروه اژدها در اطراف هستند و ممكن است هر لحظه به ایشان حمله كنند.
از نیشابور به سه ری سه راه وجود داشت، و سه سوار در ابتدای كار مردد بودند كه كدام یك را برگزینند. آنچه كه بود، پیرمرد مرموز بیتردید كسانی دیگر را زیر فرمان خود داشت و چون گریخته بود از تعقیب ایشان فروگذار نمیكرد. از این رو اهمیت داشت كه راهی امن را برگزینند. یوسف، در ابتدای كار ترجیح میداد جادهی اصلی نیشابور به ری را در پیش بگیرند. مسیری فراخ و هموار و مستقیم و باستانی كه از هزاران سال پیش دو شهر بزرگ شمال ایران را به هم متصل میكرد و كاروانهای بسیاری در آن آمد و شد میكردند و چاپارها و سربازان سامانی در آن بسیار بودند. این راه به همین دلیل امنتر مینمود و با سرعت بیشتری ایشان را به ری میرساند. اما ردگیری ایشان نیز به همین شكل راحتتر بود و بعید نبود گروه اژدها ایشان را در میانهی راه به دام اندازند. به ویژه مهارت پیرمرد در تغییر قیافه هر سه را به فكر فرو برده بود و تا حدودی ناگزیر شده بودند به هركس كه در راه میبینند شك كنند.
راه دیگر، به جنوب میرفت و به شهرهای سمنان و بعد مناطق كویری میرسید و آنگاه از جنوب بالا میرفت و به قمرود و بعد ری میرسید. این راه خلوتتر بود و بیشتر برای كاروانهایی كه مسافران را به شهرهای مركزی ایران میبردند مناسب بود. راهش بسیار طولانیتر بود، و شاخه شاخه هم میشد. از این رو تعقیب آنها در این مسیر كاری دشوار بود. اما مسیرش به راستی طولانی بود و راهِ درست رسیدن به آن نیز دروازهی جنوبی نیشابور بود، نه دروازهی ری كه آنها از آن خارج شده بودند.
سومین راه، كه به اصرار فرهاد آن را برگزیدند، مسیری بود كه به سمت شمال حركت میكرد، به طبرستان و دیلم میرفت و بعد از مسیر كجور و رویان رشته كوههای البرز را میبرید و به ری میرسید.
این راه، مسیری جنگلی و دشوار بود كه گم شدن در آن آسان و تعقیب دیگران در آن ناممكن بود. مردمی كه در آنجا میزیستند مهماننواز و مهربان، اما جنگاور و دلیر بودند و از این رو احتمال این كه بتوانند از ایشان یاری بجویند، وجود داشت. سه دوست پس از مشورتی كوتاه، عزم خود را جزم كردند كه از همین راه به سوی ری پیش بروند.
احتمال این كه دشمنان ایشان را تعقیب كنند هنوز منتفی نبود. بنابراین همگی یك نفس تا ساری پیش تاختند. چند شهر بزرگ و كوچك دیگر در این مسیر سر راهشان قرار داشت، كه هیچ یك به بزرگی ساری نبود. پس چنین قرار گذاشتند كه تا آنجا را بی وقفه پیش بتازند و بعد برای استراحت خویش و علیق دادن به اسبانشان چارهای بیندیشند.
آنچه كه اصلا انتظارش را نداشتند، آن بود كه در راه ساری به خطری غافلگیر كننده برخورد كنند.
آخرین شهرِ سر راهشان را رد كرده بودند و تازه مدتی كوتاه در جادهی اصلی منتهی به ساری پیش رفته بودند، كه با ستونهایی از مردم برخورد كردند.
فرهاد با دیدن سیاهی مردمی كه پیاده در جاده به سویشان پیش میآمدند، اسب خود را ایستاند و منتظر ماند تا دوستانش نیز چنین كنند. یوسف چشمانش را تنگ كرد و به آنها نگریست و گفت:” این مردم در اینجا چه میكنند؟ سرباز نیستند.”
فرهاد گفت:” نه، سرباز نیستند. لشكریان با نظمی بیشتر حركت میكنند، و در ضمن سوارانی بیشتر به همراه دارند. اینها بیشتر به گروهی كه از جنگی گریخته باشند شباهت دارند. “
محمد گفت:” اما در این منطقه گردنكشی برای جنگ وجود ندارد.”
یوسف گفت: شاید بین امرای محلی جنگی در گرفته باشد؟ شاه شجاع میگفت مرگ امیر سامانی بسیاری را به خیالات واهی انداخته است.”
فرهاد گفت:” نه، جمعیت به این انبوهی به خاطر درگیری بین امرای محلی در به در نمیشوند. وانگهی، در طبرستان و دیلم و گیلان شاهانی با قلمروهای كوچك حكومت میكنند كه با هم خویشاوند هستند و از نوادگان شاهان ساسانی هستند. درگیری میان آنها هیچ وقت به كشت و كشتار و فراری شدن مردم نمیكشد. اتفاق دیگری باید افتاده باشد. “
محمد گفت:” به هر صورت، راه ما از آن سوست. پیش برویم و ببینیم چه شده است.”
سه سوار با گفتن این حرف ركاب كشیدند و به راه خود ادامه دادند. هرچه پیشتر رفتند، با شمار بیشتری از مردم روبرو شدند و حتم كردند كه این جماعت بزرگ باید از شهری گریخته باشند. حال و روز مردم طوری بود كه حال و حوصلهی چندانی برای سخن گفتن نداشتند، اما از دیدن فرهاد در لباس سرداران سامانی به هیجان آمده بودند و او را با دست به هم نشان میدادند. بالاخره در میانهی ستون فراریان، به دستهای از اسواران برخوردند كه زرههایی پاره و سپرهایی خونین داشتند. سه سوار در برابر ایشان ایستادند و فرهاد گفت:” سلام، برادران، بگویید بدانم چه شده است؟”
سواران نیز مانند مردم با دیدن او شادمان شدند و یكی از آنها پرسید:” ای مرد، راستش را بگو، تو از پیش قراولان سپاه سامانی هستی؟”
فرهاد گفت:” نه، مگر قرار است سپاه سامانی به اینجا بیایند؟”
ناامیدی عمیقی در چشمان سربازان موج زد. یكی از آنها گفت:” آه، میدانستم. ما را به حال خود وا نهادهاند.”
محمد گفت:” نمیخواهی بگویی چه شده است؟ جمعیت به این فراوانی فقط میتوانند به شهری بزرگ مانند ساری مربوط باشند. در ساری اتفاقی افتاده است؟”
سوار گفت:” اتفاق؟ مصیبت رخ نموده است. به شهر حمله شده و اكنون دو روز است كه همه جا در آتش میسوزد. آنان كه دیرتر آمدهاند میگویند در شهر هیچكس زنده نمانده. هركس را كه نمیتوانستند به بردگی بگیرند، كشتهاند.”
یوسف گفت:” این سبك غارت تركان است. اما تركان را به ساری چه كار؟ برای رسیدن به اینجا باید چندین امیر و شهر پرجمعیت و جنگجو را رد كنند.”
فرهاد گفت:” شاید خزرها باشد. ای مرد، بگو ببینیم. چه كسانی به ساری حمله كردهاند؟ خزرها واقعا چنین گستاخ شدهاند كه به جنوب لشكر بكشند؟”
یكی دیگر از سواران گفت:” نه، اینها خزر یا ترك نبودند. روس بودند. از راه دریا میآمدند. با كشتیهایی فراوان…”
یوسف گفت:” حمله از سوی دریا؟ یعنی از دریای مازندران؟ اما فقط خزرها در آنجا هستند و آنها هم زهرهی ورود به خاك ایران زمین را ندارند. روسها كی هستند؟ از خزراناند؟”
همان سوار گفت:”نه، اما با شاه خزرها ساخت و پاخت كردهاند. به او وعده كردهاند كه اگر به آنها راه بدهند تا به ایران بتازند، نیمی از اموال غارت شده را به او هدیه كنند. شاه خزرها هم قبول كرده و به ایشان اجازه داده از بندرگاههای شمال دریای مازندران بگذرند.”
یكی دیگر از سواران گفت:” شمارشان خیلی زیاد بود. دست كم پانصد كشتی داشتند كه در هریك صد تن نشسته بود. ما هیچ انتظار نداشتیم از سوی دریا به ما حمله شود. دیوارهای شهر و برج و باروهای دفاعی همه در سوی جادههای مشرف به دشت قرار دارد. تا به حال سابقه نداشت كسی از آن سو به ما بتازد.”
فرهاد گفت:” خوب، نتیجه چه شد؟ پانصد كشتی صد نفره یعنی پنجاه هزار نفر. یعنی واقعا ارتشی به این بزرگی به ساری حمله كردهاند؟”
سوار گفت:” به ساری و شهرهای دیگر، با ورود به قلمرو ایران زمین یكی یكی شهرها را گشودند و مردم را قتل عام كردند و اموالشان را غارت كردند. خبرها به ساری میرسید. اما سرعتشان بیش از آن بود كه بتوانیم برای مقابله با آنها سپاه بفرستیم. تا دستهای از سربازان برای نجات مردم به سویی گسیل میشدند، میدیدیم به كشتیهایشان نشستهاند و با جریان آب به جایی دیگر رفتهاند و در شهری دیگر سر در آوردهاند. تا این كه ناگهان بر برج و باروی ساری هجوم آوردند. فكر نمیكردیم به شهری با این عظمت حمله كنند.”
فرهاد خشمگینانه گفت:” و نتوانستید شهر را نگه دارید؟ ساری را فتح كردهاند؟”
یكی از سواران با شرم گفت:” آری، سردار. اما گناه از ما نبود. سپاهیان شهر در گوشه و كنار برای حفاظت از مردم پراكنده شده بودند و خبرهایی از سپاه سامانی میرسید كه برای یاری به ما پیش میآمد. همه در خانههای خود با امنیت نشسته بودند و كسی فكر نمیكرد زهرهی آن را داشته باشند كه به باروی شهر هجوم بیاورند. اما تعدادشان بیش از آن بود كه فكرش را میكردیم. تا پیش از آن كه به ساری بتازند گمان میكردیم دستههایی غارتگر و راهزن از تركان و خزرها هستند. اما وقتی آواز كوس و كرنا در شهر برخاست، دیدیم تمام دشت و جنگل از سربازانشان سیاه شده است. حدود پنجاه هزار نفر بودند. ما با پادگان كوچكی كه در شهر مانده بود چه میتوانستیم بكنیم؟”
یكی دیگر از سواران گفت:” حالا از سپاه سامانی خبری دارید؟ دیگر برای جلوگیری از كشتار مردم دیر شده، اما دست كم شهر را از آنها پس خواهند گرفت.”
سواری دیگر گفت:” نیازی به آن نیست، خودشان پس از آن كه خاك شهر را به توبره كشیدند، به دریا باز خواهند گشت.”
فرهاد گفت:” ما از نیشابور میآییم، از آنجا سپاهی برای یاری به شما خارج نمیشد. ما گروهی مستقل هستیم كه برای انجام ماموریتی به ری میرویم.”
سواری كه سالخوردهتر از بقیه بود، گفت:” پسر جان، از من میشنوی از همینجا كه آمدهاید برگردید. در آنسو جز مرگ و تباهی چیزی وجود ندارد. باز گردید و از راهی دیگر به ری بروید.”
فرهاد و دوستانش لحظهای سكوت كردند. بعد محمد گفت:” بازگشت برایمان ممكن نیست. به راه خود ادامه خواهیم داد، بدان امید كه با این دشمنان برخورد نكنیم.”
بعد هر سه مهمیز را با تن اسبانشان آشنا كردند و بدرود گفتند و به راه خود ادامه دادند. به زودی ستون فراریان خاتمه یافت و جادهای جنگلی در برابرشان گسترده شد كه به شكلی هراسانگیز از هر مسافری خالی بود. سه دوست همچنان پیش رفتند. برگشت برایشان برابر بود با ورود به دامِ گروه اژدها، و پیشروی نیز همتای درگیری با دشمنانی خونخوار و ناشناخته بود. در میان این دو خطر، هر سه توافق داشتند كه قبایل ناشناختهی غارتگر رویارویشان از آنچه كه در محلهی كورذآباذِ نیشابور تجربه كرده بودند، بهتر بود.
نخستین برخورد آنها با این خطرِ پیشاروی، هنگامی رخ داد كه به روستایی كوچك بر سر راهشان رسیدند. روستا، كاملا خالی از سكنه بود و از دور كه به آن نزدیك میشدند، میتوانستند دودی سیاهِ برخاسته از كلبههای روستایی را ببینند. كاملا روشن بود كه به روستا حمله شده است. فرهاد به دوستانش اشاره كرد تا از جادهی اصلی خارج شوند و به این ترتیب برای مدت كوتاهی از درون كورهراهی جنگلی راه پیمودند تا در نهایت از پهلو و از میان بیشهزاری كه به خوبی استتارشان میكرد، به قلمرو روستا وارد شدند. درست همانطور كه حدس میزدند، حملهای به روستا انجام گرفته بود. جسد روستاییان بر زمین ریخته بود و خانههای چوبی مردم در آتش میسوخت. سه دوست از اسبهایشان پیاده شدند و اسبها را همانجا گذاشتند و از لابلای درختان پیش رفتند تا سر و گوشی آب دهند.
در روستا با منظرهی دردناكی روبرو شدند. یك دسته از سربازان مسلح در روستا به اینسو و آنسو میرفتند و گاو و گوسفند و اموال مردم را در میانهی روستا گرد میآوردند. جسد روستاییانی كه داس و بیل به دست برای دفاع از خانههایشان به پا خاسته و كشته شده بودند، به ویژه در میان اصلی ده زیاد دیده میشد. در كنار اموال غارت شده، شمار زیادی از زنان و كودكانِ گریان را میشد دید كه با دستان بسته در كنار هم روی زمین نشسته بودند و اطرافشان را چند سرباز تنومند نیزه به دست گرفته بودند. معلوم بود ساعتی است كه كشمكش در روستا به پایان رسیده و فاتحان در حال گردآوری غنیمتهای خود هستند.
محمد زیر لب به دوستانش گفت:” اینها ترك نیستن. مو بور و درشت اندامند. به خوارزمیها میمانند.”
یوسف كه اجدادش خوارزمی بودند، گفت:” ولی خوارزمیهای هیچ وقت این كار را نمیكنند. تازه، حرف زدنشان را گوش بده، زبانشان را تا به حال نشنیدهام.”
فرهاد گفت:” اینها روس هستند. چند نفر از بازرگانانشان گاهی با كاروانها به نیشابور میآیند. شبیه خوارزمیها هستند و برای همین هم خودشان را خوارزمی جا میزنند تا در تجارت سرشان كلاه نرود. ولی قومی متمایز هستند. شنیده بودم تابع شاه خزر هستند. اولین بار است میبینم برای خودشان سپاه درست كردهاند.”
محمد گفت:” میخواهید همین جا بنشینید و نگاه كنید كه چطور زن و بچهی مردم را به بردگی میبرند؟”
یوسف گفت:” میگویی چكار كنیم؟ دست تنها با آنها بجنگیم؟ ما سه نفریم و آنها دست كم صد نفر.”
محمد گفت:”شاید بتوانیم فریبشان دهیم. دیدید كه، همه منتظر بودند سپاه سامانی سر برسد. شاید خودشان هم از این موضوع در هراس باشند. شاید اگر فكر كنند سامانیان به آنها حمله كردهاند، خودشان فرار كنند. “
یوسف همچنان مخالف خوانی كرد:” ظاهرشان كه اصلا به آدمهای ترسیده نمیماند.”
فرهاد هم محتاطانه گفت:” محمد، این قضیهی جنگ بخارا نیست كه ایرانی در برابر ایرانی باشد و دو طرف به اصول جوانمردی پایبند باشند. اینها را اصلا نمیشناسیم و مرامشان را نمیدانیم. با حیله و مكر نمیتوان بر اینها پیروز شد.”
محمد ولی سرسختانه گفت:” هیچ كس نیست كه نتوان با مكر فراریاش داد. جنگ هم مكر است. بیایید امتحانی بكنیم. یادتان رفته شاه شجاع در مورد جوانمردی چه میگفت.”
یوسف شادمانه گفت:” اما من كه سراویل نپوشیدهام.”
فرهاد گویی تصمیم خود را گرفته باشد، گفت:” اما من پوشیدهام. اگر بخواهی كاری كنی با تو هستم. فقط لطفا زیاد دیوانهوار نباشد!”
محمد گفت:” خوب، بیایید نقشهای بكشیم. من فكری دارم.”
و سه دوست سرهایشان را به هم نزدیك كردند و زمزمه كنان به طرح نقشهای برای رهاندن روستاییان پرداختند.
روسها تقریبا كارشان را در روستا به پایان رسانده بودند. دو نفرشان یكی از پیرمردان را كه زخمی و اسیر بود را زیر مشت و لگد گرفته بودند تا جای گنجی را كه در واقع وجود نداشت به آنها بگوید. گناه پیرمرد آن بود كه یك سكهی نقرهی سامانی را با نخی به گردنش آویخته بود و این توهم را در سربازان مهاجم ایجاد كرده بود كه لابد پولِ بیشتری هم دارد.
دو سرباز كه از كتك زدن پیرمرد خسته شده بودند، بالاخره تصمیم گرفتند او را بكشند. برای همین یكی از آنها با زبان غریب خود چیزی گفت و شمشیر پهن و كوتاهش را بیرون كشید. پیرمرد كه یكی از چشمانش بدطوری صدمه دیده بود، نیمه جان بر زمین افتاده بود و منتظر پایان كار بود. در این لحظه ناگهان تیری از درون جنگل رها شد و بر سینهی سرباز نشست. سرباز دوم شروع كرد به فریاد زدن، اما هنوز صدایی از دهانش خارج نشده بود كه تیری دیگر با دقتی غریب در دهانش فرو رفت و از پشت سرش بیرون آمد. هر دو سرباز روس بی سر و صدا بر زمین افتادند. چون در حیاط كلبهای روستایی ایستاده بودند، كشته شدنشان جلب توجه چندانی نكرد. این قضیه در گوشه و كنار روستا تكرار شد. یعنی محمد و دوستانش با كمانهای آماده در اطراف میگشتند و سربازانی را كه در درون روستا و محوطهی بین خانهها به جستجوی خانهها مشغول بودند را با تیر از پای میانداختند. این كارشان به از پا افتادن شمار زیادی از سربازان منتهی شد. درست همانطور كه محمد حدس زده بود، و بر خلاف تمام قواعد و فنون جنگی، سربازان چندان از درهم شكستن مقاومت مردم اطمینان یافته بودند كه از گماردن نگهبانانی برای پاسبانی از خود غفلت كرده بودند.
بالاخره، یكی از روسها در آستانهی در كلبهای یكی از هم قطارانش را دید كه با تیری در گلو بر زمین افتاده بود. پس شروع كرد به فریاد زدن و هشدار دادن به دوستانش، و به این ترتیب سربازان روس هوشیار شدند و همه به سوی محوطهی وسط روستا دویدند. در این هنگام بود كه محمد و فرهاد سواره از میان درختان بیرون تاختند و به سوی ایشان حمله بردند. محمد در این مدت توانسته بود قطعههایی از زره یك سربازِ محلی را كه در دفاع از روستا جان داده بود را بر تن كند و به این ترتیب دو سوار با یال و كوپالی كامل و همچون اسوارانی مجهز نیزه به دست به روسها میتاختند. در همین هنگام از درون جنگل صدای بوق و كرنا برخاست و صدای فریادهایی به گوش رسید. روسها كه فكر كرده بودند مورد حمله قرار گرفتهاند، ابتدا موضع گرفتند. اما یكی دو تیر از درون جنگل رها شد و دو سه نفرشان را بر خاك انداخت. با این حادثه، ناگهان همگی پا به فرار گذاشتند. محمد و فرهاد همانطور كه نعره میزدند آنها را دنبال كردند و هر كدام یك نفر را با نیزه به زمین دوختند. بعد هم شمشیر كشیدند و تیغ در سربازان انداختند. یوسف كه منظرهی گریختن یك دستهی شصت هفتاد نفره از دو سوار كار خندهاش گرفته بود، از درون جنگل كرنای دیگری را نیز به صدا در آورد و به سرعت به میدان روستا دوید و مشغول گشودن دست اسیران شد.
اما در این میان، ناگهان ورق برگشت. یكی از روسها كه گویا جسورتر از دیگران بود، با دیدن یكی از دوستانش كه از پشت با ضربهی شمشیر بر زمین افتاد، برگشت و به كوشید تا با فرهاد در آویزد. مرد روس جنگاوری بلند قامت و نیرومند بود و تا مدتی در برابر فرهاد مقاومت كرد. در این مدت مدام با زبان خود چیزهایی را به دوستانش با داد و بیداد میگفت. فرهاد كه بر اسب نشسته بود و بر او مسلط بود، بعد از چند ضربه او را از پا در آورد. اما سر و صدای سرباز كار خود را كرده بود و حالا شماری بیشتر از روسها برمیگشتند تا با دشمن مهیبشان روبرو شوند. این دشمن مهیب، تنها از دو سوار تشكیل یافته بود و بنابراین خیلی زود همه دریافتند كه فریب خوردهاند.
یوسف، كه از دور ماجرا را میدید، به زنان و كودكان كمك كرد تا بگریزند. اسیران در جنگل پناه گرفتند و یوسف به ایشان كمك كرد تا جایی را برای مخفی شدن بیابند. بعد هم ناامیدانه بوق و كرنایی را كه در گوشه و كنار پنهان كرده بود، به دست برخی از آنها داد كه حال و روزی مساعدتر داشتند. آن وقت، خود هم بر اسبش سوار شد و به یاری دوستانش شتافت.
سر و صدای شمار بیشتری از بوق و كرناها از درون جنگل برخاست و پیوستن یوسف به سواران بار دیگر روسها را دستخوش تردید كرد. اما این بار فریب دادنشان چندان ساده نبود، و همه بیش از آن كه بگریزند، به ایستادن و جنگیدن تمایل داشتند. فرهاد وقتی دید چند تا از روسها دست به كمان بردهاند، با فریاد به دوستانش گفت:” رفقا، باید عقب نشینی كنیم. وگرنه سوراخ سوراخمان خواهند كرد.”
محمد گفت:” اگر بگریزیم. بر میگردند و اسیران را كشتار میكنند. تازه،در جنگل بخت زیادی برای فرار نداریم. شمارشان زیاد است.”
یوسف كه انگار ناامیدی باعث فوران شجاعتش شده بود، گفت:” بمانیم و آنقدر بجنگیم تا كشته شویم.”
فرهاد وقتی این حرف را از یوسف شنید، سر غیرت آمد و سپرش را بر سر سربازی پرت كرد و تبرزینش را برداشت و نعرهای جنگی سر كشید و به سمت قلب دستهی سربازان تاخت. محمد نیز چنین كرد و با یك دست تبرزین و با دستی دیگر گرزی را به دست گرفت و به دنبالش پیش رفت.
درست در لحظهای كه سربازان روس گرداگرد سواران را گرفته بودند و پرتاب تیرها به سویشان آغاز شده بود، حادثهای تازه رخ داد. محمد كه با چند روسِ پیاده درگیر بود، دید كه یكی از آنها آماج تیری قرار گرفت و بر زمین افتاد. محمد با هوشیاری به سمت جنگل نگریست، و بعد شادمانه فریاد زد:” كمك رسیده است. دل قوی دارید…”
به راستی هم چنین بود. روسها كه خبر نداشتند شمار مهاجمان به همین سه سوار محدود میشود، تا وقتی دو سه نفر دیگرشان با تیر از پای بیفتند، به خطری كه از سوی جنگل به آنها نزدیك میشد، پی نبردند. در آن هنگام هم دیگر دیر شده بود. از همان طرفِ جنگل كه اسیران در آن پناه گرفته بودند، یك رستهی مجهز و بزرگ از سواركاران سامانی بیرون تاختند و با شدت به روسها هجوم بردند. شمارشان زیاد بود و همه نیزههایی بلند در دست داشتند. سر دستهشان سواركاری غول پیكر بود كه به جای كلاهخود بندی سرخ را بر سرش بسته بود و موهای بلند و سپیدش را با آن مهار كرده بود. سركرده، لباس افسران سامانی را بر تن داشت، و ریش و سبیل بلندش هم مانند مویش یكدست سپید بود. اما در میان این قابِ نقرهای موها، چهرهای زمخت و خط خطی شده از جای زخمهای قدیمی را به نمایش گذاشته بود كه به تنهایی برای ترساندن دشمن كافی بود.
سرگرده طوری نعره زد كه پرندگان از درون درختان جنگل گریختند. بعد پیشاپیش سوارانش به روسها هجوم برد. محمد كه توسط چندین و چند روس احاطه شده بود، با حركت برقآسای سركردهی سپید مو جانی تازه یافت و هر دو لگام به لگام پیش تاختند و روسها را درو كردند. سربازان روس، گویی در ابتدای كار به این كه قضیه چیزی بیش از حیلهای تازه باشد، باور نداشتند. و وقتی كه متوجه شدند به راستی با سپاهی مجهز روبرو شدهاند، دیگر كار از كار گذشته بود و در محاصره قرار گرفته بودند.
جریان جنگ، به همان سرعتی كه آغاز شده بود، پایان یافت. روسهایی كه جانی در بدن داشتند برای فرار كوشیدند، اما یكایك به تیر كمانگیران به خاك افتادند، و چند تنی كه باقی مانده بودند سلاحهایشان را بر زمین ریختند و تسلیم شدند.
فرهاد و محمد و یوسف كه زرهشان از خون پوشیده شده بود، در كنار هم ایستادند، و قلع وقمع آخرین بقایای مهاجمان به دست سربازان سامانی را نگاه كردند. آنگاه، سركردهی سواران پیش آمد و هیجان زده گفت:” این منظره را هرگز از یاد نخواهم برد، و برای همگان تعریف خواهم كرد كه چطور سه سوارِ ایرانی با دستهای صد نفره از روسها در آویخته بودند. نام و نشانتان را بگویید كه آشكار است از سرداران نامدار سامانی هستید.”
فرهاد گفت:” من فرهاد مرورودی هستم. برادرزادهی علی پسر حسین مرورودی، حاكم مرو. و اینان دوستان من هستند…”
محمد پیش از آن كه فرهاد او را معرفی كند، حرفش را برید و گفت:”دوست من، بگذار من خود را به گرازانِ دلیر معرفی كنم.”
سركرده با تعجب به محمد نگریست و گفت:” ای جوان، تو اسم مرا از كجا میدانی؟”
محمد گفت:” گرازانِ نامدار را كیست كه نشناسد؟ به خصوص كسی كه با حمایت او از فاراب تا مرو را آوازخوانان پیموده باشد؟”
گرازان دستی به ریش بلند و سپیدش كشید و با چشمانی تیز و هوشیار كه از میان چهرهای آش و لاش شدهاش به محمد خیره شد. آنگاه خندهای بلند سر داد و دست سنگینش را بر شانهی محمد نهاد و گفت:” آه، محمد فارابی، چقدر بزرگ شدهای پسرم!”
یوسف و فرهاد از دیدن این كه محمد این سركرده را میشناسد تعجب كردند. یوسف گفت:” نمیدانستیم دوستمان در میان سرداران خارج از نیشابور هم شهرتی چنین چشمگیر دارد.”
محمد اما، سكوت كرد و چیزی نگفت. گرازان گفت:” دوستتان برای این در مورد من چیزی به شما نگفته بود كه فكر نمیكرد هنوز زنده باشم، و شرط میبندم گمان نمیكرد مرا در كسوت سرداران سامانی ببیند. این طور نیست؟”
محمد گفت:” راستش را بخواهید، درست همین طور است.”
فرهاد گفت:” خوب، چطور با هم آشنا شدید؟”
گرازان گفت:”برایشان تعریف كن، من از گذشتهام ننگی ندارم…”
محمد گفت:” لابد شما به یاد دارید آن روزی را كه سالها قبل، من و پدرم به همراه كاروانی از خوارزمیان كه از فاراب میگذشت، به مرو رسیدیم، و در شهر پیچید كه با نواختن تار و خواندن آواز سركردهی راهزنان را از حمله به كاروان باز داشتهام.”
گرازان گفت:” من همان راهزن بودم. برای مدتی طولانی هم به راهزنی خود ادامه دادم. تا آن كه روزی در اطراف پوشنگ به سر میبردم و خبردار شدم كه تركان به شهری كوچك در آن حوالی حمله كردهاند. میدانید كه من فقط به كاروانهای خلیفه و دستههایی از تازیان كه به اسم مالیات اموال روستاییان را به یغما برده بودند، حمله میكردم و در كل هوادار مردم عادی بودم. پس با دستهام به كمك اهالی آن شهر رفتیم. تركان تقریبا خط دفاعی اهالی را شكسته بودند و به شهر وارد شده بودند كه ما سر رسیدیم. تركان سپاهی به نسبت بزرگ داشتند اما چون دیدند از پشت سر مورد حمله قرار گرفتهاند، ترسیدند. اهالی شهر هم كه گمان میكردند سامانیان به یاریشان سرباز فرستادهاند، دلیرانه به آنها پاتك زدند. در نتیجه تركان كشتار شدند. اما مسئله این بود كه اهالی شهر واقعا برای یاری خواستن به پوشنگ پیك فرستاده بودند. برای همین هم ما هنوز كاملا از گرد و غبار نبرد با تركان بیرون نیامده بودیم كه خود را در میانهی سپاه سامانی یافتیم. مرا و دوستانم را اسیر كردند و به عنوان راهزن در غل و زنجیر به پوشنگ فرستادند. در آنجا همان سرداری كه اسیرم كرده بود، بر سر منبر حكم اعدامم را به جرم راهزنی خواند، و بعد آنچه را كه دیده بود برای مردم تعریف كرد. آن وقت از قاضی شهر خواست تا در مورد من حكم كند. قاضی حكم كرد كه به خاطر راهزنی باید اعدام شوم، و به خاطر نجات دادن جان مردم شهر باید جانم بخشیده شود. در نتیجه مرا همان جا آزاد كردند. آن سردار از من دعوت كرد تا در سپاهش به خدمت بپردازم و سردستهی همان گروه راهزنانی شوم كه همراه من بخشیده شده بودند. من هم پذیرفتم. تا همین سه سال پیش به همراه او خدمت میكردم، تا این كه در نبرد با قبایل غز كشته شد و جانشینش شدم. پهلوانی بزرگ بود كه چیزهای زیادی را از او آموختم. تنها كسی بود كه در میدان نبرد توانست بر من چیره شود، گودرز نام داشت…”
فرهاد با حیرت گفت:” گودرز؟ پهلوان گودرز بلخی؟ او فرماندهتان بود؟”
و محمد گفت:” كشته شده است؟ كی؟”
گرازان گفت:” گویا در جهانی كوچك زندگی میكنیم. گودرز را شما از كجا میشناسید؟”
فرهاد گفت:” یك بار در میدان نبرد با هم دست و پنجه نرم كردیم و بر من چیره شد. اما جانم را به من بخشید. به راستی سواری یگانه بود.”
محمد بار دیگر پرسید:” چگونه مرد؟”
گرازان گفت:” همان طور كه دلیرانه زیست، دلیرانه هم مرد. یك قبیلهی غز، زمانی كه با دستهی كوچكی از سپاهیانش شاهزاده خانمی را از غور به بخارا میبرد، بر او تاختند. خودش و سربازانش دلیرانه جنگیدند و نگذاشتند كسی به هودج شاهزاده خانم دست یابد. در این میان پرچمدار سپاهش زخمی كاری برداشت و اسبش را از دست داد. اما همچنان یك تنه ایستاد و جنگید. گودرز متوجه شد و خود را به او رساند و از اسب پیاده شد و اسبش را به او داد و او را رهاند. بعد هم پیاده آنقدر جنگید تا كشته شد. یك تنه جلوی فوجی بزرگ از سواران غز را گرفته بود. من و یارانم در روستایی در همان حوالی مستقر شده بودیم. وقتی خبردار شدیم به سرعت حركت كردیم تا نجاتش دهیم، بیش از پنجاه تیر بر تنش نشسته بود و با این وجود با آن گرزِ مشهورش همچنان راه را بر سواران غز گرفته بود. سربازانش از كشته شدنش چندان خشمگین شدند كه غزها را تا نفر آخر كشتار كردند. هرچند شمارشان بسی كمتر از ایشان بود. شاهزاده خانم نیز نجات یافت و او را خودم به بخارا رساندم.”
فرهاد و محمد كه پهلوان گودرز را بیشتر میشناختند، از شنیدن این خبر غمگین شدند. یوسف گفت:” من تنها یك بار او را دیده بودم، اما همان دفعه هم از مهربانیاش متاثر شدم.”
گرازان گفت:” خوب، خوب، این قیافه را به خود نگیرید. اگر گودرز اینجا بود سر دست بلندتان میكرد و بر زمینتان میزد. همیشه وقتی یكی از سربازان یا سرداران میمرد، میگفت داستانِ یك دوست، خوب جوری تمام شد. در مورد خودش هم این موضوع صادق است. غمگین نباشید كه در مورد زندگیای به این زیبایی قابل توجیه نیست.”
محمد برای این كه از گرازان پیروی كند و حال و هوای بحث را عوض كند گفت:” این روسها، از كجا آمدهاند؟ شنیدهاید كه به ساری حمله كردهاند؟”
گرازان گفت:” آری، ما را در اصل برای یاری به مردم ساری فرستاده بودند. میگویند فاجعهای در آنجا رخ داده و دهها هزار تن از مردم را كشتهاند. اینها هم باید گروهی از همان مهاجمان باشند. با كشتیهایشان در رودها هم نفوذ میكنند و یك دفعه مثل دیو مرگ بر روستاها نازل میشوند. كارِ شما به راستی قابل تحسین بود. دلیری مردان جنگی زیادی را دیدهام، اما داستان حملهی شما به اینان را تا مدتها برای دوستان تعریف خواهم كرد…”
فرهاد گفت:” باید ببینیم این سربازان از كجا آمدهاند و چه میخواهند. كسی را در گروهتان دارید كه زبانشان را بداند؟”
یوسف گفت:” محمد حتما زبانشان را میفهمد.”
محمد با كمی شرمندگی گفت:” راستش را بخواهی، نه، وقتی با هم حرف میزدند هیچی نمیفهمیدم. این زبان را نمیدانم.”
یوسف گفت:” آه، چقدر شرمآور، زبانی هست كه تو بلد نباشی؟ چقدر بد شد!”
با این شوخی همه خندیدند. گرازان دستور داد تا در میان سپاه جار بزنند تا اگر كسی زبان روسها را میفهمد به نزد او برود. بعد هم همگی به سوی ده دوازده نفر روسی رفتند كه اسیر شده بودند و حالا با چهرههایی سپید از ترس و دستهایی بسته روی زمین كنار هم نشسته بودند.
جارچیان چند بار در میان سواران رفتند و آمدند و جار زدند، اما انگار كسی زبان روسها را بلد نبود. تا آن كه یكی از بازماندگان روستا كه زنی جوان بود، به نزدشان آمد و ركاب فرهاد و گرازان را بوسید و گفت:” سرداران، سپاسگذارم كه نجاتمان دادید.”
فرهاد و گرازان دستشان را به علامت احترام بر سینه نهادند. گرازان گفت:” برای همین شمشیر به كمر بستهایم، دخترم .”
زن گفت:” سرداران، شنیدم كه چه جار میزدید. یكی از این آدمكشان زبان ما را میداند. در میان اسیران است. هرچه میخواهید از او بپرسید.”
زن این را گفت و یكی از سربازان روس را با انگشت نشان داد.
گرازان بدون این كه از اسب پیاده شود رو به مرد روس كرد و گفت:”آهای تو، زبان ما را میفهمی؟”
مرد روس نگاهی به چهرهی مهیب گرازان انداخت و بعد با زبانی دست و پا شكسته گفت:” بله، كمی…”
گرازان گفت:” خوب، بگو ببینم. كی شما را به اینجا فرستاده؟ شاهتان كیست و از كدام سرزمین میآیید؟”
مرد روی گفت:” شاه ما ایگور است. در آنسوی دریای مازندران زندگی میكنیم… او ما را به اینجا فرستاده. ما گناهی نداریم.”
گرازان با خشم به جسد روستاییانی كه در اطراف روی زمین ریخته بود و زنان و كودكان بر سرشان نشسته بودند نگریست و گفت:” آه، پس گناهی ندارید. بله، میبینم. شما بودید كه به ساری حمله كردید؟”
مرد گفت:” اسمش را نمیدانیم، اما شهری بزرگ بود كه دوستانمان پریشب آنجا را گشودند. ما تا دیشب آنجا بودیم و بعد به این سو حركت كردیم…”
گرازان گفت:”كشتیهایتان كجاست؟ بقیهی سربازانتان كجا موضع گرفتهاند؟”
مرد روس كمی دودلی نشان داد، و بعد با لجبازی سكوت كرد.
گرازان با حركتی برق آسا تبرزینش را از كنار زین برداشت و آن را پرتاب كرد. تبرزین مانند آذرخشی نفیركشان در هوا چرخید و تا نیمه در سرِ سربازی كه كنار مرد روس روی زمین نشسته بود فرو رفت. سرباز روس با سر و صدا روی زمین افتاد. گرازان غرید:” خوب گوش كن مردك، وقتی من از كسی چیزی میپرسم، حتما جواب میشنوم. حالا بگو كشتیهایتان را كجا گذاشتهاید؟”
مرد روس كه از این حركت وحشت كرده بود و خون رفیقش بر صورتش شتك زده بود، به سرعت گفت:” در دهانهی رودی در همین نزدیكیها، پشت این درختان…”
گرازان گفت:”خوب، حالا به زبان خودت هرچه را كه میگویم برای دوستانت ترجمه كن. بگو من گرازان هستم. از سرداران سامانی، و تا وقتی زنده هستم نمیگذارم پای یكی از غارتگران غریبه به این سرزمین برسد. و اگر رسید، نمیگذارم از اینجا سالم بیرون بروند.”
مرد روس آب دهانش را قورت داد و آنچه را كه شنیده بود برای سربازان دیگر ترجمه كرد. آشكارا همه ترسیده بودند.
گرازان بار دیگر لب به سخن گشود:” بگو معاملهای كه با آنها خواهم كرد، این است. یا میپذیرند كه مرا به سر كشتیهایشان ببرند، یا دست و پایشان را میبرم و همانطور به درختها آویزانشان میكنم تا خوراك جانوران شوند.”
مرد روس با صدایی كه دیگر داشت میلرزید، این حرفها را هم ترجمه كرد.
گرازان گفت:”بسیار خوب، آن دو تا را كه آن گوشه نشستهاند بیاورید.”
سربازان گرازان دو مرد روس را كه در گوشهای نشسته بودند و میكوشیدند از چشمها پنهان شوند، كشان كشان پیش آوردند. گرازان با صدای گفت:” این دو سگِ بیگانه میخواستند به یكی از زنان روستا دست درازی كنند، اگر ترس از آبروی آن زن نبود، میدادم خودش عقوبتشان كند. اما چون میدانم دوست ندارد شناخته شود…”
گرازان در میانهی حرفش، شمشیرش را كشید و با دو ضربهی سریع، گلوی دو مرد روس را برید. هردو بر زمین افتادند و دست و پایی زدند و جان دادند. گرازان به سربازانش گفت:” حالا به هشت دسته تقسیم میشوید. هركدامتان یكی از اینها را بر میدارید و با راهنمایی آنها به سراغ كشتیهایشان میروید. اگر راست بگویند، همگی از یك نقطه سر در خواهید آورد. اینها تا دیشب را در ساری بودهاند و از آنجا تا اینجا یك ساعتی راهِ آبی است. صبحگاه به اینجا رسیدهاند و این كشتار را راه انداختهاند. بنابراین كشتیشان با اینجا فاصلهی چندانی ندارد. اگر دیدید تا غروب راه رفتید و خبری از كشتی نشد، دست و پایشان را ببرید و به درختان آویزانشان كنید. آنهایی كه كشتیها را نشان دادند را دست و پا بسته در گوشهای نگه دارید، بعد وقتی همه دور هم جمع شدید، منتظر رسیدن من بمانید. من با دستهای میروم كه این مردكِ مترجم همراهشان است. كشتیها را خواهیم سوزاند و همه را خواهیم كشت و اگر اسیری داشتند خواهیم رهاند. فقط یك زورق را نگه دارید. آنان كه راه كشتیها را به درستی نشانمان دهند را به بر آن مینشانیم و میگذاریم تا بروند و پیام مرا به دوستانشان برسانند. اگر راه را درست نشانمان دهند، آنها را نمیكشیم، اما دست راستشان را قطع میكنیم كه دیگر در پی دزدی در این سرزمین نباشند. آهای، تو، اینها را برای رفقایت ترجمه كن.”
در مدتی كه مرد روس این حرفها را برای دیگران ترجمه میكرد، محمد به گرازان گفت:” سردار، همچنان خوی و خشونت راهزنی را هنگام دفاع از مردم حفظ كردهای.”
گرازان گفت:” خیال نكن خیلی از این خلق و خو راضی هستم. اما با اینها فقط اینطوری میتوان حرف زد.”
فرهاد گفت:” فكر میكنی خیانت كنند و جای كشتیهایشان را نشان دهند؟”
گرازان گفت:” حتما چنین میكنند. هركدامشان فكر میكند دیگران جای كشتیها را لو خواهند داد و بنابراین تنها در فكر رهاندن خود خواهند افتاد.”
یوسف گفت:” اینها دشمنانی مهیب هستند. دارم فكر میكنم در ساری چه فاجعهای به بار آمده است.”
گرازان گفت:” آری، باید وضع بدی پیش آمده باشد. ما طلایهدار سپاهی بزرگتر هستیم كه به سمت ساری پیش میرود. اگر میخواهید به آن سو بروید، امنتر است كه با آنها همراه شوید. من هم اگر زنده بمانم شما را در همانجا خواهم یافت.”
به این ترتیب واپسین كارها انجام گرفت. روستاییانی كه بازمانده بودند، با اشك و گریهی بسیار به تدفین مردگان خود پرداختند، و اسیران روس را هم وادار كردند تا چالهی بزرگی بكنند و مردگان خود را در آن دفن كنند. بعد سپاه گرازان به دستههایی تقسیم شد و هریك با یكی از روسها در دل جنگل فرو رفت. سه دوست نیز كه در این مدت سر و رویی شسته بودند و با سخاوت روستاییان غذایی خورده بودند، بار دیگر بر اسبانشان نشستند و به راه خود ادامه دادند.
سه سوار، همان طور كه گرازان وعده كرده بود، در جادهی اصلی به سپاهیان سامانی برخوردند. سپاهی بزرگ و نیرومند بودند و سوارانی زرهپوش و دلاور را در خود جای داده بودند. سردارشان از آشنایان قدیمی پدر محمد و زیر دستِ عموی فرهاد از آب در آمد و به این شكل ایشان را با احترامی سزاوار در میان فوجهای خود پذیرفت. گروه با سرعتی به نسبت زیاد به سوی ساری تاختند، تا پیش از آن كه فاجعهی آنجا دامن بگستراند، در دفع آن بكوشند.
وقتی از دور به برج و باروی ساری رسیدند، آه از نهاد همه بر آمد. دودی به پهنای شهر از فراز ساری بر میخاست و هیچ اثری از جنبندهای در آن دیده نمیشد. سواران به تاخت از دروازههای گشوده و برجهای نیمه ویرانه گذشتند و وارد شهر شدند و با وحشت دریافتند كه همهی ساكنان شهر كشتار شدهاند. در كوچه و خیابان اجساد شمار زیادی از مردم در كنار سربازان معدودی كه در شهر حضور داشتند و در دفاع از آن كوشیده بودند، ریخته بود. كلون درها شكسته و دیوارها فرو ریخته بود و از درون خانهها سر و صدایی جز اثاثیهی منزلی كه در آتش میسوخت، به گوش نمیرسید. سواران با خشم دریافتند كه مهاجمان حتی كودكان و پیران را نیز از دم تیغ گذرانده بودند و معلوم بود كه زنان و دختران جوان را به اسارت گرفتهاند، چون شمار ایشان در بین كشتگان اندك بود.
فرماندهی سپاه، با دیدن این منظره، چندان خشمگین شد كه ركاب كشید و غران در جادهای كه ساری را به دریا متصل میكرد، پیش تاخت. سربازانش نیز كه از دیدن ویرانی ساری برانگیخته شده بودند، با همین جوش و خروش او را دنبال كردند.
فرهاد و محمد و یوسف، اما، در ساری از ایشان جدا شدند. وظیفهی آنان دفع حملهی روسها نبود، و باید خود را به ری میرساندند. بنابراین از سپاه جدا شدند و جادهی ری را در پیش گرفتند و با اطمینانی تقریبی از این كه گروه اژدها در این آشوب ردشان را نخواهند یافت، به آن سو تاختند.
با عبور از كورهراههای كوهستانی و عبور از جنگل، آثار ویرانی روسها نیز از بین رفت. روستاها در این مناطق دست نخورده و امن بود، و با این وجود خبر بلایی كه بر مناطق ساحلی نازل شده بود، به اینجاها هم رسیده بود و مردان روستاها در آماده باش به سر میبردند و خط دفاعی بیشتر روستاها را با حصاری تقویت كرده بودند.
روستاییان از سه سوار در مورد خطری كه در پیش بودند پرسیدند، و وقتی خبردار شدند ساری نابود شده است، بسیار شگفت زده و هراسان شدند. ساری شهری عظیم بود و شایعههایی وجود داشت كه میگفت حدود پنجاه هزار نفر در این شهر كشته شدهاند. همهی روستاهای اطراف خویشاوندانی در این شهر داشتند و از این رو از خبر نابودی آن بسیار غمگین میشدند. از بسیاری از روستاها، مردان دسته دسته به هم میپیوستند و برای رهاندن اسیران به سوی دریا حركت میكردند.
محمد و دوستانش آن شب را در یكی از این روستاها گذراندند و بعد بامدادان به سمت ری پیش رفتند. مسیرشان از رویان و كجور میگذشت، كه شاهانی از دودمان پادوسبانیان و اسپهبدان بر آن حكومت میكردند و ارتشهایی به نسبت بزرگ را برای دفع خطر روسها بسیج كرده بودند. روسها از رودخانههای منتهی به دریای مازندران پایین آمده بودند و به برخی از شهرهای این ناحیه دست اندازی كرده بودند، اما با هوشیاری این حاكمان محلی به موقع دفع شده بودند و نتوانسته بودند آسیب زیادی به اهالی وارد كنند.
ادامه مطلب: بخش دوازدهم: ری
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب