پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پنجم: دولت‌‌های همسایه‌‌ی ایران‌‌زمین – گفتار دوم: روم (1)

بخش پنجم: دولت‌‌های همسایه‌‌ی ایران‌‌زمین

گفتار دوم: روم

آغاز دوران زمام‌‌داری ساسانیان با تباهی و انحطاط امپراتوری روم همراه بود. پس از چهار امپراتور خوشنام و نیرومند که به آیین مهر گرایش داشتند و در تندیس‌‌هایشان با جامه و ریش بلند شبیه به ایرانیان شناخته می‌‌شوند و در تاریخ‌‌ها نام‌‌شان با عملیات نظامی و به ویژه کوشش برای پیشروی در ایران‌‌زمین گره خورده، نوبت به زنجیره‌‌ای از امپراتوران رسید که بهترین‌‌های‌‌شان ناتوان و بی‌‌سیاست بودند و بدترین‌‌های‌‌شان جنایتکار و دیوانه.

آغاز دودمان ساسانی با افول دودمان سِوِریان هم‌‌زمان بود. این دودمان تنها دو امپراتور را در خود جای می‌‌داد و بنیانگذارش سپتیموس سوروس[1] بود؛ افسری جنگ‌‌دیده که در پایان کار به سپه‌‌سالاری غاصب تاج‌‌وتخت تبدیل شد. او در لیبی زاده شده و فرزند یک زن اشرافی رومی بود که با مردی لیبیایی یا کارتاژی وصلت کرده بود. وقتی امپراتور کومودوس در 193 م. کشته شد، او در یک جنگ داخلی خونین به همراه سربازان وفاداری که گرد خود جمع کرده بود با چهار مدعی سلطنت دیگر جنگید و تا دو سال بعد همه را شکست داد و به قدرت دست یافت. سپتیموس دو بار به قلمرو ایران لشکر کشید. بار نخست در جریان درگیری‌‌هایش با رقیبی به نام کلودیوس آلبینوس[2] و پس از شکست دادن او در نبرد ایپسوس و فتح کیلیکیه به سال 194 م، که به دست‌‌اندازی‌‌اش به استان خسروان انجامید.[3] بار دوم پس از تثبیت قدرتش در روم در 197 م، هنگامی که ارتش پارت در اثر شیوع طاعون ناتوان شده بود، که آن را شکست داد و تیسفون را غارت کرد. او در سراسر تاریخ طولانی روم تنها امپراتوری بود که پس از لشکرکشی به ایران و حمله به شهر تیسفون جان سالم به در برد و پس از آن تا چهارده سال دیگر هم زنده ماند و سلطنت کرد. پیش از او کراسوس و مارکوس آنتونیوس در دوران جمهوری هنگام حمله به میان‌‌رودان در جبهه‌‌ی ایران شکست خورده و اولی جان و دومی آبروی خود را از دست داده بود. تأثیر روانی این شکست‌‌ها چندان تعیین‌‌کننده بود که امپراتوران روم، تا یک قرن بعد، از لشکرکشی به مرزهای شرقی و درگیر شدن با اشکانیان پرهیز می‌‌کردند، تا این که ترایانوس این ترس را کنار گذاشت و به میان‌‌رودان تاخت و پیروزی‌‌های نمایانی به دست آورد، اما در راه برگشت بیمار شد و پیش از آن که بتواند به روم بازگردد درگذشت. پس از او، مارکوس اورلیوس جسارت ورزید و به میان‌‌رودان لشکر کشید، اما او هم با طاعونِ مرگباری که پارتیان را ناتوان ساخته بود درگیر شد و جان خود را بر سر این سفر جنگی گذاشت و به همین ترتیب در راه بازگشت جان باخت.

پس از مرگ سپتیموس سِوِروس که هجده سال (از 193 تا 211 م.) حکومت کرد و با غارت تیسفون و زنده ماندن پس از آن به استثنایی در میان فرمانروایان روم تبدیل شد، نوبت به فرزند نیمه‌‌دیوانه‌‌اش کاراکالا رسید. کاراکالا از همان زمانِ جنگ با ایرانیان با پدرش به طور مشترک حکومت کرده بود. از این رو، وقتی در 211 م. سپتیموس سوروس در انگلستان درگذشت، برای به دست گرفتن قدرت آمادگی داشت. او شخصیتی جهان‌‌وطن به شمار می‌‌رفت، چون پدرش دورگه‌‌ی لیبیایی ـ رومی و مادرش سوری بود و در گل (فرانسه‌‌ی امروز) زاده شده بود. کاراکالا قرار بود به طور مشترک همراه با برادرش سپتیموس آنتونینوس گِتا[4] سلطنت کند، اما به محض مرگ پدر او را با ناجوانمردی به قتل رساند.

این جنایت چنین واقع شد که به درخواست مادرشان یولیان دومنا[5] قرار شد دو برادر در یک مهمانی آشتی‌‌کنان شرکت کنند و دشمنی‌‌ها را از دل بیرون کنند و دوستانه رقابت‌‌شان بر سر تاج‌‌وتخت را با هم حل کنند. مادرشان که از اهالی شهر حُمص در سوریه بود و از خاندان کاهنان الاه الجبل (خدای بزرگ شهر حمص) برخاسته بود،[6] امیدوار بود با تکیه به نفوذ معنوی‌‌اش پا در میانی کند و دوستی و آشتی را میان دو برادر برقرار سازد. اما کاراکالا به سربازان نگهبانش دستور داد تا در مهمانی به گتا حمله کنند و او را در آغوش مادرشان به قتل رساندند. با این همه، این زن نفوذ و اقتدار خود را از دست نداد و هم‌‌چنان از سلطنت کاراکالا پشتیبانی کرد و عملاً در شرایطی که پسرش به عملیاتی جنون‌‌آمیز در جبهه‌‌ی ایران مشغول بود، او بود که امور امپراتوری را مدیریت می‌‌کرد و از دوران او نفوذ سیاسی مادر امپراتور به سنتی درباری تبدیل شد.[7]

کاراکالا در دوران کوتاه شش ساله‌‌ای که سلطنت کرد تقریباً در هر زمینه‌‌ی قابل تصوری خرابی و تباهی تولید کرد و از این روست که ادوارد گیبون در تاریخ نامدارش او را «دشمن طبیعیِ بشریت» و نمونه‌‌ای غایی از «امپراتوران منحط رومی» دانسته است. به دستور کاراکالا نام و نشان برادرش را از اسناد دولتی و تاریخ‌‌ها زدودند و هواداران و خویشاوندان‌‌شان را به قتل رساندند. ارزش پول رایج در روم در دوران او کاسته شد و نابه‌‌سامانی اقتصادی چشمگیری همه‌‌جا را فرا گرفت. او برای دفع سرکشی قبایل آلمانی به ماین حمله برد اما کاری از پیش نبرد و ناچار شد با پرداختن باجی گزاف آنها را از پیشروی بیشتر به سمت روم باز دارد.

کاراکالا دچار توهمی بود که بر مبنای آن خود را تناسخ اسکندر گجسته می‌‌دانست و از این رو اصرار داشت با دولت اشکانی وارد جنگ شود. او به سبک اسکندر لباس می‌‌پوشید و رفتارهای او را تقلید می‌‌کرد و حتا در ارتش روم یک رسته‌‌ی هزار و شش‌‌صد نفری را با سبک فالانژهای مقدونی مجهز کرده بود، و این شیوه‌‌ای از جنگیدن بود که در آن دوران به کلی منسوخ و ناکارآمد شده بود.

کاراکالا ارتش بزرگی برای حمله به ایران بسیج کرد و بعد به اسکندریه رفت و مراسمی در بزرگداشت اسکندر برگزار کرد و در ضمن فیلسوفان ارسطویی مقیم این شهر را کشتار کرد، چون این شایعه را شنیده بود که پانصد سال پیش از آن تاریخ شاگردان ارسطو اسکندر را مسموم کرده و به قتل رسانده‌‌اند![8] در این میان، خبردار شد که مردم اسکندریه درباره‌‌ی قتل ناجوانمردانه‌‌ی گتا به دست او نمایشی مسخره‌‌آمیز درست کرده‌‌اند. کاراکالا که از این موضوع خشمگین بود در سال 215 م. پس از ورود به اسکندریه بزرگان شهر را در مهمانی بزرگی گرد هم جمع کرد و بعد همه را به قتل رساند و سربازانش هم در شهر به حرکت درآمدند و هر کس را یافتند کشتند. بنا به گزارش تاریخ‌‌نویسان باستان در این کشتار بیست هزار تن از اهالی اسکندریه به قتل رسیدند.[9]

پس از این مقدمه‌‌چینی‌‌های خونین، کاراکالا برای فتح ایران به حرکت درآمد. اما با وجود آن‌‌که قلمرو پارت به خاطر طاعون لطمه‌‌ی بسیار دیده بود و توانایی بسیج سپاهیان خود را از دست داده بود، از رویارویی با ایرانیان در میدان جنگ هراس داشت. از این رو، به فریبی ننگین دست زد و از دختر شاهنشاه اشکانی خواستگاری کرد. شاهنشاه با این تصور که به این ترتیب آشتی و صلحی پایدار میان دو کشور برقرار خواهد شد، پاسخ مثبت داد و به این ترتیب کاراکالا و سپاهیانش به سال 216 م. در قالب مهمانانی ارجمند به میان‌‌رودان وارد شدند و احتمالاً در اربیل مورد استقبال قرار گرفتند. اما رومیان ناغافل بر پارت‌‌ها تاخت آوردند و بخش بزرگی از خاندان سلطنتی اشکانی را نامردانه در مجلس عروسی به قتل رساندند و بعد هم به کشتار مردم و غارت شهر دست گشودند. شاهنشاه اردوان و چند تن از نزدیکانش با دشواری و پس از جنگی تن به تن و قهرمانانه توانستند جان سالم به در ببرند و به سرعت موفق شدند سپاهیان ایرانی را به واکنش برانگیزند.[10] با این همه، سپاهیان رومی به کشتار منظم و بی‌‌رحمانه‌‌ی مردم میان‌‌رودان دست گشودند و قلعه‌‌ها و دژها را ویران کردند و آرامگاه‌‌های شاهان اشکانی و بزرگان ایرانی را ویران کردند و استخوان‌‌های‌‌شان را به باد دادند. کاراکالا، در این میان، غارت و کشتار مردم غیرنظامی را پیروزی بزرگی برای خود محسوب می‌‌کرد و چون از رویارویی نظامی با اشکانیان می‌‌ترسید، عجله داشت تا هرچه زودتر به آناتولی و قلمرو امن روم بازگردد.[11]

با این همه، ارتش روم در زمستان زمینگیر شد و نتوانست به آناتولی بازگردد. رومیان در رُها (به سریانی: اورهَه (ܐܘܪܗܝ)، به یونانی: اِدِسا) اردو زدند و پیک‌‌هایی که کاراکالا با عجله به سنای روم گسیل کرده بود، خبرِ نادرستِ پیروزی بر پارت‌‌ها را بردند و لقبِ پرطمطراق «پارتیِ کبیر»[12] را برای امپراتور ناجوانمرد باز آوردند. اما در همین هنگام پاتک اشکانیان آغاز شد و در اسفند ماه سربازان رومی، که از عاقبت کردارهای خویش هراسان شده بودند، با یا بی تشویق پارتیان دست به کار شدند و کاراکالا را، زمانی که کنار جاده‌‌ای داشت بر زمین ادرار می‌‌کرد، به شکلی خفت‌‌آمیز به قتل رساندند.[13]

ماجرای قتل او هم چنین بود که کاراکالا وقتی به حران رسید قصد داشت به معبد کهنسال و بسیار محترمِ سین وارد شود و آنجا را غارت کند. در این هنگام تنها چند تن از نگهبانان بلندپایه‌‌اش را به همراه داشت که سرداری به اسم ماکرینوس فرمانده‌‌شان بود. یکی از همین سربازان بود که او را هنگام ادرار کردن کنار جاده به قتل رساند و به احتمال زیاد خودِ ماکرینوس بوده که از ترسِ واکنش ایرانیان به جنایت‌‌های کاراکالا یا برای پیشگیری از هتک حرمت معبد سین ترتیبِ این کار را داده است. به هر صورت، آنچه در تاریخ‌‌ها ثبت شده آن است که این دسته از نگهبانان و ماکرینوس با دو جسد به اردوی رومیان بازگشتند که یکی‌‌شان به کارالاکا تعلق داشت و دیگری پیکر سربازی بود که می‌‌گفتند کاراکالا را کشته و خود به دست بقیه کشته شده است.

با این که احتمالاً قتل کاراکالا برای فرو نشاندن خشم ایرانیان انجام شده بود، ارتش روم از انتقام‌‌جویی پارت‌‌ها مصون نماند. ارتش ایران رومیان را تا آناتولی تعقیب کرد و در نبرد نصیبین اردوان پنجم ارتش روم را، که فرماندهی‌‌اش به همین ماکرینوس واگذار شده بود، به سختی شکست داد و رومیان را کشتار کرد، در حدی که سراسر دشت از جسد سربازانِ مرده پر شده بود.[14] رومیان بازمانده فرودستی خود را پذیرفتند و در نهایت اردوان پنجم مبلغ هنگفت دویست میلیون سسترس (همتای پنجاه میلیون سکه‌‌ی طلا) [15] گرفت و اجازه داد تا رومیان به سرزمین خود بازگردند.[16]

پیروزی اردوان پنجم بر بازمانده‌‌ی ارتش کاراکالا واپسین چیرگی نظامی اشکانیان بر رومیان بود. خاندان اشکانی به دنبال حرکت نامنتظره و ناجوانمردیِ عیان رومیان لطمه‌‌ای جبران‌‌ناپذیر دید و بخش بزرگی از نیروهای فعال و سیاستمداران کارکشته‌‌ی خود را از دست داد. در واقع، دور از واقع نیست اگر بگوییم بر خلاف تصور رایج، ناجوانمردی کاراکالا و طاعون پرتلفات سال‌‌های دهه‌‌ی 220 م. بود که نابودکننده‌‌ی اقتدار خاندان اشکانی بود، و نه ساسانیان. خاندان ساسان در این شرایط در واقع خلأ قدرت را پر کردند و خاندانی نیرومند و گسترده که در ضمن مشروعیت نسب بردن از هخامنشیان و پیوند با اشکانیان را نیز داشتند جایگزین خاندانی کردند که با اقتدار و ثباتی باورنکردنی برای بیش از نیم هزاره بر بزرگ‌‌ترین دولت کره‌‌ی زمین فرمان رانده بود.

از آن سو، ماکرینوس[17] (165 ـ 218 م.) که مردی کارتاژی از طبقه‌‌ی شهسواران بود، با بقایای ارتش روم و لقب امپراتور به باختر زمین بازگشت. چنان‌‌که گفتیم به احتمال زیاد او سردسته‌‌ی گروهی از سربازان بوده که کاراکالا را به قتل رساندند، و بعید هم نیست که تبار شرقی‌‌اش در این میان نقشی ایفا کرده باشد. چون این سردار رومی در قیصریه‌‌ی موریتانی (الجزایر امروزین) در خانواده‌‌ای کارتاژی زاده شده بود که نسب خود را به فنیقی‌‌های باستانی می‌‌رساندند.[18]

ماکرینوس از ابتدای کار می‌‌کوشید با دشمنان قدیمی‌‌ای که از رفتار کاراکالا خشمگین بودند آشتی کند. او پدرِ تیرداد شاه ارمنستان را، که هم‌‌چون گروگانی در اردوی روم گرفتار بود، رها کرد و به همین ترتیب گروگان‌‌های داسی را نیز که خویشاوندان‌‌شان رومانی امروز را زیر فرمان داشتند و با رومیان می‌‌جنگیدند آزاد کرد. داسی‌‌ها بازماندگان قبیله‌‌ی نیرومند گِتای بودند که با تراکی‌‌ها خویشاوندی داشتند و از عصر هخامنشی هم‌‌چون یکی از اقوام تابع ایرانی در اروپای شرقی می‌‌زیستند و از نظر فرهنگ و آداب درباری از پارسیان تقلید می‌‌کردند[19] و خود را ادامه‌‌ی هخامنشیان می‌‌دانستند.

ماکرینوس پس از به قدرت رسیدن، اعضای خاندان سوروس را که در اردوی رومیان بودند مرخص کرد تا به سوریه و زادگاه خود بازگردند. در میان ایشان، یولیا مایسا عمه‌‌ی کاراکالا و دو دخترش بیش از همه نفوذ داشتند و بی‌‌درنگ پس از بازگشت به حمص دسیسه‌‌ای چیدند تا یکی دیگر از اعضای خاندان خود را به قدرت برسانند. این بار قرعه‌‌ی سلطنت به نام جوانی خورد که کاهن معبد «الاه ههَ جبل» (خدای کوه) بود و به همین خاطر رومیان او را اِلاگابالوس می‌‌نامیدند. او در 218 م. ادعا کرد پسر حرامزاده‌‌ی کاراکالاست و زنان خانواده‌‌ دعوی‌‌اش را تأیید کردند و به این ترتیب با جلب موافقت لژیون رومی مستقر در روسیه به انتاکیه لشکر کشید و ماکرینوس را شکست داد و او را در کاپادوکیه اعدام کرد. دیادومینیان سزار[20] پسر و ولیعهد ماکرینوس هم که به سوی ایران می‌‌گریخت تا به اشکانیان پناهنده شود در زوگما دستگیر و کشته شد. به این ترتیب، سلطنت روم برای چندین نسل در خاندان‌‌های سامی‌‌تباری که زمانی از رومیان شکست خورده و تابع‌‌شان شده بودند قرار گرفت و میان مدعیان سوری و کارتاژی دست به دست شد.

اِلاگابالوس که در اسناد رسمی نامش به صورت مارکوس اورلیوس الاگابالوس آگوستوس[21] آمده، در حدود سال 203 م. از پدری یونانی و مادری سوری در حمص زاده شد. پدرش از طبقه‌‌ی شهسواران بود و مادرش (یولیا سوایمیاس[22]) از خاندان با نفوذ کاهنان معبد الاه هه جبل بود و خویشاوند دور کاراکالا محسوب می‌‌شد و به دروغ فرزند خود را پسر حرمزاده‌‌ی وی معرفی می‌‌کرد. الاگابالوس در 218 م. (هم‌‌زمان با آغاز خیزش اردشیر بابکان) در رم بر تخت نشست. به این ترتیب، هم‌‌زمان با تثبیت قدرت ساسانیان در ایران‌‌زمین، یکی از عجیب و غریب‌‌ترین امپراتوران روم نیز به قدرت رسید. اردشیر و الاگابالوس به خاطر تبار شرقی‌‌شان، تعلق‌‌شان به خانواده‌‌ای از کاهنان بلندآوازه و نوآوری‌‌های دینی‌‌شان شباهتی با هم داشتند. اما گذشته از این دو مورد، درباره‌‌ی سایر موارد واژگونه‌‌ی هم محسوب می‌‌شدند. در برابر اردشیرِ جنگاور و سیاست‌‌مدار و فرهمند، که دین زرتشتی را با تفسیری نو بازسازی کرد اما آزادی همه‌‌ی ادیان را محترم شمرد، الاگابالوس نوجوانی گریزان از جنگ با رفتارهای غیرعادی بود که زندگی خود را وقف تحمیل دین خود به رومیان کرد.

الاگابالوس با اعتماد به نفس بسیار به رم رفت و معبد ژوپیتر را که دومیتیان ساخته بود برای خدای خود غصب کرد. بعد هم اطرافیان و هوادارانش را به مقام‌‌های عالی گماشت و با بی‌‌توجهی به سناتورها و تحقیر گاه به گاه ایشان را رنجاند. او با کاستن از وزن سکه‌‌های نقره (از 82/1 گرم به 41/1 گرم) و کاستن از عیارشان (از 58 درصد نقره به 5/46 درصد) در عمل ارزش پول روم را از بین برد. اما غریب‌‌تر از همه‌‌ی این‌‌ها سلیقه‌‌ی جنسی او بود. الاگابالوس مردی هم‌‌جنس‌‌گرا و مفعول بود و عشاق پرشمار خود را به مقام‌‌های عالی دولتی می‌‌رساند. به عنوان مثال ارابه‌‌ران خود هیِروکلس[23] را در قدرت با خود سهیم کرد و به او لقب سزار داد.[24] همبستر دیگرش را، که مرد ورزشکاری به اسم اورلیوس زوتیکوس[25] از اهالی ازمیر بود، به طور غیررسمی به مقامی همتای وزیر دربار (Cubicularius) گماشت.[26] هم‌‌چنین مادر و مادربزرگش را به عضویت سنا در آورد که در تاریخ روم بی‌‌نظیر بود و اینان نخستین زنان سناتور در رم محسوب می‌‌شدند.[27]

الاگابالوس در کنار مردان با زنان هم روابط خوب ولی ناپایداری داشت. او پنج بار با زنان ازدواج کرد و با برخی از ایشان دوباره پس از طلاق پیوند برقرار کرد. با این همه، بیشتر ازدواج‌‌هایش با زنان اشرافی و بر مبنای محاسبات سیاسی رخ می‌‌داد. در روابطش با مردان چنین الگویی را نمی‌‌بینیم و پیوندهای هم‌‌جنس‌‌گرایانه‌‌اش آشکارا پایدارتر بوده است. نزدیکترین دوست او در این میان ارابه‌‌ران‌‌اش هیروکلس بود که یک برده‌‌ی زیباروی موطلایی از مردم کاریه بود. هم‌‌چنین در «تاریخ امپراتور» گزارشی داریم که می‌‌گوید او طی مراسمی عمومی در رم با زوتیکوس ازدواج کرد.[28] اما این کتاب در قرن چهارم میلادی نوشته شده و برخی از گزارش‌‌هایش نادرست می‌‌نماید و بیشتر داستان‌‌هایی احتمالاً تخیلی درباره‌‌ی شخصیت‌‌های منفور از دید سناتورهای رومی است. از این رو، درباره‌‌ی رسمی و عمومی بودن مراسم ازدواج این دو مرد جای تردید هست.[29]

اما درباره‌‌ی سلیقه‌‌ی جنسی این امپراتور نوجوان و افراطی بودن‌‌اش شکی نیست چون نویسندگان گوناگون آن را به یک شکل گزارش کرده‌‌اند. الاگابالوس در همخوابگی با مردان تندروی و حرصی داشته و دیو کاسیوس گزارش می‌‌کند که مانند زنان آرایش می‌‌کرده و موهای خود را می‌‌تراشیده و در روسپی‌‌خانه‌‌های عمومی با مردان فروپایه درمی‌‌آمیخته است.[30] هم‌‌چنین این گزارش عجیب را داریم که با زنان روسپی در این زمینه مسابقه می‌‌گذاشته و از مردان پول می‌‌گرفته و مبلغ بالای دریافتی‌‌اش را به رخ زنان روسپی رقیب می‌‌کشیده است![31]

File:The Roses of Heliogabalus.jpg

نقاشی «گل‌‌های سرخ الاگابالوس» اثر لاورنس آلما تادِما (1888 م.)

رفتار غیرعادی این امپراتور و ویرانی‌‌هایی که در سیاست روم پدید آورده بود، در نهایت به سقوطش منتهی شد. زنان قدرتمند خاندانش که او را به سلطنت رسانده بودند برای انتقال قدرت به یکی دیگر از خویشاوندانش دسیسه کردند و الاگابالوس و مادرش در جریان یک شورش به دست نگهبانان سلطنتی به قتل رسیدند. سر هر دو را از تن جدا کردند و بدن الاگابالوس را برهنه کرده و بر خیابان‌‌های رم روی زمین کشیدند و در نهایت به رود تیبر پرتابش کردند![32]

پس از مرگ الاگابالوس پسرخاله‌‌اش الکساندر سِوروس[33] به قدرت رسید. او نیز مانند الاگابالوس نوجوانی بود که با پشتیبانی زنان خویشاوندش تاج‌‌وتخت را به دست آورده بود. الاگابالوس اندکی پیش از آن که به قتل برسد زیر فشار همین خویشاوندان او را به مقام ولیعهدی رسانده بود. الکساندر در 208 م. زاده شده بود و در این هنگام تنها چهارده سال داشت و از پسرعموی تاجدارش چهار سال کوچک‌‌تر بود. با قتل الاگابالوس که بی‌‌درنگ پس از این ارتقای مقام رخ نمود، ولیعهد نوجوان به قدرت رسید و در عمل مادرش عهده‌‌دار اداره‌‌ی امور امپراتوری روم شد. الکساندر تا 235 م. بر سریر سلطنت باقی ماند و در این هنگام به دست نگهبانان گارد پرتوری به قتل رسید، در حالی که تنها بیست و هفت سال داشت.

علت کشته شدن‌‌ امپراتور جوان احتمالاً بی‌‌لیاقتی وی در امور نظامی بوده است. چون به گزارش معتبرترین تاریخ‌‌نویسان رومیِ معاصرش می‌‌دانیم که در جنگ با اردشیر بابکان شکست‌‌هایی خردکننده را تحمل کرده است.[34] تبلیغات سیاسی خودِ امپراتور و متن‌‌های متأخر و آمیخته به تخیلی مانند «تاریخ امپراتور»[35] ادعا می‌‌کنند که در او در نبرد با اردشیر پیروزي‌‌های بزرگی به دست آورده و برخی از تاریخ‌‌نویسان روم‌‌دوستِ معاصر هم همان را در تاریخ‌‌های خود تکرار کرده‌‌اند.[36] اما با مرور کل داده‌‌هایی که در این زمینه وجود دارد روشن می‌‌شود که واقعیت چیز دیگری است و رومیان در این حمله‌‌ی تهاجمی تلفات سنگینی داده و ناگزیر به عقب‌‌نشینی شده‌‌اند. جریان این نبرد همان است که پیش‌‌تر در کنار بقیه‌‌ی درگیری‌‌های نظامی ایران و روم به طور مفصل شرحش دادیم.

سال بعد از جنگ با ایران، قبایل آلمانی از شمال به قلمرو روم حمله بردند. الکساندر و مادرش در رأس سپاهی برای رویارویی با آنان به جبهه‌‌های غربی شتافتند. اما در نهایت با مشورت ملکه‌‌ی مادر قرار شد به آلمانی‌‌ها باجی بدهند تا راه آمده را بازگردند و از حمله به روم صرف‌‌نظر کنند. در این‌‌جا بود که سپاهیان زیر فرمان او شورش کردند و در جلسه‌‌ای که با سردارانش برگزار شده بود، خودش و مادرش را به قتل رساندند.[37]

به این ترتیب سلسله‌‌ای که در تاریخ روم به سِوِریان مشهور شده، منقرض شد. این سلسله در واقع به معنای واقعی کلمه خطی دودمانی را تشکیل نمی‌‌دهد و نام سلسله را به ناروا بر آن گذاشته‌‌اند. در فاصله‌‌ی سال‌‌های 198 تا 235 م، یعنی طی 37 سال، پنج امپراتور بر روم حکومت کردند که همه‌‌شان تباری شرقی و سامی (سوری یا کارتاژی) داشتند. در میان‌‌شان تنها کاراکالا بود که پسر امپراتور قبلی (سپتیموس سوروس) محسوب می‌‌شد. بعد از او ماکرینوس آمد که غاصب بود، و پس از او الاگابالوس آمد که خویشاوندی دوری با امپراتور پیشین داشت و مادربزرگ مادری‌‌اش خاله‌‌ی کاراکارلا بود. آخرین امپراتور این دوران هم که الکساندر بود و پسرخاله‌‌ی الاگابالوس محسوب می‌‌شد. به این ترتیب، مسیر عادی انتقال قدرت دودمانی، که از پدر به پسر یا از برادر به برادر است، در سراسر این «سلسله» تنها یک نمونه دارد.

پنج امپراتوری که در زیر نام سلسله‌‌ی سوریان گرد آمده‌‌اند، گذشته از الگوی خویشاوندی نامعمول‌‌شان با هم، امپراتورانی ناتوان با شخصیت‌‌هایی ناهنجار بودند. گذشته از اولین امپراتور این زنجیره که توانمندی‌‌های نظامی و سیاسیِ سزاوار یک فرمانروا را داشت، چهار تای بعدی از این توانمندی‌‌ها عاری بودند. کاراکالا و الاگابالوس رفتارهایی دیوانه‌‌وار و نابخردانه داشتند و ماکرینوس و الکساندر سوروس هم، که متعادل‌‌تر می‌‌نمودند، به خاطر شکست‌‌های نظامی پرتلفات‌‌شان و کوشش‌‌های‌‌شان برای پول دادن به دشمنان به جای جنگیدن با ایشان منفور گشتند. ناپایداری و شکنندگی ساخت قدرت ایشان را از این‌‌جا می‌‌توان دریافت که چهار تا از این پنج امپراتور به طور متوسط کمتر از پنج سال حکومت کردند و همگی هم به دست سربازان خودشان به قتل رسیدند!

به این ترتیب، می‌‌توان دوران گذار دودمانی در ایران را با پویایی قدرت موازی‌‌اش در قلمرو روم مقایسه کرد. در شرایطی که طاعون در ایران‌‌زمین بیداد می‌‌کرد و پیشروی حیله‌‌گرانه‌‌ی رومیان تا تیسفون و کشتار مردم میان‌‌رودان و به قتل رسیدن ناجوانمردانه‌‌ی خاندان سلطنتی پارت دولت اشکانی را با فروپاشی روبه‌‌رو کرده بود، دو سال طول کشید تا اردشیر بابکان از فارس برخیزد و کل ایران‌‌زمین را بگیرد و گذار دودمانی به ساسانیان را تکمیل کند.

دودمان اشکانی که در این هنگام از قدرت کنار زده شد، برای بیش از پانصد سال در یک خط دودمانی مستقیم و ناگسسته بر قلمروی بسیار گسترده سلطنت کرده بود و به این ترتیب پایدارترین سلسله‌‌ی زمین در دوران پیشامدرن محسوب می‌‌شد. دودمان تازه‌‌ای که اردشیر بابکان تأسیس کرد، نیز به نوبه‌‌ی خود بیش از چهارصد سال دوام آورد و آن نیز پس از اشکانیان دومین دودمان پایدار و مقتدر تاریخ جهان محسوب می‌‌شود. از این‌‌جا آشکار می‌‌شود که ساخت قدرت در ایران‌‌زمین بر نهادهایی ریشه‌‌دار و نیرومند استوار بوده و از بحران‌‌های مرگباری که تراکم و همگرایی‌‌شان را در پایان عصر اشکانی می‌‌بینیم، تأثیر چندانی نمی‌‌پذیرفته است.

کارآیی و پایداری نهادهای سیاسی ایرانی را زمانی می‌‌توانیم بهتر ارزیابی کنیم که این گذار دودمانی را با الگوهای هم‌‌زمان‌‌شان در روم و چین مقایسه کنیم. در دوران مورد نظرمان چین هم مانند روم گذاری دودمانی را تجربه می‌‌کرد، اما به چندین دولت ناسازگار با هم تجزیه شد و برای بیش از دو قرن بعد هم به همین شکل باقی ماند. در روم که هماورد اصلی ایران و یکی از دلایل کشتار خاندان اشکانی بود، چنان که می‌‌بینیم دوران گذار سلطنت از اشکانی به ساسانی با ظهور یک سلسله‌‌ی سامی‌‌تبار هم‌‌زمان است که سخت ناپایدار و ناکارآمد می‌‌نماید.

پس از کشته شدنِ الکساندر سوروس، هم‌‌چنان دردِ شکنندگی نهادهای سیاسی در روم درمان نشد و اوضاع وخیم‌‌تر هم شد. هم‌‌زمان با پیشروی ساسانیان در آسورستان و آناتولی، شورش‌‌های بزرگی در گوشه و کنار امپراتوری روم آغاز شد و سردارانی گمنام یک‌‌شبه ادعای سلطنت کردند. مردم سامی‌‌تبار آسورستان، که به تازگی طعم سروری بر امپراتوری روم را چشیده بودند، این بار با رهبری تدمر نخست در مقام دست‌‌نشاندگان ساسانیان و کمی بعد هم‌‌چون نیرویی خودمختار به حرکت درآمدند و در عمل بخش‌‌های شرقی امپراتوری روم را، که با استان‌‌های باستانی دولت هخامنشی همتا بود و ساسانیان بر آن ادعا داشتند، فتح کردند. در گوشه‌‌ی دیگر این قلمرو، در اسپانیا و فرانسه نیز قبایل سلت رومیان را بیرون راندند و دولت خود را تأسیس کردند.

در میان خود رومیان آشفتگی و واگرایی بیش از هر جای دیگری دیده می‌‌شد. پس از مرگ الکساندر سوروس تا پنجاه سال هرج و مرج و نابه‌‌سامانی بر سراسر قلمرو روم حاکم بود و در این مدت دست‌‌کم بیست و شش تن به طور رسمی دعوی سلطنت بر این دولت را داشتند و خود را امپراتور نامیدند. این دوران در ضمن با شیوع طاعونی مرگبار در قلمرو روم هم‌‌زمان بود. روم پیش‌‌تر طی سال‌‌های 166 تا 180 م. حدود یک چهارم جمعیت خود را در اثر طاعون آنتونینی از دست داده بود و این بیماری‌‌ای بود که سربازان رومی هنگام حمله‌‌ی مارکوس اورلیوس به میان‌‌رودان همراه خود به روم غنیمت برده بودند.

جمعیت روم تازه پس از دو نسل در حال ترمیم بود که یک بیماری همه‌‌گیر کشنده‌‌ی دیگر در 250 م. روم را درنوردید و بر آشفتگی اوضاع افزود. این مرض به احتمال زیاد آبله‌‌مرغان بوده است و خودِ رومیان آن را طاعونِ سیپریان (اسقف کارتاژ) می‌‌نامیدند، چون مسیحیان را بابت شیوع این مرض گناهکار می‌‌شمردند. چنین می‌‌نماید که هر دو موج طاعون از نخستین نمونه‌‌های انتقال عوامل بیماری‌‌زا از جانوران به آدمیان ناشی شده باشند.

برخی از نویسندگان موج اول را به آبله و دومی را به آبله‌‌مرغان مربوط دانسته‌‌اند. اما به احتمال زیاد هر دو موج به سویه‌‌هایی از آبله‌‌‌‌مرغان مربوط می‌‌شده است.[38] این بیماری تا 270 م. هم‌‌چنان ادامه داشت و کلودیوس گُت در این سال با آن از پای درآمد، اما اوج آن را تا 266 م. دانسته‌‌اند. در زمان اوج این بیماری روزانه پنج هزار نفر در رم به خاطر آن کشته می‌‌شدند. شدت این بیماری به قدری بود که نیروی کار کشاورز و شمار سربازان ارتش امپراتوری را به شدت کاهش داد و این یکی از مهم‌‌ترین عواملی بود که کامیابیِ شورش‌‌های مردم بومی و استقلال استان‌‌های شرقی و غربی را ممکن ساخت.

هرج و مرجی که در این دوران امپراتوری روم را در خود غرقه کرد و کشتاری که طاعون سیپریان از مردم کرد، نخست رومیان را به سرزنش مسیحیان سوق داد و آموزه‌‌های ایشان، که نابودی جهان و نفرت از لذت‌‌های گیتی را وعده می‌‌کرد، عامل بیماری پنداشت. اما طنزآمیز است که در نهایت همین کشتار و ویرانی‌‌های ناشی از آن نظم کهن را منقرض کرد و طبقات فرودستی را به قدرت رساند که مسیحی بودند و به این ترتیب مسیحیت را در قلمرو روم به کرسی نشاند.

شمار مدعیان تاج‌‌وتخت در این دوران چندان زیاد است که مرور تاریخ کشمکش‌‌های میان‌‌شان پس از فرو افتادن سوریان‌‌ها را دشوار می‌‌سازد. اما اگر بخواهیم تصویری کلی به دست دهیم، به چنین الگویی دست می‌‌یابیم:

پیش از همه سرداری به قدرت رسید که در تاریخ‌‌ها با نام تراکی کبیر (ماکسیموس تراکس[39]) شهرت دارد. ماکسیموس تراکس سرداری با تبار تراکی و خاستگاه خانوادگی فرودست بود که در آلمان رهبری شورش لژیونرها را بر عهده داشت. او مردی غول‌‌پیکر و سربازی سرسخت بود، به همین خاطر وقتی دید مادرِ امپراتور سیاست ارتش روم در برابر آلمان‌‌ها را تعیین می‌‌کند، سخت برآشفت و الکساندر سوروس و مادرش را به قتل رساند. او در این هنگام سرداری جنگ‌‌دیده بود که شصت و دو سال سن داشت. مردی بدگمان و خونریز هم بود که شمار زیادی از اشراف و سرداران رقیب خود را به قتل رساند. او پیروزی پرتلفاتی بر آلمان‌‌ها به دست آورد، اما پیش از آن که بتواند درست درباره‌‌اش تبلیغ کند، در 238 م. با شورش در کارتاژ روبه‌‌رو شد. ستم مأموران مالیاتی روم باعث شد تا زمین‌‌داران این قلمرو سر به شورش بردارند و کارگزاران دولتی رومی را به قتل برسانند و یک بزرگ‌‌زاده‌‌ی محلی را که شهروندیِ روم را هم داشت به عنوان امپراتور روم برگزیدند.

این مرد به لاتین: مارکوس آنتونیوس گوردیانوس سِمپرونیانوس رومانوس آفریکانوس![40] نام داشت. اما خوشبختانه تاریخ‌‌نویسان در اشاره به او به اسم گوردیان بسنده کرده‌‌اند، که اسمی رایج در کاپادوکیه و آناتولی بوده است. در افسانه‌‌های قدیمی گوردیان شاه فریگیه بوده که گره‌‌ی مشهوری را به طناب ارابه‌‌اش زده بود و این همان است که اسکندر به ضرب شمشیر آن را گشود.

این گوردیان پسری هم‌‌نام با خود داشت که همراه با هم با نام گوردیان اول و دوم به امپراتوری روم برکشیده شدند. تبار و خاستگاه خانوادگی این افراد درست روشن نیست و احتمالاً کارشان بالا نمی‌‌گرفت اگر که سنای رم ناگهان فرصت‌‌طلبانه سلطنت‌‌شان را به رسمیت نمی‌‌شناخت. گوردیان در این هنگام بیش از شصت سال سن داشت و پسرش مردی میانسال محسوب می‌‌شد. گوردیانِ‌‌ پدر از دیوان‌‌سالاران قدیمی روم بود و به سازوکارهای سیاست‌‌بازی رومی آشنا بود. پس فرصت را غنیمت شمرد و به بسیج سرباز همت گماشت، اما حاکم استان نومیدیه ــ مردی به نام کاپِلیانوس[41] ــ که در همسایگی کارتاژ قرار داشت و دشمن قدیمی گوردیان بود به هواداری از ماکسیموس تراکس تنها لژیون رومی در دسترس را به فرمان خود درآورد و در نبرد کارتاژ بر گوردیان دوم پیروز شد و او را کشت. در نتیجه گوردیان اول پیش از آن که به دست لژیونرها گرفتار شود، پس از سی و شش روز یدک کشیدن عنوان امپراتور، با کمربندش خود را دار زد.

از سوی دیگر، تراکی کبیر با لژیون‌‌های نیرومند خود به سوی رم حرکت کرد تا مخالفان را کشتار کند. سنای روم نخست دو تن را از میان خود به امپراتوری برگزید. این دو پوپیِنوس[42] و بالبینوس[43] نام داشتند. اما مردم شهر بر ایشان شوریدند و نوه‌‌ی دختری گوردیان اول را که او نیز گوردیان نامیده می‌‌شد به امپراتوری برگزیدند که در تاریخ‌‌ها گوردیان سوم[44] خوانده می‌‌شود. ماکسیموس تراکس در جریان محاصره‌‌ی شهر آکوئیلا تلفاتی شدید تحمل کرد و در نتیجه سربازان لژیونی ــ موسوم به «سپاه سوم پارتی» ــ سراغش رفتند و خودش و پسرش و وزیرانش را به قتل رساندند. وقتی سرِ این قربانیان به رم رسید، پوپینوس و بالبینوس به آسودگی لقب امپراتور را به خود منسوب کردند. از سوی دیگر، گوردیان سوم که تنها دوازده سال داشت در کارتاژ به قدرت رسید. در رم دو سناتورِ نگون‌‌بخت تنها سه ماه بر سریر قدرت باقی ماندند و بعد به دست نگهبانان گارد پرتوری به قتل رسیدند. به این ترتیب، در سال 238 م، یعنی سومین سال پس از مرگ الکساندر سوروس، پنج تن پشت سر هم به مقام امپراتوری دست یافتند و به قتل رسیدند.

با از میدان به در رفتن این امپراتوران ناتوان، نوبت به گوردیان سوم رسید. او که نوجوانی بیش نبود، بلافاصله با دختر یکی از فرماندهان گارد پرتوری به نام تیمِسیتِئوس[45] ازدواج کرد. در نتیجه هم پشتیبانی این نیروی نظامی نخبه را به دست آورد و هم پدر زنش در عمل به فرمانروای روم تبدیل شد. در این هنگام ساسانیان با استواری استان‌‌های آسورستان و بخش‌‌هایی از آناتولی را از رومیان پس گرفته بودند و شاپور با ارتشی نیرومند قصد پیشروی در آناتولی را داشت. رومیان در 243 م. ارتشی بزرگ را برای حمله به ایران بسیج کردند و خودِ امپراتور با آن همراه شد، در حالی که در واقع پدر زنش تیمسیتئوس فرماندهی را بر عهده داشت. لشکرکشی به ایران به سرعت به یک فاجعه‌‌ی تمام‌‌عیار تبدیل شد. ارتش ساسانی رومیان را به تله انداخت و شکست سنگینی بر ایشان وارد آورد. گوردیان و تیمسیتئوس نیز در این میان کشته شدند و به فهرست طولانی امپراتوران مقتول پیشین پیوستند.

پس از مرگ گوردیان، چنان‌‌که گفتیم یکی از سرداران سوری روم که فیلیپ عرب نام داشت با پشتیبانی پارس‌‌ها به قدرت رسید. این مرد در شهبا در نزدیکی دمشق زاده شده بود و همراه با برادرش به خدمت در ارتش روم پیوسته بود. برادرش پیسکوس یکی از نگهبانان گارد پرتوری بود و به امپراتور دسترسی داشت. به همین خاطر برخی حدس زده‌‌اند که پس از شکست رومیان فیلیپ و برادرش دسیسه کرده و گوردیان را به قتل رسانده‌‌اند تا شرایط بهتری برای آشتی با ساسانیان داشته باشند. هر چند گواه تاریخی پذیرفتنی‌‌ای در این مورد در دست نداریم و این فرض که امپراتور در میدان جنگ و به دست ایرانیان به قتل رسیده باشد معقول‌‌تر می‌‌نماید. کردار سیاسی فیلیپ به خودنمایی و فریبکاری آغشته است، اما بر خلاف هنجار مرسوم امپراتوری خونریز و آدمکش نبوده است و اوزبیوس نوشته که به کیش مسیحیت نیز گرایشی داشته است.[46] هر چند رفتار مذهبی‌‌اش در دوران زمام‌‌داری نشان می‌‌دهد که آیین کهن رومیان را با دقت رعایت می‌‌کرده است و از انجام فعالیت‌‌های حرام از دید مسیحیان (مثلا برگزاری مراسم کشتار گلادیاتورها) ابایی نداشته است.[47]

فیلیپ عرب پس از آن که از سوی سپاهیانش به عنوان امپراتور برگزیده شد بی‌‌درنگ مذاکره برای صلح را آغاز کرد و با پرداخت نیم میلیون سکه‌‌ی طلا توانست اجازه‌‌ی بازگشت به روم را به دست آورد. فیلیپ عرب، که به این ترتیب با خواری و زاری در برابر شاپور شکست خورده و در همین وضعیت تاج‌‌وتخت را به دست آورده بود، وقتی به رم بازگشت نخست ادعا کرد که گوردیان در اثر بیماری درگذشته و بعدتر که موقعیتش تثبیت شد مدعیِ پیروزی بر شاپور شد و لقب‌‌هایی به خود داد که نمونه‌‌اش چنین است: «پارتیِ اهل نورشیرکان» (Parthicus Adiabenicus)، «پارتیِ کبیر» (Parthicus Maximus) و «پارسیِ‌‌ کبیر» (Persicus Maximus)[48] که دو لقب اخیر پیروزی خیالی‌‌اش بر پارتیان و پارسیان را نشان می‌‌دهد. این امپراتور ظاهرساز، در شهریور 247 م. جشن عظیمی[49] در رم برگزار کرد و هزارمین سال تأسیس این شهر را گرامی داشت. بیشتر تاریخ‌‌نویسان این عقیده را که شهر رم در نوروز سال 753 پ.م. به دست رمولوس تأسیس شد بر اساس تبلیغات جاری در این جشن محاسبه کرده‌‌اند، اما کاملاً امکان دارد که عدد هزار از دید رومیانِ آن روزگار مترادف با «خیلی» بوده باشد و فیلیپ عرب هم کل این داستان فرا رسیدن هزاره‌‌ی تأسیس رم را جعل کرده باشد تا با برگزاری مراسمی پرطرفدار مشروعیتی برای خود دست و پا کند. در این جشن هزار گلادیاتور در برابر چشم مردم رم کشته شدند و به همراه‌‌شان صدها شیر، زرافه، اسب آبی، پلنگ به همراه یک کرگدن به قتل رسیدند. حجم زیادی متن و نوشته و یادمان برای به کرسی نشاندن امپراتور سخاوتمندی که این جشن را برگزار کرده تولید شد که امروزه هم‌‌چون گواهی برای تأسیس شهر رم در هزار سال پیش از آن معتبر قلمداد می‌‌شود، بی‌‌آن‌‌که بافت تبلیغاتی‌‌اش مورد توجه قرار گیرد.

تمام این تدبیرها در نهایت کارگشا نبود و فیلیپ عرب چند ماه پس از این جشن با شورش‌‌هایی پردامنه در استان‌‌های گوناگون روبه‌‌رو شد. در شهریور 249 م. استانداری به نام دِکیوس (گایوس مِسیوس کوینتوس دکیوس)[50]، که حمایت لژیون‌‌های قلمرویش را هم جلب کرده بود، با ارتشی که نزدیک به چهل هزار سرباز داشت در نبردی بر قوای فیلیپ که نیمِ او شمار داشتند غلبه کرد[51] و او را به قتل رساند، در حالی که تازه پنج سال از سلطنت او گذشته بود. پس از مرگ او خاستگاه امپراتوران روم از منطقه‌‌ی آسورستان به شمال و غرب چرخش کرد و زنجیره‌‌ای از امپراتوران به قدرت رسیدند که بیشترشان به استان رومی ایلیریوم تعلق داشتند و از اطراف رود دانوب برخاسته بودند. بیشتر این امپراتوران نو تباری اتروسکی داشتند و از این رو در رگ‌‌های آنان نیز خونی سامی در جریان بود.

دکیوس خویشتن را امپراتور خواند و حمایت سنا را به دست آورد و در نتیجه نام خود را به این ترتیب اصلاح کرد: سزار گایوس مسیوس کوینتوس ترایانوس دکیوس آگوستوس![52] این مرد در زمان دستیابی به تاج و تاخت چهل و هشت سال داشت و بیشتر عمر خود را در دیوان‌‌سالاری امپراتوری خدمت کرده بود. او در 232 م. کنسول شده بود و بعد هم در مقام استاندار مناطق گوناگون نفوذی یافته بود. بر تخت نشستن او با همه‌‌گیر شدنِ طاعون سیپریان مصادف شد و امپراتور نوآمده، که بر خلاف پیشینیانش همدلی‌‌ای با مسیحیان نداشت، ایشان را بابت این بیماری مقصر دانست و شمار زیادی از آنها را به قتل رساند.

 

 

  1. Septimius Severus
  2. Clodius Albinus
  3. Birley, 1999: 115.
  4. Septimius Antoninus Geta
  5. Julia Domna
  6. Levick, 2007: 18.
  7. Grant, 1996: 46.
  8. Brauer, 1967: 75.
  9. Cassius Dio, 78. 4. 1.
  10. Herodian, 4.11.
  11. Cassius Dio, 79.1.
  12. Maximus Parthicus
  13. Ando, 2012: 62 – 63.
  14. Herodian, IV.15.5.
  15. Ando, 2012: 64.
  16. Herodian, IV.15.7 – 8.
  17. Marcus Opellius Severus Macrinus Augustus
  18. Scott, 2008: 53.
  19. Taylor, 1987: 130.
  20. Diadumenianus Caesar
  21. Marcus Aurelius Antoninus Augustus
  22. Julia Soaemias Bassiana (180 ـ 222)
  23. Hierocles
  24. Cassius Dio, LXXX.15.
  25. Aurelius Zoticus
  26. Cassius Dio, LXXX.16.
  27. Augustan History, Life of Elagabalus, 4.
  28. Augustan History, Life of Elagabalus, 10.
  29. Syme, 1971: 218.
  30. Cassius Dio, LXXX.14.
  31. Cassius Dio, LXXX.13.
  32. Cassius Dio, LXXX.20.
  33. Severus Alexander
  34. Herodian, 6:5–6:6.
  35. Historia Augusta, Life of Severus Alexander, 55:1–3.
  36. Southern, 2001: 62.
  37. Southern, 2001: 63.
  38. Stathakopoulos, 2007: 95.
  39. Maximinus Thrax
  40. Marcus Antonius Gordianus Sempronianus Romanus Africanus
  41. Capelianus
  42. Pupienus
  43. Balbinus
  44. Gordian III
  45. Timesitheus
  46. Eusebius, Ecclesiae Historiae, VI.34.
  47. Cruse, 2004: 220 – 221.
  48. Canduci, 2010: 67.
  49. Ludi Saeculares
  50. Gaius Messius Quintus Decius
  51. Potter, 2004: 241.
  52. Caesar Gaius Messius Quintus Traianus Decius Augustus

 

 

ادامه مطلب: بخش پنجم: دولت‌‌های همسایه‌‌ی ایران‌‌زمین – گفتار دوم: روم (2)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب