دربارهی آزادی
مجلهی جامعه، دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران، شماره ۱ اسفند ۱۳۸۰
غباریم زحمتكش بادها به وحشت اسیرند آزادها
املها به دوش نفس بسته ایم سفر یك قدم راه و این زادها
جهان ستم چون نیستان پر است ز انگشت زنهار فریادها
به هردامی از آرزو دانه ایست گرفتار خویشند صیادها
برون آمدن نیست زاین آب و گل بنالید ای سرو و شمشادها
(بیدل دهلوی)
۱. آزادی، همچون سایر واژگان بسیار ستایش شده، سرپوشی است بر سر ناسازهای معنایی. درمورد این عبارت آنقدر نوشته و آنقدر گفتهاند كه دست به قلم بردن برای نگاشتن خطی نو در ثنا یا رثایش، به ظاهر حشو مینماید. اما نامرئی نمودن ناسازهای منطقی كه در دل مفهوم آزادی نهفته، چنان فراگیر و پابرجاست كه دستاویز كافی برای افزوده شدن این چند برگ بر متون مربوط به آزادی را فراهم میآورد.
۲. آزادی در مفهوم مدرن خود، دستاورد خرد روشنگری و انقلاب كانتی است. آنگاه كه دكارت به ذهن خویش اجازه داد تا كل هستی را در شكهای پی در پی پیاده سازی كند و بار دیگر بنیان آن را بر پی اندیشهی من استوار سازد، راه برای زایش مفهوم نوین آزادی هموار شد. اگر دكارت نخستین رهسپار این مسیر دشوار بود، كانت برجستهترین آن بود. وقتی سوژهی دكارتی به فرد معقول خودمدار كانتی تبدیل شد و فریاد Sapere aude سر داد، آزادی مینویی و استعلایی قرون وسطایی دگردیسی معنایی خویش را تكمیل كرد و به مفهومی زمینی، ملموس، و متمركز در فرد تبدیل شد. تنها در سایهی سوژهی خودمختار كانتی بود، كه بازتعریف آزادی ممكن شد، و تنها در پرتو پیشگوییهای روشنگرانهی وی از دامنهی اختیار این من خودمدار بود كه تعارض ارادهی آزاد فرد با جبر مسلط بر جامعه آشكار گشت.
از آن هنگام تا به امروز، نحلهها و دبستانهای گوناگونی برای تعریف آزادی و بازنمودن راه بیشینه كردن آن ایجاد شدهاند، و هریك كوشیدهاند تا به شكلی مفهوم آزادی فرد را در بستر اجتماعی در برگیرندهی وی بازتعریف كنند. بحث من در اینجا حاشیه زدن بر آنچه كه دیگران گفتهاند نیست، كه نقد پیش فرضی بدیهی پنداشته شده و به گمانم نادرست در مورد تعریف آزادی است. پس از آنجا كه این نوشتار را رسالهای برای تكرار گفتهی دیگران نمیدانم، تنها اشارهای مختصر به دو شاخه از افراطیترین مكتبهای اثرگذار در این حوزه خواهم كرد، و پس از آن بحث خود را بر مبنای پیش فرض مشترك هردو پی میگیرم.
۳. در یك سوی دامنهی فراخ تعریف كنندگان آزادی، فردگرایان افراطی قرار دارند. آنارشیستها، كه سخنگویان اصلی این طیف هستند، فرد را مرجع تعریف آزادی میدانند و هر نوع ساخت اجتماعی اقتدارگرایی را نافی این آزادی میشمارند. از آنجا كه انباشت اقتدار رایجترین راه تضمین احترام به قواعد مشترك در یك ساخت اجتماعی است، نظریه پردازان آنارشیسم كمابیش تمام اشكال سازمان یافتگی اجتماعی را رد میكنند. یك نگاه كوتاه به درگیریهای بین ماركس و باكونین در جریان بینالملل اول، به خوبی نشان میدهد كه همین سازمان گریزی و تنفر از نظم سلسله مراتبی باعث كمرنگ شدن تاثیر هواداران این دیدگاه در جنبشهای اجتماعی قرن بیستم شده، و از تشكل یافتن و عملكرد هماهنگشان -چنان كه مثلا در احزاب كمونیسم میبینیم- جلوگیری كرده است.
برداشت آنارشیستها از مفهوم آزادی بسیار متنوع است و به طور عمده به تعریف خاصشان از انسان باز میگردد. از یكسو متفكری با خاستگاه مسیحی -هرچند ملحد- مانند گادوین، انسان را موجودی نیكخواه و خیراندیش میداند كه به كمك نوعی از آداب مدنی پیشرفته قادر به تنظیم رفتارهای اخلاقی اجتماعی است، و از سوی دیگر ماكس اشتیرنر انسان را همچون جانوری وحشی تصور میكند كه تنها از ترس وحشیگری دیگران ناچار است قواعدی را در جمع همتایان خود –انجمن خودمداران- رعایت كند. در هر صورت، آنچه كه تمام شاخههای آنارشیسم وجود دارد، تعارضی به ظاهر حل ناشدنی است، در میان آزادی فرد، و حاكمیت و جبر اعمال شده از سوی سازمان یافتگی اجتماعی.
در سوی دیگر این طیف، مكتبهای توتالیتر قرار دارند. اگر بخواهیم به ردهبندی آرنت بسنده كنیم، باید كمونیسم بلشویكی و فاشیسم را در این سر طیف در كنار هم قرار دهیم. با وجود این كه تفاوتهای محتوایی و نظری این دو شاخه را پایگاهی مستحكم برای نقد دیدگاه آرنت میدانم، اما در اینجا بر مبنای تعریفشان از مفهوم آزادی و رویكردی كه برای كنار آمدن با آن پیشنهاد میكنند، هم ترازیشان را فرض میگیرم. در این دو مكتب نیز تعارض میان آزادی فرد و پویایی اجتماعی پیش فرض گرفته شده است. با این تفاوت كه این بار فرد در اولویت دوم قرار دارد و كلیت پیكرهی اجتماعی است كه اهمیت دارد. ناگفته پیداست كه چگونگی بازنمودن آزادی، فرد و جامعه در اینجا از دو زاویهی متفاوت نگریسته میشوند.
فاشیسم با تكیه بر عظمت طلبی رمانتیك گذشتهنگر و ملیگرایی افراطی به ستایش از جامعه و طرد ارزش فرد میپردازد، و كمونیسم با دستیازی به فلسفهی تاریخی مكانیستی و تكریم جهان وطنی انقلابی چنین میكند. در هر دو حالت، ریشههای رمانتیك قرن نوزدهمی آشكارا دیده میشوند و در هر دو حالت كلگرایی رمانتیستها به نفی من خودمحور مدرن منتهی شده است. من بیش از این كاری به تفاوت دیدگاه این دو مكتب نسبت به مفهوم انسان و جامعه ندارم، اما گوشزد كردن این نكته را لازم میبینم كه با مقایسهی این دو شیوهی گوناگون از تعاریف و تحلیل شباهتهای موجود در راهبردهای عملیشان، نكات روشنگر بسیاری را در مورد مفهوم آزادی می توان طرح كرد.
پس ما در فلسفهی سیاسی دو طیف افراطی را داریم. همهی جای گیرندگان در این طیف به حضور انسان خودمحور و سركشی باور دارند كه جوهرهی مدرنیته است و همگان نیز به آزاد بودن این موجود -با تعاریف گوناگون- باور دارند. همه آزادی این فرد را با نظم حاكم بر جامعهاش در تضاد میبینند، و همه به دنبال روشی میگردند تا این تعارض را حل كنند. رفع این تعارض در دو حالت افراطی به نفی نظم اجتماعی یا خودمختاری فردی میانجامد.
۴. برای دستیابی به دركی تحلیلی از مفهوم آزادی، از نقد این چارچوب معنایی رایج آغاز خواهم كرد. در مورد این چارچوب چند نكته را باید گوشزد كنم.
نخست این كه مفهوم فرد خودمحور در آن حالتی استعلایی و فرازین دارد، و این میراثی است كه از فلاسفهی آغاز عصر روشنگری برایمان به یادگار مانده است. نخستین و اثرگذارترین دیدگاه در مورد این من خودمختار را دكارت اعلام كرده است، و آن همان است كه اندیشیدن -یعنی كنشی خصوصی، ذهنی، و درونی- را محور هستی فرد میگیرد. به این ترتیب به قول هایدگر معنای subjectum لاتینی (یعنی زیربنا و بنیان) دگرگون میشود و پایگاه آن از جهان خارج به درون ذهن منتقل میشود. از این به بعد است كه من منفرد معقول خودمختار جهان را تعریف میكنم و به این ترتیب هستی از مجرای من تصویر میشود. استعلایی بودن این مفهوم فرد، در پیشینی بودن هستی شناختیاش نسبت به جهان خارج ریشه دارد.
دوم این كه آزادی هم در این چارچوب، معنایی فرارونده و استعلایی دارد. دكارت جانوران را ماشینهایی خودكاره میدانست و بدن آدمی را با چنین چشمی مینگریست. این نگرش مكانیستی خواه ناخواه به نوعی جبرگرایی لاپلاسی منتهی میشد كه مطلوب دكارت خردگرا و فردمحور نبود. پس پذیرفتن عنصری فرامادی و ناملموس به نام روح لازم افتاد كه ادارهی این بدن ماشین واره را در دست بگیرد و آزادی را به آن تزریق كند. این دوگانه انگاری جوهرهی روح و بدن، همان بود كه مشكل ذهن/ بدن را ایجاد كرد و تا امروز هنوز مورد بحث است. آزادی در نگرش كلاسیك، نتیجهی روح یا جانشینهای استعلایی دیگر آن است.
سوم این كه بر مبنای پارادایم قانون طبیعی كه از روزگار اندیشمندان عصر روشنگری رواج یافته بود، جامعه همچون سازهی ارگانیك عظیمی تصور میشد كه بر مبنای قراردادی اجتماعی منظم شده است.
این قرارداد، وظیفه داشت تا آزادی نامحدود آدمیان -كه از روح مینوییشان مایه میگرفت – را محدود كند و آن را در قالب تنگتر روابط اجتماعی بگنجاند. تلقی مراكز اصلی تمدن ساز قارهی اروپا در مورد این آزادی و آن قرارداد متفاوت بود. فرانسویان نظریهگرا و انقلابی، قرارداد اجتماعی روسویی را میپسندیدند و در چهرهی انسان اجتماعی(zoon politicon) وحشی نجیبی(souvage noble) را میدیدند كه زیر بختك جامعهای خودبسنده و لویاتان گونه در بند كشیده شده است. از دید بیشتر متفكران فرانسوی، فرد موجودی بود ذاتا آزاده، كه در اثر مسخشدگی اجتماعی رذایلی یافته است و باید با تجدید نظر در قواعد جامعه پذیری، وی را بار دیگر آزاد كرد. نگرش مهندسی اجتماعی رایج به هنگام انقلاب فرانسه و تلاشهایی كه برای ایجاد اخلاقی اجتماعی و غیردینی انجام میشد، از همین نگرش سرچشمه میگرفت. انگلیسیان تجربهگرای محافظه كار جامعه را با نظر مثبتتری مینگریستند و انسان وحشی را موجودی خونخوار و بیرحم میدانستند كه انباشته از غرایزی حیوانی است. این غرایز هابزی در انگلستان به صورتی پلید و آسیب زننده تصور میشدند و بنابراین جامعه در قبالشان نقشی مهار كننده و سودمند داشت. قرارداد اجتماعی نظامی بود كه از توافق افراد پدید میآمد، و با محدود كردن آزادی عمل و ارادهی خودخواهانهی آدمیان، نظم را بر محیط اجتماعی تحمیل میكرد. انگلیسیان نسبت به انسان طبیعی كمتر اخلاقی میاندیشیدند و نظم اجتماعی حاكم را بر خلاف فرانسویان نیك و سودمند میدیدند.
در آلمان، آشوبهای انقلاب لوتری و جبههگیری دیرپای تفكر ژرمن در برابر تمدن رومی، به پیدایش معجونی غریب از الهیات و خردگرایی فلسفی انجامیده بود كه در نهایت در قالب ایدهآلیسم آلمانی صورتبندی شد. در این نگره نیز دو جوهر مستقل و متعارض فردی و اجتماعی پذیرفته شده بود، كه به شكلی متفاوت با فرانسه و انگلستان- و عمدتا با جانبداری از جامعه- صورتبندی میشد. مهمترین تفاوتی كه اندیشهی آلمانی با تفكر انگلیسی و فرانسوی داشت، افراط در استعلایی پنداشتن فرد یا جامعه بود. افراطی كه در دو شكل متعارض قهرمانگرایی رمانتیكی اشلگلها، و روح تاریخ هگلی صورتبندی نهایی خود را پیدا كرد. پس، اگر بخواهم حرفهایم را خلاصه كنم، باید بگویم:
مفهوم آزادی در قالب كلاسیك، دوانگارانه، استعلایی، و اخلاقی است. چرخ آزادی بر محور فرد خودمختار و معقول دكارتی میگردد. این آزادی در برخورد با قراردادهای اجتماعی مسخ و محدود میشود.
۵. شاید آزادی چیزی متفاوت باشد.
از نگاه نگرش سیستمی، كه بدان علاقه دارم، آزادی مفهومی بسیار پیچیدهتر است.
وجه مشترك مفهوم آزادی در نگرش سیستمی و نگرش كلاسیك، ارتباط درونی محكم آن با مفهوم انتخاب است. تمام نگرشهای رایج در مورد آزادی بر این نكته اذعان دارند كه آزادانه بودن یك رفتار، لزوما با انتخابی بودنش- و ممكن بودن برگزیدن گزینههای موازی دیگر- همراه است. همه آزادی فرد را با انتخابگر بودنش هم راستا میبینند، و من نیز با این برداشت موافقم.
در نظریهی سیستم ها، مفهومی وجود دارد به نام تقارن، كه نیك میدانم بحث خود را از آنجا شروع كنم.
تقارن، عبارت است از وضعیتی كه در آن دو یا چند چیز نسبت به یك متغیر یا عامل تبدیل رفتاری مشابه از خود نشان دهند. مثلا دایره نسبت به چرخش در اطراف محورمركزی متقارن است، و اشكال منتظم نسبت به چرخشهای هندسی خاصی در اطراف محورهای شكلیشان متقارن هستند. مفهوم تقارن كه در ابتدا در ریاضیات و نظریهی گروهها صورتبندی شده بود، به زودی در شالودهی همهی علوم دقیقه رسوخ كرد. امروز ما با فیزیكی نسبیتی كار میكنیم كه یكی از اصول موضوعهی دوگانهاش (دومین اصل نسبیت عام) تقارن دستگاههای فیزیكی نسبت به حركت است. همچنین با هندسه و ریاضیاتی سر و كار داریم كه بر مبنای گروههای تقارنی بازتعریف میشوند، و زیست شناسیای را میخوانیم كه در تمام سطوحش -از ریخت شناسی گرفته تا جنین شناسی- با مفاهیمی مربوط به تقارن سر و كار داریم.
اگر بخواهیم مدلی سیستمی از رفتار سیستمها -به ویژه سیستمهای روانشناختی- درست كنیم، به مفهوم تقارن نیازمند خواهیم بود. مفهوم تقارن، در روانشناسی سیستمی اهمیتی محوری مییابد، و به عنوان پایهای برای تعریف رفتارهای خودمختار كاربرد مییابد.
هنگامی كه یك كنشگر انسانی با گزینههای رفتاری متعدد و همزمانی روبرو شود، و تنها امكان انتخاب یكی از آنها را داشته باشد، در واقع یك نقطهی تقارن رفتارشناختی را تجربه خواهد كرد. این تقارن بدان معناست كه گزینههای موجود برای فرد تفاوتی ندارند و هیچ عاملی كه ترجیح یكی را بر دیگری ایجاب كند توسط سیستم تشخیص داده نمیشود. چنین شرایطی را در تجربهی شخصیمان، تردید میخوانیم.
تردید، عبارت است از ادراك خودآگاه هم وزن بودن چند گزینهی رفتاری. ساز و كارهای روانشناختی ما آدمیان -چنان كه ساختارگرایانی مانند لوی اشتراوس بدان اشاره كردهاند،- تمایل دارد تا از راه تحویل كردن این گزینههای متعدد به دوقطبی هایی معنایی پیچیدگی آنها را كاهش دهد، و بنابراین روند برگزیدن را آسانتر كند. شاید به همین دلیل هم هست كه معمولا تردید به صورت هم ارزی دو گزینهی رفتاری تجربه میشود.
پس تا اینجای كار یك مفهوم، یعنی تقارن رفتاری را تعریف كردیم. این پدیده در تمام سیستمهای پیچیدهی خودسازمانده وجود دارد، اما در سیستمهای روانشناختی به شكلی برجسته -و در قالب تردید- نمود مییابد.
۶. نقطهی تقارن در رفتار هر سیستمی، به معنای آشوب است. سیستمی كه پویایی و تغییراتش به نقاط تقارنی برخورد نمیكند، رفتاری پیش بینی پذیر دارد. هر ناظر خارجی آگاهی كه بر قواعد رفتار سیستم تسلط داشته باشد، میتواند الگوی رفتاری وی را بر مبنای ترجیحاتی كه دارد، و شرایطی كه با آنها روبروست، پیشگویی كند. اگر بچهای تنها بر مبنای علاقهاش به شیرینی رفتار كند و به محیطی وارد شود كه شیرینیای در آنجا وجود دارد، لزوما رفتارهایی را نشان خواهد داد كه او را به خوردن شیرینی نزدیكتر میكند. تا اینجای كار هیچ راز و رمزی در رفتار سیستم وجود ندارد.
اما وقتی نقطهای تقارنی در رفتار سیستم آشكار می شود، ماجرا متفاوت میشود. هیچ ناظر خارجیای، با هر درجهای از آگاهی، قادر به پیش بینی رفتار یك سیستم در نقطهی تقارن رفتاری نیست.
سیستم در نقطهی تقارن با پیشنهادهایی كاملا همسان از سوی محیط روبرو میشود، و حتی خود نیز تا لحظهی عبور از این نقطهی تقارن و آشكار كردن رفتار، بر آنچه كه برخواهد گزید آگاه نیست.
تقارن، نمود عدم قطعیت رفتاری در سیستمهای پیچیده است. آنچه كه سیستم انجام خواهد داد، تنها در لحظهی شكسته شدن این تقارن، و در قالب كنش آشكار میشود. آنچه كه سیستم انجام میدهد، در نهایت یكی از گزینههای موجود است، اما تا پیش برگزیده شدنش هیچكس- حتی خود سیستم- قادر به پیشبینی نتیجه نیست.
عدم قطعیت هایی از این دست را درنظریهی سیستمها آشوب مینامیم.
۷. انتخاب، شكستن تقارن رفتاری است.
در آن هنگام كه با گزینههایی هم ارز برخورد میكنیم، با نقطهای بحرانی در قالببندی نظم رفتارمان روبرو میشویم. وقتی كه در آخر رفتاری را از خود نشان میدهیم و گزینهای را انتخاب میكنیم، این بحران را پشت سر میگذاریم، و بار دیگر به رفتار عادی، پیش بینی پذیر، و مرسوم همیشگی مان باز میگردیم. در لحظهی شكستن تقارن، هیچ عاملی جز پویایی عناصر درون سیستم روانی ما، در دستیابی به نتیجه تعیین كننده نیست، و این به معنای خودمختاری است.
در لحظهی شكسته شدن تقارن، و در لابه لای عدم قطعیت زاده شده از دل آن آشوب است كه ما آزاد هستیم.
آزادی، وضعیتی در سیستم است، كه از شكستهای پیاپی تقارن رفتاری، و آگاهی ناشی از آن پدید میآید. در پویایی سیستمهای اجتماعی، انتخاب افراد -یعنی شكست تقارن رفتاری در سطح روانشناختی- یك مورد مسئله برانگیز است. شالودهی نظم اجتماعی، كنش متقابل معنادار افراد انسانی با هم است.
با توجه به پیچیدگی چشمگیر سیستم انسانی و نظامهای زیستی/ روانی آدمی، همواره تراكمی بالا از نقاط تقارنی بر مسیر رفتار فرد وجود دارند. این بدان معناست كه فرد انسانی، به پشتوانهی پیچیدگی عظیم ساخت عصبی/ رفتاریاش، با بسامدی بسیار بالا تقارن رفتاری را تجربه میكند و ناچار است تا مدام انتخاب كند و این انبوه گزینههای ممكن را برای دستیابی به الگوی رفتاری معنادار و منسجمی، هرس كند. چگال بودن تقارن بر الگوی رفتاری فرد، به غیرقابل پیشبینی نمودن رفتار فرد منتهی میشود، و این چیزی است كه تداوم كنش متقابل را تهدید میكند. اگر هردو نفری كه با هم وارد گفتگو میشوند، تمام رفتارهای ممكن را از طرف مقابل انتظار داشته باشند، مبنایی برای اندركنش معنادار باقی نمیماند. كنش متقابل معنادار و جهت دار تنها در شرایطی ممكن است كه من و دیگری احتمالات رفتاری طرف مقابل را به گزینههای مشابه و معدودی كاهش دهیم، و در چارچوب تنگ مورد توافقمان رفتار كنیم.
نظامهای اجتماعی، چنان تكامل یافتهاند تا پیچیدگی رفتاری افراد را كاهش دهند و گزینههای رفتاری كنشگران مستقل را در محدودهای قابل پیشبینی و امن برای اطرافیانشان محدود كنند. قواعدی كه از سوی این نظامها بر افراد سوار میشود، كاركردی دوگانه دارد. از یكسو این قواعد امكانات رفتاری فرد را به دامنهی مجاز تنگی محدود میكند، و از سوی دیگر با انجام همین عمل در مورد دیگران، امنیت وی را در سپهر اجتماعی افزایش میدهد. به این ترتیب آنچه كه قدما قرارداد اجتماعی میخواندند، شكل میگیرد. این قرارداد امری طبیعی (لاك)، پیشینی (كانت)، یا بدیهی (روسو) نیست، و به طور خودآگاهانه هم وضع نمیشود (هابز). این قرارداد صورتبندی ناگفته و پنهانی از قواعد رفتاری و الزامات انضباطی است كه افق ممكن رفتار در هر فرد را چروكیده میكند تا در حوزهی كوچك مجازی جای گیرد.
این قواعد، در قالب هنجارهایی اجتماعی تبلور مییابند و شیوهی رفتار (لاكان)، سلیقه (بوردیو)، و شناخت (فایرآبند) را تعیین میكنند. من این قواعد را هنجار مینامم.
گهگاه هنجارها توسط دگرگونیهای جامعه شناختی به خطر میافتند، و این معمولا در شرایط بحران و آشوب رخ میدهد. بحران و آشوب جامعه شناختی (مثل انقلابی سیاسی یا جهشی علمی)، نوعی از همان تقارن رفتاری است كه در سطحی كلانتر -سطح جامعه شناختی- واقع شود. در اینجا نیز ما با گزینههای همتای موازی و عدم قطعیتی در مورد وضعیت نهایی سیستم روبرو هستیم. در این شرایط است كه نقاط تقارنی سركوب شدهی پنهان در رفتار افراد توسط عدم قطعیتهای محیطی (اجتماعی) تشدید میشوند و بنابراین فرد با دستیابی به خزانهای از انتخابهای تا به حال نادیدنی، احساس آزادی بیشتر میكند.
در چنین شرایطی، پایداری نظام اجتماعی به دلیل افزایش عدم قطعیت رفتاری كنشگران انسانی بهخطر میافتد، و بنابراین ظهور مجموعهای از قواعد و دستورات خودآگاهانه و قرارداد شده در فضای بینافردی لزوم مییابد، تا بار دیگر محدود شدن گزینهها و هنجارشدگی رفتار را برپا سازد.
قواعدی كه این باز-هنجار-شدگی را رقم میزنند، بسته به طبیعت آشوب اجتماعی رخ نموده، به اشكال گوناگون صورتبندی میشوند. آشوب در حوزهی ارزشهای اخلاقی و الگوهای تنظیم لذت در افراد، در قالب نظامهای دینی و ساختهای اخلاقی اصلاحگرانه نمود مییابند، و بحرانهای سیاسی به پیدایش قوانین مدنی و حكومتی نو میانجامند. به عنوان مثال، پیدایش همزمان نخستین دینهای جهانی در دنیای باستان، با گذار از زندگی روستایی به شهرنشینی پیشرفته همراه بود. در قرن ششم و پنجم پ.م زرتشت، لائوتسه، كنفوسیوس، بودا، افلاطون، و پیامبران یهودی همزمان ظهور كردند و این تا حدودی ناشی از جایگزین شدن كشاورزی پیشرفتهی مبتنی بر صنعت آهن به جای كشاورزی سادهی قبلی و پیدایش شهرنشینی پیشرفته بود.
نخستین قانونهای مدون نیز به همین شكل در زمان آشوبهای سیاسی پدید آمدهاند. اوركاگینه (۲۵۰۰ پ.م) -شاه دولتشهر سومری لاگاش- كه قدیمیترین قانون نوشته شده را برای ما بر جاگذاشته است، در مقدمهی قانونش چگونگی چیره شدنش بر آشفتگی اجتماعی را شرح میدهد و تاكید میكند كه نظم اجتماعی به دلیل غصب سلطنت عمویش توسط كاهن اعظم نین گیرسو را شرح میدهد. اورنمو (۲۱۰۰ پ.م) -شاه اور و بنیان گذار دودمان اور سوم- كه دومین قانون قدیمی شناخته شده را تدوین كرده است، به همین ترتیب پس از دورهای از آشوب و هرج و مرج سیاسی در میانرودان به قدرت میرسد، و بالاخره وضعیت قانون گذار مشهور بابلی -حمورابی- نیز این چنین است.
آشفتگی در قلمرو شناخت، نیز به پیدایش هنجارهای علمی میانجامد. این آشوب معمولا از پیدایش ابزارهای مشاهداتی جدید یا كشف قلمروهای ناشناختهی تجربه ناشی میشود. چنان كه نمونههای مشهور آن را پس از پیدایش قارهی آمریكا و بعد از كشف میكروسكپ دیدهایم. در قلمرو زیباییشناسی هم شبیه همین امر را میتوان در تاریخ پیدایش مكتبهای بزرگ هنری جستجو كرد. ناگفته پیداست كه این آشفتگیها می توانند در دامنههایی بسیار خردتر هم پدید آیند و رفتارهایی بسیار ساده تر را هم رقم زنند. به عنوان مثال، یك دعوای خانوادگی میتواند به قراردادی بین زن و شوهر منتهی شود كه در آن، تقسیم كار خانه به شكل خاصی انجام شود و كم كم به صورت عادتی پا برجا درآید.
به این شكل است كه هنجارهای حاكم بر حوزههای گوناگون فرهنگ پدید میآیند و به رفتار آدمیان عضو آن جامعه شكل میدهند. قواعد علمی و معیارهای تعیین درست و نادرست، قراردادهای زیبایی شناختی و اصول اخلاقی، آداب معاشرت و موازین دین داری و مبانی تفكر علمی، همگی نمودهایی از هنجارشدگی هستند.
هنجارها، در هر حوزهای پدید آیند، آزادی فرد را كاهش میدهند، و از این راه پایداری سیستم اجتماعی را زیاد میكنند.
۸.. بقای سیستم اجتماعی -و بنابراین خود فرد- به این پیشبینی پذیری رفتار خودش و دیگران بستگی دارد. پس خوب یا بد پنداشتن هنجارها قضاوتی نابه جاست. شاید فلان هنجار خاص در بهمان موقعیت از دید دستگاه ارزشی ویژهای برای فرد خاصی خوب یا بد باشد، اما داوری كلان اخلاقی دربارهی هنجارها -در هر سیستم اجتماعی- كاری نسنجیده است.
به همین ترتیب هم هواداری از پایداری اجتماعی یا آزادی فردی از رویكردی نادرست سرچشمه میگیرد. داوری در مورد ترجیح آزادی فرد بر جامعه با بالعكس، تنها در شرایطی ممكن میشود كه معیارهای تصمیم گیری در حوزهی اخلاق-كه یكی از زیرسیستمهای اجتماعی است- به تمام قلمرو اجتماعی بسط داده شود، و این كاری است كه با وجود رایج بودن، به لحاظ روش شناختی نادرست است. ابراز این كه هنجارهای اجتماعی -یا آزادی فردی- خوب یا بد هستند، همانقدر معنا دارند كه این مفاهیم را قشنگ یا زشت، و درست یا غلط بدانیم.
فرد تنها در قلمرو جامعه به عنوان یك انسان خودمختار و آزاد هستی مییابد، و در داخل همین نظام هم بخش مهمی از این آزادی را از دست میدهد. انسانی كه در خارج از اجتماع و در انزوای مطلق زندگی میكند، اصولا بخش عمدهی گزینه های رفتاری یك فرد اجتماعی را تجربه نخواهد كرد، و بنابراین دامنهی آزادی پدید آمده از اجتماع را فاقد خواهد بود. اندركنش با دیگری است كه امكان دروغ گفتن را به من میدهد، و بخش عمدهی این امكان توسط همان جامعهای كه زمینه سازش بوده، حذف میشود. من غیراجتماعی، یعنی تارزانی كه در جنگل بزرگ شده باشد، در رفتارهایش دامنهی انتخابی نزدیك به سایر پستانداران درشت مغز دارد. این وحشی آزاده بر خلاف آنچه كه روسو باور داشت، آزادتر از انسان اجتماعی ارسطو نبود.
انسان طبیعی، با ورود به سپهر اجتماعی افقهایی گسترده تر از رفتار و انتخابهایی بسیار متنوعتر را به دست میآورد، و در همین جاست كه هنجار هم میشود و جز لایهای نازك از امكانات، باقی نقاط تقارنی را به خاطر هنجارشدگی نمیبیند. نظام هنجارساز اجتماعی، ساختی معنایی است كه از اندركنش آدمیان پدید میآید و شكستن قانونمند و همسان نقاط تقارنی مشابه را در اعضای یك جامعه بر عهده میگیرد. به این ترتیب بخش مهمی از رفتارهای آدمیان به هم شبیه میشود، و دامنهی تعارضهایی كه در اثر تداخل آزادیهای افراد گوناگون میتواند پدید آید، به حد قابل تحملی فروكاسته میشود.
۹. آزادی به این شكل، مفهومی متفاوت با آنچه كه رایج است را پیدا میكند. برای به دست دادن چكیدهای از آنچه كه گذشت، ویژگیهای آزادی را در این مفهوم جدید نام میبرم.
نخست این كه آزادی، امری استعلایی، فرازین و غیرطبیعی نیست. آزادی امری طبیعی است كه از درون سیستمهای بغرنج بیرون میجوشد و از پویایی پیچیدگی در این نظامها سرچشمه میگیرد.
دوم این كه آزادی امری انسانی نیست و بیشتر از آن كه انسان- محور باشد، پیچیدگی- محور است.
هر سیستم پیچیدهای كه نقاط تقارنی را در مسیر رفتاری خود تجربه كند، در همان حد آزاد است. به این ترتیب سخن گفتن از درجات آزادی یك جامعه یا گروه خاص ممكن است. پس آزادی مفهومی دوقطبی نیست و قاعدهی همه یا هیچ بر آن جاری نیست.
سوم این كه آزادی امری هم افزاست، یعنی امری بسیط و مستقل نیست كه به طور قائم به ذات وجود داشته باشد. آزادی محصول شرایطی است كه توسط سیستم تجربه میشود، و بنابراین از برآورده شدن دامنهی وسیعی از الزامات پیرامونی و برهم افتادن عواملی متعدد ریشه میگیرد.
چهارم: یكی از مهمترین عواملی كه زمینه ساز پیدایش آزادی در فرد است، ساخت اجتماعی است. فرد به دلیل بالیدن در نظام اجتماعی است كه دامنه ی وسیع انتخابهای كنونیاش را كسب میكند.
پنجم آن كه همین نظام اجتماعی برای پایدار ماندن -و تداوم بخشیدن به آزادی پیش گفته- بخش مهمی از آزادی افراد را در جریان روند هنجارسازی سركوب میكند، و دامنهی انتخابهای افراد را در حدی بیخطر و خنثا محدود میكند.
ششم این كه این ماجراها هیچ معنای اخلاقی خاصی ندارند. تلاش برای واژگون كردن نظم اجتماعی به سودای آزادتر شدن افراد همانقدر پوچ است كه تلاش برای حذف آزادی افراد با توهم بیشینه كردن نظم و اقتدار جامعه. آزادی فرد، برسازندهی ساخت اجتماعی است، و نظام اجتماعی است كه آزاد ماندن افراد را -البته در دامنهی خاصی- ممكن میسازد. آزادی فرد و سازمان یافتگی اجتماعی یین و یانگی هستند كه از هم جدایی ناپذیرند.
۱۰. پس تكلیف ما با آزادی چه میشود؟
یكی از تعابیری كه از دیدگاه ارائه شده در این نوشتار قابل استخراج است، این تصور لایب نیتزی است كه همه چیز در بهترین حالت ممكن قرار دارد و هیچ ایرادی در آزادی محدود ما و هنجارشدگی مان نیست.
من به این تعبیر باور ندارم.
چنین میاندیشم كه نظم اجتماعی حاكم، و هنجارهای رفتاری تحمیل شده بر ایشان، اگر در نگاهی كلاننگر نگریسته شوند، برای بقای جامعه لازماند و بنابراین حذف شدنی نیستند. تمام آنچه كه میتواند رخ دهد، تكامل هنجارهایی با دامنهی انتخاب مجاز بیشتر است، كه گویا در روند تاریخ به راستی هم چنین اتفاقی دارد میافتد. یعنی چنین به نظر میرسد كه همگام با پیچیدهتر شدن ساخت جوامع، دامنهی انتخابهای مجاز برای افراد هم افزایش مییابد و به این شكل مردم به عبارتی آزادتر میشوند. یعنی مجال تجربهی نقاط تقارنی بیشتری راپیدا میكنند. البته این حقیقت را هم نباید ندیده گرفت كه موضوع و محتوای این انتخابها لزوما با معیارهای شناختی یا اخلاقی نخبگان دینی یا علمی همخوانی ندارد. به لحاظ آماری، ما از جامعهی سلتی باستان كه مردمش بین انتخاب سه جور بذر سیب آزادی عمل داشتند، به انگلستان كنونی رسیده ایم كه مردمش به خاطر در اختیار داشتن ده گزینه برای درست كردن پای سیب بر خود میبالند. به عبارت دیگر، هنجار، هنجار است، حتی اگر پیچیدهتر شده باشد.
با وجود ناممكن نمودن حذف كلی هنجارها از جوامع، چنین میاندیشم كه دستكاری موضعی این هنجارها ممكن باشد. آن اندك افرادی كه دانش كافی برای شناخت ساز و كار انتخاب، و خلاقیت لازم برای دیدن گزینههای پنهان شده را داشته باشند، و آنقدر قدرتمند باشند كه بتوانند مسئولیت انتخابهایشان را خود بر عهده بگیرند، خواهند توانست فضای انتخابهای خویش را به قیمت نقش موضعی هنجارها گسترش دهند.
این كار بسیار دشوار و خطرناك است. حفظ كردن تعادل ظریفی كه بین آزادی فرد و نظم اجتماعی وجود دارد، كاری است دشوار كه لازمهاش شناخت دقیق جامعه، و خود است. اگر فرد از حد خاصی ضعیفتر باشد، كوچكترین خطایی در این بازی، به برچسب خوردگی فرد هنجارشكن منتهی میشود.
برچسبهای یاد شده، فرد هنجارشكن را نشانهگذاری میكنند و شكل خاصی از هنجارهای حاشیهای و سطح بالاتر را بر وی تحمیل میكنند. این برچسبها بسته این كه هنجارشكنی فرد برای اطرافیانش سودمند یا ناگوار باشد، الزامات رفتاری خاصی را به همراه میآورند. طیف برچسبها از دیوانه، احمق، بیمار و جنایتكار شروع میشود، و تا نابغه و قدیس ادامه مییابد. در تمام این موارد، برچسبها الگوی رفتاری اطرافیان را نسبت به فرد هنجارشكن تغییر میدهند و معمولا با كاهش دادن اجباری دامنهی انتخابهایش، او را مهار میكنند و خطرش را برای نظم اجتماعی از بین میبرند. به این ترتیب هنجارشكنی به طور موقت دامنهی آزادی فرد را افزایش میدهد، اما در نهایت با تغییر شكل یافتن فرد ختم میشود و به حالت نخستین یا كمتر از آن محدود میشود. نابغه یا جنایتكار شاید برای چند روزی مطابق میل و خلاقیت خود رفتار كند، اما در نهایت ناچار خواهد شد در پشت تریبون سخنرانی یا سلول زندانش، با ترغیب یا تهدید، قواعد جنایتكار یا نابغه بودن را رعایت كند.
وضعیتی كه به ندرت پیش میآید، آن است كه فرد از حد خاصی نیرومندتر باشد و علاوه بر نقض هنجارها، قواعد خاصی را به جایشان ابداع كند و این چارچوب نو را به محیط اجتماعی تحمیل كند. اگر فرد در انجام این كار ناكام شود، به خیل برچسب خوردگان میپیوندد، و اگر پیروز شود، نظم اجتماعی را دگرگون میكند. دست یازیدن به این كار بسیار دشوار است و چنان كه گفته شد، تركیبی از قدرت منتهی به هنجار شكستن و خرد منتهی به حفاظت از تعادل اجتماعی را میطلبد. تركیبی كمیاب، كه در طول تاریخ همواره اكسیر دگرگونیهای آزادیبخش اجتماعی بوده است. اگر منحنی تغییرات آزادی مردمان را نسبت به انقلابهای اجتماعی و جایگزینی ارزشها ترسیم كنیم، می بینیم كه هنجارسازان و هنجارشكنان، به لحاظ آماری ناكام بودهاند، و بیشتر این تغییرات ناگهانی به افزایش محدودیت در هنجارها انجامیده است.
۱۱. و انسان آزاد است.
آزاد است تا همچون همگان، هنجارها را بپذیرد و با آنها سازگار شود، و یا آنها را نقض كند و به این دلیل محاكمه شود. افزون بر این، انسان آزاد است كه هنجارها را دگرگون سازد، و قوانین خودساخته را جایگزین چارچوبهای رایج نماید. این درخشانترین چهرهی آزادی است، و اثربخش ترین جلوهی آن.
آزادی در معنای عام، شكستن تقارن است، و تردید، و انتخاب.
در معنای خاص، آزادی، كامیابی درازمدت نقض موضعی هنجارهاست.
تویی آن سایهی سرخی كه در چترش هما زادی تویی آن اختر مغرور، كز تقدیر ناشادی
حقیقت باشد این رویا، اگر چه از خودت ترسی تو آزادی، تو آزادی، توآزادی، تو آزادی …
ادامه مطلب: چرخشهای معنایی در جامعهی معاصر