بهار سال 1393 (1)
دوشنبه 3 فروردین 1393
چه نام زیبایی داشت؛
جمشید داناییفر.
کاش اشموغان دروغ گفته باشند و هنوز هم داشته باشد…
دریغا آنگاه که در ایران زمین، جمشید به گاهِ نوروز به جهان زیرین تبعید گردد…
برای جمشید
جام جمشید درشکسته، نگون شام جمشید و غربتِ هامون
آن حوالی غریو اشموغان واین حواشی عقیده ای مجنون
چند پیکر، تکیده و نادان آن بلوچ است و این یکی پشتون
کاسهی سر ز وَهم گندیده خانهی چشم از تعصب، خون
تیره ی پشت، تیغِ آدمکش یکسره مشت، یک سرا افیون
پرچمی از دروغ میسازد قوم ضحاک و فاش افرازد
عید نوروز و قتل جمشیدان؟ عقل گویا که عرصه می بازد
رستم از این سرا مگر رفته؟ کاین چنین دیو خشم می تازد؟
عدل و دادت، خدای! روشن شد نردبازی که طاس اندازد
این همان کشورِ تهمتنهاست؟ سرزمین همای و بهمنهاست؟
سیستان؟ قلمرو زرتشت؟ شهر یعقوب لیثِ آهنهاست؟
داغ شد نگاهم که نشناسم این همه دیگری، همان منهاست؟
روز نوروز، کشته شد جمشید وز سر شرم نعره زد خورشید
چرخه ی خشم و صبر کامل شد خون خود جم به جام میپاشید
پنجشنبه 1393/1/7
معمولا در روزهای پس از نوروز حساب و کتابی میکنم و نگاهی نقادانه به کارنامهی سال گذشتهام میاندازم. معیار اصلی هم دگرگونیهاست، یعنی شناسایی و تأمل دربارهی فاصلهای که از شروینِ نوروز سال پیش گرفتهام، و مقدار این فاصله و زاویهاش و دامنهاش و شدتاش!
این خودارزیابی و مرور خودانگاره امری شخصی است که معمولا نمیتوان دربارهاش زیاد با دیگران سخن گفت. اما امسال به نتیجهای رسیدم که برایم نامنتظره بود و میخواهم این یکی را با شما شریک شوم.
ماجرا آن است که نوروز سال 1392، قراری با خود داشتم و آن هم این که فعالیتهای اجتماعیام را کمتر کنم و چنین هم کردم. تقریبا سراسر سال گذشته را از فعالیتهای جمعی بازنشسته بودم، به ندرت دعوتی برای سخنرانی یا تدریس یا نوشتن را پذیرفتم، و بارِ راهبری موسسه خورشید و سایر سازمانهایی که همراهشان هستم، یکسره بر دوش دوستانم بود. دلیل این خلوت هم تمرکز بر طرحی پژوهشی بود که امیدوارم تا چند سال بعد چیزکی از نتایجش به دست یاران برسد.
با این مقدمه شگفتی مرا دریابید، وقتی دیدم طی سالِ کنارهجویانهای که گذشت، شمار دوستان و آشنایانم رشدی عجیب یافته است. نمونهاش این که در همین فیسبوک، نوروز پارسال شمار دوستانم کمی بیش از دو هزار بود و حالا کمی کمتر از چهار هزار است، و این در حالی است که مشارکتم این شبکه همچنان محدود مانده به ارسال چند پیام در هفته.
حالا که به سال 1392 مینگرم، بزرگترین سرمایهای که در آن اندوختهام را دوستان فراوان تازه میبینم، و عمیقتر شدن دوستیهایی که با یاران قدیم دارم، و آن مهری که میانمان شتابان میبالد و پاکیزه میشکفد.
لازم دیدم آگاهتان کنم که از این اندوختهی ارجمند شادمانم، از دیدارتان و همراهیتان سرافرازم، و همچنان در شگفتم که در این روزگار ناهموار، چگونه بختِ دوستی با شماری چنان چشمگیر از مردمانی چنین خوشایند نصیبم شده است.
شادمانم از وجود و حضور همهی شما، ای همهی دوستانی که دیده یا ندیده، مهرتان را در دل دارم
شنبه 1393/1/9
– سلام علیکم حاج آقا.
– سلام علیک، بفرمایین، برای شبِ چهارشنبهي آخر سال آجیل میخوای عمو؟
– نه حاجی، اگر ایرادی نداشته باشه چند تا سؤال داشتم دربارهی این همسایهی شما. از مسجد محل پرسیدم نشونی حجره شما رو دادن گفتن شما آدم مسئول و متعهدی هستین.
– آهان! برای تحقیق و گزینش و این حرفا اومدی؟
– بعله، با اجازهتون. این همسایهی شما، حاج سیدِ بینوکّی اخیرا قراره استخدام بشه در صنایع چوب «آریامبلِ مهرفرهنگ» که استحضار دارین از شرکتهای دولتیه زیر نظر «سازمان» هستش!
– بعله! بعله!
– میخواستیم ببینیم این سید بینوکی که تولیدیِ چوب داره، چه جور آدمیه؟ چقدر متعهده به بندهای اصلی قانون اساسی؟ مستحضرین که! مراسم هیأت قمهزنان اردوبادیهای مقیم مرکز رو شرکت میکنه؟ اصلا بابت این چوبهایی که تولید میکنه میفروشه خمس میده؟ یعنی حلاله؟
– والله تا جایی که من خبر دارم خیلی آدم متعهدِ خوبیه. غیبت نشه، فقط این رو بگم که ایشون اولش مسیحی بوده بعدش به دین ما مشرّف شده. اصلا خارجیه ایشون.
– عجب، پس چطور سید شده؟
– اون یک اصطلاحه دیگه! شما جدی نگیرین. بعله، ایشون اصلا ایتالیاییه، اسم پدرش هم بر خلاف مشهور، حاجی یدالله جبتَی نیست، در اصل اسم باباش یک چیزی بوده که معربش شده جبتی، اسمش بوده ژِبِرتی یا ژِپِتی؛ نمیدونم! شاید هم ژِپرتو یا زپرتی بوده؟
-خوب، اجازه بدین اینا رو یادداشت کنم. خیلی مهمه. پس فرمودین باباش زپرتی بوده… شما در جریانین که، حاج آقا، خارجیا صدی نود و نه تاشون جاسوس سیا و موسادن. به خصوص زپرتیهاشون…
– بعله، در جریانم، باید احتیاط کرد آقا. خلاصه، اسم خودش هم سید بینوکی نبوده اولش، پینوکی یا یک چیزی شبیه به این بوده، بعد از این که رفته حج و مشرّف شده عوضش کرده و گذاشته بینوکی.
– یعنی ایشون اول رفته حج بعد مشرّف شده؟
– بعله حاجی، میگن اولش توی دکان نجاری باباش کار میکرده توی یک بندری در ایتالیا. خیلی هم کار و بارش رونقی نداشته، چون میگفت اهالی شهرش داخل آدم حسابش نمیکردن. بعدش بار میخوره برای کاری میره مکه و اونجا چند تا ایرونی میبینه. یه بار تعریف میکرد که با دیدن ایرونیها دروازههای امکانات نو به روش باز شده، این میشه که خدا رو شکر میکنه و مشرّف میشه و میاد ایران تولیدی چوب باز میکنه. شما نمیدونین حالا کارش چه سکه شده، روزی دو تا وانت چوب از اینجا میبرن. همه هم تراشیده و صاف، عینِ میلگردِ چوبی…
– خوب، این چوبها رو از کجا میاره؟ اینجا که درختی، جنگلی، چیزی نیست.
– والله اینشو دیگه نمیدونم. فقط از این و اون شنیدم که این بندهی خدا همون وقتی که توی فرنگ بوده هم آدم نظر کردهای بوده و کلی معجزات و کرامات ازش دیدن. حتا بعضیا میگن مثل مسیح بوده، چون پدرش نجار بوده… البته میگن برعکس حضرت مسیح بوده، چون سید بینوکی مادر نداشته…
– یعنی میخواین بگین چوبها رو از عالم غیب میاره؟ پس یعنی جادوگره، با اجنه ارتباط داره، هان؟ شاید هم شیطونپرست باشه. ببینم، آهنگ متال گوش نمیده؟ دوست دختر داره؟ چند تا؟
– والله من نمیدونم. ولی یه چیزایی مردم میگن که تعریف میکنم براتون. اون چه که با چشم خودم دیدم اینه که مثل علافا صبحا میاد بیرون و تا ظهر میگرده توی بازار و خیابون و با مردم گپ میزنه، همیشه هم یه دستمالی جلوی دماغشه، آخه سالهاست که زکام داره، بعدش هم بدو بدو سرِ ظهر میره خونه و تا شب دو تا وانت چوب از دم در خونهاش تخلیه میکنن…
دوشنبه 1393/1/10
تضمین چهارم
یک راز دور و دیرین افشا کنم برایت در مسلک مغانه جز مهر نیست غایت
گر این هنر نداری، در خانه نیست جایت یا بندهی خود آیی یا خود شوی خدایت
«زآن یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکتهدان عشقی بشنو تو این حکایت»
هفت آسمان نگنجد در هیبت نَبَردم من واپسین سوارم، من آسماننَوَردم
چون هورمزدِ گردون گردِ زمین نگردم من در مدار مهرم، یکتاست چشم زردم
«بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یارب مباد کس را مخدوم بیعنایت»
آن جادوی مغانه، وآن بادهها چه شد پس؟ از این میِ سبکسر شد جامها همه گَس
زاین کودکان نبالید مردی بسنده و بس در مغز، خام و پوکاند این میوههای نارس
«رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس گویا ولیشناسان رفتند از این ولایت»
بسیار طرز هشدار انگیخت ترس بیجا زنهارها پیاپی، هشدار بیمهابا
این پرسش قدیمی اینک به جاست اما کاین داوِ سخت ارزد با این قمار آیا؟
«در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت»
خشم خدنگ، چرخا، بیهوده تیز بندی بر پالهنگ رستم کی آرد آن گزندی؟
اسفندیار گشتم، عنقا چو گفت پندی دل از شکوه تیرش، ای چشم، چون بکَندی؟
«چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی؟ جانا روا نباشد خونریز را حمایت»
از وهمِ نیست رویید نفرین عبد و معبود صد فرقه در هیاهو، کاینسان نبود، یا بود
در ناف سبز گرداب، مردهاست هرکه آسود آوردگاه خونین کِی گام بنده آلود؟
«در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت»
دیو یقین بخوانده افسون وهمِ نابود از این فریب، چشمان آزرده گشت و فرسود
دردِ جذام جزم است این انگبینهاندود این عقدهی عقیده است پنهان به بهره و سود
«از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود زنهار از این بیابان واین راه بی نهایت»
نور خروش آتش آمیخته به خونم این مشت خاک جسمم و این جام آبگونم
زروان بیکرانه، این بود آزمونم آرام در درونم، غوغاست در برونم
«ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایهی عنایت»
قطعیتی که جویند در آسمان، نشایَست جز این مسیر مسکین پس بیگمان رهی هست
کردارهای قاطع جبر سپهر بشکست وآن بند ناف خود را از این دروغ بگسست
«این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت»
در دل نشست یادت، وز چشم رفت خوابم مهرت شکفت ناگه، جوشد شگفت آبم
انگیخت جلوهها شب در سایه آفتابم یک سطر بود و بس بود سر تا ته کتابم
«هرچند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت»
شروین، طلوع کردی در آسمان حافظ چون مهرِ پاک گردون، آغشته جان حافظ
زند و زبور بشکن، بشکن زبان حافظ تا حکمت مغانه جوشد میان حافظ
«عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت»
سه شنبه 1393/1/12
اعتراف سوم: اعتراف میکنم که یک عقلگرای عصا قورت داده هستم!
این اعتراف را باید در ادامهی اعتراف قبلیام خواند و فهم کرد. شاید برخی از آشنایان -بیشتر به این دلیل که همدلانه گوش سپردنم به حرفهای بسیار متنوع و نظرگاههای بسیار گوناگون (و گاهی آشکارا چرند!) را دیدهاند- فکر کنند که من به شکلی از نسبیتگرایی در حوزهی صحت گزارهها باور دارم. منظورم از نسبیتگرایی همان طرز فکری است که این روزها باب هم شده و معمولا در قالب چنین گزارههایی صورتبندی میشود:
«هرچیزی از دیدِ گویندهاش درست است، پس در کل هر حرفی نسبتا درست است»
«دربارهی فلان عقیده نمیشود اظهار نظر کرد، چون باید حتما به آن ایمان/ باور/ دلبستگی داشته باشی تا درست فهماش کنی»
«هیچ معیار مطلقی برای درستی و حقیقت وجود ندارد، پس هرکسی حق دارد هر نظری میخواهد را حقیقت مطلق بداند.»
«اصولا هیچ فراروایتی وجود ندارد که مستقل از نظامهای سلطه بخواهد حقایق را بازنمایی کند.»
این برداشت از مفهوم حقیقتنماییِ یک نظریه یا ایده و صحتِ گزارهها، دست بر قضا روز به روز بیشتر مُد میشود و در جریان گره خوردن به شعارهای پسامدرنی -که در ایران خوب ترجمه و بد فهمیده شده- شیک و مجلسی هم هست و مناسب برای جلوهفروشی در محافل روشنفکرانه.
اعتراف میکنم که به نظر من این دیدگاه یکسره نادرست است! اعتراف میکنم که به نظر من پایبندی و دلبستگی و ایمان قلبی افراد به ایدههایشان یا تعدادشان به هیچ عنوان بر اعتبار منطقی یا عقلانی آن چیزی اضافه نمیکند. اعتراف میکنم که اصلا گمان نمیکنم دقیقترین و درستترین اظهار نظرها باید از «درون» دستگاههای نظری اظهار شود، برعکس، فکر میکنم همیشه شکلی از حاشیهنشینی و امکان دسترسی به «نگاه از بیرون» است که اعتبار یک داوری نظری را تضمین میکند. اعتراف میکنم که به نظرم حقیقت بودنِ یک گزاره، ایده یا نظریه، به هیچ عنوان با قطعی یا مطلقا درست بودناش ارتباطی ندارد. برخی از گزارهها درست هستند و برخی غلط، بی آن که هیچ یک از آنها مطلقا درست باشند یا بشود دربارهی درست بودنشان مطمئن شد. اعتراف میکنم که به نظرم واژگونهی قضیه درست است. یعنی گزارهها و ایدهها و نظریههایی که دعوی مطلق بودن و قطعیت و حقیقتنمایی محض را دارند، به احتمال خیلی خیلی زیاد نادرست هستند. در واقع اعتراف میکنم که یکی از معیارهایم برای نادرست شمردن ایدهها همین دعویِ مطلقیت و قطعیت است، چون آن «نگاه انتقادی از بیرون» که ذکر خیرش گذشت را منتفی میسازد.
اعتراف میکنم که به انقراض فراروایتها و این خزعبلات پسامدرنیستی باور ندارم، و اصولا فکر نمیکنم فراروایتها، بستههایی تر و تمیز و بیشیله پیله با سازگاری منطقی مطلق در اندرونشان باشند. فراروایتها – که دیدگاه نسبیتانگارِ مذکور و رویکردِ پسامدرن هم نمونههایی پنهانکار از آن است- از سویی همواره جزئیات و حواشی رسیدگیناپذیرِ برخاسته از میل و خواستِ سخنگویانشان را حمل میکنند، و از سوی دیگر همیشه اصول و ارکان و گزارههایی را دارا هستند که وابسته به منافع و قدرت و این جور چیزهاست. اما این ویژگی مشترک تمام نظامهای فکری، یعنی همهی دستگاههای موسوم به فراروایت است. فرارورایتها و دستگاههای نظری در عین حال همواره ناکامل و گشوده هستند. یعنی انسجام منطقی محضی در درون خود ندارند و مواردی از ناسازگاری، ابهام و پدر هوا بودنِ منطقی در گوشه و کنارشان یافت میشود. در عینِ وجود این اختلال نیچهای- دریدایی، برخی از این دستگاههای نظری درستتر از برخی دیگر هستند. برخی بیشتر و برخی کمتر توسط نظامهای سلطه تعیین میشوند، و ناسازگاری منطقی درونیِ برخی بیش از بقیه است. برخورداری نسبیِ نظریهها از حقیقت، به معنای نسبیتِ خودِ حقیقت نیست، که به معنای انتسابِ معناها به غایتی از جنس شناسایی است، که پویایی و سیال بودناش ناقض قطعیت است، اما قاطعیت در ترجیح نظری بر نظری دیگر را نقض نمیکند.
اعتراف میکنم که بر اساس تمام این حرفها، آنچه که امروز به نام علم (Science) خوانده میشود، به نظرم معتبرترین و درستترین دستگاه نظریِ شناخته شده است. اعتراف میکنم که به معیارهایی مثل رسیدگیپذیری (و در صورت امکان آزمونپذیری)، دقت، انسجام و همسازگاری منطقی، و عقلانی بودنِ روندهای استدلال پایبند هستم و بر این مبنا ایدههای درست و نادرست را از هم تفکیک میکنم، بی آن که در بینشان جستجوگرِ قطعیتی باشم. اعتراف میکنم که علوم «سخت» -یعنی طبیعیات به قول قدما- برایم زیربنایی از صحت بر میسازد که ایدههای علوم نرم –یعنی علوم انسانی به تعبیر معاصران- را بر اساس آن محک میزنم. اعتراف میکنم که به وحدت رویه معتقدم و فکر میکنم در تمام عرصهها، میتوان و باید با یک روششناسی یکپارچه حقیقت تولید کرد. برای پرهیز از پوزیتیویسم یا ساینتیسمِ سادهلوحانه، رویکرد سیستمی و روش میانرشتهای را در این زمینه میپسندم و از آن پیروی میکنم، در عین حال به قدر همان پوزیتیویسم و ساینتیسم مندرسِ قدیمی، از نظر روششناسی سختگیر و خردهگیر هست. اعتراف میکنم که اظهار نظرهای تکه پاره و نکتهسنجیهای روشنفکرانهي مدِ روز بیشتر برایم سرگرمیای فکری است، تا کارِ نظری جدی، و تولید کنندگان و مصرف کنندگانش را چندان جدی نمیگیرم، مگر آن که علاوه بر آن دستاورد و بهرهای از یک نظام سازمان یافتهی نظری داشته باشند. اعتراف میکنم که به دستگاهسازی علاقه دارم و اصولا هیچ ایدهای را در مقام حقیقت ارجمند نمیدانم، مگر آن که دستگاه نظری روشن و سنجیدهای پشتیبانش باشد.
اعتراف میکنم که سفت و سخت به رواداری و تساهل پایبندم و به همین دلیل گفتارهای همگان را همدلانه و مهربانانه گوش میکنم و در فهم آن میکوشم، اما اعتراف میکنم که در نهایت حقِ اظهار نظر را با حقِ تحمیل نظرِ خویش به عنوان حقیقت یکی نمیدانم و بخش بزرگی از اظهار نظرها را که چرند میدانم، وقتی از حیطهی باوری شخصی خارج میشوند و همچون حقیقتی در عرصهی عمومی طرح میشوند، مردود میدانم. اعتراف میکنم از منظری زیباییشناسانه (و نه شناختشناسانه) شیفتهی تخیلِ نهفته در باورهای عجیب و غریب و نادرست هستم، مشتاقانه از آنها تغذیه میکنم و با دست و دلِ باز از آنها هنگام نوشتن داستان و کشیدن نقاشی و سرودن شعر و فعالیتهای هنری بهره میبرم. اما در ضمن اعتراف میکنم که همهی این سرگرمیهای جالب و جذاب را بیرونِ دروازههای معبد دانش جا میگذارم و آنجا که سخن از حقیقت و علم پیش میآید، اعتباری برایشان قایل نیستم.
اعتراف میکنم که در زمینهی نقد و ابطال نظریهها و افکار سختگیر و بیرحم هستم، و کوشیدهام دربارهی آرای خویش هم همین موضع را حفظ کنم. چرا که تنها ایدهها و آرایی شایستهی نام حقیقت هستند، که در برابر چنین محکِ دشوار و تهاجم عقلانیای مقاومت کنند و بتوانند روی پای خویش بایستند. اعتراف میکنم که بر این مبنا، جادوگری، طالعبینی، علوم غریبه، احضار ارواح، جنگیری، فنگشویی، هومیوپاتی و حتا نظریههایی علمی یا شبهعلمی که با شتاب رو به انقراض دارند را موهوم و تخیلی و ناراست میدانم. اعتراف میکنم که سخت با این سخن آرتور سی کلارک موافقم که «دانش وقتی از حدی فربهتر شود، همچون جادو جلوه میکند»، و اعتراف میکنم که بزرگترین جلوهی هنر جادوگری را در همین عرصهی به ظاهر خشک و سختِ علمی جستهام و یافتهام!
ای دوستان و عزیزانی که ایدههایتان برایم سرچشمهی الهام است و جذاب، و داشتنِ این ایدهها را هم حقِ مسلمتان میدانم، و بیتوجه به مضمون و صحت این ایدهها مهرتان را در دل دارم، اعتراف میکنم که بخش عمدهی باورهای بخش عمدهی شما را نادرست میدانم!
پاسخها به پرسش دوستان:
مونا جان: استحکام و استواری متن شاید نشانهی امری اخلاقی یعنی قاطعیت باشد، نه قطعیت که مرضی شناختی است. منظور از «شناسایی» باور به این اصل است که امکان اصلاح برداشتها و بازنماییها و حرکتشان به سمت «چیزی که هست» وجود دارد، هرچند هرگز آن چیز محضِ بیرونی کاملا شناخته نخواهد شد. دربارهی پایبندی و دلبستگی و ایمان هم فکر میکنم همواره از درون رخ میدهند و اموری هیجانی- عاطفی هستند، که البته همواره کمابیش در همه هستند و ایرادی هم ندارند، اما نمیشود مبنای صحت یا اعتبار فرضشان کرد.
مهدی جان: بیشک قصدم از نوشتن اعترافات گرفتن تایید نیست، که برای این کار روشهای جا افتادهی فراوانی وجود دارد. اعترافگویی هنگامی که با دفاع از موضع خود همراه باشد، امری ضد تایید است. پس آماجم تا حدودی برعکسِ آن، اعلام موضع است و مرزبندی با افکار عمومی. این کار را شاید بعضی مبارزهطلبی تفسیر کنند. اما فکر کنم که از لحنم روشن است که مقصود من این هم نیست. به سادگی آنچه که هستم و شاید دیگری –بر حسب تعارفی یا کتمانی ناخواسته- بر خلافش را تصور کند، روی دایره بریزم. برای آن که دربارهاش اندیشیده شود و شاید به تاملی دامن بزند. شکی ندارم (و احتمالا نداری که ندارم!) که همه چیز از دست به گریبان شدنِ من و من شروع میشود، اما بعد از این آغاز، اندرکنش با دیگری است که آن را صیقل میزند و میپروراند. سهم دیگری نیز حقی است که باید گزارده شود.
چهارشنبه 1393/1/13
در سوگ شروین
ای بیخرد، فرشتهی بیعقل و داد، عزرائیل یغما کنی ز قبیلهی رندان شاد؟ عزرائیل؟
باری دگر مُغی ز فوج سواران ربوده آز باز از حماقتات همه سوگایم و داد، عزرائیل
همان بارهای اولی که با هم روبرو شدیم، از او خوشم آمد. در نظر اول یک دانشجوی علاقمند عادی بود که سرِ کلاسهایم میآمد. اما وقتی شروع میکرد به پرسش کردن، دایرهی وسیع دانش و هوشمندیاش نمایان میشد. آن قدر افتاده و فروتن بود که مدتی طول کشید تا بفهمیم دانشجوی دکتراست و خودش در دانشگاه درس میدهد. به شوخی میگفتم که شغلش را با ژنهایش به ارث برده. اسم خانوادگیاش استادزاده بود.
شباهتهایی داشتیم که بیشتر به تصادفی عجیب شبیه بود، اسم هردویمان شروین بود، در یک ماه و یک سال و تقریبا یک روز به دنیا آمده بودیم، و علایق مشترکی داشتیم. از هوش مصنوعی و عصبشناسی گرفته تا طراحی بازی. داستان هم مینوشت، و قلم خوبی هم داشت.
همین چند وقت بود که تماس گرفت و برای گپ زدن قراری گذاشتیم، به بهانهی خریدن یک قطعه برای کامپیوترم رفتیم خیابان ولیعصر را گشتی زدیم. گفتنیها بسیار بود. قرار شد هرچه زودتر وقتی بگذاریم و گپی مفصلتر بزنیم.
چه تلخ است آن حقیقت سهمگینی که همهی قول و قرارها را منتفی میکند.
ای کاش خبر رفتناش دروغ سیزده امسالمان میبود…
شنبه 1393/1/16
در راستای ضرورتِ شفافسازی و تنویر افکار عمومی، تصمیم گرفتم توضیحی بدهم دربارهی زروان و قضیهی زروان. دلیلش هم این که دوستان روز به روز بیشتر دربارهی این کلیدواژه پرسش طرح میکنند و این فضای عمومی برای پاسخی کوتاه و فشرده مناسب مینماید.
نخست: دیدگاه زروان چیست؟
قضیه از اینجا شروع شد که طی ده- پانزده سال گذشته بر اساس نظریهی سیستمهای پیچیده نظریهای جامعه-روانشناسانه دربارهی سوژه (من) تدوین کردهام. مسئلهی اصلی، همان پرسش کلیدی علوم انسانی در دهههای آخری قرن بیستم است، یعنی توضیح ارتباط بین «منِ مختارِ خودآگاه» و «نهادِ اجتماعی»، یا عاملیت و ساختار. این نظریه در ابتدای کار پایاننامههای من بود در رشتهی عصبشناسی و بعد به خصوص در جامعهشناسی، تا این که بعدتر به صورت چند جلد کتاب و مجموعهای از مقالهها در آمد و منتشر شد. در این نظریه زمان کلیدِ فهم «من» قلمداد میشود، برای همین هم آن را «دیدگاه زروان» مینامیم، و البته خبر دارید که زروان در زبان پهلوی و اوستایی یعنی «زمان» و اسم ایزد باستانی زمان هم بوده است.
دوم: «منِ پارسی» یعنی چه؟
«دیدگاه زروان» به خودیِ خود یک نظریهی علمی سیستمی است، که به طور میانرشتهای به ساز و کارهای درونی من و چگونگی ارتباطش با نهادهای اجتماعی میپردازد. اما از این نظریه یک دستگاه اخلاقی-راهبردی هم استخراج میشود، که چارچوبی عمومی و جهانی را برای توانمندسازی «من» پیشنهاد میکند. به کمک این بستر نظری شکلی آرمانی از «من» را بر اساس فرهنگ ایرانی استخراج کردهایم و اسمش را گذاشتهایم «منِ پارسی»، که عبارت است از الگویی نظری و انتزاعی، که جامع همهی صفتهای مطلوب و ستوده شده در فرهنگ ایرانی باشد. اسمش را هم از اینجا برگزیدهایم که در دورهی هخامنشیان برای اولین بار «منِ آرمانی» ایرانی صورتبندی شد و با علامت «پارسی» شهرت یافت. در کتاب «داریوش دادگر» هم طی بحث مفصلی نشان دادهام که این برچسب در آن دوران برای خودِ ایرانیها (بر خلاف یونانیها) معنای قومی یا نژادی نداشته است.
برای این که محتوای این دستگاه اخلاقی دقیقا روشن شود، ویژگیهای این منِ پارسی در قالب سی صفتِ عینی و شاخص رسیدگیپذیر گنجانده شده، تا شفاف باشد که پیشنهادمان چیست و راهبرد اجرایش چگونه است. این سی صفت را میتوانید روی تارنمای سوشیانس بیابید: http://soshians.ir/fa/?p=1231
و نسخهی کاغذیاش هم در شمارهی ششم مجلهی فروزش چاپ شده است.
سوم: انجمن زروان چیست؟
طی ده دوازده سال گذشته، برای آموزش راهبردهای عملیاتی برآمده از دیدگاه زروانی کلاسهایی –اولین بار در سازمان مرحوم گفتگوی تمدنها، و بعد در چند دانشگاه و بیشتر در موسسهی خورشید- برگزار شده است. هستهی مرکزی این گروه زروان که ذکر خیرش را نزد یاران و اغیار گاهی میشنوید، از دانشجویان این کلاسها تشکیل شده، به همراه عدهی دیگری که این نظریه و راهبردهایش برایشان جالب است. به عبارت دیگر، هرکس که دستگاه نظری پیشنهاد شده در کتابهای زروان (نظریهی سیستمهای پیچیده/ نظریهی قدرت/ نظریهی منشها. روانشناسی خودانگاره) را کمابیش درست بداند و صفتهای «من پارسی» را هم مطلوب و دلخواه فرض کند، «زروانی» محسوب میشود. نشانهاش هم آن است که قاعدتا اگر اهل بخیه و نظریهپرداز باشد، در راستای نقد و تحلیل و تعمیم و عمیقتر کردنِ این نظریه میکوشد، یا نتایج و پیشبینیهایش را میآزماید. جدای آن هم، چون سی صفت «من پارسی» را مهم و جدی و ارزشمند میداند، در راستای نهادینه کردن آن در خودش و آموزاندناش به دیگران تلاش خواهد کرد. به این ترتیب دو قلمروی نظری و عملی فراهم میشود که هرکس در آن قرار بگیرد و فعالیتی بکند، «زروانی» است و عضو گروه زروان. این گروه نه دفتری دارد و نه دستکی، نه رئیس و نه مرئوسی، و نه خطی و ربطی. به همین سادگی از عدهای از آدمها تشکیل شده که وضعیت «من»شان و سرنوشت «ما» -به خصوص در قلمرو تمدن ایرانی- برایشان اهمیت دارد، در چارچوبی سیستمی به این موضوع میاندیشند، و راه حل را بسط نظامی اخلاقی و عقلانی کردنِ کردارها میدانند.
پنج شنبه 1393/1/21
دیشب فیلم «300: خیزش یک امپراتوری» را دیدم، و به همهتان توصیه میکنم آن را تماشا کنید. نه به خاطر داستان سراپا درهم و برهم و مضحکش، و نه به خاطر جلوههای ویژهی دیدنیاش که اغلب از روی ارباب حلقهها و دزدان دریایی کارائیب دزدیده شده، و حتا نه به خاطر دیالوگهای بیسر و ته و سخنرانیهای مسلسلِ قهرمان داستان دربارهی برتری تمدن یونانی بر «پارسی»؛ بلکه از این رو که تا جایی که من دیدهام، این فیلم رکورددار تعداد دروغهای تاریخی بر دقیقه است و سزاوار است در کتاب گینس جایی برایش باز کنند. فقط یک نمونهاش آن که تمیستوکلس، سردار آتنی، همان اول فیلم میزند داریوش بزرگ هخامنشی را میکشد! خوشبختانه بعدش راز کچل بودنِ خشایارشا که پیشتر در فیلم 300 محل سوال و ایراد بود هم شرح داده میشود و میفهمیم اجرای نوعی مراسم میترایی عامل این اپیلاسیون سلطنتی بوده است!
لباسها، قیافهها، نقشها، کلامها، و همه چیز در این فیلم رگهای نامحسوس از حقایق تاریخ را برگرفته، و آن را در لفافی از خروارها تبلیغ ایدئولوژیک عریان بستهبندی کرده، تا تمدن ایرانی را خوار بنماید و «غربی»هایی که پوزهی «پارسی»ها را به خاک مالیدند را بستاید. جهشی که در چرندگویی این فیلم نسبت به شمارهی اولش (300) دیده میشود، این حدس را تقویت میکند که هالیوود بالاخره به ارزش ذخیرههای گرانبهای «فرهنگی» ایران پی برده و استاد اعظم پورپیرار (یا چه بسا نسخهی گمنامتر و ارزانترش، مهری قلنبه) را برای مشاورهی علمی این فیلم استخدام کرده باشد.
فیلم به قدری تاثیرگذار بود که در این شمارهی مجله الکترونیکی سیمرغ نقدی دربارهاش خواهم نوشت، با این گوشزد که این بیارزشترین فیلمی است که دربارهاش دست به قلم میبرم. در همان شماره چند نوشتار دربارهی تاریخِ واقعی روابط ایران و یونان را هم خواهم گنجاند تا بستر تاریخی بحث روشن شود.
دیدن این فیلم را به همهی ایرانیان توصیه میکنم، چون نشان میدهد که اگر خودشان با خواندن تاریخ و اندیشیدن و انتخاب کردن، هویت خود را بازتعریف نکنند، ممکن است به چه شکلهایی توسط «دیگری» تعریف شوند…
سه شنبه 1393/1/26
امروز عکسهای سفر با گروه خورشید را که نگاه میکردم، به این یادبودها برخوردم از دوست از دست رفتهام شروین استادزاده، که آنچه در آخرین دیدارمان گفت و آنچه بر سرش آمد همچنان گریبانم را گرفته و آسودهام نمیگذارد.
پیشکش به دوستان خورشیدی و دوستانداران زندهیاد دکتر شروین استادزاده…
پنج شنبه 1393/1/28
نخستین فراخوان زروانی:
بیایید راستگو باشیم.
بیایید راست بگوییم، هرچند که دشوار باشد. راستگویی معمولا کمتر از آنچه که گمان میکنیم سخت است. در واقع دروغ گفتنی که در این سالهای تیره به آن خو گرفتهایم، کاری بسیار دشوار است که پیامدهای وخیمی هم دارد. دروغ قدرت، لذت، بقا و معنای من و دیگری را (فشردهاش: قلبم را) میکاهد و میفرساید. بیایید این کار جانفرسای ناجور را رها کنیم و به سادگی راست بگوییم.
بیایید دربارهی خویشتن اغراق نکنیم و نکوشیم خویشتن را بهتر از آنچه که هستیم نمایش دهیم، بیایید آنچه را که دربارهی دیگری نمیدانیم یا بدان مشکوکیم، نگوییم. بیایید تنها آن چیزهایی را بگوییم که دلیلی برای راستیاش داریم، و میتوانیم نزد خودمان و دیگران از حقانیتاش دفاع کنیم. بیایید دشواریِ تأمل دربارهی گفتارها و نوشتارهای خویش را به جان بخریم، و تنها آن چیزهایی را بگوییم که با به یاد آوردنِ گفته شدناش، شادمان و سرافراز گردیم.
بیایید راست بگوییم.
بیایید این دغدغهی خاطر همیشگی دربارهی این که «اگر راستش را بگویم دیگری دربارهی من چه فکر خواهد کرد» را خوار بشماریم. حقیقت آن است که «دیگری» دربارهی «من» زیاد فکر نکرده و نمیکند و نخواهد کرد. دیگری تنها تا جایی به من علاقه دارد که به زیستجهان خودش ارتباط پیدا کند، و «قلبم» خودش را بالا و پایین ببرد. خارج از آن، انگارهی من نزد دیگری اهمیت چندانی ندارد. یعنی آنقدر اهمیت ندارد که به زشتیِ زیباییشناسانه، فرجامِ رسواییآمیز، و بدیِ اخلاقیِ دروغگویی بیرزد.
اگر مسلمانید، بیایید و تقوا را جایگزین تقیه کنید. اگر به دین دیگری پایبندید، به همین ترتیب کلاههای شرعی را از سر خود و دیگران بردارید. اگر خارج از قالب ادیان به اخلاق مینگرید، خردوزرانه به ارزش اخلاقی راستی و پستی و زشتی دروغ بنگرید و گزارهی «راستگو باش» را جدی بگیرید. اما نه به مثابه فرمان، که همچون پیشنهادی کارآمد، برای کنشگری خودمختار و انتخابگر.
بیایید راستگو باشیم…
ادامه مطلب: بهار سال 1393 (2)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب