پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش چهارم: استادان مرو

بخش چهارم: استادان مرو

تازه دو روزی از بازگشتن سپاه مرو به شهرشان گذشته بود، كه محمد طرخان و پسرش برای آشنایی با دوست دیرینه‌ی او به محله‌ی اعیان نشینِ مرو رفتند. محمد هنوز درست خستگی سفر جنگی را از تن بیرون نكرده بود، و با این وجود كوشید تا ظاهر را در برابر پدرش حفظ كند، كه گویی تمام ماهِ گذشته را در شهر به آسودگی خورده و خوابیده بود و انگار نه انگار كه تازه از نبردی به یاد ماندنی بازگشته بود.

محمد در راه بسیار كم صخن گفت. آشكار بود كه به یاد روزگاران گذشته افتاده و اوقاتی را به یاد می‌آورد كه خود هنوز نوجوانی بیش نبود و در همین خیابانها برای دیدنِ استاد قدیمی و دوست كنونی‌اش گام می‌زد.

وقتی به آستانه‌ی در خانه‌ی حكیم ایستادند. طرخان به محمد نگاهی انداخت و گفت:” خوب، آماده‌ای؟ برویم؟”

محمد كه در لباسهای تازه‌اش نونوار و اعیان‌زاده می‌نمود، نفسی عمیق كشید و گفت:” آری، برویم.”

طرخان هم مثل پسرش بهترین لباسهایش را پوشیده بود و در چشم محمد كه به دیدنش در زره و خفتان جنگی‌اش عادت داشت، در این ردای بلند و ابریشمی ناجور می‌نمود.

طرخان كوبه‌ی در را به دست گرفت و در زد. در چشم به هم زدنی در باز شد و حاجبی جوان با كلاه نمدی بلند در را باز كرد و با خوش برخوردی پرسید:” بفرمایید… بفرمایید…”

طرخان و به دنبالش محمد وارد شدند. طرخان گفت:” به خدمت حكیم عرض كنید شاگرد قدیمی‌شان محمد طرخان و فرزندش آمده‌اند.”

حاجب تعارف كرد تا به بیرونی خانه وارد شوند و وقتی مطمئن شد آسوده در جایی نشسته‌اند، دنبال حكیم رفت. در همین مدت، خدمتكاری دیگر برایشان یك سینی با دو لیوان شربت آورد. محمد و پدرش شربتها را برداشتند. طرخان گفت:” حكیم قطب الدین شاپور مروزی، داناترین دانشمند مرو است. من خودم وقتی جوان بودم مدتی را در نزدش شاگردی می‌كردم. از بزرگان معتزلیان است و به همین دلیل هم در مركز خلافت آرای او را خوش ندارند. اما برای چند سالی در جامع دمشق و كوفه هم درس گفته است.”

محمد گفت:” با ساز و آواز دشمنی‌ای ندارد؟ به یاد داری كه قشریان پشت سر گوسانان در فاراب چه می‌گفتند؟ می‌گفتند خنیاگران اهل دوزخ‌اند.”

طرخان گفت:” نگران نباش، این حكیم ما از آنها نیست. او همان كسی است كه وقتی جوانتر بود رهبری مدارس طاهری را بر عهده داشت. می‌دانی كه، در آن مدارس فرزندان با استعداد روستاییان را به رایگان آموزش می‌دادند. حكیم مروزی موسیقی و شعر را هم در برنامه‌ی درسی‌شان گنجانده بود. به راستی حكیم است…”

در این هنگام، سر و صدایی برخاست و پیرمردی با قد بلند و اندام لاغر و دستاری بزرگ وارد بیرونی شد. حاجبی كه در را به رویشان باز كرده بود، همراهش بود. پیرمرد پیش آمد و با خوشرویی طرخان را كه به احترامش برخاسته بود را در آغوش گرفت و گفت:” محمد طرخان، پسرم، چه عجب از این طرف آمده‌ای… شگفتا كه هیاهوی میدان نبرد فرصتی برایت گذاشت به ما گوشه نشینان هم سری بزنی…”

طرخان با ادب تمام گفت:” استاد، اگر از دیدنتان برای مدتی محروم بوده‌ام، جز به قصد احترام نبوده، و این كه مجلس‌تان را با گرد و غبار میدان جنگ آلوده نكنم.”

حكیم مروزی گفت:” از دیدنت بسیار خوشحالم. برای خودت پخته مردی شده‌ای. به یاد داری آن زمانی را كه تازه به مرو آمده بودی؟”

طرخان خندید:” آری، استاد، و به یاد هم دارم كه چقدر اصرار داشتید به صف سپاهیان نپیوندم.”

حكیم سری تكان داد:” آری، هنوز گمان می‌كنم اشتباه كردی. هرچند دلاور و سواره مردی بودی، اما هوش تیزت به فیلسوفان و دانشمندان بیشتر می‌رفت تا سرداران.”

طرخان دستش را روی شانه‌ی محمد نهاد و گفت:” استاد، امروز به قصد جبرانی دیرگاه آمده‌ام. این پسر من محمد است. از هوش و خردش هر چه بگویم كم گفته‌ام. چندین زبان را تا همین حالا فرا گرفته و یكی از قضایای اقلیدسی را كه از شما آموخته بودم، خود بدون خواندن متنی كشف كرد. ساز هم نیكو می‌نوازد و داستانهای گوسان‌های خوارزمی را خوب در خاطر دارد. فاراب برایش كوچك شده بود. گفتم به مرو بیاورمش تا از محضرتان استفاده ببرد.”

حكیم مروزی از آن ارتفاع بالای قامتش نگاهی مهربانانه به محمد انداخت و دست استخوانی‌اش را بر سر او كشید:” چشمان تیز و تند خودت را دارد و شكی ندارم كه به همان هوشمندی است كه می‌گویی. بسیار خوش آمده است. مجلس من بر تمام كسانی كه از تخم و تبار محمد طرخان باشند گشوده است. ببینم. خویشاوندی در مرو دارید كه او را نزدش بسپارید؟”

طرخان گفت:” نه. اگر بشود جایی برایش در نظر بگیرید. از پرداخت هزینه‌هایش هم ابایی نیست…”

حكیم گفت:” البته، البته. می‌توان او را در مدرسه جای داد، كه خانه‌هایی كوچك برای دانش‌اندوزان جوان روستایی دارد و خورد و خوراك و ماندن در آن رایگان است. اما آنجا در شان این جوان نیست. می‌تواند در خانه‌ی خودم بماند. پسرم یوسف تقریبا همسن و سال اوست و دوستان خوبی برای هم خواهند بود. از هزینه هم هیچ نگو. از یاد برده‌ای كه وقتی اموالم را در كوفه مصادره كردند و گریزان به فاراب آمدم، چقدر به من لطف كردی؟”

طرخان لبخندی زد:” بر حسب وظیفه بود استاد…”

حكیم گفت:” خیالت آسوده باشد. آهای دمیر، یوسف را صدا بزن، و دانیال را هم…”

حاجب رفت و چند دقیقه بعد با دو پسر نوجوان بازگشت. یكی از آنها كمی از محمد كوچكتر بود و چهره‌ای شوخ و شیطان و موهای كوتاه سیاهی داشت. دیگری یكی دو سالی بزرگتر بود و موقر و متین بود و ابروهای پرپشتش بر چشمانش سایه انداخته بود.

حكیم گفت:” اینها پسران من هستند. دانیال كه بزرگتر است و نزد خودم نجوم و هندسه می‌آموزد، و یوسف كه هنوز كودك است و فعلا بیشتر به ادب و خوشنویسی علاقه دارد. پسرانم، این محمد است، فرزند امیر طرخان، سردار فاراب. زمانی كه كودك بودید لطفی بسیار به ما كرد و سالی را در فاراب مهمانش بودیم.”

پسران زیر چشمی محمد را نگاه كردند. یوسف خنده‌ای كرد و چشمكی به محمد زد.

طرخان گفت:” چه بزرگ شده‌ات این بچه‌ها، یادتان هست؟ آخرین بار كه دیدمشان طفل‌های كوچكی بودند.”

حكیم گفت:” آری، دیگر، بچه‌ها بزرگ می‌شوند و ما پیر. بسیار خوب، فرزندانم. از امروز برادر دیگری دارید و آن هم محمد است. او با ما زندگی خواهد كرد و دوست دارم درست مانند برادرتان با او رفتار كنید. باشد؟”

هردو پسر گفتند:” چشم پدر.”

و یوسف كه كوچكتر بود سعی نكرد شادمانی‌اش را از این كه همبازی تازه‌ای پیدا كرده بود، پنهان كند. دانیال اما، موقر و كمی كج خلق به نظر می‌رسید.

طرخان پرسید:” استاد، پسر بزرگتان چطور است؟”

حكیم خندید و گفت:” عاقبت هم حرف این پیرمرد را گوش نكرد و به ماندن در مرو رضا نداد. الان در بخارا زندگی می‌كند و با دختری از خاندان آل طاهر ازدواج كرده. می‌گویند در دستگاه اداری سامانیان رتبه‌ای بلند دارد. اما كم به ما سر می‌زند.”

حكیم به محمد گفت:”پسرم. می‌توانی فردا را به گشت وگذار در شهر بپردازی و با همه جا آشنا شوی. آن وقت، از پس فردا، انتظار دارم صبح سپیده نزده در مدرسه‌ی مرو باشی تا قبل از شروع مجلس درسم تو را به استادانی كه به كارت می‌آیند معرفی كنم. خوب است؟”

محمد گفت:” استاد، اگر اجازه بدهید از همین فردا در مدرسه حاضر خواهم بود. وقت برای دیدن مرو بسیار است. بی‌تابِ دیدن كسانی هستم كه از آنها خواهم آموخت…”

امیر محمد طرخان دو سه روزی را در مرو ماند و بعد با دستی پر از ارمغان و كیسه‌ای انباشته از ناز شستِ حضورش در میان نبردِ بخارا، به شهر خویش بازگشت. محمد، همان طور كه درخواست كرده بود، از فردای آن روز در مدرسه حاضر شد و هر روز صبح تا ظهر خود را در مدرسه می‌گذراند. مدرسه، ساختمانی عالی و باشكوه بود كه مدتها پیش، در زمان عبدالله پسر طاهر، از شاهان طاهری ساخته شده بود. كتابخانه‌ی قدیمی مرو را به آنجا منتقل كرده بودند و استادان و دانشجویان زیادی از اطراف و اكناف برای كسب علم در آنجا جمع آمده بودند. بچه‌های همسن و سال محمد و یوسف، در حالت عادی همچنان در مكتبخانه‌های محله‌شان درس می‌خواندند و به رسم قدما بخشهایی از شعر قدیمی فارسی و نواختن ساز و خواندن آواز و سواركاری و تیراندازی را می‌آموختند و دانشی كه كسب می‌كردند محدود بود به حفظ كردن بخشی از اندرزنامه‌های كهن و امثال و حكم و فرازهایی از تاریخ كهن ایران. با این وجود، نفود و شهرت حكیم مروزی به یاری‌شان آمد و با نظر او كه هوش سرشاری را در هردو تشخیص داده بود، توانستند از همان ابتدا به حلقه‌های درسی راه پیدا كنند كه در مسجدها و مانستان‌ها برقرار بود و شاگردان به میل خود در آنها شركت می‌كردند. برخی از استادانِ سختگیر، می‌گفتند كه نوجوانان تا وقتی ریش بر چهره‌شان نروییده حق ندارند در حلقه‌ی درس شركت كنند. اما سفارش حكیم مروزی حتی در مورد ایشان هم كارساز از آب درآمد و به سرعت اجازه یافتند تا در بخش مهمی از محفلهای علمی شهر شركت كنند.

محمد كه تازه از شهر كوچكی مانند فاراب خارج شده بود و هنوز به سكونت در شهر بزرگی مثل مرو خو نگرفته بود، همه چیز را به دیده‌ی علاقه و تحسین می‌دید. با این همه، از میان استادانی كه محمد در روزهای نخست با ایشان روبرو شد، یكی دو نفر بودند كه نظرش را بیشتر از باقی جلب كردند. یكی از آنها، حكیم بدخشانی نام داشت، مردی میانسال و قبراق، كه به سبك مردم هرات دستارش را بر روی كلاه نمدی نوك تیزی می‌بست و همیشه لباسهای نو و گرانبهایی در بر داشت. صرف و نحو عربی و عروض و قافیه درس می‌داد و خود نیز شاعر بود و به فارسی و عربی شعر می‌سرود. از سویی اشعار عربی‌اش در میان حلقه‌ی فضلای اطراف حاكم مرو خریدار داشت، و از سوی دیگر مردمِ كوچه و بازار فهلویاتش را دوست داشتند و از بر می‌كردند و می‌خواندند. یوسف در روز اولِ مدرسه، وقتی به حلقه‌ی درس او وارد شدند، یواشكی به محمد رساند كه این حكیم باطنی است، و محمد كه درست معنای این كلمه را نمی‌دانست، هزار فكر و خیال عجیب در این مورد كرد.

استادان دیگری هم بودند. هرمز چاچی بود كه خط پهلوی و متون تاریخی كهن را خوب می‌دانست و در خانه‌اش مجلس داشت. داستانهای بسیاری در خاطر داشت و بسیاری از شعرهایی را كه محمد از خنیاگران دوره‌گرد شنیده بود، در حافظه داشت و آنها را به تاریخ راستین قدیم ایرانیان مربوط می‌دانست. دیگری مار مرزبان بود كه در بنای زیبایی به نام مانستان درس می‌گفت و مردم می‌گفتند مانوی است. او از معدود استادانی بود كه در پذیرفتن شاگرد خست به خرج می‌داد و حضور در مجلسش برای محمد و یوسف ممكن نشد. در روزهای نخست، محمد همچون زنبوری كه از این گل به آن گل پرواز كند، با شور و اشتیاق می‌كوشید تا بر سر كلاس همه حاضر شود و از همه چیز بیاموزد. یوسف هم كه گویی تا پیش از این زیاد رغبتی به استفاده از درس بزرترها نداشت، حالا كه با محمد صمیمیتی به هم زده بود، همه جا همراهش بود و او نیز خواه ناخواه داشت به آموختن از استادان علاقمند می‌شد.

با این وجود، محیط شلوغ و پر جنب و جوش مرو با آرامش و خلوتی فاراب قابل مقایسه نبود و دیر یا زود باید با این واقعیت كنار می‌آمد كه امكانِ استفاده از محضر تمام استادان را ندارد. در این میان، حكیم مروزی كه گذشته از سرپرستی او، استادِ اصلی‌اش هم محسوب می‌شد و وظیفه‌ی آموزش به او را بر عهده داشت، همچون وزنه‌ای عمل كرد و وقتِ آزادی را كه در روز برای محمد باقی می‌ماند، به شكلی تقسیم كرد كه بتواند به مهمترین و سرشناس‌ترین دانشمندان شهر دسترسی داشته باشد. سن و سال محمد هنوز به قدری نبود كه بتواند سرِ خود در برخی از محافل علمی جا و مكانی بیابد، و در این جاها بود كه سفارشنامه‌های حكیم مروزی گره از كارش می‌گشود.

در میان دانشمندان ساكن مرو، سختگیرتر از همه در مورد شاگردان، همان مار مرزبان بود. تنها در ساعتهای خاصی از شبانه روز درس می‌گفت و برخی روزها را هم تعطیل می‌كرد، و با این وجود از آنجا كه عصرها را به مانستان می‌رفت و درس می‌داد، محمد می‌توانست در مجلسش حاضر شود. چرا كه نشستهای درسِ حكیم مروزی سه روز در هفته صبح تا ظهر برگزار می‌شد. هنوز هفته‌ای از اقامت محمد در مرو نگذشته بود كه عزم خود را برای شركت در درسهای مار مرزبان جزم كرد و قضیه را با یوسف كه در همین مدت كوتاه به یار غارش تبدیل شده بود در میان نهاد. حقیقت این بود كه محمد و یوسف،هیچ كدام درست مار مرزبان را ندیده بودند و از محتوای درسهایش هم خبر نداشتند. تنها یك بار او را در مهمانی‌ای كه در خانه‌ی قاضی شهر برقرار شده بود، دیده بودند، و از شكوه و وقارش خوششان آمده بود. آنچه كه بیشتر چشم این دو را گرفته بود، خودِ ساختمان مانستان بود. جایی شبیه به خانقاه كه مرزبان در آنجا زندگی می‌كرد و درسش را هم همانجا می‌داد. ساختمانی بزرگ و بسیار زیبا كه گوشه و كنارش با نقاشی‌هایی اساطیری پر شده بود. هردوی آنها با دیدن این نقش و نگار به این نتیجه رسیده بودند كه لابد در این حفل چیزهایی جذاب و مهم تدریس می‌شود.

محمد و یوسف، مدتی را از سر بازیگوشی به پاییدن مانستان گذراندند. به زودی متوجه شدند كه در آنجا ماجرایی پنهانی در جریان است. یكی از شبها، كه پرنده در خیابانهای مرو پر نمی‌زد و تنها محمد و یوسف بودند كه گرم صحبت بر بامی مشرف به مانستان نشسته بودند، دیدند كه ده دوازده نفر خرقه پوش از در پشتی مانستان بیرون آمدند. همه لباسهای یكپارچه‌ی ردا گونه و سپیدی بر تن داشتند و نقابِ خرقه‌شان را بر سر و رو كشیده بودند و به همین دلیل هم به ارواحی نورانی شبیه شده بودند. دو نوجوان برای دقایقی در نورِ مشعلهای درون مانستان ایشان را دیدند كه بدون سر و صدا از در ساختمان خارج شدند و دو تا دو تا در كوچه‌های اطراف پراكنده شدند و در تاریكی شب ناپدید شدند.

مشاهده‌ی های دیگری از این دست نیز در كار بود. درون مانستان بخشی سرسبز و خرم وجود داشت كه مهمان‌پذیر بود و هر مسافری كه گذرش به آنجا می‌افتاد، می‌توانست غذایی به رایگان بخورد و استراحتی بكند. درِ مانستان كه به این مهمان‌پذیر باز می‌شد همواره گشوده بود و كسی بر آمد و شد مهمانان نظارتی نمی‌كرد. بنابراین محمد توانست چند بار در میان مسافران به داخل بنا سركی بكشد. درون ساختمان از حجره‌ها و اتاقهایی تشكیل یافته بود كه در اطراف باغی زیبا قرارداشت. دیوارها در اینجا نیز با نقش و نگاری زیبا تزیین شده بود. آنسوی باغ، ساختمان دیگری بود كه محل اقامت مار مرزبان و شاگردان نزدیكش بود. محمد با دقت و تیزبینی در نقشهای در و دیوار مانستان دقیق شده بود و توانسته بود نقش پیچیده‌ی سه مار را بیابد كه در هم گره خورده بودند و گویی هریك دم دیگری را در دهان داشتند. این نقش در نقاطی مركزی بارها تكرار شده بود، و از این رو می‌بایست معنای خاصی داشته باشد. محمد آن نقش را به یوسف هم نشان داده بود و هردو درباره‌اش خیالپردازی‌های زیادی كرده بودند.

حال و هوای مانستان، چندان در نظر محمد جذاب بود كه بارها خواب دید به آنجا وارد شده و توانسته به محفل شاگردان مار مرزبان راه یابد. هرجا خبری از مار مرزبان یا شاگردانش می‌شنید، به بهانه‌ای خود را به آن حوالی می‌رساند و به دقت حرفهای ایشان را گوش می‌داد. شاید یكی از دلایل این شور و علاقه، آن بود كه حكیم مروزی بر خلاف روش همیشگی‌اش، وقتی سفارش‌نامه‌ای برای مار مرزبان خواستند، به ایشان جواب رد داد و گفت كه حضور در مجلس او سودی برایشان ندارد. این منع، بر خلاف انتظار حكیم، آتش میل محمد را به یادگیری از مرزبان بیشتر كرد. بالاخره اشتیاقِ یادگیری از او به قدری بالا گرفت كه تصمیم گرفت نقشه‌ای بچیند.

محمد بیش از یك ماه صبر كرد تا فرصتی مناسب به دست آید، تا آن كه صبحگاه دوشنبه روزی، با دیدن این كه حكیم تردماغ و سرخوش است، موقعیت را مغتنم دانست.

صبحِ اول وقت، هنوز زمان شروع مجلس نرسیده، حكیم عصا زنان و خوش خلق از راه رسید و در جای همیشگی‌اش در یكی از تالارهای بزرگِ دبستانِ بزرگ مرو نشست. یوسف و محمد كه كم سن و سال‌ترینِ شاگردانش بودند و در واقع همچون پادوهای مجلس عمل می‌كردند، به سرعت مخده‌هایی را كه همیشه پشتش می‌گذاشت، آوردند و به دیوار تكیه دادند، چون حكیم مروزی عادت داشت هنگام درس گفتن چهارزانو می‌نشست و به دیوار تكیه می‌داد. بعد هم به كتابخانه‌ی منزل رفتند و كتابهایی را كه حكیم برای درس امروز جدا كرده بود و روی میزی گذاشته بود، آوردند و در برابر جایگاه او روی زمین چیدند. در این میان یكی دو تن از جویندگان دانش كه زودتر آمده بودند، در اطراف حكیم حلقه زدند و به پرسیدن مسائل خود پرداختند. یوسف، كه تر و فرز كار می‌كرد، دواتهایی را كه به شاگردان برگزیده‌ی حكیم تعلق داشت، از سر تاقچه برداشت و در برابر مسند او روی زمین چید. این جایی بود كه شاگردان قدیمی و مهم حكیم می‌نشستند و چون وظیفه‌ی تقریر سخنان حكیم را بر عهده داشتند، می‌بایست دوات و قلم و كاغذ برایشان فراهم باشد. محمد هم در این میان در آوردن و بردن دوات و كاغذ به یوسف كمك می‌كرد. در حینی كه این كارها را می‌كردند، محمد زیرچشمی نگاهی به حكیم انداخت و گفت:” یوسف، امروز گویا پدرت سر حال باشد؟”

یوسف گفت:” آری، دیروز اهل خانه به تصادف كتابی بزرگ را از فروشنده‌ای دوره‌گرد در بازار خریدند و وقتی به خانه آمدند، معلوم شد كتابی بوده كه پدرم مدتها دنبالش می‌گشت و این چند روزه هم به فكرش بود. این اتفاق را به فال نیك گرفته است و از دیروز هرچه می‌خواهیم بذل و بخشش می‌كند. من آن كره اسبی را كه حرفش را بود را صاحب شدم.”

محمد وقتی برق خوشحالی را هنگام تعریف این ماجرا در چشمان یوسف دید، خندید و گفت:” فكر می‌كنی آنچه را كه من می‌خواهم را هم به دست بیاورم؟”

یوسف برای دقیقه‌ای مكث كرد و بعد انگار ماجرا را فهمیده باشد، گفت:” وای، مار مرزبان؟ فكر نمی‌كنم پدر به این ماجرا راضی شود. می‌دانی كه می‌گوید مرزبان زندیق است. مگر آن كه خودمان یواشكی به مانستان برویم.”

محمد گفت:” زندیق یعنی چه؟ مهم آن است كه دانشی دارد و درست هم درس می‌دهد. خودت هم كه می‌دانی، رفتن به سر كلاسش به این سادگی‌ها نیست.”

یوسف گفت:” بله، چه سود از خوب درس دادنش؟ می‌گوید تا ریش بر روی شاگردان سبز نشده باشد شایستگی نشستن بر سر درسش را ندارند. این یعنی ما دست كم یكی دو سالی باید برای شنیدن حرفهایش صبر كنیم.”

محمد گفت:” ولی من نمی‌توانم اینهمه صبر كنم. یكی دو روز است كه كنار مانستان می‌ایستم و وقتی شاگردانش بیرون می‌آیند حرفهایشان را گوش می‌كنم. در مورد چیزهای خیلی جالبی حرف می‌زنند. باید مجلسش خیلی جالب باشد!”

یوسف وقتی دید نگاه محمد به پدرش دوخته شده، خنده‌ای كرد و گفت:” گمان كنم نقشه‌ای داری، نه؟”

محمد گفت:” آری، گفتی اطرافیان هرچه خواسته‌اند گرفته‌اند؟ خوب، ببینیم مژدگانی پدرت بابت صاحب شدن آن كتاب برای من چیست؟ من كه كره اسب نمی‌خواهم، به یك دستخط ساده راضی هستم.”

یوسف اخم كرد و گفت:” گمان نكنم برای مار مرزبان سفارش بنویسد. این دو نفر سایه‌ی هم را با تیر می‌زنند. حتی فكر می‌كنم اگر بفهمد مانع شود كه در اطراف مانستان پرسه بزنیم.”

محمد گفت:” بگذار ببینیم چه می‌شود. ساعتِ شروع درس نزدیك است. اگر توانستم دستخط بگیرم، تو هم می‌خواهی بیایی؟”

یوسف گفت:” معلوم است، كه دلم می‌خواهد. به قدر تو فكر نمی‌كنم درسهایش جالب باشد، اما شنیدی كه، پدرم گفت تو برادر ما هستی و من نمی‌توانم برادرم را تنها بگذارم!”

محمد با شنیدن این حرف ضربه‌ی دوستانه‌ای به كتف یوسف زد و به ظاهر بی‌هدف بین شاگردانی كه كم كم جمعیتشان زیاد می‌شد و در اطراف مسند حكیم روی زمین می‌نشستند، پرسه زد. بعد، سراغ یكی از آنها رفت و شروع كرد به صحبت كردن با وی. یوسف كه از دور او را می‌دید، متوجه شد كه شاگرد كه مردی جوان بود، با تعجب به محمد گوش داد، و بعد چیزهایی روی كاغذ یادداشت كرد و لبخند زنان به او سر تكان داد. محمد باز به راه افتاد و كمی گشت و شاگرد دیگری را نشان كرد. این یكی مردی میانسال بود با موای جوگندمی و ظاهر مردان دیوانی. سراغ او هم رفت و با ادب چیزهایی گفت. مرد میانسال با دقت به او گوش داد و بعد انگار مچش را گرفته باشد، چیزی گفت و خندید. محمد سری تكان داد و بعد هردو انگار در توطئه‌ای همدست شده باشند، به هم اشاره‌ای كردند و از هم دور شدند.

محمد بعد از این صحبتها با شاگردان نزد یوسف رفت و پیش او در كنار دست حكیم نشست. در حالت عادی شاگردانی كه سن و سالی كمتر داشتند، در بیرونی‌ترین حلقه‌ی شاگردان می‌نشستند. اما محمد و یوسف به این دلیل كه از اهل خانه‌ی حكیم بودند و در ضمن در میان مجلس گهگاه برای انجام خواسته‌های او بر می‌خاستند و برای انجام كاری می‌رفتند، آن جایگاه ممتاز را به دست آورده بودند.

حكیم كتابهایش را زیر و رو كرد و متنی را از آن میان برگزید و درس آن روز را شروع كرد:”درس امروزمان در مورد آرای حكیمان هندی است در باب آثار نیك و خواص گیاه نعنا و …”

ساعتی از درس نگذشته بود، كه بحث به اختلاف نظرحكمای سیستانی و خراسانی در باب دلیل قولنج كشید و حكیم مروزی مدتی درباره‌ی نامدارترین كسانی كه در این زمینه اظهار نظر كرده بودند داد سخن داد. در این هنگام بود كه محمد، كه به همراه محمد در كنار دست حكیم نشسته بود، از جایش برخاست و لیوانی آب را كه معمولا برای حكیم می‌آوردند و گویی در آن روز فراموش كرده بودند، آورد و كنار دستش نهاد. حكیم با اشاره‌ی سر از او تشكر كرد، و همچنان به سخنش ادامه داد. هنوز دقیقه‌ای نگذشته بود كه همان شاگردِ جوان دستش را بالا برد و پرسید:” استاد، یكی از حكیمانی كه نامش را بردید، مردانشاه كابلی است كه حكیم دربار كابلشاه رتپیل بوده و دین بودایی داشته. آیا نظر او را هم در مورد قولنج باید به قدر دیگران مهم دانست؟”

حكیم اخمی كرد و گفت:” بله فرزند، آرای فرد در باب حكمت ربطی به اعتقاداتش ندارد. خرد را نزد هركس كه دیدید باید برگیرید. مگر كسی منكر آن است كه مانویان مرو خط را زیبا می‌نویسند؟ هر چیز ارزشمندی كه نزد هركس یافتید برگیرید، مستقل از این كه طرفتان كی باشد و چه اعتقادی داشته باشد…”

محمد با شنیدن این حرف خوشحالی نگاهی به یوسف انداخت و با بازویش به پهلوی او زد.

آن شاگرد دیگر پرسشی نكرد و حكیم هم به روال عادی تدریس خود برگشت. تا این كه پس از گذر ساعتی دیگر، بحثش به معرفی كتب و رساله‌هایی كشید كه در زمینه‌ی مورد نظرش نگاشته شده بود.

حكیم داشت می‌گفت:” … این كتاب را در كتابخانه‌ی جامع مرو كه امیر اسماعیل سامانی مرمتش كرده، می‌توانید ببیند. در خزانه‌ی كتابهای مغان نیز از این رساله دو نسخه‌ی متفاوت هست كه یكی را گویا جدیدتر به زبان سغدی نگاشته باشند و باید ترجمه‌ی اصلِ پهلوی متنی باشد كه گفتیم…”

در این هنگام محمد ناگهان به سرفه افتاد. ابتدا یكی دو سرفه‌ی كوتاه كرد، و ساكت شد. اما بعد گویی چیزی در گلویش پریده باشد، شدیدتر سرفه كرد. این سرفه به تدریج شدیدتر شد، تا آن توجه حكیم را جلب كرد. حكیم به سویش برگشت و از زیر ابروهای سپیدش با تعجب نگاهی به او انداخت. در همین لحظه محمد متوجه شد كه همان مرد میانسالی كه با هم قرار و مدار گذاشته بودند، دستش را برای اجازه‌ی پرسش بالا برد. پس سرفه‌اش را فرو خورد و وانمود كرد كه حالش بهتر شده است. حكیم انگار كه خیالش راحت شده باشد، برگشت و دست افراشته‌ی شاگرد میانسالش را دید و گفت:” بگو جانم.”

شاگرد گفت:” استاد، كتابخانه‌ی مانستان در این زمینه چگونه است؟ شنیده‌ام در آنجا هم خزانه‌ی بزرگی از كتابها وجود دارد.”

حكیم مروزی گفت:” بله، درست است. كتابخانه‌ی بزرگی دارند. اما چون زندیق و مانوی هستند آن را برای همه نمی‌گشایند و تنها شاگردان مانستان هستند كه امكان استفاده از آنجا را دارند.”

شاگرد میانسال گفت:” پس شما هم شنیده‌اید كه كتابخانه‌ی بزرگی دارند؟”

حكیم گفت:” آری، نسخه‌های خوشنویسی شده و گرانقیمتی از كتابهای مانوی هم در آنجا هست. من قدیمها از آنجا استفاده می‌كردم.”

شاگرد پرسید:” استاد، به نظرتان اگر راهی بیابیم، شایسته است از كتابهای آنجا هم استفاده كنیم؟”

حكیم گفت:” البته، البته، هر جا كه دانشی بود باید به دستش آورد. اما همان طور كه گفتم مار مرزبان در مورد استفاده از آن كتابخانه خست به خرج می‌دهد… زندیق است دیگر!”

شاگرد پس از شنیدن این حرف ساكت شد و به این شكل تدریس حكیم سیر عادی خود را تا پایان طی كرد.

وقتی شاگردان رفتند و اهل خانه برای صرف نهار دور هم جمع شدند. محمد فرصتی را كه می‌جست به دست آورد. حكیم كه همچنان شاد و خوش خلق بود، دوغی را كه بر سر سفره بود در ظرف سفالینی ریخت و سر كشید و با خوشحالی گفت:” دست مریزاد عیال، چه دوغی درست كرده‌ای!”

زنش، كه بانویی مدیر و سرد و گرم چشیده بود، مهربانانه لبخندی زد و گفت:” راستش را بگو، این تعریف بابت دوغ بود یا كتابی كه دیروز در بازار خریدیم؟”

حكیم خندید و گفت:” البته بابت دوغ بود. اما خوب، چاشنی كتاب هم در آن كارگر افتاده است!”

دانیال كه پسر بزرگترِ حكیم بود، گفت:” پدر، كتاب را نگاه كردم، اما چیزی سر در نیاوردم. به چه زبانی است؟”

حكیم گفت:” عربی است پسرم. آن را حكیمی در فارس نوشته است. ترجمه‌ی متنی یونانی است درباره‌ی امراض خونی كه خلاصه‌اش را پیشتر خوانده‌ام. اما این متن را گویی از اصلِ یونانی به عربی ترجمه كرده‌اند. خلیفه‌ای كه به تازگی در بغداد بر تخت نشسته گویی در اشاعه‌ی فرهنگ همتی والا دارد و این كتاب را هم به امر او ترجمه‌ كرده‌اند. هیچ انتظار نداشتم در زمانی به این كوتاهی نسخه‌ای از آن را در مرو بیابم. به ویژه كه با قیمتی بسیار ارزان هم آن را خریدید.”

زنش گفت:” فروشنده می‌گفت به تاجری تعلق دارد كه به خطا آن را لابلای اموالش به خراسان آورده. شكایت داشت كه در خراسان كسانی كه عربی بخوانند جز دیوانیان به جا مانده از عصر طاهری نیستند و آنان هم به موضوع كتاب علاقه‌ای نشان نداده‌اند. كتابدار جامع مرو هم كوشیده بود آن را با قیمتی كم خریداری كند. پیشنهادش باعث شده بود قیمتی كم را برای كتاب بپذیرد. برای همین وقتی من كمی بالاترش را پیشنهاد كردم، با خوشحالی قبول كرد. فكر نمی‌كردم این قدر ارزشمند باشد.”

حكیم گفت:” هست، درست مثل این است كه اصل كتاب یونانی را در دست داشته باشی. مترجمش یكی از دانشمندان فارس بوده و مهارتی بسیار در برگرداندن متن به تازی به خرج داده است.”

محمد وارد بحث شد و گفت:” خوش به حال یوسف. می‌گفت به چشم روشنی ورود كتاب به خانه كره اسبی به او بخشیده‌اید.”

حكیم لبخندی زد و گفت:” آری، این چیزی بود كه او می‌خواست. تو چه می‌خواهی؟ دوست داری كره اسب دیگری را هم به تو بدهم؟ می‌توانید با هم بزرگ شدنشان را بپایید و وقتی اسب شدند با هم بتازید… هان؟ چطور است؟”

محمد فكری كرد و گفت:” اسب وسوسه‌ی بزرگی است. اما چیزی هست كه بیشتر می‌خواهمش.”

حكیم گفت:” چه چیزی از یك كره اسب برای پسری پانزده ساله بیشتر ارزش دارد؟ بگو، هرچه باشد قبولش دارم…”

محمد گفت:” به یاد دارید كه گفتید مانستان كتابخانه‌ی خیلی خوبی دارد؟ خوب، برای استفاده از آن باید شاگرد مار مرزبان شد و او هم نوجوانانی به سن و سال ما را نمی‌پذیرد مگر آن كه سفارشی از…”

وقتی حرف محمد به اینجا كشید، حكیم با صدای بلند خندید و گفت:”آی پسرِ ناقلا، به راستی كه خونِ امیر طرخان در رگهایت جریان دارد. او هم در به دست آوردن آنچه می‌خواست همین قدر زیرك بود. خوب، تو سفارشنامه‌ای می‌خواهی كه با آن به مجلس درس مار مرزبان بپیوندی، مگر نه؟”

محمد با شور و شوق گفت:” آری!”

حكیم گفت:” تو می‌دانی كه من و مار مرزبان به نوعی رقیب هم هستیم؟ راستش را بخواهی خودش مرد شریفی است. اما اختلاف در میان ما را شاگردانمان دامن زدند و او هم كاری برای جلوگیری از ایشان نكرد. این است كه شاگردانمان تا به هم می‌رسند از كرامات ما تعریف می‌كنند و دانشمان را به رخ هم می‌كشند. از این روست كه او مرا همدست خلیفه و كارگزار تازیان می‌نامد و من هم به او می‌گویم زندیق!”

محمد و یوسف نگاهی رد و بدل كردند.انتظار نداشتند اعترافی چنین روشن و دقیق در مورد دلیل كشمكش میان حكیم و مرزبان بشنوند.

حكیم فكری كرد و ادامه داد:” از این رو اگر سفارشی برایتان بنویسم، آن را همچون حربه‌ای بر ضد من مورد استفاده قرار خواهد داد. خواهد گفت من یكی از اهل خانه‌ام را به شاگردی‌اش فرستاده‌ام و این گونه به برتری‌اش اعتراف كرده‌ام.”

محمد ناامیدانه نگاهی به یوسف انداخت. اما حرف بعدی حكیم باعث شد شگفت زده شود. حكیم گفت:” به هر حال، حقیقت آن است كه مار مرزبان مردی داناست و كتابخانه‌اش هم به راستی ارزشمند است. در مورد حكمت و فلسفه از من بیشتر می‌داند، هرچند صادقانه بگویم، طب و نجوم و ریاضی را من بیشتر می‌فهمم. این رو، قرارمان این طور باشد. من سفارشی برای او می‌نویسم، با این شرط كه هردویتان با هم به مجلسش بروید، و آنچه را كه درس می‌دهد به خوبی بیاموزید. خوب؟ محمد؟ قول می‌دهی همیشه با یوسف درسهایت را نزد او فرا بگیری؟”

محمد با شادمانی گفت:” البته، ما همین الان هم با هم درست می‌خوانیم.”

حكیم گفت:” خوب است، اما می‌خواهم این همدرسی‌تان ادامه بیابد. برای این كه بتوانید دوشادوش هم بخوانید و بعدها هم دوشادوش هم تفریح كنید، كره اسبی را هم كه دلت می‌خواست، مال توست. راستش پیش از این كه این حرفها پیش بیاید، و همان موقع كه كره‌ی اول را به یوسف بخشیدم، آن دومی را هم برایت در نظر گرفته بودم.”

محمد كه از شادی بال در آورده بود، گفت:” راستی؟ ممنونم، جناب حكیم، خیلی ممنونم.”

حكیم خنده‌ای كرد و گفت:” این را دستخوش برنامه‌ای بدان كه امروز چیدی.”

محمد در میانه‌ی ذوق كردنش ناگهان پرسید:” برنامه؟ كدام برنامه؟”

حكیم مستقیم به محمد نگریست و گفت:” برنامه‌ای كه چیده بودی تا مرا وادار كند از مانستان خوب بگویم. نقشه‌ی جالبی بود. هرچند یك چیز را در نظر نگرفته بودی، پسرم…”

محمد كه می‌دید همه چیز ختم به خیر شده، با كمی شرمندگی گفت:” خوب،چه چیز را؟”

حكیم گفت:” این كه پیرمردی مثل من كه عمری مرض مردم را درمان كرده باشد، فرق سرفه‌ی راستین و ساختگی را زودتراز همه می‌فهمد، به خصوص اگر اشاره و علامتی باشد به یك همدست…”

 

 

ادامه مطلب: بخش پنجم: مانستان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب