همهی ما آدمهای از خودراضی و متکبر را دیدهایم و به ایرادهای این اختلال در کنش متقابل انسانی آگاهی داریم. این را هم دیدهایم که اغلب افراد متفرعن و خودبین تصوری اغراقآمیز از خویشتن در ذهن دارند و به دلایلی موهوم خود را میستایند. یعنی صفتهایی را به خود منسوب میکنند که فاقد آن هستند و همین خطای شناختی و توهم دربارهی خویشتن است که باعث میشود بخش عمدهی خودبینیها و خودستاییها گذشته از ناخوشایند بودن، ابلهانه نیز جلوه کنند.
با این همه ساز و کارهای روانشناسانهی زیادی را میشناسیم که این خطای شناختی را توجیه میکند. این را میدانیم که در کل دستگاه شناختیِ یک انسان عادی و بهنجار به سوی خوشبینی و تاکید بر جنبههای مثبت و نیکِ خودش گرایش دارد و به همین ترتیب ترفندهایی شناسایی شده که افرادِ عادی از آن برای سانسور کردن جنبههای ناخوشایند خود و پنهانکاری نقاط ضعفشان استفاده میکنند. از این رو مرض خودستایی و خودبینی هرچند ناخوشایند و زننده است، اما قابل درک است و میشود دریافت که زیادهروی در همین مدارهای تشکیل خودانگاره است که به چنین اختلالی میانجامد.
اما در کنار این اختلال، مرض عجیب و غریب دیگری داریم که از خودستایی و خودبینی زشتتر و زنندهتر است، و آن هم وضعیتی است که انگار افتخار کشفاش نصیب من شده و بر همین اساس آن را «خود-خوار-انگاری» نامیدهام. خودخوارانگاری نقطهی مقابل خودستایی بیمارگونه و خودبینی متکبرانهی توهمآلود است. در اینجا فرد به خطا خیال میکند موجودی پست و پلید و خوار است، و عیبها و ایرادهایی را به خود منسوب میکند که در واقع وجود ندارد.
برای تعریف بالینی خود-خوار-انگاری باید قدری دربارهی این مفهوم دقیقتر سخن بگوییم و آن را از حالتهای طبیعی یا مرضیِ مشابهش تفکیک کنیم. این اختلال را میتوان چنین تعریف کرد:
خودخوارانگاری عبارت است از داشتن خودانگارهی جمعیِ زشت و پلید و خوار و فرومایه، و اعلام کردن و تبلیغ کردناش، و در ضمن به طور تلویحی ادعای این که خودِ فرد از این خودانگارهی جمعی برکنار است.
یعنی بر خلاف تکبر و خودستایی، خودخوارانگاری به هویت جمعی مربوط میشود و انگارهی جمعی گروه و خانواده و ملت را شامل میشود. همچنین بر خلاف حالتهایی مثل شرم و گناه یا اختلالهایی مثل کم بودن اعتماد به نفس و ترسو بودن، خودخوارانگاری اغلب با خودانگارهای ضعیف و نگونبخت روبرو نیست. بلکه رگهای از همان تکبر و خودستایی را میتوان در تبلیغ خواری و پستی خودِ جمعیاش تشخیص داد. یعنی فرد خودخوارانگار میکوشد با محکوم کردن «ما»ی بزرگی که به آن تعلق دارد و خوار شمردناش، و در ضمن مستقل شمردن «من»اش از این «ما»، نوعی برتری برای خود قایل شود. او در واقع با خوار انگاشتن کسانی که هویتی مشترک با او دارند، و ادعای این که خودش از این خواری پیراسته است، میکوشد تا زیوری برای انگارهی خویش دست و پا کند. یعنی خودخوارانگاری وضعیتی پیچیده و اختلالی ترکیبی است که از درهم تنیده شدنِ توهمی خودستایانه دربارهی خودانگارهی فردی با توهمی خوارشمارانه دربارهی خودانگارهی جمعی حاصل میآید.
اگر خودستایی و تکبر را اختلالی ناخوشایند و زننده در بازنمایی خویشتن بدانیم، باید خودخوارانگاری را شکلی پیچیدهتر و زشتتر از همان در نظر بگیریم. در اینجا با شکلی از تحقیرِ افراطی دیگری سر و کار داریم که قرار است زمینهسازِ خودستایی من شود، اما این دیگری همان کسی است که بیشترین شباهت را با من دارد. یعنی خودخوارانگاران با سرزنش و خوار شمردن دیگرانی که هویتی مشترک با خودشان دارند، و با متهم کردنشان به ایرادهایی موهوم میکوشند خویشتن را به صفتهای مطلوب موهوم دیگری بیارایند. خودخوارانگاری از این رو مرضی لایه لایه و اختلالی پیچیده است که به خاطر دستاندازی به حریم دیگری ماهیتی اخلاقی نیز به خود میگیرد و میتوان آن را شرّی نمایان دانست. کسی که متکبر و خودستاست یا آن دیگری که اعتماد به نفس ندارد و خود را فروپایه و ناتوان میبیند، در نهایت به دستکاری خودانگارهی خودشان مشغولاند و ایرادی شناختی را در فهم خویشتن نمایان میسازند. خودخوارانگاران اما با اشکالی عمیقتر سر و کار دارند. یعنی تظاهر به خوار شمردن خویش را همچون حقهای برای پیراستن خویش از همان خواریها به کار میگیرند و این کار را به قیمت تهمت و سرزنش و حمله به انگارهای جمعی انجام میدهند. خودخوارانگاری در این معنا شکلی افراطی از قربانی کردن دیگران به خاطر خویش است، که در ضمن با دروغ و فریب و تزویر هم در آمیخته باشد. یعنی این عارضه نمونهای عیان از بازیهای برنده- بازندهایست که مبنای شر اخلاقی به شمار میآیند.
احتمالا این اختلال از دیرباز به اشکال گوناگون در حاشیهی زندگی روزمرهی مردم وجود داشته است. کارکردش هم از ابتدای کار گویا سیاسی بوده باشد. یعنی فرد با تاکید بر خودانگارهی جمعی ناخوشایند و فرومایهای، جدایی خویش از آن را اعلام میکرده و به این ترتیب موقعیتی برتر برای خویش قایل میشده است. شبیه این را مثلا در گفتار چنگیز خان میبینیم که در مسجد جامع بخارا و در برابر ایرانیان شکست خورده با اشتیاق میپذیرد که مغولها مردمی وحشی و درندهخو و بیتمدن هستند، اما بلافاصله بعد خود را از ایشان برتر میشمارد و میگوید که او عذابی الاهی است که برای تنبیه مسلمانان بر ایشان نازل شده است!
شبیه همین گفتمان را در رایزنیهای تازیان مهاجم با سرداران ساسانی میبینیم. در آنجا که سرداران مسلمان در پست شمردن اعراب اغراقی به خرج میدهند و ایشان را به هر صفت ناخوشایندی از جمله زنده به گور کردن کودکان متهم میکنند، تا در نهایت نتیجه بگیرند که نودینانِ مسلمان از ایشان متمایز هستند و برگزیدهی خداوند محسوب میشوند. همین گفتمان باعث شده تاریخ اعراب دوران پیش از اسلام «جاهلیت» خوانده شود. در حالی که اعراب هم مانند سایر تیرههای ایرانی یکی از اقوام ساکن در سپهر سیاسی و فرهنگی ایران زمین بودهاند و مانند سایر اقوام سامی ساکن این قلمرو برای خودشان فرهنگ و تمدن و تاریخی داشتهاند. به ویژه در قلمرو یمن که نویسا و صاحب تمدنی دیرپا بوده، و همواره بیش از نیمی از جمعیت شبه جزیره را هم در خود جای میداده، این فرض که جاهلیتی و فرومایگیای در کار بوده چندان درست نیست.
از این نمونهها بر میآید که از دیرباز خودخوارانگاری همچون ترفندی سیاسی برای برجسته نمودن خویشتن و در ضمن گسستن بند ناف هویت خویش از گذشتهای تاریخی رواج داشته است. آن مغولان که به یاسای چنگیزی مسلح بودند و آن اعراب که خود را از سنت مشرکانهی قدیمیشان جدا میشمردند، با خوار شمردن خویشتنِ قدیمیترشان مدعی برتری و برجستگی خویشتنِ دگردیسی یافتهی تازهشان بودهاند.
پس گفتمان خودخوارانگارانه به پستی و فرومایگی گذشتهی مردمی، و دگرگونی و استعلا و فراز رفتنشان به موقعیتی برتر تاکید میکند و از این رو خودانگارهای رایج و نه چندان ستایشگرانه از هویت جمعی را به شکلی اغراقآمیز مورد حمله قرار میدهد تا آن را یکسره نفی کند و هویتی نوساخته و خصوصیتر را جایگزین آن سازد. یعنی در دوران قدیم خودخوارانگاری ترفندی سیاسی بوده که نوآمدگان تاریخ و فاتحان برای خلاص شدن از شر خودانگارهی فروپایهی قدیمیشان به کار میگرفتهاند.
در دوران جدید اما، با شکلی نو از خودخوارانگاری سر و کار داریم که بیشتر به بیماریای همهگیر شباهت دارد تا ترفندی سیاسی. البته خواهم گفت که این نمونه از خودخوارانگاری و اصولا این شکل از صورتبندی خودانگاره امری سیاسی است و این بار هم در دسیسهای سیاسی ریشه دارد. با این همه چنین مینماید که این بار خودخوارانگاران خودشان در این دسیسه نقشی نداشته باشند و بهرهای از آن نصیبشان نشود.
آن خودخوارانگاری غریبی که امروز گریبان ایرانیان را گرفته، میتواند با این نشانههای رفتاری صورتبندی شود:
الف) خودخوارانگاران هویت جمعی خویش در مقام ایرانی را مورد حمله قرار میدهند. مشتقهایی دیگر از آن هم هستند که مسلمان بودن، شرقی بودن، خاورمیانهای بودن، یا مشابه اینها را در خود میگنجانند. اما اگر گفتمان مورد نظر تحلیل شود، میبینیم که منظور همان ایرانی بودن است و اغلب به صراحت با همین کلمه مورد اشاره قرار میگیرد.
ب) خودخوارانگار معتقد است یک دوقطبی بزرگ و سرنوشتساز وجود دارد که یک طرفش ایرانیها و طرف دیگرش غربیها نشستهاند و شکافی عبورناپذیر هم این دو را از هم جدا میکند. هرچه در این سوست پلید و پلشت و زشت و عقبمانده است و هرچه در آن سو میبینیم سراسر زیبا و خردمندانه و منظم و عادلانه است.
پ) خودخوارانگار به آن خودانگارهی ناخوشایند جمعیای که ترسیم کرده، یک حاشیهی جزئی اضافه میکند که آن هم به خودانگارهی شخصی خودش مربوط میشود. او از طرفی به خاطر زاده شدن و زیستن در این جامعهی عقبماندهی ایرانی احساس ناخوشایندی دارد که با شرمندگی و ستمدیدگی و جبر جغرافیایی و مشابه اینها صورتبندی میشود و در نهایت به طلبکار بودن فرد از تاریخ و جغرافیا و خداوند و قوانین طبیعی میانجامد. در ضمن خودخوارانگار معتقد است خودش به شکلی معجزهآمیز از روی این شکافی که بین ایران و غرب دهان گشوده، جهش کرده است. یعنی طوری دربارهی شرق و ایران و اسلام و شبیه اینها سخن میگوید که انگار خودش مسیحی ارتدوکسی است که هزاران سال بعد در ناف اروپا جهانیان را به افتخار زایش خویش نایل آورده است.
بنابراین خودخوارانگاری شیوهای بغرنج و تا حدودی ناسازگون برای ابراز وجودی اغراقآمیز است. خودخوارانگاران کمابیش همان کلیشهی «نابغهی تبعید شده در زمانهای ناسازگار» را بازتولید میکنند. همان تصویری تخیلی و موهومی را که در اواخر قرن نوزدهم در اروپا شکل گرفت و نسلی از هنرمندان و ادیبان رمانتیک را به خود مشغول داشت و زندگی بسیاریشان را با افسردگیهایی مصنوعی ضایع کرد و بعد هم دورهاش گذشت و به تاریخ فرهنگ پیوست. خودخوارانگاری در واقع شکلی بازسازی شده و سیاسی از همین کلیشهی رمانتیک دستمالی شده است که با سوز و گدازهای سطحینگرانه، خود-نابغه-پنداری نامستند و برچسبزنی اغراقآمیز بر تودهی مردم همراه است.
اگر خودخوارانگاری تنها تناسخی از یک کلیشهی بیمارگونهی قدیمی در فرهنگ اروپایی بود، میشد آن را نادیده گرفت. اما نکته در اینجاست که نهادهایی سیاسی و رسانههایی عمومی آشکارا با برنامهای از پیش تعیین شده در حال بازتولید و تبلیغ آن هستند. از این رو این احتمال را باید جدی گرفت که شاید در اینجا با اختلال شناختی چند تن روانرنجور سر و کار نداشته باشیم، و برنامهای سیاسی در کار باشد که هدفش ناامید کردنِ ایرانیان از ایرانی بودنشان است. برنامهای که وحدت تمدن ایرانی و پیوستگی منها با تاریخی دیرپا و جغرافیایی دوست داشتنی را خوش ندارد و برای ویران ساختن پیوندهای میان من و دیگری و خدشه وارد آوردن بر اتحاد تیرهها و زیرسیستمهای تمدن ایرانی طرحریزی شده است.
کافی است به محتوای گفتمان خودخوارانگارانه بنگریم تا دریابیم که به راستی با چنین برنامهای سر و کار داریم. برنامهای که توسط دولتهای منطقهای و قدرتهای بینالمللی بر مبنای منافع نمایان و روشن اقتصادی و سیاسی تدوین شده و مدتهاست که سرمشق عمومی گفتمان دربارهی ایران را بر میسازد. خودخوارانگاران در این بستر اجتماعی بلندگوهایی ناهشیار و کمعقل هستند که در حال تکثیر پارهگفتمانها و بیانیههای تبلیغاتی هستند که در نهایت نابودی خودشان و ریشهکنی تمدنشان را هدف گرفته است.
دم خروس منافع یاد شده تنها به خاطر دوقطبیِ ایرانی-غربی از زیر عبای گفتمان خودخوارانگارانه بیرون نزده است. عناصر دیگری هم در این گفتمان هست که طی دهههای گذشته از بس تکرار شده به امری بدیهی دگردیسی یافته است:
الف) در کل تاریخ دو جبههی شرق و غرب در برابر هم وجود داشتهاند که یکیاش ایرانی-اسلامی بوده و دیگریاش یونانی-رومی- مسیحی
ب) جبههی یونانی رومی خاستگاه فرهنگ، هنر، ادبیات، فلسفه، آزادی، فناوری، عدالت، قانونمداری و خلاصه همهی چیزهای خوب است.
پ) جبههی ایرانی یک تودهی درهم و برهمِ مهاجم، ویرانگر، نامتمدن و خشن را شکل میداده که در بیان علمی میتوان با برچسبهایی ساده خلاصهاش کرد: شیوهی تولید آسیاییِ برخاسته از برهوتی بومشناختی، استبداد شرقی ناشی از عقبماندگی ساخت سیاسی، و شاهانی مستبد و خونخوار مربوط به دوران ستمشاهی، با گروهی مردم عقبمانده، بدبخت، فقیر، غیرآزاد، مردسالار و خلاصه خیلی خیلی بد!
ت) ایرانیان امروزین گسستی فرهنگی و تمدنی را با گذشتهی تاریخیشان تجربه کردهاند که در قالب تقابل سنت و مدرنیته بیان میشود. سنت همان بخش عقبماندهی ایرانی است و مدرنیته همان ناحیهی شیک و زیبای غربی. در این معنا زیستجهان امروز ایرانیان امری تازهساز و نوپا و وارداتی است که از غرب وامگیری شده است.
این چهار گزاره که شالودهی معنایی گفتمان خودخوارانگارانه را بر میسازد، طی دهههای گذشته علاوه بر فرهنگ عمومی تولید شده در نهادهایی مثل هالیوود، حتا در قالبی آکادمیک و دانشگاهی رسوخ کرده و به تدریج پشتوانهای از متون فرمایشی و تحریفآمیز را هم برای خود پدید آورده است.
هرکس که اندکی تاریخ و جامعهشناسی خوانده باشد و یا با نگاهی باز و بیتعصب ایرانیان و بقیهی مردم دنیا را نگریسته باشد، به سادگی تشخیص خواهد داد که هر چهار گزارهی یاد شده به شکلی فاحش و نمایان نادرست هستند و چنان که در نوشتارهایم نشان دادهام، میشود به کمک یک روششناسی علمی و با تکیه بر انبوهی از دادهها و مدارک با قاطعیت نشان داده که همگیشان سراپا غلط هستند و در بستر بند و بستهایی سیاسی تولید و تکثیر شدهاند.
تا اینجای کار تکلیفمان با گفتمان خودخوارانگارانه روشن شد. در اینجا با گفتمانی سر و کار داریم که مبانی معنایی آشکار و نادرست، و سوگیری سیاسی نمایانی دارد و به روشنی میتوان نشان داد که توسط نهادها و قدرتهایی تولید و تکثیر شده است که منافعی را در ایران زمین دنبال میکنند و اقتدار و نیرومند بودن تمدن ایرانی و سربلند و ارجمند بودن ایرانیان مانعی بزرگ در راهشان محسوب میشود.
اما پرسشی که پس از وارسی این گفتمان برابرمان میایستد آن است که خودخوارانگاران چرا این گفتمان را تکثیر میکنند؟ یعنی ایرانیانی که در صورت چیرگی این حرفها و به نتیجه رسیدن آن برنامهها، قربانیان نگون بخت بازیای غارتگرانه خواهند بود، چرا خود به این گفتمان دامن میزنند؟ با در نظر داشتن ساختار معنایی گفتمان مورد نظرمان، میتوانیم به الگوی پخش شدناش در جامعه نیز بنگریم و ببینیم بلندگوهای تبلیغ کنندهاش چه کسانی هستند. از این اپیدمیولوژی خودخوارانگاری و تحلیل الگوهای سرایت این اختلال، چهار داده بر میآید:
الف) کسانی که با بیشترین شور و اشتیاق گفتمان خودخوارانگاری را تبلیغ میکنند برای خویشتن ارج و احترامی اغراقآمیز و نامتناسب با توانمندیها و داشتههایشان قایل هستند. یعنی اغلب کسانیاند که با تمدن مدرن تماسی سطحی پیدا کردهاند، و بی آن که نگاهی انتقادی داشته باشند محتوای گفتمان مورد نظرمان را بلعیده و جذب کرده و همان را بازپخش میکنند. مبلغان خودخوارانگاری معمولا از موقعیت اجتماعی خویش ناراضی هستند، اغلب تولید فرهنگی معنادار یا دستاورد ملموس اجتماعیای ندارند، و برای این که نبوغ و برگزیدگی خاص مورد ادعای خویش را به نوعی با این تهیای دستاورد و غیاب نشانههای خرد و هوشمندی آشتی دهند، گناه را به گردن موقعیتهای بیرونی و شرایط اجتماعی میاندازند. بدیهی است که در این میان گفتمانی ساخته و پرداختهتر از خودخوارانگاری ایرانی نخواهند یافت، که تمام رسانههای داخلی و خارجی برای تکثیرش بسیج شدهاند.
ب) تقریبا همهی مبلغان خودخوارانگاری ایرانیان، خود با صفاتی که ایرانیان را بدان متهم میکنند تزیین شدهاند. تقریبا هیچ یک تفکر انتقادی ندارند و نشانهاش قبول سادهلوحانه همان حرفهایی است که تبلیغ میکنند، و بسیاریشان با اختلالهای اخلاقیای مانند سودجویی و دروغگویی و مشابه اینها آلودهاند. صفتهایی مانند تنبلی و تنپروری، ناامیدی و سیاهبختی، جبرگرایی و انفعال، استبداد و ستمگری و زورگویی نیز در میان ایشان توزیعی بیش از میانگین جامعه دارد. یعنی خودخوارانگاران جامعه را به صفاتی متهم میکنند که بیشترین تراکماش در خودشان یافت میشود. بسیار به ندرت میتوان کسی را یافت که در برخورد با نظریهها و آرای کلان نگاهی انتقادی و عقلانی و روشمند داشته باشد، حساسیتی دربارهی راستگویی و رعایت مسائل اخلاقی داشته باشد، مولد و زاینده و خلاق باشد، و باز همین گفتمان را تولید کند. تولید کنندگان این گفتمان اغلب کسانی هستند که این ویژگیها را ندارند، اما ادعایش میکنند، و آن ویژگیها را دارند، اما انکارش میکنند.
پ) بسیاری از خودخوارانگاران (و البته نه همهشان و نه حتا اکثرشان) اصولا در داخل ایران زندگی نمیکنند. یعنی به هر دلیلی به کشوری دیگر کوچیدهاند و اغلب نارضایتی و سرخوردگیشان از ترک کشور و زیستن در شرایطی ناهموار با منزلتی فروپایه را با چنین گفتمانی توجیه میکنند. یعنی گویا ناچارند به خود بقبولانند که ایرانیان –لابد چون قدر قدوم مبارکشان را ندانستهاند- مردمی بدبخت و عقبمانده و پلید هستند و ایران هم جای ماندن نیست. به همین خاطر زیستن در همین کنج غربت و در همین شرایط نابسامان را باید پذیرفت و ارج نهاد. در میان انبوه مهاجران ایران به کشورهای دیگر –که خوشبختانه من در مقیاس چند هزار نفری بدانها دسترسی و با ایشان ارتباط دارم- آنهایی که فعال و نیرومند و موفق و کارساز هستند و در جامعهی میزبانشان به ارج و احترام و موقعیتی مناسب دست یافتهاند، دقیقا همانهایی هستند که به هویت ایرانیشان میبالند و این گفتمان دروغآمیز را با تردید و انتقاد واسازی میکنند و در برابر خودخوارانگاران ایستادگی نشان میدهند. در مقابل آنهایی که در جامعهی میزبانشان منزوی و گوشهگیر هستند و به خاطر کمبود توانمندیها یا نامنضبط بودن موقعیتی دندانگیر پیدا نکردهاند، بیشترین جد و جهد را در پخش و تبلیغ خودخوارانگاری نمایش میدهند.
ت) گذشته از لایههای مولد و مبلغ گفتمان خودخوارانگاری، انبوهی از مردم عادی را هم داریم که به این گفتمان پایبندی و وفاداری چندانی ندارند، اما آن را بازتولید میکنند. بخشیاش به خاطر نارضایتی عمومی – و به حقِ- مردم از وضعیت کشورشان است، و بخشی دیگرش به تخلیهی عادی هیجانهای منفی از راه غر زدن و نالیدن مربوط میشود. یعنی گذشته از آن کوشندگانی که عمر خود را وقف ترجمه و بازتولید و تکثیر گفتمان خودخوارانگارانه کردهاند، بدنهای از مخاطبان مشتاق و منعکس کنندگان را هم داریم که با سادهلوحی اما بدون نیتی بد در این بازی وارد شدهاند. اینان مردم عادی کوچه و خیابان هستند که این گفتمان برای توهین به ایشان طراحی شده است. همان کسانی که خودخوارانگاران ایشان را پست و فروپایه و عقبمانده میدانند. همان کسانی که به هیچ عنوان چنین نیستند، و نابخردی و سادهلوحیشان در همین حد است که حرفهایی از این دست را به چیزی نمیگیرند و غافل از پیامدهای سیاسیاش در آینده، ولنگارانه آن را بازتولید میکنند.
خودخوارانگاری آشکارا یک اختلال جامعهشناختی، یک اغتشاش فرهنگی، یک بیماری روانشناختی و یک نقص کالبدی است. یعنی قدرت و لذت و معنا و بقای دارندهاش را و اطرافیانش را کاهش میدهد. خودخوارانگار با بسنده کردن به افسانهای بیبنیاد تمدن و هویت و نهادهایی که بدان وابسته است را مورد حمله قرار میدهد، وضعیت نامطلوب و ناشایست خود را با عقایدی جبرانگارانه و نادرست توجیه میکند، و به دستافزاری برای نیروهای سیاسی مهاجم و غارتگر تبدیل میشود. در این معنا خودخوارانگاری در لایهی جامعه و فرهنگ به بیماریهای خودایمنی در سطح زیستی و روانی شباهتی دارد. به آلزایمری فرهنگی میماند که نادانی و کمسوادی و از دست رفتن حافظه و خرد را به دنبال دارد و به ام.اس میماند که عضلات تغییر و سازگاری را در تن اعضای جامعه فلج میسازد.
راهبرد: چاره کردن خودخوارانگاری و ریشهکنیاش کاری دشوار و پیچیده است. خودخوار انگاری از نظر تاریخی به خصوص در دههی ۱۳۴۰ همچون بازتابی از انقلاب سپید و مهاجرت بیرویه به شهرها شایع شد و پیامد یارگیری نیروهای سیاسی چپگرا از روستاییان تازهوارد به شهرها بود. این ماجرا تا انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ همچنان مدی روشنفکرانه و محدود در محفلهایی خاص بود، تا این که به یمن زیر و رو شدن طبقات اجتماعی در جریان انقلاب و همهگیر شدن نارضایتی اجتماعی، به هنجاری عمومی بدل شد. یعنی در اینجا با بیماریای مزمن سر و کار داریم که نیم قرن است تداوم یافته است.
به نظرم چهار راهبرد برای درمان خودخوارانگاری میتوان پیشنهاد کرد:
نخست: دانشافزایی. خودخوارانگاری از نادانی تکان دهنده و سطحینگری کودکانهای تغذیه میکند که با داروی خواندن و دانستن و فهمیدن درمان میشود. کسانی که معتقدند شهرنشینی، حقوق مدنی، احترام به زنان، اندیشهی عقلانی فلسفی و چیزهایی شبیه به اینها در ایران وجود نداشته و اخیرا از غرب وارد شده، کافی است قدری کتاب بخوانند تا به بیپایه بودن این شعارها آگاه شوند. به ویژه خواندن تاریخ و ادبیات در این راه بسیار گرهگشاست. به خصوص وقتی اصل متنها – و نه تفسیرهای گاه پرتحریف و سطحیشان- مطالعه شود. البته باید کتابهایی مرجع و معتبر را برای علاج این مرض پیشنهاد کرد، که توسط نسلهای قبلی خودخوارانگاران نوشته نشده باشد!
دوم: آموزاندنِ اندیشهی انتقادی و عقلانی. خودخوارانگاری در نوعی سادهلوحی و تفکر تقلیدگرا و نامنسجم ریشه دارد. این شیوه از نگاه به دنیا از ذهنهایی تراوش میکنند که تناقضهای درونی، دادههای ناسازگار، و پیامدهای مهیب شعارهای خودخوارانگارانه را تشخیص نمیدهند و درکی دربارهاش ندارند. باید پرسشگری منظم و نقد روشمند و عقلانی را آموزاند، تا انسجام از دست رفته به ذهنها باز گردد. اگر فرد یاد بگیرد دربارهی اعتبار حرفها کنکاش کند و از پشتوانهی ادعاها پرسش کند و نتیجهگیریهای سست را نقد کند، خودخوارانگاری خود به خود محو خواهد شد.
سوم: پرهیز از پنهانکاری و ترک تعارف هنگام اشاره به نقاط قوت تمدن ایرانی. جو غالب خودخوارانگاری چنان در روزگار ما شیک و مجلسی شده که همچون روشی عمومی برای جلب توجه و ابراز وجود روشنفکرانه کاربرد یافته است. قدری جسارت لازم است تا این هنجار اجتماعی معیوب و زیانبار درهم شکسته شود. یعنی ضرورت دارد سخنگویانی که وزن و اعتباری دارند و آگاهیای عمیقتر دربارهی خودشان و تمدنشان دارند، پیوند خویش را فرهنگ ایرانی را شجاعانه بیان کنند، از عناصر نیرومند و ارزشمند نهفته در آن – که فراوان و چشمگیر هم هست- سخن بگویند و بی آن که در تلهی خودستایی یا اغراق گرفتار آیند، آنچه که مستند و معقول و پذیرفتنی است را در هویت تاریخی خویش بازگو کنند و از آن دفاع کنند. زشتی این جذام شرمندگی و خطر این سرطان خودستایی فریبکارانه که زیر حجاب بیطرفی روشنفکرانه و نقدِ خویشتن پنهان شده، تنها زمانی آشکار میشود که خیره و مستقیم بدان بنگریم و دیگران را نیز به دیدناش و داوری کردن دربارهاش فرا بخوانیم.
چهارم: تمرینِ درست «بودن». مهمترین نقیضهی پیشداشتهای خودخوارانگارانه، آن است که با ارجمندی و قدرت و معنا و تندرستی و شادکامی منهای ایرانیِ توانمند و نخبه ناسازگار است. این لایهی نخبگان فکری که –با پالودن مدعیان دروغین عضویت در این طبقه- جمعیت چشمگیری هم دارند و در برابر درد خودخوارانگاری هم مصوناند، باید آنچه که هستند را به استواری و درستی نمایش دهند، بی آن که به ویروس همهگیر ریاکاری و خودنمایی مبتلا شوند. لمس بودنِ اصیل و بیحاشیه و تنومند و اثرگذارِ منهایی که عضو تمدن ایرانی هستند، بهترین پادزهر برای تبلیغهای پردامنهی خودخوارانگاران است. به همان ترتیبی که سرافراز بودن از حضور بزرگانی مشابه که در گذشتهی تاریخی این تمدن نقش آفریدهاند و آموختن از شیوهی بودنشان و فرا خواندنِ حضورشان به اکنون نیز چارهای برای برخی از دردهای برخاسته از این بیماری است.