چنان که خبر دارید، بحث توانمندسازی زنان و افزودن بر سهمگیری ایشان در مشارکتهای اجتماعی این روزها هم در ایران و هم در کشورهای دیگر بسیار مورد توجه است. به نظر شما وقتی از توانمندسازی صحبت می کنیم دقیقا از چه چیزی صحبت می کنیم؟
این پرسش بسیار مهمی است. چون بسیاری از جنبشهای اجتماعی پرطرفدار معاصر که گاه تاثیرگذاری اجتماعی چشمگیری هم دارند، متاسفانه در زمینهی کلیدی و مهمی با ابهام و کاستی روبرو هستند. آن هم چارچوب نظری و چشمانداز مفهومیِ طرح مسئلهشان است. یعنی در بسیاری از موارد معلوم نیست فلان جنبش اجتماعی با تکیه بر کدام دستگاه نظری آسیبهای وضعیت موجود را تشخیص میدهد و ارزشهای وضعیت مطلوب را تعیین می کند. از این حقیقت هم بگذریم که در بسیاری از موارد دستگاه نظری معلوم است، اما چون بدنام یا غیرقابل دفاع مینماید، کسی به شکل صریح از آن سخن نمیگوید، و به همین دلیل فرض بر آن است که این ابهام آن دستگاه نظری نادرست و نامنسجم را از نقدها مصون خواهد داشت. خلاصه کنم، ایراد نخست آن است که بسیاری از این جریانها یا دستگاه نظری مشخص و تعریف شدهای ندارند و یا آنچه که دارند در محک عقلانی و علمی نادرست و نامنسجم از آب در میآید. به همین ترتیب مفاهیم مبهم و ناقص طرح و تعریف میشوند و تصویری هم که از وضعیت موجود و مطلوب وجود دارد به همین شکل نامعلوم و مبهم است، یا کلیشهای و تخیلی و ناپذیرفتنی.
از دید شما توانمندسازی زنان چه معنایی دارد؟ یعنی اگر شما بخواهید با تکیه بر نظریهای که قابلدفاع میدانید در این مورد حکم صادر کنید، چطور از ایرادهایی که برشمردید، پرهیز میکنید؟
من از زاویهی نظریهی سیستمهای پیچیده و به طور خاص مدل نظریای که زروان نام گرفته به موضوع مینگرم. از دید من چهار ارزش عمومی و فراگیر در جوامع انسانی وجود دارد که وقتی از توسعه، اخلاق یا پیشرفت حرف میزنیم، در واقع داریم به این چهار تا اشاره میکنیم. اینها عبارتند از بقا و تندرستی، قدرت و توانمندی، لذت و شادکامی، و معنا و هدفمندی زندگی. این چهار تا را با سرواژهی قلبم (قدرت-لذت-بقا-معنا) مورد اشاره قرار میدهیم. یعنی آسیبشناسی وضعیت موجود به بررسی سیستمیِ مسیرها و روندها و چرخههایی مربوط میشود که قلبم را کم میکنند، و وضعیت مطلوب در حذف این چرخهها و افزودن بر قلبم خلاصه میشود. به نظرم آنچه که توانمندسازی زنان نام گرفته، در واقع هدفی روشن و دقیق و گستردهتر را آماج میکند، که افزودن بر قدرت و بقا و لذت و معنای زنان است. این معنای کلانتر و گستردهتر در شعارهای جنبشهای زنان مستتر است و چنین مینماید که منظور در اصل افزایش قلبم است، هرچند آگاهی دربارهاش به شکلی دقیق و صورتبندی شده وجود ندارد.
بنابراین در دیدگاه شما قضیه تنها به توانمندسازی منحصر نمیشود؟ یعنی افزایش بر تندرستی و شادکامی و معنای زنان هم موازی با توانمندسازیشان مطرح است؟
بله، اصولا سخن گفتن از توانمندی بدون اشاره به سه تای دیگر نادقیق و نادرست است. این چهار متغیر مرکزی قلبم ارتباطی انداموار و درونی با هم دارند و در واقع جلوههایی متفاوت از یک گرانیگاه و غایت سیستمی هستند که در سطوح متفاوتی از سلسله مراتب بازتاب یافتهاند. دلیل این که بر قدرت این همه تاکید شده، از سویی خصلت سیاسی و اجتماعی این جنبشهاست که خواه ناخواه متغیر مرکزی سطح اجتماعی (یعنی قدرت) را بیشتر میبیند و به حساب میآورد. از سوی دیگر این را هم باید دید که دستگاههای نظریِ پشتیبان بیشتر این حرکتها شکلی از جامعهشناسی مارکسیستی است که سیاستزدگیاش و تمرکزش بر قدرت از ابتدا تا انتها برای همهی نظریهپردازان آشکار بوده است.
و شما معتقدید میشود فارغ از آن دستگاه نظری، از منظری سیستمی به موضوع نگریست و راهبردهایی نو ارائه کرد؟
فکر میکنم اصولا راه دیگری وجود ندارد. سازماندهی جریانهای اجتماعیای که افزودن بر قلبم گروههای ستمدیده را آماج کردهاند، اگر با فعالیت سیاسی محض مخلوط شوند و با شعارهای نادقیق و مبهم آغشته شوند، ممکن است خود راه را بر ظهور اشکال تازهای از ستم بگشایند.
در این مورد بیشتر توضیح میدهید؟ چطور ممکن است جریانی اجتماعی که هدفش مبارزه با ستم است، خود به ستمگری بیشتر دامن بزند؟ این پارادوکس به نظر میرسد.
متاسفانه تاریخ نشان داده که این گزاره ناسازه نیست و به سادگی امکان تحقق دارد. تاریخ قرن بیستم از زنجیرهای از جنبشهای سیاسی انباشته شده که تقریبا همهشان در حمایت از گروهی ستمدیده صورتبندی و ارائه میشدهاند. دولت کمونیست شوروی در اصل با شعار برانداختن ستم تزار و اشراف بر رعیت روسی به قدرت رسید و دیدیم که بر همان رعیت روسی و سایر مردم چه ستمی روا داشت، که فقط یک نمونهاش کشتار یک میلیون نفر از مردم ایران زمین در کشورِ نوتاسیس افغانستان بود. این را از یاد نبریم که نازیها هم با ادبیات خشن و تندشان از ستم سرمایهداری جهانی و صهیونیسم بینالملل بر آلمانیها داد سخن میدادند و بعد دیدیم که با سرزمینهای اشغال شده چه کردند. جنبشهایی مثل بوکوحرام و داعش و طالبان هم اگر با دقت تحلیل شوند در بطن خود همین شکایت از بیداد و شعار دادن برای مبارزه با ظلم را حمل میکنند.
شما دارید از جنبشهای بدنام سیاسی سخن میگویید. بحث ما بر سر جنبشهای مدنی خوشنامی مثل آزادی زنان یا برابری نژادی است.
ببینید، من راستش تفاوت زیادی بین جنبشهای اجتماعی نمیبینم. یعنی خوشنامی و بدنامی تعبیری اخلاقی و قضاوتی شخصی است که ما پس از وقوع ماجرا دربارهاش به دست میدهیم. برای آن که در لحظه بتوان به موضوع اندیشید، به شاخصهایی دقیق و عینی نیاز داریم که شعارهای یک جنبش را و خواستها و راهبردهایش را به دقت استخراج و صورتبندی کند و بتواند دربارهاش به شکلی نقادانه داوری کند. فکر میکنید واقعا شعارهای نازیها که از برتری فرهنگی و تاریخی آلمانها داد سخن میدادند و قوم یهود را به ستمگری و سلطه متهم میکردند، چقدر با شعارهای قومگرایانی که دقیقا همین را میگویند تفاوت دارد؟ یا به این نکته توجه کردهاید که گفتمان ضدنژادپرستانهی نلسون ماندلا و رابرت موگابه چه شباهتهای عمیقی با هم دارد؟ محتوای سخن فمینیستهای رادیکال هم میتواند در کنار گفتمان سنتگرای زنستیز نهاده و وارسی شود. به همین ترتیب گفتمان ضد استعماریای که در بطن شعارهای بعثی صدام و پولپوت وجود داشت را باید دید و شناخت و نقد کرد. طبعا منظورم این نیست که شخصیت موگابه و ماندلا همسان است، یا نمیخواهم صدام و مصدق را به این خاطر که هردو شعارهای ضد استعماری میدادند کنار هم بنشانم. اما ضرورتی میبینم در این که زیربنای نظری، مفاهیم و کلیدواژههای اصلی، و راهبردهای اجرایی نهفته در تمام جریانها را منصفانه و با دقتی علمی بررسی کنیم و شباهتها و تفاوتهایشان را دریابیم، بی آن که پیشاپیش به مرزبندیهایی ذهنی و خودساخته مثل خوشنام یا بدنام بودنشان میدان بدهیم.
ولی در این معنی جنبشهای آزادیبخش را هم دارید کنار نظامهای سیاسی خودکامه و سرکوبگر مینشانید.
دارم به این حقیقت اشاره میکنم که بخش مهمی از این نظامهای سیاسی سرکوبگر، پیش از به دست گرفتن قدرت یک جنبش آزادیبخش محسوب میشدهاند! به همین خاطر صرف این که جنبشی خود را آزادیبخش مینامد و مبارزه با نوعی از ستم را تبلیغ میکند، کافی نیست که آن را بستاییم یا رویکردش را بپذیریم؟
پس چه شاخصی مورد نظرتان است؟ برگردیم به بحث اصلیمان که دربارهی جنبش زنان بود، چطور میخواهید بین شاخههای خوب و بدِ این جنبش، یا سالم و ناسالم آن تمایز برقرار کنید؟
دربارهی جنبش زنان و هر جنبش دیگری، به نظرم یک ضرورت و یک شاخص پایه داریم که کمک میکند تا به تصویری واقعبینانه دربارهاش دست یابیم. ضرورت، همان نقد نظری است که گفتم، یعنی باید معلوم شود جنبش مورد نظرمان بر اساس کدام نظریه چه شکلی از ستم را بر چه مبنایی فهم و صورتبندی کرده و چطور میخواهد آن را ریشهکن کند. گاهی وقتها در همین نقد نظری اولیه معلوم میشود که اصولا جنبش مورد نظر بر فهمی نادرست و تحریف شده از واقعیت بنا شده و چه بسا که ستمِ مورد نظرش شکلی ساختگی و تخفیف یافته از پدیدهای گستردهتر و مهمتر باشد که به دلایلی سیاسی و حزبی در قالبی تنگ و «رام شده» چپانده شده تا بتواند مورد بهرهبرداری سیاسی قرار گیرد. راستش را بخواهید شمار زیادی از جنبشهای امروزین چنین ایرادی را دارند و تصویری از جهان اجتماعی و ستمهای جاری در آن به دست میدهند که به لحاظ نظری و با شواهد تجربی میتوان نادرستی و ناکارآمدیاش را نشان داد. در مرحلهی بعد باید دید آن جنبش چه راهبردی و چه روشی را برای رفع ستم پیشنهاد میکند. سنجهی غایی برای من قلبم است. یعنی اگر جنبشی شیوهی رفع ستم را با کاستن منظم از قلبم دیگران همراه بداند، به نظرم داوری اخلاقی دربارهاش سختگیرانه تواند بود.
میتوانید دربارهی همین ماجرای جنبش زنان مثال بزنید؟
بله، شاخهای از فمینیستهای رادیکال را در نظر بگیرید که در زیربنای تئوریکشان مردان را در کل موجوداتی خشن، خونریز، ستمگر و انگلِ جامعه تصویر میکنند. اگر کتابها و مقالههای بسیاری از فمینیستهای رادیکال نامدار را بخوانید، میبینید تصویرشان از وضعیت موجود بر مبنای روایتی بسیار تحریف شده و ناقص از تاریخ تحول جنسیت استوار شده، و با نادیده انگاشتن بدنهی دانستههای علمی ما دربارهی جنسیت و ساز و کارهای اجتماعی شدنِ آن همراه است. طبیعی است که از این تصویر کج و معوج به وضعیتی مطلوب برسیم که در آن محو همهی مردان از روی زمین غایتی خواستنی به نظر برسد. یک لحظه به چنین تصویری بنگرید و بگویید تفاوتش با آن جنبشهای خشن چپی که «سرمایهدار» را عامل تمام فسادها قلمداد میکردند و خود را مجاز به مصادرهی اموال و قتل ایشان میدانستند، چیست؟ گفتمان در واقع همان است. ستم جنسیتی یا طبقاتی یا نژادی به امری ساده و ابتدایی و تحریف شده فرو کاسته میشود، مقصری حاضر و آماده و شیطانی برایش مشخص میشود، و راه رفع ستم با حذف خشونتآمیز آن مقصر گره میخورد. این دقیقا همان الگویی است که در برخی از صورتهای فمینیسم (صد البته که نه در همهی اشکالاش) میبینیم.
خوب، بررسی دستگاه نظری همهی این جنبشها برای همگان ممکن نیست. اگر بخواهید یک معیار پایه و دم دست برای تفکیک جریانهای درست و نادرست در این میان نشان بدهید، چه پیشنهاد میکنید؟
به نظرم دو شاخص اصلی را میتوان در نظر گرفت که عبارتند از خشونت و نفرت. هر جریان سیاسی و اجتماعی که کینه و دشمنی پدید بیاورد، بر فهمی نادرست از جهان بنا شده و راهکاری ناسزاوار را پیشنهاد میکند. به همین ترتیب هر جریانی که خشونت را داروی دردِ ستمدیدگان معرفی کند، از درک این نکتهی بدیهی غافل مانده که خشونت ابزار اصلیِ تولید ستم است. یعنی این را در نمییابد که به این ترتیب فقط ستمی به ستمی دیگر منتهی میشود، بی آن که لزوما آن ستم اولی از میان رفته باشد. به نظرم هر دستگاه نظری، هر راهبرد عملیاتی و هر جنبش اجتماعیای که به نفرت میان آدمیان دامن بزند و اعمال خشونت بر دشمنی فرضی را در ابعادی کلان سفارش کند، نادرست و ناسالم و ناکارآمد است و به جای از میان بردن ستم به دامنه و شدت ستم میافزاید.
اما به هر صورت جنبشهای اجتماعی با مرزبندی بین دوست و دشمن شکل میگیرند و بدیهی است که بخواهند برای دفاع از دوست بر دشمن پیروز شوند. جنبشهای توانمندسازی زنان باید قاعدتا از حقوق زنان دفاع کنند و مردان را از انحصارها و اقتدارهایی که در این مورد دارند خلع کنند. وگرنه به چه کار میآیند؟
دقیقا مشکل در همین جاست! جنبشی که مرزبندی خودی و غیرخودی را با تعبیرهایی مثل دوست و دشمن تعریف کند، از همان ابتدا رویکردی خشونتآمیز را پذیرفته، و این بدان معناست که به وجود ستم رسمیت بخشیده است. این جنبشها با شکل خاصی از ستم مشکل دارند نه با کلیت ستم. یعنی ستم کردنِ سرمایهدار بر کارگر است که آماج است، نه مثلا ستم دولت بر هردو، یا ستم نژاد سامی بر آریایی است که اهمیت دارد، نه آریایی بر سامی. راستش این شعارهای ستمستیزانهی خشونتخواه خطرناکترین جریانهای اجتماعی قرن بیستم بودهاند و هنوز هم هستند.
شما که به این ترتیب بخش مهمی از جنبشهای مترقی را مورد نقد قرار میدهید، خودتان راه حلی جایگزین برایشان پیشنهاد میکنید؟ یعنی مثلا نظر خودتان دربارهی توانمندسازی زنان و رفع ستم جنسی چیست؟
دست بر قضا من از هواداران آزادی زنان و رفع ستم جنسی هستم. اما بر این تاکید دارم که ستم را باید به صورت شبکهای از نابرابریهای غیرعادلانه فهم کرد. یعنی ستم امری بسیط و یکه و جدا جدا نیست که بخواهد به همین ترتیب با یک حمله حذف شود. ستم شبکهای از ترجیحها و اجحافهای بیدادگرانه و برخورداریها و محرومیتهای بیدلیل است که باید روی هم رفته فهمیده شود. گو این که در هر جریان و هر برنامه میتوان بر رفع ستم خاصی (در این زمینهی کلانتر) تمرکز کرد. بر این مبنا من مفهوم آزادی زنان را در چارچوبی سیستمی درک میکنم. یعنی در آن نقاطی که توانمندی و شادکامی و معنا و تندرستی زنان به شکلی سازمان یافته و تکرار شونده به خاطر جنسیتشان کاسته میشود، ستمی جنسی رخ داده است و باید با شناسایی مسیرهای این رخداد و اصلاح و بازسازی آنها، از این ستم پیشگیری کرد، به همین ترتیب میتوان مسیرهای تازهای را آفرید که طی آن به شکلی جبران قلبم زنان افزایش یابد و این ستم تاریخی جبران شود. این به نظرم شکل درست و سالم و کارآمدِ مبارزه با ستم جنسیتی است. ناگفته نماند که بسیاری از جریانهای کارساز و موفق در این زمینه درست به همین ترتیب و با همین رویکرد پیش میروند و این طورها هم نیست که نقد من به بخش عمدهی جریانهای «مترقی» وارد باشد. هرچند به بخشی که احتمالا پر سر و صداتر و سیاسیتر از بقیه هستند، وارد است!