داستان اردشیر سورن شهسوار سیستانی
کسی که در حلقهی شبنشینان پس از روزبه موبد جای داشت، اردشیر سورن بود. او وقتی دید نوبت به خودش رسیده و نگاهها بر او افتاده، بر جای جنبید و با چوب بلندی که در دست داشت آتش را به هم زد و شعلههایش را گیراند. بعد چوب، که نوکش آتش گرفته و گداخته شده بود، را به دست گرفت و با چابکی در هوا تکانش داد. طوریکه رد جرقهها و نوری که از آن بر میخاست بر هوا باقی ماند. اردشیر با آن نام خود را به خط بِرَهْمی که در هند و پنجاب رایج بود، بر زمینهی آسمان پر ستاره نوشت و بعد چوب را از دست نهاد گفت:
«داستانی شگفت بود آنچه که موبد خردمند برایمان تعریف کرد، و هرآنچه گفت میتواند درست باشد. من نیز داستانی دارم و سرگذشتم با سرنوشت بهرام پیوند خورده است. آنچه روزبه مغ برایمان گفت البته درست است، اما شاید آنچه من میدانم سویههایی تازه به روایتاش بیفزاید و سرنوشت بهرام را برایمان روشنتر سازد.
چنانکه در آغاز کار گفتم، اردشیر نام دارم و از اسواران خاندان سورن هستم. ما در اصل از ترکستان به غرب کوچیدهایم و این به قرنها پیش بازمیگردد. زمانی که اسکندر گجسته و رومیان به ایرانشهر تاختند، شاهزادگان پارسی از خویشاوندانشان در سکائیه یاری طلبیدند و در آن هنگام ترکستان یکسره در دست سکاها و تُخاریها بود. در آن هنگام هنوز این مردمان بلندقامت و زرینگیسو با تاتاران و مغولان تنگچشم در نیامیخته و هپتالیان و کیداریان و ترکان از پیوندشان پدید نیامده بود. قبایلی که از خاورزمین بر میخاستند، آریاهایی نژاده بودند که به کیش و آیینی بسیار باستانی باور داشتند که پیش از زرتشت پیامبر رواج داشت. نیاکان من هم به این کیش پایبند بودند و دیرزمانی همچنان مهر جنگاور را میستودند و با یاد او در میدان نبرد بر اسب مینشستند و پیش از دست بردن به تبرزین و کمان، رویاروی دشمن خون انگور را مینوشیدند و بازماندهی جام خویش را بر خاک میپاشیدند.
پس از آنکه ارشک بزرگ برخاست و مقدونیان را شکست داد، مردم ما برای یاری به ایرانشهر از قلمرو باستانی خود خارج شدند، و سر به فرمان او نهادند. از همان ابتدای کار نیای من که سورن نام داشت، یکی از بزرگترین پهلوانانی بود که با خداوندگار ارشک بزرگ دست دوستی داد و در بیرون راندن مقدونیان و یونانیان نقشی چشمگیر ایفا کرد. به پاداش این خدمت بود که پیوندی میان دختران سورن و پسران اشکان برقرار شد و خاندان ما یکی از هفت مهتران به حساب آمد و نیاکان من جایگاهی ارجمند پیدا کردند. قوم ما تا عصر شاهنشاه فرهاد اشکانی به سیستان رفتند و بعدتر باز به جنوب کوچیدند و سراسر شمال هند را در نگین اقتدار خود گرفتند. زمانی که رومیان به ایرانزمین تاختند، ما بودیم که با ده هزار سوار کمانگیر به جنگ با او شتافتیم و انبوه لشکریان رومی که هفت برابرمان عده داشت را تا نفر آخر بر خاک افکندیم.
فرزند او، گوندَفَرنَهی دلیر بود. پهلوانی نامدار که چون قامتی بسیار بلند و اندامی بسیار تنومند و زورمند داشت، رستم نامیده میشد؛ یعنی «به نیرومندی بالیده» و «استوار قد کشیده». همو که تا به امروز گوسانها در بزمها داستان زندگیاش را به شعر میخوانند، و تا هزاران سال بعد نیز چنین خواهد بود. او به نمایندگی از شاهنشاه پارتی با اسواران زرهپوش خویش که بر نیزههای بلندشان درفشهای سرخ اژدهاپیکر برافراشته بودند، به هند لشکر کشید و این قلمرو را بار دیگر به استواری به ایرانشهر بازگرداند و در سراسر زمینی که در میانهی رودهای سِند و گَنگ قرار دارد، اقوام و قبایلی گوناگون را مطیع ساخت.
گندفرنهی بزرگ که پهلوانی ماجراجو بود، به بازپسگیری استان کهن هند بسنده نکرد و راه خود را به سوی جنوب ادامه داد و به قلب سرزمینهای ناشناخته پیش تاخت. هندیان از دیرباز بخشهای شمالی این پهنه که استانی از ایرانشهر بود را آریاوَرْتَه مینامیدند، که یعنی سرزمین آریاییها. این جدا بود از سرزمینهای فراسوی آن، که دِکیشنا یا دکن خوانده میشد، به معنای جنوب. دربارهی این سرزمین پهناور و جانوران شگفت و مردم غریباش داستانها و افسانههای فراوان بر سر زبانها بوده و هست. این همان قلمروی بود که اسکندر گجسته میخواست بدان وارد شود و نتوانست، چرا که از شهربان هخامنشی آریاورته شکست خورد. تنها نیای من گندفرنه بود که توانست در دکن رخنه کند و ماجراها از سر بگذراند، و آن داستانی دیگر است که باید از زبان خنیاگران شنید.
اقتدار خاندان ما قرنهاست که به جای خود باقیست. حتا پس از آنکه پسران ساسان بر فرزندان اشکان غلبه کردند، با نوادگان سورن بزرگ پیوند برقرار کردند و دختر دادند و دختر ستاندند و ما را در مقام مرزبان شرق ایرانشهر به رسمیت پذیرفتند و شهربانان هند را همواره با جلب تایید سورنها انتخاب میکردند. شاپور هندوشاه که داستانش را روایت کردید نیز چنین بود و از دوستان نزدیک پدرم بود. آن زمانی که شاهنشاه یزدگرد بر اورنگ ایرانشهر برنشست، پدرم یکی سپهسالارانش بود. پهلوانی بود دلیر که از نوجوانی در قلمرو دکیشنا تاخت و تاز کرده بود و وقتی به سن مردانگی گام نهاده و نیزهی پولاد در دستش استوار شده بود، فرماندهي سپاه بزرگی شد که از سیستان به بلخ رفت و جلوی هجوم هپتالیها را گرفت.
بعدتر که شاهنشاه بهرام گور بر تخت نشست، پدر من سرکردهی مردان سورن در میدان نبرد با رومیان بود. نوبتی که رومشاه از دادن خراج به دربار پارس خودداری کرد، او بود که به آسورِستان و روم تاخت و مالیات سالانه را به زور شمشیر از حاکمان رومی ستاند.
آن زمانی که بهرامشاه با شماری اندک اما گزیده از سوارانش به لشکر هپتالی حمله برد نیز پدر من بود که رهبری اسواران زرهپوش او را بر عهده داشت. پس از آن به مقام ایرانسپاهبدی رسید و گزیدهترین شهسوار در میان ایرانیان به شمار آمد.
این تاریخچهی خانوادگی را از آن رو برای یاران نویافته و همنشینان ارجمندم تعریف میکنم، تا بدانند که آنچه خواهم گفت راست و درست است و از لبان کسی نقل میشود که خود در جریان امور بوده و از بازیگران اصلی صحنهی سرنوشت بهرام بوده است.
پدر من از همان دورانی که نوجوانی بیش نبودم و پا به پای او به شکار میرفتم، حکایتهایی رنگین از بهرامشاه تعریف میکرد. از زبان اوست که بسیاری از ماجراهای زندگی او را شنیدهام و این اهمیت زیادی دارد، چون پدرم در بسیاری از این موقعیتهای حساس در کنار بهرام حضور داشته و همنشین بزم و همرکاب رزم وی بوده و همچون برادری از رازهای پس پردهی زندگیاش خبر داشته است.
اما اصل داستانی که دوستان و همنشینان گرامیام حکایت کردند، این بوده که بهرام وقتی به میانسالی رسید، برای نخستین بار دربارهی مرگ به اندیشه افتاد. او که تا آن هنگام سراسر عمر را به ماجراجویی و جنگ و شکار گذرانده و هرگز از مردن نهراسیده بود، برای نخستین بار به این اندیشید که پس از مرگش چه خواهد شد. این بهویژه وقتی رخ نمود که دلارام زیبارو را بار دیگر بازیافت و در کنار او به رامش و شادیای دست یافت که دیرزمانی از آن دور مانده بود.
شاهنشاه بهرام چنانکه همگان دانند، مردی خوشگذران بود و شادخوار و نزدیکی با زنان را خوش میداشت. از این رو بود که از همهی اقوام و مردمان زنی در شبستان داشت و در سفرهای جنگی و شکارهایی که میرفت هر از چندی دل در مهر بانویی میبست و این زنانی که در گوشه و کنار داشت از شمار بیرون بود. این اشتیاقش در پیوند با زنان چندان بود که نوبتی تنها بود به هنگام شکار به روستایی رسید و مهمان آسیابان مهربانی شد که چهار دختر زیباروی فریبا داشت. این چهار دختر از دیدار او خوشنود شدند و در جلب نظرش به رقابت برخاستند، بی آنکه بدانند پهلوان سرگردانی که شبی مهمانشان شده، همان بهرامشاه افسانهایست.
فردای آن روز بهرام بابت مهماننوازی آسیابان گوهری گرانبها به او هدیه داد و هویت راستین خویش را فاش ساخت. آنگاه یکی از دختران آسیابان را از او خواستگاری کرد و انتخاب را به خودشان وانهاد. در این کار ادب به خرج داده و رسم آن منطقه را رعایت کرده بود، که تا وقتی خواهر بزرگتر در خانه بود، خواهران کوچکترش را شوهر نمیدادند. آسیابان وقتی با دخترانش در این مورد رای زد، دید که اختلافی میانشان در گرفته و هر چهار تن خواهان پیوند با بهرام هستند و حق تقدم خواهر بزرگتر را نمیپذیرند. پس موضوع را به بهرام گفت و از او چارهجویی کرد. بهرام هم پس از گفتگو با چهار دختر از هر چهار خواستگاری کرد تا کشمکش و دشمنیای میانشان بر نخیزد، و هر چهار پذیرفتند. پس پیکی فرستاد و کاروانی از هدایای گرانبها و موبد و مهتر و ملازم به روستا آمدند و چهار شب جشن گرفتند و بنا به رسم مردم آن محل نخست با دختر بزرگتر و شب بعد با دختر بعدی و به ترتیب تا کوچکترین پیمان زناشویی بست و چندان خاندان آسیابان و مردم روستا را در هدایای عروسی غرق کرد که تا به امروز مردم آن ده همگی توانگر و ثروتمند هستند.
در این میان مادرش مخالف این وصلتها بود و آن را بنا به شریعت یهود ممنوع میدانست. دایی بهرامشاه که کاهن اعظم یهود بود نیز گوشزدش کرد که چون از بطن مادری یهودی زاده شده به این قوم تعلق دارد و باید قوانین تورات را رعایت کند، از جمله پرهیز از ازدواج با دو خواهر. ولی بهرامشاه زیر بار این قوانین نرفت و گفت به دین پدرش یزدگرد است، و این بدان معنا بود که به همهی ادیان احترام میگذارد و هیچ یک را رعایت نمیکند.
این داستانها را همگان میدانند و قصدم از پرداختن به این حاشیهها آن بود که داستان ناپدید شدن شاهنشاه را بهتر دریابید. چون بهرامشاه که زنانی بیشمار در سراسر ایرانزمین داشت، از ایشان صاحب هفتاد پسر برومند و دلیر شده بود که همگی در دربار و نزد خودش پرورده شده بودند و هریک در رزمی و دانشی و فنی خبره بودند و نامآور. با این همه بهرام هیچ یک را شایستهی جانشینی خود نمیدانست. چنین شد که در آن نوروزی که به چهل سالگی گام نهاد، وقتی در برابر انجمن مهتران و رویاروی هفتاد پسرش سخن راند، گفت آن کس که دارندهی فره کیانی است، باید این را با کردارهای بزرگ خویش اثبات کند. پس از آن بود که مسابقهای و رقابتی میان فرزندانش در گرفت و هریک کوشید با دست یازیدن به کاری چشمگیر خودی نشان دهد.
در میانشان پسری بود همنام با بهرام که مردی دانشمند بود و سی خط و زبان ایرانشهر را به روانی مینوشت و با دختری از خاندان ما ازدواج کرده بود. او منظومهای بلند سرود و داستان سفرهای جنگی گندفرنه رستم را در سی فصل روایت کرد و هر فصل را به زبانی سرود و با خطی جداگانه نوشت و در آن این پهلوان افسانهای را با پدرش بهرام گور همسان شمرد.
دیگری گُسْتَهْم دلیر بود که نزد پدرش کمانگیری آموخته بود و در این فن همتای بهرام شمرده میشد. چندان که نوبتی با شاهنشاه مسابقهای گذاشت و بر او غلبه یافت. شرحش هم چنین بود که بهرام در شکارگاهی حلقهای را به دم سگی بست و او را رها کرد و بعد با تیری که از میانهی حلقه گذشت، آن را بر کندهی درختی میخکوب کرد، و این در حالی بود که سگ میدوید و دمش تکان تکان میخورد. سگ اینسان از دم بر درخت بسته شد، بی آنکه آسیبی دیده باشد، هرچند سخت به جست و خیز افتاد تا خود را رها کند. آنگاه گستهم کمان به دست گرفت و با تیری که به میانهی تیر پدرش زد، آن را شکست و فرو ریخت و سگ را آزاد کرد، باز بی آنکه مویی از تناش کم شود.
فرزند دیگر بهرام، شاپور نام داشت و او همان امیر مقتدر و زیرکی بود که پیکی به نزد چینیها فرستاد و ایشان را به حمله به ترکان برانگیخت و این باعث شد تا ترکان زیر فشار ایشان به غرب یورش ببرند و هپتالیها که آنجا مقیم بودند را به خود مشغول کنند و فکر سرکشی را از سر خاقان هپتالی بیرون نمایند. آنجا بود که بهرام گفت فرزندش با یک قلم نئین ده هزار نیزهی آهنین را درهمشکسته است.
دیگری گودرز بود که با دختر ملک یمن پیوند یافت و با دوازده پهلوان دریا را درنوَردید و به حبشه و سرزمین سیاهان رفت و سه سال بعد با داستانهایی حیرتانگیز دربارهی جانوران غریب و مردمان غریبتر به نزد پدرش بازگشت.
در میان این برادران نامدارتر از همه یزدگرد بود، که از پسران مهتر بهرام هم بود و مادرش شاهزادهای ساسانی بود. او هم دلیری و چالاکی پدرش در نبرد را داشت و هم علاقهی پدربزرگش به ادیان و اندیشههای گوناگون را و آیین بزم و رزم را نیک میدانست. همو بود که پس از بهرامشاه به اورنگ و تاج دست یافت.
بهرام پس از آنکه رقابتی میان فرزندانش ایجاد کرد و ایشان را به نامآوری و نمایش تواناییهای خویش برانگیخت، درصدد برآمد تا راهی برای غلبه بر مرگ بیابد. چون از سویی خواهان آن بود که فرزندانی سزاوار و نیکوکار و توانا از خود به جای بگذارد و به این ترتیب در سیمای ایشان به بقای خویش ادامه دهد، و از سوی دیگر جاهطلبانه زندگی جاودانی را برای خویش نیز میطلبید و با کیمیاگران و حکیمان و جادوگران رایزنی میکرد تا بر شیوههای پنهانی و رازهای مگوی غلبه بر مرگ آگاه شود.
در همین گیر و دار بود که خبر رسید هپتالیها همچنان سوداهایی در سر میپزند و قصد سرکشی و نافرمانی دارند. خاقان بزرگ که با فرمان بهرام در بلخ مستقر شده بود، از وضعیت گروگانی محترم به مرتبهی امیری مقتدر دگردیسی یافته بود. چرا که دختر فریبایش را به نرسه برادر کهتر شاه داده بود و نرسه به احترام او خود را تورانشاه مینامید.
در میان ارتشتاران بهرام، رقابتی میان دو سردار وجود داشت که یکیشان پدر من سورن جنگاور بود و دیگری مهرنرسی سپهدار نیرومند، که به خاندان مقتدر اسفندیار تعلق داشت و سرسختانه به آیین زرتشتی وفادار بود. مهرنرسی در ضمن مردی بدگمان و تندخو بود و میگفت نرسه در پی فرصتی میگردد تا بهرام را به قتل برساند و خود به جای او بر تخت بنشیند. اما پدرم که از دوران نوجوانی دوست و همدم نرسه و بهرام بود و هردو را نیک میشناخت، میگفت سرکشیهای او تا این پایه پیش نمیرود و حتا خاقان هپتالیان هم خواهان کشتن بهرام نیست. این دو دیدگاه به دو سیاست متفاوت هم دامن زده بود و مهرنرسی خواهان آن بود که با سپاهی بزرگ به بلخ برود و نرسه را از حکومت آن سامان بردارد و خاقان را از رهبری هپتالیان خلع کند و یزدگرد پسر بهرام را به جای او تورانشاه بنامد. سفارش پدر من این بود که با نرمی کار را پیش ببرند و میگفت اگر بهرام همچون مهمانی با شماری اندک از شهسواران به بلخ برود، هم نمایش قدرتی خواهد داد و هم از نزدیک دربارهی رفتار برادرش و خاقان داوری خواهد کرد و کسی را زهره نخواهد بود که چشمزخمی به او برساند.
بهرام چون مردی جسور و بیپروا بود و ماجراجویی را دوست میداشت، نقشهی پدرم را پسندید و او را مامور کرد تا سیصد و سیزده پهلوان از خاندان سورن برگزیند تا در رکاب شاهنشاه به بلخ بروند. از سوی دیگر مهرنرسی ارتشی بزرگ برای پشتیبانی از بهرام بسیج کرده بود که با تصمیم شاه از حرکت به شرق بازماند. پس مهرنرسی که خبردار شده بود تئودوسیوس شاه رومیان بر مردمان ستم میکند و دست متعصبان مسیحی را برای ویران کردن معبدها و کشتار کاهنان و دانشمندان باز گذاشته، اجازه گرفت تا به مرزهای باختر بتازد و با آن سپاه به سوی اقلیم روم حرکت کرد و در نصیبین سپاهیان رومی که به مصافش آمده بودند را شکست داد و نابود کرد و با این شرط که سختگیریهای دینی خاتمه یابد، با روم صلح کرد.
به این شکل بود که بهرام با گروهی کوچک از سپاهیان برگزیده که پدر من رهبرشان بود به سمت بلخ حرکت کرد و داستان این سفر را از زبان خودش به تفصیل شنیدهام. زمانی که کاروان به دروازههای بلخ رسید، همچنان این نگرانی در کار بود که مبادا خاقان هپتالی نرسه را بفریبد و قصد جان بهرام را داشته باشد. از این رو یکی از شهسواران که قدی بلند داشت و چهرهاش به بهرام شبیه بود، جامهی او را پوشید و ساز و برگ او را در بر کرد و بهرام به جای او در کسوت شهسواری در میانهی رستهی سربازان جای گرفت، و ملازمان شاهنشاه با این کسوت به بلخ وارد شدند. اما خطری جان شاه را تهدید نمیکرد و نرسه با فروتنی به استقبال شاه آمد و هرچند در نخستین نگاه دریافت که فرد مقابلش برادرش نیست، به روی خود نیاورد و با نقشهای که چیده بودند، همداستانی کرد. خاقان تنها یک بار در سالهای دوردست بهرام را در میدان نبرد و فرو رفته در کلاهخود و جوشن دیده بود و بنابراین او را نشناخت و در نیافت که شهسواری نقش وی را بر عهده گرفته است.
آن شهسوار به خوبی نقش بهرام را تقلید کرد و بزرگان و مهتران بلخ را به حضور پذیرفت و خراج شهر را دریافت کرد و همه را همانجا به معبدهای فراوان بلخ اهدا کرد، که مهمتریناش آرامگاه زرتشت بود که در نزدیکی شهر در عمارتی عظیم و بسیار زیبا قرار داشت. آن بهرام دروغین دستورهای دقیق و روشنی دربارهی آنچه باید میکرد از شاه دریافت میکرد. بر آن مبنا فرمان داد تا نیمی از خراج بلخ صرف بازسازی مقبرهی زرتشت شود و سراسر دیوارها و گنبد زیبای آن با لاجورد بدخشانی آراسته گردد. او همچنین دهشهایی بزرگ به معبد بوداییان بلخ کرد و مانستان مانویان و کلیسای نستوریان و کنشت بزرگ هفت هزار یهودی مقیم بلخ را نیز با همین ثروت آراست و آباد کرد.
در همان روزهایی که بهرام دروغین نقش خود را ایفا میکرد و با فرمانهای خویش مردم بلخ را شادمان و شکرگزار شاهنشاه میساخت، بهرام در کسوت شهسواری عادی در خیابانها بلخ میگشت و با مردم گفتگو میکرد و از زیر و بم سیاست هپتالیان و درجهی پیوند برادرش نرسه با ایشان خبردار میشد. او هر شب پنهانی با شهسوار دیدار میکرد و به او میآموزاند که برای روز بعد چه بگوید و چه کند. اما خود را از چشم برادرش پنهان میساخت. طوریکه نرسه متوجه نشد بهرام اصلی هم به بلخ آمده و گمان کرد برادرش برای آزمودن او شهسواری را در جلوهی خویش به آنجا گسیل کرده است.
بهرام طی آن روزها و با گشت و گذار در بلخِ درخشان دریافت که مردم خواه بلخی باشند و خواه سغدی و خواه هپتالی و ترک، همگی او را دوست دارند و اگر خاقان هپتالی خیالی ناباب در سر بپزد، با او همراهی نخواهند کرد. همچنین دریافت که نرسه در میان مردم شهر محبوب و خوشنام است و با دادگری و نیکوکاری بر آن استان فرمان میراند. در همین حین خبری نو از سرزمینهای خاوری به بلخ رسید و آن هم این بود که فَغْفور که امپراتور چینیهاست با سپاهی گران به ترکستان حمله کرده و بسیاری از قبایل ترک و تاتار را از جای خود ریشهکن کرده است.
این حمله چنانکه گفتیم، تدبیر شاپور پسر بهرام بود که با نوشتن نامه و پراکندن شایعه فغفور را نگران ساخته و او را به عملیاتی نظامی واداشته بود. در پی این هجوم، قبایل تاتار از میانهی چین به غرب پناه بردند. به این ترتیب هپتالیان و هونهای سپید که در ترکستان قدرت اصلی محسوب میشدند و زنجیرهای از شهرها را از کاشغر تا یارشهر و یارکَند در دست داشتند و از گذر کاروانهای بازرگانی سغدیان سودی گزاف میبردند، ناگهان با کوچ جمعیتی بزرگ از پناهندگان روبرو شدند. خاقان هپتالی که بخش بزرگی از خویشاوندان و اتباعش در ترکستان میزیستند، زیر فشار این قبایل ناگزیر شد بلخ را ترک کند و برای سامان دادن به مردم زیر فرماناش به ترکستان بازگردد. به این شکل خطر همدستی هپتالیان و نرسه بهکلی از میان رفت. با این همه بهرام با اصرار پدرم که در این روزها تنها یار و همراهش بود، از شناساندن خویش چشم پوشید و بی آنکه با برادرش نرسه دیداری داشته باشد، پس از هفتهای با کاروانش از بلخ بازگشت.
دلیل اینکه بهرام خود نشان نداد را تنها پدرم میدانست. او از کسانی که در بلخ چشم و گوش شاه بودند، پرس و جو کرد و به این نتیجه رسید که نرسه بهراستی قصد جان شاه را دارد و این ربطی به خان هپتالی ندارد. پدرم میگفت انگیزهی واقعی نرسه هرگز برایش روشن نشد، اما از چندین خبرگزار راستگو شنید که تورانشاه بارها نقشههایی برای از بین بردن برادر خویش چیده و آزموده است. از زهرآگین کردن خوراک بهرام گرفته تا نشاندن زنی فتنهگر و دسیسهجو در شبستان وی و شبانه با خنجر به قتل آوردناش. پدرم همهی این شنیدهها را به گوش بهرام گور رساند. اما بهرام با همان دوراندیشی و شکیبایی همیشگیاش به روی خود نیاورده بود و نشانهای ظاهر نکرده بود که از برادرش خشمی در دل یا اندیشهای در سر دارد.
پس از بازگشت موکب شاهنشاه از بلخ، بهرام دریافت که کینهتوزی نرسه به امری شخصی بازمیگردد و ماجرایی پیچیدهتر از رقابت سیاسی در میان است. نرسه البته مردی بسیار زیرک بود. اینکه در نخستین نگاه متوجه شده بود جای بهرام با شهسواری عوض شده، نشانهای از هوشاش بود، و اینکه به روی خود نیاورده بود، علامت زیرکیاش.
همراهان بهرام میگفتند نرسه با کردارش وفاداریاش به شاه را ثابت کرده است. چرا که در برابر بهرام دروغین فروتنی و فرمانبرداری کامل نشان داد و با تدبیر شاه -که او خبری از پس و پشتاش نداشته- همداستانی کرده است. از سوی دیگر پدرم بدگمان بود و میگفت چه بسا اگر نرسه میدید خودِ بهرام به بلخ آمده، دسیسهای برای کشتن او ترتیب میداد، و این فرمانبریاش از موکب شاهانه بیشتر بدان خاطر است که فکر میکرده بهرام برای آزمودناش پیکی فرستاده و از رسوا شدن و کیفر دیدن هراسان بوده است. پدرم همچنان تا دیرزمانی پس از این نرسه را گناهکار و فتنهگر میدانست و میگفت در نهایت او بوده که بهرام را به قتل رسانده است، و اینک داستاناش را برایتان خواهم گفت.
نرسه از آغاز چنین بدخواه و بداندیش نبود و برادر کهترِ عزیز کردهی بهرام بود. وقتی شاهنشاه یزدگرد درگذشت، او از شاهزادگان انگشتشماری بود که از به قدرت رسیدن بهرام گور هواداری میکرد و بعدتر هم در بیشتر جنگها در رکاب او شمشیر زده بود. نرسه مردی بود بلندقامت و زورمند و زیبارو که شباهتی به بهرام داشت. با همان مهارتی شمشیر میزد که بهرام کمانگیری میکرد و از دلیریهایش و نمایش قدرتهای چشمگیرش در میدان نبرد داستانها میزدند. او هم مانند بسیاری از برادران دیگر بهرام او را دوست داشت و شیفتهاش بود و برای دیرزمانی در وفاداری نسبت به او گوی رقابت را از دیگران میربود. تا آنکه در نبرد با هپتالیان در خراسان شرکت کرد و پس از شکست خوردن خاقان و کشته شدناش، به فرمان بهرامشاه به فرمانروایی بلخ برگزیده شد و چون گسترهی زیر فرماناش تا ترکستان چین کشیده میشد و هپتالیان زیر نظرش میزیستند، تورانشاه لقب گرفت.
وقتی نبرد با هپتالیان پایان یافت و خاقان جوان به اردوی بهرام آمد و ابراز بندگی کرد، نرسه نیز آنجا حضور داشت. خاقان جوان پسر خاقان سرکش پیشین بود که در میدان جنگ کشته شده بود. با هدایایی هنگفت به نزد بهرام آمد و صلح و آشتی طلب کرد و خواهر زیباروی خود را نیز با خود همراه کرد، با این پیشنهاد که وفاداریاش را با وصلت خواهرش با شاه اثبات کند. با این ترتیب خواهرش در شبستان شاهنشاه مقیم میشد و به این شکل در واقع گروگانی را به بهرام پیشنهاد میکرد.
حق آن بود که بهرام این پیشنهاد را بپذیرد و با آن بانو وصلت کند تا خاقان بعدی هپتالیان پسری از پشت خودش باشد. اما برای پاس داشتن خدمتهای برادرش نرسه چنین نکرد. چون خبر داشت که نرسه در کشاکش میدان نبرد و هنگامهی دلیران، ماجرایی هم با این زن داشته و دل در سینهاش جنبیده و پنهانی در پساپشت جبههی جنگاوران با او دیدارهایی داشته و دل بدو باخته است.
پس بهرامشاه با همان مهربانی همیشگیاش همانجا صلح و آشتی با هپتالیها را پذیرفت و شاهدخت را به عقد برادرش نرسه در آورد و قرار شد او و خاقان در بلخ مقیم شوند. به این ترتیب از گروگان گرفتن او خودداری کرد و خاقان جوان را رهین منت خویش ساخت. خاقان تا دیرزمانی این لطف او را از یاد نبرد، هرچند وقتی سالیان بر او گذشت قدرتی بیشتر در میان قوم خویش یافت، خاطرهی کشته شدن پدرش در میدان نبرد بیش از پیش در برابر چشمانش برجستگی پیدا کرد. تا جایی که با خواهرش راز دل گفت و همدست شدند تا به انتقام خون پدرشان بهرام به قتل برسانند و نرسه را به جای او بر اورنگ شاهنشاهی پارس بنشانند.
نرسه تا دیرزمانی همچنان به برادرش وفادار بود و همسرش و برادرزنش این جسارت را نمییافتند که از نقشهی پنهانی خویش با او سخن بگویند. پس همچنان در کمین فرصتی مناسب بودند. تا آنکه کمکم دریافتند نرسه نیز چندان که مینماید نیست و او نیز نقشههایی پنهانی در ذهن دارد. یکی از دلایلی که میشد برای تغییر رفتار نرسه برشمرد، آن بود که گویی او نیز با نزدیک شدن به سن چهل سالگی مانند برادر مهترش بهرام به فکر مرگ و پایان عمر افتاده بود و در جستجوی راهی برای غلبه بر مرگ میگشت.
یکی از کارگزاران دربار بلخ به پدرم خبر داده بود که نرسه به گوهر سرخی که بهرام بر گردن میآویخت طمع داشته و آن را اکسیر جاودانگی میدانسته است. یک بار که نرسه در بزمی مست بود، برای حاضران حکایت کرده بود که خود در جریان نبردی به چشم دیده که چطور تیرها بر پیکر بهرام فرود میآمدند و گزندی به او نمیرساندند. نرسه معتقد بود این سنگ اثری جادویی دارد و کلید روئینتنی و بیآسیب ماندناش است. با همین سودا بود که به کاروان هند دستبرد زد و تندیسی زرینی را دزدید که دندان بودا را حمل میکرد، و این همان ماجرایی است که دوستمان فرامرز رازی تعریف کرد. پدرم میگفت با این حال تندیس هرگز به دست نرسه نرسید و هیچکس ندانست که چه بر سرش آمد و آن دندان را دیگر هرگز کسی ندید.
وسوسهی تصاحب سنگ سرخ را نیز خاقان و خواهرش در دل نرسه انداختند. همدستشان در این کار دختر زیبای فریبایی بود از اهالی بلخ که دلارام نامیده میشد و همان است که دوستمان مهرزاد آهنگر در مقام خویشاوندی داستانش را برخواند. اما یاری رساندن او به خاقان و خواهرش دانسته نبود و به دوران نوجوانیاش مربوط میشود. دلارام رامشگری چیرهدست بود که نیکو آواز میخواند و در نواختن چنگ بسیار چیرهدست بود. اغراق نیست اگر بگویم همهی مردان بلخ واله و شیدای دیدار رویش بودند. نرسه نیز با آنکه مردی پاکچشم و خانوادهدوست بود، از دیدار دلارام شادمان میشد و هر از چندی در کاخ شهربان بزمی میآراست و دلارام و خنیاگران همراهش را به حضور میخواند و ایشان برایش از نبرد رستم و دیوها داستانها میخواندند، و خویشان من که همپیالهی بزمش بودند از یادآوری کارهای بزرگ نیای نامدارمان سرافراز میشدند.
نرسه چندان از آواز دلنشین این زن خوشش میآمد که حتا در سفرها هم گروه و دستهی او را همراه میبرد. حتا زمانی که برای سرکشی به کوهستانهای بدخشان رفته بود، در شهر پنجْکَنْت چندان تحت تاثیر ترانهای در وصف رستم قرار گرفت که فرمان داد سراسر دیوارهای کاخ پنجکنت را با نقش تهمتن بیارایند و هنرمندان چیرهدست کوهنشین آنجا صحنههایی دلکش از نبرد رستم و دیوان بکشند.
ماجرای سنگ سرخ و نیروی جادویی آن را نخستین بار راهبی بودایی با خاقان هپتالیان در میان گذاشت. خاقان گرایشی به دین بودایی داشت و با راهبان نشست و برخاست میکرد. دهشهای گرانبهایی که به معبد بزرگ بودای بلخ پیشکش میکرد، او را در چشم بوداییان محترم و عزیز کرده بود و همین باعث شد کاهن بزرگ معبد بامیان راز سنگ سرخ را نزد او فاش سازد. خاقان هم آن را با خواهرش در میان نهاد و شاهدخت هپتالی که دلارام از ملازمانش محسوب میشد، او را برانگیخت تا در بزمی سرودی دربارهی افسانهی سنگ سرخ بخواند. دلارام که از دسیسههای خاقان و خواهرش اطلاعی نداشت، خود شیفتهی این داستان شد و در حضور نرسه سرودی مسحورکننده خواند و ماجراهای این طلسم را در نغمهای بازگفت. نرسه وقتی شنید که سنگ دارندهاش را از هر آسیبی مصون میدارد و جاویدان میسازد، طمع کرد و فکر تصاحب آن به سرش افتاد. پس از آن بود که شبی شاهدخت با نرسه راز دل گفت و دسیسهاش با برادر را بر او آشکار کرد.
آنگاه معلوم شد که خاقان و خواهرش بیهوده بیمناک بودند. چون نرسه از شنیدن این حرف که جانشین برادرش شود و قصد جان او را کند، برآشفته نشد. چنین بود که این سه تن همدست و همراز شدند. در این گیر و دار بود که بهرام برای سرکشی به امور ترکستان همراه با مادرش شوشاندخت به بلخ وارد شد و چند ماهی در این سامان اقامت گزید. مهرزاد آهنگر به درستی گفت که آشنایی دلارام و ملکه شوشاندخت در این هنگام رخ داد و جریان معرفی شدناش به حضور بهرامشاه را نیز با دقت شرح داد. اما آنچه ناگفته گذاشت و شاید برایش نادانسته بود، این حقیقت است که دلارام در این میان از نقشهی نرسه و خاقان برای کشتن بهرام آگاهی یافته بود. دلارام در این هنگام ندیمهی شاهدخت هپتالی محسوب میشد و محرم راز او بود، اما از اینکه در دسیسهای برای کشتن شاهنشاه درگیر شود، ابا داشت. کدورتی هم میانشان وجود داشت. چون از این سو زنی مغرور و صریح بود که حرف خود را بیپروا میزد و از آن سو شاهدخت زنی مقتدر و آزارگر بود که گاهی برای تفریح ندیمههایش را در بند میکرد و آزار میداد.
وقتی بهرام به بلخ آمد، همهی این عوامل دست به دست هم داد و همچون قطرههای باران بر هم سوار شد، و زمانی که برای نخستین بار نگاه دلارام به بهرام افتاد، با توفان عشق به سیلی ویرانگر بدل گشت. دلارام در آن زمانی که بهرام و اردوی شاهانه وارد بلخ شدند، در صف ملازمان شاهدخت هپتالی ایستاده بود و از آنجا بهرام زیبارو و دلیر را دید که در جامهای سراپا سپید بر اسبی تنومند و سیاه برنشسته و پیشاپیش یارانش پیش میآید. رامشگر زیبا در همان نخستین دیدار شیفتهی شاهنشاه جنگاور شد و دل بدو باخت.
دلارام زنی زیرک و هوشیار بود. پس نخست درنگی کرد و جوانب کار را سنجید. آنگاه فرصتی جست و شبی پنهانی نزد شوشاندخت رفت و آنچه میدانست با وی در میان نهاد. دلیل آنکه شوشاندخت او را با آن جلوه و شکوه به بهرام معرفی کرد، تنها رقابت با سوکامه و رامشگران هندی نبود، که بیش از آن، سپاسگزاری از دلارام بود که در همان نخستین دیدار از عشق سوزان خود به بهرام پرده برداشت و در برابر رازی که فاش ساخت، وصال یار را از ملکهی مادر طلب کرد.
وقتی دلارام در مجلس بزم شاهانه آن سرود مشهور خود را خواند و پیوندش با بهرام برقرار شد، نرسه و خاقان احساس خطر کردند و شاهدخت هپتالی را سرزنش کردند که چرا دلارام را آزار داده و او را به سرکشی واداشته است. دلارام در نخستین دیدار رویارو هرآنچه را از نقشهی ولینعمتان سابق خود میدانست، به بهرام گفت.
بهرام از آنچه که شنید خشمگین شد و نزدیک بود برادر را عقوبت کند. چون شوشاندخت هم فرزند را اندرز میداد تا او را از شهربانی بلخ کنار بگذارد و کیفر دهد. اما هنوز نرسه و خاقان هیچ کار خلافی نکرده بودند، و مهر بهرام به برادر کوچکترش همچنان به جای بود. پس شکیبایی پیشه کرد و هیچ نشانی از بدگمانی نمایان نساخت. طوریکه خاقان و نرسه گمان بردند که شاید دلارام جلوی زبان خود را گرفته و چیزی از رازهای ایشان به بهرام بروز نداده باشد. با این همه وجود او را خطری برای خود میدانستند و از این رو بود که بارها کوشیدند تا او را به قتل برسانند.
چنانکه یارانم شنیدند و میدانند، بهرام چندگاهی با دلارام نزدیک بود و خوش و خرم، تا آنکه ناگهان در شکارگاهی او را از شتر خویش به زیر انداخت و در جایی برهوت رهایش کرد و رفت. همه در آن هنگام گمان میکردند بهرام به خاطر تلخزبانی و تندی دلارام بر او خشم گرفته و او را طرد کرده است، و خود دلارام نیز چنین میاندیشید. اما پدرم بر من فاش کرد که حقیقتی دیگر در کار بوده و بهرام که خبر داشته گماشتگانی از سوی خاقان برای به قتل رساندن دلارام گسیل شدهاند، تصمیم گرفته بود به این روش او را از گزند مصون دارد. بهرام پیشتر یک بار در حضور پدرم به دلارام این خطر را گوشزد کرده بود و از او خواسته بود تا بیسر و صدا در جایی گوشه بگیرد و به شکلی ناشناس زندگی کند، ولی دلارام که مزهی زندگی در تجمل شاهانه را چشیده و خوش یافته بود، زیر بار نمیرفت و اصرار داشت که در شبستان باقی بماند و خطری که خادمان خبر داده بودند، را خوار میشمرد.
از آن سو بهرام شک برده بود که در میان درباریانش کسانی با خاقان و نرسه همدست هستند، اما هویتشان را نمیدانست. یعنی اطمینانی نداشت که با فرستادن دلارام به قصری دیگر بهراستی خطر را از او دفع کرده باشد. پس چاره را در این دید که وانمود کند دلارام از چشمش افتاده است. از این رو برای اینکه جان دلارام را برهاند، در زمان شکار تندخویی و بدزبانیاش را بهانه کرد و او را از شتر به زیر افکند. این شایعه که دلارام در دشت از گرسنگی و تشنگی مرده یا اینکه بهرام خود با تیری او را از پای انداخته را نیز بعدتر خودِ شاهنشاه بر سر زبانها انداخت، تا همه گمان کنند دلارام مرده و دیگر کاری به کارش نداشته باشند.
به این شکل بود که دلارام از بهرام جدا شد و خشمگین و سرخورده به روستایی دورافتاده پناه برد. بهظاهر هیچ یک از دیگری خبری نداشتند، هرچند بهرام خبر گرفته بود که او به بلخ باز نگشته و بنابراین روستا به روستا او را میجست. آن شامگاهی که در آن روستا از دلارام وصفی شنید نیز همچنان در جستجوی او بود. پس بهرام بار دیگر دلارام را دید، که این بار شیرزنی زورمند شده بود و گاوی را بر دوش میگرفت و بر بامی فراز میبرد.
وقتی بهرام دلارام را بازیافت، انگیزهی اصلیاش از طرد کردن او را بازگفت و دلارام که طی این چند سال گمنامی زنی سرد و گرم چشیده و نیرومند شده بود، خویشتنداری و دوراندیشیاش را گرامی داشت و پذیرفت که این همه را به خاطر مهر به وی کرده است. در این میان خطر آدمکشانی که خاقان با یا بیخبر نرسه گسیل میکرد، وخیمتر شده بود. پس از ناپدید شدن دلارام، کمکم خودِ بهرام بود که آماج حملههایشان قرار میگرفت. اما بهرام که مردی دوراندیش و دلیر بود، اغلب با یاری مامورانی که همهجا گمارده بود، از ماجرا خبردار میشد. یک بار هم که آدمکشان موفق شدند غافلگیرش کنند، چندان دلیرانه با ایشان درآویخت که هر سه تن را به زخم گرز و شمشیر از پای در آورد و خود هیچ گزندی ندید. با این حال شاه که پیشاپیش هم از مرگ در اندیشه بود، با این مخاطرات از اورنگ شاهی دلزده شد.
وقتی که بهرام دلارام را بار دیگر دید، با او این راز دل بازگفت و فاش کرد که سالهاست در جستجوی اکسیری برای رهیدن از مرگ میگردد. دلارام چیزهایی دربارهی این موضوع میدانست و برایش تعریف کرد که مرگ تنها با مهرگیاه درمان میشود، و آن گیاهی است با خواص جادویی که در هند میروید. اما عصارهی مهرگیاه به تنهایی کارساز نیست و تنها زمانی تن را بیمرگ میکند که با شنیدن موسیقیای بساز و هماهنگ با گردش افلاک همراه شود.
دلارام نزد موبدان زرتشتی در بلخ آموزش دیده بود و موسیقی را از مغان آموخته بود و نیک میدانست که دو چیز تعادل نیروهای بدن و روان را برقرار میکند، یکی موسیقی و دیگری داروست که اولی از سازهای چوبی و دومی از خودِ گیاهان بر میخیزد. پس از آن بود که بهرام با این سودا که مهرگیاه را پیدا کند، قصد سفر به هند را در سر پخت.
بهرامشاه که از تجربهی سفر کردن به بلخ بسیار آموخته بود، پس از شنیدن سخنان دلارام عزم خود را جزم کرد تا همانطور گمنام به هند سفر کند و مهرگیاه را بیابد. در آن هنگام مهترِ خاندان سورن، عموی بزرگ من، مرزبان هند بود. در آستانهی بخشهای ناشناخته و وحشیِ سرزمین هند شهری بود به اسم ماتورا که در آنجا مستقر بود و بر امنیت مرزهای ایرانشهر نظارت میکرد. فراسوی قلمروی که زیر نظرش قرار داشت، سرزمینی بسیار پهناور رو به جنوب گسترده بود. چندان فراخ که شهسواری میبایست هفتاد روز بتازد تا از آن بگذرد و سپس به دریا میرسید.
در همسایگی مرزهای ایرانشهر امیرانی هندی میزیستند که هریک قلمروی به نسبت کوچک داشتند همهشان از شاهی هندو فرمان میبردند که شَنْگَل نامیده میشد و پایتختش پاتالیپوترا نام داشت. پدران او فرمانبردار شاهنشاهان پارتی و ساسانی بودند و خود نیز بهظاهر از شاهنشاه پارسی فرمان میبرد، اما قصد جداسری داشت و چون سرزمیناش در منطقهای دوردست قرار داشت، کسی مزاحمتی برایش ایجاد نمیکرد. در دوران شهربانی شاپور هندوشاه هم رابطهاش با خاندان ساسان آمیزهای بود از قهر و آشتی.
بهرام که میخواست خود به هندوستان برود و به جستجوی مهرگیاه برآید، تدبیری اندیشید و نامهای به شنگل شاه هندوان نوشت و در آن نخست از یزدان یاد کرد و خرد و داد را ستود و بعد به او گوشزد کرد که هندوان از دوران داریوش کیانی فرمانبر و خراجگزار ایران بودهاند و بر این مبنا خراج طلب کرد. دبیران درباری این نامه را با خط خوش پهلوی بر پارچهی پرند نوشتند و آن را با نامهی دیگری همراه ساختند که آورندهی نامه را سفیر ویژهی شاهنشاه ایران معرفی میکرد. بهرام از عمویم خواست تا سی تن از مردان جنگی خاندان سورن را که در مرزبانی استان هند مقیم بودند، برای همراهی با پیک آماده سازد و آنگاه خود در جامهی سفیران به اتفاق پدرم با آن نامه به راه افتاد. این دو به گمنامی تا هند اسب تاختند و ماجراهای بسیار از سر گذراندند که باید بعدها گرداگرد آتشی دیگر بازگو شود. خالصه آنکه آخر سر به شهر ماتورا رسیدند و آنجا نزد عمویم رفتند.
عمویم پیشتر در چند نبرد در رکاب بهرام جنگیده بود و او را به چهره میشناخت. از این رو در نخستین دیدار دریافت که مرد نژادهای که در قالب پیک همراه برادرش به درگاهش آمده، خودِ شاهنشاه بهرام است. اما بهرام او را سوگند داد تا این راز را پیش خود نگه دارد و با او درست مانند پیکی عادی رفتار کند. در نتیجه عمویم طبق آداب لشکریان بهرام را پذیرفت و سی جنگاور در اختیارش گذاشت تا به فراسوی استان هند و درگاه شنگل برود و پیغام شاهنشاه ساسانی را برساند. سربازانی که با بهرام همراه شده بودند همگی جوان بودند و زادهی هند و هیچ یک بهرام را پیشتر ندیده بودند و از این رو گمان نبردند که پهلوانی که رهبریشان را بر عهده دارد، خودِ شاهنشاه است.
بهرام و دستهی کوچکاش از راهی تجاری که ماتورا را به پاتالیپوترا متصل میکرد، خود را به درگاه شنگل رساندند. چون بیرون دروازههای شهر رسیدند، ایستادند. پدرم به همراه دو تن از مردان سورن، پهلوانانی غولپیکر با زرهی زرین، نشسته بر اسبانی تنومند و زرهپوش، از دروازه وارد شدند و به شنگل خبر دادند که پیکی از سوی شاهنشاه بهرام برای دیدارش آمده است. شنگل و درباریانش که انتظار چنین دیداری را نداشتند، قدری دستپاچه شدند و گروهی را برای استقبال از پیک و همراهانش گسیل کردند. در این میان این خبر در میان مردم شهر پیچید که گروهی از مردان مسلح که با ساز و برگ زرین بر دروازه ایستادهاند، نمایندگان شاهنشاه پارس هستند.
بهرام و یارانش به این ترتیب در حالی که وزیر شنگل و مهتران قوماش همراهیشان میکردند، به خیابانهای پاتالیپوترا گام نهادند. هندوان در دو سوی خیابان برای دیدار ایشان گرد آمده بودند و از آنجا که شاهنشاه پارسی را در آن سامان مِهَست میخواندند، مردم هنگام عبورشان با شادمانی فریاد بر میآوردند که «بهرام مهست»، و منظورشان این بود که شاهنشاه بهرام بزرگترین شاه است، و خبر نداشتند که خودِ بهرام در این هنگام صدایشان را میشنود.
بهرام با دیدن این واکنش مردمی دریافت که محبوبیتی چشمگیر در این قلمرو دارد و خیالش از بسیاری چیزها آسوده شد. آشکار بود که وزیر شنگل و درباریانش هم به این موضوع توجه کردهاند و انتظار این استقبال گرم مردمی را نداشتهاند. چون با اخم به این صحنه مینگریستند، اما ادب را به کمال رعایت کردند و بهرام و یارانش را به دربار و نزد شنگل راهنمایی کردند.
کاخی که محل اقامت شنگل بود، بنایی سنگی و عظیم و باشکوه بود که پارچههای زردوزیشدهی زیبایی از دیوارها و ستونهایش آویخته بودند و میمونها و طاووسهای اهلی در باغهایش گردش میکردند. بهرام با دیدن شهر پرجمعیت و تجمل و زیبایی قصر دریافت که با قلمروی ثروتمند و نیرومند سر و کار دارد و آنچه پیشتر دربارهی فقر و سستی هندوان شنیده بود، درست نیست. از آن سو شنگل هم از دیدن ساز و برگ زرین و سلاحهای درخشان و قد و قامت مردان سورن شگفتزده شده و قدری ترسیده بود.
پس شنگل فرمان داد تا تختی زرین در برابر اورنگش بنهند و بهرام بر آن نشست. وقتی پدرم او را به عنوان پیک شاهنشاه معرفی کرد، برخاست و کرنشی کرد و نامهی نوشته بر پرند ابریشمین را به دستش داد. شنگل که خط پهلوی خواندن نمیدانست، نامه را به خود بهرام پس داد و از او خواست تا آن را بخواند. بهرام هم نخست پوزش خواست و گفت هرچه میگوید محتوای نامه است و خود پیکی است فروتن که بنا به وظیفه از زبان شاهنشاه پارس سخن میگوید، هرچند این سخن تلخ و تند باشد. آنگاه نامه را برخواند و چون زبان هندوان و پارسیان نزدیک بود، شنگل و درباریانش کمابیش دریافتند که چه میگوید. از ستایش خرد و داد در ابتدای کار گرفته تا عتاب و خطاب و بازخواست بابت خراجهای عقبافتاده.
وقتی نامه تا پایان خوانده شد، سکوتی سنگین دربار را فرا گرفت. شنگل پس از کمی مکث این سکوت را شکست و با لحنی ملایم اما محکم به بهرام گوشزد کرد که خودش هم پادشاهی قدرتمند است و هشتاد امیر هندو زیر فرماناش به جنگ میروند و ردههایی بزرگ از اسبان راهوار دارد و گردونههای درخشان و پیلان جنگی. ولی به صراحت سرکشی نکرد و تایید کرد که پدرانش همواره دوست و یاور شاهنشاه ایران بودهاند و ایشان را مهتر خویش میدانستهاند.
بهرام چون لحن ملایمش را دید، باز پوزشی خواست و گفت که تندی نامه به شاهنشاه بازمیگردد و نه پیک، و دوستانه اشارهای هم کرد که بهرامشاه قصد دشمنی با هندوان را ندارد، اما گزارشهایی از سرکشیشان دریافت کرده و میخواهد مطمئن شود که این گفتارها نادرست بوده است. شنگل پس از رد و بدل شدن این تعارفها بهرام و همراهانش را نواخت و هدایایی به ایشان داد و قصری را برای اقامتشان اختصاص داد و گفت در اولین فرصت با وزیران و امیراناش رای میزند و نتیجه را به ایشان خبر میدهد.
به این شکل بود که بهرام و یارانش برای ماهی در کاخ شنگل مهمان شدند. بهرام روزها را به بازدیدهای رسمی و دیدار با بازرگانان و مغان و راهبانی میگذراند که از شمال به پاتالیپوترا آمده و در آنجا ساکن شده بودند. ایرانیهای ساکن این شهر هم که شنیده بودند سفیر شاهنشاه به آنجا آمده، به دیدارش میآمدند و خواستهها و پیامهای خود را میگفتند و بهرام به همه قول میداد که پیامشان را بی کم و کسر به شاهنشاه برساند، و هیچ کس تصورش را هم نمیکرد که همین سفیر مهربان و مردمدار، خودِ شاهنشاه باشد.
بهرام هر شامگاه با لباس مبدل از اقامتگاهش خارج میشد و همراه پدرم در خیابانها پرسه میزد. یکی دو بار شبانه تا روستاهای اطراف هم سفر کرد و بامدادان بازگشت. بنا بر نشانیهایی که از دلارام و دیگران دریافت کرده بود، به جاهای گوناگون سرکشی کرد و در کسوت بازرگانی ایرانی از عصارهی مهرگیاه یا محل رویش آن پرس و جو کرد. هر از چندی هم در بزمهای مردم عادی حاضر میشد و به نغمههای رامشگران و سرودهای خنیاگران گوش میسپرد و در اندیشه بود که کدام آهنگ است که در کنار مهرگیاه جاودانگی را تامین میکند.
چند روزی به این شکل گذشت و شنگل در این فاصله با امیران و وزیران خود رایزنی کرد و در نهایت صلاح در آن دید که آشکارا سرکشی نکند و فرستادهی شاهنشاه پارس را با تعارفهایی دلخوش کند. در این بین شنگل که خود مردی مغرور و خودبین بود، از پیام تند بهرامشاه آزرده شده بود و در پی فرصتی بود تا قدرت خود را به پیک شاهنشاه نشان دهد. با این انگیزه بود که مجلس بزمی آراست و بهرام و همراهانش را دعوت کرد و دو تن از نیرومندترین پهلوانانش را که مردانی غولپیکر بودند، فرا خواند تا در حضور مهمانان با هم کشتی بگیرند. دو مرد هندی بهراستی زورمند و دلیر بودند و با شیوهی هندوان لُنگی بر کمر بسته و برهنه با هم کشتی میگرفتند. شنگل امیدوار بود که ایرانیان با دیدن این پهلوانان در اندیشه شوند و زورمندی و قدرت جنگاوران هندو در نظرشان جلوه کند. اما این نقشهاش نقش بر آب شد.
آنچه برنامههای او را به هم زد آن بود که دو پهلوان وقتی دور اول کشتی گرفتنشان پایان گرفت و استراحتی کردند و برای بار دوم رویاروی هم قرار گرفتند، شروع به رجز خواندن کردند و در ضمن رجزهایشان اشارههایی توهینآمیز هم به پارسیان میکردند و ایشان را ناتوان و تنپرور و خوشگذران مینامیدند که در میدان جنگ کارآیی ندارند و تنها با زبان و زیرکی کار خود را پیش میبرند.
رجزهای دو پهلوان به گوش حاضران در مجلس خوش آمد و هندیان خندیدند و برای پهلوانان دست زدند. در میان همراهان بهرام چند تنی زبان هندی میدانستند و گفتارهای پهلوانان را برای بهرام ترجمه کردند و این مایهی خشم او شد. بهرام که به خاطر بادهنوشی سرش هم گرم شده بود، ناگهان در میانهی مجلس اجازه خواست که او هم به میدان برود و با هندوان کشتی بگیرد تا معلوم شود از میان پارسیان و هندیان کدامیک جنگاورتر هستند. شنگل پرسید که میل دارد با کدامیک کشتی بگیرد؟ و بهرام گفت همزمان با هردو!
شنگل یقین داشت که دو پهلوانش دمار از روزگار بهرام در میآورند. پس با بدجنسی اجازه داد. آن قدر هم به کشتیگیران خود اطمینان داشت که گفت اگر شکست بخورند، پارسیان میتوانند به خاطر توهینی که کرده بودند، خونشان را بریزند. آنگاه بهرام هم به رسم کشتیگیران برهنه شد و شلواری کوتاه با نقش سرو زرتشتی بر پا کرد و کمربند کُشتی را بر کمر استوار ساخت و به میدان رفت. در برابر دو غول هندو که به تندیسهایی از آبنوس میمانستند، پیکر استوار و عضلانیاش به مجسمهای مرمرین شبیه بود.
دو پهلوان هندو که بلندقامتتر و سنگینوزنتر از او بودند، همزمان به سویش یورش بردند، و هیچ انتظار نداشتند که در همان حملهی اول نقش زمین شوند. بهرام که از کودکی استادانی پرشمار از اقوام و اقلیمهای گوناگون را دیده بود، در هنرهای رزمی سراسر پهنهی ایرانزمین مقام استادی داشت. پس بی آنکه زیاد کلنجار برود، با بهره جستن از کندی و سنگینی وزن حریفانش به سادگی بر هردو غلبه کرد و پشت هردو را به خاک نشاند و مفصلهایشان را پیچاند و قفلشان کرد، بی آنکه آسیبی جدی به آنها برساند. شنگل که از شکست خوردن مردانش خشمگین شده بود، امر کرد تا شمشیری بزرگ را ببرند و به دست بهرام بدهند تا پهلوانان را به قتل برساند. اما بهرام جان هردو را بخشید و رهایشان کرد.
مهارت چشمگیر و سرعت برقآسای بهرام در چشم هندوان شگفتانگیز جلوه کرد و داستان این کشتی گرفتن دهان به دهان در سراسر پاتالیپوترا چرخید و به گوش همگان رسید. فردای آن روز، شنگل که خواهان باز یافتن آبروی از دست رفتهاش بود، بهرام و یارانش را به شکار دعوت کرد. شنگل خود جنگاوری زورمند بود که در پرتاب نیزه و کمانگیری مهارتی تمام داشت و از این رو قصد داشت ضرب شستی به سفیران پارسی نشان دهد.
اردوی شاه هندوان که رستهای از شکاربانان و بازگیران و آشپزان همراهیاش میکردند، با شکوه و جلال فراوان از شهر خارج شدند و در جنگلهای نزدیک شهر پیش رفتند. حدود نیمروز بود که میخ خیمهها را بر زمین کوفتند و قدری آرمیدند. شنگل و بهرام و گروهی از درباریان هم که از ابتدای کار از اردو جدا شده بودند، برای شکار به دل جنگل زدند دست به تیر و کمان بردند و پرندگان و آهوانی بسیار را آماج تیرهای خود کردند.
در این میان بهرام متوجه شد که شنگل بهراستی کمانگیری ماهر و زورمند است، و شنگل نیز همین را دربارهی او دریافت. تا اینکه کار میان این دو به رقابت کشید و هریک در برابر دیگری به هنرنمایی پرداخت. پس زمانی که شکارچیان گوزنی قویهیکل و تنومند را دنبال میکردند، چنین پیش آمد که یکی از سرداران هندو نیزهای به سوی گوزن انداخت که به گُردهی جانور برخورد و در آن فرو رفت، اما گزند چندانی به او نرساند و بر پشتش آویزان ماند. شنگل در این هیاهو فرصت را مناسب دید و کمان کشید و تیری انداخت که بر چوب پهنی نشست که بر کنارهی نوک نیزه قرار داشت و آن چوب را بر تن گوزن دوخت. تقریبا همزمان با او بهرام نیز کمان را کشیده بود، اما صبر کرد تا تیر شنگل بر هدف بنشیند، و بعد تیر خود را انداخت، که بر چوبهی تیر شنگل نشست و آن را شکافت و تا پر در تن گوزن فرو رفت و او را از پای افکند. این حرکت بهرام در میان شکارچیان و شکاربانان ولولهای انداخت و همه با دست کوفتن و سوت کشیدن او را تشویق کردند.
پس از پایان یافتن شکار، شنگل که از زورمندی و چیرهدستی بهرام در کمانگیری شگفتزده شده بود، ندیمان خاص خود را فرا خواند و با ایشان رای زد و گفت که مردی با چنین توانمندی و هیبت به پیک و سفیر نمیماند و انگار که شاهنشاه پارس برادر یا یکی از خویشاوندان نزدیک خود را برای آزمودن حال و هوای هندیان به سرزمینشان فرستاده باشد. پس یکی از ایشان بر عهده گرفت تا این راز را بگشاید، و او خوانسالار شنگل بود که رامشگران خوشآواز و زیباروی فراوانی در خدمت داشت.
فردای آن روز، به هنگام چاشت شبانه، خوانسالار گروهی برگزیده از خنیاگران و رامشگران را به سرای بهرام فرستاد و آنان تا پاسی از شب برایش زدند و خواندند و رقصیدند و خوانسالار که خود ادارهی مجلس را بر عهده داشت، شراب گلرنگ فراوان برای مهماناناش آورد، با این سودا که بهرام را مست کند و در آن حال از او هویتاش را بپرسد. بهرام بادهگساری آزموده بود و با این حال مانند همهی مهتران پارسی حد خود را میشناخت و هشیاری را بر گیجی و مستی ترجیح میداد. پس بیش از گنجایشی که نزد هندوان رایج بود، نوشید و تظاهر به مستی کرد. چون کنجکاو بود ببیند بازی خوانسالار به کجا میکشد.
خوانسالار وقتی حتم کرد که بهرام مست شده، سر حرف را با او باز کرد و از هنرنماییاش در شکارگاه داستانها زد و او را بسیار ستود و در ضمن اشاره کرد که مشهور است شاهنشاه بهرام نیز کمانگیر چیرهدستی است و شاهزادگان ساسانی این هنر را از کودکی میآموزند. بهرام هم با او موافقت کرد و از استادان کمانگیر و پهلوانانی که در این زمینه نام و نشانی داشتند یاد کرد. آنگاه خوانسالار حرف دل خود را زد و از هویت راستین بهرام پرسش کرد و نام او را جست و در ضمن گفت که شنگل از زور بازوی او بسیار خوشش آمده و مایل است حکومت بخشی خوش آب و هوا و سرسبز از قلمرو خود را به وی بسپارد، به شرط اینکه در هند ماندگار شود و به خدمت شنگل در آید.
بهرام وقتی این حرفها را شنید، دریافت که کنجکاوی شنگل است که خوانسالار را به این ترفندها واداشته است. اما درمانده بود که چه بگوید که دروغ هم نباشد. پس از وفاداریاش به تاج و تخت پارسیان سخن گفت و گوشزد کرد که ایرانیان رویگردانی از ماموریت را خیانت میدانند و هیچکس زیر بار این بیآبرویی نمیرود. دربارهی نامش هم چون اصرار زیاد خوانسالار را دید، به یاد لقب خویش افتاد و گفت نامش گور است، و حتم داشت که هندوان به لقبی که در پارس بین شکارچیان و شکاربانان داشته، آگاه نیستند.
خوانسالار آنچه شنیده بود را با شنگل در میان نهاد. اما خیال شاه هندوان آسوده نشد. از سویی همچنان نمیتوانست قبول کند مردی با هیبت و قدرت بهرام سفیری عادی باشد. از سوی دیگر حساب میکرد که وقتی در میان ایرانیان پیکی عادی چنین ضرب دست و مردانگیای دارد، از پهلوانان و سپهسالاران چه میخیزد؟ در ضمن مهلت یک ماههای که از بهرام برای پاسخ دادن به شاهنشاه گرفته بود هم به نیمه رسیده بود و هنوز نمیدانست چه کند و بهرام را با پیام فرمانبری بازگرداند، یا نشانهی سرکشی.
از آن طرف در همان حینی که شنگل با این فکرها درگیر بود، بهرام که روزها در بازار بزرگ پاتالیپوترا پرسه میزد و شبها را با خراباتیان میگذراند، نام و نشان چند مرتاض و راهب و برهمن نامدار را گرفت و به دیدارشان شتافت و از ایشان جایگاه روییدن مهرگیاه را جویا شد. ایشان هم اطلاعاتی همسان و یکدست در اختیارش گذاشتند و گفتند مهرگیاه افسانهای بیش نیست. وقتی هم پافشاری و اصرار بهرام را میدیدند، در دستیابی به گیاه را دیدند، باز نشانی یکسانی دادند و همگی گفتند در سرزمینی جنگلی و دورافتاده به نام قَنّوج که در نزدیکی رود گنگ قرار دارد، پیرزنی گوژپشت و جادوگر زندگی میکند که انگار تنها او جای روییدن مهرگیاه را میداند. با این حال، هم راهب بودایی و هم برهمن هندو و هم مرتاض جوکی آن پیرزن را دروغزن دانستند و گفتند از کاهنان دینی بسیار قدیمی و بدوی است که وحشیان جنگلنشین بدان باور دارند.
سرزمین قنوج جایی بود در میانهی پایتخت شنگل و مرزهای استان هند ساسانی و بهرام برای رسیدن به آن میبایست چند روز را برود و چند روز را باز گردد. از این رو به شیوهی پیشین نمیشد پنهانی عمل کرد. پس بهرام چارهای دیگر اندیشید و با پرس و جویی که از مردم کرد، خبردار شد که در آن سرزمین کرگدنی غولپیکر و وحشی زندگی میکند که جفتش را سالهای پیش شکارچیان کشتهاند و خودش هر از چندی به روستاها حمله میکند و مردم را زیر سم و شاخ مهیبش نابود میکند و خانهها را فرو میکوبد و ویران میسازد. پس تدبیری اندیشید و وقتی گرفت و همراه با پدرم به دیدار شنگل رفت.
بهرام از ماجرای کرگدن داستانها زد و گفت چون هندوان را دوست دارد و قصد دارد نشانهای نیک از ورود پیک شاهنشاه در دل مردم باقی گذارد، داوطلب است که به قنوج برود و آن کرگدن را از پای در آورد. شنگل که پیشتر چند تن از پهلوانان درگاهش به سودای کشتن آن جانور به قنوج رفته و سر در این راه باخته بودند، به بهرام هشدار داد که این حیوان هیولای مهیبی است که تیر بر زرهش کارگر نیست و دو شاخ بلند و تیز بر پوزهاش روییده که از هر زرهی عبور میکند و هر سپری را میشکافد. اما بهرام پافشاری کرد که به این سفر جنگی برود.
در همین حین فکری موذیانه در سر شنگل شکل گرفت و آن هم اینکه به شکلی بهرام را در این سفر خطرناک سر به نیست کند و پیامی عادی با تسلیتی به دربار شاهنشاه ساسانی بازپس فرستد و به این ترتیب از هیبت سفیر و فشار او برای خراج دادن بگریزد. پس لابهلای سخنانش اشارهای کرد و گفت قنوج جایی بسیار خطرناک است و مثال زد که خطرناکتر از کرگدن، اژدهایی مهیب است که در این سامان زندگی میکند و مردان و اسبان را در کام خود فرو میکشد و هیچ پهلوانی را یارای رویارویی با وی نیست.
بهرام که از شنیدن این خبر رگ خودنمایی در تنش جنبیده بود، داوطلب شد آن اژدها را هم سر راه از پای در آورد. هرچه شنگل بهظاهر التماس کرد که جان خود را به خطر نیندازد و به این سفر نرود، به خرجش نرفت. پس شادمانه با اجازهی سفر به قنوج از درگاه شاه هندوان بیرون آمد، در حالی که شنگل بهظاهر ناراضی و در دل خرسند بود که مشکل پیک شاهنشاه را با دست تقدیر و بخت حل کرده است.
بهرام به همراه سی پهلوان سورن به سوی سرزمین قنوج حرکت کرد، در حالی که هیچکس جز پدرم از ماجرای مهرگیاه و پیرزن جادوگر آگاه نبود و همراهاناش گمان میکردند بهراستی برای قدرتنمایی و جنگیدن با کَرگ و اژدهاست که پیش میتازد. چنین بود که گروه پهلوانان به جنگلهای سرسبز و انبوه شمالی رسیدند و سه روز در دل کوهستانهای سر به فلک کشیده راه پیمودند و چشماندازهای دلکش را تماشا کردند و شبها مهمان مردم مهربان و فقیری شدند که در روستاهای کوچک زندگی میکردند. همچنانکه پیش میرفتند، آوازهشان از خودشان پیشی میگرفت و مردم دهان به دهان خبر میبردند که پهلوانانی از پارس آمدهاند تا شر هیولاهای جنگلی را از سر مردم کم کنند. از این رو هرچه پیشتر میرفتند عزت و احترام بیشتری میدیدند و مردم محلی بیشتر برای پذیرایی و استقبال از آنان گرد میآمدند.
بهرام نخست با کرگدن درگیر شد. وقتی به روستایی رسیدند که جانور در نزدیکی آنجا زندگی میکرد، داستانها دربارهی هیبت هیولا چندان رنگین و ترسناک شده بود که برخی از همراهاناش هم با آنکه پهلوانانی بیباک بودند، به تردید افتاده بودند و زمزمه میکردند که دلیلی ندارد دور از ایرانزمین در نبرد با هیولایی شکستناپذیر جان خود را به باد بدهند. بهرام که این سخنهای پنهان را شنیده بود، وقتی به کنام جانور نزدیک شدند، اعلام کرد که به تنهایی به جنگ او خواهد رفت. همراهانش که به غیرتشان بر خورده بود، حرف و گمان را کنار نهادند و به اصرار خواستند که همراهش شوند، اما بهرام اصرار داشت که تنها برود. از سویی چون شنیده بود منزلگاه پیرزن جادوگر در همان حوالی است، و از سوی دیگر به این دلیل که قصد نداشت افتخار کشتن هیولا را با دیگران سهیم شود. پس در نهایت پذیرفت تا تنها سه تن در مقام سلاحدار همراهیاش کنند که یکیشان پدرم بود.
پس سی پهلوان در روستای ویرانه در میان مردم عزاداری که خویشاوندانشان با شاخ هیولا کشته شده بود، اردو زدند و این گروه کوچک از ایشان جدا شده و به قلب جنگل یورش بردند. یکی از مردم محلی که بیشهی زیستگاه کرگدن را میشناخت، راهنماییشان را بر عهده گرفت و بهرام که کمان بزرگ خود را زه کرده بود، سوار بر اسبی تنومند پیشاپیش دیگران همراه با او پیش میتاخت.
بهرام بعدتر برای پدرم تعریف کرده بود که نخست با توجه به اوصافی که از مردم محلی شنیده بود، فکر میکرد آن جانور نوعی فیل باشد و خود را برای رویارویی با چنان موجودی آماده کرده بود. بهرام در سپاه خویش رستهای از پیلهای جنگی داشت و از نوجوانی سوار شدن بر پیل و کنار آمدن با وی را آموخته بود، و هراسی از سرکشترین فیلها به دل راه نمیداد. با این همه وقتی برای بار نخست کرگدن را دید، شگفتزده شد. چون جانوری بود غولپیکر با قد و قامت فیل، اما چالاکتر و مهاجمتر،که به جای عاجهایی دراز و خمیده، دو شاخ بزرگ و تیز داشت که بر پوزهی سری کوچک و متحرک سوار شده بود.
آن جانوری که بهرام با او رویارو شد، به کالبد زرهپوش هیولایی شبیه بود که دیو خشم در آن حلول کرده باشد. کرگدن نفرتی سوزان و خشمی شعلهور نسبت به آدمیان داشت و راهنمای هندی بهرام هشدارش داده بود که هرگاه بوی انسان بشنود، بیدرنگ دست به حمله میزند و تا آدمیان را با شاخ خود به سیخ نکشد و زیر سمهای سنگساناش نساید، آرام نمیگیرد. راهنما به همین خاطر پس از نشان دادن مسیر بیشه باز ایستاد و بهرام خود به تنهایی برای نبرد با جانور پیش رفت و بیشهاش را یافت.
هرچند بهرام مردی بسیار زیرک و هوشیار بود، در بیشهای انبوه و سرسبز میدان دیدش محدود بود و کرگدن که در خانهی خویش با او میجنگید، از این نظر بر او برتری داشت. به همین خاطر در نخستین برخورد، جانور بود که دست بالا را داشت. بهرام که تیری در چلهی کمان نهاده و بر اسبش سرپا ایستاده و حیوان را میجست، ناگهان از جایی نزدیک به خود جنبشی در میان درختان دید و بعد پیکر غولآسایی دید که مثل گاوی وحشی از میانهی گیاهان به سویش پیش میتازد. بهرام تنها مهلت پیدا کرد دو تیر بیندازد. هردو هم بر هدف نشست و در گُردهی جانور فرو رفت. اما تنها پیکانشان در پوست سخت و محکم کرگدن گیر کرد و هیولا هیچ گزندی ندید.
کرگدن که مانند توفانی مهیب از گوشهای سر برکشیده بود، با شاخ به اسب بهرام زد و در چشم بر هم زدنی استخوانهای آن مرکب شاهوار را درهم شکست و بر زمین کوبید. بهرام بر رکاب ایستاده و بر زین ننشسته بود، پس با چالاکی از او جدا شد و بر زمین غلتید و برخاست. در حالی که نیزهاش را در دست داشت، با تبرزینی بر کمربند آویخته و کمانی بر دوش.
کرگدن پس از فرو کوفتن جسد اسب زیر پاهای آهنیناش پوزهی خونآلودش را برافراشت و نعرهای مهیب برکشید. بهرام وقتی دید تیرها بر تن جانور کارگر نیست، تدبیری دیگر اندیشید و این بار چشمان جانور را هدف گرفت. کرگدن پس از کشتن اسب بیدرنگ کوس بست و باز به سوی بهرام پیش تاخت و در چشم بر هم زدنی به او رسید. ولی بهرامشاه که مثل آذرخشی در تیر کشیدن از ترکش و چله بستن و نشانهگیری سریع بود، در فاصلهی چند دم زدن، دو تیر جاندوز به جانور پرتاب کرد و هردو چشم او را بر کاسهی سر دوخت. بعد هم به موقع از برابر کرگدن گریخت و شاخهای مرگبار جانور نتوانست او را لمس کند.
کرگدن هرچند کور و نابینا شده بود، اما از توش و توان نیفتاده بود و گویا با بویایی شگفتانگیزش هنوز جای دقیق بهرام را تشخیص میداد. بهرام که فهمیده بود تیر بر جاهای دیگر بدن هیولا کارگر نیست، کمان را از دست فرو نهاد و این بار نیزه انداخت. نیزه بر پهلوی شکم جانور نشست، ولی باز پوست زرهپوش حیوان راهش را سد کرد و زخمی مرگبار پدید نیاورد. پس باز حریف را جست و به سمتش تاخت. در حالی که تنها سلاح بازمانده برایش تبرزین پولادین بود. پس بهرام از برابر هیولا نگریخت و به چالاکی بر پشتش جست و بر شانهاش نشست. انگار که اسبی سرکش را برای رام کردن زیر ران گرفته باشد، پاها را بر دور گردناش قلاب کرد و تبرزین را با دو دست برکشید و با آن چندان بر سر و گردن حیوان کوفت تا او را از پای در آورد.
چنین بود که بهرامشاه بر کرگدن غولپیکر غلبه کرد و مردم هندوستان را از این هیولای وحشتانگیز رهاند. بهرام پس از کشتن هیولا سرش از تنش جدا کرد و آن را بر نیزهای افراشت و راهنمای هندو که به نزدش آمده بود را فرستاد و پهلوانان را فرا خواند تا لاشهی جانور را بر ارابهای بگذارند و پوستش را بکنند و با خود ببرند. آنگاه خود اسب راهنما را گرفت و با آن به دل جنگل زد و پس از کمی جستجو روستایی را یافت که شنیده بود پیرزن جادوگر در آنجا اقامت دارد.
شاه بهرام پس از زمانی کوتاه روستا را یافت. مردم نشانی کلبهای را در همان نزدیکی به او دادند که در حاشیهی جنگل قرار داشت. آنجا بود که پیرزن جادوگر را دید. آنچه میان شاهنشاه و پیرزال گذشت را نمیدانیم، چون این را بهرام برای نزدیکترین کساناش هم تعریف نکرد. در این حد بعدتر به پدرم گفته بود که پیرزال به او خبر داده بود که مهرگیاه بر خلاف آنچه که میگویند، گیاهی نیست که جان را جاویدان سازد، بلکه نغمهای و آوایی است که روان را آرامش میبخشد و بر عمق زیستن میافزاید. یعنی که بر مرگ نمیتوان چیره شد، اما زندگی را میشود نیرومند و استوار ساخت، چندان که مرگ بدان دیر دست یابد و ژرفایش را درنیابد، و این تنها با موسیقی ممکن میشود. پیرزال همچنین گفته بود که زیباترین نغمهها را قومی از هندوان میخوانند که لوری یا کولی نامیده میشوند و در اعماق جنگل قنوج زندگی میکنند. مردان و زنان این قوم همگی نوازندگان و آوازخوانانی نامدار بودند و نوای ساز و نغمهشان چندان سحرانگیز بود که هندوان خنیاگران این قوم را برای درمان بیماران بر بسترشان میبردند و اغلب رنجوران با شنیدن آوای ایشان بهبود مییافتند و از بستر بر میخاستند.
بهرام پس از شنیدن سخن پیرزال مشتاق شد که کولیان را از نزدیک ببیند. همچنین دریافت که برای رسیدن به این قوم باید از زیستگاه اژدها بگذرد. پس این را به فال نیک گرفت و مثل باد به نزد پهلوانان بازگشت و همراه با ایشان راه خود را به سوی کنام اژدها ادامه داد. در حالی که گروهی از هندوان با او همراه شده بودند و پشت سرش ارابهای بزرگ و هشت چرخه را میکشیدند که پیکر سربریدهی کرگدن بر آن نهاده شده بود و پنج مرد نیرومند سر شاخدار هیولا را پیشاپیش گروه حمل میکردند. اردوی ایرانیان با این هیبت به حرکت درآمد و با راهنمایی مردمی بومی که همراهشان شده بودند، به سوی بخشهای شرقی قنوج به حرکت در آمد. سرزمینی اژدها در آن میزیست و قوم کولی نیز در همان حوالی میزیستند.
طی روزهای بعد، هرچه پیشتر میرفتند، مردم روستایی داستانهایی رنگینتر و هولناکتر از اژدها تعریف میکردند و نام و نشان کسانی که به کام این هیولا فرو رفته بودند، بیش از پیش بر زبانها جاری میشد. تا به روستایی رسیدند که کمترین فاصله را با غاری داشت، که کنام اژدها بود.
مردان خاندان سورن در میدانگاه روستا سر کرگدن را بر تیرکی برافراشتند و گرداگردش بر پرند سرخ سرودی رزمی را به پهلوی نوشتند، و این شعری بود که پدرم در جریان سفر در بزرگداشت بهرامشاه و شرح نبردش با کرگدن سروده بود. در همان روزها سه تن از مردان سورن که دستی استوار بر تار و تنبور داشتند، نغمهای بر مبنای آن شعر ساخته بودند که هر سی پهلوان دستهجمعی به آواز بر میخواندندش.
وقتی اردوی ایرانیان به روستا رسید، آوازهشان چنان فراگیر شده بود که مردم از دور و نزدیک برای دیدارشان به آنجا میآمدند و در زمانی کوتاه جمعیتی بزرگ در روستا گرد آمدند. بهرام در انتظار بود تا مردمی از قوم کولی را نیز در میان آمدگان بیابد، و چون یافت، اعلام کرد که فردای آن روز برای نبرد با اژدها به کوهستان خواهد رفت و هیولا را در لانهاش خواهد کشت. آنگاه شبانگاه بزمی آراستند و بهرام و سی پهلوان سورنی همراه با کدخدایان روستاها در دایرهای پهلو به پهلو نشستند و خوردند و نوشیدند. بهرام دست به داد و دهش گشاد و زر و گوهری گزاف به مردم روستا بخشید و در مقابل پنجاه گاو از ایشان خرید و همه را به رسم مهرپرستان قربانی کردند و با گوشتاش خوراکی فراوان برساختند و همهی حاضران را بدان مهمان کردند. به این ترتیب روستاییان و کسانی که از اطراف و اکناف برای دیدار ایرانیان آمده بودند همگی مهمان بهرامشاه شدند و تا بامداد خوردند و زدند و رقصیدند و آمدن او را همچون نجاتبخشی گرامی داشتند.
در میانهی بزم بود که کدخدای روستا که خویشاوندانش در راه نوای سرود سورنیها را شنیده بودند، با اصرار بسیار از سی پهلوان خواست تا آن آوازی که در شرح نبرد بهرام و هیولایی سروده بودند را بخوانند. پس پهلوانان تنبور و تار و دف و نی به دست گرفتند و آوازی که در ستایش بهرام و شرح سفرش به هند سروده بودند را دستهجمعی خواندند. شعری که بهظاهر افسانهای را روایت میکرد، تا فاش نسازد که پیکِ پارسیان، همان بهرامشاه است.
در میان هندوانی که در آنجا حضور داشتند، بسیاری زبان پارسی میدانستند و حتا چند برهمن خط پهلوی را هم میخواندند. ایشان معنای شعر را دریافتند از اینکه شنیدند شاهنشاه بهرام بزرگ نوبتی به گوشه و کنار هند سفر کرده، شگفتزده شدند. پس مهترشان از پیک پارسیان که کسی جز خودِ بهرام نبود، پرسید که آیا بهراستی گذر شاهنشاه پارسیان به هندوستان نیز افتاده؟ و بهرام با لبخندی گفت که آری چنین شده، اما راز این سفر را جز خود شاهنشاه و چند تنی از یاران نزدیکش نمیدانند و او که پیکی عادی و سفیری ساده است، چیزی از این رازهای شاهانه نمیداند.
وقتی سورنيها سرود خود را خواندند، طنین حماسی گفتارشان و ضرب و شتاب آهنگشان بسیار بر هندوان اثر کرد، هرچند بیشترشان زبان پارسی نمیدانستند و درست درنیافتند که سرود به چه ماجراهایی اشارت میکند. با این همه همگی به شور آمدند و پس از آن بود که اهالی روستا دم گرفتند و خواستند تا کولیان پا پیش بگذارند و پاسخ پارسیان را به آواز بدهند. بهرام که در پی فرصتی بود تا با این قوم آشنا شود، در این مورد با ایشان همداستان شد و دمی بعد پنج تن از قوم کولی که از سر کنجکاوی به روستا آمده و میان جمعیت بودند، پا پیش نهادند و برابر پارسیان بر زمین نشستند تا آوازی بخوانند.
بهرام با دیدنشان قدری جا خورد. چون با توصیفهایی که پیرزن جادوگر از مهارتها و هنرهایشان کرده بود، انتظار نداشت مردمانی با این شکل و قیافه را ببیند. کولیها سه مرد و دو زن بودند، همگی جوان و برومند و ورزیده، که پوستی تیره و موهایی بلند و سیاه داشتند و شکلظاهریشان به وحشیان شبیه بود. همگی دندان گرگ و روباه بر گردن آویخته و جامهای از جنس پوست بر تن داشتند.
لوریان که گویی دریافته بودند سر و وضعشان با مجلس بزم پارسیان سازگار نیست، نخست با کمرویی و شرم پیش آمدند و گویی که مردد بودند آواز بخوانند یا نه. اما فریادهای پرشور مردم و تشویق پیاپی هندوان بر مکثهایشان غلبه کرد. پس برنشستند و ساز به دست گرفتند و به محض آنکه نغمهسرایی را آغاز کردند، آن خاکساری و آزرم به ناگاه ناپدید شد و جای خود را به سرود زلال و پرضربانی داد که از بانگ طبل و آوای عود بر میخواست و با صدای آسمانی و زیبای زن و مردی خواننده همراه میشد که شعری در ستایش خاندان شنگل و وصف زیبایی دخترانش میخواندند.
موسیقی کولیها چنان دلکش و صدای خوانندگانشان چندان زیبا و خوشایند بود که بهرام و پهلوانان را مسحور کرد. مضمون سرودشان هم توجه بهرام را جلب کرد. چون تا جایی که از زبانشان سر در میآورد، سرودهایی در ستایش چهرهی دلفریب سِپینود دختر شنگل بود و شرح دلیریهای پهلوانان هندو برای جلب نظرش. کولیان اینچنین زدند و خواندند و خواندند و زدند و همگان را در زخمههای درخشان آهنگشان مهمان کردند.
وقتی نغمهی کولیان خاتمه یافت، جمعیت با دست زدن تشویقشان کردند و بهرام و یارانش نیز بر پا برخاستند و ایشان را ستودند. پنج خنیاگر با پایان یافتن آوازشان باز به همان جنگلنشینان وحشی و خجالتی تبدیل شده بودند، که با چهرههایی عرقکرده و خندان سر تکان میدادند و پاسخ تشویقهای مردم را ناشیانه میدادند. بهرام پیش رفت و رهبرشان را در آغوش کشید و گوهری گرانبها به او بخشید و ایشان را ستود و قول داد که نزد شاهنشاه از هنرشان داستانها بگوید و زمینه را برای سفر کردنشان به ایرانزمین فراهم سازد.
آنگاه وقتی سر و صداهای تشویق کولیان فرو خفت، بهرامشاه خود تنبور به دست گرفت و نخست با آوایی ملایم و نرم و کمکم با ضرباهنگی تندتر و استوارتر سرودی که فیالبداهه به ذهنش رسیده بود را بر خواند. این نغمه با همان گام و ضربی تنظیم شده بود که کولیان در آن سرود خوانده بودند. بهرامشاه که بر زبان هندوان تسلط کامل نداشت، در میانهی شعری که بداهه سروده بود، جملههایی از آواز کولیان را نیز وامگیری کرده و تکرار میکرد. آنچه برخواند، قصهی شاهی سرگردان بود که شامگاهی در میانهی دربار شاهی جاهطلب و دشمنخو و اژدهای مهیب و خونخوار گرفتار آمده بود و در این میانه نوشدارویی برای غلبه بر مرگ را میجست، تا آنکه در تاریکی جنگل با خیال بانویی زیبارو چهره به چهره شد و دریافت که جان جاویدان همان است که از مهر مهرویان بر میخیزد.
پهلوانان سورنی هم که مثل همهی پهلوانان نواختن نی و تنبور را از کودکی آموخته بودند، نخست با سرود بهرام دم گرفتند و بعد کمکم با سازهای خود به او پیوستند، و هر از چندی لبخندی و چشمکی میزدند، چون در مییافتند که منظور بهرام از بانوی زیبارو همان سپینود دخت شنگل است و نادیده مهر او به دلش افتاده است. هندوان هم با آنکه ریزهکاریهای داستان را درنمییافتند، وقتی دیدند بهرام در میانهی سرودش بندهایی از آواز کولیان را وام ستانده و تکرار میکند، دانستند که ماجرا چیست و شادمانه با دست زدن به او پیوستند.
آن شب در شور و شادی بزم و گوشت گاو قربانی و می انگوری و سرود و نغمه بهسرعت گذشت و مجلسیان به خود نیامده بودند که سپیدهی صبح دمید. پس بهرامشاه وقتی افق خونین شد و سیاهی شبِ پرستاره جای خود را به لاجوردِ یکدست و بیاختر داد، برخاست و یکی از کولیها را به عنوان راهنما فراخواند و کمان زه کرد و بر اسب نشست و مانند بار پیشین به تنهایی به استقبال خطر رفت.
دو مرد ساعتی پیش رفتند و زمانی که خورشید ربعی از آسمان را پیموده بود، به پای کوهی رسیدند کبود و سر به فلک کشیده، که اژدها در دامنهاش لانه ساخته بود. کولی که از هیولا میترسید، پیشتر نیامد و همانجا ماند. بهرام که زره و کلاهخود نداشت و جامهای سبک پوشیده بود، کمان به دست گرفت و چالاک از کوه بالا رفت. وقتی صخرههای تیز و راست را تا بلندایی چشمگیر پیمود، در آنجا که راهنمایش نشانی داده بود، غاری عظیم پیشاروی خود دید که بوی تعفن از اندرونش بر میخاست و صدای دم زدن هیولا از دروناش به گوش میرسید.
بهرام دید غار تاریک است و در آن تیر افکندن و نشانه زدن دشوار است. پس در برابر دهانهاش ایستاد و تیر و کمان را بر سنگی نهاد و تبرزین خویش را بر شمشیر پولادیناش کوفت و سر و صدایی پدید آورد و خود نعره کشید و اژدها را به هماوردی فرا خواند، در حالی که مرد کولی از پشت درختان با شگفتی تماشایش میکرد. دیری نگذشت که صدای خشخش مهیبی برخاست و اژدها از غار بیرون آمد.
اژدها به ماری عظیم شبیه بود که به قدر بلندای ده مرد درازا داشت و فلسهای تیز و درخشان پوستش نقش و نگارهایی زرد و سیاه و زیبا پدید میآورد. دهانش به پوزهی سوسماری شبیه بود و چشمان درشت و سرخش با مردمکی تیز و خشمگین به بهرام خیره شده بود. از دهانش زهرآبهای شره میکرد و بر زمین میریخت که خاک را میسوزاند و علفها را میخشکاند.
بهرام وقتی دید اژدها از غار بیرون میآید، تبرزین و شمشیر را بر کمر آویخت و کمان به دست گرفت و دو تیر جانسوز بر سر مار انداخت و پوزهی جانور را از دو سو به هم دوخت. اژدها که از زخم دهان دیوانه شده بود، پیچ و تابی سخت به بدن داد و بر بهرام تاخت و کوشید او را در میانهی حلقههای بدن عظیمش گرفتار کند و بفشارد و خرد کند. اما بهرام کمان فرو گذاشت و با چالاکی از آن حلقههای مرگبار گریخت و بر دوش اژدها نشست و تبرزین در دست چندان گردناش را فرو کوفت که پس از چند ضربه سر از تناش جدا شد و بر زمین افتاد.
چنین بود که بهرام بر مار عظیم غلبه کرد و هندوان را از حملههای گاه و بیگاه وی رهاند. وقتی کار اژدها ساخته شد، مرد راهنمای کولی به نزدش رفت و با اشارهی بهرام کرنایی که داشت را به صدا در آورد تا سی پهلوان سورنی و همراهان بومیشان بیایند و سر و تن اژدها را بر گیرند. آنگاه که فراغتی یافتند، بهرام از مرد کولی خواست تا او را نزد قوم و قبیلهاش ببرد و فاش کرد که خواهان گفتگو با پیران قبیلهاش است.
مرد او را با خوشحالی و سرافرازی نزد قوم خویش برد که در حوالی همان کوهستان زندگی میکردند. به همین خاطر وقتی پهلوانان ایرانی به غار رسیدند و جسد هیولا را یافتند، نشانی از بهرام در آن نزدیکی نیافتند. پدرم که خبر داشت بهرام در اصل برای یافتن کولیها به این سفر آمده، فرمان داد تا همانجا بمانند تا بهرام و راهنمایش بازگردند.
از سوی دیگر بهرام با قومی پرجمعیت و نیرومند روبرو شد که کوچگرد و بدوی بودند و مانند سکاها بر ارابههایی بزرگ خانه میساختند. همگان هم از زن و مرد از کودکی ساز نواختن و آواز خواندن را میآموختند. وقتی به قبیله رسیدند و امیر کولیها را دیدند، بهرام تازه دریافت که مرد راهنمایش که صدای بسیار خوشی هم داشت و در شب پیش همراه با زنی از کولیان آواز میخواند، پسر مهتر اوست و در میانشان محبوبیت و نفوذی دارد. مرد جوان پدرش را در آغوش کشید و بهرام را چنانکه در میان هندوان باب شده بود، به اسم گور معرفی کرد و گفت که او پیک شاهنشاه ایرانیان است.
امیر کولیان مردی بود سالخورده و تنومند با پوست تیره و موهای سپید بلند بافته که آن را بر گرداگرد سرش مثل دستاری بسته بود. به گرمی از بهرام استقبال کرد و حکایت کرد که در جوانی نوبتی به همراه رستهای از مردان قبیلهای در رکاب شاهنشاه یزدگرد جنگیده است، و آن به زمانی بازمیگشت که یزدگرد به قلمرو قدیم کوشانی سفر کرده بود و درگیری کوچکی با امیری محلی رخ داده بود که سرکشی پیشه کرده و به راهزنی روی آورده و بازرگانان را میچاپید.
پسر امیر که راهنمای بهرام بود، به شیوهی مردم قبیلهاش طبل کوچکی به دست گرفت و بر آن کوبید و به آوازی که بداهه میخواند، داستان سفرش با بهرام را تعریف کرد و وقتی روایت کرد که پهلوان پارسی در برابر درگاه غار اژدها ایستاده و پولاد بر پولاد کوبیده و هیولا را به نبرد تن به تن دعوت کرده، زمزمهی حیرت از همهی اهل قبیله برخاست. بهرام که فرصت زیادی نداشت، پس از خوشامدگویی و استقبال گرم کولیها، با کاهنان و مهترانشان خلوت کرد و گفت از سوی شاهنشاه ماموریتی دارد و آن یافتن مهرگیاه است، و پیرزالی در آنسوی قنوج نشانی ایشان را به او داده و گفته آنان نغمههایی میدانند که جان را زنده میدارد و بر عمر میافزاید.
مهتر کاهنان که پیرزنی بلندقامت بود با چهرهی استخوانی و کردار شاهوار، به بهرام گفت مهرگیاه در اصل افسانهای بیش نیست و آنچه او میجوید، نفسِ موسیقی است. آنگاه از هفتاد و دو نغمه یاد کرد که در قبیلهشان سینه به سینه نقل شده و برای درمان بیماریها کاربرد داشته، و گفت که برخی از مردمان ناآشنا، این فن درمان کردن بیماران با موسیقی را با داستان مهرگیاه درآمیختهاند. چرا که در جریان این مراسم نیز عصارههایی گیاهی به بیماران میخورانند که ترکیبی از بنگ و قهوهی یمنی است و کارکردی همچون گیاه هوم در مراسم مَزدْیَسنان دارد.
بهرام وقتی بر این ریزهکاریها آگاهی یافت، دریافت که مهرگیاهی که میجسته افسانهای بیش نیست و گریختن از مرگ از آن راهها ممکن نیست. در این بین سخت شیفتهی مهارت نوازندگی و خوانندگی کولیها شد و دریغش آمد که مردم کشورش از هنری چنین زیبا و درمانگرانی چنین چیرهدست محروم باشند. پس گفت که در دربار شاهنشاه دوستان خوبی دارد و با امیر کولیها عهد و پیمان کرد که اگر بتواند دعوتی ویژه از سوی شاه بهرام برایشان بگیرد، گروهی از بهترین جوانانشان را به ایرانزمین گسیل کنند.
بهرام و راهنمایش پس از این رایزنیها به کوهستان اژدها بازگشتند و اردوی خویش را در انتظار یافتند. پس سر بریده و تن مهیب اژدها را نیز بر ارابهای بزرگ سوار کردند و راهِ رفته را بازگشتند و پیکر و سر کرگدن را نیز برداشتند و دستهجمعی به سوی پاتالیپوترا بازگشتند، در حالی که مدام جمعیتی بیشتر و بیشتر به موکبشان میپیوست.
از آن سو شنگل آسودهخاطر بود که بهرام حتما در نبرد با هیولاهای مهیبی که کشورش را ویران کرده بود، کشته خواهد شد. تا آنکه پیکی تیزپا برایش خبر آورد که پهلوان پارسی کرگدن را در قنوج یافته و کشته است. هنوز چند روزی از این خبر نگذشته بود که بانک کوس و کرنا برخاست و خبر دادند که جمعیتی بزرگ به سوی شهر پیش میآیند، و لاشهی دو هیولا را همراه میآورند.
شنگل که از دلیری بهرام و کامیابیاش در کشتن دو هیولا مبهوت مانده بود، فرمان داد سربازان و درباریان به استقبال کاروان پارسیان روند و خود نیز زرهی زرین پوشید و با شکوه و جلال بسیار تا آستانهی دروازهی شهر به استقبالشان رفت. در حالی که از محبوبیت خیرهکنندهی بهرام نگران شده و در اندیشهی کشتن او فکرها میپخت. بهرام با شکوه و جلال تمام به پاتالیپوترا وارد شد و با سی پهلوان سورنی در همان قصری که شنگل پیشتر به او اختصاص داده بود، اقامت گزید. در حالی که در برابر قصرش سر و تن اژدها و کرگدن را بر تیرکهایی عظیم آویخته بودند و مردم برای تماشای آن از دور و نزدیک میآمدند.
شنگل آن شب وزیر خود را پیش خواند و با او دربارهی بهرام رای زد. دلنگران بود و میگفت بازتاب حضور این دستهی کوچک از پارسیان در سرزمیناش و محبوبیتی که یافتهاند چنان بوده که اگر شاهنشاه بهرام به آن سو لشکرکشی کند، مردم با آغوشی گشوده به استقبالش خواهند رفت، و حتا اگر چنین هم نشود، پیک شاه پس از بازگشت به ایرانزمین از سستی و زبونی هندوان داستانها خواهد زد و بر سر زبانها خواهد افتاد که در سپاه شنگل یک مرد نبود که به مصاف اژدها و کرگدن برود. شنگل از اینکه بهرام سرزنده و بیگزند و غرق در افتخارهای نو از سفر مرگبارش باز آمده بود خشمگین بود و به وزیر گفت که قصد دارد او را به قتل برساند.
وزیر شنگل برهمنی بود زیرک و جهاندیده، و همان کسی که خوانسالار را گمارده بود تا هویت بهرام را در مجلس میگساری دریابد. هرچند بهرام آنجا دم به تله نداده و خود را پیکی ساده نمایانده بود، باز وزیر حدس میزد که مردی والاتبار باشد و نگران بود که اگر آسیبی ببیند خشم شاهنشاه ایران را برانگیزد. از سوی دیگر خود وزیر هم شیفتهی پارسیان شده بود و دوست نداشت گزندی ببینند. پس شنگل را نصیحت کرد و بدنامیهای ناشی از مهمانکشی را به او گوشزد کرد و او را از پیامدهای چنین کاری ترساند. شنگل که در مخمصهای گرفتار شده بود، از او چارهی کارش را پرسید. وزیر برهمن حتم کرده بود که پیک از شاهزادگان ساسانی است، هرچند هویتش را درنیافته بود. پس توصیه کرد که شنگل او را به عقد یکی از دخترانش در آورد و به این ترتیب او را به قلمرو هند پایبند سازد. گفت چه بسا پیک پس از زن ستاندن از خاندان شاهی هندو از بازگشت به ایران منصرف گردد و حتا اگر چنین هم نشود، باز پس از رفتن به زادگاه خویش، حق خویشاوندی ایشان را به جا خواهد آورد. به این ترتیب هم مردی دلیر و نژاده به درباریان و سپاهیان شنگل افزوده میشد و هم پیوند و دوستی میان او و شاهنشاه پارسیان استوار میگشت.
شنگل که خود هم در دل شیفتهی بهرام شده بود، این رای را پسندید و فردای آن روز پارسیان را به نزد خویش خواند و به بهرام پیشنهاد کرد که یکی از سه دخترش را به ازدواج خود در آورد. بهرام که پیشتر در جریان سفرهایش وصف زیبایی دختران او و بهویژه داستانها دربارهی اسپینود شنیده بود، پذیرفت. پس به اشارهی شنگل سه دخترش به مجلس آمدند و بهرام در نخستین نگاه زیباترینشان را پسندید، و او همان اسپینود بود.
شنگل جشن ازدواج بهرام و اسپینود را با گشادهدستی شاهانه برگزار کرد و همهی اهالی پاتالیپوترا و روستاهای اطراف را برای سه روز مهمان کرد. بهرام نیز از کولیان خواست تا در مجلس حضور یابند و دو هزار تن از این قوم به پایتخت شنگل آمدند و ساز زدند و خواندند و رقصیدند و بزمها آراستند.
بهرام هرچند با اسپینود وصلت کرده بود، قصد نداشت در هندوستان بماند. حالا که راز مهرگیاه را نیک دریافته بود، دیگر در قلمرو هندو کاری نداشت و از همان ابتدای بازگشتش به پایتخت درصدد بود تا هرچه زودتر به سوی ایران بازگردد. پس در همان شب نخستی که با اسپینود خلوت کرد، نخست او را محک زد و هوش و خرد و وفاداریاش را سنجید و چون دریافت که گذشته از زیبایی خیرهکنندهاش، زنی رازدار و خردمند هم هست، پیش او راز خود را فاش کرد و گفت که خودش شاهنشاه بهرام است و باید هرچه زودتر به کشورش بازگردد. اسپینود که از این خبر شگفتزده شده بود، پس از کمی تردید عزم خود را جزم کرد و گفت همراه شوهر تازهاش به ایران میرود و به شبستان شاهنشاه میپیوندد.
هردو در اندیشه بودند که مبادا شنگل اجازهی بازگشت به ایشان ندهد. بهخصوص که تازه مراسم ازدواجشان پایان یافته بود. بهرام در قصد خویش راسخ بود و شتاب داشت. پس اسپینود شرایط را سنجید و به این نتیجه رسید که بهترین زمان برای ترک هند، سه روز بعد است. این زمانی بود که هندوان جشنی برگزار میکردند و شنگل و درباریانش برای بزرگداشت خدایی که به میمون شبیه بود، به زیارت معبدی دورافتاده در جنگلی انبوه میرفتند. آن ایزد هانومان نام داشت و معبدش جایی وسط جنگل بود که صدها میمون در درون و اطرافش میزیستند.
بهرام اندرز تازهعروس را پسندید و طی روزهای بعد هردو برای ترک پاتالیپوترا و سفر به سوی ایرانزمین زمینهچینی کردند. بهرام از سویی با همراهانش رایزنی کرد تا توشهی راه و اسبهای تازهنفس فراهم کنند، و از سوی دیگر کسی را نزد امیر کولیها فرستاد و از او خواست تا هزار مرد و هزار زن جوان را آمادهی سفر به ایرانزمین کند. چرا که بهزودی شاهنشاه ایشان را دعوت خواهد کرد تا در سراسر ایرانشهر گردش کنند و با نغمههای خویش دل مردم را شاد سازند و بیماری و رنج را برطرف کنند. اسپینود هم با یکی از ندیمههای خویش که محرم اسرارش بود، موضوع را مطرح کرد و از او خواست تا اسباب و توشهی راه را برایش فراهم سازد. در این میان ندیمه با یکی از شهسواران شنگل که مردی غیور و دلیر بود دوستی نزدیکی داشت و نتوانست در برابر دلدار زبان خود را نگاه دارد. چنین شد که ساعتی پس از شنیدن این داستان از بانویش، همان شب دلدار را به رازداری سوگند داد و ماجرا را نزدش فاش کرد. چنین شد که کسی از اطرافیان شنگل فهمید که پارسیان قصد دارند از هند بروند و شاهدخت را نیز با خود خواهند برد.
آن سه روز بهسرعت آذرخش گذشت و بعد هندوان بر طبلها کوفتند و درفشهای سرخ و زرد برافراشتند. شنگل و درباریانش در حالی که بت هانومان را پیشاپیششان حمل میکردند، از پاتالیپوترا بیرون رفتند تا آیین نیایش سالانهی ایزدشان را به جای آورند. در این میان آن شهسوار سخت درگیر عذاب وجدان بود. چون از سویی نزد دلدارش سوگند خورده بود که هیچ نگوید و از سوی دیگر با سرورش همراه و همرکاب شده بود و میدانست که وقتی بازگردد و جای خالی دخترش را ببیند سخت آزرده خواهد شد. پس هنوز منزلی از شهر دور نشده بودند که دعایی خواند و فالی زد و به پرواز پرندگان در آسمان نگریست و تصمیم خود را گرفت. پس نزد شنگل اسب راند و بر زین کرنش کرد و آنچه میدانست را نزد او فاش گفت.
شنگل که خون جلوی چشمش را گرفته بود، وزیر برهمن را به جای خویش با موکب هانومان همراه ساخت و با رستهای از سواران برگزیدهاش راه نیمه رفته را بازگشت. این چنین شد که وقتی پای بهرام و یارانش به دروازههای پاتالیپوترا رسید، شنگل و سوارانش را دیدند که تاختکنان پیش میآیند. پس دو گروه در برابر هم صف آراستند و شنگل لب به نکوهش بهرام گشود و او را مردی پست و دروغگو خواند که به کشورش آمده و از مهماننوازیاش برخوردار شده و چندان قدر و ارج دیده که با دختر شاه هندوان وصلت کرده، و باز مانند دزدان بیگاه و بیخبر قصد گریختن از قلمرو وی را داشته است.
در لابهلای گفتار خشمگینانهی شنگل نمایان بود که فکر میکند بهرام قصد ربودن دخترش را داشته و او را با زور با خویشتن همراه کرده است، و این تا حدودی از سخن شهسوار برخاسته بود که برای تبرئهی شاهدخت نزد پدرش، واقعه را چنین وانموده بود. اسپینود وقتی این سخنان را شنید و بیم برد که پدرش و شوهرش بر روی هم شمشیر بکشند، اسب خود را هی کرد و به میانهی صف دو سپاه رفت و پدر را اندرز داد و گفت که خود رفتن با بهرام را برگزیده است. همچنین گوشزد کرد که شوهرش در نهایت خدمتگزار شاهنشاه پارس است و تعهدی به او ندارد و میتواند هر وقت که خواست به زادگاه خویش بازگردد.
شنگل که از مخالفت دخترش و هواداری او از بهرام خشمگینتر شده بود، این بار تندتر سخن گفت و او را سختتر از بهرام ناسزا گفت. پس بهرام بیش از این طاقت نیاورد و به تنهایی اسب راند و به سوی صف سپاهیان شنگل پیش رفت و شانه به شانهی اسپینود ایستاد. آنگاه از راز خویش پرده برداشت و با بانگ رسا گفت خودش شاهنشاه بهرام ساسانی است و سراسر زمین در قلمرو قدرت اوست و هرجا که بخواهد میرود و هر جا که اراده کند میماند.
وقتی بهرام هویت راستین خویش را فاش کرد، پدرم و سی پهلوان سورنی از اسب پیاده شدند و در برابرش کرنش کردند و به این شکل گفتار او را تصدیق کردند. عجیب آنکه سواران هندو نیز که همگی دوستدار بهرام بودند، چنین کردند. در چشم به هم زدنی ورق برگشت و شنگل که از سویی شگفتزده شده بود و از سوی دیگر دریافته بود سربازانش به روی بهرام تیغ نخواهند کشید، خردمندانه عمل کرد. او نیز از اسب پیاده شد و به سبک هندوان در برابر بهرام سر خم کرد و او را نماز برد.
بهرام که فروتنی شنگل را دید، خود از اسب پیاده شد و نزد او رفت و او را در آغوش کشید و به این ترتیب دشمنی میان دو گروه به دوستی تبدیل شد و پارسیان و هندوان نیز به آیین مهر دست دادند و پیمان دوستی بستند. آنگاه بهرام گفت که شنگل را مانند پدر خود محترم خواهد داشت و اسپینود در شبستان شاهنشاه همچون بغدختی خواهد زیست و سرزمین هندوان نیز از باج و خراج معاف خواهد شد. شنگل هم که دریافته بود نوهاش از شاهنشاه پارسیان نسب خواهد برد، شادمانه فریاد برآورد و حکم کرد که سرزمین قنوج جهیزیهی دخترش بوده و آن قلمرو را به دولت و خاندان ساسان بخشید.
به این شکل بود که داستان ورود کولیها به ایرانزمین نیز سر و سامان یافت و از آن به بعد این مردم نیز بخشی از شهروندان ملک پارس محسوب شدند. هنوز آن سال به مهرگان نرسیده بود که هزار مرد و هزار زن کولی به دعوت بهرام به ایران کوچیدند و قرار بر آن شد که جیره و مواجب ماهانه از دربار بگیرند و وظیفهشان تنها آن باشد که در شهرها و روستاها گردش کنند و نغمه ساز کنند و آواز بخوانند و خنیاگری بیاموزند و بیاموزانند.
پدرم میگفت وقتی شاه بهرام پس از یک ماه غیبت به ایرانزمین بازگشت، ناخواسته در دامی مرگبار قدم نهاد. در زمانی که او به جستجوی مهرگیاه به هندوستان رفته بود، برادرش نرسه و خاقان هپتالیها بیش از پیش قدرت گرفته بودند و در سر سودای سلطنت میپختند. خاقان با دامادش نرسه دست به یکی کرده بود و سپاهیان دلیر و پرشمار هپتالی را در اختیارش قرار داده بود تا کشورگشایی کند و نام و ننگی بیندوزد. نرسه هم که مردی جنگاور و دلیر بود، از یک سو به ترکستان لشکر کشید و چینیهایی که به آن سو پیشروی کرده بودند را درهم شکست و راه ابریشم را ایمن ساخت و اسمش نزد تخاریها و سکاها و ترکان و هونهای سپید به نیکنامی و بزرگی زبانزد شد. از سوی دیگر به شمال پیشروی کرد و قبیلههای روس را تار و مار کرد، که از شمال به شهرهای خوارزم و سکائیه دستبرد میزدند.
به این ترتیب وقتی بهرام به ایرانزمین بازگشت، دستش از مهرگیاه خالی بود و ماهی میشد که برادرش نرسه بی سر و صدا به جایش فرمانروایی کرده و سررشتهی امور را به دست گرفته بود. بهرام پس از بازگشت به کار کولیان سر و سامانی داد و برای اسپینود و شش شاهدخت دیگر که در شبستاناش بودند، کاخی شگفتانگیز و زیبا ساخت با هفت گنبد رنگین. چندی به خوشی و خرمی بر بهرام گذشت و میگفتند هر شب از هفته را در گنبدی با شاهدختی میگذراند و به داستانهایی که دلدارانش میگفتند، گوش میسپارد. با این همه زمانه بر او نپایید. چون دوازده بر سفرش نگذشته بود که خبر رسید در دشت و بیابان در پی آهویی تاخته و ناپدید شده است.
پدر من که همرزم و یار غار شاه بهرام بود، بعید میدانست که او هنگام شکار در ورطهای یا دزدریگی فرو افتاده باشد. چرا که گام به گام ایرانشهر را میشناخت و وقتی در دشتها اسب میتاخت، گویی که در باغ خانهی خود گردش میکرد. پس گمان میبرد که دسیسهای در کار باشد و بعد از ناپدید شدناش سالها همهجا را زیر پا گذاشت و در جامههای گوناگون و با عنوانهای متفاوت با هرکس که گمان میبرد از سرنوشت او خبری دارد، گفتگو کرد. اما ناکام و بیخبر از فرجام داستان بهرام عمر خود را به سر رساند و در بستر مرگ از من قول گرفت که این جستجو را ادامه دهم و راز ناپدید شدن سرورمان را دریابم.
من نیز از آن هنگام که در نیزهی آهنین در دستم استوار شد و زره پولادین بر تن کردم، در برآورده ساختن آرزوی پدر کوشیدم. وقتی در رستهی اسواران جایی یافتم، ماموریتهای خطرناک را مشتاقانه میپذیرفتم و از بلخ تا به هند میتاختم، بدان امید که در این میان ردپایی از بهرام را پیدا کنم. داستانی که امشب برایتان تعریف کردم را تنها از پدرم نشنیدهام، که خود نیز با بسیاری از نقشآفریناناش سخن گفتهام. از جمله با شنگل که در سالخوردگیاش او را دیدم و برایم از سفری گفت که کمی پس از بازگشت بهرام به ایران داشته و دیداری گرم و صمیمانه که با دخترش دست داده بود. تعریف کرد که بهرام در واپسین روزها و پیش از آنکه ناپدید شود، سخت نگران توطئهای درباری بوده و میگفته که برادرش نرسه قصد جان او را دارد.
ای یاران و همنشینان که در این شب باشکوه زیر این آسمان پرستاره گرد هم جمع شدهاید. بگذارید نتیجهای که پس از این همه جستجو بدان رسیدهام را فاش بگویم: بهرام در دشت به مرداب و دزدریگ فرو نیفتاد، بلکه به دست آدمکشانی که برادرش نرسه گسیل کرده بود گرفتار آمد و کشته شد. حدس من آن است که برای آنکه آثار این جنایت را از بین ببرند، پیکر او را در بیابانی دوردست به خاک سپرده باشند و این است رازی که جویندگان بهرام گور خواهان دانستناش هستند.
ادامه مطلب: داستان مهرآفرید کارن