شخصیتهایی در تاریخ وجود دارند که اگر قرار بود در دادگاهی دادگر محاکمه شوند، به خاطر تنوع و گسترهی جرمهایشان سردرگمی و گیجیای را بر داوران و قاضیان عارض میساختند. به راستی اگر قرار بود چنگیز یا استالین به خاطر جنایتهایشان محاکمه شود، کدام کردارشان بیش از بقیه اهمیت مییافت و کدام کارشان زیانبارتر و نادرستتر و گناهکارانهتر از باقی به چشم میآمد؟ این پرسش را دربارهی بسیاری از شخصیتهای معاصر نیز میتوان پرسید، و چه بسا بیکفایتی و نابسندگی روندهایی مانند محاکمهی صدام حسین نیز از همین جا برخاسته باشد.
زمانی که تباهی اخلاق از حدی چشمگیرتر باشد و آسیبی که از کردارها بر میخیزد از دامنهای گذر کند، معیارهای داوری و چارچوب قضاوت دستخوش تردید و تزلزل میشود. ممکن است دردناک بودنِ زندگی تبعیدیانی که به امر استالین از قلمرو ایرانیِ سغد و خوارزم و مرو به سیبری فرستاده شدند، چندان بر روحیهی ما اثر بگذارد که پیامدهای زیست محیطیِ وخیم و مهیبِ سیاستهای عمرانی نابخردانهی این سیاستمدار در همان سرزمینها را نادیده بگیریم، و احتمال دارد داستان رنگین بر دار رفتن حسنک چندان تخیلمان را تحریک کند که نقش غزنویان در کشتار فیلسوفان و دانشمندان و سوزاندن کتابهایشان را از یاد ببریم. از این روست که وقتی در بستر تاریخ به چهرهها و جریانهایی گناهکار و مجرم بر میخوریم که در زیانکاری و آسیبرسانیشان تردیدی نیست، باید لحظهای درنگ کرد تا مبادا برانگیختگی عاطفی و هیجانی بر نیروی داوری عقلانی و روشنگرانه غلبه کند، و چیزی اثرگذار اما فرعی به قیمت نادیده انگاشتن چیزی مهمتر و اثرگذارتر، برجسته گردد. این قاعده دربارهی شخصیتهایی بدنام مانند استالین و چنگیز و صدام درست است، و دربارهی جریانها و حزبها و دستهها و حکومتها نیز مصداق دارد. یعنی در هر دو سطحِ خرد و کلان، هنگام داوری دربارهی شخصها و نهادها باید این گوشزد را در گوش داشت.
یکی از جریانهای اجتماعی معاصر که به خوبی در جرگهی این اغتشاشگرانِ عرصهی داوری میگنجند، داعش است. خواه آن را فرقهای خشونتگرا بدانیم یا دولتی کوچک و جنایتکار، وقتی نوبت به داوری دربارهی رفتار و کردار عینی آن میرسد، صحنههای مخوف سر بریدنها و آدم سوزاندنها چندان بر ذهن و خاطر سنگینی میکند که چه بسا زیر این فشار مجالی برای اندیشیدنِ عقلانی و داوریِ منصفانه باقی نماند. وقتی سخن از داعش به میان میآید، نخستین تصویرهایی که به ذهن و چشم مردمان هجوم میبرد، کشتار مردم است و برده ساختن دختران و زنان و خشونت آمیخته به بلاهت این قوم سیاهپوش. و این شاید به بهای نادیده انگاشتن جنایتهایی بزرگتر تمام شود که پیامدهایی وخیمتر و ماندگارتر به دنبال دارد.
بسیاری این روزها از خود میپرسند که «زیانبارترین تاثیر حضور داعش چیست؟» یا «از نظر اخلاقی بدترین کردار اعضای داعش چه بوده است؟». پرسشهایی از این دست معیاری برای داوری میطلبد تا رگههای مهم و اثرگذارِ کردار در گوشتهی فریبنده و پر نقش و نگار خشونتهای تکان دهنده گم نشود و ارزیابی عقلانی و داوری اخلاقی به مرتبهی برانگیختگی عاطفی و هیجانی زودگذر فروکاسته نشود.
به نظرم برای هردوی این پرسشها میتوان معیاری یکسان پیشنهاد کرد. یعنی داوری دربارهی تباهی اخلاقی کردارهای یک فرد یا نهاد، و ارزیابی آسیبها و زیانهای برخاسته از رفتارها با ترکیبی از چهار متغیر عینی و رسیدگیپذیر ممکن میشود. این چهار متغیر عبارتند از قدرت، لذت، بقا و معنا، که در دستگاه نظری مورد نظرم (دیدگاه زروان) آن را با سرواژهی «قلبم» نشان میدهیم. یعنی اگر بخواهیم ببینیم محتوای اخلاقی یا مصداق مجرمانهی یک کردارِ یک فرد یا یک سازمان چه بوده، باید بنگریم که این کردار به چه میزانی قلبم را کاسته است. یعنی چقدر رنج تولید کرده، چه میزانی مرگ و بیماری را باعث شده، چقدر در افراد و نهادها ناتوانی و سستی و عدم انسجام آفریده، و تا چه پایه معناها را پوچ و عبث ساخته است.
بر این مبنا معیار عمومی و فراگیری برای هردو سویهی ارزیابی کردار وجود دارد. یعنی با این چهار شاخص میتوان هم دربارهی کردارها داوری اخلاقی کرد، و هم به قضاوتی حقوقی دست یافت. با شفاف شدن این شاخصها میتوان دریافت که معیارِ سطح روانی و زیستی، یعنی رنج و مرگ، که زودتر و سادهتر توسط ذهنهای انسانی درک میشود، معمولا اثرگذارتر و تعیین کنندهتر هم مینماید و باعث میشود ارزیابیها و داوریهای مردمان کژدیسه و نامستند و نامستدل شود، چرا که بر میزانِ رنج تولید شده در کرداری تمرکز میکند و مقدار پوچی و ناتوانیِ برخاسته از آن را نادیده میانگارد. در حالی که چه بسا بر باد رفتن معنا و قدرت و فروپاشی نهادهای اجتماعی در درازمدت رنجی بسیار بیشتر و جانکاهتر را به بار بیاورد.
با این مقدمه میتوان پرسش آغازینمان را به شکلی نو صورتبندی کرد: در میان کردارهایی که از سازمان/ فرقه/ دولت داعش سر زده، کدام یک «بدترین» و «تبهکارانهترین» است؟ یعنی کدام رده از رفتارهای این نهاد است که بیشترین میزان رنج و مرگ و ضعف و پوچی را زاییده و خواهد زاد؟
اگر به شکلی تحلیلی به این پرسش بنگریم و کردارهای داعش را بسته به نقاط اثرگذاریاش ردهبندی کنیم، میبینیم که اعضای این گروه در هر چهار گرهگاهِ مورد نظر ما گلهایی کاشتهاند و تپهای دست نخورده باقی نگذاشتهاند. آنچه که بیشتر در خبرگذاریها مخابره میشود و ملموستر و عیانتر از همه است، به کاستن از بقا و لذت مربوط میشود. داعش با کشتنِ زجرآمیزِ مردم بیگناه و دشمنان خویش آشکارا این دو متغیر را کاهش میدهد، و با بازنمایی نمایشگونه و سینمایی این کشتنها و آزارها و پخش کردناش در رسانههای عمومی هراس و بیم از خویش را در مردمان نهادینه میسازد. از این رو نخستین معیارهایی که معمولا به ذهن داوران و قاضیان خطور میکند، همین دو متغیر مرگ است و رنج.
اما باید توجه داشت که داعش در کاستن از دو متغیر دیگر هم دستاوردهای شایان توجهی داشته است. گروه داعش در عمل تمام نهادهای مدنی و تمام ساختارهای اجتماعی قلمرو زیر سیطرهی خویش را فرو پاشیده و به این ترتیب در سطح اجتماعی به نوعی نهادزدایی گسترده و انحلال ساز و کارهای تولید قدرت دست یازیده است. ایدئولوژی عجیب و غریب سلفی داعشیان هم که فقر معنا و قحط اطلاعات و دانایی را با اشکالی رنگارنگ از بلاهت و توهم در هم آمیخته است و شاید در جهان امروز ما آشکارترین نمونه از منشهای پوچ و پوک باشد. از این رو اگر بخواهیم تصویری واقعبینانه دربارهی داعش و پیامد حضورش داشته باشیم، باید به انقراض نظامهای معنایی و انهدام سیستمهای اجتماعی نیز توجه کنیم و تباهی گاه برگشت ناپذیرِ قدرت و معنا را نیز در این زمینه به حساب بیاوریم.
آنچه که در مرتبهی نخست ظهور داعش را ممکن ساخته و توسعه و گسترش اقتدار سیاسیاش را رقم زده است، اگر در چشماندازی تاریخی و کلان نگریسته شود، فروپاشی نظم سیاسی و فرهنگیِ حوزهی تمدن ایرانی است. حوزهی تمدن ایرانی برای سه هزاره شکلی از همزیستی مسالمتآمیز را میان اعضای اقوام و پیروان ادیان گوناگون ممکن ساخته بود و این همه با حضور چتری هویتساز ممکن میشد که تمدن ایرانی نام داشت و زبان مشترک و اخلاقی عمومی را در میان همهی زیرسیستمهای اقلیم خاورمیانه-خاور نزدیک تثبیت میکرد. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ابتدا با توسعهی قدرتهای استعماری روس و انگلیس از شمال و جنوب و به دنبال فروپاشی دولت گورکانی و عثمانی و تجزیهی دولت قاجار، این حوزهی تمدنی دستخوش تباهی شد و بخشهایی بزرگ از گرداگرد آن که (در شمال) به دست روس و (در جنوب) به دست انگلیس افتاده بود با جریان خشونتآمیز و تند و تیزِ ایرانیزدایی روبرو شد. جریانی که نخست زبان پارسی و بعد هویت تاریخی مشترک مردمان را هدف گرفت و از سرزمینهای گرداگرد ایرانشهر کشورهایی نوساخته و بیسابقه پدید آورد که گذشتهی تاریخی خویش را انکار میکردند و از عضویت خویش در گسترهی تمدنی بزرگ شانه خالی میکردند و به همین خاطر اسیر جنگهای قومی و تعصبهای دینی بیپایان بودند. داعش میوهی این درخت پرآفت است و در این زمینه است که رنج و مرگ و پوچی و ناتوانی زاییده و میزاید.
اگر از این چشمانداز کلان به پدیدهی داعش بنگریم، اثرِ آن بر گسستگیِ بیشتر و بیشترِ مردمان و فاصله گرفتنِ بیشتر و بیشتر از آن هویت مشترک تاریخی را مهیبترین دستاوردشان خواهیم یافت. دامن زدن به دشمنی میان مذهبهای گوناگون (سنی در برابر شیعه، مسلمان در برابر ایزدی یا مسیحی) و برانگیختن تعصبهای قومی ساختگی و بیریشه بخشی از لبهی تیز کردار داعش است که نه تنها قدرت و معنا را ویران میسازد و از بین میبرد، که زیربنا و ریشهی آن را نیز تخریب میکند و بختِ بازسازی هویتی مشترک و بازگشت به آشتی و صلحی پایدار را دشوار میسازد. بررسی کردار داعش نشانگر این حقیقت است که این چند هزار مردمکشِ سیاهپوش بیبرنامه و بیهدف دست به خشونت نگشودهاند، و به همان ترتیبی که طالبان و القاعده در نورستان افغانستان پیروان ادیان کهن را کشتار میکردند و آثار باستانی بودایی را نابود میساختند، اینها هم ایزدیان و آسوریان را میتارانند و آثار تاریخی اشکانی و بازماندهی شهرهای آشوری و ساسانی را از میان میبرند. بیشک بریده شدن سرِ انسانی بیگناه و سوزانده شدنِ خلبانی در بند جنایتی بزرگ و دردناک است، اما آنگاه که بر اساس میزان لطمهای که بر «قلبم» وارد میکند، سنجیده شود، شاید هیچ با این شیوهی نو از هویتزدایی و ویرانگری قابل قیاس نباشد.
ته ماندهی هویت و معنای مشترکی که میان مردم ایران زمین باقی مانده، استخوانبندی شکننده و سخت آسیب دیدهایست که یک قرن تبلیغ پردامنهی ایدئولوژیهای سیاسی، سرکوبهای سیاسی و کشتارهای پیاپی، و تعصبهای قومی و دینیِ جوراجور مدام در کار تراشیدن و خراشیدناش بودهاند. بازسازی این هویت مشترک و بازآفرینی نظمی نو که همهی اقوام و ادیان و زیرسیستمهای اجتماعی را در این قلمروی آشوبزده شامل شود، تنها راهی است که برای برونرفت از بحران کنونی داریم، و تا این رشتهی همبستگی تاریخی از نو پیوسته نشود، همین انحطاط است و همین خشونت و آشفتگی و قحطی قدرت و بقا و لذت و معنا. در این هنگامه، جریانهایی صریح و شفاف مانند داعش و نیروهایی زیرکتر و ظاهرسازتر مانند وهابیان سعودی و نوعثمانیان پانترک اختلالها و بیماریهایی محسوب میشوند که باید درست و دقیق و واقعبینانه نگریسته شوند، و کردارهایشان در چارچوبی عقلانی و با ابزارهایی علمی مورد ارزیابی و داوری قرار گیرد. تنها در این حالت است که ماهیت بیماری نمایان میگردد، و تنها در این حال است که شاید بتوان داروی درد مزمن مردم ایران زمین را تشخیص داد.