پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پانزدهم: خانه‌‌‌‌‌‌ي جن زده

بخش پانزدهم: خانه‌‌‌‌‌‌ی جن زده

باریكه ی نور چراغ قوه ی نوشین از روی خاك ترك خورده و گیاهان خودروی باغ عبور كرد. نوشین گفت: درست همون طوری كه لطفیان تعریف كرده بود.

شاهرخ گفت: ش ش ش… اینقدر سر و صدا نكنین.

سه نفری پاورچین و آرام از میان باغ كهنه و ویرانه گذشتند و به كنار ساختمان رسیدند.

بهرام كه كوله پشتی اش پر از شمع و طناب و وسایل كوهنوردی بود، گفت: از دیوار بریم بالا؟

شاهرخ با صدای آهسته گفت: فكر نمی كنم لازم باشه. باید درهای خونه باز باشه. وگرنه اون دوتا پیرمرد نمی تونستن به این راحتی برن تو.

نوشین گفت: فعلا كه خبری از جنها نیست.

شاهرخ گفت: احتمالا هر شب اینجا نمیان. اهل محل می گفتن ماهی یكبار اینجا جمع می شن. به این ترتیب تا سه هفته ی دیگه خبری ازشون نیست.

پاورچین پاورچین از بین درختان قدیمی و كج و كوله ی باغ رد شدند و خود را به كنار یوارهای پوسیده و طبله كرده ی ساختمان رساندند. نوشین نور چراغ قوه را روی دیوار سفید خزه گرفته انداخت و گفت: اگه همینطوری ساختمونو دور بزنیم می تونیم یه راهی برای ورود پیدا كنیم.

بهرام گفت: خیلی خب، پس بجنبین دیگه.

ناگهان شاهرخ دستش را روی شانه ی بهرام گذاشت و گفت: س،س،س … گوش كنین.

هر سه سكوت كردند. صدایی به جز وزش باد پاییزی در میان شاخه های نیمه لخت درختان به گوش نمی رسید. نوشین پرسید: چی شده؟

شاهرخ زیر لب گفت: به نظرم اومد صدای ماشین میاد.

هر سه چند دقیقه ی دیگر هم ساكت و بی حركت ماندند. ولی صدایی در كار نبود. نوشین چراغ قوه اش را روی دیوار انداخت و بهرام پیشاپیش بقیه حركت كرد.

پس از پشت سر گذاشتن آن ضلع ساختمان، به بالكنی وسیع رسیدند كه یك نیم طبقه با زمین فاصله داشت. نور چراغ قوه قادر نبود در تاریكی مرموز لانه كرده در پشت پنجره های شكسته ی آن نفوذ كند، اما محل مناسبی برای ورود به ساختمان به نظر می رسید.

بهرام كه جلودار بقیه بود، لبه ی بالكن را گرفت و خود را مانند گربه ای بالا كشید. نوشین نور چراغ را به زیرپایش انداخت تا مسیر بالا رفتنش را روشن كرد باشد. بهرام به چالاكی و بدون سر و صدا از آنجا بالا رفت و در آنجا چیزی غیرعادی دید، چون ناگهان صدای فریاد فروخورده اش شنیده شد.

شاهرخ از لبه ی دیوار فاصل گرفت و گفت: بهرام، چی شده؟ و خیلی زود به جواب مورد نظرش دست یافت.

نور شدیدی آن گوشه از حیاط را روشن كرد و او نوشین را بر جای خود میخكوب كرد.

به سمت منبع نور برگشت و سه موتور سیكلت بزرگ را دید كه در لابلای درختان ایستاده اند. چراغهای هر سه روشن بود و مستقیم بر روی سه ماجراجوی ما نشانه رفته بود.

نور زرد و ملایمی هم از بالا درخشید و بر پیكر سیاهپوش بهرام افتاد. نوشین كه نور چراغ قوه اش در برابر این نورهای شدید بی فروغ شده بود، آن را خاموش كرد و به همراه شاهرخ از لبه ی بالكن فاصله گرفتند تا صحنه پیش روی بهرام را هم ببینند.

صدایی از لابلای درختان گفت: اجنه ی احمق، فكر می كردین خیلی زرنگین؟

به آن سو نگاه كردند و مردانی سیاهپوش را دیدند كه از بین درختان خارج شدند و در دامنه ی نور موتورها ایستادند. در دست هریك مسلسلی كوچك و سبك بود و یكی شان كه انگار رییس بقیه بود همچنان در تاریكی مانده بود. تعدادشان دست كم به ده نفر می رسید.

در بالای بالكن، بهرام هم با دو نفر مرد مسلح دیگر برخورد كرده بود. آن دو او را بر جای خود متوقف كردند و یكیشان كوله پشتی اش را با خشونت از بدنش كند و درونش را گشت. چون چیزی پیدا نكرد غرید: شیطون بیچاره. حرف بزن ببینم. كجا گذاشتیش؟

شاهرخ كه هنوز واقعیت حضور این همه مرد مسلح را هضم نكرده بود،‌‌‌ پرسید: شما كی هستین؟

نوشین آهسته به او گفت: فكر كنم همون جنها باشن.

مردی كه به ظاهر رییس موتور سواران بود، بدون اینكه خودش را نشان بدهد گفت: شما نفرین شده ها اسم ما رو نمی دونین. اگه دلتون می خواد صدامون كنین، بهمون بگین عزراییل.

نوشین كه از حرفهای طرف سر در نیاورده بود گفت: آقای عزیز من حرف شما رو نمی فهمم. ممكن بی اجازه وارد باغتون شده باشیم. كه بابتش ازتون معذرت می خوایم. ولی این كه دیگه اسلحه كشیدن نداره.

سه نفر از مردان به آنها نزدیك شدند و یكیششان با لحن خشنی به شاهرخ گفت: خفه شو. لباستو در بیار بببینم.

شاهرخ با تعجب گفت: چكار كنم؟

مرد جلو رفت و مشت محكمی به شكم او زد. نفسش بند آمد و روی دو ازنو خم شد. مرد فرصت حركت بیشتر به او نداد و پیراهن تیره رنگش را محكم گرفت و آن را روی تنش جر داد. بعد هم تن برهنه اش را به سمت نور گرفت و خطاب به دیگران فریاد زد: می بینید؟ خودشه.

دیگری به سمت نوشین رفت، اما هنوز دستش به لباس دختر نرسیده بود كه سیلی محكمی دریافت كرد. قیافه ی خشن مرد در نور كم چراغها درهم رفت و از خشم حالت ترسناكی به خود گرفت. مرد یقه ی نوشین را گرفت و او را روی زمین پرت كرد. بعد هم لباسش را از پشت درید. ولی انگار چیزی را كه می جست نیافت. چون غرید: این یكی نشونه نداره. عجیبه.

ناگهان صدایی از بالای بالكن گفت: هی، ببینین اینجا چی پیدا كردیم. این یكی باید رییسشون باشه.

پیش از اینكه بقیه بتوانند به بالا نگاه كنند، بهرام حركت سریعی كرد و یكی از مردان را به جلو هل داد. چراغ قوه ای كه بالای سر این گروه را روشن می كرد به زمین افتاد و سر و صدای فحش دادن و ناله ای بلند شد و بعد صدای پای كسی را شنیدند كه می دود. یكی از مردان كه حالا بار دیگر چراغ قوه را در دست داشت خطاب به رفقایش گفت: در رفت توی ساختمون. می ریم دنبالش.

یكی از مردانی كه كنار نوشین و شاهرخ ایستاده بود پرسید: این دو تا كثافت رو چیكار كنیم؟

مرد داخل درختها گفت: خلاصشون كن.

صدایی از بین جماعت گفت: یعنی چیز به درد بخوری نمی دونن؟

همان مرد گفت: فكر نمی كنم. دست و پا گیرن.

مردان مسلسلهای خود را بالا بردند و دو قربانی مبهوت و حیران خود را نشانه رفتند. شاهرخ گفت: شما كه
نمی خواین واقعا ما رو بكشین؟ شما حق ندارین…

اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه چیز بزرگی زوزه كشان از بالای سرشان رد شد و به نرمی به زمین برخورد كرد. چیزی از بدن پیش قراول مردان مسلح كه جلوی بقیه ایستاده بود و دو اسیرشان را هدف گرفته بود جدا شد و به زمین افتاد. نوشین با دیدن آن جیغی زد و شاهرخ رویش را برگرداند.

جسد بدون سر مرد مسلح چند ثانیه ی دیگر سرپا ایستاد و بعد با سر و صدای بلندی بر زمین افتاد.

دو مردهای مسلح باقی مانده كه در نور موتورها قابل مشاهده بودند، مسلسلهایشان را بلند كردند و به سمت چیزی كه عامل این اتفاق بود شلیك كردند. صدای بلند رگبار تفنگها در سكوت شب پیچید. و گرد و خاك فراوانی در اطراف محل فرود آمدن شی پرنده بر پا شد.

نوشین و شاهرخ خود را روی زمین انداختند و در گوشه ای قوز كردند. آن دو با چشمانی كه از زور حیرت از حدقه بیرون زده بود، دیدند كه نور سرگردان و كاونده ی موتورها چطور در لابلای شاخ و برگ درختان جستجوكرد و بالاخره بر هدفی بزرگ و درخشان ثابت ماند.

موجودی كه از بالای سرشان گذشته بود و با تردستی عجیبی سر یكی از مردان مهاجم را بریده بود، آنجا در مقابلشان ایستاده بود و هیچ تلاشی برای فرار از مسیر گلوله ها نمی كرد.

شاهرخ كه خود را سپر نوشین كرده بود و روی زمین چمباتمه زده بود، با چشمانی دریده موجود را نگاه كرد و زیر لب گفت: باورنكردنیه.

و به راستی هم باورنكردنی بود. در برابرشان مردی با قد بلند ایستاده بود كه لباسی غیرعادی بر تن داشت. تنها پوشش پارچه ای تنش، شنلی بلند و پرپیچ و تاب به رنگ ارغوانی یا بنفش بود، كه از پشتش آویزان بود و در باد شبانگاهی تكان می خورد. زره طلایی زیبایی ساعدها، ساقها و بخشهایی از سینه اش را می پوشاند كه گویا رویش نقشهای پیچیده ای طلاكوبی شده بود و در زیر نور می درخشید. شلوار عجیبی از جنس فلسهای طلایی رنگ فلزی بر تن موجود بود و در نهایت به چكمه های بلند سیاهی منتهی می شد. چكمه ها گویا از جنس چرم بودند، و شبیه دستكشهای بلندی بودند كه در دست موجود هم بود. موجود هیچ اسلحه ی مدرنی به همراه نداشت. ولی شمشیر بلند و درخشانی را در دست گرفته بود كه زیر نور برق می زد و حالتی تهدید كننده داشت.

چهره ی موجود را نمی دیدند. چون كلاهخودی شاخدار و طلایی بر سر داشت. اما درخشش دو نور سرخ را از میان آن می دیدند كه می توانست برق نگاهش باشد.

وقتی مسلسلهای مردان دیوانه وار شلیك می كرد، موجود همچنان بر سر جای خود باقی ماند. به نظر نمی رسید گلوله ها به او برخورد كرده باشد.چون بدن مرمر مانندٍ سفید موجود از زیر زره پیدا بود و حتی خراش كوچكی هم برنداشته بود.

یكی از مردان مسلح غرید: این دیگه كیه؟

رییسشان كه برای اولین بار از آغاز ماجرا گام به دایره ی نور گذاشته بود، با بهت او را نگاه كرد و گفت: باید همون منجی اجنه باشه كه مرادمان می گفت.

چون موجود حركتی نمی كرد، یكی از مردان به خود دل و جرات داد و جلو رفت و در حالی كه اسلحه اش را به سوی سر او گرفته بود، فریاد زد: تو. كی هستی؟ از اجنه ای؟

موجود با صدایی غریب و پرطنین گفت: مرا سوشانت خواندند. و این شاید واپسین پرسشگری تان باشد، اَشموغان.

یك نفر از بین گروه پرسید: چرا اینجوری حرف می زنه؟

اما به زودی مسایل مهمتری پیش آمد كه پاسخ به این سوال را در درجه ی دوم اهمیت قرار داد.

موجود به سمت گروه قدمی برداشت و مردی كه تا چند متری اش جلو رفته بود و از هویتش پرسیده بود، از حركتش ترسید و به سویش شلیك كرد. گلوله ها با سر و صدا به زره و بدن موجود كه خود را سوشانت خواند بود، برخورد كرد، ولی انگار بر او بی اثر بود. حتی شنلش هم در اثر برخورد این گلوله ها سوراخ نشد.

سوشانت خیلی سریع حركت كرد. او در یك چشم به هم زدن خود را به وسط حلقه ی مردان رساند و با حركاتی خیره كننده شمشیرش را به جنبش در آورد. اولین كسی كه بر زمین افتاد، همان كسی بود كه شروع به شلیك كرده بود. اما خیلی زود این حادثه برای همه تكرار شد. مردان مسلح كه از ترس دیوانه شده بودند، با فریادهایی كه از سر هراس و خشم می كشیدند، به موجود شلیك می كردند. اما چون حالا در میانشان قرار داشت و با سرعت زیادی هم حركت می كرد، بسیاری از گلوله ها به خودشان اصابت می كرد. شاهرخ در نور ملایم چراغ موتورها برخورد گلوله به پیشانی یكی از مردان را دید و پرتاب قطرات خون را در میان سایه های لرزان مردان به خوبی حس می كرد.

حمله ی موجود بیشتر از چند ثانیه طول نكشید. ناگهان سر و صدای فریاد مردان قطع شد و سكوت سنگینی جایگزین آن شد. رهبر مردان مسلح كه با ورود به میان بخش روشن درگیری قیافه اش كمابیش معلوم شده بود، مردی بود تنومند و چاق و ریشو كه لباس رنگ و رو رفته و سفیدی به تن داشت. او وقتی به خود آمد كه گروهان مسلحش غرق در خون اطرافش روی زمین افتاده بودند. رییس مهاجمان در حالی كه عقب عقب راه می رفت، با تپانچه ی كمری اش چندبار به موجود شلیك كرد، و بعد شروع كرد به فرار، اما موجود مثل شبحی در هوا به پرواز در آمد و مانند عقابی به سویش شیرجه زد. شمشیر موجود برقی زد و سر ریشوی مرد مثل گوی سیاهی در تاریكی فرو غلتید.

با از پای در آمدن آخرین مرد مسلح، سكوت و آرامش همه جا را فرا گرفت. شاهرخ كه بدنش را سپر نوشین كرده بود، همانطور در گوشه ای نشسته بود و كز كرده بود. موجود پس از پرش آخرش در هوا چرخی زد و به سمت آنها پیش رفت. پاهای چكمه پوش او در چند قدمی آنها زمین را لمس كرد و با بی میلی و بی اعتنایی بر خاك فرسوده ی باغ خانه ی قدیمی تكیه زد. شاهرخ با وحشت نگاهی به چشمان درخشنده ی موجود كرد كه از شكاف كلاهخودش پیدا بود. نوشین از پشت سر بازویش را چنگ زد. در این فكر بود كه اگر مورد حمله قرار بگیرند چطور می توانند در مقابل چنین ماشین كشتاری از خودشان دفاع كنند.

موجود شمشیرش را در هوا چرخاند و با حركتی زیبا آن را در غلاف متصل به رانش جای داد. تیغه ی شمشیر انگار كه از نور درست شده باشد هیچ لكه ای از خونهای فراوانی كه ریخته بود، بر نداشته بود. چشمان درخشان موجود به سوی شاهرخ و نوشین برگشت. دست راستش را بالا گرفت و بدون اینكه گامی به طرفشان بردارد، گفت: شمایان كیستید؟

شاهرخ گفت: برای دیدن یه چیزی به این باغ اومده بودیم كه…

موجود گفت: چرا آهنگ كشتنتان را كرده بودند؟

نوشین گفت: نمی دونیم. ما فقط چند نفر رهگذر بودیم و یكدفعه اینها به ما حمله كردن. ما از هیچ جا خبر نداریم.

موجود به سوی آنها خم شد و با لحنی اخطار دهنده گفت: كَنیچ، از دروغ پرهیز كن. دیو دروغ هزار دست دارد.

نوشین كمی ترسید و زیر لب در گوش شاهرخ گفت: چرا لهجه اش اینجوریه؟

ناگهان صدای خشنی به گوش رسید كه گفت: تو دیگه كی هستی؟

هر سه به سوی گوینده ی این جمله برگشتند و بهرام را دیدند كه در آستانه ی بالكن ایستاده و با حیرت منظره ی میدان جنگ را نگاه می كند. موجود با همان نرمی كه بر خاك فرود آمده بود بر هوا برخاست و به سوی او پیش رفت.

شاهرخ فریاد زد: صبر كن. سوشانت یا هرچیز دیگه كه هستی. اون دوست ماست. بهش صدمه نزن.

اما موجود هیچ اشاره ای به این حرف نكرد. او در ارتفاع بالكن در هوا شناور ماند و بدون این كه دست به حمله بزند به بهرام خیره شد. بهرام حركتی از سر شگفتی كرد و به آرامی گفت: غیرممكنه.

موجود با دستش علامتی را در هوا ترسیم كرد و بعد با شتابی باور نكردنی به آسمان پرید و ناپدید شد.

چند دقیقه طول كشید تا بهت ناشی از این وقایع پشت سر هم از بین برود. اولین كسی كه به خود آمد، بهرام بود كه از بالكن پایین پرید و به سمت دوستانش دوید. او به نوشین كمك كرد تا بلند شود و گفت: چیزی تون نشده؟

شاهرخ گفت: نه، اما عجیبترین صحنه های عمرم رو دیدم. راستش دارم كم كم به این نتیجه می رسم كه من هم دارم مثل لطفیان دیوونه می شم.

نوشین گفت: اون دوتایی كه دنبالت كردن چی شدن؟

بهرام لبخند مغرورانه ای زد و گفت: دیوونه ها توی تاریكی به هم تیراندازی كردن و همدیگه رو كشتن.

نوشین كه كنترل خودش را به دست آورده بود گفت: بریم سروقت شومینه؟

بهرام گفت: الان وقت خوبی برای این كار نیست. حتما تا ده محله اون طرف تر سر و صدای تیراندازی رو شنیدن و الانه كه نیروی انتظامی بریزه اینجا. باید زودتر بزنیم به چاك. اگه بیان بگیرنمون می خوای چی بهشون بگی؟ بگی یه فرشته ی پرنده از دست بیست تا آدمكش نجاتمون داده؟

شاهرخ گفت: راست می گه. باید زودتر فرار كنیم.

نوشین كوله اش را از روی زمین برداشت و یكدفعه متوجه چیزی شد و گفت: بهرام، كوله پشتی تو چی شده؟

بهرام كمی دستپاچه شد و گفت: آخ، آخ، وقتی دنبالم می كردن درش آوردم. حتما توی یكی از اتاقها افتاده.

شاهرخ گفت: بزن بریم پیداش كنیم. اگه پهلوی جنازه ها گیرش بیارن باید كلی جواب پس بدیم.

بهرام هم به راه افتاد و گفت: باشه. فقط زود باش.

آن دو در تاریكی درون خانه ناپدید شدند و فقط نور چراغ قوه ی شاهرخ گاهی به در و دیوار می تابید و محلشان را نشان می داد.

نوشین كه در باغ مخروبه ی انباشته از جسد تنها مانده بود. كمی ترسید. اما سعی كرد جسور باشد. پس بندهای كوله اش را روی دوشش محكم كرد و چراغ قوه به دست، به وارسی اجساد پرداخت. هرچه باشد از چیزهایی كه در تالار دانشكده اش دیده بود ترسناك تر نبود.

بیشتر جسدها در جریان درگیری سرشان را از دست داده بودند. شمشیر موجود پرنده، انگار كه پنیر را بریده باشد، گردن بیشتر را آنها را از بیخ قطع كرده بود. چند تایی هم بودند كه گلوله خورده بودند. نوشین به جیبهای یكی از جسدهای بدون سر دست زد، اما چیزی در آن نبود. جستجوی جیب سایر اجساد را هم آغاز كرد اما جز چند چاقو و پنجه بوكس و كمی پول چیز دیگری پیدا نكرد. ناگهان به یاد مرد تپانچه به دست افتاد و به دنبال جسدش گشت. مرد در پای درختی قدیمی از پای در آمده بود. روی جسدش خم شد و جیبهایش را گشت. یك كیف پول كثیف و چرك در جیب عقب شلوارش بود. آن را برداشت و چند كاغذ تا شده ی نازك هم توی جیب پهلویی شلوارش پیدا كرد. دیگر چیز مهمی نبود. كمی پول خرد، و یك چاقوی ضامن دار.

خبری از بهرام و شاهرخ نبود. چراغ اش را به دست گرفت و به سمت خانه به راه افتاد. از بالكن وارد شد و جسد دو مرد سیاهپوش را در آستانه ی بالكن دید. روی آنها خم شد و معاینه شان كرد. هردو مرده بودند. ناگهان سر و صدای قدمهای بهرام و شاهرخ به گوشش رسید. بهرام از تاریكی به قلمرو نور چراغش وارد شد و در حالی كه كوله اش را بر پشتش محكم می كرد گفت: بدو بریم. الان اینجا پر از آدمهای فضول می شه.

 

 

ادامه مطلب: بخش شانزدهم: پرونده

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب