(از مجموعهی ترفندهای زروانی)
سه شنبه ۱۸/۵/۱۳۹۵
دیباچهی نظری
«من» یک «چیز»ِ ثابت و ایستا و منجمد نیست. من در کلیت خویش، یک فرآیندِ سیال و جاری و پویاست. من شبکهای از رخدادهاست که چون در چرخههایی تکرار شونده رخ مینماید، به چیزی ایستا و آشنا شبیه میشود. مجموعهای از روندها، جریانها، مدارها و مسیرهای دگردیسی که نظم و قاعده و چارچوبی سازمان یافته و سنجیده دارد و به خاطر ثبات و پیشبینیپذیریای که از این ویژگیاش بر میخیزد، به چیزهای بیجان و ساده شبیه است. چیزهایی که اگر دقیقتر بنگریم، آنان نیز جملگی روندها و چرخهها و جریانهایی هستند. اما چندان ساده و ابتدایی و گرفتارِ چرخههایی چندان کمدامنه و کوچک که قانونی آهنین بر رفتارشان حاکم است و این همان است که ما قوانین فیزیکوشیمیایی مینامیم.
من نیز تابع قوانین فیزیکوشیمیایی است و انبوهی از این چرخهها و روندهای ساده را در دایرهی حضور خویش میگنجاند. اما من در ضمن سیستمی بغرنج و پیچیده است که لایههای سلسله مراتبی متفاوتی از نظمها و قواعد رفتاری را در دل خود پدید میآورد. از این رو سطوحی گوناگون از قوانینی با معادلات پیچیدهتر را از دل آن قواعد سادهی آغازین بیرون میکشد و با هر گام از پیچیدهتر شدن، درجهی آزادی بیشتری و اختیار افزونتری به دست میآورد.
نخستین گام برای فهم این آزادی و اولین حرکت برای بهرهمندی از این اختیار، شناسایی و فهم این چرخهها و فرآیندهاست. برای مدیریت من، نخست باید من را همچون فرآیندی یکپارچه و پیچیده و شاخه شاخه نگریست. تنها آنگاه است که میتوان مدارها و مسیرها و گرهگاهها و چرخهها را در این میان تشخیص داد و برای ساماندهی و بهینهسازیشان تصمیم گرفت.
چهار لایهی فراز در واقع چهار سطح سلسله مراتبی از سازمان یافتنِ روندها و چرخههای تکرار شونده هستند. این چرخهها در سطح زیستشناختی بهتر از پژوهیده شده است، چون در این لایه هنوز اتصال میان قواعدِ حاکم بر این روندها و قوانین فیزیکوشیمیایی برقرار است و پژوهشگران میتوانند با ردیابی روندهایی که در سیستمهای سادهتر جاری است، به نخستین لایه از پیچیدگی در کالبد جاندارِ من دست یابند.
در سطح زیستشناختی با ابرچرخهای شگفتانگیز و بسیار پیچیده سر و کار داریم که جهشی سترگ در پیچیدگی را نمایان میسازد و سیستم جاندار را از سیستمهای بیجان متمایز میسازد. یک سلول زنده بر خلاف آنچه که در کتابهای درسی بیوشیمی میبینیم، مسیرهای سرراست و یکطرفهای مثل مسیر گلیکولیز یا فتوسنتر را در خود جای نمیدهد. هریک از این مسیرها اگر که دنبال شوند، به چرخهای تبدیل میشوند. مسیرهای دگرگونی در بدن جانداران و در همهی سیستمهایی که از حدی پیچیدهتر باشند، همواره چرخهایست. در این جا همه چیز در مدارهایی سازمان مییابد که به شکلی بر روی خود بازگشت میکند. نه بنبستی در اینجا میبینیم و نه مسیری خطی و سرراست. چرخههای یاد شده در ضمن هرگز به شکل منفرد و تکی وجود ندارند. هر چرخهای عناصری را در بر میگیرد که در چرخههای دیگر هم به شکلی وجود دارد و چه بسا در آنجا کارکردی متفاوت را بر آورده کند. این بدان معناست که چرخهها همه در هم تنیدهاند و به هم چفت و بست شدهاند. در این معنا، یک یاختهی زنده در اصل یک ابرچرخهی بیوشیمیایی بسیار پیچیده است که در زمینهای آبی به جنبش در آمده است.
در پیکر جانداران پرسلولی، ابرچرخههای سلولهای همسایه (از راه ارتباطهای بینسلولی)، یا حتا دوردست (از راه مسیر هورمونی- عصبی) به هم متصل میشوند و میتوان کل بدن جاندار را ابرچرخهای یگانه دانست که به همان ترتیب در زمینهای آبی به چرخش افتاده است. در این معنا کالبدِ من، یعنی آنچه که من را در سطح زیستشناختی میسازد، ابتدا به ساکن ابرچرخهای عظیم و بسیار پیچیده است. چرخههایی که تنفس، گردش خون، گوارش، خواب و بیداری و کارکردهایی از این دست را ممکن میسازند و تنها برخیشان در دامنهی هشیاری و آگاهی و اختیار قرار میگیرند.
در سطح روانشناختی هم با چرخههای پیچیده و در هم تنیدهی مشابهی سر و کار داریم. چرخههایی که از پردازش اطلاعات در مغز برخاستهاند و مشتقی نرمافزاری از سختافزارِ بدن محسوب میشوند. به همین ترتیب در سطح جامعهشناختی با چرخهها و روندها و مدارهایی روبرو هستیم که در هم قفل میشوند و پیکرهی نهادها را بر میسازند. در سطحی بالاتر، فرهنگ از دل این ساختارها تراوش میشود و ابرچرخههای برسازندهاش باز به مشتقی از چرخههای پردازش اطلاعات میماند که بر سیستمهای سختافزاریِ نهاد سوار شدهاند.
ابرچرخهها در هر سطح از فراز برای تولید متغیری مرکزی تخصص یافتهاند. یعنی گرانیگاه کارکردی مشخصی دارند و به شکلی هدفمند برای تثبیت سیستم و پایدار ساختناش در محیطی آشوبزده و ناپایدار تلاش میکنند. این متغیرها همان است که «قلبم» (سرواژهی قدرت/ لذت/ بقا/ معنا) خوانده میشود. ابرچرخهی زیستی بر محور تضمین بقا گردش میکند و ابرچرخهی پردازشیِ روانشناسانه لذت را همچون شاخصی و نمادی برای بقا در اختیار میگیرد و آن را همچون متغیری مستقل و گاه ناسازگار با بقا بازتولید میکند. به همین ترتیب قدرت در سطح اجتماعی و معنا در سطح فرهنگی از مستقل شدنِ متغیرهای مرکزیای برآمدهاند که زمانی متغیر سطح زیرین را رمزگذاری و نمادینه میکردهاند. اما با پیچیدگی روزافزون ابرچرخههای سطح اجتماعی و فرهنگی در گذر تکامل سیستمها، به تدریج استقلال پیدا کرده و خود به بستری برای زایش متغیرهای رمزگذارِ نو تبدیل شدهاند.
آسیبشناسی
من در حالت پایه بر فرآیندهای درونی خویش ناآگاه است. به همان ترتیبی که یک سلول زنده بدون آگاهی از ابرچرخهی بیوشیمایی درونیاش، آن را به گردش در میآورد و بر این مبنا زنده میماند، «من» هم لایههای چهارگانهی فرآیندهای زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی را در درون خود تولید و بازتولید میکند و به این ترتیب هستی مییابد،بی آن که نظارتی متمرکز یا حتا آگاهیای نسبت به آنها داشته باشد.
آگاهی و هشیاری و درک خودآگاه چیزها پدیداری است که در سطح روانشناختی ممکن میشود. از این رو غیاب هشیاری و آگاهی نسبت به ابرچرخههای چهارگانهی یاد شده، بدان معناست که روندهای سطح روانی از رمزگذاری و بازنمایی و تحلیل آنچه که در همان سطح روانی و همچنین سه سطح دیگر میگذرد، عاجز است. این وضعیت که عادی و طبیعی هم هست، باعث میشود مدارهای کنترل و تنظیم ابرچرخههای خالق من، در دو لایهی زیستی و اجتماعی متمرکز شود. چرا که در این دو لایه است که سختافزاری با پیکربندی مادی استوار داریم و در اینجاست که قوانین فیزیکوشیمیایی طبیعی بیشترین صلابت و استواری را از خود نشان میدهند. به همین خاطر در شرایط عادی، چرخهها و روندهای جاری در منها توسط قواعد زیستشناختی یا قوانین جامعهشناسانه تنظیم و تعیین میشود.
منها در زیر سایهی سنگینِ قوانین درهم گره خوردهی زیستی-اجتماعی و در پیوند با سیستمِ کالبد-نهاد است که رفتار خود را تنظیم میکند. یا به تعبیری دقیقتر اجازه میدهد که رفتارش توسط سیطرهی ماشینهای اجتماعی یا اندامهای زیستی تعیین شود. به این ترتیب منها از بامدادان که از خواب بر میخیزند و صبحانه میخورند و به دستشویی میروند، چرخههای زیستشناختی را اجرا میکنند و بعد از آن وقتی از مسیرهای ترابری شهری به محل کارشان میروند و زمانی مشخص را به انجام کارهای معلومی میگذرانند، همچون مهرههایی در یک ابرچرخهی نهادی در سطح اجتماعی نقش ایفا میکنند. کردارهای من معمولا در میانهی آنچه که نیازهای زیستی بدن تحمیل میکند و آنچه که وظیفه و چشمداشت اجتماعی تعیین میکند، در نوسان است و خودِ من در این میان هیچکاره است. در حالت پایه کردارهای من توسط انتخاب آزادانه یا خواستِ هوشیارانهی من تعیین نمیشود، بلکه واکنشی شرطی شده است برای دریافت پاداش یا پرهیز از تنبیه، که با استیلای بستری سختافزاری از کالبدها و نهادها شکل گرفته است.
سطوح زیستی و اجتماعی به خاطر ساختار سنگین مادیشان و پیکربندیشان در قالبهای فیزیکی-شیمیایی است که چنین قهار و زورآور مینمایند. کالبدها در اصل سیستمی خودسازمانده هستند که محلولی آبی را با الزامات بیوشیمیاییاش در بر میگیرند. نهادهای اجتماعی هم در تناسخ مادیشان ساختمانها، راهها، منابع، و آرایشی ویژه از چیزها را در مکان و زمان شامل میشوند، که مشتقی از همان روابط سطح زیستی محسوب میشود. در این میان سطوح روانی و فرهنگی چون از پردازش اطلاعات ناشی شدهاند، درجهی آزادی چشمگیر و برتری دارند و میتوانند در اطراف این دو لایهی سختافزاری بازیهایی نامنتظره را به انجام برسانند. لایهی فرهنگ از نظر پیچیدگی از لایهی روانشناختی فروپایهتر است و سیستمهای پایهاش منشها هستند که بسیار سادهتر از نظام شخصیتی هستند و امکانی برای بازنمایی پیاپی پدیدارها و تولید خودآگاهی را در خود ندارند. از این رو تنها نقطهای که امکانِ گذر از اجبارهای تراوش شده از سطح زیستی و اجتماعی را دارد، سطح روانی است و به همین خاطر هم خودآگاهی در کنار ارادهی آزاد در این لایه پدید میآید. اینجا تنها نقطهایست که پیچیدگی سیستم (مغز) از آستانهای گذر کرده و امکان ساماندهی رفتار سیستم در کلیتاش به درون منتقل شده و شکستن تقارن و برگزیدنِ راهی از میان راههای پیشارو، که با ناوبری کردارها و مدیریت رفتارها برابر است، به امری درونزاد تبدیل شده است.
توانایی سطح روانی برای فرا رفتن از اجبارهای برخاسته از ابرچرخههای زیستی و اجتماعی، همان است که امکان اندیشیدن دربارهی وضعیت موجود و خیالپردازی دربارهی وضعیت مطلوب را فراهم میآورد. به خاطر پیچیدگی باورنکردنی مغز و بغرنج بودن ابرچرخههای پردازش اطلاعات در سطح روانی است که ضرباهنگ رخدادها در سطح زیستی و اجتماعی پیشبینیپذیر میشود و اجبارهای برخاسته از این دو لایه ملالانگیز و پوچ جلوه میکند.
واسازی ناسازِ بیاندام و بازسازی فرآیند
در یکی از بخشهای کارتون پلنگ صورتی، قهرمان داستان که همواره با شکل و شمایلی مشخص و در قالبی پلنگی پشمالو با رنگ صورتی نمایان میشد، متوجه میشود که یک «بیرونِزدگی» بر پشمِ روی بدناش وجود دارد. درست مثل یک پیراهن پشمی که نخی از میانهی بافههایش بیرون زده باشد. پلنگ صورتی این سر نخ را میگیرد و میکشد و ناگهان متوجه میشود که کل پشمهای روی بدنش شروع میکنند به باز شدن. بعد لخت و عور، در حالی که انبوهی از پشمهای گشوده شده را مانند تودهای از نخ کاموای در دست دارد، به گوشهای میرود و دوباره برای تن خودش پشم میدوزد. در صحنهی آخر داستان پلنگ صورتی را میبینیم که با آسودگی و خوشحالی دارد راه میرود، در حالی که پشمهایش دیگر مثل همیشه به تنش نچسبیده و مثل لباس خوابی گشاد به بدنش آویزان است.
این کارتون ساده و کوتاه که بیشتر ما در کودکی آن را دیدهایم، حقیقتی را در خود نهفته است، هرچند آن را واژگونه روایت میکند. در واقع ابرچرخههایی که هر «من» را بر میسازد، انبوهی از حلقههای زاید، اجبارهای بیدلیل، قواعد نامعقول و چرخههای بیفایده را در بر میگیرد که پوششِ عادیِ تنِ منها را به همان لباس خوابِ گشاد و بیقواره شبیه میسازد. این پوشش برای آن که به جامهای برازنده و زیبا و چسبان تبدیل شود، باید واشکافته و از نو بافته شود. بیقوارگی آنچه که در حالت پایه هست از اینجا بر میخیزد که لایههایی ناکارآمد از انواع چرخهها و مدارها به تدریج در منها رسوب میکنند و چابکی و کارآییاش را کاهش میدهند. اینها یا چرخههایی اجباری و نالازم هستند که به خاطر ضرورتهای خاصی در سطح زیستی و اجتماعی برآمدهاند و چه بسا با خواستِ من در سطح روانشناختی ارتباط مستقیمی برقرار نکنند. در بسیاری موارد هم فسیل چرخههایی قدیمی که دیگر کارکرد خود را از دست دادهاند همچنان به شکلی فعال و حاضر در منها باقی میمانند و بخشی از نیرویشان را در خود میمکند.
من در شکل اصیل و راستیناش سیستمی شگفتانگیز و توانمند است که به خاطر پیچیدگی تکان دهندهاش باید کانونی از تولید قلبم باشد و شکل هستی را دگرگون سازد. اگر چنین نمیکند، ایرادی در جایی وجود دارد. آن خرقهی آغازینی که من بر تن میکند و شبکهی رخدادها و چرخهها که خود پدید میآورد، به خلعتی ارجمند و زیبا میماند، اما این بذر آغازین به تدریج با تلنبار روندهای ناسودمند، چیزشدگیِ چرخهها یا افزوده شدنِ تحمیلی مسیرها از سوی نهادهای اجتماعی به قامتی ناساز و بیاندام تبدیل میشود. در همان معنا که حافظ میگفت: «هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست»…
راه رهایی از این وضعیت کمابیش همان است که در کارتون پلنگ صورتی دیدیم. باید سرنخی از این جامهی نابرازنده را گرفت و از همان آغازگاه آن را گشود. جامههایی که بر پیکر من فشار میآورند و آن را به قامتی ناساز تبدیل میکنند، خود پیشاپیش ناجور و نامنسجم و چهل تکه هستند. از این رو همیشه «بیرونزدگی»هایی بر بدنهشان میتوان تشخیص داد. سرنخهایی که به کار واسازی ساختارهای قدیمی و معتاد میآیند.
راه دیگرِ خودآگاهی نسبت به ابرچرخهها و پالایش بخشهای ناسودمند آن، روشی است که در دیدگاه زروان آن را ترسیم فرآیندها مینامیم. فرآیند بخشی از ابرچرخهایست که خودآگاهانه نگریسته و با تکیه به خواست و آرمانی ساماندهی و مدیریت شده باشد. سراسر زندگی منها از چرخهها و ابرچرخههایی تشکیل یافته که هریک را میتوان شکار کرد و به مدارها و مسیرهایش اندیشید و آن را دستکاری و بهینه ساخت. راهِ تغییر دادنِ من، تغییر دادن روندها و چرخههاییست که من را بر میسازد. انجام این کار با روشن و شفاف کردن این چرخهها و مدارها، و بازبینی و بازسازیشان ممکن میشود. روندهای پراکنده و واگرا و گاه ناسازگار در طی این ماجرا به هم میپیوندند و با هم یکی میشوند و ابرچرخهای را بازسازی میکنند که منِ توانمند را پشتیبانی میکند. این بازسازی ابرچرخهها و بازآفرینی مدارهای سنجیده مسیرهایی کارکردی را پدید میآورد که فرآیند خوانده میشود.
خودآموز ترسیم فرآیند
گام نخست: شناسایی و تحلیل چرخهها
هر رخداد زندگی من، عنصری در یک چرخهی کارکردی است. به عنوان تمرین یک چرخهی ساده را شناسایی کنید. برای آسان شدن کار از چرخههای مربوط به سطح زیستی آغاز کنید که به نسبت سادهتر هستند. به عنوان مثال، «شستشو و بهداشت» یک کارکرد در سطح زیستی است که چرخهی خاص خود را دارد. این کارکرد بخشهای گوناگونی (مثلا رفتن به دستشویی، حمام کردن، اصلاح سر و صورت، و…) دارد که هرکدامشان در قالب چرخهای اجرا میشوند. یکی را از این بین انتخاب کنید و ببینید در حالت عادی چطور اجرایش میکنید. هر گامِ عملیاتی آن را در قالب کلیدواژه یا شبه جملهای بنویسید و ترتیب رخدادها را با پیکان نشان دهید. به عنوان مثال حمام کردن یک چرخهی بسیار ساده است که شاید بتوان به این شکل صورتبندیاش کرد:
یافتن گرمابه فراهم آوردن وسایل حمام (حوله و شوینده و…)
پوشیدن لباس رفتن به گرمابه
خشک کردن خود شستن خود
چرخه بودن این روند بدان معناست که پس از گذر زمانی پس از پوشیدن لباس و ختم برنامهی گرمابه، بار دیگر شستن تن ضرورت پیدا میکند و باز همین چرخه تکرار میشود. نمونهای از یک چرخه در سطح روانی میتواند خواندن یک کتاب باشد. در مدل زروان روند خواندن کتاب به زیرسیستم شناسندهی سطح روانی مربوط میشود، و در میان لایههای فراز به ویژه با سطح فرهنگی در ارتباط است. چون خواندن در اصل دریافت منشی است از راه رسانهی نوشتاری.
انتخاب کتاب دلخواه یافتن زمان و مکان مناسب
یادداشتبرداری از مفاهیم یک وعده خواندن کتاب
خط کشیدن زیر جملات مهم
در این چرخه کل یک کتاب معمولا در یک وعده مطالعه به پایان نمیرسد. از این رو چرخهی مربوط به خواندن چند بار تکرار میشود و وقتی تکمیل شد، یا شاید پیش از آن، انتخاب کتاب تازه و آغاز چرخهای نو برای متنی نو را میبینیم.
ممکن است چرخهی عملیاتی یک کار چند شاخهی احتمالاتی داشته باشد. یعنی در هر گرهگاه چند امکان پیشاروی کنشگر قرار داشته باشد. نمونهای از آن را در چرخهی سادهی «رفتن به محل کار» میبینیم:
پوشیدن لباس
ترک خانه و رفتن به مسیر ترابری
پارکینگ: خودروی شخصی ایستگاه: اتوبوس ایستگاه: مترو خیابان: تاکسی
سوار شدن بر وسیلهی نقلیه خوابیدن
رانندگی گپ زدن با مردم
مطالعه
گوش دادن به فایل صوتی
پارک کردن پیاده شدن
پیادهروی تا محل کار
این چرخه چون در پیوند با دیگری (رانندهی اتوبوس یا تاکسی، همسفران، رانندههای دیگر) و در بافتی اجتماعی (حرکت از نهاد خانواده به سازمانِ محل خدمت) انجام میگیرد، در سطح جامعهشناختی قرار دارد. اما یکی از سادهترین کارکردهای این لایه است، چون سراسر آن را میتوان به شکل انفرادی هم به انجام رساند.
در سطح فرهنگی آنچه که تعیین کننده است، کردارهایی است که به تولید، توزیع یا بازسازی منشها میانجامد و با معنا سر و کار دارد. یکی از سادهترین نمونههایش کارکردی مثل انتشار یک یادداشت بر فیسبوک است:
برجسته شدن مسئلهای نوشتن یادداشت
تایپ کردن متن
ویرایش متن ورود به فیسبوک
پاسخ دادن به نظر مخاطبان نهادن متن بر صفحهی شخصی
در تمام این موارد آنچه که رخ میدهد در نهایت یک چرخه است. چرخهای که اغلب به شکلی ناخودآگاه و خودکار دنبال میشود و همچون برنامهای زیستی یا اجتماعی اجرا میشود. یعنی در حالت عادی من همچون کارگزاری گوش به فرمان و بیاراده با یک برنامهی جاری در ماشینی اجتماعی یا اندامی زیستی درگیر میشود و جزئی از یک ابرچرخهی اجتماعی یا زیستشناختی را اجرا میکند. بی آن که در سطح روانشناختی ارزیابیاش کرده باشد یا خواست و معنای خویش را در آن گنجانده باشد.
هر یک از گامهای اجرایی نموده شده در یک چرخه را گرهگاه مینامیم. هر گرهگاه یک واحد پردازشی است. یعنی با یک مسیر سرراست و مشخص ورودیای را به خروجیای متفاوت تبدیل میکند. پیکانها هم روابط علی فرضی یا ترتیب زمانی را نشان میدهد. هر چرخه یک سیستم کوچک کارکردی است که میشود برایش این متغیرها را تعریف کرد:
ورودی: هر چرخه چیزهایی یا رخدادهایی را به عنوان زمینه و بستر و ورودی دریافت میکند. در مثالهای بالا به ترتیب بدنِ آلوده، کارمندِ بالقوه و ایدهی اولیه ورودی هستند.
خروجی: چیز یا رخدادِ ورودی پس از گذر از چرخه پردازش میشود و به چیز یا رخدادی دیگر تبدیل میشود که از چرخه خارج میشود و جایی اثری به جا میگذارد. در موارد بالا بدنِ پاکیزه، کارمندِ حاضر در محل کارش و متنِ منتشر شده بر صفحهی فیسبوک خروجی هستند.
کارکرد: اثری که خروجی به جا میگذارد، کارکردِ چرخه است. پاک کردن بدن، ترابری فردی از جایی به جایی، و انتشار یک منش کوچک نوشتاری کارکردهای جاری در مثالهای بالاست.
منابع: داشتهها یا اندوختهها یا دریافتههای چرخه از محیطش است، برای آن که بتواند ورودی را به خروجی تبدیل کند. در سیستمهای اجتماعی منابع عبارتند از نیروی انسانی و سرمایهی مادی، در سطح فرهنگی منابع اطلاعاتی و آگاهی منبع اصلی است، در سطح روانی منبع اصلی اراده و خواستِ برخاسته از آرمان و هدف است. در سطح زیستی سه منبع پایهی بنیادین داریم که عبارتند از غذا، زیستگاه و جفت. در مثالهای بالا آب + مواد شوینده + مکان گرمابه/ وسیلهی نقلیه + سوخت + راه/ برق + رایانه + اینترنت منبع محسوب میشوند.
زمان: کل چرخه در بستر یک متغیر بنیادین کار میکند که همانا زمان باشد. زمان منبعی عام برای گردش کار در چرخه است و به خاطر اهمیت بنیادین آن است که کل نظریهی ما زروان نامیده میشود. زمان در یک چرخه دو شکل پیدا میکند. نخست در مقام منبع، که مقدار زمانِ لازم برای طی شدن هر گام عملیاتی را نشان میدهد. یعنی زمان در مقام منبع عبارت است از وقفه و مکثی که سیستم در هر گرهگاه تجربه میکند. علاوه بر این ضرباهنگ را هم داریم. این دومی به معنای سرعت چرخش چرخه است و شتابِ تبدیل ورودی به خروجی را نشان میدهد. بر مبنای منبعِ زمان باید سیستم را مدیریت زمان کرد و اتلاف وقت در آن را فرو کاست. بر اساس ضرباهنگ تقویم چرخه استخراج میشود و معلوم میشود در چه نقطهای از محور زمان چه کارکردی برآورده میشود. پیادهروی از خانه تا محل سوار شدن به وسیلهی نقلیه دقایق مشخصی به درازا میکشد و این منبع زمانی لازم برای انجام این کار است. اما این که ساعت آغاز کار در ادارهی بهمان است و رفتن از نقطهی الف به ب فلان دقیقه طول میکشد، و بنابراین باید فلان ساعت از خانه خارج شد، ضرباهنگ را نشان میدهد.
قلبم: کارکرد نهایی تمام چرخهها آن است که قدرت، لذت، بقا، معنا یا ترکیبی از اینها را تولید کنند. این که کدام متغیر قلبم را تولید میکنند نشان میدهد که چرخه به کدام لایه(ها) از فراز تعلق دارد. در حمام رفتن تندرستی و تا حدودی لذت، در رفتن به محل کار اگر با گپ زدن با مردم همراه باشد قدرت، و اگر با مطالعه همنشین شود معناست که افزایش مییابد. در انتشار یادداشتی بر فیسبوک قدری لذت و بیشتر معناست که زاییده میشود.
ساختار اجبار: عبارت است از چرخههای بیرونی که کارکرد چرخه را محدود میسازند یا به آن شکل و قالبی خاص را تحمیل میکنند. باید به این نکته توجه داشت که هیچ چرخهای در خلأ کار نمیکند. هر چرخهای همواره به چرخههای دیگر چفت و بست شده است و از این دگرگونیاش فشاری به چرخههای همسایه وارد میکند و به همین ترتیب حرکتش با پایداری زمینهی اطرافش محدود میشود. سیطرهی چرخههای دیگر بر چرخهی مورد نظرمان را اجبار مینامیم. این که در فلان خیابان ترافیک هست و مایهی کندی حرکت خودروها میشود، اجباری است که به چرخهی رفتن به سر کار تحمیل میشود. این که برق رفته یا تارنمای فیسبوک فیلتر شده محدودیتی است که به چرخهی سوم مربوط میشود.
ترسیم فرآیند
شناسایی یک چرخه به تنهایی کافی نیست. اگر ورودیها و خروجیهای چرخهها ردگیری شوند، شیوهی چفت و بست شدن یک چرخه با چرخههای همسایهاش روشن میشود. اگر شبکهای از چرخهها با کارکردی کلان به این ترتیب استخراج شود، با یک فرآیند سر و کار داریم. فرآیند عبارت است از زنجیرهای از چرخهها که یک کارکرد کلان را برآورده سازند و در هر چهار لایهی فراز ریشه دوانده باشد و بنابراین هر چهار متغیر قلبم را تولید کند. اهمیت تشخیص فرآیندها در آن است که چرخهها همواره پیشاپیش با هم درگیر هستند و همواره اتصالهایشان در وضعیتی آغازین حضور دارد. از این رو دستکاری کردن یک چرخه بدون پرداختن به بدنهی شبکهای که آن را در بر میگیرد، ممکن نیست. واحد دگرگون ساختنِ کارکردها، فرآیند است.
یک فرآیند عمومی مثل «درس خواندن» را نظر بگیرید. این کارکرد از زنجیرهای از چرخهها تشکیل شده که خودشان را میتوان به صورت چرخهای نمایش داد:
ثبت نام در سال تحصیلی رفتن به مدرسه
جبران کاستیها در قبولی حضور در کلاسها
دریافت کارنامه انجام تکلیفها
گذراندن امتحانها
این فرآیند میتواند تحصیل در مدرسه یا خواندن نیمسالی در دانشگاهی را مدلسازی کند. ورودی کلی سیستم قرار است «منِ نادان در فلان زمینه» و خروجیاش «منِ دانا در همان زمینه» باشد. هر گام عملیاتی که میبینیم خود از یک یا چند چرخه تشکیل یافته است. مثلا «رفتن به مدرسه» کمابیش ساختاری شبیه به «رفتن به سر کار» دارد. اما حضور در کلاسها چندین و چند چرخهی متنوع دیگر را در بر میگیرد. کل این فرآیند در وضعیت آرمانیاش قدرت (تخصص) و لذت (یافتن دوستان تازه و افزایش آگاهی) و تندرستی (زنگ ورزش) و معنا (دانایی) را افزایش میدهد.
ترسیم فرآیند از این رو اهمیت دارد که چارچوبی برای داوری به دست میدهد. اگر منابع صرف شده برای مدرسه رفتن یک دانشآموز عادی (یا دانشگاه رفتن یک دانشجوی میانهحال) را محاسبه کنیم و میزان قلبمی که به دست میآورد را با آن بسنجیم. به این نتیجه میرسیم که مقدار منابع و به ویژه میزان زمانی که برای اجرای این فرآیند صرف شده، با قلبمِ حاصل آمده تناسبی ندارد. یعنی میزان قلبمِ تولید شده در واحد زمان رقیق و اندک است و چه بسا واژگونهی آنچه که قرار بوده (یعنی رنج و پوچی و ناتوانی و بیماری) در فرد تولید شود. به کمک مدل زروان میتوان تحلیل کرد که یک کژکارکرد عمومی سیستمهای آموزشی آن است که نمادهای دانایی (نمره، مدرک و…) را جایگزین خودِ دانایی میسازند و به این ترتیب نمادهای مربوط به پردازش قلبم در سیستم کارکردی را بر خودِ قلبم ترجیح میدهند. میتوان قدمی پیشتر هم گذاشت و با دقت تحلیل کرد که در کجا چه منابعی به ناروا به کار گرفته میشوند و چگونه زمان تلف میشود و چرا قلبم کاهش مییابد.
زندگی من در واقع از چندین و چند فرآیند در هم تنیده تشکیل یافته است. این فرآیندها چندان پرشمار و پیچیده نیستند. چرا که زیر اجبار ضرورتهای زیستی و چشمداشتهای اجتماعی طرحریزی شدهاند. من در حالت عادی از قلبمی اندک و ناکافی برخوردار است، زیرا این فرآیندها را بازبینی نکرده، نسبت به چرخههای درونیشان خودآگاه نیست، و خواست و ارادهی خویش را برای بهسازی و ارتقای آنها به کار نگرفته است. با این همه شناسایی فرآیندهای اصلی شکل دهنده به زندگی من کار چندان دشواری نیست. به همین ترتیب چرخههای تشکیل دهندهی هر فرآیند را هم میتوان به سادگی شناخت. شناسایی این جریان از آن رو ضروری است که این فرآیندها در واقع نمود بیرونی و شکل تجلی من در هستی هم هست. یعنی من در اصل همان فرآیندهایی است که اجرا میکند. تا جایی که این فرآیندها در سطح بازبینی و اندیشیده نشدهاند و با آرمانهای شخصی و هرم خواست و میل من ارتباط برقرار نمیکنند، به تهی شدنِ من و پوکیِ پیکرهی من میانجامند. من به این ترتیب به «چیزی» در میان چیزهای دیگر تبدیل میشود و کارکرد خویش در مقام گرانیگاهی برای تغییر دادن هستی را از دست میدهد. این هویتزدایی از من به معنای خلع شدنِ من از مقام ایزدی فرشگردساز است. یعنی پیچیدگی شگفتانگیزِ نهفته در سطح روانشناختی که من را به مرتبهی آفرینندهی خلاقِ نظمهای نو و کانون زایش قلبم برکشیده بود، بیکاره و فلج باقی میماند.
چرخهها اگر به قدر کافی پیگیرانه دنبال شوند، فرآیندها را برابر چشمان من نمایان میسازند و ورودیها و خروجیها و منابع و کارکردها و گرهگاههای فرآیندها نیز اگر به همین ترتیب دنبال شوند، الگوی چفت و بست شدن چندین و چند فرآیندی را آشکار میسازند که همگی روی هم رفته من را پدید میآورند. مرکزدار شدن من ممکن نیست، مگر آن که این فرآیندها درست با هم دوخته شوند و چرخههای برسازندهشان در قالب یک پیکرهی منسجم جای بگیرد و اندامهای سازوارهای یکپارچه را تشکیل دهد.
اندرزهایی برای ترسیم فرآیند
نخست: وضعیت آرمانی را رها کنید و فقط و فقط به آنچه که هست و تحقق مییابد خیره شوید. چرخهها آن مدارهایی از رخدادها هستند که اجرا میشوند و جلوی چشمتان هستند. ترسیم فرایندها تمرینی برای دیدن وضعیت موجود است. بهسازی و حرکت از آن به سوی وضعیت مطلوب بعدتر رخ خواهد نمود.
دوم: ترسیم فرایندها کنشی از جنس دیدن است. آن را با دغدغهی خاطر دایمی دربارهی چگونه انجام دادن کارها اشتباه نگیرید. ترسیم فرایندها نتیجهی چشم دوختن جسورانه و دقیق به شیوهی انجام کارها و ردهبندی کارهایی است که انجام میدهیم. نه دربارهی این کارها دچار وسواس شوید و نه با دیدنشان بابت اتلاف زمان و منابع و رقیق بودنِ قلبمتان اضطراب پیدا کنید. ترسیم فرایند نوعی توجه و رویارو شدن با خویش است. که در یک آن صورت میپذیرد و امری شادمانه و روشنگر و تأملبرانگیز است.
سوم: چرخهها و فرایندها را حتما در قالب نموداری بنویسید. این که چه چیزی دیدهاید و چه تصوری دربارهاش دارید هیچ اهمیتی ندارد. مگر آن که آن را بنویسید و بتوانید به آن بازگردید و نقد و بررسیاش کنید. این که در ذهنتان میدانید که چه خبر است، در این ماجرا هیچ ارزشی ندارد. همهی منها ماشینهایی خودکار در خدمت انجام چرخههایی ناخواسته هستند و در این حد که اجرایش کنند به زیر و بم آن آشنایی دارند. روند خودآگاه شدن و دستکاری سنجیده در آن تنها زمانی آغاز میشود که بر اساس مدلی عقلانی و رسیدگیپذیر گرهگاهها را تشکیل دهید و بر نموداری پیادهشان کنید.
چهارم: همواره از جزء به کل پیش بروید. چرخهای ساده را بگیرید و گرهگاهها و مسیرهای ارتباطیاش را بکشید و اطلاعات جانبی موجود را بر آن نمایش دهید. این که ورودی و خروجی و منابع و کارکرد و زمان و ضرباهنگ و میزان قلبم تولید شده در هر گام چقدر است را مشخص کنید و روی نمودارتان بنویسید. تنها از این آغازگاه میتوان به سوی نقد و بهسازی چرخه حرکت کرد. شفاف کردنِ چرخهها را ادامه دهید تا زنجیرهای از چرخهها و شبکههایی از آنها برسید و فرآیندی کلان را در این بین کشف کنید. فرآیندها به شفاف شدن کارکرد چرخهها کمک میکنند و چرخهها ریزهکاریهای عملیاتی فرایندها را فاش میسازند. بنابراین حین ترسیم فرایند در سطوح خرد و کلان پس و پیش بروید.
پنجم: دو بافت نمادینِ راهنما که به کار ترسیم فرایندها میخورد: یکی خودانگاره است. خودانگاره در واقع شکلی چیز شده از من را نمایان میسازد. اما هر صفت و هر ویژگیای که به خود نسبت میدهید در نهایت از دل یک فرآیند زاییده میشود. به خودانگارهتان بنگرید و فرآیندهای پشتش را حدس بزنید و چرخههای زایندهشان را شکار کنید. دومی نقشهای اجتماعی است. فرآیندهای مشترک در میان منها در سطح اجتماعی صورتبندی و رمزگذاری شده و نقشهای اجتماعی را پدید میآورد. به ویژه نقشهایی که با رمزگذاری افراطی در سطح اجتماعی تنظیم شدهاند، نمونههایی از فرایندهای آمیخته به نظام اجبار هستند. بنابراین شغلتان آغازگاهی مناسب برای ترسیم فرایندهاست.
راهبردهایی برای بهینهسازی فرایندها
۱) زمان را بفشارید و کمینه کنید. هر چرخه را در کوتاهترین زمان ممکن انجام دهید. اگر میتوان چند کارکرد را همزمان انجام داد، چنین کنید. یعنی در مقام مثال سرعت خود را موقع انجام کارهای تکراری بالا ببرید و موقع گیر کردن در ترافیک به فایل صوتی گوش بدهید.
۲) در هرس کردن چرخهها سختگیر و در قبول گرهگاهها صرفهجو باشید. اگر میبینید گرهگاهی ارزش و کارآیی چندانی ندارد، آن را از چرخه حذف کنید. اگر میبینید چرخهای در یک فرآیند کارکرد مشخصی ندارد و قلبم زیادی تولید نمیکند، معنایش آن است که احتمالا سنگوارهای از یک روند قدیمی و از یاد رفته است، و یا با اجبار از سطح زیستی و اجتماعی به درون من پرتاب شده است. در میان امور ناسودمند و مبهم و ناشفاف و ناکارآمد هرچه را که میتوانید، حذف کنید.
۳) منابع به بهینه کنید. بسیاری از گرهگاهها به خاطر این که به قدر کافی منابع ندارند از کار میافتند و بسیاری از چرخهها بیهوده منابعی بیش از مقدار لازم را به درون خود میمکند. در استفاده از منابع اقتصادی عمل کنید. به ویژه دربارهی زمان که شالودهی همهی منابع دیگر است.
۴) برای بازبینی چرخهها و اصلاح فرآیندها زیاد وقت صرف نکنید. نگاهی سریع اما دقیق به آنچه میکنید بیندازید و به سادهترین و سریعترین شکل نمودارش را ترسیم کنید. بعد این نگاه انداختن و توجه انتقادی را مدام تکرار کنید و خلاقانه چرخهها را دستکاری کنید. وقتی کارکردی بهینه شد و جا افتاد، نمودار فرایندتان را بر اساس آن تغییر دهید.
۵) چرخهها و فرایندها وظیفه دارند که قلبم درست کنند. اگر قلبمی که میزایند اندک است یا با واژگونهاش (پرنم: پوچی، رنج، ناتوانی و مرگ) درآمیخته، آن را حذف کنید و هزینههایش را بپذیرید. این هزینه گاه آشفتگی زودگذر در روند زندگیتان است و گاه از دست دادن ارتباط با آدمهایی که حضورشان در زیستجهانتان ارزشمند و معنادار نیست. به حضور چرخهها یا استقرار فرایندهای ناکارآمد و زیانمند معتاد نشوید و جسور باشید.
۶) مدام بازخورد بگیرید، عینی به همه چیز بنگرید، کارآیی خود را با متغیرهایی رسیدگیپذیر مثل قلبم بسنجید و این میزان را بیوقفه ارزیابی و بیشینه کنید. قلبم را همگان به طور شهودی فهم میکنند و در رفتار دیگران بازخوردهایشان در این زمینه را به آسانی میتوانید تشخیص دهید.
۷) خلاق باشید، چرخهها را با جانشین کردن گرهگاهها دستکاری کنید، به مدارهای نو و مسیرهای تازه برای تبدیل کردن فلان ورودی به فلان خروجی بیندیشید. به دنبال راهی باشید تا فرآیندها مدام در مسیر بیشینه کردن قلبم پیچیدهتر شوند، و در حواشی و زوایدی که در این راستا نقشی ایفا نمیکند، مدام سبکتر و سادهتر گردد.
پینوشت
من سیستمی است یکپارچه، هدفمند و پیچیده، که از همنشینی فرایندهای گوناگون پدید آمده و با همکاری همافزایانهی آنهاست که خود را تعریف میکند. اگر فرایندها در من با هم گره بخورند و یکپارچه شوند و هدفی و خواستی و برنامهای و نقشهای را دنبال کنند، من مرکزدار خواهد بود. اگر از دل فرآیندها هرم خواستی سر بیرون کشد، و اگر فرایندها زیر سایهی نظم سلسله مراتبی از خواستها و اهداف سامان یابند، من مرکزدار خواهد بود.
منهای امروزین ناتمام و پراکنده و آشفتهاند. از این روست که بیمار و تلخکام و ناتواناند و معنایی اندک تولید میکنند. این مرکززدوده بودنِ منها، از واگرایی فرایندها و ناسازگاری چرخهها ناشی میشود. منها در میانهی روندها و مسیرهایی تکه پاره شدهاند که از جایگاههایی متفاوت و گاه متعارض برساخته شده و به اندرون سیستم من فرو افکنده شده است. من در سرشت خود موجودی مرکزدار و نیرومند است و پیچیدگیاش پشتوانهایست که به کمک آن میتواند بار دیگر به وضعیتی بهینه دست یابد. این کار تنها با نگریستنِ خیره و جسورانه به خویشتن و بازسازی جسورانهی کردارها ممکن میشود و راه انجام این کار ترسیم فرایندها و بهینهسازیشان است.
به همان ترتیبی که ترسیم خودانگاره و دستیابی به وضعیت موجود و مطلوب نقشهی دلخواهی از من را در برابر من مینهد، ترسیم فرایندها مسیر و جغرافیایی دل کندن از اولی و استقرار در دومی را به دست میدهد. به این شکل حرکت از صفتی موجود اما نامطلوب به صفتی ناموجود اما مطلوب ممکن میشود. این روندی است که من را از موقعیت ایستا و عادتزدهاش در مقام یک چیز جدا میکند و او را به روندی و رخدادی جاری و سیال که هست، باز میگرداند.
ترسیم فرآیندها و مرکزدار شدن از این رهگذر، نه تنها من را از چیزوارگی نجات میدهد، که چشمی بینا برای دیدن دیگری نیز فراهم میآورد. من تنها زمانی دیگری را همچون چیزی مسخ و چیزواره مینگرد که خود موجودی مسخ شده و چیزواره باشد. با نگریستن به دیگری همچون شبکهای از فرایندهاست که چفت و بست شدنِ فرایندهای من و دیگری ممکن میشود و ایستایی و انجماد و جدایی دیگریای که همچون چیزیِ متفاوت و جدا از منِ چیزواره قلمداد میشد، از میان میرود. مهر تنها در این شرایط ممکن میشود و از این رو پیوندی استوار و بنیادین برقرار است میان ترسیم فرایندها، مرکزدار شدن، و آموختنِ مهر در مقام شکل بنیادین ارتباط با دیگری.