پنجشنبه , آذر 22 1403

بیست و شش (26)

بیست و شش (26)

سیاوش زودتر از همه صدای فلور را شنید. جهت صدا به روشنی معلوم بود. وقتی بار دیگر صدا برخاست، همه آن را شنیدند. آنها در جهتی اشتباه پیش می‌رفتند و داشتند از محل صدای فلور دور می‌شدند. هر سه نفر با باقی مانده‌ی نیرویشان برگشتند و در حالی که حق شناسی نسبت به فلور در دل‌شان موج می‌زد، به حرکت خود ادامه دادند. مدتی دراز راه رفتند، تا این که قفسه‌های هراس‌آور کتابخانه پایان یافتند، و به فضایی وسیع رسیدند. اثری از فلور یا مبل‌ها دیده نمی‌شد، و معلوم نبود در کجای زیرزمین هستند. اما رهایی از یکنواختی گمراه کننده‌ی کتابخانه‌ها، خود موهبتی بود.

وقتی به محوطه‌ی باز رسیدند، سیاوش فریاد زد: “فلور خانوم، فلور خانوم، کجایین؟”

اما تنها سکوت محض و مرگبار حاکم بر زیرزمین پاسخش را داد. میترا امیدوارانه گفت: “شاید راه خروج رو پیدا کرده و رفته بالا؟”

منصور بدبینانه گفت: “اون نه چراغ داره و نه جرات. نمی‌تونه راه خروج رو پیدا کنه. باید یه جایی همین دور و ورا باشه. اگه گیر مبل‌ها نیفتاده باشه…”

سیاوش گفت: “به نظر نمیاد دیگه مبل‌ها به ما کاری داشته باشن. الان خیلی وقته حتی یه دونه از اونا رو هم ندیدیم.”

منصور گفت: “زیاد خوش‌بین نباش، دلیلش اینه که ازمون می‌ترسن. اما فلور مشعل نداره. فکر نمی‌کنم از اون اینقدر بترسن.”

میترا گفت: “اونا هرچی هم که باشن، به نظراین قدر هوشمند نمیان. فکر نمی‌کنم بتونن با این دقت ما رو از هم تشخیص بدن.”

منصور قاطعانه گفت: “می‌تونن، خوب هم می‌تونن. من فکر می‌کنم این مبل‌های لعنتی یه مغز متفکر یا یه رئیس داشته باشن. یه مرکزی که بهشون دستور بده چکار بکنن و کِی به کی حمله کنن. مگه ندیدین؟ دور بابک پر از مبل بود. بیچاره رو تنها گیر آورده بودن و بهش حمله کرده بودن. اما به ما تا حالا حمله نکردن. برای این که تعدادمون زیاده و حریفمون نمی‌شن. مگه می‌شه بدون هوش و حواس همچین برنامه‌ریزی‌هایی داشته باشن؟ من مطمئنم یکی از این مبل‌ها مغز متفکرشونه و بقیه رو کنترل می‌کنه.”

سیاوش گفت: “فعلا اولویت اول ما اینه که از اینجا بریم بیرون. وقتی تونستیم یک لیوان آب بخوریم، در مورد رئیس مبل‌ها هم فکر می‌کنیم.”

منصور به راه افتاد و درهمان حال گفت: “خیلی دلم می‌خواد سر راه با رئیس‌شون روبرو بشم. بلایی به سرش میارم که دیگه نتونه مبل‌ها رو بر علیه آدما هدایت کنه…”

میترا کمی با تعجب به منصور نگاه کرد، اما سیاوش به او اشاره‌ای کرد و همگی به راه افتادند. بالاخره به تندیس عظیمی از یک هیولای آشوری رسیدند که پاهایی شبیه به گاو و بدنی شبیه شیر داشت و سرش مردی ریشو را نشان می‌داد. هر سه با دیدن آن فریادی از خوشحالی کشیدند. آنها اینجا را به یاد می آوردند. راهرویی که به طبقه‌ی بالا منتهی می‌شد در همین نزدیکی‌ها قرار داشت.

راه پله را به آسانی پیدا کردند. همان جا بود، و پلکان مرمرین و تمیزش زیر نور مشعل‌ها امیدبخش می‌نمود. سیاوش با دیدن پلکان فریادی شادمانه برکشید و از پله‌ها بالا رفت.

بعد میترا لنگ لنگان جلو رفت. منصور که پشت همه پیش می‌آمد، پایش را روی
پله‌ی اول گذاشت. اما با شنیدن صدایی مکث کرد. صدایی مانند لرزش چیزی از سمت راستش به گوش می‌رسید. برگشت و به داخل ظلمت زیرزمین سرک کشید و صدا زد: “فلور؟”

میترا و سیاوش برگشتند تا به دلیل برگشتنش پی ببرند.

منصور دوباره صدا زد:” فلور؟ اونجایی؟ ما را خروج رو پیدا کردیم. جواب بده.”

صدایی که به فلور شباهت داشت، در ذهن همه‌شان زنگ زد: “کمک…”

منصور شتابان وارد زیرزمین شد. میترا ناله‌کنان گفت: “صبر کن… منصور…”

منصور بار دیگر صدای خش خشی را شنید، و وقتی به آن سمت پیش رفت، آنچه را که می‌جست، یافت. در گوشه‌ای از سالن، درمیان انبوه ظروف سیمین و تندیس‌های مرمرین و قالی‌هایی که روی زمین روی هم ریخته شده بودند، برقی جلب نظر می‌کرد. برقی که از بازتاب نور مشعل بر سطح چرمی سیاه سرچشمه می‌گرفت.

منصور شیفته‌ی این برق شد و به سمتش پیش رفت. اشتباه نکرده بود، بزرگترین مبلی که تا به حال دیده بود، در برابرش قرار داشت. مبلی بود سیاه، با همان ظاهر شیک و مجلل، اما بسیار بزرگ. آنقدر دراز بود که هشت نفر می‌توانستند کنار هم رویش بنشینند. یک چهارپایه ی چرمی از همان جنس هم در کنارش بود. منصور نعره‌ای زد و گفت: “بچه‌ها، شما برین، من رئیس‌شون رو پیدا کردم. الان کاری می کنم که دیگه اثری از این نفرین وحشتناک توی این زیرزمین باقی نمونه…”

بعد هم بی‌توجه به سیاوش و میترا که با تمام قوا صدایش می‌زدند، به سمت مبل دوید. چند قدم مانده به مبل بزرگ، ناگهان چیزی در نزدیکی‌اش حرکت کرد. آنقدر خسته و تشنه بود که کمی دیر واکنش داد و وقتی به خود آمد که مبل دیگری که در گوشه‌ای بود، به سمتش لغزید و پایه‌اش به مچ پایش ضربه‌ای زد. منصور چرخید و با مشعلش ضربه‌ای به مبل زد. چرم مبل، مانند پارچه‌ای آغشته به نفت گُر گرفت و شروع به سوختن کرد. صدای ضجه‌ی بلندی در زیرزمین جاری شد. منصور برگشت، اما چهارپایه‌ی چرمی به شکل معجزه‌آسایی به مقابل پایش کشیده شده بود. پایش به آن گیر کرد و در حالی که مشعل از دستش رها می‌شد، به آغوش مبل بزرگ پرتاب شد. حس کرد پلک‌هایش از سرب ساخته شده‌اند و حالاست که خوابش ببرد. ذهنش از هر فکری خالی شد، و گرما و آرامشی که از مبل بر می‌خاست آن را انباشت. مشعلش که روی زمین افتاده بود، پت‌پتی کرد و خاموش شد.

از دوردست‌ها صدایی به گوشش رسید. کسی صدایش می‌کرد. چشمانش را به زحمت گشود. اما تغییری رخ نداد. جلوی چشمش به اندازه‌ی زمان بسته بودن چشمانش تاریک بود. اما باز صدایی شنید. سیاوش بود، اسمش را صدا می‌زد. کورسوی نوری از دوردستها دیده می‌شد. آنجا می‌بایست پلکان باشد. ناگهان همه چیز را به یاد آورد.

منصور تکانی خورد و سعی کرد خود را از مبل جدا کند. اما حس می‌کرد که تمام پشت و نشیمنگاهش در مبل فرو رفته است. بار دیگر رخوتی شیرین او را در خود گرفت. اما به سختی آن را ازخود راند. دستانش از کتف در مبل فرو رفته بودند، و حس می‌کرد پوشش چرمی آن به تدریج روی ساعدش گسترده می‌شود. با زحمت بسیار دستانش را به جیب لباسش رساند و جعبه‌ی چوب کبریتی را که در آن فقط یک کبریت باقی مانده بود، از آن خارج کرد.

سیاوش، همراه با میترا در آستانه‌ی زیرزمین ایستاده بودند و نام منصور را فریاد می‌زدند. روشنایی مشعلش مدتی پیش در فاصله‌ای دور خاموش شده بود، و از آن موقع به بعد دیگر صدایی از او نشنیده بودند. سیاوش میترا را روی پله‌ای نشاند و گفت: “همین جا بنشین، من الان برمی‌گردم.”

میترا بغض کرد:” اون مرده. مگه ندیدی مشعلش خاموش شد؟ خودش گفت رئیس مبل‌ها رو پیدا کرده. حتما اون هضمش کرده. بیخودی داری می‌ری…”

سیاوش سرش را به طرف او خم کرد و بعد از مکثی طولانی گفت: “میترا، نمی‌تونم اونجا ولش کنم. ممکنه کمک بخواد. شاید فلور هم اونجا باشه. اون وقت بعدا خودمو نمی‌بخشم. زود برمی‌گردم.”

اما هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای خفیفی برخاست و نوری در انتهای زیرزمین درخشید. سیاوش و میترا به آن سو نگریستند و به مبلی بزرگ را دیدند که در آتش غرق می‌شود. برای لحظه‌ای، سایه‌ی مردی را بر آن دیدند. مردی که مانند شاهان بر تختش نشسته بود و حرکتی نمی‌کرد. صدای خفیف، کم کم بلند شد و به غرشی تبدیل شد. بعد، در میان سر و صدای شیون و فریادی که زیرزمین را پر کرده بود، سیاوش و میترا به وضوح صدای منصور را شنیدند، که از ته دل می‌خندید.

 

 

ادامه مطلب: بیست و هفت (27)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب