پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پنجم: جنايت

بخش پنجم: جنایت

صدای سرباز وظیفه ای كه در حیاط خانه ایستاده بود بلند شد: سرگرد تهرانی… سرگرد تهرانی.

سرش را بلند كرد و گفت: خیلی خوب، اومدم.

زیر لب اضافه كرد: مرده شور این پرونده رو ببرن. اصلا معلوم نیست اینجا چه خر تو خری بوده.

دوباره به چیزی كه در دستش گرفته بود نگاه كرد. تكه ای پشم نیم سوخته بود كه در توده ای از خاكستر كه در وسط اتاق ایجاد شده بود پیدایش كرده بود. شبیه به پوست ببر بود. ولی مسلما نمی توانست طبیعی باشد. حتما از این پشم مصنوعی های رنگ شده بود.

از اتاق بیرون رفت و سربازی كه صدایش كرده بود را در حیاط دید كه دارد با یكی از مردم محلی حرف می زند.

سرباز تفنگش را روی سكوی كنار حوض خانه گذاشته بود و دستهایش را در جیبهای كاپشن یشمی رنگش فرو كرده بود.

جلو رفت و پرسید: چی شده؟

پسر نوجوانی كه همراه سرباز بود برگشت و با نگاهی كمی ترسان به او نگاه كرد. لباس دكمه دار را ه راهی تنش بود ولی به نظر نمی رسید در كوران باد خنك صبحگاهی دامنه ی دماوند احساس سرما كند. پسر با پاهای دمپایی پوشش سنگی را از روی زمین شوت كرد و بعد رو به او كرد وگفت: سلام سركار.

از ارتفاع قد بلندش به نوجوان نگاه ترسناكی انداخت وگفت:‌‌‌خوب، چه خبره؟

سرباز كه سعی می كرد نشان بدهد این شاهد را خودش كشف كرده؛ گفت: توی حیاط قایم شده بود و بچه ها رو موقع برداشتن اثر انگشت از در و دیوار نگاه می كرد. مثل اینكه دیشب چیزی دیده.

با ملایم ترین لحنی كه می توانست از حنجره ی درشتش بیرون بدهد گفت: ببین پسرجون،‌‌‌ می دونی ما برای چی اینجا اومدیم؟

پسر سرش را جنباند و گفت:‌‌‌آره. چون حاجی مرتضا رو كشتن.

نگاهی دقیقتر به چشمان قهوه ای پسر انداخت. به نظر راستگو می رسید. گفت: فقط این نیست پسر جون، تموم كس و كار اون حاجی رو هم كشتن. حالا ما داریم دنبال كسی كه این كار رو كرده می گردیم. اینطور كه از حرفهای سركار عبادی شنیدم تو می تونی در این مورد به ما كمك كنی. درسته؟

پسر گفت: شاید، و سرش را پایین انداخت.

با علاقه مندی بیشتری پرسید:‌‌‌خوب. بگو ببینم خونه تون كجاست؟

پسر با دست به خانه ی كوچكی كه روبروی خانه ی حاجی مرتضای مقتول بود اشاره كرد. محل معركه ای برای شاهد یك قتل بودن به نظر می رسید. خانه ای به نسبت محقر بود كه نرده هایی چوبی محوطه ی پرسنگریزه ی حیاط كوچكش را از كوچه ی خاكی جدا می كرد. یك پنجره ی خانه درست به حیاط خانه ای كه در آن ایستاده بودند مشرف بود. جلوی پسر روی پنجه ی پا نشست و در حالی كه چشمان سیاهش را از ارتفاعی برابر به چشمان پسر دوخته بود گفت: پس تو می تونی به ما بگی دیشب اینجا چی شده؟

پسر گفت: می تونم. ولی می دونم حرفمو باور نمی كنین.

گقت: چرا امتحان نمی كنی؟

پسر به زمین خیره شد و شروع كرد: دیشب ساعت نه ده شب بود كه سر و صدای حاج مرتضا رو شنیدم كه داشت به یكی خوش آمد می گفت. توی خونه پشت اون پنجره نشسته بودم كه دیدم یك آدم بلند قد و تنومندی كه لباس عجیب و غریبی تنش بود همراه جعفر اومد توی حیاط خونه ی حاجی اینها.

پرسید: جعفر كیه؟

پسر با صدایی كمی بغض كرده گفت: پسر حاجی مرتضا بود.

به یاد جسد نیم سوخته و متلاشی شده ای افتاد كه در راهروی خانه پیدا كرده بودند. از پسر پرسید:‌‌‌می شناختیش؟

پسر با ناراحتی بیشتری گفت: هم مدرسه ای بودیم.

چون دید پسر ناراحت شده، موضوع حرف را عوض كرد و گفت: لابد اول فكر كردی قوم و خویشی، چیزیه، نه؟

پسر گفت: نه. معلوم بود فامیلشون نیست. چون لحن حاجی خیلی رسمی بود. اول فكر كردم از این كوهنوردای خرپوله كه گاهی وقتها میان و اتاق اجاره می كنن. آخه حاجی گاهی وقتها یكی از اتاقاشو به این جور آدما اجاره می داد. وقتی كه واردحیاط شد چیزی هم به حاجی داد. شبیه یه كیسه پول خرد یا چیزی شبیه به این بود.

موضوع داشت جالب می شد. پرسید: شكل و قیافه ی یارو شبیه كوهنوردا بود؟

پسر گفت: نه زیاد. راستش توی اون نور كم نتونستم درست ببینم. ولی یه لباس مسخره شبیه پوستین تنش بود. فكر كردم شاید از این توریست موریست های خارجیه كه لباسهای عجیب غریب می پوشن. به هر صورت حاجی رو دیدم كه این یارو تازه وارده رو برد توی خونه اش. جعفر هم بود. اینطور به نظرم اومد كه جعفر یارو رو پیدا كرده بوده و برای كرایه دادن اتاق اونو آورده خونه. دفعه ی آخری بود كه جعفرو دیدم…

این را گفت و زد زیر گریه.

صبر كرد تا گریه اش را بكند و كمی سبك شود. به یاد پوست نیم سوخته ای كه دیده بود افتاد و بار دیگر منظره ی فجیع جسدهای تكه پاره ی حاجی و دو پسرش را در ذهنش مرور كرد. چیزی در اینجا ناجور می نمود.

وقتی حس كرد پسر آرامتر گرفته،گفت : آروم باش. بهت قول می دم این مهمون مرده شور برده ی نامردی رو كه این كارو كرده گیر میاریم. شكل ظاهری این یارو رو دقیقتر برام بگو ببینم.

پسر اخمهایش را درهم كرد و گفت: واقعا نمی دونم. بیشتر از یك نگاه ندیدمش. اونم موقعی بود كه توی حیاط پشت به نور وایساده بود و چیز زیادی ازش معلوم نبود. فقط می دونم قد خیلی بلندی داشت و یك چیزی شبیه به شنلی پوستی تنش كرده بود. آهان. یه چیز دیگه. روی شونه هاش یه چیزی مثل سردوشی گذاشته بود. اما خیلی بزرگتر و سنگینتر. انگار جنسشون شبیه فلز بود. چون زیر نور برق می زد.

چون دید پسر ساكت شده گفت: دیگه چی دیدی؟

پسر گفت: بعدش ننه ام صدام زد و رفتم غذا رو هم بزنم. دیگه چیزی ندیدم. تا اینكه همه گرفتیم خوابیدیم. نصفه های شب بود كه صدای جیغی شنیدم و بیدار شدم. ننه و بابا و خواهر كوچیكه ام همه خواب بودن. اول فكر كردم خواب می دیدم. اما باز دوباره صدای جیغ رو شنیدم و بلند شدم رفتم از پنجره بیرون رو نگاه كردم.

دیدم چراغهای خونه ی حاجی خاموشه. یه نور كم سویی توی اتاق بزرگه شون بود كه یه كسی از جلوش رد می شد و سایه هایی بزرگ روی دیوارهای و پنجره می انداخت. هیچ صدای دیگری نبود. فكر كردم خیالاتی شدم و داشتم بر

می گشتم بخوابم كه یه صدایی شبیه به صدای غرش آرام گرگ رو شنیدم. اومدم پنجره رو باز كنم كه دیدم یه جفت گرگ درشت از توی خونه ی حاجی بیرون اومدن.

پرسید:‌‌‌از كجا می دونی سگ نبودن؟

پسر گفت: خیلی بزرگتر از سگ بودن. تازه من همه ی سگای ده رو می شناسم. نمی دونم. شایدم سگ بودن و من اشتباهی دیدم. اما به هر صورت بیرون اومدنشون از خونه ی حاجی خیلی عجیب بود. چون حاجی خیلی مومن و دیندار بود و حتی سگ هم نگه نمی داشت. می گفت نجسه.

به یاد جای زخمهای روی سینه و صورت جسدها افتاد. معلوم بود كه جانوری درنده این زخمها را ایجاد كرده. اما گرگ كجا و خانه ای در وسط دهی در كوهپایه كجا. پرسید: چیزی توی دهن گرگها بود؟

پسر گفت: نه، نمی دونم. همه جا تاریك بود و هیكل گرگها هم توی زمینه ی نور كمی كه از اتاقها می تابید دیده
می شد. گرگها زوزه ای كشیدن و از كوچه رد شدن و زدن به كوه. پشت سرشون…

صبر كرد. اما پسر سرش را پایین انداخته بود و هیچ نمی گفت. گفت: خوب؟

پسر گفت: فكر می كنین دروغ می گم.

آهی كشید و با دستان پهن و بزرگش بازوی تكیده ی پسر را گرفت. به نظرش رسید كه پسر كمی می لرزد. حالا یا اثر سرما بود، یا اینكه یادآوری حوادث شب قبل ترسانده بودش. با ملایمت گفت: می دونم ممكنه نصفه شبی چیزهایی رو اشتباه دیده باشی. مطمئن باش در این مورد تقصیری متوجه تو نیست. ولی هرچی رو كه دیدی به من بگو. حتی اگه فكر می كنی خواب دیدیشون.

پسر گفت: نه، خواب ندیدم. خیلی روشن و واضح یادمه چی دیدم…

بازویش را فشرد و گفت: یالله، بگو چی دیدی. فوقش اینه كه باورم نمی شه دیگه.

پسر گفت: بعد از بیرون اومدن گرگها، چشمام رو مالیدم و خودم رو نیشگون گرفتم. چون فكر كردم خواب می بینم. اما اشتباهی تو كار نبود. دیدم سایه ای از جلوی پنجره ی خونه ی حاجی رد شد و بعد كسی رو دیدم كه از خونه ی حاجی بیرون اومد. از روی هیكل درشت و قد بلندش معلوم بود كه همون مهمونه ست. ولی لباسش فرق كرده بود. مثل این بود كه لباس سیاهی تنش كرده باشه. باز هم روی شونه هاش یه چیزی گذاشته بود كه از زیر لباس برجسته اش می كرد. انگار یه كیسه ی گِرِد روی شونه هاش گذاشته باشه. از در بیرون اومد و توی حیاط وایساد. خیلی نرم و بی صدا حركت می كرد و انگار دقیقا می دونست باید كجا بره. اومد كنار نرده ها و به اطراف نگاهی انداخت. چشماش از توی تاریكی مثل دو تا شعله ی شمع می درخشید. اول فكر كردم چشماش مثل چشم گربه ست و نور توش افتاده. اما ماه پشت سرش بود و خونه ی ما هم تاریك بود. مثل این بود كه توی چشماش چراغ روشن كرده باشن… بعدش…

با كنجكاوی پرسید:‌‌‌بعدش چی شد؟

پسر به چشمان افسری كه در لباس چرمی جلویش نیم خیز شده بود نگاه كرد و گفت: …بعدش دیدم مثل یك تكه ابر به هوا بلند شد و پرواز كرد و به آسمان رفت.

 

 

ادامه مطلب: بخش ششم: مرگ موبد

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب