بیست و چهارم:
دوش از شور عشق و جذبهی شوق هر طرف میشتافتم حیران
آخر کار شوق دیدارم سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور خلوتی دیدم روشن از نور حق نه از نیران
…مغ و مغزاده، موبد و دستور خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی شدم آن جا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند: عاشقی بیقرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب گرچه ناخوانده باشد این مهمان
(هاتف اصفهانی)
مشکل بزرگ، یا به واقع یکی ازمشکلهای بزرگ حکومت بر مردم، کسانی است که بر مردم حکم میرانند. یا دقیقتر بگوییم مشکل در اینجاست که چطوری گروهی از مردم بر گروهی دیگر گمارده میشوند؟ این میتوانست یک معمای سادهی علمی باشد. اما نیست، چون قضیه یک پیچیدگی ظریف دارد. آن هم این که کسانی بیشترین علاقه به حکومت بر مردم را دارند، که شایستگیشان برای این کار از همه کمتر است. یعنی در واقع رابطهی عکسی وجود دارد بین استعدادها و لیاقتهای افراد، و اشتیاقشان برای فرمان راندن بر دیگران. شاید دلیلش این باشد که مردم خودشان حرف افراد لایق و شایسته را گوش میکنند و نیازی نیست یک ماشین اجتماعی برای مجبور کردنشان به این کار بالای سرشان باشد.
نمونهای بارز از این ماجرا را میتوان در تجربهی سهمگینی بازیافت که در جریان حکومت زفود بیبل براکس بر دولت کهکشانی رخ داد. هیچکس -از جمله خود زفود- تردیدی در این مورد نداشتند که او به کلی بیاستعداد و نالایق است. با این حال جزئیاتی از این دست آنقدر مهم نبود که سد راه او برای دستیابی به والاترین مقام سیاسی کیهان شود. تکیه زدن او بر این مسند در ضمن این حقیقت را آشکار ساخت که نظم حاکم بر جهان ارتباطی با فرمانروایان ندارد و از بنیادی استوارتر و زیربناییتر برخوردار است. اگر کسی به کلی نالایق بر جایی حکومت کند و همه به سرعت منقرض نشوند، باید نتیجه گرفت که نظمها و قواعد جاری در آن جا مستقل از آن شخص و حکومتش وجود دارند و کار خود را میکنند. از اینجا به این نتیجه میرسیم که یک حکمران در سایه هست که پس پرده نشسته و همه چیز را کنترل میکند و با مهارت تمام حضور خودش را از همه چشمها پنهان کرده است.
لحظهی دیدار زفود با این شخصیت نقطهی مهمی در تاریخ بود. چون برای نخستین بار بود که نمایندگان دولت در سایه و دولت در آفتاب رویارو میشدند و با هم گفتگو میکردند. تا پیش از این لحظهی تاریخساز تنها عارفان و سالکان رازورز جویای دیدار با آن شخصیت پشت پرده بودند، و فرمانروایان نالایق جلوی صحنه اصلا از وجودش خبر نداشتند.
دربارهی کسی که از پشت پرده کائنات را اداره میکرد، دو نکتهی نامنتظره وجود داشت. یکیاش به خودش مربوط میشد و دومی به محل اقامتش. دومی به این دلیل نامنتظره بود که این شخصِ بسیار مهم در یک جهان دور افتاده و کوچک میزیست. سیارهای بسیار پرت و گمنام، که در واقع در لامکان قرار داشت، یعنی در بخشی از فضا که جزئی از مکان محسوب نمیشد. دلیلش هم این بود که این بخش از کائنات در پناه یک میدان ناممکنی بسیار نیرومند قرار داشت و از همهی چشمها پنهان بود. فقط شش نفر در سراسر کهکشان کلید ورود به این نقطه از لامکان را در اختیار داشتند.
در لحظهی مورد نظر ما علاوه بر همهی اینها روی آن جهان دور افتاده و کوچک باران هم داشت میبارید. ساعتها بود که باران تند و سیلآسا قطع نشده بود و همه جا خیس خالی شده بود. بخش مهمی از این همه جا، اقیانوس عظیمی بود که بیشتر سطح سیاره را در بر میگرفت و کسی نگران خیس شدنش نبود. اما آن وسطها یک جزیرهی کوچک هم بود که حالا به یک لخته گل و شل تبدیل شده بود و اگر باران ادامه مییافت، بیم آن میرفت که به کل شسته شود و در دریا محو شود.
درست وسط آن جزیرهی کوچک کلبهی کوچکی قرار داشت که بر اساس طرح معماری آلونکهای زورآباد ساخته شده بود. دیوارهاش حلبی بود و سقفش را از ایرانیت موجدار زرد درست کرده بودند. باران که بر بدنه و سقف کلبه تازیانه میزد، صدای طبل و کرنای جنگی برمیخاست. راه خاکی ناهمواری از در کلبه به کنار دریا میرفت، یا شاید هم از آن به این بر میگشت. باران داشت سختکوشانه راه را میشست و به قدری شدید بود که کپههایی از صدفهای زیبا که جایی در ساحل دریا جمع شده بود را در خود غرقه کرده بود.
با آن که سر و صدای بارانی که بر سقف کلبه تاخت و تاز میکرد گوشآزار بود، ولی تنها کسی که در آن ساکن بود، هیچ توجهی به آن نداشت. حواسش جای دیگری بود.
مردی بود بلندقد و دیلاق که موهای سفیدش ژولیده و سیخ سیخ بر سرش روییده بود. راه رفتنش چندان وقاری نداشت، و حتا میشد گفت قدری هم خندهدار بود. بارانی که از سقف نشت کرده و روی زمین چکه میکرد لباسهای رنگ و رو رفتهاش را پاک خیس کرده بود. پشت مرد خمیده بود و چشمانش اگرچه باز بودند، اما بسته به نظر میرسیدند.
گوشهی کلبه یک کاناپهی کهنه افتاده بود که ظاهرا بیش از نشستن برای بپر بپر کردن بچهها از آن استفاده میشد چون در مقر نشیمنگاه چندان گود رفته بود که به توالت فرنگی شباهتی یافته بود. نزدیک کاناپه یک میز چوبی کهنه دیده میشد، با رویهای پر از خراش. تشک کهنهای روی کف کلبه پهن بود و روبرویش اجاقی روشن دیده میشد، اجاقی کوچک اما گرمابخش. در همان گوشهی اتاق یک گربهی فرتوت و فرسوده نشسته بود که در آن لحظه در مرکز توجه مرد قرار داشت. مرد کنار گربه زانو زده بود و داشت گفت: «پیشی پیشی، پیشی پشمالو، بیا اینجا ببینم پیشی … پیشی ماهیش رو میخواد؟ ماهی خوب، ماهی خوشمزه … پیشی ماهی خوب و خوشمزهش رو میخواد؟»
گربه گویا دربارهی صفات منسوب به ماهی دچار تردید بود. چون اول با میل و علاقه به تکه ماهی پنجه کشید، ولی بعد با همان اشتیاق شروع کرد به بازی کردن با نخهای بیرون زده از گلیمی فرسوده که نزدیکش بود و قلوهکن شده بود.
مرد ادامه داد: «پیشی اگه ماهی نخوره، لاغر میشه، مریض میشه، موش از کونش بلغور میکشه… حتا ممکنه بمیره…»
بعد ناگهان نشانههای تردید در لحنش مرد نمایان شد. گفت: «ولی آیا واقعا میمیره؟ یا این که من دارم اینطوری تصور میکنم؟ از کجا معلوم من درست تصور کنم؟ هان؟ نظرت چیه پیشی؟ نظر موشها چیه؟ و نظر بلغورها؟…»
در همین حین که شک فلسفیاش را بیان میکرد، دوباره ماهی را به سوی گربه گرفت. باز گفت: «پیشی باید خودش فکر کنه، حالا میخواد ماهی بخوره یا نخوره. من اصلا دخالت نمیکنم… ارادت داریم به ارادهی آزاد».
پس ماهی را روی کف کلبه رها کرد و به کاناپهاش بازگشت و در اعماق آن فرو رفت. دو دقیقه بعد دوباره به سخن درآمد: «آهان، باریکلا… میبینم که پیشی داره ماهی میخوره…»
گربه تمام بازیهایی که میتوانست را با نخها کرده بود و حالا داشت ماهیاش را میخورد.
روی میز چوبی پارهای کاغذ بود و یک ته مداد. مرد آنها را برداشت و در حالتهای متفاوتی نسبت به هم قرارشان داد. هرکدام را در دستی گرفت. به هم مالیدشان، کاغذ را دور مداد لوله کرد، با مداد روی کاغذ ضربه زد، و در نهایت با آن خطی بر کاغذ کشید. آن وقت شادمان از نتیجه هردو را روی میز رها کرد. یک تکه کاغذ دیگر را از روی میز برداشت که رویش یک جدول کلمات متقاطع ترسیم شده بود. نگاهی گذرا به آن انداخت و چند تا از خانهها را پر کرد. ولی خیلی زود علاقهاش را از دست داد.
به گربه گفت: «پیشی خبر داره که یه کشتی فضایی سفید اومده اینجا؟ این اولین باره یه کشتی میاد. همیشه شش تا میاومدن؟ شش نفر ازش میومدن بیرون و یه آوازی میخوندن و یه سوالایی میکردن و هدیههامون رو میدادن و میرفتن. یه خرده دیر هم کردن… جدولهام اگر تموم بشه حوصلهام سر میره… تازه سیگار هم داره تموم میشه…»
این را گفت و رفت از کمد زهوار در رفتهای روی دیوار یک پاکت سیگار در آورد و با زحمت به کمک شعلهی داخل اجاق یکیاش را روشن کرد و در دهانش گذاشت. دوباره روی کاناپه ولو شد و پکی عمیق به سیگارش زد.
کافی بود از شکافهای بین حلبیهایی که دیوار را ساخته بودند، به بیرون نگاه کند تا از ورای قطرات باران و مه رقیق، سفینهی باشکوه زریندل را ببیند که در بیست متری در کلبه وسط گل و شل نشسته است. حتا میتوانست ببیند که دریچهای بر سفینه باز شد و سه نفر از آن بیرون آمدند. هر سه خودشان را جمع کرده بودند و هوا به نظرشان سرد میآمد.
تریلیان از میان همهمهی باران داد زد: «گفتی توی کلبهست؟»
زارنیووپ پاسخ داد: «آره. همونجاست…»
– «منظورت اون کلبه که نیست؟»
– «چرا، همونه».
زفود گفت: «عجب!»
تریلیان گفت: «ولی این که یه اتاقک حلبی قراضهست، حتماً یه خیابونی رو توی فضا اشتباه پیچیدیم. از توی این کلبهی داغون که نمیشه کائنات رو اداره کرد».
هر سه دوان دوان راه گلآلود را طی کردند تا به کلبه برسند. وقتی با مشت روی حلبی در کوبیدند، سراپا خیس شده بودند و میلرزیدند. در باز شد و پیرمردی دراز و لاغر پدیدار شد که ظاهرش شبیه کارتنخوابها بود و به نظر میرسید سوءتغذیه داشته باشد.
زارنیووپ خیلی رسمی گفت: «اِهِم… اِهِم… ببخشید، من یه دلایلی دارم مبنی بر این که …»
زفود حرفش را برید: «وایسا ببینم… تویی که داری کائنات رو اداره میکنی؟»
مرد گفت: «معمولا سعی میکنم این کار رو نکنم، تو بارون وایسادین خیس نشین یه وخت؟»
زفود داد زد: «خیس نشیم؟ به نظرت همین الانش هم خیس نشدیم؟»
مرد گفت: «چرا، به نظر من الان هم خیس شدین، ولی اون چیزی که به نظر من میاد لزوما با چیزی که به نظر شما میاد یکی نیست. ممکنه تصویر من و شما از زیستجهانمون خیلی با هم فاصله داشته باشه. به هر صورت اگه فکر میکنین توی کلبه کمتر خیس میشین، میتونین بیاین تو».
سه فضانورد ماجراجو شتابزده وارد شدند. در کلبهی کوچک چشم گرداندند و هر سه با حس و حالهای متفاوت یکه خوردند؛ زارنیووپ با کمی تحقیر و نفرت، تریلیان با علاقه و کنجکاوی و زفود با سرخوشی و بیخیالی.
زفود پرسید: «میبخشین… اسم شما چیه؟»
مرد نگاهی پر از تردید به هر سهشان انداخت و گفت: «اسم؟ نمیدونم. هرچی شما بگین؟ اصولا چرا فکر میکنی من باید اسم داشته باشم؟ چرا این آدمها هی روی همهچی اسم میذارن؟»
تریلیان با دیدن حرکت مودبانهی دست مرد روی کاناپه نشست و چون باریکتر از مرد بود، از او هم بیشتر در حفرهی نشیمنگاه فرو رفت. زانویش تقریبا داشت میخورد به دماغش. مرد هم بیتعارف آمد و کنارش نشست روی دستهی کاناپه. زارنیووپ سعی میکرد ظاهر یک دیدار رسمی را حفظ کند. به همین خاطر شق و رق ایستاد و خیلی آقامنشانه به میز تکیه کرد. زفود اما با یک حرکت گند زد به رسمیت رفتارش. چون خیلی راحت خودش را پهن کرد روی تشک فرسودهی گوشهی اتاق. بعد هم در حالی که داشت زیر گلوی گربه را ناز میکرد، گفت: «اوف، چه باحاله اینجا، مرکز اقتدار کائنات اینجاست یعنی؟»
زارنیووپ گفت: «دوست گرامی، با اجازهتان من چند پرسش دارم از محضرتان».
مرد با لحنی مهربان گفت: «باشه، ولی چرا اینجوری حرف میزنی؟ راحت باش. اگه دلت بخواد میتونی برای گربهام آواز هم بخونی، اونهایی که برای زیارت میان معمولا براش آواز میخونن…»
زفود پرسید: «عجب، من فکر میکردم زایرها برای صاحبخانه است که آواز میخونن»
مرد گفت: «نه عزیز، صاحبخونه که نیاز به آواز نداره. گربهها برای این کار طراحی شدن. وگرنه چرا این همه گربه توی خونهها هست؟»
تریلیان گفت: «راست میگه ها… همیشه برای من هم سوال بود!»
مرد گفت: «نمیشه شما رو شماتت کرد. سردرگمی در این مورد خیلی عادیه. موقع اومدن به زیارت دو تا کار هست که اهمیت داره، یکی آواز خوندن برای گربه و دومی ناز کردنش. حالا ملت هی میرن کارهای نامربوط دیگه میکنن، به خودشون مربوطه».
زارنیووپ احساس کرد سررشتهی گفتگو دارد از دستش در میرود. پس یادداشتی از جیبش بیرون کشید و به آن خیره شد و گفت: «حال از اینها بگذریم، ما که برای زیارت نیومدیم. چند تا سوال ساده داریم فقط از خدمتتون. این جمله درسته که شما داری کائنات رو اداره میکنی؟»
مرد گفت: «از کجا معلوم من باشم؟ اگر هم باشم خودم از کجا میتونم در این مورد مطمئن بشم؟»
زارنیووپ این را پاسخی مثبت در نظر گرفت و روی کاغذ یادداشتاش علامتی زد.
– «چند وقته شما دارین کائنات رو مدیریت میکنین؟»
مرد گفت: «دربارهی زمان گذشته داری سوال میکنی، نه؟»
زارنیووپ متعجب نگاهش کرد و گفت: «خب، آره، درباره گذشتهست. چطور مگه؟»
مرد گفت: «خب چون جوابش منفیه. گذشتهای وجود نداره که من اونجا بخوام کائنات رو کنترل کنم. هر سوالی دربارهی گذشته جوابش منفیه. این یادت باشه پسرم!»
– «یعنی در آینده دنیا رو مدیریت میکنی؟»
– «بدتر شد، آینده هم مثل گذشته است. فقط کمتر تثبیت شده و مبهمتره. جوابها دربارهی اون هم منفیست».
– «اهه… خب پس کی داره کِی دنیا رو کنترل میکنه؟»
– «دنیا فقط در اکنون مدیریت میشه. فقط در لحظهی حال… کی این کار رو میکنه؟ هرکی حالش رو داشته باشه، هرکی باحال باشه، هر کی حال رو دریابه…»
زارنیووپ به مرد زل زد. آتش خشم کم کم داشت رطوبت لباسهایش را برطرف میکرد و بخاری از کت و شلوار رسمی و شیکش برمیخاست. زفود اما خیلی از این حرفهای میزبانشان خوشش آمده بود. غش غش خندید و گفت: «دمت گرم. این همون کسیه که من همیشه دنبالش میگشتم. آفرین…»
بعد هم از زیر لباس گشادش سومین بطری شراب شیراز را بیرون آورد و گفت: «بفرما… باید این دیدار تاریخی رو جشن بگیریم…»
مرد با اشتیاق بطری را دستش گرفت و گفت: «به به… چقدر خوب… شراب شیرازه؟ اسمش به گوشم خورده. بیشتر مهمونهام که میومدن این سمتی و باهاشون خوش میگذشت از این حرف میزدن. تاریخ تولیدش رو نزده روش؟»
تریلیان گفت: «نه خب، اواخر عمر زمین که ما دیگه داشتیم ترکش میکردیم، توی شیراز تولید شراب شیراز ممنوع شده بود. این بود که توی پاریس تولیدش میکردند!»
مرد با حیرت گفت: «جدی؟ خب اون وقت این که دیگه شراب پاریسه نه شیراز…»
زفود گفت: «آره، ولی اینها اصله… چون دیدم تریلیان یه حس نوستالژی داره در این مورد و هی شعرهای یه بابایی به اسم حافظ دربارهی شیراز رو میخونه، یه سفر زمانی کوچیک کردیم و رفتیم اون دوره، از اونجا سه تا بطری دبش برام کادو آورد».
مرد گفت: «آهان… چه خوب!» بعد هم در بطری را باز کرد و جرعهای طولانی از آن نوشید.
زفود گفت: «میبخشین. جامی، قدحی، لیوانی، فنجونی نیست تو بساطتون؟»
مرد جرعهی دوم را هم سر کشید و بطری را به دست تریلیان داد و گفت: «شرمنده، نه!»
تریلیان هم حرکت او را تکرار کرد و بعد از جرعهای گفت: «به سلامتی ریاست دولت در سایهی کل کائنات».
زارنیووپ دید سیر رخدادها به کلی با آنچه که فکر کرده بود تفاوت پیدا کرده است. این بود که گفت: «اجازه بدین… اجازه بدین… ما به خاطر یه ماموریت مهم و تاریخی اینا اومدیم نه یه دورهمی ساده. ببین آقا، یه دقیقه به من گوش بده، مگه نه این که هر از چندی یه کسایی میان اینجا؟ هان؟ با شیش تا کشتی فضایی هم میان…»
مرد گفت: «آهان، شش سفینه، آره ممکنه» بعد هم اشاره کرد که تریلیان بطری را رد کند به زفود.
زارنیووپ پی حرفش را گرفت: «خب. اونها زایر هستن دیگه. میان و ازت میخوان که براشون تصمیم بگیری. مگه نه؟ اون شش نفر مدیران ارشد کل دنیا هستن. دولت در سایه رو اونها میگردونن. ولی میان اینجا تا برای زندگی مردم تصمیم بگیری، دربارهی زندگی و مرگ سیارهها، دوام یا فروپاشی منظومهها، شکوفایی یا ویرانی اقتصاد، دربارهی جنگ و صلح، خلاصه برای هر چیزی که اون بیرون میگذره…»
مرد گفت: «اون بیرون؟ کدوم بیرون؟»
زارنیووپ به در کلبه اشاره کرد و محکم گفت: «اون بیرون!»
مرد با خونسردی گفت: «از کجا میدونی اون بیرون اصلاً چیزی هست؟ در که بستهاس. نمیبینی مگه؟»
این جمله باعث شد همه لحظهای مکث کنند. باران همچنان بر سقف شلتاق میکرد، ولی فضای درونی کلبه گرم و دلپذیر به نظر میرسید.
زارنیووپ فریاد زد: «چرند نگو… خودت خوب میدونی که اون بیرون یه کیهانی هست. یعنی فکر میکنی دنیا دم در کلبهی تو به آخر میرسه؟»
– «خب شاید برسه. وقتی در بستهست من از کجا بدونم که نمیرسه؟»
– «خب این که کاری نداره. میشه رفت در رو باز کرد. تو نمیتونی به همین راحتی با منکر شدن بقیهی دنیا از زیر بار مسئولیتات فرار کنی».
مرد همانطور که روی دستهی کاناپه لمیده بود، پشتش را صاف کرد و در این حالت تا حدودی به فرمانروای در سایهی کل کیهان شباهت پیدا کرده بود. مکثی طولانی کرد و در این باره اندیشید. بعد خطاب به زارنیووپ که داشت از خشم میلرزید گفت: «تو خیلی از این مثلاً واقعیاتی که میگی مطمئنی ها، من نمیتونم کسی رو جدی بگیرم که به همین راحتی یه کیهان به این بزرگی رو درسته توی فرضیاتش میچپونه… حالا وجود و عدم این کیهان به کنار».
زارنیووپ بهتزده مانده بود که چه بگوید.
– «من به بقیهی کائنات کاری ندارم. فقط دربارهی دنیای خودم تصمیم میگیرم. شاید برای همین اون شش نفر میان به دیدنم. چون میدونن کاملا بیطرفم. دنیا برای من فقط و فقط چیزهای جلوی چشمهامه. بقیهاش شایعهست، حرفهایی که ملت میزنن، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟»
– «یعنی تو به وجود هیچ چیزی باور نداری؟»
مرد شانهای بالا انداخت و گربهاش را بغل زد. گفت: «بحث باور داشتن نیست. ممکنه قبول داشته باشم چیزهای دیگه هم هستن. ولی تو به نظر میاد یه جور ایمان قلبی و قطعیتی داری در این مورد. من ندارم!»
– «یعنی متوجه نیستی تصمیمهاییکه توی این کلبهی خرابهات میگیری، زندگی و سرنوشت میلیونها میلیون موجود هوشمند رو تغییر میده؟ اگه اینطوری باشه که خیلی وحشتناکه، هم وحشتناکه و هم غلطه!»
– «خب هرکسی هر کاری کنی سرنوشت یه عده تغییر میکنه. این که نشد حرف. تو هم الان داری این حرفها رو میزنی سرنوشت یه سری که دارن این سطر رو میخونن رو تغییر میدی. پس فرقت با من چیه؟ هرکسی هرجایی هست خودش بهتر میدونه چقدر هست یا نیست، و سرنوشتش چطوری میشه یا نمیشه».
تریلیان احساس کرد مرد به او خیره شده و وقتی نگاهش کرد چیزی را در چشمانش خواند. بیمقدمه گفت: «من که از این حرفها خسته شدم. میخوام برم بیرون یه هوایی بخورم».
آن بیرون باران همچنان میبارید، ولی آنقدر بحث داغ شده بود که کسی نپرسید در آن سیلاب میرود بیرون چه غلطی کند. این بود که تریلیان کلبه را ترک کرد. از آن طرف زارنیووپ دستبردار نبود: «آقا جون یعنی تو باور نداری که بقیه مردم هم توی دنیا وجود دارن؟ یا خبر نداری که اونهایی که میان ازت مشورت میگیرن، سررشتهی کل امور دنیا رو در دست دارن؟»
– «من نظری ندارم. از کجا بدونم؟ در این حد میدونم که کل امور دنیا سررشته نداره که بخواد دست کسی باشه یا نباشه».
حالا نوبت زفود بود که سنگینی نگاه مرد را حس کند. او هم از جا برخاست و گفت: «من برم ببینم تریلیان در چه حاله… سرما نخوره یه وخت!» و او هم کلبه را ترک کرد.
آن بیرون، وقتی به تریلیان رسید، گفت: «میدونی چیه؟ به نظرم آدم مناسبی داره کائنات رو مدیریت میکنه. خیلی واقعبینه و هیچ منافع شخصیای هم در این مورد نداره. نه؟»
تریلیان گفت: «دقیقا میخواستم همین رو بگم. دمش گرم. درسته که دنیا وضعیتش افتضاحه، ولی اگه یکی میخواست بهش امر و نهی کنه، قاعدتا بدتر هم میشد…»
هر دو در باران از کلبه دور شدند.
درون کلبه، زارنیووپ داشت بر سر عقایدش جدل میکرد: «بذار ببینم، یعنی نمیفهمیمردم به خاطر حرفهای تو زندگیشون تباه میشه یا میمیرن؟»
فرمانروای کیهان آنقدر در پاسخگویی مکث کرد تا صدای خفهی پیشران زریندل بلند شد. بعد با صدای بماش جوابی طولانی داد و آن صدا را پوشاند: «ببین عزیز جان. مرگ و زندگی کسی دست من نیست. اصلاً من به کار مردم کاری ندارم. هیچ هم راضی نیستم کسی صدمه ببینه. اینه که اصلا دخالتی توی کار ملت نمیکنم. اگه باورت نمیشه بیا از الوهیم بپرس».
زارنیووپ از جا پرید: «آهان! دیدی؟ از دستت در رفت، پس معلومه تو هم به الوهیم اعتقاد داری. دیدی حالا؟»
مرد گربهاش را به نرمینوازش کرد و با مهر گفت: «نه بابا. اسم گربهام الوهیمه. فکر کردی کی رو دارم میگم؟»
– «باشه اصلا، تو بگو گربه. مصریهای باستان هم خداهاشون رو شبیه گربه و لکلک تصور میکردن. تو بالاخره الان به وجود الوهیم اعتقاد داری دیگه؟ قطعیه برات که الوهیم توی بغلته دیگه؟»
مرد لبخندی زد و گفت: «من؟ نه، معلومه که اعتقادی به این موضوع ندارم. این گربه الان توی بغلم خوابیده و من هم نازش میکنم. فکر میکنم خوشش هم میاد. من هم این کار رو دوست دارم. حالا چه دلیلی داره این وسط من به وجود قطعی گربه ایمان متعصبانه داشته باشم؟ گربه در همون حدی که هست، هست دیگه. دلیلی نداره وجود اضافی بار کنی روش!»
زارنیووپ آهی بلند کشید و با درماندگی نگاهی به دور و بر انداخت. معلوم بود میخواهد نظر همسفرانش را بپرسد. ناگهان دستپاچه شد و پرسید: «ئه… بقیه کوشن؟ اون دوتای دیگه کجا رفتن؟»
فرمانروای کیهان بطری را که روی میز جا مانده بود برداشت و باقیماندهی محتویاتش را سر کشید. بعد روی کاناپه لم داد و پرسید: «کدوم بقیه؟ کدوم دوتا؟»
– «بیبل براکس و اون دختره! همین الان اینجا بودن ها! کجا رفتن؟»
– «عجب… من که شک دارم همچین چیزی. الان که کسی رو این اطراف نمیبینم. خاطرات تو از گذشته هم صرفا یه روایت ساختگیه دربارهی …»
زارنیووپ با عصبانیت گفت: «بینیم بابا، نکنه من رو قال گذشته باشن؟» بعد هم از جای خود جهید و دوید بیرون. کشتی فضایی زریندل هیچ جایی دیده نمیشد. دوان دوان به جایی که فرود آمده بودند رفت و دید به معنای واقعی کلمه جا تره و بچه نیست. در حفرهی فرودشان باران یک جای تر بزرگ ایجاد کرده بود که میتوانست جای نشیمنگاه بچه غولی در گل و لای باشد، و بعله، تر هم بود!
زارنیووپ نعرهای کشید که برای دقایقی با زوزهی باران رقابت کرد. بعد برگشت و به سوی کلبه رفت، اما با دری قفل روبرو شد.
از آن طرف سرور کیهان در کلبهی محقرش چرت سبکی زد. کمی بعد که بیدار شد، دوباره بازی کاغذ و ته مداد را انجام داد و قدری با الوهیم بازی کرد. همین کار را برای دو هفتهی بعدی هم تکرار کرد، و حتا دقیقهای کنجکاویاش دربارهی کسی تحریک نشد که بیرون کلبه جیغ و داد میکرد و با مشت به در و دیوار میکوبید. بعدش هم که صدا قطع شد، معلوم نشد علت چه بوده است؟ آن زایر غیرعادی که آواز خواندن برای گربه هم بلد نبود سعی کرده بود با شنا از آنجا برود؟ سفینهی تازهای سرهم کرده بود؟ خودش را در سپر میدان ناممکن سطح سیاره پرتاب کرده بود و در جایی نامحتمل از زمان و مکان در کیهان عادی ظاهر شده بود؟ درست معلوم نبود و اهمیتی هم نداشت. چون شاهدی قطعی در کار نبود که چنین کسی اصولا وجود داشته باشد.
ادامه مطلب: بیست و پنجم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب