بخش چهارم: دستگاه سیاسی
گفتار ششم: جنگ
دورهی دوم: عصر شاپور
روند جنگهای ایران و روم پس از گسترش دین مسیح در روم دستخوش چرخشی چشمگیر شد. گرویدن ناگهانی کنستانتینوس به مسیحیت و توانایی او برای بسیج نیروهای فروپایه و آمادهی رزم قلمرو روم، دگرگونی مهم و سرنوشتسازی در سیاست دولت روم محسوب میشد که از سویی پایگاه اقتدار امپراتور را تثبیت کرد و از سوی دیگر منابع انسانی چشمگیری را در اختیار ارتش بازسازیشدهی روم گذاشت. توانایی سیاسی و نظامی کنستانتینوس با دوراندیشی و احتیاطی همراه بود و از این رو در زمان زمامداری او ایرانیان و رومیان از جنگ با هم پرهیز کردند. با این همه، آشکار است که ایرانیان از چرخش دینی امپراتور روم احساس خطر کرده بودند. تا پیش از آن قلمرو ایران پناهگاه مسیحیان محسوب میشد و گرویدن مردم ارمنستان و آسورستان به مسیحیت واکنشی و دفاعی در برابر سیطرهی رومیان محسوب میشد. کنستانتینوس با پذیرفتن آیین ترسایی علاوه بر غلبه بر رقیبان و تثبیت قدرت خود در روم، ادعای رهبری و پیشوایی این جمعیت بزرگ فشردهشده در قلمرو مرزی ایران و روم را هم طرح کرده بود و این ترفندی سیاسی بود که میتوانست برای ایرانیان بسیار پرهزینه باشد.
شاپور، که به این مخاطره آگاه بود، شکیبایی به خرج داد تا کنستانتینوس در 337 م. درگذشت. آنگاه هجوم بزرگ خود را به قلمرو رومیان آغاز کرد، در حالی که همزمان با گرویدن امپراتور روم به مسیحیت، نوعی رویگردانی از کیش ترسایی در سیاست ساسانیان نمایان شده بود. شاپور دوم در 337 م. با یاری ارمنیانی که از تعصب دینی شاه مسیحی این کشور به جان آمده بودند، ارمنستان و قفقاز را گرفت و شاه پیشین را عزل کرد و به بگیر و ببندهای مذهبی مسیحیان پایان داد. به این ترتیب، ستون پنجم احتمالیِ رومیان در ارمنستان را از میان برد. آنگاه به سوی میانرودان پیشروی کرد و میانرودان را از رومیان پاکسازی کرد و نصیبین را که تنها دژ استوار ایشان در منطقه بود، محاصره کرد.[1] با این همه، چنین مینماید که قصد سختگیری به مردم شهر را نداشته است. چون وقتی دید اهالی نصیبین تسلیم نشدند، با دیدن مردمی که از ورود سربازانش به رخنهای در دیوار شهر جلوگیری میکردند و قصد دفاع از شهرشان را داشتند، از جنگ با ایشان منصرف شد و پس از شصت و سه روز محاصره را برداشت.[2]
از سوی دیگر، رومیان ارتش بزرگی زیر فرمان امپراتور کنستانتینوس دوم به نبرد با وی گسیل کردند. این دو ارتش در میانرودان با هم درآویختند و شاپور در سنجار شکست کوچکی خورد، اما به فرجام کار در چند نبرد پیاپی رومیان را شکست داد. در 350 م. بار دیگر شاپور نصیبین را در محاصره گرفت، اما در این میان خبر رسید که هپتالیها سر به شورش برداشتهاند، پس به ایران شرقی شتافت. پایگاه نظامی شاپور در این قلمرو شهری بود که با نام نیوشاپور (نیشابور) بازسازی و بازشناسی شد. شاپور هشت یا نه سال را در ایران شرقی گذراند و در این مدت هپتالیها را به کلی تابع خود ساخت. طوری که وقتی بار دیگر به قلمرو روم لشکر کشید، شاه هپتالیها هم با نیروهایش او را همراهی میکرد.
این نکته که شاپور در میانهی کشمکشهایش با رومیان مرزهای غربی کشورش را ترک کرده و برای رویارویی با هپتالیها به ایران شرقی شتافته و سالها در این قلمرو درنگ کرده، نشان میدهد که نیروی نظامی ساسانیان بر رومیان برتری چشمگیری داشته و کسی دلنگرانِ حملهی رومیان نبوده است. در واقع، موضع ایرانیان در میانرودان و ارمنستان چندان استوار و نیرومند بوده که رومیان در دوران غیاب وی نتوانستند در این سرزمینها کاری از پیش ببرند و از منابع رومی برمیآید که سخت از بازگشت شاهنشاه به مرزهای غربی بیم داشتهاند. در 356 م. هم تلاشی برای دستیابی به صلح آغاز کردند، اما چون شاپور سرسختانه بیرون رفتن رومیان از قلمروهای کهن ایرانی را خواهان بود، کار به جایی نرسید. نامههای رد و بدل شده میان شاهنشاه و امپراتور را آمیانوس مارکلینوس ثبت کرده است.[3] او در کنار سایر منابع رومی تصویری به دست داده که بر مبنای آن دو فرمانروا یکدیگر را برادر خطاب میکرده و برای همدیگر جایگاه و اعتباری همپایهی خویش قایل بودهاند. هر چند این روایتِ رومیان است و بازماندههایی که از کتیبههای ساسانیان و گزارش تاریخنویسان بعدی ایرانی در دست داریم اشارههایی دارد که شاهنشاهان اغلب امپراتوران را زیردستان فرودست خویش خطاب میکردهاند و این از نامهی اردشیر بابکان تا خسرو پرویز در سراسر عصر ساسانی نمایان است.
در شاهنامه اشارههای روشنی هست که نشان میدهد جنگ ایران و روم در دوران شاپور دوم به جنگ صلیبی تبدیل شده است. از سویی، میخوانیم که بعد از حملهی رومیان به ایران:
ز بس غارت و کشتن مرد و زن پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
وز ایشان بسی نیز ترسا شدند به زنار پیش سکوبا شدند
بسی جاثلیقی به سر بر کلاه به دور از بر و بوم و آرامگاه[4]
اشارهی دیگر فردوسی که به لحاظ تاریخی قدیمیتر است، نیز احتمالاً به همین موقعیت مربوط میشود و به نادرست به دورانی منسوب شده که هنوز امپراتور رومیان مسیحی نشده بود. فردوسی میگوید بعد از گرفتار شدن قیصر در ایران برادرش یانوس به تحریک مادرش برای کینستانی از برادر به جنگ شاپور دوم شتافت و باز اینجا اشارهای به ماهیت صلیبی این جنگ میبینیم:[5]
چو بشنید یانُس بجوشید و گفت که کین برادر نشاید نهفت
بزد کوس و آورد بیرون صلیب صلیبی بزرگ و سپاهی مهیب
سپه را چو روی اندر آمد به روی بی آرام شد مردم کینهجوی
در زمستان 357 م. در شرایطی که کنستانتینوس به سختی با شورش پسرعمویش یولیانوس دست به گریبان بود، شاپور که گویا از سیاست داخلی روم به دقت آگاهی داشت، سفیرانی را به دربار روم فرستاد و خواست که نیروهای رومی از سراسر استانهای میانرودان و آسورستان بیرون بروند. تاریخنویسان رومی که مأموریت این سفیران را شرح دادهاند، گفتهاند که ایرانیان خواهانِ بازپس گرفتن سرزمینهایی بودند که در زمان نرسه از دست داده بودند.[6]
اما شاپور نزدیک به بیست سال پیش رومیان را از شرق میانرودان و آسورستان بیرون رانده و این قلمرو فرضی را بازپس گرفته بود. بنابراین به احتمال زیاد پیام تهدیدآمیز شاپور بلندپروازانهتر بوده و خروج رومیان از حاشیهی شرقی مدیترانه و دژهای رومی در غرب میانرودان را طلب میکرده است. چون این منطقه تنها بخشی از آسورستان بود که رومیان به استواری در دست داشتند. ادامهی رخدادها هم نشان میدهد که اصولاً نشانی از آن ساتراپیهای فرضیِ واگذارشده به روم در میان نبوده و بحث بر سر چند دژ بوده است. تاریخنویسان رومی نوشتهاند که کنستانتیوس درخواست شاهنشاه ایران را رد کرد.[7] اما از آنجا که دو سفیر را به دربار پارس فرستاد[8] احتمالاً مقصودش وقتکشی بوده است، چون میدانیم که در همین هنگام به بسیج سپاهیان نیز همت گماشت.
شاپور احتمالاً متوجه این نیت شده بود. چون پس از درنگی در 359 م. به پیشروی پرداخت و پایگاههای رومیان در منطقه را از میان برد. با مرور مراکزی که مورد حملهی او قرار گرفت میتوان به دایرهی نفوذ رومیان در منطقه و پیامدهای صلح فرضی نصیبین بهتر پی برد. شاپور در همان ضرب اول حملهاش دژهای سنجار، کوفاس (حسنکیف)، آمِد و جزیره (ابن عمر، در مرز عراق و سوریه و ترکیه) را گرفت. از اینجا برمیآید که رومیان در این هنگام فقط همان دژهای قدیمی خود در حاشیهی غربی آسورستان و شرق آناتولی را در دست داشتهاند.
آمیانوس مارکلینوس که در سال 359 م. مقیم شهر آمد (دیار بکر) بود، ماجرای محاصره و فتح این شهر را نوشته[9] و تصویری روشن و دقیق از فنون شهرگیری ساسانیان به دست داده است. بنا به گزارش او، ارتش ایران بنا به قومیت سربازان به رستههایی متفاوت تقسیم میشد که هر یک زیر فرمان سرداری و فرماندهای از همان قوم میجنگید و این دقیقا همان الگویی است که هرودوت هم دربارهی ارتش هخامنشیان بدان اشاره کرده است. رستهها هنگام محاصرهی شهر جایی مشخص در اطراف حصار شهر داشتند که با قرعه مشخص میشد. در ابتدای کار چون شمارشان بسیار زیاد بود، به همین بسنده میکردند که گرداگرد دیوار شهر بایستند، بیآنکه صدایی از کسی برآید یا حرکتی برای حمله به شهر به عمل آورند، و آشکار است که این بخشی از جنگ روانیشان برای درهم شکستن روحیهی ساکنان آمد بوده است. آنگاه چون دیدند مردم شهر تسلیم نمیشوند، شبانگاه و در نزدیکی بامداد حملهی خود را آغاز کردند و با حملهی منظم کمانگیران و منجنیقها پس از 73 روز محاصره شهر را تسخیر کردند. کمی بعد سنجار هم به دست ایرانیان افتاد.
در 361 م. کنستانتینوس با ارتشی که بسیج کرده بود سر رسید، اما حتا در دستیابی به کوچکترین هدف نظامیاش که بازپسگیری جزیره ابن عمر بود هم ناکام ماند.[10] چنین مینماید که در این هنگام خودِ شهرهای آزادشده از خویش دفاع میکردهاند و از فتح مجدد سرزمینهای ایرانی به دست رومیان جلوگیری کردهاند. چون در گزارش رومیان خبری از شاپور و سپاهیانش نمیبینیم و تنها از سرداران محلی و مقاومت سرسختانهی شهرهایی خبر میشنویم که تا چندی پیش پایگاه نظامی رومیان در آنجا قرار داشته است. کنستانتینوس پس از این شکست به انتاکیه عقب نشست و کوشید به روم بازگردد. اما در این هنگام رومیان که از شکستهای پیاپی امپراتورشان کنستانتینوس دوم خشمگین شده بودند، پسرعمویش یولیانوس مرتد را به سلطنت برگزیدند. کنستانتینوس که در جریان جنگ با ایرانیان بیمار و رنجور هم شده بود، در اواخر 361 م. در کیلیکیه درگذشت و بنا به وصیت خویش تاجوتخت را برای رقیب و دشمنش یولیانوس باقی گذاشت.
یولیانوس مرتد امپراتوری جنگاور بود که پیرو سرسخت آیین مهر و دشمن مسیحیت محسوب میشد و لشکرکشیاش به ایران گویا تا حدودی با هدفِ فتح کردنِ سرزمین مقدس مهر و زادگاه زرتشت همراه بوده و به جهادی دینی شباهت داشته است. در این لشکرکشی هم آمیانوس مارکلینوس تاریخنویس با او همراه بود و هم شاهزاده هرمز فرزند هرمز دوم که در 301 م. به روم تبعیدش کرده بودند و حالا در ارتش روم مقام سپهسالاری پیدا کرده بود. ارتش روم هشتاد تا نود هزار سرباز داشت و در بهمن ماه 362 م. (مارس 363 گریگوری) از انتاکیه به حرکت در آمد و طی سه ماه بر سر راه خود همهی شهرها را غارت و مردم را کشتار کرد. رومیان با وجود آن که تا دروازههای تیسفون پیش آمده بودند، تلاشی برای گرفتن آن نکردند و در خردادماه 363 م. راه رفته را بازگشتند، در حالی که جنگ روانی ایرانیان باعث شده بود دچار پراکندگی و کشمکشهای درونی شوند.
در همین گیر و دار بود که یولیانوس زخمی برداشت و در نیمه شب 5/4/363 م. (26 ژوئن) درگذشت. یوویانوس که شتابزده به جای او انتخاب شده بود، مسیحی بود و اطرافیانش هم همگی مسیحی بودند. در روایتهای رومی آمده که یولیانوس مرتد را یکی از سربازان رومی که مسیحی بود به قتل رساند، و گزارش طبری را هم داریم که میگوید یوویانوس (یوسانوس) پس از به دست گرفتن زمام امور با هشتاد تن از اردوی خود جدا شد و نزد شاپور رفت و شاهنشاه با او ابراز دوستی کرد و «به خاطر سپاسگزاری از کاری که کرده بود او را در آغوش کشید» و با هم غذا خوردند. بعد هم شاپور به رومیان اعلام میکند که باید یوویانوس را به امپراتوری بپذیرند و طبری که این گزارش جالب را ثبت کرده، نوشته که سلطنت یوویانوس بعد از این ماجرا بود که تثبیت شد و قوام گرفت.[11]
بنابراین روشن است که یوویانوس به احتمال زیاد از همان ابتدای کار یکی از هواداران شاپور و ایرانیان محسوب میشده و احتمالاً به خاطر عقاید مسیحیاش از ارتداد یولیانوس ناخوشنود بوده است. به احتمال زیاد تبلیغات سیاسی ایرانیان که ارتداد امپراتور را به رخ سربازان و سرداران مسیحیاش میکشیدند بر او اثر کرده و با همکاری ایرانیان دسیسهای چیده که نتیجهاش مرگ امپراتور مهاجم و به قدرت رسیدن خودش بوده است. فرودستیاش در برابر ایرانیانی را که با این تعبیر همدست و کارفرمای او بودهاند از اینجا میتوان دریافت که بیدرنگ پس از به تخت نشستن قراردادی خفتبار با شاپور بست و همهی فتوحات ساسانیان را به رسمیت شمرد و نصیبین و سنجار و ارمنستان را به ایران واسپرد. البته این را هم باید در نظر داشت که ناگزیر هم بود که چنین کند تا جان خود و سپاهیانش را بخرد. شاپور پس از عقد این قرارداد اجازه داد رومیان به کشورشان بازگردند و دیگر از تعقیب و کشتارشان دست برداشت.[12] هستهی مرکزی زیان رومیان از این قرارداد نصیبین بود که دویست سال بود در دست رومیان قرار داشت و پایگاه استوار ایشان در میانرودان محسوب میشد. شاپور برای تغییر دادن بافت جمعیتی نصیبین و ایرانی کردن آن به سرعت دست به کار شد و دوازده هزار خانوار از مردم استخر و اصفهان را به آنجا کوچاند.[13]
با این همه، طالع دولت یوویانوس زود غروب کرد و تاجوتخت روم به والنس رسید که مردی جاهطلب اما کماستعداد بود. او کوشید با بسیج نیروی نظامی بزرگی آسورستان و آناتولی را بار دیگر اشغال کند. در 365 م. زمینلرزهی بزرگی با شدت 8 ـ 9 ریشتر در زیر دریا رخ داد و تسونامی بزرگی که بدان خاطر برخاست کرت را درهم کوبید و بالکان را با آشفتگی و ویرانی روبهرو ساخت. والنس از آشفتگیِ برخاسته از این واقعه سود جست و به آناتولی لشکر کشید. اما وقتی در مهرماه 365 م. به سزاریه در کاپادوکیه رسید خبردار شد که پسرعموی یولیانوس مرتد که پروکوپیوس نام داشت در کنستانتینوپل شورش کرده و ادعای سلطنت دارد.
کار پروکوپیوس به زودی بالا گرفت و طی شش ماه بعد تراکیه و بخش غربی آناتولی را در اختیار گرفت. اما در بهار 366 م. والنس با سپاهیانش به جنگ او رفت و در اردیبهشت او را شکست داد و به قتل رساند. طی سال بعد او با شورش قبایل گت درگیر بود، تا این که شاهزادهای به نام بابا، که شاپور پدرش ارشک دوم را از حکومت ارمنستان خلعش کرده بود، گریخت و به والنس پناه برد. والنس سپاهی به فرماندهی فلاویوس آرینتایوس[14] را همراهِ بابا کرد تا ارمنستان را بگیرد و همچون شاهی دستنشاندهی روم بر آنجا حکومت کند. این آرینتایوس سرداری لایق و نیرومند بود که پیشتر پروکوپیوس را شکست داده بود، اما یارای رویارویی با شاپور را نداشت. شاه ایران در یک نبرد به سادگی رومیان را در هم شکست و بابا را فراری داد.
والنس که از بابا همچون دستاویزی برای حمله به ایران بهره میجست، بار دیگر در 370 م. ارتشی بزرگتر در اختیار او گذاشت. این ارتش موفقیت بیشتری به دست آورد، اما در حاشیهی غربی ارمنستان زمینگیر شد و در همانجا در لاک دفاعی فرو رفت. شاپور که در این هنگام با کوشانشاه اختلافی پیدا کرده بود و در ایران شرقی به سر میبرد به مدت پنج سال کاری به کار ایشان نداشت، اما چنین مینماید که پیامی برای بابا فرستاده و او را به شرطِ فرمانبرداری در مقام خود ابقا کرده باشد. چون چنان که گفتیم، ناگهان در همین گیر و دار بابا شروع کرد به محدود کردن نفوذ رومیان در منطقه و نرسه اسقف ارمنستان را، که هوادار رومیان بود، اعدام کرد. والنس با مکر و فریب کوشید بابا را از میان بردارد و پس از چند کوشش بالاخره موفق شد و او را به قتل رساند، اما پس از او پسرش ورازداد به قدرت رسید که در سیاست پیروی از ساسانیان از پدرش هم تندروتر بود.
در این میان ناگهان مردم کیلیکیه هم در محل قونیهی امروز سر به شورش برداشتند و قوای رومی که در مرزهای ارمنستان خیمه زده بودند ناگزیر شدند به آن سو بازگردند. چنین مینماید که شورش کیلیکیه بخشی از یک برنامهی گستردهتر دولت ایران بوده باشد، چون هنوز رومیان در کیلیکیه تثبیت نشده بودند که ملکه ماویه در آسورستان به همراه اعرابی که تابعش بودند به رومیان تاخت آورد و ایشان را از فنیقیه و فلسطین بیرون راند. ماویه رهبر اتحادیهای نیرومند از اعراب بود که تنوخی خوانده میشدند. شوهر او الحواری نام داشت و رهبر این اتحادیه بود، پس از مرگ او چون پسری از پشتش زاده نشده بود، همسرش ماویه رهبری تنوخیها را بر عهده گرفت.[15]
تنوخیها آشکارا هوادار ساسانیان بودند و پیشتر در جریان حملهی رومیان از حلب رانده شده بودند. ماویه نیروهای خود را با یارگیری از قبایل عرب جنوبی تقویت کرد و از همان جا به پادگانهای رومی که در حاشیهی فلسطین و شمال مصر قرار داشتند حمله برد. او تا مرزهای مصر پیشروی کرد و چندین بار سپاهیان رومی را شکست داد. تا این که والنس در نهایت با ارتشی بزرگ به جنگ او رفت، اما شکست خورد و ناگزیر شد آسورستان را به او واگذار کند و با عهدنامهای جلوی پیشروی بیشتر او به سوی آناتولی را بگیرد. برای تثبیت این عهدنامه دختر ماویه با سپهسالار رومیان، که ویکتور نام داشت، ازدواج کرد. ماویه شرایط قرارداد با روم را با دقت مراعات کرد و به خاطر عهدشناسی و پایبندی به قول و قرارهایش بسیار در منابع رومی ستوده شده است.[16]
منابع معاصر رومی از ماویه با تحسین و شگفتی یاد کردهاند و منابع متأخرترِ مسیحی کوشیدهاند او را رومیتبار و مسیحی قلمداد کنند و دلیل جنگهایش با رومیان را به اختلافی مذهبی در درون دایرهی مسیحیت حمل کنند، در حالی که اسناد تاریخی گواهی میدهند بیشک عرب و به احتمال زیاد مشرک بوده است.[17] گزارش تاریخنویسان معاصر دربارهی ارتباط او با یک راهب مسیحی گمنام[18] دست بر قضا نشانگر آن است که او مسیحی نبوده و به فرقهها و مذاهب مسیحی روزگار خویش تعلق نداشته است، چون وقتی با رومیان صلح کرد یکی از شرطهایش آن بود که اسقف سرزمینهای زیر فرمان او همین راهب باشد.[19] چنین هم شد و نخستین اسقف مسیحیان عرب همین راهب تارک دنیایی شد که گویا موسی نام داشته است.[20] آشکار است که قصد داشته مسیحیان آسورستان و عربستان را از زیر نفوذ رومیان خارج کند و به سیطرهی اسقفهای مرتبط با روم در قلمرو خویش پایان دهد.
در واقع، رفتار موسی راهب به رهبران مسیحی شباهتی ندارد. او کلیسا و مرکز تبلیغیای در عربستان و آسورستان پدید نیاورد و سلسلهمراتب کلیسایی را به هیچ گرفت و همچون مبلغی دورهگرد به تنهایی در میان قبایل کوچگرد میگشت و بیشتر مثل ریشسپید و قاضی بین قبایل عمل میکرد و هیچ سازمان و نهاد مسیحیای از او باقی نماند.[21] اینها همه نشان میدهد که در تعریفِ اسقف و رهبر نهادی مسیحی نمیگنجیده است. نشانهی دیگری که بیتوجهی ماریه به عقاید مسیحی و موقعیت بیرونیاش نسبت به فرقههای متعصب مسیحی را نشان میدهد، آن است که دخترش را به عقد ویکتور درآورد که سرداری کاتولیک بود، و بعدتر برای یاری به والنس قوا فرستاد که تعصبی در مذهب آریان داشت و دشمن کاتولیکها محسوب میشد.[22] یعنی نسبت به مرزبندی فرقههای درونی مسیحیت که در آن روزگار برای مسیحیان مسئلهی مرگ و زندگی بود، حساسیتی نشان نمی داد. به این شکل، شورش همزمان اعراب و کیلیکیها برنامهی نظامی شاپور را که بیرون راندن رومیان از سراسر استانهای شرقی ایران قدیم بود تحقق بخشید، بیآنکه حضور ارتش ساسانی را در منطقه ضروری سازد.
با مرور پویایی جمعیتی این دوران روشن میشود که قلمرو روم شرقی زیر فشار دو نیروی جمعیتی بزرگ قرار داشته است. یکی گتها که در پیوند با سارماتها و سکاها از شمال به استانهای آسیا و پانونیا و ایلوریا حمله میکردند، و دیگری اعراب که از شرق وارد صحنه شدند و آسورستان و عربستان را از قوای رومی پاکسازی کردند. این را باید در کنار این نکته دید که فرزندان ارشک دوم، یعنی بابا و ورازداد که بر ارمنستان فرمان میراندند، هم در نهایت کارگزارانی وفادار به ساسانیان بودند و قفقاز و بخشی از آناتولی را از رومیان پاکسازی کردند. چنین مینماید که در میان نیروهای یادشده تنها ارمنیها بودند که پیوند سازمانی روشنی با دربار ساسانی داشتهاند و در مقام شهربانان استانی ایرانی فرمان میراندهاند.
قلمرو آسورستان و عربستان و همچنین شمال دریای سیاه، با وجود پیوندهای استوارش با سیاست ایرانی، با جمعیتهای تازه به میدان آمدهی عرب و گت تا حدودی خودمختار عمل میکرد و ساختار قدرتاش کوچگردانه بود. یعنی بر اتحادیههای قبیلهای استوار شده و هنوز ساختاری مستقر و شهرنشین به خود نگرفته بود. چنین مینماید که این دو نیرو برای چیرگی بر آناتولی با هم رقابتی شدید داشته باشند و بازماندهی نیمهجان امپراتوری روم زیر فشارشان پاره پاره شده باشد. ماویه صلحش با رومیان را چندان جدی گرفت که وقتی گتها به کنستانتینوپل حمله بردند رستهای از سواران عرب را به یاری والنس فرستاد، اما امپراتور در نبرد آدریانوپل کشته شد و سپاه عرب هم سخت آسیب دید. امپراتور بعدی، تئودوسیوس، با گتها کنار آمد و به نفوذ ایشان در آناتولی میدان داد. در نتیجه عهدنامهی پیشیناش با اعراب را نقض کرد. در نتیجه عربها در 383 م. بار دیگر با رومیان جنگیدند و در قلمروشان پیشروی کردند. ماویه دیرزمانی بر اتحادیهی تنوخی فرمان راند و در 425 م. در جایی به نام خناصر در نزدیک حلب درگذشت.[23]
- Theodoret, Historia religiosa, I, 11–12. ↑
- Theodoret, Historia Ecclesiastica, II, 30, 1–14. ↑
- Ammianus Marcelinus, XVII, 5. ↑
- شاهنامهی خالقیمطلق، 1388، ج.6: 311. ↑
- شاهنامهی خالقیمطلق، 1388، ج.6: 325. ↑
- Ammianus Marcellinus, XVII.5.3 – 8; Zonaras, XII.9.25 – 7. ↑
- Ammianus Marcellinus, XVII.5.9 – 14; Zonaras, XII.9.28 – 9. ↑
- Libanius, Epistle, 331; Ammianus Marcellinus, XVII.14.1 – 3 & XVIII.6.17 – 8; Eunapius, Lives of the Sophists, VI. 5.1 – 10. ↑
- Ammianus Marcelinus, XIX. ↑
- Ammianus Marcellinus, XX.11.6–25. ↑
- طبری، 1362،ج.2: 602 ـ 604. ↑
- Ammianus Marcelinus, XXIII. ↑
- طبری، 1362،ج.2: 604. ↑
- Flavius Arinthaeus ↑
- Ball, 2001: 98 – 102. ↑
- Bowersock et al., 1999: 569. ↑
- Bowersock et al., 1999: 569. ↑
- Bowersock et al., 1999: 569. ↑
- Jensen, 1996: 73 – 75. ↑
- Ball, 2001: 100 – 101. ↑
- Butler and Burns, 2000: 68. ↑
- Martindale & Jones, 1971: 958 – 959. ↑
- Ball, 2001: 98 – 102. ↑
ادامه مطلب: بخش چهارم: دستگاه سیاسی – گفتار ششم: جنگ – دوم: کارکرد ارتش ساسانی – دورهی سوم: عصر قباد