1. وقتی سخن از محافظه کاری به ميان میآيد، هرکس برداشتي خاص را به عنوان مفهوم اين عبارت ارائه میکند. به ويژه در اين برشِ خاص جغرافيايی و تاريخي که ما در آن قرار داريم، يعني در ايران واپسين دهههای قرن چهاردهم خورشيدی، بيش از پيش با آشفتگي مفاهيم جامعهشناختی و فلسفي روبرو هستيم، و مفهوم محافظهکاری بیترديد يکي از قربانيان اصلي اين وضعيت آشوبزده است
امروزه در سنت معمول جامعه شناسي دنيا، مفهوم محافظهکار برای ناميدن گروهی از نظريهپردازان و سياستمداران به کار گرفته میشود که به برخی از پيش داشتهای فلسفی و راهبردهای پايهی عصر روشنگري وفادار ماندهاند، و از بازار آزاد، ليبراليسم سياسی، و سياستهاي بازار رقابتي هواداری میکنند. در آمريکا، اين واژه با مخالفان آزادی سقط جنين و قانوني شدن همجنس بازي پيوند دارد. اين درحالی است که تا پنجاه سال پيش، در بسياري از متون علوم اجتماعي اين واژه را براي مخالفان ليبرالها و کساني که هوادار بازگشت به نظام سلطنتي بودند يا افزايش اختيارات کليسا را طلب میکردند، به کار میبردند. چنان که جنگ داخلي اسپانيا را نبرد ميان محافظه کاران هوادار فرانکو و دشمنان ليبرالشان میدانستند.
در ايران، عبارت محافظه کاري تا مدتها براي ناميدن کساني که هوادار سياستهاي دولتي بودند به کار گرفته میشد، و امروزه با مفهومي تقريبا واژگونهی آنچه در ساير کشورها رواج دارد اين تداعي خويش را حفظ کرده است. محافظه کاران امروز در ايران کساني هستند که هوادار نظم مستقرند، و با ليبراليسم سياسي، بازار آزاد و اقتصاد رقابتي مخالفت میکنند. در عين حال اين محافظهکاران ممکت است هوادار صدور انقلاب، برنامههای نيمه سوسياليستي اقتصادي، و مدافع ترويج قوانين ديني در جامعه هم باشند، که اين مفاهيم به طور خاص در کشورهاي توسعه يافته معمولا با مفهوم محافظه کاري متعارض دانسته میشوند. به ويژه صدور انقلاب که رنگ و بويي کاملا ضد محافظهکارانه دارد.
به هر صورت، در حال حاضر اين آشفتگي معنايی در افق فکری انديشمندان ايراني وجود دارد. محافظهکاری و انقلابیگری نيز، همچون مفهوم چپ و راست که در جامعهی ما واژگونه شده است، کاربردي ويژه و وابسته به موقعيت يافته است. به همين دليل هم بدفهمي و تفسير نادرست از متون کلاسيک و اخبارِ روز در مورد اين مفهوم بسيار به چشم میخورد. اين متن تلاشي کوچک است براي روشن کردن برخي از عناصر پايهی مفهوم محافظهکاری، و جاي دادن آن در چارچوبي تاريخي و عمومي. به طوري که شايد بتوان در اين ميان مفهوم محافظهکاری رايج در جامعهی خودمان را با آنچه که در ساير فرهنگها رواج دارد، به شکلي پيوند داد.
2. شايد بتوان نخستين نظريه پرداز محافظه کاري سياسي را افلاطون دانست. افلاطون بنا بر ديدگاه فلسفي خويش، به جهاني دوگانه معتقد بود. او جفت متضاد معنايي مينو/ گيتي را که مفهومي اساطيري و ديني داشت از ايرانيان گرفت، و آن را با تفسيري فلسفي و سياسي بازتعريف کرد. به اين ترتيب دوقطبي مشهورِ افلاطوني پديدار شد. افلاطون جهان را به دو قطب محسوس و معقول، يا زميني مثالي تقسيم کرد، و اولي را ( گمان) و دومي را ( مثالي و مينويي) ناميد. بر خلاف ايرانيان که مينو و گيتي، و آسمان و زمين را در تعادل با هم تصور میکردند و عناصر گيتيانه را مانند عناصر مينويي مقدس میدانستند، افلاطون تعارضي اخلاقی و حتی هستي شناختي را به اين دو مفهوم تحميل کرد. به اين شکل که ايده يا مثال را امری واقعی، راستين، و استعلايي دانست، که سايهای موهوم و دروغين از آن در ذهن آدميان پديدار میشود و اين همان دوکسا يا گمان يا امور محسوس است. افلاطون به اين ترتيب، شکلي از دوگانهانگاری را بنيان نهاد که بعدها شالودهی دين مسيح شد و زيربناي الاهيات کاتوليک را بر ساخت.
افلاطون در آن هنگام که در مورد تمايز مينو و گيتي سخن میگفت، به خصلتي غيرعادي در مثل خويش اشاره میکرد. خصلتي که در نسخهی ايراني و باورهاي زرتشتي در مورد عناصر مينويي وجود نداشت، و افلاطون زير تاثير ارادتش به پيتاگوراسيان (فيثاغورثیها) آن را ابداع کرده بود. افلاطون معتقد بود مهمترين تفاوت مثالها با عناصر محسوس آن است که مثال تغيير ناپذير و جاويدان و ثابت است، در حالي که عناصر محسوس اموري تغيير پذير و دستخوش دگرگوني، و از اين رو دروغين هستند. اين دروغين پنداشتنِ حرکت و دگرگوني، ميراثي بود که افلاطون از استادان اليايي خود مانند زنون و پارمنيدس فرا گرفته بود، و آن را با باورهاي پيتاگوراس در مورد تقدس عدد و پيوند آن با انتزاعي بودنش، ترکيب کرده بود.
اگر بخواهيم تحليلي روانکاوانه از دستگاه فلسفي افلاطون ارائه دهيم، بايد او را دچار نوعي جنبشهراسی (Dynophobia) بدانيم. اين که افلاطون چرا و چگونه تا اين پايه از حرکت و تغيير و دگرگوني بيزار شده بود و جهاني عاری از حرکت و منجمد را میطلبيد، با نگاهي به زندگیاش روشنتر میشود. افلاطون از نسل اشراف آتن بود و نسب خود را به شاهان باستاني منطقهی آتيک میرساند. اين دودمان و آن شاهان در نزديکي زمان تولد افلاطون، به دليل دگرگونيهاي اجتماعي منقرض شده بودند. به اين ترتيب نظامي اجتماعي که افلاطون در آن اشرافزاده و حتي شاهزاده تلقي میشد، در نزديکی زمان تولد او از ميان رفته بود، هرچند بازتاب و خاطرهاش در ذهن مردمان باقی بود.
در زمانی که افلاطون کودک و نوجوان بود، دو نفر از داييهايش با بقاياي اشرافِ قديمي دست به يکي کردند و با اسپارتيان که دشمن آتنيان بودند ساختند و کودتايي کردند و براي مدتي بر آتن مسلط شدند، و اين دوره-ايست که در تاريخ آتن با نام عصر سي تن جبار شهرت دارد. اما خيلي زود انقلابي ديگر برخاست و ايشان را از قدرت خلع کرد و خود و هوادارانشان را به مجازات رساند. بعد از آن هم جنگهاي پلوپونسوس پيش آمد که ارمغانش براي تمام يونانيان قحطي و طاعون و مرگ و مير و فقر بود. به اين ترتيب افلاطون در عصري زندگي میکرد که انقلابهايي اجتماعي در يونان به وقوع میپيوست، که از سويي او و خاندانش را از قدرت و عزت محروم مي¬ساخت، و از سوي ديگر به بدبختي عمومي يونانيان منتهي میشد. طبيعي بود که افلاطون در اين شرايط از تغييرو دگرگوني بهراسد و آرزوي روزگار خوشِ از دست رفته را داشته باشد، که در آن چيزي تغيير نمیکرد و همه چيز يکسان و همگون باقي میماند.
دستگاه جهان بيني افلاطون دستگاهي جنبش هراس است. از ديد او نژادهاي انساني با گذر زمان و دگرگون شدن و در هم آميختن رو به تباهي میروند و از نسل زرين به سيمين و مفرغين و آهنين فرو کاسته میشوند. ارواح مردگان بعد از مرگ به بدن جانداراني تازه در میآيند، و در اين ميان سيري از تباهي را تجربه میکنند. چنان که از ديد او روح جاری در بدن جانوران پست به آدمياني تعلق داشت که در گذشته میزيستند. به همين ترتيب تاريخ جهان نيز رو به سويی ويراني و نابودي داشت.
از اين رو آرمانشهر افلاطون جايي بود که هيچ تغييري بدان راه نداشت. افلاطون با صرف تخيل و خلاقيت فراوان، جهاني را بر ساخت که تغيير در آن مجاز نباشد. اين به قيمت بردگي بخش عمدهی جمعيت آرمانشهر، تبعيد هنرمندان و شعرا از آنجا، و محروم شدن کودکان از بازي کردن جامعهی عمل به خود میپوشيد، و افلاطون چنان از تغيير هراس داشت که حاضر بود چنين بهايي را بپردازد.
به اين ترتيب، افلاطون نخستين کسي بود که جفت متضاد معنايی حرکت و ثبات را با مفاهيمی اخلاقی مانند خوبی و بدی، يا پيشرفت و تباهی مترادف گرفت، و اين دو قطب را به مرتبهی مرکزی معنايی برای دستگاه اخلاقی و هستیشناختی خويش برکشيد.
3. ديدگاه افلاطون در اين مورد، تا پايان عصر نوزايي همچنان حجت بود. ارسطو که سخنانش براي مدت هزار سال اصل موضوعه¬ي فلسفيی نيمهی غربي اوراسيا تلقي میشد، زير تاثير افلاطون معتقد بود افلاک به دو بخشِ زير فلک ماه –يعني زمين- و فلک فوق قمري –يعني آسمانها- تقسيم میشد که تغيير تنها در اولي راه داشت و دومي از آن مصون بود. در جهان افلاک بالاي ماه، تنها قواعد رياضي بود که حکمراني مي¬کرد و اشکال همه کامل بودند، و از اين رو بود که شکل ستارگان و ماه و خورشيد کروي –يعني کاملترين شکل از ديد پيتاگوراسيان- بود. فلک زير ماه –يعني زمين و هر آنچه در آن است، شکلي کژديسه و تصويري تار از امور سماوي را نمايش میداد، چرا که تغيير و فساد در آن راه داشت.
اين تصوير آرماني از جهاني مصون از دگرگوني، به ويژه در ايرانِ عصر ساساني نمود يافت، در آن زمان که جنبشي انقلابي و تغييرگرا کهمزدک به راه انداخته بود و هوادار آميختگي طبقات و جنبش در جايگري اجتماعي افراد و روابط اقتصادیشان بود، توسط انوشيروان دادگر سرکوب شد. پادشاهي بادرايت که همچنان به آرماني افلاطوني پايبند بود و چنان که از ماجراي پيشنهاد کفشگري ثروتمند و پيشنهادش براي پرداخت هزينهی جنگ ايران و روم به شرط ارتقای فرزندش به طبقهای ديگر بر میآيد، حاضر نبود حتي به قيمت جبران کسري بودجهی کشورش، اجازه دهد تغييري در سنت طبقاتي ايرانيان بروز کند. چرا که مانند هندوان کاستها را نظمي بنيادين میدانست و تغيير يافتنشان را مايهی تباهی و انحطاط میدانست.
در قرون وسطا متفکران مسيحي بر اساس ديدگاه افطلاون و ارسطو و خاطرهای که از نظم طبقاتي جامعهی آريايي کهن داشتند، جهان بيني خود را تنظيم نمودند.. از ديدگاه متالهان مسيحي ملکوت آسمانها جايي بود که تغيير در آن راه نداشت. سنت آگوستين نيز زماني که کتاب مشهورخود را نوشت و آن را به نامِ آخرين شاه ساساني (يزدگرد، که يعني) شهرِ خدا ناميد، محيط آرمانشهر خويش را از دگرگوني مصون دانست. به اين ترتيب در کل قرون وسطا اين ثبات و پايداری و ايستايی بود که ستوده میشد، و تغير و حرکت همارزِ تباهی و فساد و مرگ در نظر گرفته میشد.
تنها در قرن پانزدهم و با فرا رسيدن عصر نوزايي بود که اين تصور دگرگون شد. بروز طاعوني که در جهان تغيير ناپذير و ايستاي اروپاييان قرون سيزده و چهارده، از هر چهار تن يک نفر را قرباني کرد، کشف قارهی آمريکا و درک اين که ماجراجويی و دل به دريا زدن و تجربهی انقلابی اجتماعی همچون آنچه که اسپانيا تجربهاش کرد، همواره هم زيانمند نيست، و ترجمهی متون خاوري که نگرش خوش بينانهی مردم شرق را در مورد آينده و دگرگوني تاريخ بيان میکرد، همه و همه در اين دگرديسي موثر بودند.
به اين ترتيب بود که در قرون پانزده و شانزده ميلادی، در زبانهاي اروپايی تحولي مهم در محتواي معنايی واژگان مربوط به تغيير و دگرگوني ظاهر شد. پويايي و ديناميسم ديگر با مفهومي مثبت به کارگرفته میشد. نيوتون که حرکت اجسام را بررسي کرده بود و قواعد حاکم بر جنبش آن را دريافته بود، قهرمان فکري عصر شد، و امور امروزي، تازه، نوپديد، و مدرن از بار معنايي مثبتي برخوردار شدند. کم کم انديشمندان اروپايی قول ابن خلدون در مورد اين که جوامع پويا موفقتر از جوامع ايستا هستند را پذيرفتند، و شخصيت پويا، جامعهی پويا، و علوم مختلفي که پويايی چيزهای گوناگون را بررسی میکردند، مورد ستايش واقع شدند.
فرا رسيدن نوزايي و دگرديسي سرمشق ذهني قرون وسطايي در اروپا، بارها و بارها در قالبهايي متفاوت تفسير شده است. نوزايي را با عزل نظر از خدا و توجه به انسان، با رها کردن تقدس متون عهد قديم و توجه به تقدس قواعد رياضي، و با طرد نگاه اسکولاستيک و روي آوردن به تجربهگرايي تفسير کردهاند. اما يکي از چيزهايي که دراين ميان مورد غفلت واقع شده است، نقشي بسيار مهم است که مفهوم حرکت ايفا کرد. نوزايی را شايد بتوان عصري دانست که انديشهی اروپاييان از شر جنبش هراسي ناخودآگاه و کهن فرهنگشان رها شد. جنبشهراسیای که از افلاطون سرچشمه گرفته بود، در قالب آراي ارسطو پخته و معقول شده بود، و توسط نهادی مانند کليسا تبليغ شده، و در قالب نظامهايی سياسی مانند دستگاه پادشاهي تثبيت شده بود.
در غرب، که اين چيرگي بر جنبش هراسي حالتي ناگهاني و خودجوش و تجربهمدارانه و درونزاد داشت، نتيجه گشودگي به تجربه و توجه به فنآوری و کوشش براي چيرگي بر طبيعت بود. اما اين تنها روشي نبود که براي تخريب جنبش هراسي طي شد. در قلمرو خاوري، که قلبش ايران زمين بود، جنبش هراسي به شکلي ديگر ويران شد. در اين سرزمين، شکلي باستاني از جنبش هراسي در قالب نظريات سياسي حاکم بر دولت ساساني وجود داشت، که بعد از ظهور اسلام و بر هم خوردن نظم طبقاتي آسيب ديد، اما به زودي درعرصهای نظری و از مجراي ترجمه و تدوين فلسفه¬ي مشايي و ارسطويي توسط فيلسوفان ايراني بازسازي شد. اما اين جنبش هراسي چندان در ايران زمين ريشه نگرفت. چرا که هر از چندگاهي بلايي خانمانسوز از راه میرسيد و نظم اجتماعي و باور به اصالت ايستايي و ثبات را به شک و تمرکز بر حرکت و دگرگوني تبديل میکرد. نخست اعراب از راه رسيدند، و بعد ترکان و هونها و مغولان. درنتيجه در ايران زمين شکلي ديگر از باور به دگرگوني و حرکت رسوخ کرد، که بر خلاف نسخه¬ي اروپايي، خصلتي مبارزه¬جويانه و برتري طلبانه نداشت. اين شکلي برونزاد، تحميلي و خشن از فروپاشي اصالت ثبات بود که به ظهور عرفان ايراني و تصوف انجاميد. يعني نگرشي که بسيار زودتر از جنبش نوزايي، گذرا بودن جهان و ناپايدار بودن نظمها را تبليغ میکرد و شيوهی کنار آمدن با اين جهانِ گذران و پويا را با سازگار شدن با آن، و همراه شدن با طبيعت – و نه چيرگي بر آن – میدانست. اين همان زمينهای بود که حافظ و مولانا را پديد آورد، و البته ابن خلدون را، و منجمان بزرگي مانند غياث الدين جمشيد کاشاني را، که همگي بر فلسفه و پيامِ نهفته بر تغييرِ گيتي، جوامع، يا ستارگان تمرکز کرده بودند.
4. در غرب، نوزايي با دو جريان موازي تفسيرگر دگرگوني و ثبات روبرو شد. از يک سو، ديدگاهي علمي وجود داشت که میکوشيد در زمينهای تجربي و در حد امکان رياضیگونه، تغيير در طبيعت را صورتبندي کند و ماهيت آن را دريابد. از سوي ديگر، سياستمداران و انديشمنداني اجتماعي بودند که با اتکا به کتاب مقدس و متون اثرگذارِ ديگر، در پي تبيين و تفهيم دگرگونی اجتماعی بودند و آن را توصيه يا نفي میکردند.
شاخهی نخست، به ويژه در قالب علم زمين شناسي به خوبي تبلور يافت. در قرن هژدهم که به گمان من اوج فعاليت فکري براي صورتبندي پويايي و حرکت است، دو نگرش رقيب در مورد تاريخ زمين پديد آمد. نگرشي که به همسان انگاری (Universalism) شهرت يافت و به ويژه توسط زمين شناس انگليسي جيمز هاتِن تبليغ میشد، و رويکردي که فاجعهانگاری (Catastrophism) نام داشت و مدافع اصلیاش بارون کوويهی فرانسوي بود. ديدگاه نخست به تغييراتي تدريجي، آرام، و پيوسته در پوستهی زمين معتقد بود، و نگرش دوم تحولاتي ناگهانی و انقلابي را در زمين نشان میداد. رويکرد نخست به پايداري صفات جانوران در طول زمان تاکيد میکرد، و نگرش دوم میکوشيد تا توفان نوح –يعنی رخدادي انقلابي- را با نمايش سنگوارهی موجوداتي که منقرض شده بودند تاييد کند. اين دو نگرش، تا حدودي نمايشگر رويکرد عمومي دو جامعهی انگيسي و فرانسوي در مورد مفهوم تغيير هم بود. چرا که انگليسيان از ابتدا به دگرگونيهايي تدريجي، آرام، و مسالمتآميز در عرصهی سياست باور داشتند، در حالي که فرانسويان با پشتوانهی فرهنگ کاتوليکي خود، به افراط و تفريطي در اين مورد گرايش داشتند. از سويي هواداران نظام سلطنتي و حق الاهي حکومت شاه در آنجا فراوان بودند، و از سوي ديگر نخستين انقلابيون و سوسياليستها نيز در همانجا برخاستند.
در اواسط قرن نوزدهم، برداشتهای دوگانهی ياد شده به رخدادهايي تکان دهنده منتهي شده بود. فرانسويان که در زمينهای از فاجعهانگاري کوويه، و فيزيک تحول گراي دکارتي میزيستند، انقلاب کبير خود را به سرانجام رسانده بودند، و بعد از آن نيز تا اواسط قرن بيستم و حوادث سال 1968 پاريس، زنجيرهای از رخدادهاي انقلابي را از سر گذراندند. از کشتار اشراف در 1789، تا تجديد نظام امپراتوري توسط ناپلئون، و درگير شدن فرانسه در جنگ، و بازگشت بوربونها، و کنار زده شدنشان توسط ناپلئون سوم. مردم انگلستان اما، گذشته از انقلاب کراومول که به گذشتههای دور تعلق داشت، به سرمشق هاتن و نيوتون پايبند ماندند. جهان براي ايشان از زنجيرهای پيوسته از رخدادهای جزئی و کوچک تشکيل میشد، که به بازسازی تدريجی جامعه، و بهبود ملايم و زمانگير اوضاع منتهي میشد.
به اين ترتيب، در اواخر قرن نوزدهم، سرمشقهايي نظري ظهور کردند که حرکت و دگرگوني را به يک اندازه مي¬ستودند، اما ظهور و شدت آن را متفاوت مي¬دانستند. در يک سو کساني وجود داشتند که مانند نيوتون و هاتن به تدريجي بودن تغييرات، و ذاتي بودنِ اين کندي حرکت باور داشتند. اينان گفتار مشهور ارسطو را شعار خود ساخته بودند که (طبيعت جهش نمیکند). از اين رو در عرصهی علوم اجتماعي نيز به تحولاتی انقلابی و ناگهاني باور نداشتند و آن را زيانمند و بيمارگونه تلقي میکردند. در اين زمينه بود که براي نخستين بار مفهوم بازار آزاد صورتبندي شد و آدام اسميت ثروت ملل را نوشت و شکلي از برنامهريزی اجتماعی تدوين شد که در نهايت انقلاب صنعتي را به ثمر رساند و انگلستان را به يک امپراتوري جهاني تبديل کرد.
در برابر اين ديدگاه، متفکران انقلابي و تندرويي قرار داشتند که به امکانِ دگرگون کردن سريعِ شرايط باور داشتند و معتقد بودند میتوان در زماني کوتاه تحولات اجتماعي بزرگی را پديد آورد. اين برداشت، بر تصوری متفاوت از طبيعت مبتني بود. تصوری که طبيعت را امری گسسته، پراکنده، و جهشمدار میپنداشت. اين برداشتی بود که جنبش رمانتيستها و انقلابيون پرشور و سودايی فراوانی از ميانش ظهور کردند. به اين ترتيب روندهاي اجتماعي حاکم بر غرب و منشهای زاده شده در قرون هژدهم و نوزدهم را میتوان مشتقی از دو نگاه متفاوت به مفهوم حرکت دانست.
نگرشي انقلابي، هوادار دگرگونیهای سريع و فراگير، و ديدگاهي که به تغييراتي کند و پيوسته و آرام و هميشگي باور داشت.
5. در اواسط قرن نوزدهم، دو اثر سترگ نوشته شدند که اوج صورتبندي دو رويکرد ياد شده محسوب مي¬شوند. اين دو اثر بدون اين که در آن هنگام به نظر برسد، پادنهاد يکديگر بودند.
در انگلستانِ محافظه کار و آرام و معتقد به رويکرد نخست، داروين کتاب بنياد گونهها را نوشت و در 1853 آن را به زيور چاپ آراست. کتابی که به حق اثري همتاي مباني رياضيات نيوتون دانسته شده است، و به ويژه در سنت فکري مشترکی در باب حرکت نگاشته میشد. داروين پويايي حاکم بر جهان زنده را بر اساس رويکردي محافظهکارانه صورتبندي کرده بود. او مفهوم جهش را – که خود به خود به تغييراتی ناگهانی و فراگير دلالت میکند و پيش از آن هم در آثار طبيعيدانان فرانسوی به همين معنا به کار میرفت- را به سطح عناصري ذرهبينی، و غيرقابل مشاهده – البته در آن زمان- فرو کاست. به اين ترتيب با وجود پذيرش مفهوم جهش، آن را در زمينهای از حرکتهای آرام و پيوسته و تدريجی – که زير تاثير انتخاب طبيعي رخ میدادند،- هضم کرد.
کتاب داروين و نگاه تکاملي وي تا يک و نيم قرن بعد بي چون و چرا بر برداشتهاي طبيعي و زيست شناختي از جهان زنده حاکم بود و سرمشقي کلان را ساخت که به تدريج تمام علوم تجربي را در خود جاي داد و امروز هم زيربناي تمام ديدگاههاي علم تجربي را بر میسازد. هرچند از دههی 1980.م به بعد تجديد نظرهايي انقلابیگرايانه در آن انجام پذيرفته است.
دومين متن، توسط مارکس نگاشته شد. بخش مهمی از کتاب مارکس، يعني سرمايه، به سنت رمانتيستي آلماني- فرانسوي تعلق داشت. هرچند ترديدي در اين نيست که مارکس از اثر سترگ داروين نيز به قدر کافي متاثر بوده است. خودِ مارکس، نيمهی اول فعاليت فکریاش را همچون رمانتيستي انقلایي سپری کرد. او به سنتي تعلق داشت که با برادران اشلگل در آلمان ساختي فلسفي به خود گرفته بود و در آثار ادبي نويسندگاني مانند دوما و هوگو به اوجي فرهنگی دست يافته بود. در زمان جوانی داروين، بيانهاي سياسی اصلي اين جنبش، دو شکلِ اصلی داشت که عبارت بودند از آنارشيسم، و سوسياليسم که هردوي آنها به تغييراتي ناگهاني و بنيادين در زماني کوتاه باور داشتند و هردو نيز در فرانسه پايگاه اصلي خود را يافته بودند.
مارکس، درست مانند داروين، برداشتي تکاملي را براي تفسير پويايي جهان برگزيد. اما دو تفاوت عمده با وي داشت نخست آن که عرصهی مشاهدهاش بر جامعه و جهان انساني متمرکز بود، و طبيعت زنده و تاريخ طبيعي را تنها همچون زمينهی ظهور جامعه مورد توجه قرار میداد. ديگر آن که به جاي برداشت همسان انگارانهی دارويني، به شکلي از فاجعهانگاری دلبسته بود. مارکس نيز مانند داروين داستان تکامل نظامي پويا و ارگانيک را روايت میکرد. اما آن را انباشته از گسستها، گذارها، و مقاطع بحراني کوچک و بزرگ میديد.
نوشته شدن سرمايه و بنياد گونهها در ربع سوم قرن نوزدهم، ديالکتيک نگريستن به مفهوم حرکت و تغيير را در اروپا به اوج خود رساند. از آن به بعد، براي مدت صد و پنجاه سال نگرش مارکس بر بخش عمده¬ي نظريات علوم انساني، و ديدگاه داروين بر بخش عمده¬ي مدلهاي علمي در مورد طبيعت چيره شد. تلاشهايي که براي آشتي اين دو ديدگاه انجام میگرفت، معمولا با ناديده انگاشتن تفاوت نگاه بنيادي اين دو در مورد مفهوم حرکت همراه بود. از اين رو استالين نسخه¬اي ساده لوحانه از مارکسيسم را با تکامل دارويني ترکيب کرد، که شترگاوپلنگي ابتر بود. چراکه از سويي براي توجيه شرايط نابسامان شوروي در نيمهی نخست قرن بيستم، محافظه کاري داروين را وامگيري کرده بود، و از سوي ديگر براي حفظ آرمانِ صدور انقلاب، پارههايی از برداشتهاي راديکال مارکس در مورد دگرگوني را نيز برگرفته بود، و اين عارضهای بود که پس از آن در بسياري از نظامهاي سياسي مشابه تکرار شد.
زماني که ايدئولوژيهای بزرگِ برخاسته از اين چارچوبهاي نظري در ميانه¬ي قرن بيستم زمينهی فکري لازم براي تسويه حساب قدرتهاي اروپايي با هم را فراهم آوردند و جهاني دو قطبي براي چهل سال بر گيتي حاکم شد، چنين مینمود که شاگردان داروين و مارکس در برابر هم صفآرايی کرده باشند. در سويي غرب قرار داشت، با بازار آزادي که با ترفندهايي تکاملي و از مجراي جهشهايي خرد و پيوسته و ناملموس تعادل اجتماعي را برقرار میکرد، و از سوي ديگر شرقي شوروي سر بر داشته بود که به جهشهايي بزرگ و کلان باور داشت و کتاب مقدسش سرمايه بود و مدام از انقلاب فرهنگي، جهش بزرگ رو به جلو، و در نهايت از سوسياليسمِ واقعا موجود دم میزد
.
دههی شگفتانگيزِ هشتاد، با تحولات سياسي نامنتظرهای که در آن رخ داد، پيش درآمدي بود بر دگرديسي اين تصوير ساده¬بينانه از آرايش نيروهاي سياسي. به تدريج در اواخر قرن بيستم بر مبنای تجربهی بلوک شرق آشکار شد که تمام دولتهاي مقتدر بر اساس قواعدي محافظهکارانه، و مبتني بر روندهايي تکاملي و خودزاينده رفتار میکنند، و در زير پوستهی انقلابيترين کشورها نيز ساز و کارهايي مشابه چهره پنهان کرده است. از سوي ديگر تجربهی غرب نشان داد که نظام تکاملي مبتني بر بازار آزاد چندن هم پايدار و متعادل نيست و گسستها، انقلابها، و بحرانهاي اقتصادي با بسامدي بالا در آن بروز میکند.
به اين ترتيب بود که محافظهکاری و تندروي، چپ و راست، و انقلاب و ضدانقلاب به مفهوم امروزينش رواج يافت. دوگانههايی معنايي که بر همدلي يا هراس از تغيير، باور به مداخله¬ در دگرگونیهای کلان، يا تلاش براي پرهيز از آن، و قمار کردن بر سر آيندهای نامنتظره يا احتياط در اين مورد استوار شدهاند.
در جهان امروزين که شاخههای انبوهِ دوگانهی باستانی افلاطون –يعنی جهان آرماني ثابت و گيتي تباهِ متغير- باليده و رشد کردهاند، سخن گفتن در مورد معناي دقيق مفهوم محافظهکاری بسيار دشوار است. چرا که شاخههای متفاوتي از ديدگاههای محافظهکارانه در ترکيب با نامنتظرهترين منشها و باورهاي گاه متعارض با خويش، انديشهها دو يا چند رگهای بارور و تاثيرگذار را به بار آوردهاند. از اين رو شايد پرسش اصلی و ارزشمندتر، نه تعريفِ دقيق محافظهکاری، که کنکاش در مورد دلايلِ باليدن اين شاخههای گوناگون، و شناخت ماهيت هريک از آنها باشد. اين که چطور نسخه¬هاي جديد دفاع يا حمله به تغيير، و ستايش يا نکوهش وضعيت ثابت و تغييرناپذير، در قالب نظريههای گوناگون سياسي صورتبندي شدهاند، و اين که چگونه اين باورها و پندارها در زمينهای از سرمشقهای نظری انگليسی يا فرانسوي، دارويني يا مارکسي، و محافظهکارانه يا انقلابي روايت شدهاند، پرسشي است که به ويژه در جامعهی امروزين ما اهميت دارد. جامعهای که مفاهيمي از اين دست بي توجه به خاستگاه تاريخي و زمينهی نظریشان به سادگي به کار گرفته مي¬شوند، هواداران و مخالفاني براي خود پيدا میکنند، محور سازماندهي گروههاي سياسي میشوند، و در نهايت دستمايه¬ي تصميمگيرهايی قرار میگيرند، که به دليل تعارض و ابهامِ اوليه و بنيادينِ موجود در مفهوم-سازي¬ها، به پيامدهاي نافرجام و ناخوشايند میانجامند…