خوف داعش
تهدید سیاست خشونت در ایران زمینِ امروز: از داعش تا غزه
مجلهی درفش، سال نخست، شمارهی اول، زمستان ۱۳۹۳.
خوف داعش
طی یکی دو ماه گذشته در لا به لای بازارِ اشباع شدهی خبرهایی که در بنگاههای خبرپراکنی گردش میکرد، خبری منتشر شد که در ابتدای کار افکار عمومی آن را چندان جدی قلمداد نکرد. خبر آن بود که گروهی مسلح به اسم داعش به شهر موصل و سایر شهرهای شمال عراق و جنوب سوریه حمله کرده است. کمی بعد، این جریان به سیلابی از اخبار وحشتناک و خوفانگیز بدل شد که به خصوص مردم ایران و کشورهای همسایه را سخت نگران ساخت.
گروهی که خود را دولت اسلامی عراق و شام (داعش) میخواندند، ابتدا، در 2003، شعبهای از القاعدهی عراق بودند. بعدتر این دسته در ستیزههای مخالفان با دولت بشار اسد حضوری مؤثر داشتند و در همین هنگامه هم به سال 2013 استقلال خود را از القاعده اعلام کردند و دعوی تاسیس دولت پیدا کردند. این گروه در تاریخ کوتاهشان از حمایت مالی و تسلیحاتی عربستان سعودی و آمریکا برخوردار بودهاند و ایدئولوژیشان مشتقی از هژمونی وهابی حاکم بر عربستان است. شعارشان بازگشت به اسلام ناب قدیم است و در این راه قرائتی خشن و غیرانسانی را در درون سنت سلفیها مراد میکنند. رهبرشان (ابوبکر بغدادی) مدعی است که دولتی مستقل را در عراق و شام تاسیس کرده است. سربازانش اغلب سیاهپوشاند و معمولا نقاب بر چهره دارند و به خاطر خشونت و خونریزی بیمهابا و رفتار غیرانسانیشان به سرعت مشهور شدهاند. تخمینها نشان میدهد که چهل درصد از نیروهای چند هزار نفریشان از کشورهای غربی به منطقه آمدهاند، و شمار زیادی از اعضایشان تحصیل کرده و دنیا دیده هستند. چنان که خود ابوبکر بغدادی فارغالتحصیل حقوق از دانشگاه بغداد است و پسربچهای هفت هشت ساله که چند روز پیش فیلمش همراه پدرِ مجاهدش در رسانههای عمومی پخش شد و سر بریدهی قربانی نگونبختی را در دست داشت، انگار در استرالیا پرورده شده است.
پیروان داعش در زمانی بسیار کوتاه شهرهای بسیاری را مورد حمله قرار داده و تسخیر کردهاند، و تقریبا هر جنایتی را که بتوان تصور کرد انجام دادهاند. آنها اسیران را به طور دست جمعی به جوخهی اعدام سپردهاند، مردان و زنان و کودکان غیرنظامی را زنده به گور کردهاند، اموال مردم را به اسم جهاد غارت کردهاند، زنان را به بردگی گرفتهاند و شکنجه و تجاوز و آدمکشی در قلمروشان امری عادی محسوب میشود. رفتار این جهادیون تازه به میدان آمده یادآورِ کردار قبایل وحشی و بدویایست که چند قرن پیش در همان منطقه به همان شهرها تاختند و در مردم صلحجوی منطقه وحشتی بزرگ برانگیختند.
فهمِ داعش و دستیابی به دارویی برای دفع داعش امروز ضرورتی برای همهی ماست. به خصوص در این روزها که این گروه به چهل کیلومتری مرز ایران رسیده و خوابِ آرامِ دلخوش کنندگان به مرزهای نوبنیاد را نیز آشفته ساخته است. داعش تنها یک جریان تروریستی یا یک جنبش بنیادگرای خشن و ضدانسانی نیست، بلکه حلقهای از یک زنجیرهی بزرگتر از جریانهای سیاسی و اجتماعی است که سراسر قلمرو ایران زمین را در خود غرقه ساخته است. یک روز بلشویکهای سرخی بودند که مردم باکو را کشتار میکردند و پانترکهایی که ارمنیان و آسوریان آناتولی را قتلعام میکردند، و حالا طالبان و القاعده در مرزهای غربی این اقلیم هستند و داعش در مرزهای شرقی. قرن خونینی که بر مردمِ ساکن در این پاره خاک از گیتی گذشته، ضرورتِ بازاندیشی دربارهی مفهومِ بودن بر این پاره از خاک را گوشزدمان میکند. ضرورتی که اگر دریافته نشود، در هر نسل شاهد ظهور داعشی تازه خواهیم بود. چندان که قرنی است نسلهای پیاپی چنین بلایی را با دیدگانی هراسان و خوابآلود نظاره کردهاند.
ضرورتِ فهمِ ایران زمین
ایران زمین حقیقتی تاریخی است. دشوار است در تاریخ و جغرافیای گیتی بگردیم و حقیقتی عینیتر از ایران زمین پیدا کنیم. منظور از عینیتِ این حقیقت، البته فراروندگی و تقدس و منسوب ساختن امری متافیزیکی بدان نیست. تنها عینیتی خارجی و مستقر بر زمینِ سخت شواهد علمی را منظور دارم که روشن و شفاف و دقیق و معلوم باشد و با اسناد تاریخی و شواهد عقلانی و نمودهای رسیدگیپذیر بتوان «وجود داشتن»اش را در جهان خارج نشان داد. ایران زمین قلمروی جغرافیایی است که در میان آبها و کوهها محصور است. پهنهای گسترده در فاصلهی هندوکش تا مدیترانه از یک سو، و گسترهای که از خلیج پارس و ادامهاش تا بابالمندب در جنوب، تا دریاچهی مازندران و دریای خوارزم و دریای سیاه در شمال کشیده شده است. این قلمرو جغرافیایی را از آن رو میتوان با یک اسم خطاب کرد، که مردم ساکن در آن برای پنج هزاره شبکهای درهم تنیده از روابط اقتصادی و فرهنگی و سیاسی را با هم تجربه کردهاند، و از دو و نیم هزاره قبل تا به امروز، مدام در جزر و مدهایی سیاسی تاسیس و فروپاشی دولتهایی را شاهد بودهاند که برای سه تا پنج قرن سراسر این قلمرو را متحد میساخته، و بعد (معمولا زیر فشار حملهی خارجی) تباه و نابود میشدهاند.
ایران زمین یک حوزهی جغرافیایی است که از دیرباز هویت سیاسی و فرهنگی خاصی را برای ساکنانش فراهم آورده است. برای قرنهایی طولانی است که مردم این منطقه نوروز را جشن میگیرند، منظومهای از ادیانی یکتاپرست را روادارانه قبول دارند، زبان ادبی و فرهنگی مشترکی (در هزارهی قبل، پارسی) را به کار میگیرند، و در برابر هجومهای خارجی در حضور یا غیاب دولتهای متمرکز و فراگیر- همچون نظامی یکپارچه عمل میکنند. ایران زمین همان واقعیتِ مگویی است که مثل تابویی بر گفتمان سیاسی مدرن سنگینی میکند. واقعیتی که باید با اشارههایی خنثا مثل خاورمیانه بدان اشاره کرد. اشارههایی اروپامدارانه، نوساخته، و عاری از ارجاع به هویت تاریخی مردمی که در این قطعه از زمین میزیستهاند.
جهان امروز جغرافیایی است که در میان بیش از صد دولت-ملت تقسیم شده است. دولت-ملتهایی که پارهای از جغرافیا را در اختیار دارند، اما پیشینهی تاریخی بیشترشان از دو سه قرن فراتر نمیرود. در این دنیایی که از حدود صد و پنجاه دولت- ملتِ آن، نزدیک صد و چهلتایشان از دوران نادر شاه به بعد زاده شدهاند، فهمِ ایران زمین دشوار شده است. چرا که در اینجا با ملتی روبرو هستیم که عمری بسیار دراز را با دولت یا بی دولت سپری کرده است، عمری که باید با مقیاس هزاره شمرده شود، و نه دهه یا قرن.
کشورِ ایران امروزین، که بازماندهی تراشیده و تجزیه شدهی این حقیقت تاریخی-جغرافیایی است، با پیشینهی صد و پنجاه سالهاش حقیقت و عینیتی کمتر از ایران زمین دارد، و سایر خرده کشورهای احداث شده در این قلمرو تمدنی نیز چنین وضعیتی دارند. امروز فهم ایران زمین دشوار شده، چرا که وحدت سیاسی ایران زمین به خاطرهی دوردستی میماند که یک و نیم قرن از آن گذشته است، و خزانههای دانایی ما و منابع و مراجع خردِ سیاسی ما، به سرزمینهایی منتقل شده که پیشینهی ملیشان از همین حدود فراتر نمیرود. دیرزمانی است که ما با ذرهبینی تیره و تار مشغول بررسی غولی بزرگ و بیمار هستیم که ابعاد و شکل و شمایل و دردش در چنین پنجرههای تنگی نمیگنجد.
هرچند امروز ایران زمین به عنوان یک سیستم جغرافیایی تاریخی عینی و ملموس نمود خود را از دست داده و هویت فرهنگی و سیاسیاش رنگ باخته، اما هنوز فهم بسیاری از رخدادهایی که در این حریم رخ میدهد، بیتوجه به پیشینه و معنای آن ممکن نیست. دورانی که ما ساکنان ایران زمین در آن زندگی میکنیم، از اواخر دههی 1350 خورشیدی تا به امروز، با جنگ و انقلاب و شورش و درگیریهای قومی و دینی آلوده بوده و تاریخ نسل ما را به خون آغشته است. فهم اختلالی که این آشوب و خشونت پردامنه را در این جغرافیای (به لحاظ تاریخی) امن و آرام پدید آورده، تنها زمانی ممکن میشود که ظرف زمانی و مکانی نگاهمان را به کل این جغرافیا بسط دهیم و امتدادش را در درازنای کل این تاریخ امتداد بخشیم. آنگاه جریانهایی مثل القاعده، داعش، و مشابه آنها فهمیدنی خواهند شد و تنها در آن هنگام است که راهبردهای حل این چالشها از حالت دارویی موضعی و بیرمق گذر خواهد کرد و درمانی ریشهای را ممکن خواهد ساخت.
ظهور خشونت انقلابی در قرن بیستم
قرن بیستم به لحاظ شمار انسانهایی که به دست انسانهای دیگر کشته شدند، بینظیر بوده است. قرن بیستم را چنان که بین مورخان مرسوم است، باید بسته به اولویت دادن به متغیرهای سیاسی یا نظامی از حدود 1890 یا 1914 میلادی آغاز کرد، و تا حملهی 11 سپتامبر امتدادش داد، که این آخری بنا به توافق صاحبنظران رخدادِ آغازگرِ قرن بیست و یکم است.
قرن بیستم در این معنی دو جنگ جهانی وحشتناک، زنجیرهای از جنگهای محلی اما به همان اندازه خونین و مهیب، و مجموعهای خونین از انقلابها و درگیریهای قومی و دینی و نژادی را در خود جای میدهد. در جنگ جهانی اول و دوم تلفات انسانی سپاههای درگیر در جنگ به ارقام باور نکردنی 40-60٪ سربازان میرسید و در جریان پیروزی و تثبیت دولتهای خودکامهی کمونیست بر چین و کامبوج رقمِ به همین ترتیب تکان دهندهی 10-30٪ کل جمعیت این کشورها طی سه سال تا سه دهه به دست انقلابیونِ بلشویک-مائوئیست-خمر سرخ کشتار شدند.
دولتمردان ایران زمین در قرن بیستم تلاشی جانکاه به عمل آوردند تا در جنگها و درگیریهایی که جهان را در خود غرقه میساخت وارد نشوند و از آن لطمه نبینند. اما با این وجود این قلمرو در سراسر این قرن گرانیگاهی برای تولید تنش باقی ماند و هم آخرین انقلاب کلاسیک تاریخ مدرن در این سرزمین رخ داد و هم آخرین جنگ کلاسیک تاریخ، که در ضمن یکی از طولانیترین و پرتلفاتترین جنگهای منظم قرن بیستم هم بود. ایران زمین در سراسر این دوران در وضعیت تجزیهی سیاسی بوده و قلمروش بین پنج تا دوازده کشور تقسیم میشد. تنها بخشِ آن که در این مدت مستعمره نشد و اشغال بیگانگان در آن دوام نیافت، به اصطلاح قدما دلِ ایرانشهر بود که همین کشور ایرانِ امروزین ما باشد، و در همین جا بود که آخرین انقلاب و جنگ کلاسیک رخ نمود.
یکی از نشانههای قرن بیستم، که به جنگها و خونریزیهای یاد شده دامن زد و ماشهی آغازِ بسیاری از آنها را کشید، ظهور ایدئولوژیهای ستیزهجوی جهانشمول بود. از همان ابتدای قرن بیستم، ایدئولوژیهای سیاسی بانفوذی در اروپا شکل گرفتند که به شکلی تحکمآمیز انسانِ آرمانی مدرن را تعریف میکردند. بر مبنای این صورتبندیهای تازه از غایتِ مطلوبِ انسانِ نو، جنبشهایی اجتماعی شکل گرفت که هدفشان به کرسی نشاندنِ این آرمان، حتا به زور بود. پیشاهنگ این جریان، و نیروی تعیین کننده در صورتبندی نظری این شکل تازه و خشن از «پیشرفت»، مارکس بود و به این ترتیب تقریبا همهی جریانهایی که بعد از آن در سراسر قرن بیستم خواهانِ تغییر سریع و شتابزده و زورمندانهی جهان بودند، یا مستقیما مارکسیست بودند و یا (مثل جنبش فاشیسم یا بنیادگرایی اسلامی نو) از پیروان وی تاثیر پذیرفته بودند.
آنچه که جنبشهای مارکسیستی آغاز قرن بیستم را نیرومند و محبوب و بانفوذ میساخت، شور انقلابیشان بود و وعدهی دستیابی سریع به بهشتی دلپذیر و البته دعوی سخن گفتن از زبان ستمدیدگان و فرودستان. اینها البته با ساختاری شبهدینی از ایمان به پیروزی نیروهای نیک (خلق، پرولتاریا، ستمدیدگان، استعمار شدگان، و…) تقویت میشد، به خصوص که با شیوههایی مدرن و کارآمد از سازماندهی و سلسله مراتب دیوانسالارانهی مدرن سامان مییافت و رسانههای عمومی را بسیج میکرد و قدرتی سیاسی را به جریان میانداخت.
جنبشهای انقلابی قرن بیستم و دولتهایی که در ادامهشان تاسیس شدند، دربارهی کاربرد خشونت موضعی شفاف و روشن داشتند و معمولا نه تنها آن را میپذیرفتند و ترویج میکردند، که گاه به تقدیس آن نیز میپرداختند و خشونتورزی را بخشی ضروری و لازم از ترقی و پیشرفتِ تاریخ در نظر میگرفتند. این ترکیبِ جادویی از سه عاملِ سازماندهی نیروی انسانی با ایدئولوژی آرمانگرای خشونتطلب به علاوهی موضعِ هواداری از ستمدیدگان، بعد از جنگ جهانی دوم از درون غلاف اروپاییاش یکسره بیرون آمد و بدنهی جنبشهای انقلابی جهان سوم را شکل داد. جنبشهایی از سویی استعمارزدایی را ممکن ساختند و به سیطرهی سیاسی و نظامی غرب در مستعمرهها پایان دادند، و از سوی دیگر (معمولا) نظامهای سیاسی سرکوبگر و خودکامهای را به جای ایشان بر مصدر قدرت نشاندند.
واکنش ایرانی
تجربهی زیستهی مردم ایران زمین در قرن بیستم هم در تاریخ این قلمرو یگانه و بینظیر بود، و هم در سطح جهانی و در دوران خودش از بقیهی سرزمینها و تمدنها فاصله داشت. مردم ایران زمین در قرن بیستم همچنان خود را وارث تمدنی باستانی و بزرگ میدانستند که معمولا با قالبی اسلامی-ایرانی صورتبندی میشد. این مردم در قرن بیستم به طور مستقیم در جنگها و کشمکشهای قدرتهای بزرگ شرکت نکردند، اما به اندازهی این کشورها و گاه بیش از بسیاری از ایشان، تلفات دادند و با بحرانهای ناشی از قحطی و ستم نیروهای اشغالگر دست به گریبان شدند. به جز دل ایرانشهر که به شکلی معجزهآسا در میانهی این توفان استقلال سیاسی خود را حفظ کرد، دورادور ایرانشهر به دست نیروهای استعمارگر غربی و شرقی اشغال شد و جمعیت آن به شکلی قانونمدار و شیک (در نیمهی جنوبی: عراق و هند شمالی و پاکستان به دست انگلستان) یا خشن و وحشیگرانه و عریان (در نیمهی شمالی: قفقاز و آسیای میانه و افغانستان با سرنیزهی روس) سرکوب شدند و کشتارهایی پیاپی را از سر گذراندند.
خشونتی که در این دههها بر مردم ایران زمین عارض شده بود، معمولا زیر فشار نیروهای خارجی شکل میگرفت. در شمال، کشتار مردم باکو و تفلیس تنها با پشتیبانی ارتش سرخ از بلشویکهای قفقازی ممکن گشت، و در جنوب قحطیای که طی جنگ جهانی اول ایران را به گورستانی تبدیل کرد، بدون مدیریت نظامی انگلیسیان بروز نمیکرد. آنجایی هم که نیروهای بومی و محلی دستاندرکار کشتار مردمان میشدند، تاثیر ایدئولوژیهای نوآمده مشهود بود. چه در نسلکشی ارمنیان و آشوریان و بعدتر کردها در ترکیه، و چه در جنگ تحمیلی و کشتار مقدماتی قبایل کرد و ایرانی در شمال عراق، بعید بود در غیاب ایدئولوژیهای مدرنِ نوظهور و تمامیت طلبی مثل کمالیسم و بعث، کشتارهایی با این دامنه و شدت را شاهد باشیم.
در ابتدای کار، ایدئولوژیهایی که کشتنِ مردم غیرنظامی را مجاز میشمرد، آشکارا ماهیتی وارداتی و غیربومی داشت. شعارها در نیمهی نخست قرن بیستم یکسره سوسیالیستی بود و چه کمالیستهای پانترک و چه بعثیهای پانعرب و حتا صهیونیستهای فلسطینی، از دریچهی شکلی شرقی شده از مارکسیسم بود که به جهان مینگریستند و حرکت خود را نیز به صورت متحدِ اردوی شوروی در برابر امپریالیسم غرب آغاز کردند. بسیاری از آنها بعدتر از خشونت خود کاستند و شکلی دموکراتیک را پذیرفتند و به همین تناسب از قطب خاوری به مرجع باختری تغییر جهت دادند و مثل ترکیه کم کم در جریان جنگ سرد به اردوی غرب پیوستند.
در نیمهی دوم قرن بیستم، و به خصوص در ربع آخر این قرن، همگام با افول قدرت شوروی ترکیبی بومی از اسلامگرایی و شعارهای چپگرایانه بود که میدان را به دست گرفت و جایگزین ایدئولوژیهای قدیمیتر شد. ایران در این میان به صورت یک کانون صورتبندی نظری نقش ایفا کرد و به این ترتیب واپسین انقلاب کلاسیک تاریخ با پشتوانهی دستگاهی نظری به پیروزی رسید که هرچند از گفتمان چپگرایانه پیروی میکرد و سازماندهی و ساخت مدیریتی کاملا مدرنی داشت، اما شعارهایی مذهبی و محتوایی دینی و سنتگرا را در بطن خود حمل میکرد.
گفتمان ستیزهجویانهی مشابهی به زودی در سایر بخشهای ایران زمین نیز نمایان شد و از آنجا به کشورهای دورتر نیز نشت کرد. در قیل و قال درگیریهای جنگ سرد، اردوگاه غربی به این جمعبندی رسیده بود که این جریان نوی انقلابی با وجود گرایشهای ضدمدرناش، دقیقا به خاطر همین بنیادگرایی مذهبیاش، متحدی ارزشمند و زورمند در برابر خطر توسعهی کمونیسم محسوب میشود. از این رو اتحادی شکننده میان غرب و این جریانها شکل گرفت. اتحادی که در ضمن با تمایلی برای مهار این جریانها و جلوگیری از قدرتمند شدنشان نیز همراه بود. به این ترتیب بود که اردوگاه غرب به مجاهدان افغانستان یاریهای ارزشمندی رساند و نقض برخی از قوانین بینالمللی و شعارهای غربستیزانهی ایرانیان در جریان جنگ تحمیلی را نادیده انگاشت. زیرا که اردوگاه شوروی به شکلی علنی با عراق متحد شده بود تا جلوی توسعهی جریان اسلامگرای ایرانی در منطقه را سد کند، و این البته ضرورتی بود که از حضور نظامی روسها در افغانستان ناشی میشد.
محاسبهی غربیان درست از آب در آمد و موج تازهی اسلامگرایی یکی از عواملی بود که فروپاشی اردوگاه شوروی را رقم زد. افغانستان به زخمی خونین در پهلوی هیولای گرسنهی شمالی بدل شد و مردمی که نوادهی سرکوب شده، ایرانزدوده، روسشده، و مطیعِ ایرانیانِ آزاد و سرافرازِ دو سه نسل پیش بودند، بلافاصله بعد از شل شدن چنگال کرملین زنجیرهای از دولتهای کوچک خودمختار را در جنوب امپراتوری سرخ بنا نهادند. دولتهای کوچک و بیریشهای که توسط همان رهبران بلشویک قدیمی با همان شیوهی مستبدانه اداره میشدند، با این تفاوت که از کمونیسم به قومگرایی در غلتیده بودند و به عنوان ایدئولوژی جایگزین، نیم نگاهی به بنیادگرایی اسلامی هم داشتند.
فروپاشی شوروی و انحطاط اردوی کمونیسم که اولویت اول غرب در سالهای جنگ سرد بود، به پیامدی نامنتظره منتهی شد، و آن هم تبدیل خاورمیانه به منطقهای آشوبزده و آشفته بود که از سویی نسخههای رنگارنگی از بنیادگرایی ستیزهجوی اسلامگرا را بازتولید میکرد، و از سوی دیگر خشونت را تا درون شهرهای مرفه اروپایی و آمریکایی صادر میکرد. به این ترتیب دیگری تازهی غرب، یعنی آن دشمن مهیبی که قرار بود جایگزین شوروی خطرناک باشد، بنیادگرایی اسلامی قلمداد شد.
در بیست سال گذشته کلکسیونی کامل از سازمانهای نظامی کوچک و بسیار خشن در اقلیم ایران زمین زاده و پرورده شدهاند. طالبان، القاعده و داعش تنها نمونههایی از آنها هستند. برخی دیگر هستند که به قدرت دست یافتند و به صورت شاخهای نظامی یا امنیتی از دولتی مستقر دگردیسی یافتند. چنان که در دولتهای بعثی سوریه و عراق یا دولت صهیونیستی اسرائیل رخ داد.
در نگاه نخست، سازمانهای سرکش و مبارزهجوی اسلامگرایی که نامشان این همه در رسانهها تکرار میشود، ناتوان و سست و شکننده به نظر میرسند. طالبان در کل و در اوج موفقیتش موفق به بسیج چند ده هزار نفر سرباز شد، و داعش که جدیدترین مسافر این کاروان است، بین پنج تا ده هزار نفر نیرو دارد. به ظاهر ریشهکن کردنِ چنین سازمانهایی باید کار سادهای باشد. آن هم توسط ابرقدرتی مثل آمریکا که حضور نظامیاش در منطقه چند ده هزار سرباز را در بر میگیرد، و یا حتا توسط دولتهای مستقر در این اقلیم، که گاه مثل ایران توانِ بسیج ارتشهایی چند صد هزار نفره را دارند.
با این وجود تجربهی دو دههی اخیر نشان داده که این سازمانها بسیار دشوار سرکوب میشوند. دلیل کامیابی آنها، منتشر بودنِ الگوی مدیریت، ریشهدار بودنشان در میان جمعیتهای محلی، و محبوبیت شعارهای دینیشان نزد بخشی از مردم منطقه است. اعضای این سازمانها معمولا جوان هستند و در فضایی مدرن پرورش یافتهاند. یعنی هرچند ممکن است مانند انقلابیون نسل قبلشان ارزشهای مدرن غربی را مردود بدانند، اما دانسته یا نادانسته تا گلو در پیکربندی (یا به قول هایدگر: گِشتِل) تکنولوژیک مدرن از جهان فرو رفتهاند. به همین دلیل هم به رسانههای مجازی دسترسی دارند، تصاحب و استفاده از سلاحهای مدرن را خوش میدارند، و راه مشارکت در بازارهای جهانی را خوب بلدند، چه مثل طالبان تجارت هروئین باشد و چه مثل داعش صدور نفت به خارج و برپا کردن بازارهای کنیزفروشی در داخل.
خشونت و سیاستِ نفرت
آنچه که مایهی اشتراک اعضای داعش و القاعده با بلشویکهای ابتدای قرن میشود، نفرتی است که انسانِ عینی و موجود دارند. هردوی این جریانها به تعریف شکلی آرمانگرایانه از انسان وابستهاند. تعریفی که ساخت و گفتمانی مدرن دارد. هرچند ممکن است مثل بنیادگرایان دینی با ارجاع به عناصر دینی سنتگرا همراه باشد، یا مثل ایدئولوژیهای قومگرای پانترکی و پانعربی (و در کل سایر پانها) با آویختن به افسانههایی شبهتاریخی مشروعیت یابد.
طالبان، القاعده و داعش در طلبِ شکلی خاص از انسانِ مسخ شده توسط دینی سادهانگارانه هستند. ایشان نسخهای سادهلوحانه، و (از نظر تفسیر متون مقدس) عامیانه و سطحی را پیش رو دارند و بر مبنای آن نوع خاصی از انسان را میخواهند و میپسندند. انسانی که بندهی خاکسار خداوند، و در غیاب مداخلهی مستقیم او، مطیع مطلقِ نمایندگان او باشد، که همانا رهبران داعش، یا طالبان یا القاعده یا هر نظام مشابه دیگر هستند. هر جور انسان دیگری، و هر نوع «من»ِ خودمختارِ خودبنیادی تهدیدی برای این شکل از خاکساری و اطاعت به حساب میآید، و باید نابود شود. هر منای که خارج از این قالب ناممکن حضوری داشته باشد، آماج نفرت است و اعمال خشونت بر او مشروع و مجاز پنداشته میشود.
بلشویکها هم در دهههای آغازین قرن همین دعوی را داشتند، و فاشیستها نیز همچنین. بلشویکها هم انسان طراز نو را طلب میکردند که همچون چرخ دندهای در ماشین بزرگ تاریخ عمل کند، به همان شکلی که قرار است بندهی مطیع خداوند در دستگاه کائنات مثل ذرهای ناچیز نمود یابد. این انسان طراز نو باید مطیع مطلقِ قوانین تاریخی باشد، و در غیابِ تجلی عینی این قوانین تاریخی، نمایندگان و کارگزاران و خدمتگزاران این سیر ترقی تاریخی، یعنی حزب کمونیست است که اطاعتی همه جانبه را از این انسان نوین طلب میکند. گفتمان بلشویکها با داعش و طالبان چندان نزدیک است که گاه کافی است کلیدواژههایی را با هم جایگزین کنیم، تا از یکی دیگری را استخراج نماییم: قوانین علمی تاریخ را با مشیت الاهی، پیشوای خردمند و خطاناپذیر را با خلیفهی خداوند بر زمین، و قوانین حزب کمونیست را با اخلاق زاهدانهی جماعت اسلامی. این توازی تصادفی و سطحی نیست، بلکه به زیرساختی عمیق و مشترک دلالت میکند که بنمایهی جریانهای انقلابی ضددموکراتیک در قرن بیستم بوده است. جریانهایی که مدرنیته را نابسنده و منحط میدانستهاند، با شوری هزارهگرایانه فرا رسیدن عصری نو را صلا میدادند، خود را صدای محرومین و ناتوانان و ستمدیدگان قلمداد میکردند، و تصویری آرمانی از جورِ خاصی از انسان نو را در برابر اتباع خود میآویختند: انسانی عاری از منیت و خودخواهی، که در ضمن مطیع و تابع و خاکسار نیز هست. انسانی فاقد خودمختاری و خودمداری، و تهی از خلاقیتی شخصی برای دگرگون ساختن هستی. چرا که تغییر هستی وظیفهایست که بر دوش سازمانی مثل حزب یا ارتش داعش نهاده شده، و از گُردهی «من»ها دریغ شده است.
نفرت از انسان جانمایهی مشترک هیجانهایی است که چنین جریانهایی بر میانگیزند. انسانی که به شکلی عینی در گوشت و خون در برابر ماست، از دید این جریانها منحط و تباه و آلوده است. باید این انسان سرکش و گناهکار از میان برود، آسیب ببیند، و تنبیه شود تا از دل آن انسانی نو قالب بخورد و قواعد اطاعت را بیاموزد. از این روست که کشتنِ آدمیان در این دستگاههای اخلاقی-سیاسی نه تنها ناپسند نیست، که گاه فریضهای پنداشته میشود. در این معنی خشونت نیروی اصلی پیشبرندهی سازمانهایی از این دست است. سازمانهایی که با برانگیختن، تشدید کردن، به جریان انداختن و مدیریت خشونت شکل میگیرند و کار میکنند. سازمانهایی که اشتیاقی سیریناپذیر برای تاسیس دولتی مستقر و خودکامه دارند، و وقتی چنین کنند هم کاشت و داشت و برداشت خشونت را همچنان ادامه میدهند. معمولا قربانی این خشونت اتباع خودِ این کشورها هستند، و تنها در مشتقی ناسیونالیستی از این جریانِ انقلابی بازسازی گیتی، یعنی فاشیسم است که دیگریهای آماج خشونت به بیرون از مرزها منتقل میشوند. در حالت اخیر جنگ میان دولت-ملتها حاصلِ به قدرت رسیدنِ این رده از سازمانهاست، و به همین دلیل هم دولتهای فاشیست عمری کوتاه دارند. دولتهایی که بر اساس نسخهی بینالمللیِ بنیادگرایی دینی یا نسخهی اینجهانیاش (بلشویسم، مائوئیسم و…) احداث شدهاند، دوام و پایداری بیشتری دارند. چون خشونت را در درون خود به گردش در میآورند و اتباع خویش را قربانی میکنند.
غیابِ دولت فراگیر و بحران دایمی مشروعیت
ایران زمین حقیقتی تاریخی است که در جغرافیایی ملموس و عینی و مشخص تجلی یافته است. اما کشورهای نوبنیادِ مدرنی که در ایران زمین تاسیس شدهاند چنین حقیقتی و چنین عینیتی ندارند. کشوری به نام سوریه بدون مداخلهی استعمارگران فرانسوی تاسیس نمیشد، و بدون توافقنامهی میان امپراتوری بریتانیا و شریف مکه، کشوری به نام عربستان سعودی نمیداشتیم. کافی است تاریخ کشورهای مستقر بر ایران زمینِ امروز را مرور کنیم تا به اشغالی نظامی و کشتاری سلطهگرانه در شمال یا قراردادی استعماری و مکری سیاسی در جنوب برسیم. تنها در دل ایرانشهر، یعنی در کشور ایران امروز است که استقلالی نیمبند به شکلی معجزهآسا در این هیاهو دوام آورد و همان هم امروز تنها کورسوی امید برای رهایی از نفرینِ تاریخ معاصر ما محسوب میشود.
مردمی که در صد و پنجاه سال گذشته در قلمرو ایران زمین زیستهاند، پنج شش نسل از قربانیان این تجزیهی تحمیلی هستند. قربانیانی که در این فاصله به کشورهایی نوساخته پرتاب شدهاند، از هویت تاریخی مشترک خویش محروم ماندهاند، به هویتی نوساخته، رقیق، خودبزرگبین و در عین حال بیمایه، و صد البته مدرن دلخوش شدهاند، و با زنجیرهای از دولتمردان فاسد و خودکامه و بحرانهای اجتماعی و سیاسی پیاپی دست به گریبان بودهاند.
این که داعش و طالبان و القاعده و سایر جریانهای افراطی منطقه غرب و مدرنیته را در شعارهایشان هدف میگیرند، گذشته از گرایشهای دینی و مذهبیشان، کارکرد سیاسی هم دارد. مردم ایران زمین نسلهاست که با فقر و جنگ و کشمکش و ناخرسندی دست به گریباناند، و حقیقت تاریخی آن است که آغازگر این چرخهی دلآشوب مداخلهی «فرنگیهای مدرن» بوده است. همانهایی که روی هم رفته با لقبِ مبهمِ «غرب» مورد اشاره قرار میگیرند، بی توجه به این که نفوذشان بیشتر شمالی جنوبی بوده و نیروی زمینی روسها و نیروی دریایی انگلیسها یعنی کشورهایی در حاشیهی اروپا را شامل میشده، تا این که به غرب به معنای جغرافیایی یا اروپایی کلمه مربوط باشد.
جریانهای بنیادگرای ستیزهجو همواره در درون ایران زمین توسعه یافتهاند و قربانیان خود را از میان همین مردم گرفتهاند. شمار اروپاییان و آمریکاییهایی که «در غرب» به دست القاعده و مشتقاتش کشته شدند، هیچ قابل مقایسه با آوارگان و کشتگان و آسیبدیدگان این گروهها در منطقهی خاور میانه نیست. خشونتی که این گروههای بنیادگرا میزایند و میپرورند، به درون این سرزمین جاری میشود. چون درست مانند بلشویکهای نسل پیش، اینها جریانهایی هستند که خشونتزایی را با هدفِ زادن و مستقر ساختنِ قدرت سیاسی طلب میکنند.
جریانهای افراطی از این دست در تمام سرزمینهای و همهی دورانهای تاریخی وجود داشتهاند. جریانهایی که انسان آرمانی تخت و سطحی و سادهلوحانهای را در جهانی تخت و سطحی و سادهلوحانه تصویر میکنند. جریانهایی که حاضرند انسانهای زنده و واقعی را نابود کنند، تا آن انسانهای موهوم دلخواه پا به عرصهی وجود بگذارند. در شرایط عادی، یعنی در زمینهای که دولتی قانونمند و مقتدر و جامعهای مدنی حضور داشته باشد، چنین جریانهایی یا به گروههای تبهکار کوچک بدل میشوند و یا در قالب شورشهای دینی کمدامنه میآیند و میگذرند و نابود میشوند.
اما اگر دولتی مستقر وجود نداشته باشد، اگر هویتی سامان یافته و کارآمد در اختیار مردم نباشد، و اگر قدرت چندان منحط و مخدوش باشد که بروز یا غیاب خشونت در آن به چشم نیاید، در این شرایط است که گروههایی از این دست بسط مییابند و فراگیر میشوند و به نیرویی سیاسی بدل میگردند. در غیابِ توافقی مدنی و جمعی دربارهی انسان آرمانی معقول و روادارانه و پیچیده است که تصویرهای افراطی از ابرانسانهای تکبعدی محبوبیت مییابد. در دامن جهل است که سیاستِ خشونت، با جاهلیت مرگبارش زاییده میشود.
ایران زمین در یک و نیم قرن گذشته روندی را طی کرده که به فروپاشی نهادهای سیاسی، تجزیهی سیاسی ایران زمین، و مخدوش شدنِ تصویر سنتی از انسان آرمانی منتهی شده است. فشار نظامی و سیاسی قدرتهای بیگانه در این مدت چندان خُرد کننده و زورآور بوده که جز هستهای مرکزی و آسیبدیده، گرداگرد ایرانزمین در هاویهای از استعمار و اشغال نظامی و بعد دولتهای دست نشاندهی مستبد فرو رفته است. درخشش فنآوری و فرهنگ مدرن چندان قانعکننده و چشمگیر بوده که فرهنگ سنتی و هویت بومی به بنیانگراییهایی بیمحتوا عقبنشینی کرده، و تنها خشونتی سطحی را با ابزارهای مدرن بازتولید کرده است، بی آن که اصولا به میدان رقابت برای تولید معنا وارد شود.
در غیاب نظامی سامان یافته از دولتهای بومی، و در خلاء دستگاهی معنایی که انسان را به شکلی واقعگرا و کارآمد تعریف کند، شبهدولتهایی نیمبند و زودگذر بر این آشوبآباد روییدهاند و رونوشتهایی سطحی و تکراری از ایدئولوژیهای وارداتی را بر درفشهای خویش برافراشتهاند. در این زمینه از ناتوانی و آشفتگی است که خشونت و جهالتِ نهفته در جریانی مثل داعش در زمینهاش جلب نظر نمیکند، توی ذوق نمیزند، و حتا چه بسا محبوبیتی هم جلب کند.
آن زمانی که طالبان با پرچم سپید و لباسهای سپید مرزهای شمال پاکستان و جنوب افغانستان را به هم دوختند و استانهای باستانی هرات و کابل و بلخ را تسخیر کردند، مردمی جنگزده و محروم را برابر خود یافتند که در ویرانههایشان امید به هر نظامی بسته بودند که ذرهای امنیت و ثبات را برایشان به ارمغان بیاورد. حالا بعد از یک نسل، شاخهای جدا شده از متحدِ همان طالبان، یعنی داعش، با پرچم سیاه و لباسهای سیاه در گوشهی دیگری از ایران زمین حرکتی مشابه را تکرار میکند. اگر طالبان بر مرزهای ایران و افغانستان و پاکستان آزادانه حرکت میکرد و اگر داعش بر مرزهای عراق و اردن و سوریه شادمانه آمد و شد میکند، دلیلش آن است که این مرزها جا افتاده و واقعی و تاریخمند نیستند. اینها مرزهایی هستند که در میانهی قلمرو ایلها و قومهایی همسان ترسیم شدهاند. مرزهایی که دو گروه از کردها، دو گروه از بلوچها، و دو گروه از عربها را از هم جدا میکنند. مرزهایی که در میانهی اقوامی کشیده شده که زمانی هویتی مشترک داشتند. اینها مرزهایی هستند که استعمارگران چند دهه پیش قبل از ترک منطقه بر زمینی سوخته ترسیم کردند، بی آن که از دانایی و خردمندی کافی برای چنین تصمیم نابهجایی برخوردار باشند.
راهکار: بازگشت به سیاست ایرانشهری
وقتی داعش شهرهای کردنشین ایزدیان در شمال عراق را اشغال کرد، دست به کشتار مردم غیرنظامی گشود. اخبار حاکی از آن است که این پیروانِ خشمِ خونیندرفش، تنها در یک شهر ایزدی پانصد مرد غیرنظامی را کشتهاند و سیصد تا چهارصد زن را به عنوان کنیز دزدیدهاند و بعد ایشان را در بازارهای بردهفروشی به همپالکیهای خودشان فروختهاند. دلیل مجاهدان داعش برای انجام چنین کاری آن است که ایزدیان – که به دینی بسیار کهن و آمیخته به آیینهای کهن ایرانی پایبندند- را شیطانپرست میدانند و معتقدند کشتن و به بردگی کشاندنِ ایشان کاری خوب و اخلاقی است و «ثواب دارد».
ایزدیها در استان کردستان خودمان هم با جمعیتی کمتر حضور دارند و هرکس این مردمِ صلحجو و شکیبا را دیده باشد، مستقل از این که ایزدشان را ملک طاووس بنامند یا چیز دیگر، گواهی خواهد داد که ردپای حضور شیطان در میانشان بسیار کمرنگ و نامحسوس است. در مقابل، آن اربابی که مردان داعش به نامش میکشند و غارت میکنند و برده میگیرند، اگر بخواهیم بر مبنای کردارهای پیروانش دربارهاش داوری کنیم، چه بسا همان شیطان باشد.
حماقت اگر با پول و شمشیر ترکیب شود خشونت میزاید و داعش نمایانترین نمودِ این معادلهی نفرینشده است. جهانِ امروز سیستمی پیچیده و در هم تنیده است. سادهلوحانه است تصور کنیم که بلاهتی آمیخته با خشونت در ایران زمین زاده خواهد شد و در همین اقلیم باقی خواهد ماند. همانطور که القاعده پس از فراغت از کشتار هزارهها و آزاداندیشان در افغانستان و به توپ بستنِ تندیسهای بودا به مراکز تجاری آمریکا حمله برد، داعش نیز پس از فراغت از کشتار کردها و شیعهها خشونت اضافی خود را به مناطقی دوردست صادر خواهد کرد. ریشهکن کردنِ بلایی که در ایران زمین برخاسته تنها با شناسایی زمینهها و بسترهای جامعهشناسانهاش ممکن میشود، و این ریشهها در تاریخ و جغرافیای این منطقه پنهان شدهاند.
تا وقتی که ایران زمین به صورت موزائیکی نوساز و شکسته از دولت-ملتهای مدرن و نوپا نگریسته شود، تاسیس دولتی نیرومند بر این سامان ممکن نخواهد شد. آرمان غایی همهی نیروهای سیاسی مستقر بر ایران زمین، اگر که آرمانی داشته باشند، اتحاد مجدد این قلمرو است. این آرمان میتواند با ادبیات ابلهانه و سادهلوحانهی داعش با قالبِ احیای خلافت اسلامی بیان شود، یا با توجه به کل تاریخ منطقه و پذیرش تنوع و پیچیدگی اقوام و ادیان و سبکهای زندگی در این سامان، در گفتمانی ایرانشهری صورتبندی شود. در نهایت آنچه که مسلم است، روایتهای سطحی و ناشکیبا و بنیادگرا در این میان بختی برای پیروزی ندارند، و تنها روندی را که در نهایت باید با خردمندی و رواداری و توافق پیش برود، با اختلال مواجه میکنند و به تعویق میاندازند.
رویارویی با موقعیت خطرناکی که امروز همهی مردم ایران زمین با آن مواجهاند، به معنای نگریستن به خویشتن است و پذیرفتن مرضی که یک و نیم قرن است با آن دست به گریبانیم. این بیماری با جنگیری و جادوی ایدئولوژیهای تنگنظرِ نو درمان نمیشود. داروهایی که درد را در موضعی از بین ببرند، علاجی دیرپا به دست نمیدهند، زیرا چه بسا که همین داروها خود بر شدت وخامت اوضاع افزودهاند و این «سرکنجبین صفرا فزود».
درمان این درد تنها با شناسایی درست و دقیقِ موقعیت خودمان ممکن میشود، و این «خود» تنها به ما شهروندان تهرانی، اهالی کشور ایران، یا تابعان دین یا آیینی خاص منحصر نمیشود. خودِ «ما»، تنوع و تکثر و پیچیدگیای خیره کننده از اقوام و ادیان و سبکهای زندگی را شامل میشود که در ایران زمینه زیسته و بالیده و شکوفا شدهاند و برای هزاران سال با بافته شدن در هم قالی رنگین و زیبایی به نام تمدن ایرانی را پدید آوردهاند. تصادم مدرنیته با این سیستمِ تمدنی بغرنج، آن هم درست در شرایطی که ایران زمین در انحطاطی سیاسی و اقتصادی دست و پا میزد، تار و پودِ این بافتهی ظریف را از هم دریده است. هر رگه و هر تار از این فرشِ درخشان که زمانی بر عرش بود، سادهترین و خشنترین سویه از مدرنیته را وام گرفت و ایدئولوژیهایی سطحی و بیمایه و پیکارجو را پدید آورد که بر محورِ تعریف انسانی تخت و ساده و بدوی استوار شده بود، و نفرت از همهی دیگران. این ایدئولوژیها قرائتی سطحی و عاری از اندیشه از دین را، و یا تفسیری پرتحریف و عوامانه از تاریخ را و برداشتی جاهلانه از قومیت و نژاد را در هستهی مرکزی خود دارند و از این رو به سادگی نفرتشان نسبت به دیگری را با خشونت آغشته میسازند. آن دیگریای که آماج نفرت این سادهلوحان است، بخشهای بازمانده از همان بافتهی شکوهمند تاریخی است. بخشهایی که تنوع و پیچیدگی و دیرینگی خود را هنوز حفظ کردهاند، و دریغ است اگر در حفظ آن ناکام بمانند.
داروی درد ایران زمین، نگریستن به ایران زمین است. فهمِ ایران زمین به عنوان یک سیستم تمدنی که با سیستمهای تمدنی همسایه، و به خصوص شالودهی تمدنِ مدرن وارد اندرکنشی سرنوشتساز شده است. ایران زمینی که همزمان میزبانی پذیرا و مخالفی ستیزهجو برای مدرنیته بوده است، و هنگام رویارویی با آن تسلیمی بی قید و شرط یا خشم و خروشی نسنجیده و بیحاصل را پدید آورده است. ایرانزمینی که به عنوان یک حوزهی تمدنی چندان دیرینه و دیرپا و پیچیده و غنی هست که مدرنیته را ارزیابی کند و تحلیل نماید و جذبش کند، و باز خود باقی بماند. ایران زمینی که اگر در وضعیت تجزیه شده و واگرا و از هم گسستهی امروزین باقی بماند، این امکان را از دست خواهد داد. چرا که تکهپارههایی از آن که هریک ایدئولوژیای عوامانه را برای مشروعیتبخشی به خود علم کردهاند و به بقیهی تکهپارهها میتازند، از تأمل و خرد و سنجههای لازم برای «دیدنِ» درست و بارورِ خود در مقام یک کل محروم است و به همین ترتیب بخت دیدن تمدنهای دیگر و آموختن از آنها و درس گرفتن از خطاهایشان را هم از دست میدهد.
شاید تا چند روز بعد بلای داعش از خاک سنجار و سومر بر بیفتد و بغداد و تیسفون از تهدیدشان برهد، اما تا وقتی که طبقهای نخبه در ایران زمین سیاستی نو را در چارچوبی تمدنی برنسازند و به قدرت اجتماعی در چارچوبی متکثر، اما کلگرا ننگرند، هر روز در گوشهای از این اقلیم شاهد سر برکشیدن داعشهایی نو خواهیم بود. تا وقتی طبقهی فرهیختگان این مرز و بوم خرد و شکیبایی و دانش کافی برای فهم کلیت تمدن ایرانی را به دست نیاورند و پیچیدگیهای شگفت و تار و پود رنگارنگش را به رسمیت نشناسند، هر سال با به میدان آمدنِ پهلوانپنبههایی جاهل و نادان از جنس ابوبکر بغدادی و ملا عمر رویارو خواهیم بود، که بسا در این هیاهوی بیحاصل، گوشهای شنوای بیشتری از مخاطبان خردمندان بیابند.
ادامه مطلب: جامعهشناسی همجنسخواهی