بخشهایی از کتاب جام جم
نوشته:::::::::: شروین وکیلی
با همکاری: حسین ترابی
ايرانزمين، در درازنای تاريخ پرفراز و نشيب خويش دورههايی پياپی از اتحاد و يکپارچگی و تجزيه و آشوب را پشت سر گذاشته است. تاريخ اين سرزمين، همواره زير تاثير جغرافيای آن شکل پذيرفته است. جايگاه اين سرزمين در ميانهی جهانِ متمدن، باعث شده که همواره همچون پلی ارتباطی عمل کند و تمدن کهنسال چين در خاورزمين و تمدن ديرينهی شبهقارهی هند را با مدنيت باستانی مصر در شمال آفريقا و تمدنهای نوپاترِ اروپايی مربوط نمايد.
در اواخر قرن هشتم خورشيدی/چهاردهم ميلادی، ايرانزمين يکی از دورههای پراکندگی و تجزيهی خويش را به پايان برد و برای مدتی کوتاه با لشکرکشیهای خوفناک و يورش سهمگين ترکانی که از «امير تيمور گورکانی» فرمان میبردند، بار ديگر در قالب يک کشور يگانه سازمان يافت.
در حدود سالهای 720 هجری خورشيدی، به دنبال مرگ سلطان «ابوسعيد ايلخانی» که واپسين امپراتور مغولِ وارث چنگيز در ايران بود، دورهای از پراکندگی و تجزيه آغاز شد که برای 50 سال به طول انجاميد. در اين مدت در گوشهوکنار ايرانزمين خاندانهايی گوناگون سر برآوردند و دولتهای محلی کوچکی تشکيل دادند که همواره با هم در حال زدوخورد بودند. خراسان بزرگ که تا رشتهکوههای هندوکش ادامه داشت و افغانستان و بخشی از پاکستان امروزين را در بر میگرفت به چنگ حاکمان آل کرت افتاد؛ دودمانی جنگجو که خيلی زود به خاطر کشتن شاهزادهای که به ايشان پناه برده بود، بدنام شدند و از آنجا که مردمشان اعتقاد داشتند توسط اين شاهزادهی نگونبخت نفرين شدهاند، خود نيز به اين امر باور آوردند و مدت کوتاهی پس از آن منقرض شدند. در همسايگی ايشان، ملوک سيستان قرار داشتند که بر زادگاه رستم دستان فرمان میراندند و واپسين فرزندان شايستهی وی بودند؛ فرزندانی که با شتابی نفسگير به سمت تقديری شوم پيش میرفتند.
بخش کوچکی از خراسان که شهرهای نيشاپور و مشهد و ابيورد را در بر میگرفت در دست قبيلهای مغول به نام «جانی قربانیها» باقی ماند و اين در همسايگی قلمرو کوچکِ واپسين ايلخان چنگيزی، «طغاتيمورخان» بود که گرگان را در اختيار داشت. سمنان و جنوب غربی خراسان را حاکمان سربداران فتح کرده که به آيين شيعه پايبند بودند و با نيروهايی مردمی با مغولان و دشمنان خويش میجنگيدند. سربداران نخستين حکومت ايرانی بودند که به شيعهی 12 امامی اعتقاد داشتند و تا حدودی ادامهی «حسن صباح» و حاکمان اسماعيلیای محسوب میشدند که پيش از ايشان قزوين و الموت را در اختيار داشتند و در اثر حملهی هولاکوخانِ مغول نابود شده بودند.
ايرانزمين، در درازنای تاريخ پرفراز و نشيب خويش دورههايی پياپی از اتحاد و يکپارچگی و تجزيه و آشوب را پشت سر گذاشته است. تاريخ اين سرزمين، همواره زير تاثير جغرافيای آن شکل پذيرفته است. جايگاه اين سرزمين در ميانهی جهانِ متمدن، باعث شده که همواره همچون پلی ارتباطی عمل کند و تمدن کهنسال چين در خاورزمين و تمدن ديرينهی شبهقارهی هند را با مدنيت باستانی مصر در شمال آفريقا و تمدنهای نوپاترِ اروپايی مربوط نمايد.
نيمهی جنوبی ايرانزمين از درهی سند تا عراق عجم و اروندرود در اختيار ملوک آل مظفر بود؛ حاکمانی که از ميانشان شاهشجاع -پشتيبان و حامی حافظ شيرازی- مشهورتر از بقيه است. در بخشهايی از قلمرو ايشان حاکمانی کوچک و بزرگ به شکلی نيمهمستقل میزيستند؛ حاکمانی که ملوک شبانکاره و ملوک هرمز و اتابکان کوچک و بزرگ لرستان را میتوان از ميانشان نام برد. عراق امروزين و بخشی از سوريه و ترکيهی کنونی در اختيار دودمان شيعهی آل جلاير بود و آذربايجان و آران و کردستان را چوپانيان مغول در اختيار داشتند.
در اين حالوهوا بود که تيمور گورکانی از آسيای ميانه برخاست و کار تسخير کل ايرانزمين را آغاز کرد. تيمور، سه بار بر ايران تاخت. سه حملهی او به ترتيب سه، پنج و هفت سال به طول انجاميد. تيمور با اين سه حمله، طومار تمام دودمانهای يادشده را در هم پيچيد و کل اين پهنه را در قالب کشوری يگانه -اما ويرانه- متحد ساخت. تيمور، مانند بيشتر پيشپينيان و پسينيانی که در تاريخ، کار فتح ايرانزمين را به انجام رساندند، آنقدر شيفتهی عظمت و بزرگی اين کار شده بود که به پيامدها و شيوهی انجام آن نينديشيد و در نتيجه ناچار شد برای اينکه ايرانزمين را به درستی فتح کند، آن را به منطقهای خالی از سکنه تبديل نمايد. به بيانی ديگر، روش او برای حکمراندن بر ايرانيان -مانند سرمشقش چنگيز و هلاکو- کشتن ايشان بود.
تنگِ غروب، بر زمينهی افقی بهاری که به سرخی میزد، روی تپهای کوتاه ولی پرشيب، تکسواری با کلاهخود پردار بر اسبی سپيد نشسته بود. اسبش با بیقراری به زمينِ سوخته و بیبار و علف پوز میزد و با تکانهای ناگهانیای که به گردنِ تنومندش میداد، يالهايش را در دل خونين افق برمیافراشت.
مردی که بر اسب نشسته بود در انديشه فرو رفته بود؛ چشمان مغولیاش بر افق خيره مانده بود و سرخی آن در چشمان درخشان سياهش ريشه دوانده بود. مرد، کلاهخودی زيبا و نقرهای بر سر داشت که با ظرافت، مرصعکاری شده بود. پر سپيد بلندی بر آن زده بود و به شيوهی ترکان پشت گردنش را با پوست سمور پوشانده بود. مرد، ريشی کوتاه و نوکتيز بر چانه داشت و جای زخمی بر گونهاش ديده میشد. از آن زخم گذشته، چهرهای گيرا و باصلابت داشت. مرد با دست چپش با تسلط بسيار گردن اسب را نوازش کرد. تازه وقتی نيمهی چپ بدنش را به چابکی حرکت میداد، معيوببودنِ نيمهی راست تنش به چشم میزد. دست راستش تکيده و لاغر بود و همچون زايدهای خشکيده از کنار بدنش آويزان بود. انگشتان بیحس و درهم پيچيدهی آن دستش بر قبضهی زرين شمشير بزرگی قرار گرفته بود که بر کمرش آويزان بود. پای راستش هم به همين شکل از پای چپش کوچکتر و لاغرتر بود و از زانو تا پاشنهاش را با لفافی از چرمِ سخت پوشانده بودند.
تنگِ غروب، بر زمينهی افقی بهاری که به سرخی میزد، روی تپهای کوتاه ولی پرشيب، تکسواری با کلاهخود پردار بر اسبی سپيد نشسته بود. اسبش با بیقراری به زمينِ سوخته و بیبار و علف پوز میزد و با تکانهای ناگهانیای که به گردنِ تنومندش میداد، يالهايش را در دل خونين افق برمیافراشت.
صدای تاخت اسبی از پشت سر به گوش رسيد و مرد برگشت. پيکی شتابان به سويش میآمد. به شيوهی ايلچيان نيزهی کوتاهی را با پرچم زرد بر پشت زره نشانده بود و حالا که چنين پريشان پيش میتاخت، بيرقش در باد میرقصيد. مرد به آرامی لگام اسبش را کشيد و بر تپه چرخيد. منظرهی انبوهی از يورتهای پوشيده از پوست بز که با نظم و ترتيب بسيار در رديفهايی موازی در دشت زير پايش کنار هم چيده شده بودند، برای لحظهای چشمش را به خود گرفت و لبخندی خفيف را بر لبانش نشاند. يورتهای مغولی، هزاران هزار کنار هم نشسته بودند و ازدحامشان تا دوردستها ادامه داشت. چادرهای سربازان و پرچمهای رنگينی که سردارانش بر سردر خيمههای خود افراشته بودند، به همراه دودی که از اجاقهای اردوگاه به هوا برمیخواست، خاطرهی نبردهايی بیشمار را در ذهنش بيدار میکرد و خونش را به جوش میآورد.
پيک در پای تپه از اسبش پايين پريد و باقی راه را نفسنفسزنان با پای پياده طی کرد. بعد هم در چند قدمی آنجا که مرد ايستاده بود، زانو زد و سر فرود آورد و به شيوهی ترکان طايفهی «بارلاس» دستش را برای ادای احترام بر پيشانی نهاد. مرد به آرامی گفت: «چه شده؟»
پيک با صدايی رسا که هنوز به خاطر تاخت و دويدنش خسخس میکرد، گفت: «امير بزرگ به سلامت باد، امير غياثالدين پيرعلیخان، برادرزادهاش را بریي اعلام شرايط تسليم شهر به اردوگاه گسيل کرده است.»
مرد به دنبال نشانهای از گروه اعزامی اردوگاه را کاويد، اما کمکم سايههای شامگاهی بر همه جا دامن میگستريد و چيزی از ايلچيان صلح به چشم نمیخورد. نگاه مرد از اردو به سوی پيک بازگشت. با ديدن چهرهاش جا خورد، چون بر خلاف لباس و رفتارش، شبيه ترکان و مغولان نبود و سپيدپوست بود. مرد جوان و خوشچهرهای بود که لباس ترکی و زره چغتايی پوشيده بود. با وجود آنکه شکل و ظاهری ايرانی داشت، زبان ترکی را بیاشکال حرف میزد. احتمالا از نسل اسيرانی بود که مغولان با خود از خراسان به ماوراءالنهر برده بودند.
مرد گفت: «بگذار منتظر بمانند.»
مرد به سخن آمد و بیآنکه به سويش برگردد به زبان فارسی روانی گفت: «به اردو برو و به پسرم ميرانشاه بگو 25هزار اسيری را که هفتهی قبل از اهالی اطراف هرات گرفتيم، آزاد کند. بگو آنها را با حفاظت سربازان به راه خراسان ببرد و در آن سو رهايشان کند. بگو سفيران صلح را در اردوی مجللی منتظر نگه دارد و کاری کند که بفهمند اين اسيران آزاد شدهاند.»
بعد هم باز به سمت افق بازگشت و در انديشه فرورفت. پيک با بلاتکليفی، اين پا و آن پا کرد و منتظر ماند. بالاخره مرد به سخن آمد و بیآنکه به سويش برگردد به زبان فارسی روانی گفت: «به اردو برو و به پسرم ميرانشاه بگو 25هزار اسيری را که هفتهی قبل از اهالی اطراف هرات گرفتيم، آزاد کند. بگو آنها را با حفاظت سربازان به راه خراسان ببرد و در آن سو رهايشان کند. بگو سفيران صلح را در اردوی مجللی منتظر نگه دارد و کاری کند که بفهمند اين اسيران آزاد شدهاند.»
پيک زمين ادب بوسيد و برخاست تا از تپه پايين برود، اما با برخاستن صدای سوار بر جای خود ايستاد. مرد گفت: «بگو جارچيان در اردو اعلام کنند به امر تيمور گورکانی، هر کس که در هرات از مقاومت دست بشويد، جان و مالش در امان خواهد بود. بگو طوری چنين بگويند که ايلچيان خواجه پيرعلی آن را بشنوند.»
بعد هم کمی مکث کرد و گفت: «در هرات پيرمردی شاعر به نام «سعدالدين تفتازاتی» زندگی میکند. بگو به سرداران خبر بدهند که هنگام گشودن شهر او به او آسيبی نرسانند و محترمانه بازداشتش کنند تا به سمرقند فرستاده شود.»
پيک بار ديگر ابراز ادب کرد و دواندوان از تپه پايين رفت تا پيام امير را به فرزندش برساند.
سپاهيان امير تيمور در فروردين سال 760 خورشيدی که با محرم سال 783 قمری برابر است، هرات را گشودند و با ساکنان به نسبت با ملايمت برخورد کردند. البته اموال بسياری غارت شد و کسان زيادی مورد تعرض و تجاوز قرار گرفتند، اما کشتاری عمومی رخ نداد و خواجه پيرعلی که واپسين حاکم از دودمان آلکرت بود به خاطر تسليمشدنش در مسند خود ابقا شد، بدان شرط که مطيع تيمور باشد. خواجه پيرعلی، قدرِ اين ملايمت تيمور را ندانست و دو سال بعد، وقتی مقدمات شورشی را در هرات تدارک میديد، رسوا شد. ميرانشاه، فرزند مستبد و بیرحم تيمور بر هرات تاخت و شورشيان را سرکوب کرد و خاک آنجا را به توبره کشيد و پيرعلی را به قتل رساند. آنگاه تمام شاهزادگان و بازماندگان آلکرت را که برای بيش از يک قرن بر اين سرزمين حکومت کرده بودند، به مهمانی بزرگی فراخواند. همگان از ترسِ سرکش شناختهشدن به اين مهمانی رفتند و در آنجا بود که ميرانشاه و سردارانش تيغ در ايشان درانداختند و همه را از ميان بردند و به اين ترتيب، تاريخ دودمان آلکرت به پايان رسيد.
سپاهيان تيمور در اين ميان به پيش تاختند و ملوک سيستان را نيز از صفحهی گيتی فتح کردند. تيمور به پشتوانهی ترکان بارلاس که اعضای قبيلهاش بودند و به همراه قوايی که به تدريج از خراسان و هرات و شهرهای ايرانی به وی میپيوستند با دلاوران سيستانی جنگيد و با وجود مقاومت شجاعانهی ايشان، سرزمينشان را فتح کرد. آنگاه، چون از مقاومت ايشان و صدماتی که به سپاهيانش وارد آمده بود، خشمگين بود، دستور داد تا شبکهی قناتها و سيستم آبياری آن منطقه را ويران کنند و درختان را بسوزانند و خاک زمينهای کشاورزی را به توبره بکشند. به اين ترتيب، قحطی و بيماری در سيستان درافتاد و مردمان مردند و زمين آنجا تا به امروز بیحاصل و ويرانه باقی ماند.
سپاهيان تيمور در اين ميان به پيش تاختند و ملوک سيستان را نيز از صفحهی گيتی فتح کردند. تيمور به پشتوانهی ترکان بارلاس که اعضای قبيلهاش بودند و به همراه قوايی که به تدريج از خراسان و هرات و شهرهای ايرانی به وی میپيوستند با دلاوران سيستانی جنگيد و با وجود مقاومت شجاعانهی ايشان، سرزمينشان را فتح کرد. آنگاه، چون از مقاومت ايشان و صدماتی که به سپاهيانش وارد آمده بود، خشمگين بود، دستور داد تا شبکهی قناتها و سيستم آبياری آن منطقه را ويران کنند و درختان را بسوزانند و خاک زمينهای کشاورزی را به توبره بکشند.
آنگاه تيمور رو به ايران غربی نهاد. مرو و آمل و ری را گشود و به جانب اصفهان تاخت. در آن هنگام اصفهان در دست امرای آل مظفر بود. زينالعابدين علی، سلطانِ فارس، توسط قوای تيمور رانده شد و به شوشتر پناه برد. از اين رو دايی او، سيد مظفر کاشی، که حاکم شهر بود از ترس وحشيگری سپاهيان تيموری، دروازهها را بر روی او گشود و با بزرگان شهر به استقبالش آمد و به خيال خويش جان اهالی را خريد. سپاه تيمور در خارج شهر ماند و خودش برای استراحت به قلعهی طبرک رفت و گروهی را برای غارت شهر به داخل دروازهها فرستاد.
علی کچهبا در تمام اصفهان شهرتی داشت. آهنگری تنومند و غولپيکر بود که با وجود اندام پهلوانی و بازوان زورمندش سربهزير و آرام بود و مردم محلهی تيران آهنگران که خانهاش در آنجا بود، به جوانمردی میشناختندش.
آن ظهرگاهی که جارچی در ميدانها و محلههای شهر گشت و خبر تسليمشدن شهر به تيمور گورکانی را برای مردم خواند، علی و يکی از دوستان نزديکش که سهراب بهادر ناميده میشد و مرد جاافتادهی چهلوچند سالهای بود، با هم بودند و داشتند از بازار شهر به سمت خانههايشان میرفتند. خبر نزديکشدن قشون تيموری در تمام شهر پيچيده و شايعههايی هم بر سر زبانها بود که مظفر کاشی که حاکم شهر بود، ريشسپيدان و زعمای قوم را نزد خود خوانده است تا در مورد تسليمکردن شهر به تيمور با ايشان وارد مذاکره شود، اما هنوز هيچ کس خبری رسمی را از اين ماجرا دريافت نکرده بود. برای همين هم وقتی دو دوست ديدند که جارچی چهارپايهاش را روی زمين گذاشت و بالای آن رفت و طبال همراهش برای جلب توجه مردم طبلش را به صدا درآورد، آن دو نيز مانند بقيهی مردم اطرافشان ايستادند تا سخنان او را بشنوند.
جارچی با صدايی هيجانزده و بدون آنکه از روی فرمانی بخواند با صدای رسايش اعلام کرد: «ای مردم اصفهان، خواجه مظفر کاشی، شهر را به تيمورخان بزرگ تسليم کرده است و هم اکنون به همراه اعيان و اشرافِ طراز اول شهر برای تقديم کليد زرين اصفهان از دروازهی ری خارج شده است تا با تيمور در مورد شرايط تسليم مذاکره کند. آسوده و آرام باشيد که جانتان در امان خواهد بود و نبردی در اين شهر روی نخواهد داد.»
با وجود آنکه جارچی به شکل معناداری به اينکه مال مردم در امان خواهد بود اشارهای نکرده بود، به نظر میرسيد مردمی که در اطراف علی و سهراب بودند با خبر تسليم شهر، نفسی به راحتی برکشيدند. خبر قتل عام مردم خوارزم به دست تيمور و کشتاری که در آمل و زابل و شهرهای ديگر سيستان کرده بود، به قدری تکاندهنده بود که عدهی زيادی از مردم، پيشاپيش با شنيدن خبر نزديکشدن تيمور، خانه و زندگيشان را گذاشته و از شهر گريخته بودند. بر سر کوی و برزن، بسياری شعر خواجه حافظ شيرازی را میخواندند که از درد کشتار مردم دلاور خوارزم ناليده و گفته بود:
سيهچشمان کشميری و ترکان سمرقندی
سهراب به علی گفت: «خوب، گويا مسئله ختم شده است. بايد ديد اين جهانگشای تاتار چقدر بلند نظری دارد و تا چه حدی مردم را غارت خواهد کرد.»
علی با بدبينی گفت: «بلندنظری و قوم ياجوج و ماجوج؟ به حق چيزهای نديده و نشنيده! اينها فقط برای غارت آمدهاند و لاغير…»
سهراب بازوی کلفت علی را در دست گرفت و پا به پای او به سمت محلهی تيران حرکت کرد؛ جايی که خانهی هر دويشان به فاصلهی چند کوچه در آنجا قرار داشت. در راه به او گفت: «میدانی پهلوان، من هنوز در عجبم که ياران ما چرا با اين شيطان لنگ همکاری میکنند؟ سربداران و حروفيان را میبيني؟ در رکابش شمشير میزنند و برايش تبليغ میکنند. میگويند حافظ قرآن است و از سوی خداوند برای نجاتدادن ايرانزمين از شر آشوبِ بعد از ايلخانان آمده است. نمیدانم چگونه توانسته سردمداران صوفيه و مشايخ طريقت را مجاب کند که با او همکاری کنند. ديگر همه دارند میفهمند که اين هم غارتگری است مثل پسرعموهای مغولش…»
علی گفت: «نمیدانم استاد، من هرگز از سياست سر در نمیآوردهام. من مردم شهرم را و زن و بچهام را در درجهی اول میبينم و خوشتر دارم که قشون اين غارتگر با صلح وارد اصفهان شوند تا با جنگ.»
آنها همانطور که با هم اين حرفها را میزدند از گذرهای قديمی اصفهان عبور میکردند و میديدند که کوچه و خيابان شهر به تدريج خلوت میشود. همه به سمت خانههايشان میرفتند تا موقعِ رسيدن سربازان تيموری نزد خانوادههايشان باشند و گزمهها و سربازان حاکم هم که ديگر تسليم شده بود، رخت و لباس جنگ را از تن بيرون آورده و مانند ديگران به ميان اهل خانهشان رفته بودند.
مسير آن دو طوری بود که نخست به خانهی سهراب میرسيدند و علی میبايست از آنجا چند کوچهی ديگر را هم طی کند تا به خانهاش برسد. وقتی به در خانهی سهراب رسيدند به رفيقش بفرمايی زد و گفت: «علی، بيا دمی بنشين، شايد خبری برسد. میدانی که، اگر خبری بياورند من زودتر آن را دريافت میکنم. گمان نکنم سربازان تيمور به اين زودیها برای چاپيدن مردم وارد شهر شوند.»
علی گفت: «باکی نيست، دمی بنشينيم و ببينيم چه میشود.»
هر دو وارد شدند و زن سهراب را ديدند که با نگرانی به استقبالشان آمد و گفت: «سهراب بهادر، کجا بوديد؟ همهی اهل خانه نگران شدند. شنيدهايد که تيموریها شهر را گرفتهاند؟»
سهراب گفت: «آری شنيدهايم، نگران نباش، غارتی میکنند و میروند. بهتر از آن است که کشتاری رخ دهد و همه بميرند.»
زنش با دلهره گفت: «بستگی دارد چه چيز را غارت کنند. گرچه جارچی میگفت نبايد نگران چيزی باشيم. میگفت همه در امن و امان خواهند بود…»
علی به تلخی گفت: «به حق چيزهای نشنيده. امن و امان؟ من خودم موقعی که قشون جلايری يزد را گرفتند در سپاهشان بودم. شهر با وجود آنکه تسليم شده بود، چنان غارت شد که تا 30 سال نتوانست دوباره قد راست کند. از قتلهايی که در خانهی مردم رخ داد و دختران معصومی که مورد تعرض قرار گرفتند بگذريم. همان جا بود که لباس رزم و زره و شمشيرم را بوسيدم و کنار گذاشتم. به دست آهن تفته کردن خمير…»
سهراب گفت: «آری، حرف از امان و امن مسخره است. تازه جلايريان، ايرانی بودند. اينها که تنگچشمان چغتايی هستند. لابد برای شرکت در مراسم عروسی امير شادمان به اصفهان آمدهاند…»
زن سهراب گفت: ««آن بيچاره هم چه موقعی عروسی کردهها!»
علی گفت: «با وصفی که از اين وحشیها شنيده، حتما ديده اگر دست نگهدارد ناکام از دنيا میرود.»
بعد هم لبش را به دندان گزيد. امير شادمان پسر يکی از ثروتمندان شهر بود که قرار بود آن شب با دختر علی کچهبای آهنگر ازدواج کند. امير شادمان از طرف مادری خويشاوند سهراب هم محسوب میشد.
سهراب گفت: «هر چند امير شادمان، مرد دلاور و بزنبهادر است، اما گمان کنم فرستادن دخترت به خانهی بخت در اين حالوهوا منتفی باشد.»
علی گفت: «البته که منتفی است. امير شادمان بايد کمی منتظر بماند…»
زن سهراب، ناگهان در اين ميان گفت: «من نگران روزبه هستم. از صبح که با بچههای محل از خانه بيرون رفته تا حالا باز نگشته.»
روزبه پسر خردسالشان بود؛ سهراب با کمی نگرانی گفت: «يعنی چه؟ کجا رفته؟»
زنش گفت: «صبح با بچهها رفت بيرون تا جانوری را که مرده و پای ديوار شهر افتاده بود ببيند. اين بچه را که میشناسی، مرتب دنبال جک و جانورهاست. ديشب ديدم قانونِ شيخالرئيس را از روی قفسهی کتابها برداشته و دارد آن را ورق میزند… فکرش را بکن. کتاب را به زحمت جابهجا میکرد.»
با شنيدن اين حرف، لبخندی بر لبان سهراب نقش بست، بعد هم اين حالت جايش را به نگرانی و اخمی انديشناکانه بخشيد. در همين ميان بود که سروصدايی در کوچه برخاست و پسر کوچکی دواندوان به خانه وارد شد. سهراب و زنش با ديدن او خوشحالانه بانگ برآوردند: «روزبه، کجا بودی؟»
پسرک که گيوههای گشادش در پايش لق میخورد، نفسنفس زنان بر رف کنار حياط نشست و آب دهانش را قورت داد.
علی، دست بزرگش را بر شانهی پسرک گذاشت و گفت: «چه شده بابا؟ ديو دنبالت کرده؟»
پسرک، تندتند گفت: «عمو علی، مغولها به داخل شهر میآيند.»
سهراب گفت: «اينها مغول نيستند پسرم، ترکهای چغتايی هستند.»
بعد هم زير لب اضافه کرد: «هر چند فرق چندانی با هم ندارند.»
علی پرسيد: «عمو جان از کی شنيدی ترکها وارد شهر میشوند؟»
پسرک گفت: «خودم ديدم، با رضا رفته بودم پای حصار شهر که مرد رهگذری ما را در راه ديد و گفت زود به خانههايمان برگرديم. ما هم رفتيم خانهی رضا، اما ديديم در آنجا کوچهها را بستهاند. خيلی ترسناک بودند، همه زره پوشيده بودند. چون ما بچه بوديم گذاشتند بگذريم…»
علی انديشناک گفت: «چقدر زود دست به کار شدهاند،، پس معلوم میشود دروازهها را هم بستهاند.»
سهراب پرسيد: «برای غارت آمدهاند؟»
علی گفت: «آری، آمدوشد را در شهر موقوف میکنند و خانه به خانه پيش میروند تا پولی را که مظفر کاشی قولش را داده به ضرب و زور از مردم بگيرند.»
روزبه گفت: «اما چيزی که مرا ترسانده آنها نبودند… وقتی به خانهی رضا رسيديم، دو تا از سربازها را ديديم که در خانهی بابای رضا بودند. رضا بعد از چند دقيقه که توی اندرونی رفت، آمد و گفت بابايش گفته برايتان يک پيغام بياورم.»
سهراب با تعجب گفت: «برای من؟ چه بود آن پيغام؟»
روزبه گفت: «نمیدانم معنايش چه بود، اما گفت ظلمت خانه در شهر است.»
سهراب و علی با شنيدن اين حرف سراسيمه برخاستند. سهراب پرسيد: «پسرم، چند نفر مرد سياهپوش در خانه نديدي؟»
رضا گفت: «چرا، همراه سربازها آمده بودند.»
سهراب و علی، هر دو شتابان از خانه خارج شدند.
خواجه عمادالدين شوشتری که پسرش، رضا همبازی روزبه بود، يکی از بازرگانان توانمند و مالدار اصفهان بود و عضوی از اعضای انجمنی مخفی که سهراب و علی نيز بدان وابسته بودند. خانهاش در سوی ديگر شهر بود؛ در جايی که خيابان اصلی شهر به سمت دروازهی ری میرفت و ارگ شهر نيز در همان نزديکی قرار داشت. علی و سهراب با سرعت، خود را به آن محله رساندند و با حيرت ديدند که هنوز اثری از قشون چغتايی ديده نمیشود، تنها شماری اندک از سربازان ختايی در خيابانها حضور داشتند و آنها هم برای حفظ نظم عمومی عمل میکردند و هنوز کارشان به بستن گذرها و غارت خانهها نرسيده بود.
خواجه عمادالدين شوشتری که پسرش، رضا همبازی روزبه بود، يکی از بازرگانان توانمند و مالدار اصفهان بود و عضوی از اعضای انجمنی مخفی که سهراب و علی نيز بدان وابسته بودند. خانهاش در سوی ديگر شهر بود؛ در جايی که خيابان اصلی شهر به سمت دروازهی ری میرفت و ارگ شهر نيز در همان نزديکی قرار داشت. علی و سهراب با سرعت، خود را به آن محله رساندند و با حيرت ديدند که هنوز اثری از قشون چغتايی ديده نمیشود، تنها شماری اندک از سربازان ختايی در خيابانها حضور داشتند و آنها هم برای حفظ نظم عمومی عمل میکردند و هنوز کارشان به بستن گذرها و غارت خانهها نرسيده بود.
علی و سهراب دواندوان به سمت خانهی خواجه عمادالدين رفتند و چون در را نيمهباز يافتند، بدون درزدن وارد شدند. در حياط خانه، چيزی غير عادی به چشم نمیخورد و درختان ميوهی باغ بزرگ خانهی خواجه چشماندازی آرامشبخش را به بيننده القا میکردند. آن دو همانطور بلاتکليف در باغ ايستاده بودند که صدای فريادی دردناک را از اندرونی شنيدند. در يک لحظه آرامشی که بر خانه حاکم بود در هم شکست و جای خود را به اضطرابی ترسناک داد.
علی و سهراب که پيش از اين بارها به اين خانه آمده بودند، از بيرونی گذشتند و به اندرونی وارد شدند و در آنجا با منظرهای مخوف روبهرو شدند.
خواجه عماداالدين شوشتری بر زمين افتاده بود و دستانش را از پشت بسته بودند. لباسش پاره و مو و ريش بلندش آشفته شده بود و با چشمانی خونگرفته به سه مرد سياهپوشی نگاه میکرد که زن و بچهاش را گروگان گرفته بودند. وقتی آن دو وارد شدند، پشت هر سه مرد سياهپوش به در بود و آنها را نديدند. يکی از آنها در حالی که شانهی نحيف رضا را گرفته بود، داشت میگفت: «… ديدی، پس يا به حرف میآيی و يا دست اين بچه را قطع میکنيم…»
با ورود آنها، خواجه سرش را بلند کرد و در نگاهش برقی از آشنايی درخشيد. دو تازهوارد ديدند که دهان خواجه پر از خون است و ريش جوگندمیاش از آن رنگ خورده است.
نگاه خواجه، گويا سياهپوشان را هم به حضور غريبهای در اتاق متوجه کرد. هر سه به سمت در بازگشتند، اما کمی دير شده بود. علی، با وجود آنکه سلاحی به همراه نداشت و با سه مرد مسلح رويارو شده بود، حتی يک لحظه هم مکث نکرد. با آن اندام درشت خود به چابکی حرکت کرد و مشت سنگين و پتکمانندش را بر سر نخستين کسی که سر راهش بود فرود آورد. مرد سياهپوش بدون سروصدا نقش زمين شد. دو نفر ديگر دست به شمشيرهای کوتاه خود بردند، اما پنجهی نيرومند علی از آنها سريعتر بود. علی با هر يک از دستانش گلوی يکی از آنها را گرفت و هر دو را به هوا بلند کرد. مردان سياهپوش پيش از آنکه بتوانند قدارههای خود را از غلاف خارج کنند، با گردنی شکسته، از دستان علی آويزان ماندند.
زن و بچهی خواجه شوشتری با بانگی از شادمانی به سمت مرد خانه دويدند و دستانش را باز کردند. زن خواجه عمادالدين با لکنت گفت: «پهلوان علی، ممنونم… سپاسگذارم.»
سهراب هم که از حرکت علی هنگام بلندکردن دو مرد درشتاندام بر سر دستانش تعجب کرده بود، شروع کرد به گشتن لباسهای سياهپوشان و زير لب گفت: «دست مريزاد!»
علی بیتوجه به تشويقهای ديگران، سراغ خواجه رفت و پرسيد: «حالتان خوب است؟»
خواجه تفی خونآلود را از دهانش بيرون ريخت و گفت: «آری، چيزی نشده، اما خبری بسيار بد دارم. اين حراملقمهها با قشون تيموری همراه بودند و گويی سربازانی را در اختيارشان گذاشته بودند تا ياریشان کنند.»
سهراب با شنيدن اين حرف، دستار سياه يکی از جسدها را باز کرد و بعد سرِ تراشيدهی وی را به دوستانش نشان داد. همه ديدند که نقش عقربی بر پيشانی مرد خالکوبی شده است.
علی زير لب گفت: «ظلمت خان. بايد میدانستم.»
سهراب گفت: «چيزی میدانستند؟»
خواجه گفت: «آری، تا حدودی خبر داشتند که کسی در اصفهان از محل خزانهی راز خبر دارد. فکر میکردند آن يک تن من هستم. پليدها نزديک بود جگرگوشهام را چشمزخمی بزنند. شکر خدا که به موقع رسيديد.»
علی گفت: «اما اگر ظلمت خان با تيمور ساخته باشد، اين ياری سود چندانی ندارد. به زودی فوجفوج سربازانشان به شهر میريزند و ديگر مقاومت در برابرشان ممکن نخواهد بود.»
سهراب گفت :«و اين سه هم روی دستمان ماندهاند. چکارشان کنيم؟ ديدن جسدشان بیترديد برايمان دردسر درست میکند.»
خواجه گفت: «زايندهرود زياد از اينجا دور نيست. فعلا آنها را به آب بيندازيم تا ببينيم چه میشود. رضا جان، حالت خوب است؟»
پسر کوچک خواجه که نزديک بود دست خود را در اين درگيری ببازد، شجاعانه سر تکان داد. خواجه گفت: «پسرم، به خانهی مرادخان برو و بگو چند مستخدمِ مطمئن برای انجام کاری پيش ما بفرستد.»
رضا دواندوان خارج شد.
سهراب گفت: «خطری بزرگ همهی ما را تهديد میکند. اينها با داغ و درفش، ياران انجمن ما را يکبهيک خواهند يافت. ديديد که، آدم نيستند، به بچه و زن نيز رحم نمیکنند.»
علی رو به سهراب کرد و گفت: «استاد، معذورم بداريد. میدانم که من اذنِ دانستن اين راز را ندارم، اما تنها به من اشارتی کنيد، خزانهی راز در اصفهان است؟»
سهراب گفت: «نه، خوشبختانه اينجا نيست، اما دو تن در اين شهر هستند که جايش را میدانند.»
علی گفت: «حالا چه کنيم؟ آنها بیترديد اين دو تن را خواهند يافت.»
خواجه گفت: «مسئله دشوارتر از اين حرفهاست. شما ظلمت خان را میشناسيد. اگر اين دو تن از ابتدا خود را معرفی نکنند، تکتک خانههای شهر را مسلخ خواهند کرد و همهی اهالی را به داغ و درفش خواهند کشت.»
سهراب به پا خواست و گفت: «فقط يک راه وجود دارد، بايد من و آن دوست ديگرم تسليم ظلمت خان شويم، وگرنه همگان آسيب میبينند.»
علی گفت: «زير شکنجه خواهندتان کشت.»
سهراب گفت: «راه ديگری باقی نمانده. با هم قراری میگذاريم تا وقتی تاب از کف داديم، هر دو به جايی موهوم اشاره کنيم. شايد هم بخت يارمان باشد و زود بميريم.»
خواجه گفت: «تو ظلمت خان را نمیشناسی، به اين راحتیها نخواهی مرد و شک دارم تا وقتی که از درستبودن نشانیتان اطمينان يابد دست از سرتان بردارد. پيش از آن حتی نخواهد گذاشت بميريد…»
سهراب گفت: «راه ديگر آن است که خود را معرفی کنيم و بعد فوری خودکشی کنيم.»
علی گفت: «هيچ کدام از اين راهها فايده ندارد. ظلمت خان به سودای اينکه شايد کس ديگری هم از ماجرا خبردار باشد خانه به خانه را خواهد گشت و کوهی از مرده پشت سر خود بر جا خواهد نهاد.»
سهراب درمانده گفت: «پس چه کنيم؟»
علی زير لب فحشی داد و گفت: «من نمیفهمم چرا از اين شيطان لنگ حمايت کرديم؟ ديديد که دستش با ظلمت خان در يک کاسه بود؟»
در اين ميان صدای بلندی از بيرونی به گوش رسيد که میگفت: «يالله، اهل خانه اينجا نيستند؟»
خواجه گفت: «اين ديگر کيست؟ صدایش به سربازان نمیماند…»
سهراب از جا جست و گفت: «فکر میکنم بدانم کيست.»
بعد هم با صدای بلند گفت: «استاد، استاد، ما در اندرونی هستيم، تشريف بياوريد.»
همه از شنيدن اين حرف تعجب کردند، حيرتشان وقتی باز هم بيشتر شد که ديدند پيرمردی سپيدپوش که تبرزين درويشان بر دوش و کشکولی برای گدايی غذا بر دست دارد، وارد شد. پيرمرد با چشمان سبزِ نافذ خود همه را نگريست و نگاهش بر سه سياهپوش ثابت ماند. بعد هم گفت: «شکر که همه سالميد.»
علی و سهراب در برابرش کرنش کردند و خواجه نيز با کمی اکراه از ايشان پيروی کرد. سهراب توضيح داد: «استاد من، فرخشادِ دانا که همه چيز را میداند.»
پيرمردی که فرخشاد خوانده شده بود، لبخندی زد و گفت: «اغراق میکنی، پسرم. چه خبر داريد؟»
علی گفت: «استاد، مردان ظلمت خان در ميان قشون چغتايی هستند و از اينکه کسانی در شهر از مخفيگاه خزانهی راز آگاهند، خبر دارند. شر اينها را از سر باز کرديم، اما بقيه به زودی سر خواهند رسيد…»
فرخشاد گفت: «دوستان، برخيزيد و به خانههايتان برويد. به زودی جنگ خواهد شد. دلها را پاک داريد و اگر حسابی با هم داريد تسويه کنيد، چون دست بالا دو روز ديگر زنده خواهيد بود.»
حاضران همه جا خوردند و زنِ خواجه که هنوزدر کنارش روی زمين نشسته بود، پرسيد: «ای پير، غيبگويی يا کرامات داری که از آينده خبر میدهی؟»
فرخشاد مهربانانه به او نگريست و گفت: «هيچ يک، بانو، تنها شامهای تيز دارم و بوی خون میشنوم.»
علی گفت: «اما شهر به تيمور تسليم شده است.»
فرخشاد گفت: «ظلمتخان را مانند من نمیشناسيد. به قدری در اين شهر خون خواهد ريخت که زندگان به انتقام مردگان شورش کنند و با سربازان تيموری درگير شوند. در سيستان هم او بود که مردم را به تنگ آورد و آن شورش و کشتار بعدش را موجب شد. دستيابی به خزانهی راز، يک ماجراست و جنون او برای از ميان بردن مردمان اين سرزمين، ماجرايی ديگر. از او ايمن نتوان بود. مردم هر چه زودتر شورش کنند با افتخارتر خواهند مرد.»
بعد هم رو به سهراب کرد و گفت: «به ويژه تو، سهراب بهادر، بايد اين افتخار را پيش از دستگيرشدن دريابی، که اگر گرفتارشان شوی هر روز هزار بار آرزوی مرگ خواهی کرد.»
سهراب پرسيد: «شما چطور؟ شما را اگر دستگير کنند چه میشود؟»
فرخشاد گفت: «بعيد نيست من هم در اين هنگامه بميرم، اما اين امکانی اندک دارد. گرفتارساختن من چندان کار آسانی نيست. به ياد داشته باش که من حملهی هولاکوخان به الموت را هم به چشم ديدهام و تا به حال زنده ماندهام.»
سهراب گفت: «در اين حالت با مردن ما اسرار مخفيگاه خزانهی راز به گور نمیرود. شما ممکن است آن را از اين حصار نفرينشده خارج کنيد. مگر نه؟»
فرخشاد گفت: «آری، من نيز آن راز را میدانم، اما تو که میداني، من حق ندارم در برخی از چيزها دخالت کنم. ياران تو در شهرهای ديگر بايد به نوعی بر مکان خزانه آگاه شوند و آن را بيابند. من تنها میتوانم گاه راهنمايیشان کنم، اما تغيير سير حوادث گيتی در قلمرو اختيار من نيست.»
خواجه گفت: «حالا میگوييد چه کنيم؟»
فرخشاد گفت: «علی و سهراب به خانههايشان بازگردند، قشون چغتايی ساعتی است که وارد شهر شدهاند و گذرها را به زودی خواهند بست. اين سه ملعون پيشاهنگهايشان بودند. برويد و منتظر باشيد تا ببينيم چرخ چگونه خواهد گشت.»
علی مانند توفانی سهمگين در کوچههای اصفهان میدويد و به سمت خانهاش پيش میرفت. هوا کمکم گرگوميش شده بود و افق خاور به رنگ خون درآمده بود. کوچهها خلوت بود و گهگاه تک و توکی از گوشهای به گوشهای ديگر میدويدند. هنوز اثری از سربازان چغتايی نبود. علی در راه به مردی سالخورده رسيد که در جهتی معکوس او پيش میرفت. علی نگاهش داشت و پرسيد: «حاجی زينالعابدين، از محلهی تيران خبری داری؟»
مرد جهانديده که بازويش در دست علی بود با چشمانی ترسزده به او نگريست و گفت: «پهلوان، به سر خانه و کاشانهی خودت برو. تيموریها دروازهها را بستهاند و برای غارت خانههای مردم، محله به محله پيش میآيند. زود به محلهی خودت برو که دير نيست گذر محلهها را هم ببندند.»
علی بازويش را رها کرد و گفت: «عجب، چقدر زود. اين سرداری بود که مرشدمان میگفت برای يکپارچهکردنِ اين سرزمين آمده؟ اينکه بيشتر به راهزنی عادی شبيه است.»
پيرمرد که در کوچه میدويد برگشت و گفت: «دل خوش مدار، آهنگر، دوستانت در حلقهی جوانمردان هم نمیتوانند نرگس را از چنگ اين عفريتها نجات دهند…»
علی با شنيدن نام دخترش اخم کرد و شتابزدهتر از قبل به سمت خانهاش دويد. جلوتر که رفت، خيابانها شلوغتر شد. عدهای از چنگ سپاهيانی که با داغ و درفش برای غارت خانهها گسيل شده بودند، میگريختند. علی با آن اندام تنومندش به ديگران تنه زد و راه خويش را به سمت محلهی تيران آهنگران گشود. وقتی از دور ديد که دود از محلهاش برمیخيزد و گرگ و ميش غروب با نور شعلههای آتش آراسته شده، بر سرعت خويش افزود.
فرخشاد گفت: «ظلمتخان را مانند من نمیشناسيد. به قدری در اين شهر خون خواهد ريخت که زندگان به انتقام مردگان شورش کنند و با سربازان تيموری درگير شوند. در سيستان هم او بود که مردم را به تنگ آورد و آن شورش و کشتار بعدش را موجب شد. دستيابی به خزانهی راز، يک ماجراست و جنون او برای از ميان بردن مردمان اين سرزمين، ماجرايی ديگر. از او ايمن نتوان بود. مردم هر چه زودتر شورش کنند با افتخارتر خواهند مرد.»
در گذر آهنگران که کوچهی منتهی به خانهاش در آنجا قرار داشت با دستهای از سربازان روبهرو شد که برخلاف گزمههای اصفهانی، زره چرمينِ ترکی پوشيده بودند و پاپاخ پوستی بر سر داشتند. سربازان در دکانهای آهنگری را گشوده بودند و داشتند شمشيرها و پيکانها را غارت میکردند. علی با ديدنشان از سرعت گامهای خود کاست و بیآنکه چيزی بگويد از برابر دکان آهنگری خودش گذشت و کوشيد تا سربازانی را که داخل کارگاهش غوغا میکردند را ناديده بگيرد. سربازان همچنان سرگرم غارت بودند که توجهی به او نکردند. گاری دستی کوچکی همراهشان بود که اموال غارتشده را بر آن مینهادند و دبيری از بينشان بود که از اين اموال سياهه برمیداشت.
علی به سمت خانهاش رفت. کوچهشان آرام و ساکت بود، اما اين سکوت، آرامشبخش نبود. در خانهی مهرانِ آهنگر که زمانی استادکارش بود، شکسته بود و از درون خانهاش دودی تيره بيرون میزد. خانهی خودش در آن ته کوچه قرار داشت، اما هيچ سر و صدايی از آن به گوش نمیرسيد.
علی در را گشود و با گامهايی که ديگر سست شده بو، وارد اندرونی شد. اسباب و اثاثيهی خانه در هم ريخته بود و معلوم بود که غارتگران، آنجا را چپاول کردهاند، اما اثری از زنش و پسر و دختر و خواهرش که با او زندگی میکردند، ديده نمیشد. علی که عرقی شور از پيشانی بر چشمانش میريخت، وارد اندرونی شد و در آنجا هم با همان آشفتگی روبهرو شد. چراغی روشن نبود و نمیشد در تاريکی شبی که تازه شروع شده بود، چيزی را ديد. هولزده به دنبال آتشزنه و پيهسوز گشت، اما همه چيز چنان به هم ريخته بود که برای پيداکردنش دقايقی دردناک را پشت سر گذاشت. بالاخره پيهسوز را يافت که بر زمين افتاده بود. از آتش زير خاکسترِ اجاق پستو اخگری برداشت و پيهسوز را روشن کرد و با ديدن منظرهی پيشارويش بر جای خود خشکيد.
زنش در گوشهای در دورترين نقطهی اتاق کز کرده بود و پيکر خونينی را در بغل میفشرد. پيکری که لباسش از خون رنگ خورده بود، اما از گيسوان بور بلندش معلوم بود که خواهرش است. علی با گامهايی لرزان به او نزديک شد. زنش به ظاهر صدمهای نديده بود، اما با چشمانی تيره و خالی به روبرويش خيره شده بود. به نظر نمیرسيد اصولا روشنشدن اتاق و ورود علی را دريافته باشد.
علی کنارش زانو زد و با دستانی لرزان گونهاش را لمس کرد و انگشتانش از اشک، تر شد. با صدايی که به زحمت از گلوی خشکيدهاش بيرون میآمد گفت: «ماهبانو، ماهبانو، منم، علی، چه شده؟ نرگس و خسرو چه شدند؟»
زنش جوابی نداد، اما چشمانش پس از وقفهای دراز به سويش چرخيد. وقتی دهان گشود، حرفش به جان علی آتش زد: «پهلوان، دير رسيدی. وقتی خانهات را غارت میکردند، نبودی.»
علی با اندوه، پيکر بیجان خواهرش را از آغوش زنش بيرون کشيد. زخم خنجری که قلبش را شکافته بود هنوز تازه بود و دستان آويختهاش هنوز گرم بودند. علی پيکرخواهرش را بر زمين خواباند و با خشم ديد که لباسهايش دريده شدهاند. معلوم بود سربازان میخواستهاند به او تعرض کنند و چون ديده مقاومتش فايدهای ندارد، خود با خنجر به زندگی خويش خاتمه داده.
علی از پرسيدن آنچه در ذهن داشت میترسيد. اما بالاخره گفت: «نرگس؟»
زن نگاهش را از او برگرفت و به زمين خيره شد: «او را هم بردند.»
علی به ناگاه بر پا خواست. شقيقههايش میزد و ريش بلندش از آميختهی اشک و عرق خيس بود. با دستان درشتش شانههای زنش را گرفت و گفت: «لباس خانه را عوض کن و مسلح باش. شايد ديگر نتوانم به خانه بيايم، اما اين تخم مغولها خواهند آمد.»
زنش بغض کرد و سرش را تکان داد.
برای لحظاتی ذهنش فلج شد و بر جای خود خشکيد، تا آنکه صدای شيون زنش او را به خودش آورد.
زنش گريهکنان غريد: «پسرمان خسرو، او را با خود بردند.»
علی پرسيد: «آن را که چنين کرده بود کشت؟»
افتخاری تلخ در صدای زنش موج میزد: «تا به خانه وارد شد و ديد با او گلاويز شدهاند، خشمگين شد. آری، انتقام عمهاش را گرفت، اما زخمی شد. بردندش تا در ميدان شهر به دارش آويزند.»
علی از پرسيدن آنچه در ذهن داشت میترسيد. اما بالاخره گفت: «نرگس؟»
زن نگاهش را از او برگرفت و به زمين خيره شد: «او را هم بردند.»
علی به ناگاه بر پا خواست. شقيقههايش میزد و ريش بلندش از آميختهی اشک و عرق خيس بود. با دستان درشتش شانههای زنش را گرفت و گفت: «لباس خانه را عوض کن و مسلح باش. شايد ديگر نتوانم به خانه بيايم، اما اين تخم مغولها خواهند آمد.»
زنش بغض کرد و سرش را تکان داد.
علی مانند توفانی از در خارج شد.
سردار چغتايی، محمد نام داشت. مردی بود کوتاهقامت و فربه که به کندی حرکت میکرد، اما بدنی استوار و نيرومند داشت و سرش را به سنت مغولان تراشيده بود. به جوانی که روبرويش ايستاده بود نگاهی تحقيرآميز انداخت. جوانی درشتاندام و شجاع به نظر میرسيد. با اينکه زخمی کاری برداشته بود و رد شمشيری بر پهلويش دهان باز کرده بود، ابرو در هم نمیکشيد و تا جايی که میشد، مغرورانه قد افراشته بود. دستانش را از پشت به چوبی بلند بسته بودند که از ميان بازوهايش رد شده بود. سردار به او نزديک شد و گفت: «پس اين است بچهای که جرات کرده روی سربازان من دست بلند کند؟»
جوان چيزی نگفت. نور مشعلهايی که سربازانش در دست داشتند، روی چشمان درشت و کمرنگش میدرخشيد. دو تا از سربازان مشغول ردکردن طناب از درختی بودند که در ميدان شهر بود و بقيه منتظر بودند تا دارزدن جوانک را ببينند. جسد سربازی که به دست جوان به قتل رسيده بود را در گوشهای روی زمين خوابانده بودند. سردار چغتايی به قربانیاش زهرخندی زد و به سربازی اشاره کرد. سرباز، دختر جوان و زيبارويی را پيش آورد که دستان او را هم بسته بودند. سردار محمد موهای دختر را گرفت و او را بر زمين انداخت. بعد هم قهقههای وحشيانه سر داد: «پس ماجرا چنين بوده، اين دختر خواهرت است؟ يا نامزدت؟ جوانتر از آنی که نامزد داشته باشی.»
خسرو قدمی به جلو برداشت و غريد: «دست کثيفت را به او نزن…»
اما با مشتی که سربازی به محل زخم پهلويش زد، از حال رفت و بر زانو فروافتاد. سردار خنديد و گفت: «نگران نباش، نخواهی ديد که با او چه خواهم کرد. آن موقع بر سر دار خواهی بود…»
صدای همهمهای باعث شد تا حرفش نيمهتمام بماند. نگاهش از جوان بر جمعيتی از اهالی که به تدريج در اطرافشان گرد میآمدند لغزيد و مرد غولپيکری را ديد که جمعيت را شکافت و پا به ميدان نهاد. مرد، ريشی انبوه و مويی بلند و چهرهای مردانه داشت. گرزی بسيار بزرگ را در مشت میفشرد و شمشيری به همان بزرگی را به کمر بسته بود که آشکارا قاعدهی تسليم شهر و مسلحنبودنِ اهالی را نقض میکرد. در کنارش جوان ديگری بود با لباس فاخر بازرگانان که او هم مسلح بود. او امير شادمان، داماد علی بود.
سردار که از ديدن هيبت علی کمی ترسيده بود به سمت امير شادمان چرخيد و غريد: «شما کيستيد؟ تو، مردک، چطور جرات کردهای شمشير به کمر ببندی؟ مگر نمیدانی شهر تسليم امير تيمورِ بزرگ شده است؟»
امير شادمان که مخاطب مرد چغتايی بود، هيچ نگفت، اما علی همانجا محکم ايستاد و گفت: «اين دو جوان را رها کن.»
سردار باور نمیکرد حرفش را درست شنيده باشد. چنين جسارتی در برابر قشون تيموری عين ديوانگی بود. پس گفت: «کيستی؟ شايد مجنونی که اين طور حرف میزنی؟»
مرد گفت: «علی کچهبا هستم. آهنگرم و پسر و دخترم را میخواهم و سربازی را که خواهرم را کشته است.»
سردار که از ديدن هيبت علی کمی ترسيده بود به سمت امير شادمان چرخيد و غريد: «شما کيستيد؟ تو، مردک، چطور جرات کردهای شمشير به کمر ببندی؟ مگر نمیدانی شهر تسليم امير تيمورِ بزرگ شده است؟»
امير شادمان که مخاطب مرد چغتايی بود، هيچ نگفت، اما علی همانجا محکم ايستاد و گفت: «اين دو جوان را رها کن.»
سردار باور نمیکرد حرفش را درست شنيده باشد. چنين جسارتی در برابر قشون تيموری عين ديوانگی بود. پس گفت: «کيستی؟ شايد مجنونی که اين طور حرف میزنی؟»
مرد گفت: «علی کچهبا هستم. آهنگرم و پسر و دخترم را میخواهم و سربازی را که خواهرم را کشته است.»
خون به چهرهی مغولی سردار دويد. با گامهايی کوتاه به سمت مرد تناور رفت و نعره زد: «میدانی من کيستم؟ من محمد هستم، پسر ختای بهادر، داماد تيمور بزرگ. اعضای خانوادهات به سربازان من حمله کردهاند و همين جا جلوی چشمت هر دو را گردن میزنم تا…»
حرف سردار چغتايی در گلويش شکست. چشمان تنگش گشاد شد و با ناباوری به زخم عميقی که بر سينهاش پديد آمده بود، خيره ماند. علی چنان سريع شمشير کشيده و چنان سريع آن را بر بدنش نواخته بود که تقريبا از ميان به دو نيمهاش کرده بود. علی خروشيد و در حالی که شمشير عظيم و خونآلود خود را بالا و پايين میبرد به ميان سربازان هجوم برد. با گرز مغز سربازی غولپيکر را پريشان کرد و با شمشيرش دست ديگری را قطع کرد که به قصد ضربهزدن به امير شادمان پيش میرفت. در ميان مردم ولولهای افتاد و هر کس از سويی دويد. در چشم بر هم زدنی سربازان همچون برگ خزان بر زمين ريختند.
خبر شورش مردم در چشم بر هم زدنی در اصفهان پيچيد. علی پس از رهاکردن پسرش، خسرو که به شدت مجروح شده بود و سپردن نرگس به امير شادمانِ نوداماد، دهل خويش را در ميدان شهر به صدا درآورد. اين رمزی بود که پهلوانان و جوانمردان شهر در ميان خود داشتند و در اندک مدتی گروهی بسيار بر او گرد آمدند. علی و ياران آهنگرش همگان را به شمشير و نيزه و تبرزين مسلح کردند و خشمگينانه به شکار سربازان چغتايی پرداختند. مردم میگفتند سه هزار تن از سپاهيان غارتگر در شهر هستند. علی و يارانش ايشان را يکبهيک يافتند و کشتند. تنها شماری اندک از ايشان که رفتاری خوب با مردم داشتند، توانستند با دورانديشی گروهی که از عاقبت امر نگران بودند در خانههای مردم پناه بگيرند و از آتش انتقام مردم شهر در امان بمانند. در آن ميان، سهراب گروهی از جوانمردان و پهلوانان را سازمان داد تا به جستجوی مردان سياهپوشی برآيند که بر پيشانیشان نقش عقربی را خالکوبی کرده بودند. سه گروه از ايشان در شهر يافته شدند و همگی پس از مقاومتی شديد کشته شدند.
علی پس از پاکسازی شهر از ترکان به سمت دروازهها رفت و نگهبانانی را که از سپاهيان فاتح بر درها گماشته بودند، بازداشت کرد و در زندان ارگ شهر به بند کشيد. آنگاه ادارهی امور شهر را در دست گرفت. سربازان پادگان اصفهان که تا پيش از آن از حاکم مظفری فرمان میبردند و به دنبال تسليم شهر، لباس رزم را ترک کرده بودند، بار ديگر زره و خفتان پوشيدند و برای دفاع از شهر آماده شدند. سر و صدای کرنا و دهل از محلههای مختلف شهر برخاست و همزمان با بستهشدن دروازهها، مشعلهايی که کمانداران با خود حمل میکردند بر فراز حصار شهر نمايان شد و سپاهيان تيموری را که در فاصلهای اندک اردو زده بودند، آگاه کرد که ورق برگشته است.
هم زمان با دميدن سپيدهی صبح، لشکريان چغتايی طبل و شيپور زدند و با آرايشی رزمی به حصار اصفهان نزديک شدند. علی که در زره فلسدار و سنگينش به پهلوانان شاهنامهای میمانست، مردم و سربازان اصفهانی را در مقابله با ايشان هدايت میکرد. تيمور که از طغيان مردم خشمگين شده بود، سردار معروف خويش، تيمور اقبوغا را که به خشونت و بیرحمی شهرت داشت به رهبری نيروهای مهاجم گماشت.
تيمور اقبوغا، مردی بود بلندقامت و لاغراندام که به چابکی شمشير میزد و کمانگيری چيرهدست بود و از کودکی در قبيلهی خويش با جنگ و جدال و راهزنی خو کرده بود. تيمور، نخست گروهی از بزرگان شهر را که در اردوی تيموری مهمان بودند و برای تسليم شهر به وی به نزدش رفته بودند در پای حصار شهر به صف کرد و همه را جلوی چشم اهالی شهر گردن زد. آنگاه آلات قلعهکوبی و دبابه و ديوارکوب و برج متحرک را به کار گرفت و بر حصار شهر تاخت.
سهراب که بر اسبی کهر سوار بود، پيشاپيش گروهی از جوانان محلهشان، به سمت رخنهای که در ديوار شهر ايجاد شده بود تاخت و پيش از آنکه سربازان تيمور بتوانند وارد شهر شوند، خطی دفاعی در برابرشان تشکيل داد. زنان شهر که مانند مردان لباس رزم بر تن کرده بودند و کمانهای بلندی را در دست داشتند، در برابر اين رخنه موضع گرفته بودند و به تيرباران سربازان جسوری مشغول بودند که از سوراخ ديوار میگذشتند. در کنارشان، کودکانی ديده میشدند که با سرعت، تير میآوردند و در اختيار مادرانشان قرار میدادند. سربازان چغتايی با وجود شدت اين تيراندازیها، کمکم رخنهی ديوار را به قدری گشودند که بتوانند سپرهای بلندشان را از آن عبور دهند و پس از آن در پناه اين سپرها يک به يک از شکاف ديوار میگذشتند و به شهر وارد میشدند. زنان که چنين ديدند، قدم به قدم عقب نشستند و به تدريج جای خود را به زنان ديگری دادند که دستانی قویتر داشتند و از بالای بام خانهها و فاصلهای دورتر دشمن را آماج قرار میدادند.
در همين گيرودار بود که سهراب و سوارانش از راه رسيدند و تيغ در ترکان انداختند. سهراب که زمانی طولانی را مرشد زورخانهی محلهشان بود، با صدای زنگدار و پرطنينش شروع کرد به خواندن اشعاری از شاهنامه که رويارويی رستم با تورانيان را روايت میکرد و به اين ترتيب جوانان همراهش را که بيشترشان در همان زورخانه با خودش ميل گرفته بودند و ورزش کرده بودند، برای جنگيدن دل داد.
سواران در چشم بر هم زدنی سربازانِ نفوذکرده به شهر را از ميان برداشتند و گروهی ديگر که با تيرهای چوبی و پارههای سنگ منتظر پاکسازی منطقه بودند به سمت شکاف ديوار هجوم بردند و با تيرک و سنگ رخنه را بستند. از آن سو، چغتايیها که چنين ديدند به تيراندازی پرداختند و شمار زيادی از اين افراد را از پای درآوردند. سهراب که خود همراه با ديگران به حمل تيرک و بستن رخنهی ديوار مشغول بود، درد گزندهی تيری را در شانهاش حس کرد. حس کرد چشمش سياهی میرود. پس يک لحظه بر جای خود ايستاد تا حالش سر جا بيابد. بعد به بالای بامها نگاه کرد و با اولين جستجو گمشدهاش را يافت. زنش در آن بالا کمان بزرگی به دست گرفته بود و با حرکاتی که به رقص شبيه بود، نشانه میگرفت و تير میانداخت. وقتی تير بر بدن شوهرش نشست، دست از تيراندازی برداشت و با نگرانی به او نگاه کرد. سهراب با يک حرکت تير را از شانهاش کند و در حالی که دندانهايش را از شدت درد بر هم میفشرد، همان دست مجروحش را برای زنش تکان داد. بعد هم وقتی مطمئن شد يارانش رخنهی ديوار را مسدود کردهاند، رکاب گرفت و به سمت مرکز شهر تاخت.
سهراب در برابر خانقاهی قديمی و فرسوده از اسب پايين پريد و شتابان وارد شد. پيرمردی نحيف که در خانقاه، آسوده از سر و صدای بيرون بر پارچهای پاره نشسته بود و تسبيحی را در دست میگرداند، با ديدنش لبخندی زد و گفت: «پس بالاخره آمدی سهراب خان؟»
سهراب گفت: «آری، گمان کنم زمانش رسيده باشد.»
پيرمرد گفت: «خيلی مانده تا کار تمام شود؟»
سهراب به تلخی خنديد و گفت: «نه چندان، مردم اصفهان دليرند و خوب میجنگند، اما دستانشان به خطاطی و نقاشی خو کرده است و با خون ريختن بيگانهاند. دير يا زود اين شيطان لنگ، شهر را خواهد گرفت. آن وقت بختِ تو برای زندهماندن بيش از من است.»
سواران در چشم بر هم زدنی سربازانِ نفوذکرده به شهر را از ميان برداشتند و گروهی ديگر که با تيرهای چوبی و پارههای سنگ منتظر پاکسازی منطقه بودند به سمت شکاف ديوار هجوم بردند و با تيرک و سنگ رخنه را بستند. از آن سو، چغتايیها که چنين ديدند به تيراندازی پرداختند و شمار زيادی از اين افراد را از پای درآوردند. سهراب که خود همراه با ديگران به حمل تيرک و بستن رخنهی ديوار مشغول بود، درد گزندهی تيری را در شانهاش حس کرد. حس کرد چشمش سياهی میرود. پس يک لحظه بر جای خود ايستاد تا حالش سر جا بيابد. بعد به بالای بامها نگاه کرد و با اولين جستجو گمشدهاش را يافت. زنش در آن بالا کمان بزرگی به دست گرفته بود و با حرکاتی که به رقص شبيه بود، نشانه میگرفت و تير میانداخت. وقتی تير بر بدن شوهرش نشست، دست از تيراندازی برداشت و با نگرانی به او نگاه کرد. سهراب با يک حرکت تير را از شانهاش کند و در حالی که دندانهايش را از شدت درد بر هم میفشرد، همان دست مجروحش را برای زنش تکان داد. بعد هم وقتی مطمئن شد يارانش رخنهی ديوار را مسدود کردهاند، رکاب گرفت و به سمت مرکز شهر تاخت.
پيرمرد گفت: «دل خوش مدار. در خوارزم همگان را کشتند، حتی امام شافعی شهر که تيمور به وی اظهار ارادت میکرد را هم باقی نگذاشتند. اينجا چه انتظاری داری؟»
سهراب گفت: «صنعتگران و هنرمندان اصفهان مشهورند و تيمور برای آراستن پايتخت خود به ايشان نياز دارد. گمان نکنم کسانی را که میتوانند سمرقند را بيارايند از ميان بردارد. اين عوامفريب چنين مینمايد که رابطهای خوب با مشايخ صوفيه دارد، از اين رو بعيد نيست که جان تو را هم ببخشد.»
پيرمرد گفت: «جانی تنها به چه کار آيد؟»
سهراب گفت: «به اين کار که پيامی مهم را برای من بفرستی.»
پيرمرد گفت: «چه پيامی؟»
سهراب گفت: «کاروانی در راه اصفهان است که تاجری به نام خواجه انور در آن است. خوشبختانه دير به شهر میرسند و با قشون تيموری درگير نمیشوند. تا جايی که میدانم 6 منزل با اينجا فاصله دارند و تا برسند تيموریها اينجا را ترک کردهاند. کاغذ و قلمی بيار تا پيامی را که بايد به دستش برسد، برايت بنويسم.»
پيرمرد، کاغذ و قلمی را از ميان پاره اسبابش بيرون کشید و به دست سهراب داد. بعد هم گفت: «و اما اگر منی نماند که پيامت را برساند چه؟»
سهراب گفت: «در آن حال پيام را در شکافی در ديوار بگذار تا خواجه انور با رسيدن به اينجا آن را بيابد.»
بعد هم با دستی آزموده سيمرغی را بر بالای کاغذ قلمگيری کرد و زيرش نوشت:
سپاسم ز يزدان که شب تيره شد وِرا ديده از تيرگی خيره شد
علی کچهبا و مدافعان شهر، شجاعانه با ايشان جنگيدند، اما مردمی که به کشاورزی و صنعتگری خو کرده بودند، هماورد سپاهيانی نبودند که عمر خويش را در کشت و کشتار سر میکردند. تا حدود ظهرگاه ديوار شهر شکافت و چغتاييان گروه گروه به شهر يورش بردند. علی و گروهی از جوانمردان که در برابر دروازهی اصلی شهر میجنگيدند، با وجود دلاوری بسياری که از خود نشان دادند، دريافتند که شهر از دست رفته است، اما موضع خود را ترک نکرده و به جنگ ادامه دادند، تا آنکه ترکان از پشت سر نيز گردشان را گرفتند و محاصرهشان کردند. در اين ميان، تيمور اقبوغا که آوازهی پهلوانی به نام علی کچهبا را شنيده بود، با اسب به ميان حلقهی مدافعان راند و با وی رويارو شد. علی که از جان گذشته بود، خود بر اسبی نيمهجان سوار بود که تيرهای بسياری بر تنش نشسته و نزديک بود که از پا درآيد. خود نيز از زخم نيزهای که در رانش فرو رفته بود، رنجه بود و پايان کار خويش را نزديک میديد. با ديدن سردار تيموری که کلاهخود زرين بر سر داشت و درفش چغتاييان را بر نيزهاش زده بود، به استقبالش رفت تا واپسين دقايق زندگی را صرفِ کاری نمايان کند.
رويارويی دو پهلوان، منظرهای چنان ديدنی بود که باقی سپاهيان برای دقايقی دست از نبرد برداشتند و به جنگ اين دو نگريستند. علی زخمی و خسته و غولپيکر به سنگينی شمشير میزد و جنگاور بارلاسی چابک و چست به سادگی از برابر شمشير عظيمش جا خالی میداد. با وجود این، ضربات سردار ترک چندان کاری نبود و نمیتوانست در زره درخشان علی -که خود آن را ساخته بود- نفوذ کند. پس از چند بار ردوبدل کردن شمشير، اسب علی از پای افتاد و پهلوان لنگان را پای پياده به جا گذاشت. علی دريافت که پايان کارش فرا رسيده است، پس به آرامی در انتظار ماند تا سردار چغتايی حمله کند. تيمور اقبوغا نيز که شرهکردن خون از زير زره وی را ديده بود، اين حرکت را به تسليم و ضعف تعبير کرد و برای نخستين بار مرتکب بیاحتياطی شد. او با تمام قوا اسبش را هی کرد و در خطی مستقيم به سمت حريف يورش برد. صدای نعرهاش در زير تاقهای مقرنسکاریشدهی دروازه پيچيد و خيلی زود با غرش علی در هم آميخت. علی همچنان آرام در جای خود ماند و وقتی هماورد به چند قدمیاش رسيد، شمشير خود را بالا برد و با تمام قوا آن را بر دشمن فرود آورد. شمشير علی گلوی اسب اقبوغا را بريد و از او هم گذشت و شمشيرش را هم در هم شکست و در سينهاش فرو رفت. اسب نيمهجان با گلوی دريده بر زمين افتاد و علی و اقبوغا را نيز نقش زمين کرد. مهاجمان و مدافعان که محو اين صحنه شده بودند، بانگی برآوردند و ديدند که علی به زحمت از زمين برخاست و شمشيرش را برای واپسين بار بالا برد و با ضربهای سر تيمور اقبوغا، فاتح اصفهان را که هنوز شگفتزده بر اسبش روی زمين مانده بود از گردنش برداشت.
تيمور، بعدازظهر همان روز در راس سپاهيانش به اصفهان وارد شد. حصار ويرانهی شهر از اجساد سربازان مهاجم و مردم شهر پوشيده شده و کوچهها و خيابانها از پيکر خونين مردان و زنانی که در نخستين يورش سپاهيانش به قتل رسيده بودند، پر شده بود.
تيمور هنوز خشمناک بود. دامادش و يکی از سرداران بزرگش را، نه در ميدان جنگ، که در شهری تسليمشده از دست داده بود. او از نقض قول و قرارش با مظفر کاشی و از جسارت مردم اصفهان خشمگين بود.
تيمور با دست سالمش لگام اسبش را کشيد و به سمت ميدان اصلی شهر و ارگ راند. سردارانش شانهبهشانهاش پيش میآمدند و در پيشارويش هيچ جنبندهای ديده نمیشد. مردم، همه گريخته و در خانهها پنهان شده بودند و سربازانش در برابرش به خاک افتاده بودند و احترامش میکردند. در برابر ارگ شهر با کمی زحمت از اسب پياده شد و لنگلنگان به سمت تخت مرصعی رفت که برايش بر بلندی نهاده بودند.
وقتی بر تخت نشست، با خستگی اشارهای کرد. يکی از سردارانش قدم پيش نهاد و بر زمين زانو زد و گفت: «امير تيمور جهانگشا به سلامت باد، بذر فتنه را آهنگری به نام علی کچهبا پاشيده بود که گويا خواهرش را سربازانِ پيروزگرِ سلطان کشته بودند و پسرش را نيز قرار بوده اعدام کنند….»
چهار سرباز با کمی زحمت پيکر عظيم مردی زرهپوش را پيش آوردند که سينهاش از تيرهای بسيار پوشيده شده بود و بر چهرهی خونينش لبخندی طنزآميز به چشم میخورد. سربازان،، جسد علی را در برابر تيمور بر دار کردند. تيمور به او نگريست و به ياد شاهنامهخوانش افتاد که داستانهايی از نبرد رستم و اشکبوس را برايش روايت میکرد. فرزندانش شاهرخ و عمر شيخ که در دو طرف تختش ايستاده بودند با تحسين به اندام پهلوانی علی مینگريستند. تيمور ناگهان حس کرد خشمش فرو خفته است. در برابرش مردی را میديد که برای دفاع از خانوادهاش جنگيده و کشته شده بود. به سمت پسرش شاهرخ برگشت و گفت: «به رستم میماند.»
شاهرخ سر تکان داد و گفت: «حيف که اين چنين مرد. اگر به سپاه امير بزرگ میپيوست، سردار قابلی از آب در میآمد.»
چهار سرباز با کمی زحمت پيکر عظيم مردی زرهپوش را پيش آوردند که سينهاش از تيرهای بسيار پوشيده شده بود و بر چهرهی خونينش لبخندی طنزآميز به چشم میخورد. سربازان،، جسد علی را در برابر تيمور بر دار کردند. تيمور به او نگريست و به ياد شاهنامهخوانش افتاد که داستانهايی از نبرد رستم و اشکبوس را برايش روايت میکرد. فرزندانش شاهرخ و عمر شيخ که در دو طرف تختش ايستاده بودند با تحسين به اندام پهلوانی علی مینگريستند. تيمور ناگهان حس کرد خشمش فرو خفته است. در برابرش مردی را میديد که برای دفاع از خانوادهاش جنگيده و کشته شده بود. به سمت پسرش شاهرخ برگشت و گفت: «به رستم میماند.»
عمر شيخ نيز از آن سو گفت: «به راستی همچون رستم است.»
تيمور میدانست که پسرانش به داستانهای شاهنامه دل بستهاند. عمر شيخ، روزی به او گفته بود که حتما يکی از پسرانش را رستم خواهد ناميد و عاقبت هم چنين کرد.
تيمور همچنان در فکر بود که چند تن با خرقهی فقيرانه و عمامهی سبز صف سربازان را شکافتند و در برابرش زانو زدند. تنها يکی از آنها که پيرمردی پرابهت بود، چنين نکرد و ايستاده بر جا ماند. همه میدانستند که تيمور نسبت به سادات و صوفيان ارادت خاصی دارد و از اين رو کسی مانعشان نشد. تيمور بانگ برداشت: «هان؟ چه میخواهيد؟»
او بر خلاف بيشتر سردارانش، به درستی به فارسی سخن میگفت و از لهجهی چغتايی در صدايش اثری وجود نداشت. سيدهايی که در برابرش زانو زده بودند، سر برداشتند. پيرمرد به نمايندگی از ايشان گفت: «من خواجه عيسی، از مريدان خواجه امامالدين واعظ هستم و به زنهارخواهی آمدهام.»
تيمور چيزی نگفت و خيره به پيرمرد نگريست. پيرمرد، گويی از فرجام کسانی که در برابر تيمور سخنی ناخوشايند میگفتند، خبر نداش، چون با جسارت ادامه داد: «ای امير، میدانيم که مردم شهرمان گناهکارند و عهد صلح شکستهاند، اما بسياری نيز از بیگناهان در اين ميان هستند. زنان و کودکان و پيران و انبوهی از خلايق هستند که نه در شورش ديروز نقشی داشته و نه با آن موافق بودهاند. بزرگی کن و از گناه ما درگذر و جان ايشان نستان.»
تیمور ابرو در هم کشيد و غريد: «پيرمرد، اين مردمان داما و سردار مرا کشتهاند. هيچ میدانی اگر بر ايشان رحم کنم چه میشود؟ آن وقت در تمام شهرهايی که خواهم گشود، همگان قيام میکنند و خشت بر خشتِ اين سرزمين بند نمیشود.»
پيرمرد که از صدای خشمگين او جا خورده بود، سکوت کرد و سر به زير انداخت.
تيمور با کمی زحمت برخاست و فرمان داد: «تمام مردم شهر به گناهِ طغيانی که کردند بايد کشته شوند. مردان و زنان و کودکان و سالخوردگان به يک اندازه در اين ميان گناهکارند؛ پس هر سربازی بايد 10 سر برای من بياورد تا با آن کلهمنارهايی بسازيم که عبرتی باشد برای رهگذران و مسافران تا ديگر کسی زهره نکند در برابر سپاه چغتايی تمرد کند. تنها، سادات و صوفيان و دراويش از اين حکم معذورند و اهل خانهی خواجه امامالدين واعظ نيز در اين ميان آسيبی نبينند؛ هر چند شنيدهام خودش سالی پيش جان به جان آفرين تسليم کرده است.»
به اين ترتيب، در شهر اصفهان کشتاری آغاز شد که حتی در عصر حملات تازی و مغول نيز نظيرش ديده نشده بود. چنان شماری از مردان و زنان و کودکان در اين ميان کشته شدند که خود سپاهيان نيز کمکم از کردار خويش پشيمان شدند. به ويژه سربازانی که هنگام طغيان مردم در خانهی اهالی پناه گرفته و از ايشان مهربانی ديده بودند، در کشتن ايشان تعلل میکردند و برای اينکه سهميهی آدمکشی خويش را برآورده سازند، سرِ مردگان را از همقطاران درندهخوترِ خويش میخريدند. از آنجا که همه از غارت شهر به نان و نوايی رسيده بودند، در ابتدای کار، هر سری به 20 دينار در ميان سپاهيان معامله میشد، اما وقتی زمانی گذشت و بوی خون، سربازان را سرمست کرد و کشتوکشتار، وضعی لگامگسيخته به خود گرفت، ديگر ارزش اين سرها از ميان رفت و هر کس سری را نيم دينار میفروخت و کسی خريدار نبود.
تيمور، اصفهان را در شرايطی ترک کرد که شهر تقريبا خالی از سکنه شده بود و بيش از هفتاد هزار کس در آن کشته شده بودند. تيمور در نقاط گوناگون شهر 28 کلهمنار ساخت که هر يک از آنها از هزار تا دو هزار سرِ بريده ساخته شده بودند.
مرد غريبه برای سومين بار حلقهی در را به دست گرفت و دقالباب کرد. برای بار هزارم به بستهای که در دست داشت نگاه کرد و بار ديگر به سر در خانه که نقش نيلوفری 12پر را با کاشی آبی بر آن نشانده بودند نگريست تا از درستبودن نشانی مطمئن شود.
از اندرونی خانه سر و صدايی بلند بود که نشان میداد صاحبخانه در همان اطراف است. ناگهان از ميانهی اين هياهو صدای اذانگفتن کسی برخاست. مرد غريبه به آفتاب که روی بامها و زمين کوچه پهن شده بود نگريست و با ديدن اينکه اذانی بیموقع گفتهاند، حتم کرد که اين سر و صدا به زادهشدن کودکی مربوط میشده است.
بالاخره در باز شد و پسربچهای که در را باز کرده بود، با رنگورويی گلانداخته به مرد غريبه نگريست و پرسيد: «چه شده آقا؟»
مرد غريبه گفت: «اينجا خانهب مسعودخان طبيب است؟ مسعودبنمحمود کاشانی؟»
پسربچه گفت: «آری، اما مسعودخان مشغولند.»
مرد غريبه گفت: «پسر جان، صدايش کن، خبر مهمی برايش آوردهام.»
بچه دواندوان به اندرونی رفت و بعد از دقايقی با مردی بازگشت. مرد، قامتی بلند و چهرهای نجيب و سبيلی تابيده داشت. قبايش آشفته بود و به نظر هيجانزده میرسيد. مرد بدون اينکه از نام و نشان مرد غريبه بپرسد، دست او را گرفت و او را به حياط خانه هدايت کرد. در همين حين گفت: «خوش آمدی، مهمان ناخوانده، خوش آمدی، بيا و دمی بنشين که سخت گرفتارم. زنم درگير زايمانی دشوار است و بايد به قابله کمک کنم.»
مرد غريبه متحير وارد شد و در حياط نشست. مسعود خان طبيب کاشانی که آوازهاش در ری و قم و سبزوار پيچيده بود با سرعت به اندرونی بازگشت. رفتوآمد زيادی در خانه به چشم میخورد و معلوم بود همگان چشم انتظار نورسيدهای هستند که قرار است تا دقايقی ديگر به دنيا بيايد. مرد غريبه بر پلهای نشست و بسته را در کنار خود بر زمين نهاد. به گلهای شاداب باغچه و درختان سرسبز باغ خانه نگاه کرد. راهی طولانی را در ميان بيابان طی کرده بود و حالا از ديدن آبادانی شهر کاشان خوشحال بود.
هنوز دقيقهای نگذشته بود که زنی سالخورده با يک سينی شربت سراغش آمد و آن را تعارفش کرد. تازه ليوان را از روی سينی برداشته بود که غوغايی شادمانه از اندرونی برخاست. زنان هلهله میکردند و اگر گوشی به قدر کافی تيز بود، میشد صدای جيغ و گريهی نوزادی را در اين ميان شنيد.
مرد غريبه لبخندی زد و به پيرزن قدم نورسيده را تبريک گفت. پيرزن که شباهتی با مسعودخان طبيب داشت با خرسندی پاسخش را داد و خود به اندرونی دويد.
انتظار مرد چندان به درازا نکشيد. بالاخره سروکلهی مسعودخان طبيب پديدار شد که از خوشی روی پايش بند نبود و نوزادی قرمز و چروکيده و کوچک را که در قنداقی سبز پيچيده شده بود در آغوش داشت. مسعودخان به مرد غريبه نزديک شد و با افتخار نوزاد را به او نشان داد و گفت: «خوشقدم بودی دوست من، همسرم پسری سالم و سرحال زاييده است.»
انتظار مرد چندان به درازا نکشيد. بالاخره سروکلهی مسعودخان طبيب پديدار شد که از خوشی روی پايش بند نبود و نوزادی قرمز و چروکيده و کوچک را که در قنداقی سبز پيچيده شده بود در آغوش داشت. مسعودخان به مرد غريبه نزديک شد و با افتخار نوزاد را به او نشان داد و گفت: «خوشقدم بودی دوست من، همسرم پسری سالم و سرحال زاييده است.»
مرد غريبه با نگاهی سرد و گرم چشيده نوزاد را نگاه کرد و گفت: «چالاک و هشيار مینمايد.»
مسعودخان گفت: «آری، برای نوزادی که چند دقيقه از اولين نفسکشيدنش میگذرد، سرحال است. نامش را جمشيد میگذارم، به ياد جمشيد، پادشاه کيانی.»
مرد غريبه با نگاهی سرد و گرم چشيده نوزاد را نگاه کرد و گفت: «چالاک و هشيار مینمايد.»
مسعودخان گفت: «آری، برای نوزادی که چند دقيقه از اولين نفسکشيدنش میگذرد، سرحال است. نامش را جمشيد میگذارم، به ياد جمشيد، پادشاه کيانی.»
مرد غريبه گفت: «خوشقدم باشد.»
بعد هم سر به زير انداخت. انگار نمیدانست چه بگويد.
مسعودخان گفت: «خوب، مرا ببخش که معطل ماندی. چه کار میتوانم برايت بکنم؟ خودت بيماری يا مريضی در خانه داری؟»
مرد غريبه گفت: «مسعودخان طبيب، شايد بد موقعی مزاحم شدهام، خبری دارم که شايد شايسته نباشد در اين اوقات خوب برسانمش، اما مسافرم و چارهای ندارم، بايد بگويم و بروم که وظيفهی مسافران همين است.»
مسعود لختی درنگ کرد و گفت: «مسافری؟ و پيغامی داری؟ چه پيغامی؟»
مرد غريبه گفت: «من، خواجه انور شوشتری هستم. به تجارت اقمشه و البسه مشغولم و به تازگی از سوی اصفهان به اين شهر رسيدهام.»
مسعودخان گفت: «آه، اصفهان، آری، لابد از برادرزادهام سهراب خبری آوردهای؟»
خواجه انور گفت: «نه، يعنی آری، به نوعی از او خبر آوردهام. خبری که چندان خوب نيست.»
مسعود با کنجکاوی او را نگاه کرد و پرسيد: «خوب؟ چه شده است؟ آسيبی که به او نرسيده؟ هان؟»
خواجه انور گفت: «شرمندهام که در اين لحظهی فرخنده چنين خبری را میدهم، اما وقت تنگ است و فردا صبح بايد از اين شهر بروم و امانتی در دست دارم که تا به دست خودت نرسانم وجدانم آسوده نمیشود…»
مسعودخان گفت: «جان به لبم آمد، حرف بزن، چه شده؟»
خواجه انور گفت: «امير تيمور گورکانی را شايد بشناسی، همان که مردمان تيمور لنگش مینامند.»
مسعودخان گفت: «آری، 6 ماهی میشود که سپاهيانش از کنار کاشان گذشتند. پيش از آن مرو و آمل را گشوده و بسياری را از دم تيغ گذرانده بود. بعد هم ری را گشود. میگويند به هر جا که پا میگذارد تخم مرگ و نابودی میپراکند. برخی میگويند همان چنگيز مغول است که در کالبدی لنگ به اين جهان بازگشته.»
خواجه انور گفت: «درست میگويند و حتی بدتر از آن هم درست است. من به تازگی از اصفهان میآيم. شهری که ابتدا به تيمور تسليم شد، اما بعد عهد شکست. مردم اصفهان ماموران مالياتیاش را کشتند و تيمور انتقامی وحشتناک از ايشان گرفت.»
مسعود کمکم دريافت که خبر مسافر غريبه چه بايد باشد. پرسيد: «سهراب صدمهای ديده است؟»
خواجه انور گفت: «سهراب و تمامی مردم اصفهان. تيمور تمام مردم اصفهان را از دم تيغ گذراند؛ به طوری که الان آن شهر جز ارواح سرگردان مردمانِ بیگناه و اندکی از سادات و درويشان، ساکنی ندارد.»
مسعود با شگفتی گفت: «اما اين ممکن نيست. شايد تيمور در اين شهر دست به کشتار گشوده باشد، اما قطعا تمام مردم را از ميان نبرده است. آن شهر چند کرور جمعيت دارد.»
خواجه انور گفت: «افسوس که به راستی چنين کرده است. من، خود در شهر گشتم. تمام شهر را طاعون و مرض گرفته و هر کس که زنده مانده بود، مريضاحوال و قحطیزده بود و رو به موت داشت. در هر کناری کلهمناری بر پا بود که بر هر يک بیشمار کله بود. اجساد چنان زيادند که کسی را يارای دفنشان نيست و از اين رو شهر را بوی گند و فساد فرا گرفته. تنها شماری اندک از درويشان و سادات از خشم تيمور در امان ماندند. مردم قبل از آنکه کشتار شوند، چون از ارادت تيمور به ايشان خبر داشتند، امانتیها و پيامهای خويش را به ايشان سپرده بودند و آنها هم مسافران و تاجرانی که از شهر میگذشتند را میديدند و به هر يک بسته به مقصدشان چند امانتی میسپردند تا به دست صاحبشان برسد.»
مسعود زير لب گفت: «سهراب برای من پيامی فرستاده است؟»
خواجه انور گفت: «آری و امانتیای را نزد درويشی که تو را خوب میشناخت گذاشته بود تا به دستت برسد. آن را برايت آوردهام. اينجاست.»
بعد هم بسته را به مسعودخان داد. مسعود بسته را گشود و کتابی دستنويس و بزرگ را با جلد چرمی در آن يافت. خواجه انور از شال کمرش انگشتری عقيقی بيرون آورد و آن را هم به مسعودخان داد: «اين انگشتريی و مهر سهراب بهادر است؛ او پيش از مرگ به درويشی گفته بود تا اين پيام را برايت برسانم. عينِ چيزی که گفته اين است: «به استاد بگوييد ما بايد برای فرشگرد، سی سال ديگر منتظر بمانيم.»
مسعود کتاب را روی زانويش نهاد و انگشتر را در مشت فشرد. بعد هم نگاهی تيز به خواجه انور انداخت و گفت: «ای مسافر درستکار، سپاسگزارم. پيامی بسيار مهم را به من رساندی.»
خواجه انور آهی از سر آسودگی کشيد و گفت: «حالا هر آنچه را که به من سپرده بودند به تو رساندهام و وجدانم آرام است.»
بعد هم دستی به سر نوزاد کشيد و گفت: «شايد اين جمشيد کوچکِ ما در جهانی ناخوشايند چشم گشوده باشد. جهانی که از مرگ و ويرانی و تباهی پر شده است.»
مسعودخان، لبخندی مرموز بر لب آورد و گفت: «در جهانی که همزمان با رسيدن خبری چنين دردناک، جمشيدی زاده میشود، هنوز اميد هست.»