مصاحبهگر: سجاد صداقت
فقر همواره یکی از مسائلی بوده که در بررسی پدیده های اجتماعی درباره آن بحث های مختلفی صورت گرفته است. اما آن چه که تاکنون کمتر مطرح شده تبیین این مفهوم در جامعه است. مفهوم فقر را چگونه می توان تبیین کرد؟
اجازه بدهید در چارچوب دستگاه نظری زُروان، یعنی سرمشق سیستمیای که در آن میاندیشم پاسختان را بدهم. در این دستگاه نظری کل آنچه که غایتهای طبیعی سیستمهای تکاملی انسانی است، در چهار رکن خلاصه میشود که عبارتند از بقا، لذت، قدرت و معنا (با سرواژهی «قلبم»). یعنی امر مطلوب این چهارتاست و مردمان و نهادها منابعی را میجویند و بر سر منابعی با هم رقابت میکنند که این چهار متغیر را افزایش دهد. بخشی از این منابع – نه همهشان، و اغلب در سطح زیستی و در پیوند با بقا- پایانپذیر هستند. یعنی اگر یکی از آن استفاده کند دیگران نمیتوانند از همان منبع بهره ببرند. چون ساز و کارهای تکاملی بر همین سطح بقا میزان شده و تقریبا کل تاریخ تحول آدمیان در کشمکش بر سر منابع بقا گذشته، منطق حاکم بر منابع پایانپذیر به همهی منابع تعمیم پیدا کرده و اینها منابعی هستند که بسیاریشان مثل مهر یا دانایی پایانناپذیر هستند. روشن است که توانایی افراد و قدرت نهادها برای رقابت بر سر منابع نامتقارن است. یعنی همه نیرویی برابر برای جذب منابع قلبم را ندارند. در نتیجه نوعی قشربندی شکل میگیرد که توانمندترینها در نوک هرم برخورداری بیشترین منابع را در دست میگیرند و در کف این هرم کسانی قرار میگیرند که به منابعی ناچیز دسترسی دارند. فقر بر مبنای همین پویایی منابع و مطلوبیت شکل میگیرد و توصیفی است که برای کف هرم به کار گرفته میشود.
فقر معمولا به عنوان یکی از مشکلات اجتماعی شناخته می شود و معمولا ریشه بسیاری از آسیب ها از زاویه این مفهوم واکاوی شده است. اساسا تاثیرات فقر بر اتفاقات درونی جامعه به چه شکلی است؟
فقر چنان که گفتم در نگاهی سیستمی یعنی برخورداری اندک از منابع قلبم. یعنی اگر کسی به منابع تامین کنندهی تندرستیاش، شادمانیاش، توانمندیاش و معنادار بودن زندگیاش دسترسی نداشته باشد، فقیر است. آنچه که فقر را ایجاد میکند رقابت بر سر منابع قلبم است و خودِ فقر همین رقابت را تشدید میکند و گاه به آن عنصری از خشونت را میافزاید. در نتیجه آسیبهای اجتماعی که اغلب با خشونت ترکیب شدهاند، نوعی همبستگی مثبت با فقر پیدا میکنند. هرچه فقر شدیدتر باشد، تلاش برای دستیابی به منابع قلبم حیاتیتر و جانکاهتر میشود و امکان این که فرد از هر راهی برای رسیدن به این منابع بهره بجوید، بیشتر میشود.
پس یعنی جرم و خشونت و آسیب در کف هرمی که گفتید متراکم میشود.
یا دست کم تراکمش در کف هرم به رسمیت شناخته میشود و در نظامهای حقوقی و کیفری صورتبندی میشود. البته این هم ناگفته نماند که رقابت غیراخلاقی و قانونگریز بر سر منابع قلبم دو علت روانشناختی اصلی دارد. یکی نیاز است که با فقر پیوند خورده و موضوع بحثمان بود. اما یک دلیل دیگر هم میتوان برایش برشمرد و آن هم آز است. یعنی ممکن است کسی صرفا به خاطر دسترسی به منابع از راههایی نامشروع و گاه خشن بکوشد بر آنها مسلط شود. این رقابت ناسالم بر سر منابع که از آز بر میخیزد هم از نظر اخلاقی نکوهیدهتر و هم از نظر عینی خطرناکتر و اثرگذارتر است. در کل میشود گفت که در هرم برخورداری که از آن سخن گفتیم آز و نیاز در دو قطب بالا و پایین مستقر شدهاند و هریک آسیبهای ویژهی خود را تولید میکنند.
چه نسبتی می توان بین فقر و اخلاق در جامعه برقرار کرد؟ آیا لزوما ازدیاد فقر به کم شدن اخلاق می انجامد؟
اخلاق اگر تنها از زاویهی منابع قلبم بدان بنگریم، عبارت است از قانونمندی حاکم بر رقابت بر سر منابع، به شکلی که بازیهای بینافردی برنده-برنده باشد. یعنی وقتی من و شما بر سر منبعی مثل لذتِ رمزگذاری شده (پول) یا قدرتِ نهادی شده (جایگاه و شأن اجتماعی) با هم رقابت میکنیم، ممکن است قواعدی عام را رعایت کنید که بر مبنای آن افزایش دسترسی من به منابع به کاهش دسترسی شما منتهی نشود. یعنی منافع دیگری هم در بازی نگریسته شود و هردو طرف قدرت و لذت و بقا و معنای خود را افزایش دهند. اگر بازی به شکل برنده-بازنده پیش برود و من از راه محروم کردن شما منبعی را در اختیار بگیرم، از این قوانین تخطی کردهام و کردارم غیراخلاقی است.
ولی مگر میشود همه جا برنده-برنده بازی کرد؟ بالاخره منابع محدود هستند و برخورداری یکی به محرومیت دیگری منتهی میشود.
نکته در اینجاست که این قاعدهی به ظاهر بدیهی، نادرست است. در نظریهی بازیها این را «بازی حاصلجمع صفر» مینامند. یعنی هرچقدر تو ضرر کنی من سود میکنم. این نوع بازیها فقط دربارهی منابع پایانپذیر مصداق دارد. منابع پایانپذیر هم همگی به سطح زیستی و متغیر بقا مربوط میشوند و به سه رکن محدود هستند که عبارتند از غذا، جفت و زیستگاه. یعنی تنها در شرایط قحطی، در شرایط نایاب بودن جفت بالقوه برای انتقال ژنوم، و در شرایط بومشناختی کشنده که بودن در جای خاصی ضامن بقاست، بازیهای برنده-بازنده معنادار است. در میان چهار متغیری که گفتیم، لذت و قدرت و معنا (و بخشهایی از بقا) با منابعی پشتیبانی میشوند که پایانپذیر نیستند. مثلا شادمانی یک نفر مایهی کم شدن شادمانی دیگران نمیشود، یا داناتر شدن شما دانایی من را محدود نمیکند. منابع قلبم در واقع همافزا هستند و همدیگر را تشدید میکنند. به همین خاطر این که ما با قواعد مربوط به منابع پایانپذیر با آنها برخورد میکنیم اشتباهی خطرناک است. نتیجهاش آن میشود که بازیهای برنده-بازنده را در جاهایی که ضرورتی ندارد روا میدانیم و این همان شکستن قواعد اخلاقی است.
یعنی به نظر شما میشود از منابع قدرت و لذت برخوردار بود و بر سر آن با دیگران رقابت کرد و باز هم اخلاقی ماند؟
بله، اگر قواعد برنده-برنده بودن رعایت شود، اخلاق رعایت شده است. یعنی اگر من در حین رقابت و کوششم برای تسلط بر منابع، منابع مورد نظر رقیبم را هم در نظر داشته باشم و بکوشم او هم به بخشی از آنچه میخواهد دست پیدا کند. بخشی که اغلب خارج از دسترس من است و اصولا لطمهای به من وارد نمیکند.
به این ترتیب برابریای بین همه برقرار میشود و فقر ریشه کن میشود؟ این قدری آرمانی نیست؟
اتفاقا در شرایطی که بازی اخلاقی در جریان باشد، هرگز برابری رخ نمیدهد. چون بازیگران هرگز توانایی همسانی برای جذب منابع ندارند. همیشه در پایان کار یکی بیش از دیگری قلبم به دست میآورد. اما ایرادش چیست؟ اخلاقی بودن به معنای برخورداری قانونمند افراد از منابع است، نه برخورداری همسان و زورکی همه از منابع. برابری شعار کسانی است که منطق بازیهای انسانی و جریانهای تکاملی را درک نکردهاند و به همین خاطر آرمانی ناممکن و اصولا نامطلوب را انتخاب میکنند. اخلاقی بودن هم آرمانی است، اما آرمانی واقعی را با اهدافی واقعگرایانه دنبال میکند.
یکی دیگر از مسائلی که پیرامون مفهوم فقر مطرح می شود، مساله نسبت آن با امر ایمان است. آیا می توان گفت فقیر یا ثروتمند بودن افراد در جامعه منجر به زیاد یا کم شدن ایمان آنها میشود؟ این سوال را از آن رو مطرح میکنم که قاعده نانوشته ای درباره گرایش یا عدم گرایش به امر دین در نسبت با فقر و ثروت تعریف می شود. اینکه فقر باعث گرایش بیشتر به امور غیر دنیوی است.
باید بین این سه مفهوم فرق گذاشت. ایمان یک حالت روانشناختی است که با احساس قطعیت دربارهی مفاهیمی قدسی و متافیزیکی همراه است. دینداری در مقابل پایبندی به قواعدی جمعی است که در جماعت اعضای یک فرقه یا دین رواج دارد. این قواعد ممکن است اخلاقی یا غیراخلاقی باشند، و اغلب هم ارتباطی با اخلاق پیدا نمیکنند و مناسکآمیز و نمادین هستند. فکر میکنم منظورتان در اصل همان اخلاق دیندارانه بود. اما گوشزد کردن این نکته لازم است که اخلاق و دین دو چیز متفاوت هستند. اخلاق قواعد بازی همیارانه با دیگری است و میتواند درون چارچوب یک دین یا فارغ از ادیان تعریف شود. دین از طرف دیگر عضویت در جمعی است که مبانی عقیدتی و باورها و اصول موضوعهی متافیزیکی مشترکی دارند، و بر آن مبنا ممکن است رفتارهایی اخلاقی یا غیراخلاقی را بروز دهند. آنچه که میدانیم آن است که فقر اخلاق را سست میکند. یعنی وقتی منابع قلبم در دسترس نباشد، کوشش بیدریغ برای دسترسی به آن گاهی حساسیت به قواعد اخلاقی را ضعیف میکند. دین اما لزوما با فقر سست نمیشود. در واقع بسیاری از ادیان –مشهورتر از همه مسیحیت- در شرایط فقر و کمبود شکل گرفته و توسعه یافتهاند. آن بخشی از دین که با فقر فرسوده میشود، همان نواحی اخلاقی دین است که به قواعد اندرکنش با آدمیان دیگر مربوط میشود. اندرکنش با نیروهای مقدس و خداوند اغلب زیاد در این میان لطمه نمیبیند.
جامعه امروز ما به دلیل شرایط اقتصادی معمولا در حال تجربه فقر به معنا و اشکال مختلف است. آیا چنین فرضیه ای را قبول دارید؟ فارغ از این دیدگاه آیا می توان نسبتی میان فقر با اخلاق و ایمان در جامعه ایران تشخیص داد؟
باید به این نکته توجه کرد که فقر در ضمن مفهومی روانشناسانه هم هست. یعنی ما یک فقر عینی داریم که به قشربندی دسترسی به منابع قلبم مربوط میشود، و در مقابل یک «حس فقیر بودن» داریم که میتواند به کلی متفاوت باشد. فقیرترین شهروند ایرانی امروز تنها به خاطر این که میتواند سوار مترو شود و مسافتهای طولانی را طی کند یا تلویزیون تماشا کند و موزیک ضبط شده بشنود، نسبت به اشراف قرون میانه برخورداری بیشتری از منابع قلبم دارد. اما هیچ فقیری در ایران لذتهای زندگیاش را با درباریان آغا محمد خان قاجار مقایسه نمیکند. هرکس محرومیت و برخورداری خود را در قیاس با اطرافیانش میسنجد. در روزگار ما سه روند با هم گره خورده و آن پدیدهای که فرمودید را ایجاد کرده است. یکی قشربندی افراطی و قناس شدن شکل هرم برخورداری است که از اختلاف طبقاتی و شکاف داراییها ناشی میشود. علتش هم بیش از آن که نیاز باشد، آز است. یعنی غارت سازمان یافتهی مردم توسط اقلیتی زورمند است که چنین شکافهایی را ایجاد کرده. دومی کمی شدن افراطی برخورداری از منابع قلبم است که امری مدرن است و با شمارشپذیر شدنِ سلامت و لذت (مثلا با مقدار پول) همراه شده است. در نتیجه تخمین زدن این که منابع در دسترس من نسبت به فلانی چقدر است شفاف و دقیق و عینی شده است، هرچند ایرادهایی هم به این مقایسهها وارد است. سومین نکته گستردگی رسانههای عمومی و توسعهی شهرهاست که باعث شده بدنهی جمعیت در جریان اخبار قرار بگیرند و در زندگی روزانهشان سبکهای زندگی متنوعی از افراد مربوط به قشرهای متفاوت را در شهرهای پرجمعیت تجربه کنند. نتیجهی ترکیب این سه عامل رشد شتابندهی حس فقیر بودن در بدنهی جمعیت کشورمان است.
اساسا چنین دیدگاه هایی قابل تعمیم به بحث های جامعه شناسانه هستند و می توان از آن ها یک قاعده کلی شکل داد؟
به نظرم در برخی از موارد میتوان چنین تعمیمهایی داد. کل آنچه که گفتم بر مبنای مدلی از برخورداری استوار است که از نظریهی سیستمهای پیچیده بر آمده و به کمکاش میتوان جریانهای تاریخی را قدری عینی تحلیل کرد و وضعیتشان در کشورها و تمدنهای گوناگون با هم مقایسه کرد. بر این مبنا یک قاعدهی عمومی داریم و آن هم این که حس فقیر بودن بیش از خودِ فقر برای نظم اجتماعی خطرناک است و نطفهی شورشهای عمومی و دگرگونیهای شدید و سریع را در دل خود میپرورد. قاعدهای که در جریان انقلاب اسلامی هم مشابهش را دیدیم. در کل به نظرم آنچه که با آن روبرو هستیم وضعیتی نزدیک به فروپاشی در هرم برخورداری مردم کشورمان است. وضعیتی که اگر به سرعت از سوی مدیران ارشد و دولتمردان فکری برایش نشود، فکر کردنهای بعدیشان را غیرضروری خواهد ساخت!