دکتر شروین وکیلی
گفتار نخست: خاستگاهها
1. ایران به عنوان یک کشور و یک جامعهی یگانه و متمایز که هویتی در خور خویش را پدید آورد، در روز هفتم آبان ماه سال 539 پ.م پای به عرصهی وجود نهاد. این روز، زمانی بود که کوروش بزرگ -شاه ایلام یا چنان که لقب رسمیاش بود، شاه انشان و شوش- به همراه سپاهیان پرشمار پارسیاش با صلح و دوستی گام به بابل نهاد و به این ترتیب، میانرودان را که آخرین نقطهی مستقل باقیمانده در قلمرو ایرانزمین بود را به امپراتوری خود الحاق کرد. در این تاریخ، تحولی بسیار جدی در تاریخ جهان آغاز شد و آنچه که ما هویت ایرانی مینامیم زاده شد.
مهمدانستن این روز در تاریخ جهان، نه از سر خودبزرگبینی مرسوم در میان مورخان ایرانی، که از مبنایی مستند برمیآید. درآمدن کوروش به بابل، نقطهی خاصی از تاریخ را نشان میداد که در آن پادشاهیهایی بسیار کهنسال و نیرومند مانند ایلام، بابل، ماد و لودیا که خود، وارث پادشاهیهای نیرومندی مانند آشور، هیتی، ماننا، کاسی، میتانی و گوتی بودند، در مدت 15 سال در هم ادغام شدند و به همراه شاهنشینهایی کمتر مشهور -ولی به همان اندازه مهم و بزرگ- مانند بلخ و مرو و سغد، یک واحد سیاسی بزرگ را پدید آوردند که ابعاد و پایداریاش با هر آنچه که تا آن هنگام وجود داشت، متفاوت بود. این واحد سیاسی، نخستین دولتِ واقعی دارای دیوانسالاری متمرکزِ مستقل از مکان را پدید آورد که به فاصلهی 15 سال بعد، درهی سند و مصر؛ یعنی، تنها تمدنهای باقیمانده در جهان -جز آمریکا و چینِ دوردست و ناشناخته- را در خود ادغام کرد. این -به قول هگل- نخستین دولت، برای نخستین و واپسین بار در تاریخ بشر، کل تمدنهای نویسای شناختهشده برای مردمان را زیر یک پرچم گرد آورد، نخستین برنامهریزیهای دولتی برای توسعهی اقتصادی و رواج کشاورزی و رونق تجارت را با دقت و کارآیی غریبی اجرا کرد و برای مدتی بسیار طولانی -230 سال- دوام آورد، که خود در میان دودمانهای پیش و پس از آن رکوردی بزرگ محسوب میشد.
از دیدگاه تاریخ تمدن جهانی، این روز، نقطهی آغاز گذاری بود که تمدنهای کشاورزی اولیه را به تمدنهای کشاورزی پیشرفته تبدیل میکرد. گذاری که به همهگیرشدنِ استفاده از عناصری مانند خیش، کاریزها، فنآوری آهن و چرخ پرهدار برای ارابهها منتهی شد. این گذار به پیدایش شهرنشینی توسعهیافته، رواج نویسایی و فراهمآمدن امکان اجرای طرحهای عمرانی کلان -مانند کندن کانال سوئز- منتهی شد. این گذار که تمام تمدنهای شناختهشدهی آن روزگار به جز واحدهای جداافتادهی چین و اولمک -در آمریکا- را در بر میگرفت، امری جهانی بود و تا حدودی خط سیر تحولات سیاسی آینده را -شاید تا به امروز- تعیین کرد. روز ورود کوروش به بابل، روز تاسیس نخستین دولت جهانی بود که با موفقیت برای دو و نیم قرن دوام آورد و پس از آن به مدت 20 قرن توسط اقوام و تمدنهای گوناگون، مورد تقلید واقع شد و همچون سرمشقی اساطیری پذیرفته شد.
این گذار با ظهور هویت ایرانی نیز همراه بود، چراکه کوروش پارسی، شالودهی تمدنی را بنیان نهاد که فرزندان و نوادگانش آن را ایرانی نام نهادند و خاطرهاش را همچون لنگری برای هویتیابی مردم ساکن ایرانزمین به یادگار نهادند.
هویت ایرانی به این ترتیب، یکی از معدود هویتهایی بود که در غیاب نیروی بیرونی و زیر تاثیر فشارها و تنشهای اجتماعی درونی پدیدار شد. این هویت، تا حدود زیادی به تنشهای درون جامعهی ایرانی یا جوامع ساکن ایرانزمین نیز منحصر نبود، بلکه دستاوردی بود که به تنشی تعمیمیافته و عمومی در جوامع کشاورز آن دوران اشاره میکرد. تنشی که حلکنندگان آن، اعضای قبایلی آریایی بودند که خود را ایرانی مینامیدند.
هویت ایرانی، یکی از معدود هویتهایی بود که در غیاب نیروی بیرونی و زیر تاثیر فشارها و تنشهای اجتماعی درونی پدیدار شد. این هویت، تا حدود زیادی به تنشهای درون جامعهی ایرانی یا جوامع ساکن ایرانزمین نیز منحصر نبود، بلکه دستاوردی بود که به تنشی تعمیمیافته و عمومی در جوامع کشاورز آن دوران اشاره میکرد. تنشی که حلکنندگان آن، اعضای قبایلی آریایی بودند که خود را ایرانی مینامیدند.
2. برای فهم آنچه که با ورود کوروش به بابل رخ داد، باید ماهیت مسئلهای که او حل نمود -یا دقیقتر بگوییم، نادِ حل آن بود- را دریابیم.
در زمانی که کوروش در 560 پ.م تاج و تخت انشان را از پدرش به ارث برد، جهانِ شناختهشده برای او از رشتهکوههای هندوکش در شرق تا بیابانهای ترکستان و کوههای قفقاز در شمال، تا مدیترانه و بالکان و لیبی در غرب و تا عربستان و حبشه در جنوب گسترده شده بود. در آن هنگام، این تمدنها در این قلمرو حضور داشتند:
تمدن ایران شرقی که از واحدهای سیاسی کوچکی تشکیل یافته بود که بر هر یک از آنها یک کِی یا کَوی حکومت میکرد و این ادامهی عصر کیانی محسوب میشد. زرتشت در همین قلمرو تبلیغ کرده و کشته شده بود و بسیاری از مردم این منطقه زرتشتی بودند. شهرهای بزرگی مانند بلخ و مرو مرکز جمعیتی و اقتصادی این ناحیه محسوب میشدند، هر چند مرکزیتی سیاسی در آن وجود نداشت. مردم ساکن این منطقه آریاییهایی بودند که به زبانهای سغدی و اوستایی سخن میگفتند و با قبایل آریایی دیگری مانند سکاها و ماساگتها که بیابانگرد بودند و مدام به آنها دستبرد میزدند و بعدها تورانی خوانده شدند، در کشمکش به سر میبردند. این شاهنشینها تا بلوچستان و درهی سند ادامه داشتند و به این ترتیب وارث تمدنهای باستانی موهنجودارو و هاراپا نیز محسوب میشدند، تمدنهایی که توسط سیاهپوستان دراویدی بنیان نهاده شده و حدود هزار سال قبل منقرض شده بود. دامنهی این شاهنشینها تا درون شبه قارهی هند ادامه مییافت؛ یعنی، جایی که پسرعموهای همین قبایل آریایی که از نظر دینی با ایشان تفاوت داشتند، اما به گویشی از همان زبان اوستایی -یعنی سانسکریت- سخن میگفتند در حال قلع و قمع دراویدیهای ساکن هند بودند و شاهنشینهای کوچک و جنگاور خویش را در آنجا تاسیس میکردند.
تمدنهای ایران غربی که در شمال، ماد و در جنوب، ایلام را شامل میشد. کوروش، شاه منطقهی جنوبی بود و گویا در زمان تاجگذاریاش کل ایلام را هم در اختیار نداشت. ایلام، کهنترین تمدن این منطقه و یکی از کهنترین تمدنهای جهان بود که برای مدتی بسیار طولانی مردم درون فلات ایران را در قالب دولتی فدرال سازماندهی کرده بود. اهالی این سرزمین، بیشتر نژاد قفقازی داشتند که به سرعت در حال حلشدن در امواج مهاجران آریاییای بودند که برای ایشان اسب و آهن را به ارمغان آورده بودند و در مقابل، کشورداری از آنها آموخته بودند. بیشتر این آریاییها در قالب اتحادیهی قبایل پارسی سازمان مییافتند که طبقهای جنگاور را در اتحاد با ایشان تشکیل داده بودند و کوروش، خود وابسته به یکی از همین قبایل بود. در شمال، پادشاهی ماد قرار داشت که خود، اتحادیهی مشابهی بود که قبایل آریایی حاکم بر تمدنهای باستانی ماننا، اورارتو و گوتیوم را متحد میکرد. این منطقه نیز جمعیتی قفقازی داشت که مانند بخش جنوبی در حال ترکیبشدن با مهاجران آریایی بودند. در کل فلات ایران، قبایل آریایی به تدریج و به شکلی صلحجویانه وارد شدند و به همین دلیل هم جمعیت قفقازی بومی را -که شباهتهای ریختی و فرهنگی زیادی با ایشان داشتند بدون خونریزی در خود هضم کردند و در مقابل، وارث تمدن ایشان نیز شدند. این اتفاقی بود که در هند نیفتاد؛ یعنی، جایی که شاخهای از همین قبایل با بومیانی سیاهپوست و از نظر فرهنگی عقبماندهتر روبرو شدند و دست به کشتار ایشان گشودند.
تمدن ساکن آناتولی، لودیا بود که دامنهی قدرتش تا بالکان و یونان نیز گسترده شده بود. لودیا وارث تمدنهای قدیمیترِ فریگی و هیتی بود. مردمش آریاییهایی بودند که در قالب قبایل ایلوری به این منطقه کوچیده و با قبایل قفقازیای مانند موشکیها در آمیخته بودند. یک طبقهی جنگاو،ر سوارکار آریایی از خویشاوندان پارسها و مادها در این منطقه قدرت داشتند که قبیلهی اسپرده خوانده میشدند و پایتخت این دولت -سارد- نامش را از آنها گرفته بود.
در جنوبِ لودیا، تمدن کهنسال بابل قرار داشت که بر بخش عمدهی میانرودان حاکم بود. بابل پس از قرنها مقاومت در برابر توسعهطلبی پسرعموهای آشوری خویش، به تازگی با همدستی ماد موفق شده بود این دولت را از میان بردارد و سرزمینش را با ماد تقسیم کند. دامنهی نفوذ بابل تا سوریه و عربستان گسترده میشد. بابلیها وارث تمدن سومری بودند که مردم قفقازینژادش مدتها پیش در سیل مهاجران سامی، اکدی، کلدانی و آرامی حل شده بودند، اما سنن و اساطیر خویش را برای ایشان به یادگار گذاشته بودند.
در سوریه، قبایل آرامی و کلدانی در کنار تمدنهای دریانورد و تاجرپیشهی فنیقی میزیستند. مردم ساکن میانرودان و لِوانت (یعنی سوریه، لبنان و فلسطین) سامیهایی بودند که از جنوب به آن سو کوچیده بودند و جمعیت قفقازی بومی آنجا را در خود هضم کرده بودند. همین فنیقیها دارای پیشرفتهترین فنآوری ساخت کشتی و دریانوردی بودند و نخستین نمونههای خط الفبایی را هم به تازگی ابداع کرده بودند.
در جنوب لوانت، دروازههای تمدن مصر قرار داشت، تمدنی که به همراه سومر و ایلام، نخستین جوامع شهرنشین جهان را بنیان نهاده بود. قلمرو نفوذ مصر از سوریه شروع میشد و از غرب تا لیبی و از جنوب تا حبشه ادامه مییافت.
و این جهانی بود که کوروش میشناخت.
تمام جوامع یادشده در زمانی که کوروش بر تخت نشست، کشاورز، یکجانشین، نویسا و دارای دینِ پیچیدهی سازماندهیشده در قالب معابد محلی بودند. تمام آنها به طور ناقص با فنآوری آهن که هیتیها نخست آن را به آناتولی آوردند آشنایی داشتند و اسب را که آریاییهای پارس و ماد و اسپرده رام کرده بودند را میشناختند. راههایی تجاری در میان شهرهایشان وجود داشت و متون خویش را که عمدتا دینی بود، به خطهای اندیشهنگار مینوشتند. در عین حال، همهی این جوامع با تنشهایی جدی و مشترک نیز رویارو بودند:
نخست آنکه به دنبال توسعهی فنون کشاورزی و رواج آبیاری مصنوعی زمین، نوعی انفجار جمعیت در کل این منطقه بروز کرده بود. این انفجار جمعیت تا حدودی پیامد انقراض امپراتوری آشور هم بود. پس از انقراض آشوریان در صد سال پیش، سه چهار نسل از مردم این منطقه بدون جنگی جدی در کشورهایی که با هم اختلافات مرزی داشتند، اما خونریزی زیادی را برنمیتابیدند، زیسته بودند، از این رو بر جمعیت خویش افزوده و به صلح، خو کرده بودند که عاملی مشوق افزایش جمعیت بود. به بیان دیگر، در تمام این سرزمینها، جمعیتی اضافی پدید آمده بود که به تراکم جمعیتِ بیسابقهی مراکز شهری منتهی شده بود، بیآنکه ساختار و الگوی سازمانیافتگی ایشان دراین شهرها دگرگون شود، بنابراین یک تنش از افزونشدن شمار جمعیت، بدون تکامل الگوی سازماندهی اجتماعی و سیاسی آن ناشی میشد.
دوم آنکه زیربناهای اقتصادی لازم برای پشتیبانی از این جمعیت به دلایل جغرافیایی و سیاسی به شکلی بسنده فراهم نبود. فنآوری حفر کاریز که کلید توسعهی کشاورزی و تغذیهی این جمعیت اضافی محسوب میشد در اورارتو ابداع شده و توسط مادها وامگیری شده بود، اما در قطبهای اصلی جمعیت که در ایران شرقی و مصر قرار داشت، رواجی نیافته بود. روش دیگر تولید ثروت که از بازرگانی برمیخاست، به دلیل کشمکشهای مرزی دایمی پادشاهیهای یادشده همواره دچار اختلال بود. به این ترتیب، مرزهایی سیاسی وجود داشت که جریان آزادانه کالا و فنآوری را ناممکن میکرد و این به نوبهی خود از توسعهی زیرساختهای اقتصادی لازم برای پشتیبانی از جمعیتِ یا شده پیشگیری میکرد.
سوم آنکه بسیاری از ساختارهای سازماندهی اجتماعی که دیرزمانی پیش ابداع شده بود به انتهای خط تکاملی خود رسیده بود و دیگر برای جوامعی که روزبهروز پرجمعیتتر و پیچیدهتر میشدند، کارآمد نبود. نظام دیوانسالاری کهنی که در اشکال متمرکز (مصر)، دولت-شهری (میانرودان) و فدراتیو (ایلام) تکامل یافته بود در قالب دربارهایی تمرکزگرا که بر قلمروهایی کموسعت فرمان میراندند به اوج پیچیدگی خود دست یافته بود و تنها راه توسعهی آن و سازگارشدنش با شرایط تازهی اجتماعی آن بود که در سطح سلسله مراتبی تازهای با ساختارهای موازی دیگر در قلمروهای همسایه ادغام شود و این به معنای پیدایش امپراتوری بود.
سازگاری جوامع کهن با تنشهای یادشده، نیاز به ابزارهایی داشت که تا آن زمان در گوشه و کنار این قلمرو گسترده تکامل یافته بود، اما اشکال کار در آن بود که این ابداعهای کارگشا در حوزههای پراکنده و دورافتاده از هم قرار داشتند و امکان جریانیافتن در کل این گستره را نداشتند. چنانکه گفتیم، فنآوری حفر کاریزها را اورارتوها ابداع و مادها توسعه داده بودند، اما این فن در ابعاد وسیعی رواج نیافته بود. فنآوری آهن را که هیتیها ابداع کردند، آشوریها وام گرفته بودند، اما تا زمانی که قبایل آریایی، واپسین موج مهاجرت خود را در قرن دوازدهم پ.م آغاز نکردند، این فن در اختیار سایر تمدنها قرار نگرفت. این موج، همان بود که پارسها و مادها را به غرب فلات ایران رساند، بنابراین فن ساخت کورههای مرکب که دمای لازم برای ذوب آهن را فراهم میکردند، تنها در آناتولی و ماد و پارس رواج داشت و در میانرودان جنوبی رواجی اندک داشت و در مصر، ناشناخته مانده بود. دیگر آنکه در سرزمین ایلام که از دیرباز از موزائیکی از شهرها و قبایل همسایه و ناهمگون تشکیل میشد از دیرباز الگویی از سازماندهی سیاسی ابداع شده بود که در روزگار ما از آن به حکومت فدرال تعبیر میشود. این شیوه از سازماندهی سیاسی بر وصلت خاندانهای حاکم بر قلمروهای متفاوت مبتنی بود و در نتیجه به پیدایش شاههایی محلی منتهی میشد که همه با هم خویشاوند بودند یا به دلایل سیاسی و اقتصادی منافع مشترکی داشتند و در برابر دشمنان بیرونی -مانند آشور- هماهنگ عمل میکردند. همین الگو باعث شده بود مسیر بازرگانی بسیار طولانیای از درهی سند و افغانستان تا آناتولی کشیده شود و واحدهای جمعیتی پراکندهای که از دریاچهی اورمیه و سیستان تا فارس را میپوشاندند، در قالب یک واحد سیاسی یگانه با هم متحد شوند. این تجربهی اجتماعی و درایت سیاسی، تنها در قلمرو ایلام سابقه داشت و سایر تمدنها با آن بیگانه بودند. به همین دلیل هم تنها خاطرهی موجود در مورد تلاش برای یگانهکردن پادشاهیهای یادشده، به هجومهای خشونتآمیز آشوریان بازمیگشت که با کشتار و شکنجهی بسیار همراه بود و پادشاهیهای یادشده را در برای مقابله با هر توسعهطلبی ارضیای هوشیار و متحد میساخت.
3. کوروش با ترکیب راه حلهایی که تا همان هنگام در قلمروهای گوناگون ابداع شده بود، توانست راهبردی عمومی و موفق را برای سازگاری با تنشهای یادشده به دست دهد. ابزار کار کوروش برای کامیابی در این مسیر، عبارت بود از:
نخست، بهرهمندی از تجربهی سیاسی ایلامیان که خود وارثشان محسوب میشد و بازبینی روشهای موجود برای آنکه قالبی فراگیر برای ادارهی سیاسی قلمروی به بزرگی کل دنیای شناختهشده در آن روزگار را پدید آورد. کوروش در این کار کامیاب شد. از دید من، بزرگترین دستاورد کوروش که بعدها توسط داریوش تکمیل شد، همین ابداع الگویی برای ساماندهی سیاسی جوامع ناهمگون بود. قالبی که بدون آن امکان ادارهی واحدی سیاسی با آن ابعاد وجود نداشت و فاتحان دیگری هم که -از اسکندر گرفته تا نادرشاه- کوشیدند تا کردار کوروش و داریوش را تقلید کنند، بدون توجه به آن دست به کار فتوحات نظامی خویش شدند و در نتیجه قلمروشان در مدتی بسیار کوتاه پس مرگشان فرومیپاشید.
بخش مهمی از آنچه که کوروش برای متحدساختن کل تمدنهای یادشده بدان نیاز داشت، مشروعیت بود. مشهورترین نکته در مورد کوروش آن است که در میان مردمش بسیار محبوب بود و مردم پادشاهیهایی که به آنجاها حمله میکرد، معمولا به او میپیوستند و او را به شاه پیشین خویش ترجیح میدادند. این امر، تنها در شرایطی قابل توجیه است که فرض کنیم کوروش، شبکهای نیرومند از مبلغان را در اختیار داشته است که پیش از آغاز عملیات نظامیاش به سرزمینهای مورد نظرش میرفتهاند و نظر مردم محلی را به سوی او جلب میکردهاند. این جلب رضایت مردمی که قرار بوده پادشاه مستقر و مشروع خود را رها کنند و به شاهی ناشناخته و در عمل غاصب بپیوندند در شرایطی ممکن است که اسطورهای نیرومند و کارگشا در مورد شخص اخیر برساخته شده باشد. چنانکه در کتاب خویش دربارهی کوروش نشان دادهام، این پادشاهِ هوشمند به هر دوی این لوازم مجهز بوده است. در تمام تواریخ به این نکته که او شاگرد مغان بوده اشاره شده و پارسیانی که وارث او شدند در بزرگداشت اهورامزدا و تبلیغ دین زرتشتی با روش روادارانهی مرسوم خویش کوشیدند. هر چند از دید من خودِ کوروش زرتشتی نبوده است، اما تردیدی نیست که از دو عنصر اصلی دین زرتشتی به درستی استفاده کرده است. یکی از آنها شبکهی مبلغان دینی موسوم به مغان بودهاند که آشکارا با او ارتباط داشته و در خدمت اهداف سیاسیاش بودهاند و دیگری اسطورهی ناجی یا سوشیانس که زرتشتش برای نخستینبار در گاتها آن را طرح کرده بود و کوروش برای نخستینبار آن را به شکلی موفق به کار گرفت.
سومین عامل کامیابی کوروش، آن بود که دو کلیدِ اقتدار ارتش آریاییها -یعنی اسب و آهن- را به درستی به خدمت گرفت و ارتشی را پدید آورد که از نظر تجهیزات و انضباط با آنچه پیش از آن وجود داشت، تفاوتی کیفی داشت. توصیفهای مورخان جهان کهن از ارتشهای هخامنشی و این حقیقت که عناصری مانند فیل جنگی، منجنیق، ارابههای داسدار و رژه در این ارتشها به کار گرفته شدند، نشانگر آن است که کوروش در سازماندهی نیروهای نظامی خود نیز مانند مدیریت سیاسی قلمروش نبوغ درخشانی از خود نشان داده است.
به این ترتیب، کوروش به کمک آهن و اسب و اسطورهی نجاتبخش، گیتی را فتح کرد و با پشتوانهی انجمن مغان و مهارتهای دیوانسالاری فدرال ایلامیها، توانست آنچه را که برای دیرزمانی ناممکن مینمود، تحقق بخشد؛ یعنی، تمام گیتی شناختهشده را در قالب یک دولت یگانه متحد سازد.
در این میان، خودانگارهای تازه تحول یافت و هویت اجتماعی نوینی صورتبندی شد. بر اساس شواهد تاریخی، نخستین صورتبندی از این امر به خودِ کوروش برمیگردد، چراکه بدون دستکاری بنیادینِ مفهوم هویت، پذیرفتهشدنش در میان مردمی که به حکومتهایی متفاوت و دیرپا تعلق داشتند، ممکن نمیبود. با این وجود، صورتبندی نهایی این هویت و نهادینهساختنش افتخاری است که باید به داریوش بزرگ منسوب شود. این هویت جدید، هویت ایرانی بود.
4. ظهور کوروش و فتح کل جهانِ نویسای آشنا برای مردمان تا زمان پسرش، باعث شد تا تنشهای یادشده به شکلی نبوغآمیز از سر گذرانده شوند. فن کاریز، فنآوری آهن و سایر فنونی که در گوشه و کنار شاهنشاهی هخامنشی تکامل یافته بودند در جریان شتابگیرندهای از تبادلهای فرهنگی به همه جا تسری یافتند. کشاورزی به سرعت توسعه یافت و جمعیت شناوری که به مشکلی برای جوامع پیشین تبدیل شده بودند در شهرهایی که نیاز به صنعتگر و پیشهور داشتند مستقر شدند. طبقهی جدید پیشهوران به سه طبقهی سنتی کشاورزان و جنگاوران و موبدان افزوده شد و پس از طرحریزی و اجرای برنامهی اقتصادی شگفتانگیزی، اقتصاد پایاپای سنتی به اقتصاد پولی استاندهشدهای تبدیل شد که تبادلات بازرگانی را با یکاهایی استانده در کل قلمرو هخامنشی ممکن میساخت. راههای تازه ساخته شد و مسیرهای دریایی و زمینی، نقشهبرداری و مدیریت شد. خط استاندهی امپراتوری که نخست ایلامی بود، به زودی به خط الفبایی فنیقی تغییر یافت و به این ترتیب، تمام خطهای شناختهشدهی دیگر- به جز خط چینی که خارج از قلمرو هخامنشی قرار داشت- از الفبای فنیقی مشتق شد. به این ترتیب، یکی از شتابزدهترین دورانهای شکوفایی اقتصادی و فرهنگی در تاریخ بخشهای نویسای نیمهی غربی اوراسیا آغاز شد.
در این میان، خودانگارهای تازه تحول یافت و هویت اجتماعی نوینی صورتبندی شد. بر اساس شواهد تاریخی، نخستین صورتبندی از این امر به خودِ کوروش برمیگردد، چراکه بدون دستکاری بنیادینِ مفهوم هویت، پذیرفته شدنش در میان مردمی که به حکومتهایی متفاوت و دیرپا تعلق داشتند، ممکن نمیبود. با این وجود، صورتبندی نهایی این هویت و نهادینهساختنش افتخاری است که باید به داریوش بزرگ منسوب شود. این هویت جدید، هویت ایرانی بود.
5. جهانِ آن بابلیای که در هفتم آبانماه سال 539 پ.م شاهد ورود کوروش به شهرش بود، به شکلی بازگشتناپذیر دستخوش تغییر شد. این تغییر، همان روندی بود که هویتهای باستانی بابلی، ایلامی، مادی، لودیایی و سغدی را به اموری موضعی و فرعی تبدیل کرد و زیربنایی ژرفتر و نیرومندتر به نام هویت ایرانی را جایگزین آن ساخت. برای فهم پویایی هویت ایرانی در مسیر تاریخ، نخست باید نگاهی به این تغییر بیندازیم و هویت ایرانی در لحظهی شکلگیریاش وارسی کنیم.
گیتی برای آن بابلی و سایر شهروندان امپراتوری نوبنیاد هخامنشی از چند بعدِ مهم، دگرگون شده بود؛ نخست آنکه مردمان آن روزگار تا پیش از ظهور کوروش به زیستن در یک پادشاهی خو کرده بودند که واحدی سیاسی در میانهی واحدهای سیاسی مشابه بود. آن بابلی، شهروند کشوری بود که میانرودان را در بر میگرفت، شهرِ مرکزی و مهمی به نام بابل داشت و سلسله مراتبی از خدایان بر آن حکومت میکردند که بزرگترینشان مردوک بود و معبد و بتش در همان شهر مرکزی قرار داشت. هر یک از این پادشاهیها توسط شاهی اداره میشد که با یاری یک دیوانسالاری به نسبت ساده بر رعایایش حکم میراند. پادشاه برگزیدهی خداوند (در بابل) یا کاهن خداوند (در ایلام) یا خودِ خدا (در مصر) تلقی میشد و از ارتباطی تنگاتنگ با ایزدان برخوردار بود. مردمش به طور مرتب او را میدیدند و کاخ و خانهاش را میشناختند و میتوانستند در شرایط ضروری برای دادخواهی به نزد وی بروند. این شاه و آن شهر و آن خدا و آن کشور، همه اجزایی از یک موزائیکِ متکثر بودند که عناصر مشابه بسیاری را در خود میگنجاند. آن بابلی آگاه بود، و چه بسا در سفرهایش دیده بود، که در همسایگی کشورش کشورهای دیگری وجود دارند که بر آنها شاهانی دیگر و خدایانی دیگر حکومت میکنند و شهرهای دیگر مرکزشان را تشکیل میدهد. آن بابلی عادت داشت تا تفاوت قوانین حقوقی، یکاهای اندازهگیری، زبانهای دیوانی و خطها را در کشورهای همسایه بپذیرد و در حد امکان هنگام اندرکنش با اتباع آن کشورها با این موضوع کنار بیاید.
با ورود کوروش به بابل، این تصویرِ تخت و مسطح و چند مرکزه از جهان دگرگون شد. از سویی، کلِ جهان شناختهشده برای مردمانِ آن روزگار و تمام پادشاهیهای دور و نزدیکی که حتی اسمش را شنیده بودند در یک پیکرهی سیاسی عظیم با هم ترکیب شدند. این قضیه حتی کشورهایی دوردست و استخواندار مانند مصر یا دولتهای نوظهور و بربری مانند مقدونیان و یونانیان را هم در بر میگرفت. به این ترتیب، آن بابلی کهن، ناگهان خود را شهروند کشوری مییافت که تمامِ جهانِ شناختهشده -یعنی نویسا- را در بر میگرفت. این جهان، زمینهای یکدست از قواعد و آداب و اصول و یکاها و معیارها را پدید میآورد که با تکثر پیشین تفاوت داشت. بر این کشورِ غولآسا، یک شاهنشاه حکومت میکرد که به قول کسنوفانس، در حالت عادی با رعایایش تماسی نداشت. نمایندگان این شاهنشاه که شهربان نامیده میشدند، خود، نسخههایی کوچکتر از او بودند و در کاخهایی مشابه میزیستند و پردیسهای مشابه را آباد میکردند. با این وجود خودِ ایشان بر سرزمینهایی حکم میراندند که از پادشاهیهای پیشین، بزرگتر بود و دستیابی به ایشان نیز چندان ساده نبود. به عبارت دیگر، ادغام تمام دولتهای جهان باستان در قالب امپراتوری پارس به قیمت افزایش سطوح سلسله مراتب قدرت سیاسی و قضایی در جامعهی کهن آن روزگار تمام شد. این نکته که سلسله مراتب دیوانی یادشده با سرعت پدید آمد و تا زمان داریوش به پختگی و بلوغ رسید، نشانگر آن است که کوروش و جانشینانش میراث ایلامیان در این مورد را به درستی شناخته بودند و وارثان لایقی برای آن محسوب میشدند. پس بابلی جهان باستان، نه تنها به خاطر پرتابشدن به اندرونِ کشور و جامعهای جهانی که به دلیل رویارویی با بوروکراسی نوظهور و پیچیده نی زخود را در جهانی تازه مییافت.
این جهان تازه نقاط مثبت و منفی خود را به همراه داشت و تنشهای نوظهوری را میزاد که تا آن هنگام سابقه نداشت. مهمترین تنش آن بود که امکان ارتباط مستقیم با برترین مقام سیاسی که حالا شاهنشاه خوانده میشد، منتفی شده بود. شاه را جز در مراسم بزرگ و باشکوهی مانند نوروز و مهرگان و رژههای نظامی نمیشد دید. از سوی دیگر، این شاهنشاه به دلیل پایبندی به اخلاق خاصی که در میان پارسها رواج داشت، از اینکه ادعای خدایی کند اکراه داشت و حتی ادعای ارتباط مستقیم با خدایان یا کهانت ایشان را هم نداشت. ناگفته نماند که موقعیت شاهنشاه در این مقطع زمانی، اتفاقا برای طرح ادعای تقدس و خدایگانی بسیار مناسب بود. شاهنشاه در این زمان بر کل گیتی شناختهشده حاکم بود، دور از دسترس بود، تنها از مجاری مناسکی پیچیده و باشکوه، مشاهدهپذیر میشد و از مجرای یک دستگاه تبلیغاتی نیرومند و کارآمد -معمولا از مجرای شبکهی کاهنان محلی- پیامهای خود را به گوش مردم میرساند. طبیعیترین انتظار در این شرایط و در حال و هوای جهان باستان، آن است که شاه، ادعای خدایی کند و این چیزی است که در مصر و روم به سرعت در شرایطی بسیار نابسندهتر از این رخ داد.
با این وجود، تنها چیزی که این شاهنشاهان تازه ادعا میکردند آن بود که از سوی خدایان برگزیده شدهاند و از یاری ایشان برخوردارند. به این ترتیب، گذار از پسرِ خداوند، شبان گلهی خداوند و کاهن بزرگ خداوند به پادشاهی که برگزیدهی خداوند بود به معنای تقدسزدایی از جایگاه سیاسی شاهنشاه محسوب میشد. این تقدسزدایی تنها در شرایطی ممکن بود که عاملی تازه و جایگزینی نیرومند برای حفظ مشروعیت شاه ابداع شود. چنین مینماید که کوروش، خود نخستین کسی بود که این عامل را پیشنهاد کرد و البته داریوش بود که با نبوغ مدیریتی خویش آن را به اوجی در خور رساند. این عامل از مفهوم کهن ارتهی پارسی، اشهی اوستایی یا رتهی ودایی برمیخواست. شاهنشاه ادعا میکرد که حافظ نظم و سامان در جامعه است و از این رو مشروعیت مییافت. این بدان معنا بود که شاهنشاه، دیگر مانند پادشاهان پیشین نمایندهی خداوند در طبیعت نبود و کسی نبود که رود نیل با فرمان وی طغیان کند یا دجله و فرات با دعا کردنش از طغیان بازماند. برعکس، در این مقطع، شاهنشاه مقام دینی را به معابد محلی و کاهنان خدایان فراوان سپرد و خود جایگاهی تازه را ابداع کرد که عبارت بود از قانون گذار و حافظ نظم. این جایگاه البته پیش از آن هم وجود داشت، چنانکه اورنموی سومری و کیتن اینشوشیناک ایلامی و حمورابی بابلی و توتموس سوم مصری نیز قوانینی برساخته بودند و خود را حافظ آن میدانستند، اما همهی آنها به عنوان مقامهایی دینی این قوانین را وضع میکردند و با تکیه بر مشروعیت خدایانی مانند مردوک و هومبان و آمون رع بود که حکم میراندند، اما داریوش هنگامی که در بیستون و نقش رستم از شکلِ حقوقی این قانون- یعنی داتَه یا داد- سخن میگفت، آن را دادِ من و قانون من مینامید و هیچ اشارهای به خاستگاه آسمانی آن نمیکرد. او همچنین بر این نکته پای میفشرد که اتباعش قانونش را پذیرفتند و به این ترتیب داته یا قانون فراگیر شاهنشاهی به قراردادی زمینی شبیه میشد که میان شاه و شهروندانش بسته میشد. از دید من، ساختار غیرعادی و شگفتانگیز کتیبههای هخامنشیان را و خودانگارهی بسیار فروتنانهای که از شاهنشاهان در این متون ترسیم شده را باید در این زمینه نگریست.
به این ترتیب، جهانِ مردم باستان از این روی دچار دگردیسی بنیادین شده بود که مقامهای دینی و سیاسی در چشمشان به شکلی برگشتناپذیر از هم گسسته شده بود. در یک سو، شاهنشاهی قرار داشت که برتر از همهی مردمان پنداشته میشد، در دسترس نبود و با این وجود از پذیرش عناوین مقدس سر باز میزد و ادعای خدایی نداشت. در سوی دیگر، معابد محلی و کاهنان قدیمی قرار داشتند که همچون سابق به فعالیت خود ادامه میدادند، زیر چتر حمایت شاهنشاه قرار داشتند و مشروعیت وی را تایید میکردند، بیآنکه او را در زمرهی پرستندگان خدای خویش داشته باشند. در سوی دیگر، خودِ شاهنشاه و شهربانهایش و مقامات حکومتیاش قرار داشتند که وضعکنندهی داد و حافظ آن بودند و مشروعیت خویش را از مجرایی سیاسی و حقوقی به دست میآوردند و نگهبان نظم و سامان اجتماعی پنداشته میشدند.
شواهد نشان میدهند که این گذار از پادشاه-کاهن به شاهنشاهِ قانونگذار، بدون تنش و آشفتگی انجام نشده است. شورش بردیا و تلاش وی برای بازسازی بنیادین امپراتوری که شاید با قصدِ احیای نقش دینی شاه انجام شده بود -و از این رو به یک مغ منسوب میگشت- باید در این چارچوب فهمیده شود، اما در هر حال، داریوش همچون تناسخی از کوروش بار دیگر وحدت را به امپراتوری بازگرداند و روندی را که پدرزنش کوروش آغاز کرده بود به نتیجه رساند. او مفهوم داته را معرفی کرد و صورتبندی خاصی از مبانی امپراتوری را پیشهاد کرد که با امانت بسیار تا 200 سال بعد از سوی جانشیانش مورد پذیرش و تقلید واقع شد.
پس نخستین چیزی که آن بابلی جهان باستان تجربه میکرد، گسترشیافتنِ ناگهانی کشورش و سرزمینش، تا سطحِ کل جهانِ شناختهشده بود و ارتقای پادشاهش تا مرتبهی شاهنشاهی که از موقعیت دینی خویش وارسته و بیش از پیش به موقعیت حقوقی و نظمدهندهاش وابسته شده بود.
چیز دیگری که این بابلی میدید، موازی و تختشدنِ نظام تقدس بود. تا زمانی که پادشاه، کاهن هم پنداشته میشد یا به هر صورت توسط کاهنان همراهی میشد، حکومت آسمانها و زمین در پیوندی استوار با هم قرار داشت، اما زمانی که شاهنشاه موقعیتی چنین فرارونده یافت و از تمام معبدهای محلی مستقل شد و به شکلی یکطرفه توسط آنها تایید شد و جز فرستادن قربانی و فراهمآوردن زمینهی حقوقی فعالیت و کمک مالی به معابد در مناسک دینی نقشی بر عهده نگرفت، بحرانی در عرصهی تقدس نیز رخ نمود. نکتهای که در فهم تاریخ عصر هخامنشی بسیار مهم است، آن است که شهروندان امپراتوری نوپای پارس نه تنها از دیدار مستقیم فرمانروای خود محروم شده بودند که دیگر او را در مناسک دینی هم نمیدیدند.
برای شاهنشاه ممکن نبود که در یکایک معابد محلی قلمرو وسیع خود حضور یابد و به اجرای مناسک دینی و قربانیکردن بپردازد. این در حالی بود که حضور شاه در این مراسم از دیرباز، امری جاافتاده بود و بخشی از مشروعیت مناسک را تشکیل میداد. در واقع یکی از دلایل اینکه شاهنشاهان هخامنشی ادعای دینی چندانی نداشتند، این بود که امکانِ مشارکت در مراسم محلی مربوط به خدایان گوناگون را نداشتند. در این شرایط،یا شاهنشاه میبایست ادعای خدایی کند و کاهنان خود را برای اجرای مناسک پرستش خویش به معابد محلی بفرستد و بتهایی از خویش را همچون نمایندهای در این مکانها بر افرازد -و این کاری بود که سزارها و فرعونها کردند- و یا آنکه از ادعای خدایی دست بشوید و راهبردی نو را برای تعریف ارتباط خویش با ادیان محلی پیدا کند. هخامنشیان از این راه خلاقانهی دوم بهره جستند.
به این ترتیب، غیاب شاه در مراسم دینی، نه تنها تقدس شناختهشده و مرسوم شاه را با بحران مواجه کرد، که کارآیی و مشروعیت خودِ مراسم و بنابراین خودِ دینِ محلی را نیز زیر سوال برد. شاهنشاهان هخامنشی البته به طور مدام در قلمرو خویش سفر میکردند و در معابد محلی نیز نذرها و کمکهایی مالی را اهدا میکردند، اما بیتردید امکان حضور در تمام جشنها و مناسک دینی پرستش خدایان محلی را نداشتند و احتمالا با توجه به یکتاپرست شدن تدریجیشان، تمایلی هم به این کارها نداشتند. به این ترتیب، معابد محلی به تعبیری از سلسله مراتب سیاسی “عقب ماندند”. در شرایطی که شاهان محلی با شهربانها جایگزین شدند و در سلسله مراتبی روشن و کارآمد که راس هرمش شاهنشاه بود، جای گرفتند، معابد دستخوش آشفتگی گشتند، چراکه در ابتدای کار سلسله مراتب مشابهی برای امور دینی وجود نداشت. کوروش که با تکیه بر انجمن مغان و شبکهی مبلغان خویش، تنها ادعای سیاسی نجات بخشی را مطرح میکرد، به ساختار درونی ادیان محلی کاری نداشت و تنها به آزادکردنِ خدایانِ اسیر و تبعیدی، مرمتکردن معابد و بازگرداندن آزادیهای دینی از مجرای حقوقی بسنده میکرد. هیچ نشانهای از اینکه او خداوندی یکتا را تبلیغ کرده باشد یا خود را نمایندهی او دانسته باشد وجود ندارد و برعکس، بابلیان و یهودیان و ایلامیان و سایر اقوام او را همچون حامی و نگهدارندهی دین خویش و متحد خدای اصلی خود میپذیرفتند که این خود نشانگر ابهام یا رواداری بسیار افراطی کوروش در زمینهی ادیان است.
ساخت تقدس اما، در نهایت میبایست پا به پای ساخت سیاسی تکامل یابد. این کار به گمان من کمی دیرتر صورت گرفت. با مرور تاریخ هخامنشیان، میتوان فرض کرد که پس از دوران کوروش که به دلیل فرهمندی شخصیاش و نبوغ مدیریتی و نظامیاش، ناجی پنداشته میشد و این نقش را هم به درستی برآورده میکرد، بحرانی در عرصهی تقدس رخ داده باشد. در واقع قضیه به این شکل بوده که کوروش با ادعای سوشیانس بودن و با درایتی مدیریتی و نبوغی نظامی، کل قلمروی نویسای شناختهشده برایش را -جز مصر- فتح کرده است و جایگاه خویش را به عنوان قانونگذار و سازماندهنده تثبیت کرده است، بیآنکه فراتر از موقعیت ناجی که رنگ و بویی سیاسی دارد، نقش دینی مشخصی را بر عهده بگیرد. ارجاعهای بسیاری که در متون دینی بابلی، یهودی و یونانی به او شده، نشان میدهد که برخوردش با معابد محلی در همه جا یکدست بوده و بر مبنای احترام متقابل، یاریرساندن و کمک مالی به آنها استوار بوده است. این بدان معناست که کوروش نقش دینی متمایز و روشنی نداشته است و همچون حامیای برای تمام ادیان و تمام گرایشهای مدعی تقدس عمل میکرده است.
کمبوجیه به گمان من فرزند خلف کوروش بوده و در مدتی که همراه او زمامداری میکرده، فنون مورد نظر پدرش را به درستی آموخته بوده است. شاهدی بر این مدعا آنکه با مهارت روشهای کوروش را به کار گرفت و حتی آن را بسط داد و رویای کوروش را -که متحدکردن کل جهان در قالب یک دولت یکپارچه بود- با فتح مصر جامهی عمل پوشاند. با این وجود، پس از سلطنت به نسبت کوتاه او، برادرش بردیا بر تخت نشست و او احتمالا در پی احیای نقش شاه-کاهن بوده است. بذل و بخششهایی که در زمینهی مالیاتی به اتباعش میکرده، میتواند همچون عقبنشینی از برنامهی اقتصادی هخامنشیان و وانهادن نقشِ سازماندهنده- قانونگذار تعبیر شود و پیوندش با مغان و اینکه خود مغ دانسته شده، میتواند به فعالیتهای دینیاش دلالت کند. شواهد تاریخی نشان میدهند که این رویکرد تازهی بردیا به ناپایداری سیاسی در امپراتوری و نارضایتی نخبگان نظامی پارسی منتهی شد. در نتیجه هفت پهلوان که داریوش در راسشان قرار داشت، بردیا را کشتند و تاج و تخت را به شاخهی داریوش منتقل کردند. داریوش به ظاهر راه و رسم کوروش را تجدید کرده باشد، چراکه او نیز موقعیتی مشابه را در مورد معابد محلی بر عهده گرفت و بار دیگر بر نقش قانونگذارانهی خود تاکید کرد. اصرار داریوش بر منفکساختن خویش از نقشهای دینی و بسندهکردنِ نمایان و مصرانهاش به “برگزیدهشدن از سوی اهورامزدا” و “یاری و تایید اهورامزدا” بدون اینکه به تاسیس معبدی برای او یا تبلیغکردنش اشاره کند، نشانگر دو حقیقتِ مهم است. از سویی از دورهی داریوش به بعد خداوندی به نام اهورامزدا همچون خدای بزرگ امپراتوری رسمیت یافت و از سوی دیگر شاهنشاه همچنان به سیاست رواداری خویش پایبند ماند و پرستش این خدای تازه را به اتباع خویش تحمیل نکرد. این بدان معناست که در زمان داریوش راهی برای “رساندن”ِ سلسله مراتب تقدس به مرتبهی سلسله مراتب سیاسی پیدا شده بود و آن هم درنظر گرفتِ اهورامزدا همچون خداوندی برتر و بزرگتر از سایر خدایان بود، اما خدایی که خود بر اساس ارته -همتای آسمانی داته- عمل میکرد و مانند شاهنشاه وظیفهی سازماندهی امور خدایان دیگر را بر عهده داشت. در واقع اهورامزدا در عصر داریوش به مرتبهی خدای خدایان ارتقا یافت و این از دید من پیامد و معلولِ وحدت سیاسی و تشکیل امپراتوری بود، نه مقدمه و علتِ آن[1].
به این ترتیب، یک شهروند دنیای هخامنشی تا زمان داریوش توانست به تصویری از جهان دست یابد که در دو عرصهی سیاسی و دینی از هماهنگی برخوردار بود و این امر به دنبال یک دورهی حدود 15 سالهی آشفتگی تحقق یافت. این امر، بدان معنا بود که خداوندی به نام اهورامزدا که تا آن هنگام در اشکالی متفاوت -مانند آشور در میانرودان، آسورَه و مزدا در میان قبایل آریایی- شناخته شده بود، در تعبیری زرتشتی پذیرفته شد و همچون دین رسمی خاندان هخامنشی مورد تایید دربار قرار گرفت. اهورامزدا، خدایی بود که برای نخستینبار توسط زرتشت شناخته و تبلیغ شده بود. به همین دلیل هم، در سازماندهی معنایی امپراتوری هخامنشی، باید نقش زرتشت را کلیدی دانست. این امر، البته بدان معنا نیست که مانند هرتسفلد خاندان هخامنشی را زرتشتیانی معتقد و دیندار بدانیم. در واقع، آنچه که رخ داده آن بوده که نوآوریهای بسیار مهم زرتشت در عرصهی باورهای دینی، توسط پارسیان شناخته شده و مورد استقبال قرار گرفته است. شاهنشاهان هخامنشی، اما، به طور دربست زرتشت را نپذیرفتند، چراکه اگر چنین میکردند، میبایست نوعی یکتاپرستی افراطی را در پیش بگیرند و عرصه را بر پرستش خدایان دیگر تنگ سازند. در مقابل، شاهان پارسی بسته به نیاز خویش عناصری از دین زرتشتی را برگرفتند و به این ترتیب، نسخهای درباری و تکاملیابنده از دین زرتشت را برساختند. نخستین وامگیری از این دست از دید من به خودِ کوروش مربوط میشود که اسطورهی سوشیانس را از گاتها برگرفت و خود را ناجی دانست. پس از او، داریوش قرار میگیرد که بخش مهمی از پیکرهی معنایی زرتشتیگری را پذیرفت. او نام اهورمزدا به عنوان خدای بزرگ و یگانه را برگرفت، بیآنکه خدایان دیگر را انکار کند. همچنین مفهوم ارته و اشه را پذیرفت و داته را -که احتمالا از عصر کوروش وجود داشته- به عنوان محور کردار شاهنشاه معرفی کرد. همچنین اصلِ باور به ارادهی آزاد و اختیارِ انسانی را که مورد نظر زرتشت بود مورد تاکید قرار داد و نظام انضباط روانی زرتشتیان را که بر مهار خشم و عواطف زیانبار تاکید داشت را قبول کرد و با افتخار در مهمترین کتیبهاش نوشت که بر خشم خویش چیره است و سخنان مردمان را با محک عقل میسنجد و ارزیابی میکند.
تمام اینها بدان معناست که برای شهروندان امپراتوری پارس از دوران داریوش به بعد، محوری در آسمانها و محوری در زمین فرض شد و بر هم منطبق گشت. در زمین، این شاهنشاه بود که تجلی انسان کامل پنداشته میشد و موجودی دادگر، نیرومند در جنگ و خردمند بود و برخی از کارکردهای کهن شاهان -مثلا ترویج کشاورزی و کاشت درخت در پردیسها- را هم به انجام میرساند. در آسمان، این اهورامزدا بود که نقشی مشابه را ایفا میکرد. بر اساس دین زرتشتی، تمام خدایان دیگر به طور تلویحی فرشتگان وی دانسته میشدن، و بنابر تعبیر شاهنشاهان هخامنشی، بر این اساس میتوانستند پرستیده شوند.
گذار از پسرِ خداوند، شبان گلهی خداوند و کاهن بزرگ خداوند، به پادشاهی که برگزیدهی خداوند بود، به معنای تقدسزدایی از جایگاه سیاسی شاهنشاه محسوب میشد. این تقدسزدایی تنها در شرایطی ممکن بود که عاملی تازه و جایگزینی نیرومند برای حفظ مشروعیت شاه ابداع شود. چنین مینماید که کوروش، خود نخستین کسی بود که این عامل را پیشنهاد کرد و البته داریوش بود که با نبوغ مدیریتی خویش آن را به اوجی در خور رساند. این عامل، از مفهوم کهن ارتهی پارسی، اشهی اوستایی یا رتهی ودایی برمیخواست. شاهنشاه ادعا میکرد که حافظ نظم و سامان در جامعه است و از این رو مشروعیت مییافت. این بدان معنا بود که شاهنشاه، دیگر مانند پادشاهان پیشین نمایندهی خداوند در طبیعت نبود… برعکس، در این مقطع شاهنشاه مقام دینی را به معابد محلی و کاهنان خدایان فراوان سپرد و خود جایگاهی تازه را ابداع کرد که عبارت بود از قانونگذار و حافظ نظم. … شواهد نشان میدهند که این گذار از پادشاه-کاهن به شاهنشاهِ قانونگذار، بدون تنش و آشفتگی انجام نشده است. شورش بردیا و تلاش وی برای بازسازی بنیادین امپراتوری که شاید با قصدِ احیای نقش دینی شاه انجام شده بود -و از این رو به یک مغ منسوب میگشت- باید در این چارچوب فهمیده شود.
6. اگر بخواهیم گذارِ جوامع کشاورز ساده به جوامع کشاورز پیچیده را در نیمهی قرن ششم پ.م بر اساس نظریهی منشها صورتبندی کنیم، به چنین تصویری میرسیم:
الف) خوشهی منشهای مربوط به حقوق و قانونگذاری که تا پیش از آن در پیوند با خوشهی منشهای دینی قرار داشتند، در این مقطع به قدری پیچیده و بارور شدند که از هم مستقل شدند. این امر در سطح اجتماعی همزمان بود با تفکیک نهادهای دینی از سیاسی و چیرگی دومی بر اولی.
ب) عناصری مفهومی که برای نخستینبار توسط زرتشت به قبایل آریایی ساکن در ایران شرقی معرفی شده بود از سوی دیوانسالاری هخامنشی مورد استفاده قرار گرفت و در کل امپراتوری پراکنده شد و در بومهای فرهنگی محلی گوناگون لانه کرد و موضوع وامگیری قرار گرفت. این عناصر عبارت بودند از: 1) اسطورهی ناجی که به ویژه با دین یهود پیوندی موفق یافت. 2) باور به خدایی یگانه که در حال جنگ با خدای مولد شر است، این امر در بیستون به صورت دشمنی راستی و دروغ تبلور یافت. 3) این اعتقاد که نظام هستی، ماهیتی اخلاقی دارد (این به نظرم مهمترین دستاورد نظری زرتشت بوده است)، این باور به تعبیری زیربنای کل اندیشههای اخلاقی و هستیشناختی از آن هنگام تا کنون بوده است. 4) این باور که نظمی غایی بر گیتی حاکم است که محتوایی اخلاقی هم دارد و اینکه نظم یادشده در آسمانها توسط اشه و ارتهی اهورایی و در زمین توسط دادِ شاهانه تضمین میشود. 5) این باور که آدمیان از اختیار و آزادی برخوردارند و باید بر اساس انتخابهای خود ارزیابی شوند، بازتاب این امر علاوه بر متون زرتشتی، در کتیبههای داریوش هم به خوبی آشکار است، و در نهایت 6) باور به بهشت و دوزخ و تثبیت داد و عدلِ حاکم بر نظم گیتی، با کمک فرضِ پیامدهای نادیدنی برای کردارهای آدمیان.
پ) منشهای سازماندهندهی کنش ارتباطی به شکلی بیسابقه توسعه یافتند و استانده شدند. این امر در عرصههای زیر پیش رفت: 1) زبان دیوانی یکسانی بر کل جهان شناختهشده حاکم شد که در سطحی بالاتر از دیوانخانههای محلی با زبانهای بومیشان قرار میگرفت. این زبان عمومی در ابتدای کار، ایلامی بود و با خط میخی ایلامی نوشته میشد، اما بعد از عصر اردشیر به بعد، به خط سریانی تغییر یافت. 2) به این ترتیب رمزگذاری اندیشهها با خط الفبایی رواج یافت و به ظهور خطهایی محلی و بومی منتهی شد که برای نوشتهشدنِ زبانهایی بومی به کار گرفته میشدند و با این وجود بر مبنای الفبای فنیقی استوار بودند. ظهور خط سانسکریت، سریانی، دموتیک و … در این زمرهاند. 3) این در کنار پیدایش نخستین خطِ مصنوعی تاریخ -خط پارسی باستان- بود که متون رسمی و درباری و بیانیهها را با آن مینوشتند. 4) استاندهها و معیارهای یکسانی بر واحدهای اندازهگیری –طول، مسافت، زمان، وزن و حجم- حاکم شد که در سطح محاسباتی از نظام دهدهی ایلامی پیروی میکرد. به این ترتیب یکاها استانده شد و حساب دهدهی رواج یافت. این امر به توسعه و رونق بازرگانی منتهی شد.
ت) به دنبال توسعهی راههای تجاری و امنشدن مسیرها و یکسانشدن معیارها و یکاها و استاندهشدنِ پول، تجارت شکوفا شد و در نتیجه اندرکنش میان اقوام و تمدنهای همسایه تشدید شد. نتیجه، در هم آمیختن کل منشهای موجود در قلمرو هخامنشی بو، که تا پیش از این توسط حصارهایی از جنس قلمرو سیاسی، زبان، دین یا نژاد از هم تفکیک میشدند. نتیجه، ظهور منشهای دورگه و ترکیبی بسیاری بود که در همهی عرصههای زیباییشناختی، شناختی و اخلاقی شاخه میدواندند. دستاوردهای این ترکیب و شاخه زایی به ویژه در جوامع مستقر در حاشیهی امپراتوری که در حفظ سنن درونی خویش تاکید داشتهاند، تا به امروز باقی مانده است و به نادرست همچون نمایندهای منحصربهفرد و برجسته از آن دوران پنداشته شده است. پیدایش فلسفهی یونانی در آتن و صورتبندی مجدد دین یهود در فلسطین نمونههایی از این ترکیب را به دست میدهند.
این دگردیسی در بوم منشها به تحولی پایدار و ریشهدار در سازماندهی نظام شخصیتی سوژهها انجامید و خودانگارهی اجتماعی ایشان و در نتیجه هویت اجتماعیشان را دستخوش دگرگونی کرد. مهمترین گذارهای جاری در این تحول را میتوان به این شکل خلاصه کرد:
الف) گذار از شهروندی کشوری محدود و مشخص، به شهروندی استانی از یک امپراتوری جهانی.
ب) گذار از ارتباط با شاه به عنوان حاکمی مقدس و در دسترس، به اندرکنش با شاهنشاهی دور از دسترس و قانونگذار.
پ) گذار از حضوردر جهانی چند مرکزه، تخت، موزائیکی و متکثر، به جهانی متحد و یکپارچه که یک محور و یک مرکز یگانه دارد: شاهنشاه در زمین و اهورامزدا در آسمان.
ت) گذار از جهانی معبدمدار که کردارهای اخلاقی در آن به عرصهای محدود و مناسکآمیز مربوط میشدند به جهانی گشوده و محاط بر معبدهای گوناگون که ذاتا اخلاقی است. به بیان دیگر، داوری اخلاقی در این گذار خصلتی عمومی و فراگیر یافت و بر کل کردارهای سوژه تعمیم یافت.
ث) گذار از زیستجهانِ آشنایی که تکزبانه، تکنژاده و تکدینی بود و در محدودهی قلمرو شهر/ پادشاهی مشخصی محصور میشد به زیستجهانی گشوده و فراگیر و جهان، که مردمانی از نژادها و زبانها و ادیان متفاوت را در بر میگرفت و همه را به جامعهی خودی منسوب میکرد و و در درونِ اجتماع جای میداد.
ج) گذار از اقتدار و تشخصِ محدود در قلمرو قبیله-شهر به اقتدار و تشخصی که از عضویت در نیرومندترین جامعهی جهان برمیخاست.
چ) جایگزینشدنِ جمهایی مانند عضو قبیله/ غیر عضو قبیله، همزبان/ ناهمزبان، همنژاد/ ناهم نژاد، به جمهایی عامتر مانند کشاورز/ کوچگرد، شهرنشین/ روستانشین، زمینی/ آسمانی. جفتهای متضاد اخیر زیربنای پردازش نیروی انسانی و قوای نظامی در درون امپراتوری پارس بودند و مرزهای آن را در برابر اقوام کوچگرد بیرونی تثبیت میکردند.
در هفتم آبانماه 539 پ.م، مفهومی تازه به هویتهای اجتماعی آن روزگار افزوده شد و آن هم ایرانیبودن خوانده میشد. خودانگارهی مشترک در این میان به مردمی اخلاقی، گریزان از دروغ و پایبند به راستی، مقتدر، دلاور و متمدن مربوط میشد. خودانگارهی غرورآمیز این مردم از اقتدار دولتی سرچشمه میگرفت که کل گیتی قابل شناسایی در آن روزگار را زیر فرمان داشت و قوانینش برای رفاه شهروندانش وضع شده بود. این هویت جمعی، به دلایل پیش گفته، مهماننواز و پذیرای منشهای تازه بود و بر اساس دیدگاهی ترکیبی و گشوده نسبت به تغییر و عناصر ناآشنا و تازهوارد تدوین شده بود. در عین حال اتصالی استوار با مرکزدار بودن داشت و خود را در زمینهای مرکزدار از زمین و آسمان تعریف میکرد.
ایرانی دراین هنگام در برابر تمدنهای انیرانی تعریف نمیشد، چراکه در این هنگام تمدنی خارج از که قلمرو پارس وجود نداشت. ایرانیان در این دوران خود را از اقوام کوچگرد و بدوی بیرونی متمایز میکردند و اینها دیگری هخامنشیان محسوب میشدند. اقوامی که مستقل از نژاد و زبانشان به شکلی متحرک و رمهدارانه میزیستند و گاه و بیگاه به مرزهای امپراتروی دستبرد میزدند. اینان میتوانستند کادوسیان و سکاهای ایرانی تبار باشند، یا یونانیان بردهداری که به دزدی دریایی اشتغال داشتند. امپراتوری پارس، زیر فشار نیروهایی درونی و برای پاسخ به تنشی درونزاد پدید آمد و به همین دلیل هم مرکزی یکتا و نیرومند را در میانهی خویش پدید آورد، اما در مقابل دیگریای به همان اندازه پراکنده و از هم گسیخته و گوناگون را در مرزهای بیرونی خویش به جا گذاشت. اختلاف اصلی کسانی که در درون این مرز میزیستند، با بیرون ماندگان، حاکمیت قانون و داد بود و اخلاقینمودن نظام هستی و پیوستگی به یک نظام سیاسی و دینی مرکزدار و تنومند که برای دیر زمانی شکست ناپذیر مینمود.
ادامه دارد …
[1] در زمان بابلیها هم ارتقای مردوک به مرتبهی خدای خدایان پیامدی بود از انسجام سیاسی. مشابه بودن این دو الگو را نگارنده در مقالهی “از چشم مردوک” نشان داده است.
یه سوال همین جا بپرسم؟
خیلی برام جالبه که ظهور بودا در هند و کنفسیوس در چین که به جرات می تونم بگم نفر اول و دوم در تاثیر گذاری روی شرق ایران شهر محسوب میشند و ظهور مکتب فیثاغورث در سیسیل که هنوز جامعه ریاضی جهان هویت خودش رو از این مکتب می گیره و تولید چشمگیر انواع و اقسام متون در یونان به خصوص در فلسفه که مجددا تمام فلاسفه هویت خودشون رو از افلاطون می گیرند و نگارش جامع ترین رساله ی دینی کلیمیان به نام تلمود و … همه و همه در زمان کیانیان یا همون هخامنشیان و از دوران کوروش به بعد اتفاق افتاده!! جالب که چه عرض کنم! در حیرتم! چه اتفاقی افتاده که یهو فکر همه باز شده و خلاق؟! به هیچ وجه با هیچ دوره ای بعد از خودش قابل قیاس نیست!
فقط یه نکته ی دیگه هم وجود داره و اون اینکه چرا ایرانی ها میان این شکوفایی فکری به نظر نقشی ندارند؟ و جهان منهای ایران داره حرف می زنه و متن تولید می کنه ولی ایران…؟!