جمعه ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ (۲)
روی هم رفته روسها به شکل تعجب برانگیزی با ایرانیها شباهت داشتند. هم از نظر تنوع ریختی و هم قد و قامت و هم برخی رفتارهایشان. شاید این که خیلیهایشان فارسی بلد بودند به این حس دامن میزد. اما آن انگارهای که پیشتر دوستان و اطرافیان به دستم داده بودند و بر مبنایش روسها مردمی کجخلق و سرد و بداخلاق بودند، یکسره نادرست از آب در آمد. اتفاقا به نظرم مردمی مهربان و ملایم آمدند، که مشکل اصلیشان این بود که به جز روسی (و البته گاه فارسی!) زبان دیگری نمیدانستند. همچنین انگار هنوز نوعی آلرژی یا هراس از زبان دشمن دیرینهشان –یعنی انگلیسی- داشتند. به همین خاطر وقتی کسی به انگلیسی خطاب قرارشان میداد، شانههایشان را بالا میانداختند و سریع فرار میکردند و احتمالا همین باعث شده بود تصویری بیادب و زمخت در چشم دیگران پیدا کنند. اما کافی بود موقع حرف زدن با آنها لبخندی بزنی یا نخستین جملات را با روسی شروع کنی تا بایستند و هر کمکی از دستشان بر میآید انجام بدهند، و حتا همان چند جملهی روسی دست و پاشکسته و فاجعهباری که طی همان چند روز یاد گرفته بودم هم برای این مقصود کارساز بود. همچنین تعدادیشان تا حدودی انگلیسی بلد بودند و تا جایی که من دیدم، بر خلاف تصور رایج، نوعی علاقه و حتا شیفتگی نسبت به خارجیها دارند. به خصوص برایم جالب بود که وقتی میگفتیم ایرانی هستیم واکنش خیلی مثبتی میدیدیم و به نظر میرسید یادشان رفته باشد که پدرانشان چه بلاهایی بر سر پدران ایرانیهای امروز آوردهاند!
مهمترین نکتهی ناخوشایندی که من دربارهی روسها دیدم، اعتیاد آشکار و شدیدشان به الکل و نیکوتین بود. تقریبا همه در هر فرصتی مشغول دود کردن سیگار بودند و این دربارهی زنان و نوجوانان هم مصداق داشت. مصرف الکلشان کمتر نمود داشت، اما پیامدش به همین اندازه آشکار بود و آن هم این که بدن و نفسشان اغلب بوی الکل میداد. این قضیه به قدری جدی بود که گاهی وقتی متروها شلوغ میشد، هوای واگنها از ترکیب بوی ودکا و سیگار سنگین میشد و این بسیار ناخوشایند بود.
گذشته از این موارد، مسکو شهری زیبا و دیدنی بود. مهمترین فعالیت روزانهی جمعی به سرمای هوا و برف مربوط میشد. چون در هر خیابانی میشد خودروهای کوچک برفروب را دید که پس و پیش میرفتند و جالب آن که بر پشت بامها هم عدهای مشغول پارو کردن برف بودند. با جلوهای کمابیش مثل روزهای برفی در ایران خودمان. تنها تفاوتش هم آن بود که موقع پایین ریختن برف بر خلاف برفپاروکنهای خودمان با سر و صدا رهگذران را متوجه نمیکردند. بلکه اولش مقدار کمی برف پایین میریختند و مردم وقتی میدیدند برف بر سرشان نشسته قضیه را میفهمیدند و پای ساختمان را خالی میکردند تا برفهای اصلی فرود بیاید.
سرمای هوا باعث شده بود سبک معماری خانهها هم قدری متفاوت با ایران باشد. مهمتر از همه آن که همهی بناها به خوبی در برابر نشت گرما و انرژی عایقکاری شده بود. پنجرهها اغلب دو جداره بود و درهای ورودی ساختمانها همگی با قابلهای لاستیکی بزرگی مجهز بود و هنگام بسته بودن اجازه نمیداد هوای گرم و سرد بیرون و درون عبور کنند. همهی ساختمانها چیزی شبیه به هوابند فضانوردها داشتند و در ورودیشان دوتایی بود. یعنی از در اولی که رد میشدی به فضای کوچکی میرسیدی که گاهی با پله و اغلب با چند قدم به در دوم منتهی میشد و آن بود که به فضای داخلی ساختمان باز میشد.
یک نکتهی جالب دربارهی مدیریت گرما در مسکو آن بود که برخی از تجهیزاتش هنوز به سبک دوران کمونیستی بود. مثلا خانهها و ساختمانها آبگرمکن نداشتند و کل آب مسکو در یک شبکه از دیگهای عظیم متمرکز گرم میشد و در کل شهر توزیع میشد. لولههای آب گرم را هم از زیر خیابانها رد کرده بودند، طوری که باعث میشد سطح خیابانها دیرتر یخ بزند. گذشته از این الگوهای فناورانه، در کل تزئینات شهری و عناصر هویتبخش جمعی به شکل تعجبانگیزی همچنان با کمونیسم پیوند داشت. بر فراز بسیاری از ساختمانها میشد علامت داس و چکش را دید و تندیس و نقاشی لنین و مارکس در بسیاری از جاها به چشم میخورد.
شاید به خاطر فصلی که در آن قرار داشتیم، شمار جهانگردان مسکو چندان زیاد نبود. هرچند فارسیزبان در شهر زیاد بود، اما همه شهروند روسیه بودند و ما جهانگرد ایرانی در شهر ندیدیم. نکتهای که جلب توجه میکرد شمار چشمگیر توریستهایی بود که از ترکیه به آنجا آمده بودند. تقریبا همهشان با حجاب سفت و سخت زنهایشان شناخته میشدند و اغلب خانوادگی و در گروههای پنج شش نفره در سطح شهر دیده میشدند.
جای دیدنی دیگری که آن روز بخت دیدناش را پیدا کردیم، کتابخانهی مرکزی شهر بود. چنان که گفتم، اسم ایستگاه مترویی که موقع رسیدن به میدان سرخ در آن پیاده میشدیم، کتابخانهی لنین بود. آن روز حین گردش در خیابانها یک دفعه چشممان به بنای باشکوه و عظیمی افتاد که روبروی دروازهاش مجسمهی داستایفسکی را گذاشته بودند و سردرش چنین کتیبهای به چشم میخورد: Российская государственная библиотека (روسیِسکایا گوسودارستوینایا بیبلیوتِکا: کتابخانهی دولتی روسیه). شستمان خبردار شد که این همان کتابخانهی لنین است که ایستگاه متروی مشهور میدان سرخ اسمش را بر خود دارد.
کتابخانهها از دید من یکی از دیدنیترین منظرهها هستند. جدای از این که بتوانیم کتابهای داخلش را بخوانیم یا نه، دیدن منظرهی انبوهی از کتابها و تماشای مردمی که نشستهاند و دارند کتاب میخوانند یکی از لذتهای بزرگ برایم است. برای همین وقتی کتابخانه را دیدم بیاختیار راه افتادم و از مقابل تندیس داستایفسکی گذشتم و از پلههای پهنش بالا رفتم و واردش شدم. از دید دوستانم – و خودم هم!- این که بتوانیم به درون کتابخانه راه پیدا کنیم دست نیافتنی و دور از ذهن به نظر میرسید. اما همراهم آمدند و به نظرم رسید گناهی نابخشودنی است اگر بدون آزمودن از کنار کتابخانهای به این بزرگی بگذریم. خلاصه آن که وارد شدم و به نزدیکترین دفتری رفتیم که حدس میزدم مربوط به رئیس کتابخانه باشد. کارمندان که انگلیسی نمیدانستند با مخلوطی از نگرانی و تعجب رفتند و یک خانم فرهیخته و سالخوردهای را از دفتری مجلل آوردند که قاعدتا در کتابخانه مقامی داشت. آن خانم انگلیسی میدانست و پرسید که چه میخواهیم. من هم گفتم آمدهایم از کتابخانه بازدید کنیم! بعدش پرسید از کجا میآییم و وقتی گفتم ایرانی هستیم لحنی مهربانتر پیدا کرد و فوری به هرکداممان یک کارت زرد رنگ داد که با بندی به دور گردنمان آویخته میشد، و با آن میتوانستیم به هرجای کتابخانه که میخواستیم برویم!
به این شکل با کارتی طلایی از دفترش بیرون آمدیم و با حسی که انگار کرهی ماه را فتح کرده باشیم، رفتیم که کتابخانه را بگردیم، در حالی که از خوشاقبالیمان حیرت کرده بودیم.
ساختمانی که به آن وارد شدیم بزرگترین کتابخانهی روسیه و پنجمین کتابخانهی بزرگ جهان بود و هفده میلیون کتاب، ۱۳ میلیون عنوان مجله، ۳۵۰ هزار عنوان موسیقی و صد و پنجاه هزار نقشه را در خود جای میداد. منابع موجود در این کتابخانه به ۲۴۷ زبان دنیا نوشته شده بودند و حدود یک سوم کل آثار گردآمده در آنجا به زبانی جز روسی بود. این کتابخانه در سال ۱۲۴۱ (۱۸۶۲.م) همراه با موزهی رومیانتْسِف تاسیس شده بود و به همین خاطر هردو را به اسم همین شخص میشناختند، که در زمان حملهی ناپلئون به روسیه وزیر امور خارجهی این کشور بود و بعدتر بیشتر دربارهاش خواهم نوشت. این اولین کتابخانه و موزهی عمومی در روسیه محسوب میشد.
در سال ۱۳۰۴ (۱۹۲۵.م) وقتی جنگ داخلی خونین روسیه پایان یافت و بلشویکها ادارهی کشور را به دست گرفتند، اسم این کتابخانه را از رومیانتسف بورژوای مرتجع به لنین مترقی سوسیالیست تغییر دادند. اما کتابخانه به خاطر هرج و مرج پس از انقلاب و بگیر و ببندهای ایدئولوژیک وضع چندان مناسبی نداشت. تا آن که دو سال بعد قرار شد ساختمانش را بازسازی کنند و این کار تا چهار سال بعد طول کشید و اسم لنین هم تا شصت سال بعد بر این بنا ماندگار شد. تا آن که در سال ۱۳۷۱ (۱۹۹۲.م) وقتی بالاخره فاتحهی کمونیستم خوانده شد و بوریس یلتسین سر کار آمد، اسم لنین را هم از روی این بنا برداشت و آن را کتابخانهی دولتی روسیه نامیدند که کتیبهاش را ما هنگام ورود دیده بودیم.
کتابخانه مثل همه جای مسکو وضعیتی کمابیش امنیتی داشت. یعنی در هر چند قدم به نگهبانانی یونیفرمپوش بر میخوردی که بسیاریشان خانمهای میانسال یا سالخورده بودند و احتمالا اوقات بازنشستگی را در این شغل شریف میگذراندند. ورود به جاهایی انگار ممنوع بود، اما کارت زردی که ما از داور مسابقات دریافت کرده بودیم راهها را بر رویمان میگشود و کمی بعدتر آنقدر پر رو شدیم که به اتاقهای مربوط به کارمندان و راهروهای دوردست و مخزنها هم سرکشی کردیم!
کتابخانه به راستی بنایی زیبا و با شکوه بود. نمای داخلیاش هم مثل بیرون از سنگ مرمری عالی ساخته شده بود و فضاهایی گشوده و روشن با معماری کلاسیک زیبا داشت. مثل همهی فضاهای عمومی دیگر روسیه، بخش مهمی از فضای درگاه ورودیاش را به رختکن اختصاص داده بودند. چون داخل همهی ساختمانها در روسیه به شکل مطلوبی گرم است و ملتی که با پالتوهای سنگین از خیابان به آن وارد میشوند باید جایی برای امانت گذاشتن لباسهای گرمشان داشته باشند. بعد از رختکن پلکان پهن و وسیعی طبقات کتابخانه را به هم متصل میکرد. بنا به واقع عظیم بود و ما در زمان محدودی که داشتیم فقط همین شاخ میانی و یکی از بالهای کناری را دیدیم. روسهای کتابخوان در شماری چشمگیر در تالارها نشسته و به مطالعه مشغول بودند و برخی در تالارهای دارای گوشی فایلهای صوتی گوش میدادند یا پشت رایانهها مطلبی را جستجو میکردند. رونقی در کار کتابخانه دیده میشد و معلوم بود آمار کسانی که از آنجا خدمات میگیرند (۹۳ هزار نفر بنا به آمار سال ۱۳۹۱) واقعی و درست است.
همانطور که گفتم کارت زرد آویخته به گردنمان باعث شد قدری گستاخ شویم. این بود که به اتاقهای کارمندان، بخش اداری، بخش بایگانی و اتاقهای مخصوص بستهبندی و ترمیم کتابها سرکشی کردیم. به این هم بسنده نکردیم و یکی از راه پلههای فرعی گوشهی ساختمان را گرفتیم و بالا رفتیم و اتاقهای خدمات، فضاهای رها شده و کنج و گوشههای ساختمان را هم دیدیم، که لولههای آب گرم مشهور مسکو از روی دیوارشان عبور میکرد و به همین خاطر فضایی دم کرده داشت.
در چند اتاق هم نگاهی به کتابها و مجلهها انداختم. زبان روسیام در حدی نبود که کتابها را بخوانم. اما در حد خواندن عنوان کتابها و چند سطری از هریک کارگشا بود. چون واژگان تخصصی در زبان روسی کمابیش همگی از زبانهای اروپایی وامگیری شده و به خصوص با دانستن فرانسوی و آلمانی میشود کلیت مضمون جملات در کتابهای علمی را فهمید. چیزی که برایم خیلی جالب بود آن که هنوز حجم عظیمی از آثار دربارهی مارکسیسم و ایدئولوژی کمونیستی در روسیه چاپ میشود. یعنی بر خلاف انتظارم چنین به نظر میرسید که روسها فروپاشی را در لایهی عمیقتر نظریه قبول نکردهاند و دست کم برخیشان همچنان به همان چارچوبهای مفهومی قدیمی چسبندگی دارند.
تاریخ علم در روسیهی شوروی احتمالا سورآلترین تاریخ علم در عصر مدرن است. روسها در زمانی که انقلاب کمونیستیشان را ظفرمندانه تکمیل کردند، یک طبقهی نخبه از هنرمندان و ادیبان و دانشمندان اشرافمنش را طی سه چهار نسل پرورده بودند. بخش عمدهی این نخبگان در جریان بگیر و ببندهای بلشویکها کشته شدند یا از کشور گریختند. به ویژه انقلابیون هنر و ادبیات و علوم انسانی را سخت بورژوایی قلمداد میکردند و به همین خاطر در ریشهکنی نقاشان و مجسمهسازان و مورخان و شاعران و نویسندگان غیرت و غارتی به خرج میدادند.
اما دانشمندانی که علومی سازگار با ایدئولوژی مارکسیستی را تولید میکردند از این بحران جان سالم به در بردند. در حدی که س ف الدنبورگ که در زمان کرنسکی وزیر آموزش بود، همچنان رئیس فرهنگستان علوم شوروی باقی ماند و آزادی عملاش را برای مدیریت این سازمان حفظ کرد. با این همه علم از دید شورویها در ریاضیات و فیزیک و شیمی منحصر میشد و این خیلی جای توجه دارد که پس از انقلاب اسلامی در ایران هم تصویری مشابه و الگوهایی همسان در کشورمان تجربه شد و تقریبا آنچه در دایرهی تاریخ علم نمود کرد، تکرار همانی بود که در شوروی سی چهل سال پیش رخ داده بود.
در میان دانشمندان روس چند تایی به واقع نابغه و اثرگذار بودند، اما اینها همگی دشمن خلق قلمداد میشدند و اغلبشان هم به غرب گریختند. یکیشان که در ایران شهرت بیشتری دارد، گئورگی گاموف است که بیشتر به اسم ژرژ گاموف میشناسیماش. او فیزیکدان و کیهانشناس سرشناسی بود که در صورتبندی مفهوم مهبانگ و زایش کوانتوم مکانیک نقشی ایفا کرد و با لِو لاندائو از اهالی باکو و ماتیوْ برنشتین رفاقتی نزدیک داشت و این سه فیزیکدان را سه تفنگدار مینامیدند. سرنوشتشان در روسیه البته چندان دلچسب نبود. برنشتین را که در ۱۳۱۷ (۱۹۳۸.م) همراه دانشمندان آلمانیتبار دیگر اعدام کردند. لاندائو هم که بیشتر عمرش تحت نظر بود و گاموف هم که در ۱۳۱۰ از کپنهاک به کشورش بازگشته بود تا به آکادمی علوم خدمت کند، عملا زندانی شد و اجازهی خروج از کشور را نداشت. تا این که بالاخره در ۱۳۱۲ به بهانهی شرکت در کنفرانسی علمی در بروکسل از شوروی خارج شد و از دست محافظانش گریخت و به آمریکا پناهنده شد. ناگفته نماند که یکی از کسانی که در فرارش در بروکسل به او یاری رساند، ماری کوری بود، و خودش هم بعدتر به فرانسیس کریگ در فهم رمزگذاری کدونهای ژنتیکی اسید آمینه یاری رساند.
یک دانشمند نامدار دیگر آندرئی ساخاروف است که اولین توصیف از جهانهای موازی را در فیزیک به دست داده و به نوعی پدر فناوری موشکی روسیه محسوب میشود. او در ابتدای کار سوسیالیست بود اما بعدتر به آنارشیسم گروید و به دشمن بیامان کمونیستها تبدیل شد. ساخاروف مردی بسیار شجاع و آزادیخواه بود و در این راه سختیهای زیادی به جان خرید. در دههی ۱۳۳۰ (۱۹۵۰.م) در افشای جنایتهای استالین دلیری شگفتانگیزی از خود نشان داد و به همین خاطر در ۱۳۵۴ جایزهی نوبل صلح را به او دادند که چون در کشورش گرفتار شده بود نتوانست در مراسم اهدای آن شرکت کند. در ۱۳۴۶ با ساخت موشکهای دوربرد مخالفت کرد و در ۱۳۵۹ به خاطر مخالفت پر سر و صدایش با اشغال نظامی افغانستان دستگیر و تبعید شد. در این بین هم مدام اعتصاب غذا میکرد و خلاصه که مقامات را ذله کرده بود، چون شهرتی جهانی هم داشت و نمیتوانستند به سادگی بقیه سر به نیستش کنند.
علاوه بر این دانشمندان خوشنام، چند نفری با خردهشیشه را هم داریم که برخیشان عملا شارلاتان هستند. باسوادترینشان ایگور کونچاروف بود که پدر بمب اتمی روسیه است و کشتی اتمی لنین و اولین شتاب دهندهی اروپا (سیکلوترون) را ساخت، اولی را در ۱۳۳۸ و دومی را در ۱۳۱۶. با این همه در مقام کارگزار علمی دولت به فسادهای حزبی آغشته شد. چنان که مثلا طی سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۳۶ (۱۹۴۵-۱۹۵۷.م) نیروگاهی با سوخت پلوتونیوم را در اوزیورسک (در قلمرو اشغالی از شمال شرقی ایران زمین) ساخت و چون عجله داشت که طبق برنامههای شکوهمند حزبی سر وقت کارش را تحویل دهد، درست مخازن سوخت را عایقکاری نکرد. در نتیجه مایع رادیوآکتیو نشت کرد و آلودگی وحشتناکی در محیط زیست پدید آورد که به مرگ و میر فراوان و زایش کودکان ناقصالخلقهی بسیار منتهی شد، که ابعاد فاجعهبارش تنها پس از فروپاشی کمونیسم روشن شد. این نیروگاه در سال ۱۳۳۶ منفجر شد و خود این دانشمند فرومایه هم در اثر عوارض آن سه سال بعد به روحتاریخ پرولتاریایی واصل شد.
آلودگی تشعشعی ناشی از این سانحه دو سه برابر از فاجعهی چرنوبیل بیشتر بود و در مساحتی بسیار بسیار پهناورتر هم پراکنده شد. با این همه روی ماجرا سرپوش گذاشتند و قربانیان بیخبر در همان محیط آلوده باقی ماندند و عوارضاش را تحمل کردند. این جریان به آلودگی رود تِچا منتهی شد و از آنجا به دریاچهی قراچای و دریاچهی خوارزم بسط یافت و نتیجهاش این شد که هنوز هم این نواحی در اطراف کوههای اورال آلودهترین نقاط رادیوآکتیو جهان هستند. در ابتدای دههی ۱۳۷۰ یعنی پس از فروپاشی کمونیسم معلوم شد که پس از گذر شصت سال هنوز میزان تشعشع در این منطقه ششصد رونتگن است، یعنی مقداری است که در یک ساعت یک آدم را میکشد.
یک شبهدانشمند عجیب و غریب دیگر که رسما شارلاتان بود، تروفیم لیسِنکو نام داشت. این یکی سواد درست و حسابی نداشت و به خاطر این که ژنتیک را علمی بورژوایی و مندل را سخنگوی ستم طبقاتی معرفی میکرد، شهرتی برای خودش پیدا کرد. او در سال ۱۳۱۶ (۱۹۲۷.م) راهی برای مقابله با سرمازدگی غلات پیدا کرد، که فکر میکنم ربطی به دانش آکادمیکاش نداشته باشد و میراثی از آموختههایش در مقام فرزند رعیت و روستاییزاده بوده باشد. او مرید و نوچهی یکی از دوستان لنین به نام ایوان ولادیمیروویچ میچورین بود که خودش گیاهشناس نامتعارفی بود که مدعی بود سیصد جور میوهی نو «اختراع کرده» است و میگفت باید حزب روند تکامل را به دست بگیرد و کارهای نیمهکارهی طبیعت را با برنامهای بلشویکی تکمیل کند.
لیسنکو علاوه بر تجربهی دوران کودکی و نوجوانیاش در کاشت غله، شم سیاسی قویای هم داشت. به همین خاطر همزمان با افول قدرت لنین خود را به استالین نزدیک کرد و یکی از کسانی بود که مبلغ تعالیم داهیانهی استالین کبیر در دانشگاههای روسیه بود و برای او شأنی دانشگاهی ادعا میکرد. لیسنکو در جریان جنگ داخلی بر تولید غلهی لازم برای تغذیهی ارتش سرخ نظارت میکرد، که بیش از آن که در اثر معجزات علمی تولید شده باشد، با چپاول دهقانان حاصل میآمد. بعد هم دسیسههای پیچیده چید و بخش عمدهی زیستشناسان روسیه را به خاطر این که از داروین هواداری میکردند و به عقاید فاسد بورژوایی مثل تکامل تصادفی معتقد بودند، به سیبری فرستاد یا سر به نیست کرد. خودش هم به آمیزهای از عقاید شمنی و باورهای لامارکی اعتقاد داشت و شعارهایی پانترکی هم میداد. مثلا یکی از شعارهای دم و دستگاهش که در سغد و خوارزم و قلمرو آسیای میانه خیلی در تجلی بود از در و دیوار، این بود که «دیگر دهقان ترک در زمستان از ترس فردا نمیلرزد!» این جمله البته معنای چندانی نداشت. چون دهقانان آن منطقه بیشترشان ترک نبودند و آنهایی هم که بودند اتفاقا به خاطر غارت اموال و اشتراکی شدن زمینشان دقیقا به همین ترتیب میلرزیدند!
لیسنکو بنا به قواعد مارکسیستی معتقد بود باور داروین به کشمکش و رقابت بین گونهها غیرکمونیستی است و میگفت گیاهان و جانوران به طور ذاتی تمایل دارند به هم کمک کنند. برای همین میگفت چند نوع گیاه را باید در یک زمین کاشت، که نتیجهاش پایین آمدن چشمگیر تولید کشاورزانه بود. با این که پیامد اغلب برنامههایش فاجعهبار و عقایدش آشکارا نادرست بود، چون حمایت استالین را پشت سر داشت برای دو دهه بر فضای دانشگاهی روسیه فرمان راند و آخرش پس از مرگ استالین و با تلاشهای جسورانهی ساخاروف بود که در ۱۳۴۳ (۱۹۶۴.م) پروندهی علمیاش مورد رسیدگی مقامهای دانشگاهی قرار گرفت و به عنوان شارلاتان بیآبرو و از مقام خود عزل شد. سرگئی آیزنشتاین در فیلم تبلیغاتی تهوعآوری که در اواخر دههی ۱۹۲۰.م به اسم «کهنه و نو» ساخته، آرای او را دستمایه قرار داده و مثلا در صحنهای نشان میدهد که گاو و گوسفند در آغل مزارع اشتراکی چقدر با لذت بیشتری نسبت به دورهی بورژوایی با هم جفتگیری میکنند!
همان طور که در کتابخانه میگشتیم این تاریخ علم ملالتبار را مرور میکردیم. بعد از خروج از کتابخانه گردشمان را ادامه دادیم و به بوستانی یخزده رسیدیم که نمایشگاهی بینالمللی از مجسمههای یخی در آن برقرار بود. برای ورود به بوستان میبایست بلیت میخریدیم که خریدیم و میبایست از زیر یک گنبد نورانی میگذشتیم که گذشتیم. این گنبد در واقع از تعداد زیادی لامپ کوچک هالوژن تشکیل شده بود که در نوارهایی مرتب شده و کنار هم با تکیه بر چارچوبی فلزی به محوری مرکزی آویخته شده بودند.
مسیر هالوژنخیز بوستان اوبلیسک
دستاورد ایسلندیها در زمینهی مجسمهی یخی
این را هم بگویم که انگار فناوری لامپ هالوژن تازه وارد روسیه شده بود، یا دست کم شهردار مسکو تازه به این پیشرفت فنی آگاهی پیدا کرده بود. چون هر جایی که تصورش را بکنید و نکنید را با چنین لامپهایی تزئین کرده بودند. بسیاریاش هم نامنظم و شلخته و کمابیش دهاتی[1] بود و یکیاش همین گنبد نورانی بیربطی بود که جلوی سردر بوستان علم کرده بودند. بعدتر که وارد بوستان شدیم دورادور یک مسیر طولانی چند کیلومتری را همینطوری با این لامپها آراسته بودند، طوری که به یک تونل نورانی تبدیل شده بود که این یکی بدک نبود. به خصوص که به مناسبت کریسمس گویهای رنگی و فانوسهای کاغذی هم ازش آویزان کرده بودند و زیبا از آب در آمده بود.
بعد وارد محوطهای شدیم که هر بخشاش به کشوری تعلق داشت و مسابقهدهندگانی مجسمههای یخیشان را در آن برپا کرده بودند. اولین چیزی که در نمایشگاه یخی مایهی تعجبم شد این بود که در برابر غرفهی سوئیس ایستادم و یک فروند زرافهی عظیم را دیدم که دارد با آن قیافهی یخیاش به شگفتیام لبخند میزند. کمی در آنجا چرخیدیم تا دستمان آمد که هر غرفه در اصل به دو کشور تعلق دارد که پشت به پشت هم آثارشان را چیدهاند، و آن زرافه هم به کنیا تعلق داشت که جایش پشت سوئیس افتاده بود. مسابقهی اصلی انگار چند روز پیش برگزار شده بود، چون مجسمهها کمی آب شده بودند و برخی جزئیاتشان محو شده بود. اما این قضیه بسیار جزئی بود و اگر دقت نمیکردی متوجه نمیشدی. نکتهی هیجانانگیز این که در این بین ایران هم غرفه داشت و هنرمندانی ناشناخته از کشورمان هم تندیسهایشان را آنجا گذاشته بودند، که زیبا و خوشنما بود و کیفیتاش از باقی کشورها هیچ کم نداشت.
پس از دیدن نمایشگاه یخی در همان تونل نورانیای که وصفش گذشت پیش رفتیم. چون از دور یک اوبلیسک بزرگ را در افق بوستان دیده بودیم و پویان میگفت روسها یک اوبلیسک مصری را کش رفته و در مسکو برافراشتهاند، کاری که مشابهش را استعمارگران قدیمی -و آمریکاییها هم در سنترال پارک- انجام دادهاند. ما به سودای این که اوبلیسکی مصری را میبینیم پیش رفتیم و وقتی پای آن رسیدیم دیدیم با یک نسخهی بومی روسی سر و کار داریم، که البته عظیمتر از هر اوبلیسکی بود که میشد از مصر ربود. ستون عظیمی که پیشارویمان بود در واقع یادبود جنگهای دوران کمونیستی بود و از جنگهای داخلی شروع میشد و تا جنگ جهانی دوم ادامه مییافت. نقش برجستههایش رویش زیبا و ظریف بود و محتوای حماسیاش را خوب بیان میکرد، و خود ستون سنگی و نورپردازیاش را هم خوب طراحی کرده بودند. این فکر به سرم زد که در اولین فرصت در ایران به ازای هر قرن یک ستون این شکلی بر پا کنیم و جنگهای مهم را در آن نمایش بدهیم، و به این ترتیب با توجه به تاریخ دیرپای ایران فکر کنم به هر میدان شهر یک ستون برسد!
کتابخانهی دولتی روسیه
وقتی از پارک بیرون آمدیم دیگر پاسی از شب گذشته بود و اوباش و الواط سرزمین صقلاب هم عرصه را خالی کرده و به کنار بخاریهایشان پناه برده بودند. ما هم سلانه سلانه به سمت فروشگاه بزرگی به نام اروپا رفتیم به هوای این که چیزی به عنوان شام بخوریم. این هوای نفسانی برآورده شد و بالای این برجک رستورانهایی زنجیرهای یافتیم. باز زبان فارسی بود که در سیلان بود و خوراکیهای آشنایی که باعث شد جای همهی دوستان را خالی کنیم.
- دربارهی این کلمهی دهاتی من لازم میدانم توضیحی بدهم. چون نه تنها با سلیقهی مردم ساکن دهات هیچ مشکلی ندارم، بلکه چنان که دوستان میدانند، از ستایندگان و علاقمندان به سبک زندگی مردم روستایی هم هستم، تا وقتی که در بافت طبیعی خودش و در روستاها باقی بماند. اما معتقدم آن سبک و آن سلیقه اگر در شهرها غلبه پیدا کند، نتیجه چیز افتضاحی از آب در میآید. نمونهاش را میتوان در پیامدِ به قدرت رسیدن برخی از نخبگان روستاها در شهرها طی دهههای گذشته دید، و… بعله، انگار خودتان میدانید که چه میگویم! ↑
ادامه مطلب: شنبه ۱۳۹۶/۱۰/۳۰ (۱)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب