بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی
گفتار پنجم: انگاره و خودانگارهی پارسیان
1. ظهور و فراگیر شدنِ مفهوم پارسی بدان معنا بود که نوع جدیدی از «من» بر عرصهی تاریخ اعلام وجود میکرد. پارسی بودن در بیانیههای سیاسی و کتیبههای شاهنشاهان به شکلی سنجیده و همتافته با قدرت صورتبندي میشد، و همچون سرمشقی نظری و چارچوبی فکری برای تولید اقتدار و مشروعیت سیاسی عمل میکرد. با وجود اين، دایرهی کاربرد این مفهوم تنها به سپهر سیاست محدود نمیشد. در دوران هخامنشی برای بیش از دو قرن یک طبقهی نخبهی نظامی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی در سراسر جهانِ متمدنِ قلمرو میانی میزیستند که خود را پارسی میدانستند. برای این که درک دقیقتری در مورد این مفهوم داشته باشیم، باید از دو زاویهی دیگر نیز این نخستین شکل از «ایرانی بودن» را وارسی کنیم. نخست از دید مردمانی حاشیهنشین مانند یونانیان که از بیرون به پارسی بودن و ایرانی بودن مینگریستند، و دیگر از درون، و از آنجا که خودِ پارسیها خویشتن را میدیدند و خود را در قالب آثار هنری و نظامهای حقوقی و اجتماعی رمزگذاری میکردند. به تعبیری دقیقتر، لازم است نمونهای از انگارهی پارسیان را وارسی کنیم و به درکی دربارهی خودانگارهی ایشان دست یابیم.
یونانیان مردمی بودند که در تماس مستقیم با قلمروی زیر فرمان هخامنشیان زندگی میکردند. بر خلاف تصوری که این روزها در کتابهای عامیانه تبلیغ میشود، از نظر تاریخی روشن است که در دوران زمامداري هخامنشیان بیش از نیمی از جمعیت مردم یونانیزبان در درون قلمرو پارسی (آناتولی، شمال یونان و اطراف دریای سیاه) میزیستند و مراکز تمدن یونانی (افسوس، میلتوس و بیزانس) نیز در همین مناطق قرار داشته است. یونانیانِ مقیم کشوری که امروز یونان خوانده میشود، هم این خویشاوندان ثروتمندتر و متمدنترِ شرقی خود را همتبار و همهویت با خویش میدانستند، و هم – به ویژه در آتیک که آتن مرکزش بود – خود را از نظر سیاسی و اجتماعی پیوسته به ایشان در نظر میگرفتند.[1] هر چند این تأكيد بیشتر از انگیزهی حمله به این شهرها و چاپیدنشان ناشی میشد، نه بر خلاف برداشت بیپایهی مرسوم، تلاش برای «آزاد کردن«شان از قید سیطرهي هخامنشیان. چرا که به گواهی منابع ایونی، مردم این منطقه خود میدانستند که سیطرهی هخامنشیان همانا عضویت در یک نظام سیاسی و اجتماعی و جهانی قانونمند است که رفاه و تمدن و ثروت را برایشان به ارمغان آورده است[2] و به همین دلیل هم این مردم نخستین خط دفاعی استوار در برابر مهاجمان «هلنی و یونانی» مانند آتن و اسکندر بودند.
به عبارت دیگر، اگر به خودِ متنهاي تاریخی یونانی بنگریم، خواهیم دید که یونانیان، آن اروپاییانِ دموکرات و آزادیخواهی نبودند که برای حفظ تمدن درخشان خود در برابر بربریت شرقی قد علم کرده باشند.[3] یونانیان به سادگی قومیتی بزرگ و پراکنده در بالکان و آناتولی بودند که بخش عمدهشان – که ثروتمندتر و متمدنتر هم بودند – در بخشهای شرقیتر و زیر سیطرهی هخامنشیان میزیستند و بخش کمتر توسعهیافتهشان، که مقیم شبهجزیرهی یونانی بود، بیشتر به جنگ با یکدیگر و غارت همسایگان اشتغال داشتند.[4] این که متنهاي بازمانده از آن روزگار بیشتر به یکی از شهرهای قلمرو اخیر – یعنی آتن – منحصر میشود، نباید ما را از توجه به سایر بخشهای این بدنهی بزرگ باز دارد.
متنهاي بازمانده از یونانیان نشان میدهد که در ابتدای کار تصویر ایشان از ایرانیان بسیار مبهم و نادقیق بوده است. بخشی از این ابهام به فاصلهی زیاد نویسندگانِ مستقر در شبهجزیرهی یونان و مرکز جمعیتی پارسها بازمیگشت، و دلیل دیگر شباهت چشمگیر زیرخوشههای جمعیتی آریاییها و ظریف بودن تمایزهای درونیشان بود که میتوانست به سادگی از چشم یونانیها پنهان بماند. مثلاً پیوستگی پارسها و مادها چنان بوده که مردمِ سرزمينهاي همسایه تا دیرزمانی این دو را یکی میانگاشتند. چنان که در اسناد مصری معمولاً ایرانیان را ماد نامیدهاند و یونانیان هم سربازان هخامنشی را ماد مینامیدند. چنان که مثلاً کسنوفانسِ فیلسوف وقتی میخواهد به زمان فراز آمدن هخامنشیان اشاره کند، میگوید: «وقتی مادها آمدند چند سال داشتی؟». تئوگنیس هم در شعری هنگام اشاره به سیطرهی هخامنشیان بر یونان به هراسِ ناشی از «نبرد مادها» (مِدون پولِموس/ ) اشاره میکند. همچنين میدانیم که آتنیها در دههي 480 پ.م به تبعید «کالیاسِ مادی» (هوادار ایران) رای دادند. ایبوکوس رگیومی هم در شعری به «کواراس (کوروش؟) سردار مادها» اشاره کرده است. توپلین که این شواهد را گرد آورده،[5] چنین نتیجهگیری کرده که یونانیها و مصریها در فاصلهی عصر کوروش تا خشایارشا به تمایز مادها و پارسها آگاه بودهاند، اما همچنان کل ایرانیها را ماد مینامیدند.
در دوران خشایارشا نیز گرایش به یکی گرفتن مادها و پارسها در میان یونانیان همچنان باقی است. اما بسامد کلمهي پارسی بسیار بیشتر به چشم میخورد. آیسخولوس، با وجود آن که در سه جا دولت هخامنشیان و سپاهشان را ماد نامیده و حتا خشایارشا را شاه ماد دانسته، نام تراژدی خود را پارسیان نهاده و بارها و بارها در آن از پارسها ستایش کرده است. در این دوران دستکم چهار کتاب با نام پرسیکا (، تقريباً یعنی پارسنامه) در یونان نوشته شده که نویسندگانش دیونوسوس میلتوسی، خارون لامپساکوسی، هلانیکوس لسبوسی و فیلسوف مشهور امپدوکلس آکراگاسی هستند. جالب است که در تمام متنهاي یونانی باستان که بعد از 480 پ.م. نوشته شدهاند، یعنی بعد از دوران خشایارشا و مطیع شدن یونان، قاعده آن است که تهدید دولت ایران و حضور نظامی هخامنشیان با برچسب ماد، و اشخاص و افرادِ نامدار و ستودنی با لقب پارسی مورد اشاره قرار میگیرند. در ادبیات یونانی نام پارسی به تدریج بعد از سال 400 پ.م. جایگزین ماد میشود. گرگیاس در کتیبهی سنگ قبرش خشایارشا را زئوسِِ پارسها نامیده و تیموتئوس و فرِکرِاتس کتابهایی با نام پارسیان تألیف کردند و متاگنس نیز کتابی به نام توریو پِرسای () نوشت. شاعری به نام خوئیریلوس هم منظومهای به نام پرسیکا داشته است.[6]
در مقابل، کاربرد عبارت پارسی در مقام لقبی شخصی و ستایشگرانه و کاربرد گستردهترِ صفت «مادی» برای ارجاع به خطرِ نظامی و ارتشیان مهاجم هخامنشی در نوشتارهای توکودیدس به روشنی دیده میشود. یونانیان در آکروپلیس غنایم به دست آمده از مادها (آکولا مدیکا/ )[7] را نهاده بودند و عهدنامههای تحمیلشده به یونانیان باعث شده بود تا ایشان به رعیت یا تبعهی مادها (مِدیکِه آرخِه/ ) تبدیل شوند.[8] در عین حال بارها از اشخاص پارسی (آنِر پِرسِس/ )[9]، بلندپایگان پارسی (دوناتوی تون پِرسون/ )، زبان پارسیان (پِرسیس گلوسا/ )[10] و سفره یا خوانِ پارسی (تراپِزا پرسوکِه/ )[11] یاد شده است.
توپلین این کاربرد متمایز برچسب پارسی و مادی پس از عصر فتح آتن به دست خشایارشا را در آثار توکودیدس و آیسخولوس و افلاطون و ارسطو مقایسه کرده و به این نتیجه رسیده که یونانیها از زمان کوروش تا خشایارشا (546-480 پ.م.) که زیر ضرب حملهی نظامی هخامنشیان قرار داشتند، به خاطر حضور سرداران مادی پرشمار و خاطرهای که از پادشاهی ماد داشتند، ایشان را با مادها اشتباه میگرفتند. توپلین نشان داده که یونانیان در فاصلهی 430-480 پ.م. عبارتِ قدیمیترِ مادی را که از عصر کوروش برایشان به یادگار مانده بود، برای اشاره به سویهی منفی و هراسآور قدرت هخامنشیان به کار میگرفتند و از پارسی که جدیدتر هم هست، برای وصف جنبههای مثبت و ستودنی و به ویژه اشرافیت و تجمل ایرانیان بهره میبردند.[12] جالب آن است که، بر خلاف نظر مرسوم، هرودوت نیز دقيقاً در این الگو میگنجد و با وجود اشارههای زیاد به «جنگهای مادی»، در کل بیشتر از پارسها نام برده است تا مادها. از 400 پ.م. به بعد، یونانیان کلمهی مادی را جز در مورد برخی از چیزها – مانند یونجه و ردا و شلوار – که از این سرزمین آمده، رها میکنند و ایرانیان را در کل پارسی مینامند.
توپلین، در چارچوب یونانمدارانهی مرسوم اروپایی، معتقد است که در دوران خشایارشا سپاهیان ایرانی از یونانیان شکست خوردند و به این ترتیب عبارت مادی در یونان طنینی ریشخندآمیز و منفی یافت. آنگاه وقتی ایرانیان از فتح نظامی یونان ناامید شدند، به مداخلهی سیاسی و رشوه دادن به رهبران دولتشهرهای اسپارتی و آتنی روی آوردند و چون این ترفند ملایمتر و غیرخشونتآمیز بود، به تدریج، عبارت پارسی که دلالتی مثبت داشت جایگزین کاربرد پیشینِ مادی شد. به این ترتیب، توپلین یک مسأله و دو پیشفرض اصلی دارد. مسأله آن است که یونانیان چرا همهی هخامنشیان را مادی مینامیدند و تا چه زمانی چنین میکردند؟ پیشفرضهایش هم چنین هستند: 1) ایرانیان در یونان یک دورهی مداخلهی نظامی پیروزمندانه (کوروش و کمبوجیه و داریوش)، یک دورهی مداخلهی نظامی شکستخورده (خشایارشا) و یک دورهی دخالت سیاسی و دیپلماتیک پیروزمندانه (داریوش دوم تا اردشیر سوم) را تجربه کردهاند و 2) بازتاب این تجربهی سیاسی و نظامی بوده که انگارهی یونانیان از ایرانیان و نامشان در قالب پارسی یا مادی را شکل داده است.
نقد نظر توپلین نیاز به نوشتاری مستقل و بحثی گستردهتر دارد. اما چون در اينجا بحث از انگارهی پارسها در میان است و دیدگاه وی نیز نمونهای از پیشداشتهای جاری در مورد هخامنشیان را نشان میدهد، به شکلی گذرا به نقد آن میپردازم، بیآنکه با نتیجهگیری اصلی وی در مقالهاش مخالفتی داشته باشم. این نتیجهگیری آن است که کوروش بزرگ دستکم در ماد و سرزمينهاي غربیِ متأثر از ماد، خود را همچون دنباله و وارث مستقیم پادشاهان ماد قلمداد میکرده و بر این مبنا انگارهی سیاسی مسلط دوران خویش و پسرش کمبوجیه را شکل داده است.
با این همه در مورد دادههایی که توپلین و دیگران با هوشمندی از منابع یونانی گرد آوردهاند، به نظرم نقدی وارد است. چنان که – تا حدودی و بسته به کاربردی متفاوت – در کتاب اسطورهی معجزهی یونانی نشان دادهام اصولاً تصویر ذهنی یونانیان از تمایز میان اروپا و آسیا و یونانی و ایرانی با آنچه در نظر تاريخنويسان امروزین و مفسران غربی است، تفاوت داشته است. یونانیان خودانگارهای مستقل و متمایز از اقوام دیگر نداشتهاند و این ایرانیان بودند که همهی یونانیزبانها را ایونی مینامیدند. ایشان هویت خودشان را با قبیلهشان و دولتشهری که در آن میزیستند تعیین میکردند. به همین ترتیب، مرزبندی دقیق میان ایونی/ یونانی در برابر ایرانی وجود نداشته است، بدان معنا که بخش عمدهی جمعیت ایونی/ یونانی شهروند دولت هخامنشی بودند و اصولاً در مقام عضوی از سپهر سیاسی پارسیان بود که ایونی/ یونانی نامیده میشدند. خودِ یونانیهای بالکان کلمهی ایونی را تنها برای اشاره به اعضای قبیلهی ایونی یا گویش خاص این مردم به کار میبردند.
اگر منابع یونانی را در این بافت و زمینه بازخوانی کنیم، میبینیم که بهخصوص گسستِ کاربرد مادی و پارسی در منابع یونانی باستان، بر خلاف سخن توپلین، به چهار مقطع 480-546، 431-480، 400-431 و 323-400 پ.م. تقسیم نمیشود. در متنهاي یونانی در واقع با سه دورهی متمایز روبهرو هستیم که عبارتند از قرن هشتم تا حدود 546 پ.م، 546 تا 400 پ.م، و 400 تا 323 پ.م.
در دوران نخست که از عصر همر و هسیود و پیدایش ادبیات یونانی آغاز میشود و تا عصر کوروش بزرگ ادامه مییابد، تعبیرها و اشارهها بسیار محدود و محلی هستند و بیشتر ماهیتی اساطیری دارند. مثلاً در همین دوران احتمالاً با اولین نشانهها از پهلوانی به نام پرسئوس (پارسی) و جادوگری به نام مِدِئا (مادی) روبهرو میشویم. در دوران دوم، که فاصلهی میان کوروش بزرگ و کوروش کوچک (546 تا 400 پ.م،) است، یونانیان سیطرهی استوار و فزایندهی هخامنشیان را تجربه کردند. این دوران با فتح لودیه به دست کوروش آغاز شد و بعد از گسیل شدن دو سردار مادی به نام هارپاگ و مازر، فتح بدنهی ثروتمند و نویسای جهان یونانیزبان را رقم زد. پس از آن قلمرو هخامنشیان به تدریج در بخشهای حاشیهایِ قلمرو کاربردِ این زبان توسعه یافت. در دوران کمبوجیه جزایر دریای اژه و در عصر داریوش کل شمال بالکان و در دوران خشایارشا شبهجزیرهی یونان تسخیر شدند و همچنان تا دوران خیزش اسکندر تابع پارسیان باقی ماندند. دو بار فتح آتن توسط سپاه خشایارشا، این که سیاستمداران آتنی گماشته یا دستنشاندهی پارسها بودند، این که شاهان اسپارتی به فرمان و با پول شهربانان هخامنشی به جنگ میرفتند، و این که در نهایت هنگام حملهی اسکندر به یونان دموستنس و حزبِ هوادارِ مقابله با مقدونیان دوستدار و گماشتهی ایرانیان بودند، تنها با این قالب مفهومی سازگار است.
اتفاقاً در متنهاي این دوران کاربردی به نسبت یکدست و الگویی منطقی و یکنواخت از تحول انگارهی ایرانیان را میبینیم. یونانیان برای اشاره به تمام عناصر سیاسی یا نظامی هخامنشیان از عبارت ماد بهره میبرند و در چارچوب خاطرهی دولت بزرگِ ماد و سیاست کوروش برای حفظ میراث سیاسیشان، ایرانیان را رمزگذاری میکنند. عبارت پارسی، چنان که تولپین به درستی اشاره کرده، بیشتر برای ستودن ایرانیان و اشاره به سویههای فرهنگی و اجتماعی زندگی ایشان کاربرد دارد و به طور خاص به اشخاصِ ایرانیتبار اطلاق میشود. این تعبیر از پارسی به ویژه پس از دوران داریوش بزرگ است که بر صحنه ظاهر میشود و ادامهی رمزگذاری «منِ پارسی» در دوران وی است. بر خلاف آنچه توپلین آورده، عبارت مادی و پارسی پیش یا پس از فتح آتن به دست خشایارشا دلالتی ریشخندآمیز ندارد. برای داوری در مورد این که مردم یک جامعه قوم یا ملتی دیگر را ریشخند میکنند یا نه، باید بسامد اشارههای ریشخندآمیز به ایشان را در قیاس با اشارههای مشابه در مورد سایر اقوام به دست آورد. اينجا مجال پرداختن به آمارها در این مورد نیست، اما تنها به اشاره بگویم که موارد ریشخندآمیز در مورد مادها و پارسها هم بسیار نادر است و هم اگر در کنار اشارههای مثبت سنجیده شود، دلالت و بسامدی بسیار بسیار کمتر از اشارههای مشابه به لودیاییها، فنیقیها، مقدونیها، ایلوریها، و حتا اسپارتیها و آتنیها (!) دارد. تنها الگویی که شاید بتوان به پس از 480 پ.م. منسوب کرد، تأكيد بر هراسانگیزی و ترسناک بودنِ سربازان هخامنشی و سپاهیان «مادی» است. همچنين فراوانتر شدنِ اشارهها به مادها و پارسها را هم میبینیم که طبیعی است، چرا که منابع یونانی باستان ما اغلب در آتن نوشته شده و در این زمان این شهر به دست هخامنشیان فتح شد. مهمترین دلیل بر این که دورههای مورد نظر توپلین مصداق متنی ندارند، این که کاربرد نام پارسی و مادی در آیسخولوس و هرودوت همانندِ چیزی است که در آریستوفانس و توکودیدس میبینیم، در حالی که این نویسندگان به ترتیب به دورهی دوم و سوم مورد نظر توپلین تعلق دارند.
چرخش اصلی در انگارهی ایرانیان و منسوخ شدن تدریجی برچسب مادی و فراگیر شدن اسم پارسی از حدود سال 400 پ.م. آغاز میشود و این به زمانی مربوط میشود که سپاهیان مزدور دولتشهرهای شبهجزیرهی یونان به طور رسمی در ارتشهای هخامنشی جایگاهی یافتند و تماسهای مردم این منطقه با پارسها بیشتر شد. توجه داشته باشید که تماسهای بدنهی اصلی مردم یونانی – یعنی ایونیهای یونانیزبان مستقر در آناتولی و شمال یونان – از همان ابتدای کار استوار و گسترده بوده است. این بخشهای جنوبی بالکان و منطقهی آتیک و اسپارت بود که در جریان شورش کوروش کوچک نقشی ایفا کرد و سپاهی از مردمش در سپاه وی حضور یافت، هر چند در نبرد سرنوشتساز با برادرش اردشیر کناره گزیدند و به این ترتیب اجازه یافتند به کشورشان بازگردند. از این دوران است که نام و نشان سرداران و نیروهای مزدور دولتشهرهای شبهجزیرهی یونان را در ارتشهای هخامنشی و همچنين در کنار شورشیان مصری میبینیم.
احتمالاً جریان اجتماعیِ پشتیبان این تحول آن بوده که روند توسعهی جمعیت بالکان در این هنگام آغاز شده و به خاطر فقر این منطقه، جمعیت شناور بزرگی از مردان را ایجاد کرده که آمادگی پیوستن به سرداران بیگانه و تشکیل ارتشهای مزدور را داشتهاند. در جریان این فرآیند بوده که بخشی از جمعیت یونانِ امروزین با سرزمينهاي خاوری تماس یافته و عنوان رسمی پارسی را که به نخبگان هخامنشی اطلاق میشده به این قلمرو وارد کردهاند. به این ترتیب است که میبینیم از سال 400 پ.م. به بعد کاربرد نام مادی به تدریج از میان میرود و به مواردی خاص محدود میشود. هر چند گهگاه در متنهاي شاعرانه یا تاریخی اشارههایی باستانگرایانه به خطر مادها همچنان به چشم میخورد.
برداشت عمومی تاريخنويسان آن است که همزمان با رویارویی یونانیانِ شبهجزیره و «خطر مادها»، تولید خودانگارهای که متضاد انگارهی ایشان از ایرانیان باشد نیز در میانشان آغاز شده است. به شکلی که مثلاً برهنگی یونانی در برابر لباسهای پیچیدهی پارسی ستوده شود و احترامی که پارسیان برای زنان قایل بودند، به ضعف و ناتوانی و کممایگی نیروی مردانه تعبیر گردد. مهمترین مثالی که در این مورد زده میشود، گذشته از برجسته ساختنِ تقابلهای اخلاقیِ ناشی از عادتها و سنن متفاوت، شیوهی آرایش و پیرایش چهره و تنظیم شکل ظاهری بدن است. پرارجاعترین و محبوبترین نمونه در این مورد، اسکندر مقدونی است که در یونانی دانستناش بحث فراوان وجود دارد.
این نکته از دیرباز شناخته شده بود که تصویر شاه به شکلی که از عصر اسکندر به بعد در میان سلوکیان و رومیان و بطلمیوسیان رواج مییابد با آنچه در دوران هخامنشی میبینیم، متفاوت است. معمولاً بازنمایی تصویر اسکندر همچون پادنهادی سنجیده و خلاقانه در برابر انگارهی شاهنشاهان هخامنشی در نظر گرفته شده است. یعنی فرض شده که اسکندر تصویری نوین و بیسابقه از شاه در مقام ابرانسان را تأسيس کرد که در آن تمام رمزگانِ جاری در عصر هخامنشی واژگونه شده بود.[13] مثلاً تصویر مردانه و ریشوی شاهنشاه هخامنشی با رخسارهی جواننمای فاتحی مقدونی جایگزین شده بود که ریش و سبیلش را از ته زده بود و مویی کوتاه داشت. این تصویر ضدهخامنشی بعد از آن به صورت الگویی فراگیر درآمد که در جهان غرب مورد اقتباس و تقلید قرار گرفت و به انگارهی امپراتوران روم منتهی شد.
به گمان من، انگارهی برساختهشده در مورد اسکندر و جانشینان وی – شاهان سلوکی، بطلمیوسی و رومیِ بعدی – با انگارهی شاهنشاهان پارسی ارتباطی پیچیدهتر از این برقرار میکند. چنان که در کتاب اسطورهی معجزهی یونانی نشان دادهام، اسکندر بر خلاف تصور مرسوم، نمایندهی نظمی نو و معارضی نظری برای چارچوب سیاسی هخامنشیان نبود. بلکه به سادگی جهانگشایی غارتگر بود که از جمعیت شناور و جنگاور بزرگِ پدید آمده در قلمروی بالکان بهره گرفت تا بزرگترين و تنها دولتِ روزگار خود را فتح کند و به باد غارت دهد.
اسکندر تا جایی که به کردارهای سنجیده و برنامهمندش مربوط میشد، میکوشید خود را جانشین بر حق واپسین شاه هخامنشی و یکی از تاجداران این دودمان وانمود کند. از این رو، این فرض که او به شکلی آگاهانه انگارهی مخالفخوان را برای خود طراحی کرده باشد، نادرست است. عملیات جنگی او، تدبیرهایی که برای ورود به شهرها و به ویژه گشودنِ بدون خونریزی بابل اندیشید، و همچنين نوع ارتباطش با شهربانانِ مغلوب و تسلیمشده، همگی تقلیدی دست و پا شکسته و سطحی از کردار کوروش بود. تنها سکهای که از دوران او باقی مانده وی را با کلاهی پارسی و شمایلی شبیه به پارسیان مجسم میکند و تصویرپردازیهای بعدی از وی نیز به رونوشتی جوان از کوروش دشت مرغاب و کلاه شاخدارش شباهت دارند.
ادعای او برای جانشینی داریوش سوم، مراسم تدفین مفصل و شاهانهای که برای او برگزار کرد،[14] و احترامی که به خاندان سلطنتی هخامنشی گذاشت، به همراه جشنهای عروسی عظیمِ شوش برای درآمیختن خون مقدونی و پارسی، راهبردی بود برای پارسی کردنِ مقدونیانِ حاشیهنشین و نیمهوحشی، و به کرسی نشاندن ادعای خویش به عنوان جهانگشایی فرهمند و مشروع که توانایی و قابلیتِ تکیه زدن بر اورنگ هخامنشیان را دارد. در این زمینهها انگارهای که او از خود به جا گذاشت و طراحی کرد، به سادگی تقلیدی – معمولاً ناشیانه – از راه و روش پارسها بود. او به محض ورود به قلمرو ایرانزمین و دستیابی به نخستین فتوحاتش لباس پارسی پوشید، غذای پارسی خورد، و دلباختهی دختران اشرافی پارسی شد و یکی از ایشان را به عنوان ملکهاش برگزید. در تمام اينها هیچ نشانی از مخالفخوانی یا تلاش برای ابداع انگارهای مستقل و متمایز دیده نمیشود. در این مسیر، اسکندر دنبالهرو شورشیان دیگری بود که پیش از او در برابر اقتدار هخامنشیان سرکشی کرده بودند، بیآنکه سنت سیاسی ایشان یا هویتِ برتر پارسی را نفی کنند. یک نمونهی قدیمیتر از همین ماجرا را میتوان در پتاححوتپ مصری بازجست. این شورشی مصری هم خود را با لباس پارسی باز مینمود، و در همان حال مدعی راندن هخامنشیان از مصر و مستقل ساختن این سرزمین بود.[15]
از سوی دیگر، عناصری در انگارهی اسکندر وجود دارد که آشکارا با تصویر شاهنشاهان هخامنشی متفاوت است. نخستین و مهمترینِ آن، خودانگارهی اسکندر در مقام ایزدی زنده است، و بیاهمیتترینش به چهرهی بیریش و سبیل او مربوط میشود. نخست در مورد ریش و سبیل اسکندر، مرور سنت هنری جاری در ایرانِ هخامنشی نشان میدهد که سلیقههایی محلی و سبکهایی قومی برای بازنمایی شخصیتهای اشرافی و فرمانروایان وجود داشته که مانند سنن دینی در عصر هخامنشی از سوی دولت محترم شمرده شده و بدان دامن زده شده است. این را میتوان با نگریستن به تصویر و انگارهی شهربانان پارسی دریافت که بلندمرتبهترین نمایندهی شاهنشاه در هر استان محسوب میشدند و همچون او در پردیسی و کاخی باشکوه میزیستند و مانند وی در جریان سفرهایی دورهای و رژهی سپاهیان در برابر مردم، انگارهی سیاسی پارسها را ایجاد و تثبیت میکردند.
در دوران هخامنشیان بقایای نیرومندِ سنت هیتیها و میتانیها همچنان باقی بود. در قلمرو آناتولی و بالکان، یعنی در جایی که استانهای لودیه، ایونیه، اسکودره و ایونیهی آنسوی دریا قرار داشت، سلیقهی هنری و بازنمایی تصویر فرمانروا همچنان زیر نفوذ رمزپردازیهای بازمانده از دوران هیتیها انجام میپذیرفت. شاهان هیتی و سربازان و جنگاورانشان در نگارههای بازمانده از این تمدن معمولاً با ریش و سبیلی تراشیده تصویر شدهاند و این در تقابلی چشمگیر با سنت تصویرپردازی شاه در ميانرودان قرار دارد. سنت هنری یادشده بعدها در میان دولتهای نوهیتی آناتولی باقی ماند و در زمان هخامنشیان نیز برای شهربانان این منطقه به ارث رسید، چنان که کوروش کوچک نیز، که شهربان ایونیه بود، با چنین شکلی بر سکههایش بازنموده شده است. از این رو، سنت تصویرپردازی مربوط به اسکندر به سادگی آمیزهای از سنن درباری هخامنشیان و سلیقهی محلی مردم ایونیه و مقدونیه بوده است. اسکندر میکوشیده با دومی همذاتپنداری کند و در زمینهی اولی نیز بالیده و پرورده شده است. بنابراین چیزی از جنس تقابل یا واژگونسازی آگاهانهی نمادها در مورد وی دیده نمیشود.
تندیس اسکندر جوان سواره از بگرام افغانستان
نقش اسکندر شاخدار Sardonyx cameo از قرن چهارم م.
تنها سکهی نقرهی بازمانده از دوران حکومت اسکندر که او را در لباس شاهی پارسی نشان میدهد
2. گذشته از این شواهد تاریخی، در منابع ادبی و اساطیر یونانی هم دادههایی فراوان وجود دارد که میتواند انگارهی پارسها را در چشم ایشان نشان دهد. در اساطیر یونان باستان، پهلوانی نامآور به نام پرسئوس وجود داشت که یکی از سه پهلوان مهم اساطیری در حوزهی تمدنی بالکان محسوب میشد. او مانند رقیبانش در ابتدای کار در دولتشهری بزرگ و پرجمعیت به شهرت رسید. دو رقیب او همان تسئوس و هراکلسِ مشهور بودند که به خصوص این دومی به دلیل همسان گرفته شدن با هرکولِ رومی و باقی ماندن در تمدن اروپایی برای ما آشناتر مینماید. به هر حال، در فاصلهی قرنهای ششم تا چهارم پ.م، یعنی دوران زمامداري هخامنشیان بر جهانِ متمدنِ باستانی، هر سهی این شخصیتها از اهمیتی زیاد برخوردار بودند و به ویژه پرسئوس در شمال یونان و مقدونیه و استانهای غربی شاهنشاهی هخامنشی – که یونانینشین هم بودند – شهرت بیشتری داشت. در اصل، پرسئوس از آرگولیس در شمال یونان برخاسته بود، تسئوس پهلوان بومی آتن بود، و هراکلس در تبس آوازهی خود را به دست آورده بود.[16]
از میان این سه پهلوان، پرسئوس در ارتباط با بحث تاریخ هخامنشیان مهمتر و جالبتر است، بدان دلیل که نامش در زبان یونانی دو معنا دارد. این کلمه احتمالاً از «پِرسای» () گرفته شده، که خود احتمالاً از نام پارسها مشتق شده و «قدرتمند و ویرانگر» معنا میدهد. در ریشهشناسی عامیانه اما رایجِ یونانیان باستان، آن را مترادف با «پارسی» میدانستند. من در نوشتاری دیگر نشان دادهام که تکامل و رواج اسطورهی پرسئوس و داستانهای پهلوانی مربوط به وی زیر تأثير نخستین برخورد دولتشهرهای یونانی با ارتش منظم پارسی قرار داشته و یونانیان باستان این پهلوان را سرنمون جنگاوران ایرانی میدانستهاند.[17]
دلایل برای تأييد این پیشنهاد فراوان است. از نظر تاریخی، ارجاع به پرسئوس در متنهاي همری بسیار اندک است و آشکار است که داستانهای پرسئوس پس از تدوین ایلیاد و ادیسه، در اواخر قرن ششم و اوایل قرن پنجم پ.م، تکامل یافتهاند. این دقيقاً همان زمانی است که دولتشهرهای شمالی یونان برای نخستین بار با پارسها روبهرو شدند و مراکز اصلی تمدن یونانی که در این ناحیه و ترکیهی امروزین قرار داشت، تابع کوروش شدند. اگر از دید آتنیان به موضوع بنگریم، تا زمان زمامداري پیسیستراتوس هنوز ارتباط سیاسی مستقیمی میان آتن و هخامنشیان برقرار نشده بود و تازه در دورهی پسرش هیپیاس بود که گسیل کردن سفیران به نزد پارسیان رواج یافت. جالب آن که اسطورهی پرسئوس هم درست در همین هنگام در یونان فراگیر شد. یعنی در همان زمانی که یونانیان با پارسیان ارتباط برقرار کردند و قدرت شاهنشاهی هخامنشی را لمس نمودند، داستان پهلوانی به نام پرسئوس نیز در اساطیرشان پدیدار شد. دقيقاً در همین مقطع است که موجی از توجه هنرمندان و شاعران به پرسئوس در یونان رواج مییابد و تندیسها و نقشبرجستههای گوناگونی از این پهلوان در دولتشهرهای مختلف ساخته میشود. مرکز جغرافیایی آیینهای این پهلوان نیز در آرگوس قرار دارد که مهمترین شهر دوستدار پارسها در یونان است و به این موضوع میبالد. از این رو، منطقی است که تحول این عنصر اسطورهای را در ارتباط با ظهور قدرت پارسی در همسایگی شبهجزیرهی یونان بدانیم.
بر مبنای متنهاي یونانی میتوان دریافت که مردم این ناحیه نیز پرسئوس را در ارتباطی مستقیم با ایرانیان تصور میکردهاند. در قرن پنجم پ.م. پرسئوس كاملاً با پارسیان پیوند خورده بود. چنان که هرودوت هنگام معرفی هخامنشیان، ایشان را شاهانی از تبار پرسئوس میداند.[18] در جایی دیگر، این تبارشناسی را دقیقتر میکند و میگوید پارسیان از نسل پرسِس فرزند پرسئوس و آندرومدا هستند.[19] همچنين اهالی آرگوس در شمال یونان که به نژادگی و دیرینگی شهرت داشتند، همواره در کشمکشهای قرن پنج و چهارم پ.م. هوادار ایرانیان بودند، چون خود را از تبار پرسئوس میدانستند و پارسیان را خویشاوند خویش قلمداد میکردند. ماجرای این ارتباط به قدری در جهان باستان زبانزد همگان بود که هرودوت ماجرای احتمالاً تخیلیِ نامهای را بازگو میکند که خشایارشا به اهالی آرگوس نوشت و بر این خویشاوندی از مجرای تبار پرسئوس تأكيد کرد و آسودهخاطرشان کرد که پارسها در جنگ آسیبی به ایشان نمیرسانند.[20] متنهایی که به ارتباط پرسئوس و پارسها تأكيد دارند، تنها به راویانی مانند هرودوت منحصر نمیشوند. فیلسوفانی مانند افلاطون و ارسطو نیز چنین اشارههایی دارند و حتا نمایشنامهنویسی مانند آیسخولوس وقتی تراژدی پارسیان را مینوشت، ایرانیان را با صفتِ «زادهی باران زرین» نواخت و در این اشاره به داستان زایش پرسئوس اشاره میکرد که طبق آن مادر پهلوان از بارش نطفهی زئوس در قالب بارانی زرین بار گرفته بود. همچنين میبینیم که آیین پرستش پرسئوس – مثلاً در شهر یونانینشینِ هیِروسزار – كاملاً بافتی ایرانی دارد و از الگوهای آیینی پارسی رونویسی شده است.[21]
در مورد خاستگاه پرسئوس و پیوندش با پارسیان شکی نیست، اما در مورد جایگاه جغرافیاییاش ابهامی وجود دارد. در متنی کهن مانند ایلیاد، تنها دو بار به نام پرسئوس اشاره شده و در هر دو این موارد هم از «استِنِلوس پسر پرسئوس» نام برده شده که خاستگاه او را به نواحی شمالی شبهجزیرهی یونانی منسوب میکند. این با توجه به روایتهای مردم آرگوس که او را زادهی قلمرو خود میدانستند نیز نزدیک است.
از سوی دیگر، هرودوت در بندی از تواریخ در مورد تبارشناسی پرسئوس و ارتباطش با شاهان دوری جنوب یونان قلمفرسایی کرده و در نهایت نتیجه گرفته که پرسئوس مصری خالص بوده است! در جایی دیگر هرودوت روایت میکند که مردم شهری به نام خِمیس در مصر، معبدی برای پرستش پرسئوس داشتهاند و او را زادهی شهر خویش میدانستند و به افتخارش مسابقاتی ورزشی برگزار میکردند.[22] از طرف دیگر در دنبال بحث قبلیاش به این نکته هم اشاره میکند که پارسیان خود داستانی دیگر دارند و پرسئوس را مردی آشوری میدانند که به یونان رفته است.[23]
به این ترتیب در مورد این که پرسئوس به راستی از کجا آمده و در کدام شهر زاده شده، ابهامی در یونان باستان وجود داشته است. کسی شک نداشته که پارسیان و مردم آرگولیس در روزگارشان، نوادگان پرسئوس هستند. اما در این مورد که این مردم به راستی از کدام منطقه برخاستهاند، چندین روایت وجود داشته است. نامزدهای احتمالی این خاستگاه كاملاً گیجکنندهاند. آرگولیس در قلمرو آرگوس، شهر خمس در مصر، و آشور نقاطی هستند که به عنوان زادگاه پرسئوس در متنهاي گوناگون یونانی ذکر شدهاند.
اما این ابهام در زمینهی اسطورهشناسی یونان باستان غریب مینماید. اساطیر یونانی مانند اساطیر کهن ميانرودان و مصر باستان بر مبنای چفت و بست شدنِ تدریجی روایتهایی پدید آمدهاند که در دولتشهرهای رقیب و همسایه پرداخته میشدند و در آغازِ کار همچون نظامی نمادین برای رمزگذاری تفاوتهای میان این دولتشهرهای همسایه عمل میکردند. از این روست که در مورد خدایان و پهلوانان مصری و یونانی و ميانرودانی باستان، همواره با دولتشهری اصلی به عنوان زادگاه شخصیت اساطیری روبهرو هستیم. تمام این عناصر اساطیری نخست در دولتشهری مورد ستایش بودند و به تدریج در سایر نقاط هم شناخته شدند، بیآنکه بند ناف خود را با دولتشهر زادگاهشان از دست بدهند.
اما در مورد پهلوانی یونانی مانند پرسئوس چه میتوان گفت؟ شخصیتی که از سویی با مردمی بیگانه و غیریونانی مانند پارسها برابر و همتا پنداشته شده، و از سوی دیگر زادگاهش به نقاطی دوردست مانند آشور و مصر منسوب گشته است. چنان که گفتیم، این نسبت یافتن در اشکال ابتدایی این اسطوره وجود نداشته و روشن است که در قرن پنجم پ.م، یعنی زمان نوشته شدن تواریخ هرودوت و چیره شدن ایرانیان بر سپهر یونان، چنین روایتهایی به نسخهی اولیهی آرگوسی افزوده شده است. اما چرا زادگاه پهلوانی آشکارا یونانی مانند پرسئوس به مناطقی چنین متفاوت و بیربط فرا افکنده شده است؟
به نظرم پیوند میان پرسئوس و پارسیان در ذهن یونانیان باستان، کلید فهم این موضوع است. احتمالاً یونانیان باستان در مورد جایگاه جغرافیایی پرسئوس دچار ابهام شده بودند، چون او را به پارسیانی منسوب کرده بودند که قلمرو تحت سلطهشان تقريباً همه جا را در بر میگرفت. آرگوس در شمال یونان، مصر و آشور همگی سرزمینهایی بودند که از ابتدای دوران هخامنشی تا پایان آن زیر سلطهی پارسیان قرار داشتند و تنها مصر در این میان چند شورش محلی داشت. اگر از چشم یونانیان باستان به جهان بنگریم، پارسیان را در همه جا خواهیم یافت. پارسیان در شمال، یعنی آرگوس و مقدونیه و بیزانس قدرت را در دست داشتند، در شرق یعنی آناتولی ریشههای عمیقی پیدا کرده بودند، و در مصر نیز شاهنشاه ایران را فرعون میدانستند. آشور هراسآور و باستانی نیز استانی در قلب قلمرو پارسها محسوب میشد. بنابراین طبیعی بود که پارسها در چشم یونانیان مردمی برخاسته از همهجا جلوه کنند، و به دنبالشان پرسئوس هم.
جالب آن است که ابهام یادشده در مورد خودِ ایرانیان هم وجود دارد. متنهاي یونانی در مورد خاستگاه ایرانیان و حتا نامی که باید ایشان را بدان نامید، سخت مغشوش و نامنسجم هستند. اشارههایی پراکنده وجود دارد که به همسانی ایرانیان و مصریان اشاره میکند. اشارههای دیگری وجود دارد که ایشان را به سرزمينهاي شمالی، شرقی یا جنوبی منسوب میکند. هرودوت و کسنوفانس وقتی از خاستگاه پارسیان سخن میگویند، سرزمینی کوهستانی و سخت و دشوار برای زیستن را توصیف میکنند، که شباهت چندانی به انشان ندارد. توصیفی که تاريخنويسان غربی معاصر سادهلوحانه همان را در کتابهای خود تکرار کردهاند و بی آن که سفری به خوزستانِ سرسبز و فارس خوشآبوهوا بکنند، گمان کردهاند زادگاه پارسها سرزمینی بیآبوعلف و کوهستانی بوده است.
جغرافیانویسان بعدی یونانی و رومی نیز با وجود دادههای مهمی که در مورد قبایل ایرانی به دست میدهند، در مورد خاستگاه پارسها و آغازگاه ورود ایرانیان به صحنهی تاریخ دچار پراکندهگویی و تشویش هستند. این در حدی است که حتا در مورد نام ایرانیان نیز توافقی وجود نداشته است. آیسخولوس ایرانیان را پارسی، و هرودوت ایشان را ماد مینامد، و سوفسطاییان و فیلسوفان آتنی آنان را با با سکاها یکی میگیرند. اگر تمام شواهد را در مورد ارجاعهای جغرافیایی و اسمی به ایرانیان در متنهاي یونانی باستان گردآوری کنیم، به این نتیجه میرسیم که گویی یونانیان هنگام ارجاع به ایرانیان به مفهومی انتزاعی و فراگیر اشاره میکردهاند و نه امری تثبیتشده و عینی. نشانهی مؤید این حدس آنکه هر وقت لازم است به ایرانیان همچون امری عینی و ملموس و تجربی اشاره شود، اختلاف نظرها و شاخهزایی در نامها و ارجاعهای جغرافیایی آغاز میشود.
بازتاب این برداشت یونانیان در مورد ایرانیان را در جریان رخدادهایی مانند نبردهای ایران و یونان به خوبی میتوان بازیافت. وقتی خشایارشا ارتشی محلی را برای سرکوب دزدان دریایی آتنی گسیل کرد، وحشت یونانیان از رویارویی با ایرانیان به قدری بود که در متنهاي خویش ایشان را همچون دریایی چند میلیون نفره از تمام اهالی قلمروهای شرقی قلمداد کردند. تصویری که احتمالاً از زرق و برق سلاحها و انضباط ارتش پارسی و تنوع قومی سربازانش ناشی میشد و در چشم یونانیان ساده و فقیرِ آن روزگار مهیب و غیرطبیعی مینمود. جالب آن است که این تصویر دیرینه از «پارسیهراسی» (که شاید یونانیان آن را پِرسوفوبیا – – مينامیدند!) هنوز هم پس از دو و نیم هزاره به قوت خود باقی است و در فیلمی مانند 300 بازتاب مییابد.
3. تصویر یونانیان از ایرانیان، تنها به تبار اهورایی ایشان منحصر نمیشد. در متنهاي یونانی، از پارسیان و ایرانیان همچون موجوداتی فراطبیعی و آسمانی یاد شده است. در سراسر متنهاي یونانی قرون ششم تا چهارم پ.م. به تصویری از ایرانیان برمیخوریم که بیشتر گویی از عجایبنامهها و روایتهای اساطیری سرچشمه گرفته باشد تا تجربهای ملموس از برخورد با مردمی واقعی. اگر بخواهیم انگاره پارسیان در چشم یونانیان را در چند بند خلاصه کنیم، به چهار مورد خواهیم رسید: الف) نیرومندی و جنگاوری، ب) زیبایی و آراستگی، پ) تواناییها و ویژگیهای غیرعادی بدنی، و ت) لذتجویی و کامروایی.
الف) آشکار است که یونانیان باستان ایرانیان را مردمانی جنگاور و دلیر میدانستهاند. بهترین محک در این مورد، نگریستن به گزارشهایی است که دشمنانِ پارسها به دست دادهاند. این گزارشها مجموعهای از متنها (تراژدی، تاریخ، یا متنهاي فلسفی و حکمی) را در بر میگیرد که نویسندگانشان یا مانند کسنوفانس خود در میدان جنگ با پارسها روبهرو شده بودند، و یا مانند هرودوت به سفارش و دستور چنین کسانی قلم میزدند. در تمام تمدنها و در تمام دورههای تاریخی، این یک قاعده است که متنهاي پدیدآمده در این زمینه، انگارهای ناخوشایند و پلید از دشمن نظامی را تصویر کند. مردمی که با مردمی دیگر میجنگند، در صورت پیروزی یا شکست، برداشتی منفی مانند تحقیر یا کینه را در مورد حریف پدید میآورند. بر همین مبنا، پیروزمندان همواره متنهایی انباشته از ناسزا، توهین و تحقیر را مینگارند و شکستخوردگان شرح وحشیگری و درندهخویی دشمنانشان را با نفرین و خشم بازگو میکنند.
در کل متنهاي این چنینی که سراغ دارم، تنها یک استثنا بر این قاعده میشناسم و آن هم متنهاي یونانی دوران هخامنشیان است. این متنها بیشتر در شهر آتن نوشته شدهاند که به زعم نویسندگان امروزین مهمترین مدعی دشمنی با ایرانیان بوده است. با وجود اين از عناصر منفی یادشده، هیچ نشانی در متون یونانی دیده نمیشود. پارسیان و ایرانیان در متنهاي یونانی و به ویژه متنهاي آتنی، که در مقاطعی دشمنان مستقیم پارسها بودند، به شکلی صریح و مکرر به دلیری و جنگاوری و نیرومندی پارسها ارجاع میدهد و معمولاً این ارجاع را با توصیف پرآبوتاب از جوانمردی و سجایای اخلاقی ایشان ترکیب میکند.
اشاره به یکی از این متنها در بحث ما به قدر کافی روشنگر است، با این گوشزد که دقيقاً معادل همین ستایش را در تمام متنهاي یونانی میتوان باز یافت. متن مورد نظرم، تراژدی پارسیان اثر آیسخولوس است که در سال 472 پ.م. – یعنی هشت سال پس از نبرد سالامیس – در آتن بر صحنه رفت و انباشته از ستایشهایی است که نثار پارسیان شده است. اصولاً خود این حقیقت که سرنوشت پارسیانِ شکستخورده برای آتنیان یک تراژدی – و نه کمدی – بوده، كاملاً معنادار است. آیسخولوس در این متن از هیچ سردار یونانیای نام نمیبرد و کردار هیچ جنگاور یونانیای را به اندازهی پارسیان نمیستاید. بندهای متن او، پر از نام و نشان سرداران و پهلوانان ایرانی است که با شگفتی و ستایش یاد میشوند. متنی معادل پارسیان اگر در روزگار ما در هر کشوری نوشته شود و به نمایش درآید، خیانتی آشکار به میهن تلقی میگردد! چون بخش عمدهی این تراژدی ستایش از داریوش – فاتح پیشین یونان و پدر فاتح کنونی – است و پارسیان همهجا با صفاتی مانند «آسمانی»، «زادهی باران طلایی»، «دلاور»، «هراسآور»، «جنگاور» و «زیبارو» ستوده شدهاند.
- . Thucydides, I, 95, 1. ↑
- . هرودوت، کتاب پنجم، بند 49 و 79. ↑
- .بنگستون، 1376. ↑
- . Garland, 1990. ↑
- . توپلین، 1388 (ب): 349-383. ↑
- . توپلین، 1388 (ب): 359-360. ↑
- . Thucydides, 1998, II, 13,4. ↑
- . Thucydides, 1998, VIII, 43,3. ↑
- . Thucydides, 1998, I, 109,2; VI, 50,2. ↑
- . Thucydides, 1998, I, 138, 1; cf. Herodotus, VIII, 85, IX, 110. ↑
- . Thucydides, 1998, II, 13,4. ↑
- . توپلین، 1388 (ت): 364-361. ↑
- . Smith, 1988: 58-59. ↑
- . پلوتارک، اسکندر، 43، 7. ↑
- . بریان، 1388: 55 و 56. ↑
- . Harris, 1998. ↑
- . وکیلی، 1389 (ب) . ↑
- . هرودوت، کتاب یکم، بند 125. ↑
- . هرودوت، کتاب هفتم، بند 61. ↑
- . هرودوت، کتاب هفتم، بند 150. ↑
- . Robert, 1948: 27-55. ↑
- . هرودوت، کتاب دوم، بند 91. ↑
- . هرودوت، کتاب ششم، بند 54. ↑
ادامه مطلب: بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی – گفتار پنجم: انگاره و خودانگارهی پارسیان (2)