اغراق نیست اگر بگویم جنگل گلستان برایم مانند خانهی دوم است. قلمرو طبیعتی بکر و جادویی با چشماندازهایی دلکش و افسون کننده، که برای بخشی چشمگیر از عمر خود سالی حدود یک ماه را در آن گذراندهام. بخش مهمی از کارهای پایاننامهی دورهی کارشناسیام (دربارهی لانهسازی حشرات اجتماعی) را در جنگل گلستان کار کردم، در همان جا پای درختی در جریان گردش علمی دانشگاه از پایاننامهام دفاع کردم، در بالای کوهها و پای درختهایش بخش مهمی از شعرهایم را سرودهام و دست کم یک رمان -«فرشگرد»- نوشتهام که این جنگل محور مکانی رخدادهایش است. از این رو ویرانی گلستان برایم دردناک است، چون گویی دیرگاهی موریانهای به جان خانهام افتاده و ویران و تباهش کرده باشد.
نیاکانمان به این باور رسیده بودند که گیتی از قانونی طبیعی به نام اَشَه پیروی میکند، و بد و نیک مردمان را به همان شکل پاسخ میدهد. دست کم دربارهی جنگل گلستان میتوان استیلای مهیب چنین قانون عادلانه اما بیرحمانهای را دید. مردمی که در استخدام شرکتهای چوببری و جنگلزداییِ حضراتِ اشموغ بودند، درختان را بریدند و خویشاوندان رمهدارشان خاک را تباه کردند و نتیجهاش آن شد که خودشان و خویشاوندان دورترشان با سیلهای پیاپی و ویرانیهای طبیعی مهارناپذیر روبرو شدهاند و میشوند. مردمانی که بیشترشان در این مورد تقصیری ندارند، اما مسئول هستند، و در کنار کارفرمایان آزمند و دزدشان جای میگیرند که هم مسئولاند و هم مقصد.
و تمایز میان این دو، موضوع این نوشتار است: تفاوت میان تقصیر و مسئولیت؛ یعنی کوتاهی کردنِ برخاسته از نقص و کممایگی، در برابر غفلت از وظیفهای اخلاقی؛ و از آمیختگی این دو باید پرهیز کرد. چون ماجرا آنجاست که مقصرتراشی اغلب راهی است برای پرهیز از نگریستن به مسئولیت خویش و نادیده انگاشتن الگویی کلانتر که بر فاجعههای کلان استیلا دارد.
دیروز تقارن دو رخداد بذر اندیشهای را در سرم کاشت که به پرسش از همین دو انجامید: پرسش از مقصر این رخدادها و مسئولشان. این دو رخداد یکیاش جاری شدن سیل در استان فارس بود و کشته شدن چند تن از هممیهنانمان، در پی فاجعهی سیل گلستان؛ یعنی همنشینی عناصری مثل تعطیلات نوروزی و سیل و مرگ و دروازهی قرآن که هم دلالتی اسطورهشناختی داشت و هم جامعهشناختی. دیگری خواندن دو متن ناراحت کننده از دو لایهی متفاوت از نویسندگان. یکیاش مقالهای بود به قلم دکتر یوسف اباذری و دکتر آرمان ذاکری که استادان محترم و نامدار جامعهشناسی هستند، و در آن –فارغ از بحث سیلها و بیتوجه به فاجعهی بومشناختی پیرامونشان- همهی امور شر و پلید عالم را به عاملی منفور و مهیب به نام نئولیبرالیسم منسوب کرده و این کلمه را خارج از بافت علمی کلام کمابیش همچون نیرویی متافیزیکی و جادویی به کار گرفته بودند؛ کمابیش همسان با کاربرد کلمهی شیطان در آثار متألهان قرون وسطایی یا بورژوازی در گفتمان لنین و استالین. دیگری مجموعهای از پیامها بود که گروهی خائن وطنفروش پانترک در شبکههای مجازی منتشر کرده بودند و در آن ضمن ناسزا گفتن به کوروش و «فارسها» و مردم ایران، از کشته شدن مردم بیگناه شیراز ابراز خوشحالی کرده بودند، با چنان لحنی که «خائن وطنفروش» عفیفانهترین نامی که میتوان به ایشان داد.
شباهت این دو متن نفرتی بود که در هردو موج میزد، و کینی که در هردو از «مردم» به چشم میخورد، و کوششی برای فرو افکندن «تقصیر» چیزهایی نادلخواه بر دوش چیزی مبهم و نامعلوم که نه معنای دقیق و روشن و علمی داشت، و نه در آن دلالتی که در متنها دیده میشد، مسئول چیزی میتوانستند باشند. به این شکل نظم نوین جهانی یا عوارض نامعلوم (ولی ظاهرا ناخوشایندِ) تورک بودن عدهای «تقصیرِ» نئولیبرالیسم و فارسها قلمداد میشد. آن نئولیبرالیسم البته مفهومی مبهم و شناور در تخیلات بود، درست مانند این «تورک بودن»، که مفهومی بود تخیلی و بیربط با تُرکها و ترکمنها، که قومی ارجمند و تاریخی از اقوام ایرانی هستند.
پس ماجرا از این قرار است که نابرابری و فقر و بیداد از این سو هست و از آن سو سیلهایی پیاپی میآیند و مردمی که در رسیدن وضعیت به این حالت فاجعهبار مسئولیتی دارند، آسیب میبینند، و گفتمانهایی هم هست که در این میان چیزهایی موهوم را در دستگاههای نظری بحثبرانگیزی به خاطر بد بودن اوضاع «مقصر» قلمداد میکند. آن مقصران همیشه مردم ایران هستند در پیوند با چیزی موهوم مثل نئولیبرالیسم (که در اصل یک فلسفهی سیاسی-اقتصادی است) یا فارس بودن (که در واقع مترادفی برای کلمهی ایرانیست)، و آن اوضاع بد هم هرچیزی ممکن است باشد، از گرانیها و نابرابری اقتصادی گرفته تا سیل و خشکسالی.
با مقایسهی این گفتمانها با آنچه که بیست و شش قرن پیش داریوش بزرگ بر کتیبهی بیستون نوشته، میتوان دریافت که پسرفت برخی از گفتمانهای مردممان در حوزهی اندیشه تا چه پایه بوده است. کتیبهی بیستون بلافاصله پس از بزرگترین آشوب سیاسی جهان باستان و بزرگترین و خونینترین جنگ داخلی ایران باستان نویسانده شده، و در آن سه رکن برسازندهی سرزمین پارس (یعنی قلمرو دولت ایران) است: بوم (قلمرو سرزمینی ایران)، مردم (جمعیتها و اقوام ایرانی) و شادی (رضایت عمومی این مردم)، و سه چیز تهدیدگر اینها هستند: خشکسالی، دشمن و دروغ. صورتبندی شفاف و دقیق و درستی که در آن نشانی از مقصرتراشی نمیبینیم، اما مسئولیت در پاسداشت این سه در برابر آن سه آشکار دیده میشود.
اگر بخواهیم از این دوگانهی مبتذل اما همسنخ و همریختِ عوامانه-دانشگاهی بیرون بیاییم، به دستگاهی نظری نیاز داریم که دست کم به قدر بیست و شش قرن پیشمان واقعگرا و دقیق باشد؛ و نگرشهای ایدئولوژیک نومارکسیستی یا تعصبات قومپرستانهی نواستعماری چنین نیستند. حقیقت آن است که سیلها جاری است و زندگیها در تلاطم افگار و مردمان در لطمه گرفتار و فرهیختهی افسرده از این سو و «تورک» غیور از آن سو با این شکل مشغول افسانهبافی و ناسزاگویی. آیا میتوان به شکلی عقلانی و واقعبینانه آنچه که هست را نگریست و از جستجوی مقصر و ناسزاگویی به او دست شست تا عامل را یافت و از مسئول بازخواست کرد؟ بیشک میتوان.
آنچه دکتر اباذری و دکتر ذاکری گرامی در نوشتارشان سخت بدان تاخته بودند و نظمهایی متنوع را بدان منسوب میکردند –اگر شسته و رُفته شود و در بافتی علمی قرار بگیرد- ادامهی جریان سیاسی لیبرال-دموکرات غربی است که یکی از سه پیکربندی مهم پدید آمده در اندرون موج تمدن مدرن است. دو تای دیگر یعنی فاشیسم-نازیسم و سوسیالیسم-کمونیسم هم به همین اندازه اهمیت دارند و در قرن بیستم حتا اثرگذارتر هم بودهاند. یعنی در میانهی قرن بیستم فاشیسم-نازیسم بود که اروپا را تسخیر کرد و پس از آن سوسیالیسم-کمونیسم بود که واسطهی انتقال مدرنیته به بخش مهمی از جهان –از جمله تا حدودی ایران- شد، هرچند در پایان قرن بیستم این روایت لیبرال-دموکرات بود که جهان را تسخیر کرد، و این با هر مقیاسی که بنگریم از آن دوتای دیگر کمخطرتر و بارآورتر بود. نگرش سوسیال-کمونیستی که آن پشت مُشتها انگار انگیزانندهی نویسندگان بود، پرتلفاتترین و سرکوبگرترین و ویرانگرترین شکل از تحقق مدرنیته در قرن بیستم بوده است، و پس از آن با فاصلهای طولانی فاشیسم و لیبرالیسم قرار میگیرند، با فاصلهای اندک در میان خود.
اما این سه بیشتر شبیه هم هستند تا متفاوت با هم. رفتار سیاسی و الگوی قشربندی اقتصادی در هرسهی اینها کمابیش همسان است. یعنی همهشان نابرابری فزاینده، سرکوب سیاسی پیشرونده، و فرسایش شدید منابع طبیعی و تخریب اندوختههای فرهنگی و هویتی را به دنبال دارند. نئولیبرالیسم در این میان برچسبی است که گروهی در اردوی مارکسیسم-کمونیسم برای شماتت رقیبانشان به کار میگیرند، همچنان که برچسبهای واژگونهاش (پوپولیسم و بلشویسم و فاشیسم و…) هم به شکلی ضربدری رایج است. اگر قدری دقیقتر به این سه سرمشق نظری بنگریم در مییابیم که اشکال کار از نسخهای خاص از مدرنیته نیست، که از کل پیشداشتهای برسازندهی مدرنیته است، در هر سه روایتش.
تاکید کنم که این سخنان به معنای بیزاری از دنیای مدرن یا مبارزه با «غربزدگی» به سبک جلال آلاحمد نیست، که آن گفتمان را هم اگر تحلیل کنیم دقیقا همین را خواهیم دید که در نوشتار اباذری-ذاکری دیدیم، یعنی چسبیدن به بخشی از مدرنیته و شماتت بخشی دیگر از آن، با ابهام و بیدقتی فراوان. آلاحمد به شکلی بنیادگرا و نوظهور از دینِ مدرن شدهی آمیخته با چپگرایی پناه برد و شاهِ درپیوسته با اردوی لیبرال دموکرات غربی را شماتت میکرد، همچنان که حالا از همان پایگاه و با همان جبهه نئولیبرالیسمی لانه کرده در دینی مدرن سرزنش میشود.
ایراد کار تنها در نادانی جلال و کمسوادیاش در زمینهی علوم انسانی نیست و مشکل تنها به بیدقتی و ابهام و نامستدل بودن نوشتار دانشگاهیان امروزمان محدود نمیشود. ماجرا این است که این شیوه از تحلیل شباهت دو سر طیف را در مینمییابد و حضور خویش در بافت فراگیر مدرنیته را انکار میکند. چرا که همهی این نویسندگان چون از پایگاهی تمدنی و ریشهای فرهنگی برای تکیه بدان محروماند، خواه ناخواه در دل همان موج مدرنیته ساکن میشوند و تنها میکوشند با یافتن مقصری برای وضعیت نابسامان پیرامونشان، مسئولیت خویش را در این میان فراموش کنند.
اغلب انقلابیون سال ۱۳۵۷ آرمانخواهانی بودند که با شعارهای چپگرایانه و سوسیالیستی دولت شاهنشاهیای را ساقط کردند که شالودهاش بر مبنای شعارهای سوسیالیستی استوار شده بود و برنامههای اقتصادیاش –مهمتر از همه اصلاحات ارضی- یکسره در این بافت میگنجید. آن انقلابیون چپگرا این شاهنشاهی طاغوتی چپمدار را از بین بردند و نظامی به جایش نشاندند که بازاریان انقلابی اقتصادش را تنظیم میکردند و بنابراین به الگوی لیبرال نزدیکی بیشتری داشت (نئولیبرالیسم چیز دیگری است و ربط چندانی به ایران امروز ندارد). به همان ترتیبی که سیستم حکومتی شاه و موضع بینالمللیاش با اردوی لیبرال پیوند داشت و با اقتصاد سوسیالیستیاش ناسازگار بود، در دوران پس از انقلاب هم ما با ساختاری سیاسی سر و کار داریم که شیوهی حکمرانی و موضع بینالمللیاش سوسیالیستی و چپ است و ناسازوارانه اقتصادی آشفته را –قدری، و نه چندان نزدیک به اردوی لیبرال- پدید آورده است. این ناسازگاریها شاید مایهی گیج شدن فرهیختگان شده باشد، اما حقیقت آن است که اصولا مدرنیته این چنین است و سه گفتمان غالب در آن درهم تنیده و با هم آمیختهاند.
حقیقت آن است که نابرابریهایی که به حق مایهی خشم و اعتراض همکاران دانشگاهی من است، خاستگاهی مشخص و روشن دارد و چارچوبی آشکار و نمایان که همچون غدهای سمی تراوشاش میکند. این خاستگاه همان است که سیل و خشکسالی و ویرانی را در زیستبوم ایران زمین رقم زده است و مایهی شادمانی خائنان و وطنفروشان شده است. یعنی اینها همه در پیوند با رخدادهایی مشترک که از خاستگاهی مشترک سرچشمه میگیرند است که اشتباههای خود، یا گناهان خویش را مرتکب میشوند. دروغ در این معنا از شکم همان دشمنی زاده میشود که پیشتر خشکسالی را زاده بود.
نابرابری و جنگافروزی و ویرانیهایی که اباذری-ذاکری به درستی از آن خشمگیناند، پیامد ستون فقرات مدرنیته است، که مصرفگرایی باشد. مدرنیته از سویی ادامهی مستقیم نگرش مسیحی قرون وسطایی اروپاست، با همان سادهلوحی و نگرش خطی و منستیزی و نهادپرستی و شهوتاش برای غلبه بر طبیعت مادی به نام ملکوت اعلی، و از سوی دیگر واکنشی است جبرانی در برابر زهدگرایی صومعههای همان مسیحیان، که به قانونی عملیاتی منتهی شده است. قانونی که مارکس به اشتباه آن را به صورت «انباشت کنید، انباشت کنید» صورتبندی کرده بود، اما امروز معلوم شده که در اصل «مصرف کنید، مصرف کنید» بوده است.
مصرف کردن البته به خودی خود هیچ ایرادی ندارد، چون اصولا هیچ چیز به خودی خود ایرادی ندارد! آنچه آن را خطرناک میکند، خودبسنده شدن، خودارجاع شدن، و خود تشدید کنندگیاش است. هر سیستم جانداری و هر نظام اجتماعیای چیزهایی را برای دستیابی به غایتهای درونی خود مصرف میکند. اما این غایتهای طبیعی، که شالودهی قانون پویایی پیچیدگی، یعنی اشه هستند، عبارتند از بقای زیستی و لذت روانشناختی و قدرت نهادی و معنای فرهنگی. این چهار (در قالب سرواژه: قلبم) غایتهای درونی و طبیعی سیستمهای پیچیدهی تکاملی هستند که مصرف شدن منابع را توجیه میکنند.
مدرنیته اما در تولید و توزیع سرانهای بالا از قلبم چندان کامیاب نبوده است. یعنی زندگی یک آدم عادی و معمولی مدرن امروزین (که به لحاظ آماری احتمالا اهل هند یا چین یا آفریقاست) هرچند شاید با قدرت دولتی و نهادی بیشتر همراه باشد، اما چندان معنادارتر و شادکامتر از پیشینیاناش نیست، و بیشک تندرستتر هم نیست. ماشین مدرنیته بر روی مصرف برای مصرف تنظیم شده، و نه برای دستیابی به قدرت و لذت و بقا و معنا. در ساز و کارهای کنترلی آن مصرف غایتی برونزاد است، و نه راهبردی برای دستیابی به غایتی طبیعی و درونزاد.
آنچه در سراسر این تناقضهای درونی باقی است و تداوم یافته، پیشداشتهای بحث برانگیز و اغلب تباهیآور فلسفیایست که پشتوانهی مدرنیته است، و راهبردهای ویرانگرِ برآمده از آن، که کل هستی را به منبعی (به معنای بیکنی) فرو میکاهد و تولید کالا بر اساس آن (با ترفندی فوردی) را رقم میزند و مصرف شتابزدهاش را اجبار میکند. تفاوت اردوگاههای فاشیستی و کمونیستی و لیبرال در این میان به واقع چندان معنادار نیست، که شباهتهای این الگوهای بنیادین اهمیت دارد. استالین که لبهی تیز و برندهی جریان کمونیستی بود اقتصاد و صنعت خود را یکسره بر مبنای فوردیسم استوار کرده بود، و اصولا خودِ حضرت فورد کارخانههایش را راهاندازی کرده بود. به همین ترتیب امروز راهبردهای دولت پلیسی هیملر و تبلیغات سیاسی فریبکارانهی گوبلز در کاملترین و تکاملیافتهترین صورتاش در کشورهای لیبرال-دموکرات دیده میشود.
اشاره به این زمینهی تمدنی و بافتار مدرنیته از آن رو ضروری بود که بتوانیم قدری شفافتر دربارهی مسئولیت ویرانیهای امروز ایران بیندیشیم. اگر فلان شهردار نامتخصص (ولی متعهد!) مسیل کنار دروازه قرآن را پر میکند و خیابانی شیک رویش میسازد، که به گذرگاه سیلابی مرگبار بدل میشود، از آن روست که درک دقیقی از گیتی و قوانین حاکم بر آن ندارد.
او سادهانگارانه در کنار جادهی قدیم ورودی شیراز یک حفره در زمین میبیند که باید برای ساخت خیابان «مصرف»اش کرد. او به پیچیدگیهای گسترش یافتن یک شهر بر یک مکان طبیعی نمیاندیشد و به این فکر نمیکند که چرا از دورهی آل بویه که فناخسروی دیلمی دروازه قرآن را ساخت تا به امروز جادهی اصلی شهر از همانجای تنگهی الله اکبر میگذشته و نه از کمی آن طرفتر و روی مسیل.
به همین ترتیب آن شیوخ سیاستباز و آزمندی که طی دهههای گذشته به بریدن درختان در شمال ایران دست گشادند و حدود نیمی از کهنترین جنگهای کرهی زمین را به مبل و صندلی تبدیل کردند، اصول درکی از پیچیدگیهای زیستبوم و تنوع جانوری و گیاهی نهفته در جنگل گلستان نداشتهاند. اگر کسی یک روز را فارغ و آزاد در جنگلی گذرانده باشد و زیباییهایش را درک کرده باشد، غیرممکن است به بریدن درختان فرمان دهد یا کارگزار چنین تباهکاریای شود. ویرانی جنگلهای شمال که سیلهای پیاپی پیامد طبیعی و بدیهیاش هستند، کار آزمندانی بوده که جنگل برایشان جایی دوردست و وحشی بوده که دری به تختهای خورده و از اموال ملی به اموال شخصی آقایان تبدیل شده تا چوباش را «مصرف» کنند. آن کارگران بومیای هم که در حاشیهی جنگل درختان را میبرند و میتراشند –و بسیاریشان را در این سالها دیدهام- اصولا درکی از جنگل ندارند و اغلب از ورود به جنگل میترسند. آنان هم مردمی فقیر و ناتوان –در هر معنای ممکن- هستند که گنجینهی کنار خانهشان را «مصرف» میکنند تا پولی از آن شیخ و از این شوخ به دست آورند و شبی سیر سر به بالین بگذارند. کشاورزانی که طی این دههها سفرههای زیرزمینی آب را مصرف کردند، سیاستمدارانی که برای نمایش وفاداریشان به مذهبی مدرن منافع ملی ایرانیان را مصرف کردند، دولتمردانی مُهر بر جبین که پول مردم را به جیب زدند تا آن را در قمارخانههای کانادا مصرف کنند، و طالبان و داعشیهایی که گروندگانشان را در قالب بمبی انتحاری برای کشتن کافران مصرف میکنند، همگی نمودهایی از یک بیماری و یک طاعون هستند، و آن قاعدهی «مصرف کنید» است، که همچون شعار مقدس مدرنیته اعتبار یافته است.
اگر به الگوهای کلان تمدنی بنگریم و زیربناهای فلسفی ظهور ایدهها و مفاهیم را نقد کنیم، به تصویری شفافتر و روشنتر از آنچه پیشارویمان است دست خواهیم یافت. ویرانیای که ایران زمین امروز با آن دست به گریبان است، به یک ایدئولوژی خاص مدرن باز نمیگردد، که بتوان با پناه بردن به ایدئولوژی موازیاش آن را درمان کرد. نکوهش نئولیبرالیسم اگر با قصد ستایش نئوسوسیالیسم باشد، آب در هاون کوبیدن است. چون به همان شکلی که اقتصاد لیبرالی این آقایان زیستبوم ایران را فرسوده کرد و اورمیه و هامون را خشکاند، اقتصاد سوسیالیستی مورد ستایش تاواریشها در قرن پیش با بیشرمی و خشونتی صدچندان درهی زرافشان را فرسود و دریاچهی خوارزم را خشکاند. جستنِ مقصر برای این ویرانیها کارآیی چندانی ندارد، چون هرکس این بیماری را در ذهن خود بپذیرد و درمان نکند تقصیرکار است.
مسئولیت اما مهم است. به همان اندازه که تقصیر را باید بیاهمیت شمرد، باید بر مسئولیت تاکید کرد. قومگرایانی که ضعف و نگونبختی و فرومایگی خود را با تراشیدن نژاد و هویتی جعلی برای خویش توجیه میکنند و با جستن مقصرانی در میان ایرانیان آریایی و نفرت ورزیدن به ایشان احساس رضایتی پیدا میکنند، در سطحی روانشناختی به مصرف کردن مفاهیمی سرهمبندی شده و پرت و پلا مشغولاند، و آگاه نیستند که نظمهایی بینالمللی برسازندهی این ایدئولوژیهای تفرقهافکن و نفرتپراکن هستند، و همزمان ایشان را همچون مهرههایی سیاسی برای منافع خویش مصرف میکنند.
ویرانی امروز ایران زمین -و کل گیتی- پیامد کردار کسانی است که سادهلوحانه مدرنیته را گریزناپذیر قلمداد کردهاند، و خود را تسلیم آن کردهاند. کسانی که مدرنیته را امری بدیهی و قطعی و بیبدیل میشمارند و از این رو پیشداشتهایش را نقدناشده وا مینهند و پرسش از چند و چون آن را ناممکن میشمارند. اعتراض اینان به وضعیت موجود هستی، به پرسش از شرایط تحقق این وضعیت مسلح نیست و مبانی ژرف پیکربندی جوامع مدرن امروزین را واسازی نمیکند. از این رو در مرتبهی غرغر کردنهایی دانشگاهی یا ناسزاگوییهایی قبیلهای باقی میماند. در غیاب این پرسش ضروری است که اینان ناگزیرند مصرف کنند، و ناگزیر مصرف میشوند. چرا که در سپهر مدرنیته همه چیز منبع است و همه چیز کالاست و همهچیز را میتوان مصرف کرد. خواه تمدنی مثل ایرانِ نفتخیز باشد، و خواه مبلغ ایدئولوژیهای چپ و راست مدرن و خواه مخاطبانشان. همگی دیر یا زود در این کارمای مهیب مصرف خواهند شد.
برشمردن تقصیرکاران این طنینِ سادهلوحانه را به گوش میرساند که گویی گوینده از آنچه رخ داده بر کنار است و بیتقصیر. اما حقیقت آن است که آنچه که دنیاست شبکهای درهم تنیده و یکپارچه است، و حقیقتِ بسیار بسیار پیچیدهی هستی به منبع و کالا و مصرف کننده فروکاستنی نیست. یعنی اگر تقصیری باشد، همگان راست، که اهمیتی هم ندارد، چون همواره بلاهتی و سادهلوحیای در کار است که مقصران را در حوضی از نادانی تطهیر کند.
اما مسئولیت را کاری نمیشود کرد و اندیشیدن به آنچه که میگذرد در قالب مسئولیت کارگشاتر است. همان روزهای دوردستی که بیست و اندی سال پیش در جنگلهای شمال ایران حملهی موریانهوار شرکتهای چوببری به حریم درختان را میدیدم، این پرسش برایم مطرح بود که «من در این میان چقدر مسئولم؟» و پاسخ پنهان ناکردنی و ناخوشایند آن بود که «دست کم، قدری»!
شکی نیست که در این ویرانی برخی بیشتر و برخی کمتر مسئولاند، و این به شیوهی برخوردشان با هستی باز میگردد. این که هرکس چقدر آزمندانه، تباهکارانه و تنگنظرانه هستی را به منبعی فرو میکاهد و چطور مصرفاش میکند، میزان مسئولیت او را تعیین میکند. مسئولیت امری عینی و روشن و کردارمدارانه است که به متغیرهای ذهنی و تفسیرها و توجیههای نظری ارتباطی ندارد. یعنی ذرهای اهمیت ندارد که فلان کارگر کارخانهی چوببری چقدر از بومشناسی درختان جنگلی آگاهی دارد یا فلان شیخالاموال چه اندازه از اخلاق سر در میآورد و چقدر میفهمد که مدرنیته با چه عمقی در رگ و پیاش رسوخ کرده است. این که هریک چه میکنند، به پیامدی مشخص در کردارهایشان میانجامد، و این پیامدی تباهکارانه است که امروز شاهدش هستیم، و همگان –بیش یا کم- در آن مسئولایم.
ایران کهنترین تمدن زمین است و از این رو برخی از بینشها و شهودها در آن تبلور یافته و خودآگاه شده است. به نظرم یکی از گرانبهاترینهای این شهودها، همان است که به انتخاب طبیعی باز میگردد. این نکته که هستی قانونی طبیعی دارد که همانا قانون اخلاقی مردمان نیز هست، و شکستن آن به درهم شکستن قانونشکن منتهی میشود. اَشَوَن و اَشْموغ، یعنی نگهدارندهی قانون اشه و درهم شکنندهاش، بیآن که بحثی از تقصیر در میان باشد، به فراخور مسئولیتی که به طور طبیعی بر دوش میگیرند، سرنوشتهایی متفاوت پیدا میکنند. یعنی که مصرف کنندگان دیر یا زود مصرف میشوند، و «کلِّ آکلٌ مَأکول»!. این حقیقتی است که در بافت مدرن با ضرب و زور «فناوری خوشبختی» و «تزئین زیستجهان» کتمان میشود، اما کافیست قدمی از این بافت فاصله بگیریم تا ببینیم آنچه را که میبایست دید؛ ودر این اندرزی است و فراخوانی برای فهم مسئولیت خویش… و هشداری!