تاریخ باشکوه اختراعات غریبِ نیوشاپورِ سرفراز
این داستانک در اصل دیباچهایست بر کتابی دیگر که هنوز تکمیل نشده و اختراعهایی شگفتانگیز و اثرشان بر تاریخ جهان را شرح میدهد.تنها چند داستان از آن مجموعه را در اینجا نقل میکنم…
دیباچه
امروز که این سطور را مینویسم، حدود هفتصد سال از زمانی که سپاه مغول به شهر نیشابور رسید، میگذرد. باقی ماجرا را در کتابهای تاریخ بارها خواندهایم. مغولها به نیشابور حمله کردند، و آنجا را با خاک یکسان کردند.
نیشابور در آن هنگام بزرگترین شهر جهان بود و حدود یک میلیون نفر جمعیت داشت. مردمش به دانشمندی و نیکوکاری شهرت داشتند و بخش بزرگی از شهر که کوی مغان نامیده میشد، مسکن شماری از درخشانترین و مرموزترین چهرههای علمی و فرهنگی آن دورانِ ایران زمین محسوب میشد. مشهور است که سپاه مغول یک بار در برابر پاتک مردم نیشابور شکست خورد و داماد چنگیز که سردارشان بود در این میان به قتل رسید تا آن که همسرش و سرداران دیگر کار را پیش بردند و شهر را گشودند و همه را از دم تیغ گذراندند. حتا سگ و گربههای شهر را نیز به قتل رساندند.
کشتار نیشابور، تا این لحظه که این سطور را مینویسم، بزرگترین نسل کشی در کل تاریخ بشر بوده است. انفجار بمب اتمی در هیروشیما و ناکازاکی، یا کشتار نانکینگ با وجود اهمیت و فجیع بودنشان، هیچ به پای این رخداد نمیرسند. چون در نیشابور نه صد یا دویست هزار نفر، که یک میلیون نفر، نه با تفنگ و بمب، که با شمشیر و به دست آدمیانِ دیگر به قتل رسیدند.
هرچند کشتار نیشابور به راستی رخ داد و بسیار هم فجیع بود، اما واقعیت آن است که دامنه و شدت آن بسیار از چیزی که مورخان گمان بردهاند، کمتر بوده است.
بعد از آن که مغولان از نیشابور گذشتند و صحرایی برهوت و خالی از سکنه را پشت سر خود به جا گذاشتند، کسی در آن حوالی باقی نمانده بود که داستانهای غریب و باور نکردنیِ سپاه مهاجم را دربارهی نیشابور بشنود، و بعدها هم که این سربازان سادهدل و خونخوار در گوشه و کنار ایران زمین ساکن شدند و آب و ملکی به دست آوردند، گوشی شنوا نیافتند تا روایت خود را برایش تعریف کنند.
واقعیت آن بود که مغولان در حملهی نخستینشان به نیشابور، نه به دست همهی مردم شهر، که توسط دخالت گروهی برگزیده و نخبه از سربازان نیشابوری شکست خوردند. سربازانی که به سلاحهایی عجیب و غریب مسلح بودند و در چشم به هم زدنی رستههای سوارکارِ مغول که فریاد زنان پیش میتاختند را از میان میبردند. این سلاحهای ناشناخته، یکی از اختراعات عجیبی بود که خردمندان شهر نیوشاپور آن را ساخته بودند.
واقعیت آن بود که شهر نیشابور، که تا این پایه به خاطر دانشمندانش شهرت دارد، از دیرباز ـ دست کم از ابتدای دوران ساسانی ـ یک مرکز علمی پررونق و معتبر بوده است. هستهی مرکزی این شهر از یک دانشگاه بزرگ ساخته میشد که خوابگاهها، ورزشگاهها، آزمایشگاهها و رصدخانههایش بخش عمدهي مساحت شهر را در بر میگرفت. این شهر به تدریج نسلهایی از دانشمندان را در خود پرورد که بر تمام قوانین حاکم بر طبیعت چیره شدند و طیفی گسترده از چیزهای عجیب و غریب را پدید آوردند. به همین دلیل بود که وقتی اعراب به این شهر حمله کردند، هستهی قدیمی شهر که همچنان نیوشاپور خوانده میشد، از چشمها پنهان شد، هرچند اعراب و روستاییانِ ایرانی کوچیده به نیشابور از وجود آن خبر داشتند و میدانستند قومی مرموز و پرشمار و نیرومند در میانشان به شکلی پنهانی زندگی میکنند.
مردم نیوشاپور به ندرت با مردم محلی و نوآمدگان تماس مییافتند. اما گهگاهی برای کمک به ایشان میشتافتند و جریان حملهی مغول یکی از آن موارد بود. وقتی مغولان پس از شکست آغازینشان با سپاهی بزرگتر بازگشتند و روشن شد که بر مردم محلی نیشابور چیره خواهند شد، دانشمندان نیوشاپورِ رازآمیز تدبیری شگفت اندیشیدند و در واپسین شبِ مقاومت شهر، کل شهر را از زمین برکندند و آن را به جایگاهی دوردست ـ در میان کوهستانهای پنجشیر در افغانستانِ امروز ـ منتقل کردند. خودِ نیوشاپور باستانی در مکان قدیمی شهر نیشابور باقی ماند، اما آن را به آسمان منتقل کردند یعنی شهر را با بخش بزرگی از پوستهی آذرینِ زمینِ زیرش برکندند و در ارتفاع شش کیلومتری در آسمان معلق نگهش داشتند.
وقتی بامداد فردای آن روز مغولان از خواب برخاستند و برای حمله به نیشابور پیش رفتند، با حیرت دیدند که از شهر جز گودالی بزرگ به جا نمانده است. برخی که هوشیارتر و تیزچشمتر بودند، توانستند در آسمان لکهی بزرگی را تشخیص دهند، که در ساعتهایی از روز سایهاش بر سر سپاه مغول میافتاد و مایهی وحشتشان میشد. اما هیچکس به درستی نفهمید که بر سر نیشابور و مردمش چه آمده است. زمانی که آنها به نیشابور گمشده رسیدند، قلمرو مرموز نیوشاپور باستانی که همیشه از چشم مردمان پنهان بود، در آسمان جای گرفته بود و شهر مشهور نیشابور و مردمش به آسودگی در درهی پنجشیر مقیم شده بودند.
از همان ابتدای کار رهگذرانی که گذرشان به نیشابور میافتاد، با دیدن این گودال حیرت میکردند و این داستان کم کم بر سر زبانها افتاد که مغولان همهی نیشابوریان را از دم تیغ گذرانده و خاک شهر را به توبره کشیدهاند و از آن جز زمینی شخم خورده و گودالی عظیم باقی نگذاشتهاند.
اینکه چرا مردم نیوشاپور به جای کارِ دشوارِ انتقال شهر، به سادگی بر مغولان پیروز نشدند و ایشان را از میان نبردند، پرسشی است که از دیرباز برای من هم مطرح بوده است. این پرسش زمانی پاسخ یافت که کتابی خطی و بسیار قدیمی را در کتابخانهی هیربدستان یافتم و در آن خواندم که دانشمندان و مردم نیوشاپور دیرزمانی بود به پنهان شدن از چشم همگان و کناره گزیدن از رخدادهای جاری در اطرافشان میاندیشیدهاند. حتا زمانی که اعراب به ایران زمین حمله کردند این نظریه وجود داشت که نیوشاپور به منطقهای پنهانی منتقل شود و مردمش از سایر آدمیان جدا شوند.
اما این فکر هوادار چندانی نیافت. از طرفی چون شهردار نیوشاپور در آن هنگام یکی از عموهای یزدگرد سوم بود و خواستارِ یاری رساندن به سپاه ساسانی بود. دلیل دیگرش البته این بود که دانش مردم این شهر هنوز به قدر کافی پیشرفت نکرده بود و نمیتوانستند شهرشان را به مکان مطلوبی منتقل کنند. دست بالا میتوانستند مثل گروهی از مردم این شهر که در دوران انوشیروان دادگر تدبیری مشابه را به کار بستند، به زیر زمین منتقل شوند و شهری زیرزمینی برای خود بسازند. اما این روش که بعدها به پیدایش اسطورهی دژ زیرزمینی افراسیاب انجامید، چندان برای مردم نیوشاپور جذاب نبود.
بعدتر که روستاییان و دهقانان فراری از دست اعراب و قبایل تمیم و طی به نیشابور کوچیدند و در اطراف نیوشاپور باستانی ساکن شدند، این ماجرا دشوارتر شد. چون اگر شهر باستانی نیوشاپور به جای دیگری منتقل میشد، همه میفهمیدند و مردم این شهر از ماجراجویان و جهانگردانی مانند سندباد که مدام در پی کشف مکانهای رازآمیز بودند، دل خوشی نداشتند. آنان به پنهان شدنِ بی سر و صدا از چشم جهانیان میاندیشیدند. پس تدبیرهایی اندیشیدند تا ساکنان جدید شهر مزاحم کارشان نشوند و همچنان در انزوایی نسبی باقی ماندند.
به این ترتیب بود که در نیشابوری پرجمعیت که به تدریج در اطراف نیوشاپور مرموز و کهنسال میرویید، کوچهها و خیابانهایی مخفی پدیدار شد که انتهایش بن بست بود و تنها رازآشنایان به چگونگی عبور از آن آگاه بودند. برکهها و آبگیرهایی بود که با پریدن در آن بیآن که قطرهای آب بر لباست بنشیند، به میدان مرکزی نیوشاپور منتقل میشدی، و گذرگاههایی سقفدار وجود داشت که اگر فلان طلسم را در جیب میداشتی، به فلان کوچه در نیوشاپور منتهی میشد و اگر نداشتی، به انتهای کوچه راه میبرد. مسیرهایی بود که با جهشی بزرگ از یک سوی نیوشاپور به سوی دیگر میپرید، و خانههایی که یک درش به این طرف شهر قدیم و در دیگرش در آنسوی آن گشوده میشد.
به این ترتیب مردم نیوشاپور شهر کهنسال خود را از چشم نوآمدگان پنهان کردند، بی آنکه از در آمیختن با ایشان ابا داشته باشند. گروهی از ایشان به معلمان و پزشکان و منجمان شهرِ نیشابورِ به تدریج مسلمان شده تبدیل گشتند.
برخی بعدها در تاریخ بسیار نامدار شدند، چون هواداران و پیروانی راست کیش در میان اهالی شهر به جا گذاشتند. مثلا بایزید یکی از ایشان بود، و خیام، دیگری. با این حال همین آمیزش محدودِ دانشمندانِ نیوشاپور و اهالی نیشابور گهگاه به مشکلاتی منتهی میشد. یک بار اهالی متعصب شهر دست به یکی کردند و یکی از اهالی نیوشاپور را که به کفرو زندقه محکوم شده بود، کتک مفصلی زدند. شاید اگر طرف تدبیری به کار نمیبست و در خندقی ناپدید نمیشد، حتا جانش را میگرفتند. یک بار هم معلوم نیست در اثر چه اشتباهی، یک دستهی کاملِ جوانانِ سرودخوان که یک گروه عروسی را همراهی میکردند، از گذرگاهی رد شدند و ناگهان خود را در یکی از میدانهای سرسبز نیوشاپور یافتند. البته آنها را به سرعت به نیشابورِ جدید بازگرداندند، اما تا مدتها برای مردم از گردونههای پرنده و مردم شگفتانگیزِ جایی که دیده بودند سخن میگفتند و نزدیک بود خیلی چیزها را لو دهند.
برای همین هم وقتی لشکر مغول در برابر دروازههای شهر اردو زدند، مردم نیوشاپور به نتیجهای نبوغآمیز دست یافتند. قرار شد یک بار مغولها را شکست دهند و کشتار کنند و به این ترتیب خشمگینشان کنند و بعد هم شهر را به جای دیگری منتقل کنند. جا به جا کردنِ نیشابور نو و مردم بیخبر از همه جایش به پنجشیر چندان سخت نبود. کلید ماجرا در این بود که همزمان با این کار، خودِ نیوشاپور کهنسال از شهر جدید جدا شود و به آسمان برده شود. در زمان مغولها این فنآوری میان دانشمندان نیوشاپور ابداع شده بود و به این ترتیب نیرنگ بزرگ به کار بسته شد. هم مردم شهر رهیدند، و هم در غوغای حملهی مغولان همه فکر کردند ناپدید شدن نیشابور از سطح زمین هم یکی دیگر از فاجعههایی بوده که مغولان مرتکبش شدند.
پس از آن مردم نیوشاپور نسل اندرنسل در شهر آسمانیشان زندگی کردند. شهر در ارتفاع شش کیلومتری در بالای همان جایی که قبلا نیوشاپور ساسانی ساخته شده بود، قرار داشت. کاری کرده بودند که شهر از پایین دیدنی نباشد و بعدها هم که مردم شهرهای دیگر هواپیماهای ابتداییشان را ساختند، روشهایی برای نامرئی کردنِ شهر در چشم خلبانان ابداع کردند. هرچند یکبار کلنل محمد تقی خان پسیان که اولین خلبان ایرانی بود، غافلگیرانه در نزدیکی نیوشاپور گشتی زد و نزدیک بود با هواپیمای ملخیِ پر سر و صدایش به شهر برخورد کند، که مثل کوهی عظیم و نادیدنی در آسمان آویخته شده بود.
مردم نیوشاپور پس از آن به رشد و شکوفایی دانش خویش ادامه دادند و تاثیر چشمگیر و تعیین کنندهای در تاریخ جهان به جا گذاشتند. اما این متن در مورد شخصیتهای برجستهی این شهر، و دستاوردهای عظیمشان نیست. تنها سرِ آن دارم که برخی از جالبترین اختراعهای انجام شده در این شهر را فهرست کنم و پیامدهای تکان دهندهاش را شرح دهم. این متن را بیشتر برای آن دستهای از اهالی نیوشاپور مینویسم که تعهد چندانی نسبت به آفریدههای فکری خود ندارند. چرا که ممکن است اختراعهای ایشان به بازیچهای در دست کودکان تبدیل شود و به پیامدهایی مانند آنچه که شاهد بودیم را به دنبال بیاورد….
بمب میکروبیِ قلقلک
حالا که سالها از آن فاجعهی بزرگ میگذرد، روایتهای گوناگونی دربارهی مسئولان واقعی این بحران جهانی پدید آمده است. طبیعی است که بازماندگانِ وابسته به تمدنها و کشورهای گوناگون تقصیر را به گردن طرف مقابل بیندازند و نیاکان خود را از گناهِ مشارکت در این نسلکشی عظیم مبرا بدانند. اما شواهدی کافی در دست است که نشان میدهد گروهی بزرگ از دانشمندان و سیاستمداران و سرداران عالیرتبه در این کار سهیم بودهاند و مسئولیت اخلاقی انقراض تمام تمدنهای انسانیِ کهن را بر دوش دارند.
هنوز سطح تمدن مردمان توسعهی چندانی نیافته و قرنها طول خواهد کشید تا بسیاری از فنون و دانشهای پیش از فاجعهی بزرگ از نو کشف و ابداع شود و نویسایی و دانشگاه و شهرنشینی پیشرفته به تدریج پدیدار آید. شاید در آن روزها در دانشگاهها رشتهای برای بررسی فاجعهی بزرگ تاسیس شود و دادگاههایی نمادین برای شناسایی و رسوا ساختن مقصران شکل بگیرد. اما تا آن هنگام، من خود را موظف میدانم اسنادی که در دست دارم را به شکلی که برای آیندگان باقی بماند، جایی ثبت کنم.
احتمالا من آخرین بازماندهی فاجعهی بزرگ هستم که بر این رازها آگاه است. پدربزرگم رئیس کتابخانهی ملی بود، و به همین دلیل به بایگانی شگفتانگیز و باستانی دانشهای کهن دسترسی داشت. شاید به دلیل همین اطلاعی که از رخدادهای بینالمللی داشت، زودتر از بقیه تدبیری اندیشید و موفق شد در جریان جنگ جهانی سوم پناهگاهی دنج و دست نیافتنی برای خانوادهاش درست کند.
او بخشی از بودجهای که در اختیار داشت را پنهانی برای رهاندن خودش و اطرافیانش به کار گرفت. در عمیقترین بخشهای زیرزمین کتابخانه، جایی که برای قرنها از یادها رفته بود، پناهگاهی درست کرد که با دیوارهای مخصوص و هواگیری شده از جهان خارج جدا میشد.
تصفیه خانههایی برای پاک کردن آب و هوا در آنجا ساخت و رفهای انباشته از کتابهای خطی کهن را خالی کرد تا جایشان را با چندین تُن کنسرو پر کند.
وقتی آن فاجعه آغاز شد، او یکی از معدود کسانی بود که نقشهای روشن برای نجات جان خود و خانوادهاش داشت. پس در اولین فرصت به همراه چند خانوادهی برگزیده و زن و بچههای خودش، که من هم در میانشان بودم، به آنجا پناه برد و تمام ارتباطهای آنجا با بیرون را مسدود کرد. ما برای یک سال و شش ماه در همان دخمهی زیرزمینی باقی ماندیم و در این مدت حتا یک بار هم نور روز به چشممان نخورد. در این فاصله برادر کوچکترم در همان جا به دنیا آمد و مادربزرگِ پدربزرگم همان جا بیمار شد و از دنیا رفت.
من در آن هنگام کودکی بیش نبودم، اما هنوز خاطرهی قهقهههای دیوانهوار واپسین بازماندگان که در راهروهای زیرزمینی کتابخانه پرسه میزدند و همان جا از پا در میآمدند، موسیقی متن کابوسهای شبانهام است.
بعد از یک سال و شش ماه، وقتی سر و صداها کاملا فرو خفت، از زیر زمین بیرون آمدیم.
در پناهگاهمان ابزارهایی برای خبر گرفتن از جهان خارج داشتیم. اما مدتها بود این وسایل بیاستفاده مانده بود. شبکههای تلویزیونی و ماهوارهها به فاصلهی چند روز بعد از همهگیر شدنِ مرض قلقلک از کار افتادند و دیگر فیلمی نشان ندادند.
خبرهایی که در ساعتهای آخر توسط کارمندان وظیفهشناس برخی از خبرگزاریها ارسال میشد، مو را به تن ما سیخ میکرد. همانها بودند که واپسین فیلمهای باقی مانده از تمدنهای انسانی را پخش کردند.
زمانی که فاجعه شروع شد هیچکس جدیاش نگرفت، و من هم به یاد دارم که در خانهمان و از تلویزیون نخستین خبرها را دریافت کردم. هنوز کودکی خردسال بودم و دنیای اطرافم در رفاه و آرامش غوطهور بود. اولین فیلمهای خبری نیروهای امنیتی ویژهای را نشان میداد که بدون آگاهی از خطری که تهدیدشان میکرد، شهروندانِ مسخ شده با مرض قلقلک را در خیابانها بازداشت میکردند و خود بعد از چند دقیقه به همان بلا مبتلا میشدند. اما کم کم کیفیت فیلمها بدتر میشد و صحنههایی مهیبتر را نمایش میداد. همزمان با تحول باکتری و جهشهای پیاپی و چشمگیر کد ژنتیکیاش، سویههای جدیدی از آن تکامل یافت و عوارضی متفاوت را پدید آورد.
ابتدا، مبتلایان به سرعت در اثر خندههای مرگبار کشته میشدند. معمولا روی زمین میافتادند و به خود میپیچیدند و در حالی که ریسه میرفتند کم کم توانایی تنفس را از دست میدادند و خفه میشدند. اما بعضیها هم از فشار خنده دچار انسداد روده یا سکتهی مغزی میشدند. همان وقتی این فیلمها پخش شد، معلوم شد که فاجعهای در کار است و شتابان به پناهگاهمان گریختیم. وقتی پدربزرگم یک سال و نیم بعد از پناهگاهش خارج شد، باقی عمر خود را صرف بازسازی فاجعهی بزرگ کرد و تمام اسناد و مدارکی که در این زمینه مییافت، را مرتب کرد و به جمعبندی روشنی دربارهی سیر رخدادها رسید.
اسنادی که او یافت نشان میداد که شکل اولیه از باکتری قلقلک را چینیها در آزمایشگاههای نظامیشان پدید آورده بودند. هدفشان دستیابی به سلاحی میکروبی بود که دشمن را زمینگیر کند و توان رزمیاش را از میان ببرد و در عین حال مرگ و میری به بار نیاورد و افکار عمومی جهانی را در برابر چینیها بسیج نکند. این بود که به فکر افتادند به جای استفاده از گاز خنده که پیشتر هم ابداع شده بود و سربازان دشمن را به خندههای عصبی و کشنده وا میداشت، بر روی باکتریای کار کنند که مرکز قلقلک مغز را فعال کند.
عصبشناسان آلمانی از ابتدای قرن بیستم مرکز قلقلک مغز را شناسایی کرده بودند و آزمایشهای زیادی رویش انجام داده بودند. با این وجود هیچکس خبر نداشت که این گرهی عصبی کوچک به کمک ناقل عصبی کمیابی به نام اپیدینورفین کار میکند. اپیدینورفین یک اولیگوپپتید کمیاب و کوچک بود که فقط توسط سلولهای عصبی این ناحیه تولید میشد و کارش این بود که تحریک پوستیِ منتهی به خنده را در شبکهی عصبی رمزگذاری کند. چین کمونیست نخستین دولتی بود که به دانش نظامی دربارهی این ماده دست یافت.
پدرم در میان اسنادی که گرد آورده بود، شواهد تکان دهندهای یافت که نشان میدهد این مرکز و مادهی اپیدینورفین برای اولین بار در نیوشاپورِ افسانهای کشف شده است. اسنادی به خط سغدی قدیم یافت شد، که بر کاغذهایی نو چاپ شده بود و نشان میداد که بخشی از بایگانی علوم نیوشاپور از عزلتگاه این شهرِ مینویی به بیرون درز کرده و در اختیار چینیها قرار گرفته است.
دربارهی چگونگی این حادثه چیز زیادی نمیدانیم. اما تا این مقدار روشن است که قضیه به شورش عمومی مسلمانان ترکستان در سال 2087 میلادی مربوط میشود. در جریان همین خیزش سراسری اویغورها و تاتارهای ترکستان بود که چین از بمب اتمی برای کشتار مخالفانش استفاده کرد. این نخستین بار در تاریخ جهان بود که دولتی برای سرکوب شورش شهروندان خودش از سلاحهای هستهای بهره میبرد. واکنش افکار عمومی مردم جهان به این فاجعه انگیزهی چینیها برای ساخت چنین سلاح مهیبی بود.
در جریان شورش اویغورها نخست چینیها با بمب شیمیایی و ناپالم به مراکز نظامی مسلمانان حمله کردند و عدهی زیادی را کشتار کردند. اما همه میدانستند که سرزمینِ پهناور ترکستان توسط ایرانِ بزرگ پشتیبانی میشود. در مدت کوتاهی، سیل کمکهای نظامی ایرانیها به مردم ترکستان تاثیر خود را گذاشت و برتری هوایی ارتش سرخ بر آسمان ترکستان از میان رفت. بعد از آن بود که ارتش ششم چین که ابتدا در استان گانسو پیشروی میکرد و روستاییان شورشی را دسته جمعی تیرباران میکرد، زمینگیر شد و بعد از مدت کوتاهی توسط ارتش منظم ساتراپی کاشغر محاصره شد.
ارتش عظیم چینیها با دویست و سی هزار سرباز، به خاطر ویرانیای که خودشان به بار آورده بودند، در سرزمینی سوخته زمینگیر شده بودند و به خاطر نابود کردن محصولات کشاورزی منطقه به قحطی دچار آمدند. ژنرال چینی که از طرف پکن دستور اکید داشت تسلیم نشود، پیشنهادهای پیاپی ساتراپ کاشغر را در کرد و ناامیدانه آنقدر جنگید که به همراه بخش بزرگی از سپاهیانش کشته شد.
در همین گیر و دار بود که زمزمههایی دربارهی سلاح میکروبی تازهی چینیها بر سر زبانها افتاد. ارتش سرخ انگار در جریان حمله به یکی از شهرهای ترکستان، موفق شده بود انجمنی مخفی از شورشیان را شناسایی و دستگیر کند، که به شکلی باورنکردنی ارتباطهایی با نیوشاپورِ سرافراز داشتند. اینکه چطور گروهی از دانشگاهیان در شهری دور افتاده در ترکستانِ چین موفق شده بودند با نمایندگان نیوشاپور ارتباط برقرار کنند، معمایی ناگشودنی باقی ماند. اما شواهدی هست که انگار اهالی نیوشاپور به بقایای آثار باستانی بازمانده در آن شهر علاقهی ویژهای داشتهاند و از این رو ارتباطی دوستانه را با برخی از نخبگان این شهر برقرار کرده بودند. این ارتباط انگار بیشتر نوعی تبادل علمی در زمینهی دانشهای محض بود. اما در میان اسنادی که در این میان به دست چینیها افتاد، کتابی هم بود در زمینهی عصبشناسی پیشرفتهی اهالی نیوشاپور، که به خط سغدی کهن نوشته شده بود. در این کتاب بود که برای نخستین بار به مادهی اپیدینورفین و مرکز قلقلک مغز به شکلی روشن و دقیق اشاره شده بود.
چینیها بعد از نابودی ارتش ششم متوجه شدند توانایی نظامی کافی برای پس گرفتن ترکستان را ندارند. پس در اقدامی جنونآمیز بر کاشغر بمبی اتمی انداختند. این جنایت نخستین نشانهای بود که آغاز جنگ جهانی سوم را نشان میداد. کشتار مردم بیگناه کاشغر خشم مردم جهان را برانگیخت و ایرانِ بزرگ که چند ده سالِ پیش از آن را صرف توسعه به سوی باختر کرده بود و حالا از مصر تا رومانی را در اختیار داشت، ناگهان به سوی شرق متوجه شد و به طور رسمی از شورشیان ترکستان هواداری کرد.
ایران اولین کشوری بود که ساتراپی کاشغر را به رسمیت شناخت و آن را به عنوان یکی از سرزمینهای متحد در اتحادیهی عظیم خویش جای داد. بعد از آن ارتش ایران به طور علنی به یاری مردم ترکستان شتافت و به سرعت تا نزدیک پکن پیشروی کرد و در چند نبرد بزرگ شکستهایی پیاپی و پرتلفات را به چینیها وارد آورد.
بمباران اتمی کاشغر باعث شد اعتبار چین در میان سایر کشورها به شدت کاسته شود و مداخلهی نظامی ایرانیها به همین دلیل با همراهی و همدلی دیگران روبرو شد. ناظران سازمان ملل با شدت و حدت تمام کارِ نظارت و نابودسازی سلاحهای اتمی را آغاز کردند و چین که در موقعیتی بحرانی قرار داشت، ناگزیر شد با اشغال و تعطیلی مراکز اتمی نظامیاش موافقت کند.
بعد از این نخستین رویارویی، که طی آن چینیها شکست سختی خوردند و کل ترکستان را از دست دادند. حزب کمونیست تبت و مغولستان هم دچار فروپاشی شد و این دو کشور استقلال خود را باز یافتند.
در این هنگام بود که دانشمندان چینی به اهمیت کتابِ بازمانده از نیوشاپور پی بردند و کارِ ساخت سلاح میکروبی را بر مبنای آن آغاز کردند. آنان به دنبال باکتریای میگشتند که مادهای شبیه به اپیدینورفین را در بدن تولید کند و به این ترتیب آستانهی حس قلقلک را در افراد بالا ببرد. به شکلی که حتا تماس لباس با تن سربازان به خنده منتهی شود. باور ایشان آن بود که چنین سلاحی به خاطر آن که به قربانیانش آسیبی درازمدت وارد نمیکرد، آن بدنامی و بسیج افکار عمومی در برابر چین را در پی نمیداشت.
آخرش بعد از دو سه سال، سلاح میکروبی تازهای در زرادخانههای چین ساخته شد و این همان بمب قلقلک بود. چینیها در سومین سالگرد از دست رفتن ترکستان، باز قوای خود را فرا خواندند و با این سلاح تازه به مرزهای غربی خود حمله بردند. اما آنچه که هیچکس انتظارش را نداشت، جهشپذیری خیره کنندهی باکتریِ نوساخته بود.
این باکتری از سویی بر خلاف تصور دانشمندان چینی به سرعت از بین نمیرفت، و در بدن قربانیان باقی میماند و از سوی دیگر به شدت واگیردار بود و از راه تنفس به افراد دیگر انتقال مییافت. جهشپذیری محتوای ژنتیکیاش هم چندان بالا بود که بعد از زمانی کوتاه سویهها و انواع گوناگونی از آن در گوشه و کنار جهان پدیدار شد.
حملهی دوم چین به ترکستان، از طرفی جنگ جهانی سوم را آغاز کرد و از طرف دیگر فاجعهی بزرگ را پدید آورد که تقریبا به انقراض نوع بشر منتهی شد. بمباران جبههی ترکستان با بمب خنده باعث شد سربازان اویغور از کار بیفتند و سپاهیان چینی که ماسک گاز داشتند، به سرعت پیشروی کنند. اما مرض قلقلک در زمانی کوتاه در پشت جبههها گسترش یافت. چینیها در جریان پیشروی متوجه شدند شهرها با نوعی مرگبار از مرض قلقلک مورد حمله قرار گرفته و جمعیتهای انسانیاش یکسره نابود شده است.
خطرناکترین و دیرپاترین سویه از این مرض، همان بود که زودتر از همه تحول یافت و جمعیت شهرها را یکسره پاکسازی کرد. این باکتریِ جهش یافته مقدار فراوانی اپیدینورفین را در دستگاه گردش خون مبتلایان رها میکرد. به این ترتیب حتا وزیدن باد بر پوست باعث خندههایی وحشیانه میشد و در مدت چند دقیقه قربانی را با خفگی یا سکته از پا در میآورد. چینیها با وحشت متوجه شدند که این بیماری در پشت جبههی خودشان هم رسوخ کرده است، و به این شکل جمعیتی بزرگ در همان روزهای اول جنگ سوم جهانی مثل برگ خزان از پا افتاد.
ایرانیها بلافاصله به حملهی چین واکنش نشان دادند و کوشیدند منطقهی آلوده را قرنطینه کنند. ارتش دوم کاشغر که با نیروهای ایرانی پشتیبانی میشد، در حملهی برقآسایی سپاهیان مهاجم چینی را کشتار کردند و با سرعت تا پکن پیش رفتند و در هرج و مرجی که از بیماری ناشی شده بود، دولت پکن را ساقط کردند.
آنان کوشیدند منطقهی آلوده را در ترکستان و چین مرزبندی کرده و از ورود و خروج افراد به آن جلوگیری کنند. اما در همین میان خبر رسید که سویهی تازهای از این باکتری تحول یافته که با باد جا به جا میشود. به این ترتیب وحشتی بزرگ سراسر جهان را فرا گرفت. روسیه به بهانهی کنترل مرزهایش به ترکستان و آسیای میانه حمله کرد و ساتراپیهای سغد و خوارزم و بخارا را که چند دهه بود در فدراسیون ایرانی عضویت داشت، مانند دوران شوروی اشغال کرد.
اتحادیهی اروپا به این حرکت پاسخ داد و از غرب جبههی روسیه را مورد حمله قرار داد و در این میان استرالیا و آفریقای جنوبی که قطبهای سیاسی جنوب بودند، فرصت را غنیمت شمردند و آفریقای سیاه و مصر را فتح کردند. به این ترتیب جنگ جهانی سوم آغاز شد، که کوتاهترین نبرد تاریخ هم از آب در آمد.
چون جابجایی ارتشهای بزرگ با افزایش تماس جمعیتها همراه بود و باکتری قلقلک را از جایی به جایی منتقل میکرد. بعد از شش ماه که از آغاز جنگ جهانی گذشته بود، حدود یک سوم جمعیت زمین در اثر مرض قلقلک کشته شده بود. آمریکا به خاطر انقلاب سیاهپوستان در حال تجزیه بود و تنها قدرت بیطرف در جنگ محسوب میشد، با وحشت کوشید مرزهای خود را بر بیگانگان ببندد. اما بعد از حملهی آفریقای جنوبی به برزیل و متحد شدناش با آرژانتین، مکزیک هم سقوط کرد و بیماری از مرزهای جنوبی در ایالات متحدهی آمریکا و کانادا هم شیوع یافت.
در همین قاره بود که خطرناکترین شکلِ بیماری تحول یافت و آن هم سویهای از باکتری بود که قربانیانش را به زامبیهایی خندان تبدیل میکرد. این قربانیان نه تنها غش غش میخندیدند، که به شکل خودکار و مثل ماشینهایی کوکی به دنبال دیگران میگشتند و ایشان را قلقلک میدادند! در نتیجه هم بیماری به دیگران سریعتر منتقل میشد و هم مرگ در اثر خنده با این رفتار شیوع بیشتری مییافت.
اطلاعات ما دربارهی بعد از این مقطع زمانی به کلی مغشوش است. میدانیم که هستههایی از مقاومت در برابر بیماری در گوشه و کنار وجود داشته است. در کانادا انگار یک قبیلهی سرخپوست زندگی میکردهاند که به طور طبیعی نسبت به این باکتری ایمنی داشتهاند. اما این قبیله مورد حملهی زامبیهای قلقلکدهنده واقع شد و همهی اعضایش به شکل فجیعی به قتل رسیدند.
همچنین میدانیم که باکتری در آب و هوای قطبی از راه تنفس منتقل نمیشد، و به همین دلیل اسکیموها و عدهی کمی از دانشمندانِ مستقر در قطب جنوب از موج اول مرگ و میر قلقلکی مصون ماندند. با این حال در هیاهوی گریزِ مردم از شهرهای بزرگ و برخاستن و فرو افتادن دولتهای ضعیف و ناپایدار و تاسیس و انقراض ادیانِ تازهی گوناگون، غوغایی برخاست که جزئیاتش به شکلی مستند ثبت نشده و برای همیشه ناشناخته باقی خواهد ماند.
امروز که من این متن را پدید میآورم، خانوادهی ما توسعه یافته و بیش از هشتاد نفر را در بر میگیرد. باکتری قلقلک انگار از زمین رخت بربسته و در شصت سال گذشته حتا یک نمونه از بازگشت این بیماری مشاهده نشده است. با این همه تقریبا تمام مردم کرهی زمین در جریان فاجعهی بزرگ از بین رفتهاند. شهرها به ویرانههایی انباشته از اسکلتهای خندان تبدیل شده و اطلاعات ما دربارهی سایر بازماندگان به شایعههایی جسته و گریخته مربوط میشود و این امید که انگار در قطب شمال و جنوب کسانی باقی ماندهاند. خانوادهی ما بعد از خروج از پناهگاه تنها چهار بازماندهی دیگر را پیدا کرد.
یکی غارنوردی ورزیده و جسور که در زمان فاجعهی بزرگ به اکتشاف غاری عمیق مشغول بود و از ترس تا وقتی کل منابع غذایی درون غار تمام نشده بود، بیرون نیامد.
دیگری سه معدنکار از اهالی سرچشمه که به همین ترتیب در اعماق زمین مستقر بودند و از خطر رسته بودند. باید بازماندگان دیگری در سرزمینهای دیگر هم وجود داشته باشد، اما ما خبری از ایشان نداریم. بخش عمدهی وقت ما بعد از آن به فرا گرفتنِ فنونی بسیار ابتدایی گذشته است. ما ناگزیر شدیم شکار کردن را از نو بیاموزیم و جانورانی را که در جنگلهای پیش رونده به سوی شهرها زندگی میکنند را به عنوان منبع غذایی مورد استفاده قرار دهیم. جانوران اهلی به خاطر مرگ و میر رمهداران و دامپروران یا در این یک سال و نیم نابود شده بودند و یا به طبیعت بازگشته و بار دیگر به جانورانی وحشی بدل شده بودند.
باکتری انگار سگها را هم مورد حمله قرار میداد. چون بعد از فاجعه هیچ سگ زندهای ندیدیم. هرچند گربهها سالم و بیآسیب باقی ماندهاند. در میان اهل خانوادهی ما تنها دو سه نفر هستند که خواندن و نوشتن را آموختهاند. از این رو نمیدانم چه کسی در چه زمانی این متن را خواهد خواند. به همین دلیل آن را به این ترتیب بر سنگ حک میکنم. شاید که مدت بیشتری دوام آورد و بعدها مردمانی متمدن و نویسا بدان دست یابند و دریابند که تمدنهای انسانی، در جریان زنجیرهای از رخدادهای قابلپیشگیری و در میان قهقههی دیوانهوار خنده بود که به پایان رسید…
ادامه مطلب: انجمن اصلاح عقلانی تاریخ بشر
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب