جمعه , فروردین 31 1403

درباره‌ی خویشکاری روشنفکران ایرانی

دکتر شروین وکیلی

از بحث‌های محبوب و پُررونقِ قرن بیستم میلادی که نقل محافلِ روشنفکری و خوراکِ مقاله‌ها و کتاب‌های بسیاری هم شد، نقش روشنفکران و رسالت اجتماعی‌شان بود. چنین می‌نماید که با گذار از قرن نوزدهم به بیستم، روشنفکران به طبقه‌ای خودآگاه تبدیل شدند و خودآگاهانه به بازاندیشی درباره‌ی خودانگاره‌ی خویش پرداختند.

برخی از نویسندگان -‌از هایدگر و سارتر گرفته تا دلوز– کوشیدند تا با تعریف حوزه‌ی خاص و تخصصیِ فعالیت روشنفکرانه‌شان و نوشتن رساله‌های هم‌نامِ فلسفه چیست؟ در جهانِ پر‌آشوب نیمه‌ی نخست قرن بیستم به چالشِ باز‌تعریف جایگاهِ رده‌ای خاص از روشنفکران پاسخ دهد. این در کنار بیانیه‌هایی عملیاتی و کاربردی مانند چه باید کرد؟ لنین قرار می‌گرفت که تا حدودی به یک اعلامیه‌ی سیاسی و صنفی برای روشنفکرانِ انقلابی شباهت داشت. برخی دیگر مانند فوکو‌، همچنان بر پرسش سنتی و دیرینه‌ی معنای روشنفکر و گوهر فعالیت روشنفکرانه تمرکز کردند و به خاستگاه‌های کانتیِ موضوع، بازگشتند.

این روند در نیمه‌ی دوم قرن بیستم نیز ادامه یافت. با این تفاوت که این‌بار بیشترِ روشنفکرانِ دانشگاهی بودند که در این مورد قلم می‌زدند. انقلاب و جنگ در اروپا و جهانِ توسعه‌یافته، پایان یافته بود و غرب توانسته بود آشوب را به سرزمین‌های پیرامونی صادر کند. به این ترتیب، آرامشِ اجتماعی و رفاهی که مدیونِ مکیدنِ منابع سرزمین‌های پیرامونی بود، مجالی فراهم آورد تا وظیفه‌ی روشنفکر و جایگاه این طبقه‌ی تازه‌اقتدار‌یافته بازتعریف شود. غرش توپ‌ها و ناله‌ی تفنگ‌هایی که صدور برادر‌کشی و خشونت به ایران و عراق و رواندا و یوگسلاوی را اعلام می‌کرد، برای دیر‌زمانی چندان از دوردست‌ها شنیده می‌شد که توهم آرامش و امنیت را در نخبگانِ فکریِ کشورهای توسعه‌یافته پدید آورد. در این فضا بود که متونی گاه انتقادی و باز‌نگرانه مانند روشنفکریِ ادوارد سعید و رساله‌های اومبرتو اکو و داستان‌واره‌های بورخس منتشر شدند.

آنچه در تمام این نوشتار‌های گوناگون و پر‌شمار مشترک بود،تلاشی نظری برای باز‌خوانی و باز‌تعریف جایگاه اجتماعی و خویشکاریِ روشنفکران بود‌.

در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم و بیستم، طبقه‌ی موسوم به روشنفکر با توسعه‌ی نهادهای آموزشی، پیوندِ نیرومندترِ میان صنعت و دانشگاه‌ها و اهمیت‌یافتنِ لایه‌ی مدیران ارشد در نهادهای اقتصادی، نوعی تورم و توسعه‌ی شتابنده را تجربه کرد.

موج نخستِ این توسعه، لایه‌ای از اندیشمندان و تولید‌کنندگانِ معنا را پدید آورد که از سویی شیفته‌ی آرای رادیکال سوسیالیستی یا داروینیستی بودند‌ و از سوی دیگر جایگاه اجتماعیِ در خوری در نظام‌های کهنسال و فرتوت اروپایی پیدا نکرده بودند. این لایه‌ی نخبگانِ فکری، جوان، انقلابی -‌و معمولاًاز نظر اجتماعی مطرود‌- بودند که آشوبِ نیمه‌ی نخست قرن بیستم را رقم زدند و زیر‌بنای نظری و بستر فرهنگیِ لازم برای تاسیس زنجیره‌ای از دولت‌های خودکامه و سرکوبگر را پدید آوردند. این دولت‌ها که به ویژه در دو اردوی کمونیستی و فاشیستی متمرکز شده بودند، دو تا از ویرانگر‌ترین جنگ‌های تاریخ غرب را ایجاد کردند و تنها در گرما‌گرم آشوبِ برخاسته از انقلاب‌های توده‌گرا و چرخشِ سریعِ نخبگانِ برخاسته از آن بود که آزمون و خطایی رخ داد و امکان سازمان‌دهیِ دوباره‌ی این طبقه‌ی نوظهور و موثر فراهم آمد.

آن هنگام که دو جنگ جهانی پایان گرفت، ساز و کارهایی برای جذب و رام‌کردنِ این طبقه‌ی حاشیه‌نشین فراهم آمد. راهبردهایی برای جذب و استفاده از نیروی این طبقه تعریف شد‌ و پیوند میان ایشان و جنبش‌های توده‌ای بریده شد. به این ترتیب، آرای رادیکالِ روشنفکرانِ مخالف‌خوان به فضاهایی دانشگاهی محدود شد.

قرن بیستم در شرایطی به پایان رسید که روشنفکرانِ کشورهای توسعه‌یافته دو نسل از آرامش و رفاه را پشت سر گذاشته بودند و رادیکالیسم اخلاقیِ اولیه‌ی خود را در پرشورترین و موثرترین حالت، صرفِ دفاع از قربانیانِ خشونتی می‌کردند که خود، بهای نظم نوین جهانی را می‌پرداختند. در این حال و هوا، بازاندیشیِ روشنفکران در آنچه که هستند و آنچه که باید بکنند، در نهایت دو گرایش را پدید آورد:‌

یک گرایش که بدنه‌ی جمعیت روشنفکران نو را به خود جلب کرد، رویکردی هنجارین بود که در کل، نگاهی سازش‌کارانه، خوش‌بین و نرم‌خویانه داشت و جذب نیروهای روشنفکرانه در دیوانسالاری‌ها و خدمت‌کردن‌شان به نظم نوین جهانی را روا و بسنده می‌دانست.

گرایش دیگر، که وارث شروشورِ انقلابیِ چپ‌های قدیمی بود، بیشتر در قالب آرا و نظریاتی گاه بی‌سر و ته و ناکارآمد، تبلور می‌یافت که سوژه‌ی مدرن، نظم نوین جهانی و سراسرِ آنچه که آشنا و عادی بود را رد می‌کرد، بی‌آنکه گزینه‌ای نو، پذیرفتنی و ملموس به جای آن پیشنهاد کند. احتیاط و ملاحظه‌کاری هواداران این گرایش و غرقه‌شدنشان در امور نظری تا حدودی نتیجه‌ی خاطره‌ی دردناک و خونین نسل‌های پیشینِ این نظریه‌پردازان بود و دستاوردهای ناپسند‌شان که در قالبِ دولت‌هایی توتالیتر و ویرانگر تبلور یافته بود. بدنه‌ی این گرایش، امروز با نام پسامدرن شناخته می‌شود و به خاطر حمله‌های جسورانه، زیرکانه و گاه جدی‌اش به فراروایت‌ها و سوژه‌ی مدرن، شهرت یافته است.

امروز همچنان در سطحی جهانی این پرسش به جای خود باقی است که روشنفکر کیست‌ و نقش آن در جامعه چیست؟‌

در شرایطی بحرانی و شکننده مانند ایرانِ امروز، این پرسش، ضرورتی تازه و برجستگی‌ای چشمگیر‌تر یافته است؛ چراکه در اینجا هم طبقه‌ای باسواد و تحصیل‌کرده را داریم که از جمعیتی چشمگیر و غیر عادی‌ نسبت به کل کشور برخوردار است و به خاطر موقعیت حاشیه‌ای و مطرودش به آنچه اروپای ابتدای قرن بیستم تجربه می‌کرد، شباهتی دارد.

امروز، حدود یک‌هفتم جمعیت ایرانیِ جهان از کسانی تشکیل شده است که دانش‌آموخته‌ی دانشگاه‌ها هستند و شغل و پیشه‌شان تولید یا پردازش دانش و اطلاعات است. اگر روشنفکر را فردی بدانیم که حامل دانشی تخصصی است و وظیفه‌ی تولید یا تکثیر معنا در جامعه را برعهده دارد، ایرانیانِ امروز به لطف نظام‌های آموزشیِ تغذیه‌شده توسط سرمایه‌ی نفت در چهار نسلِ گذشته، جمعیتی چند میلیون نفره را پدید آورده‌اند که در تعریفی گشاده از این مفهوم می‌گنجند.

قرن بیستم در شرایطی به پایان رسید که روشنفکرانِ کشورهای توسعه‌یافته دو نسل از آرامش و رفاه را پشت سر گذاشته بودند و رادیکالیسم اخلاقیِ اولیه‌ی خود را در پرشورترین و موثرترین حالت، صرفِ دفاع از قربانیانِ خشونتی می‌کردند که خود، بهای نظم نوین جهانی را می‌پرداختند. در این حال و هوا، بازاندیشیِ روشنفکران در آنچه که هستند و آنچه که باید بکنند، در نهایت دو گرایش را پدید آورد:‌ یک گرایش که بدنه‌ی جمعیت روشنفکران نو را به خود جلب کرد، رویکردی هنجارین بود که در کل، نگاهی سازش‌کارانه، خوش‌بین و نرم‌خویانه داشت و جذب نیروهای روشنفکرانه در دیوانسالاری‌ها و خدمت‌کردن‌شان به نظم نوین جهانی را روا و بسنده می‌دانست. گرایش دیگر، که وارث شروشورِ انقلابیِ چپ‌های قدیمی بود، بیشتر در قالب آرا و نظریاتی گاه بی‌سر و ته و ناکارآمد، تبلور می‌یافت که سوژه‌ی مدرن، نظم نوین جهانی و سراسرِ آنچه که آشنا و عادی بود را رد می‌کرد، بی‌آنکه گزینه‌ای نو، پذیرفتنی و ملموس به جای آن پیشنهاد کند.

با این وجود، طبقه‌ی روشنفکرِ ایرانی کاملاً با این رده‌ی اجتماعی در سایر نقاط دنیا تفاوت دارد. نخستین و چشمگیر‌ترین تفاوت آنکه این طبقه یک جمعیت بزرگ چند میلیون نفره را در بر می‌گیرد. در حال حاضر بین سه تا چهارمیلیون دانشجو و دانش‌آموخته در ایران زندگی می‌کنند و این در کنار حدودِ پنج‌میلیون ایرانی‌ایست که از کشور مهاجرت کرده‌اند و به کشورهایی بسیار گوناگون کوچیده‌اند. دو میلیون نفری که سی سال پیش در هنگامه‌ی انقلاب اسلامی از ایران گریختند، تقریباً به طور یکپارچه از نخبگان فکری تشکیل شده بودند. جمعیت بزرگِ سه یا چهارمیلیون نفره‌ی مهاجری که در سال‌های گذشته از کشور خارج شده‌اند نیز عمدتاً چنین وضعیتی دارند. به این ترتیب، جامعه‌ی ایرانی با یک طبقه‌ی روشنفکرِ بسیار غیر‌ عادی شناخته می‌شود که از سویی بسیار بزرگ است و جمعیتش به یک‌هفتمِ کل ساکنان کشور، بالغ می‌شود و از سوی دیگر بخش مهمی از آن، خارج از مرزهای سیاسی کشور زندگی می‌کنند. این طبقه‌ی متورم با وجود اندازه‌ی بزرگش از نظر تولید معنا و فرآورده‌های فکری در سطح جهانی چندان موفق عمل نکرده است و در کل به یک سیستمِ بزرگِ بی‌کیفیت شباهت دارد که بیشتر مصرف‌کننده‌ی فرهنگ است تا تولیدکننده‌ی آن.

با این وجود، طبقه‌ی روشنفکرِ یاد‌شده در بُعدی جامعه‌شناختی، کارکرد و کار‌آییِ چشمگیری در انتقال و تولید معنا از خود نشان می‌دهد. ابزارهای ارتباطی و انقلاب رسانه‌ای -‌به ویژه در پیوند با اینترنت و ماهواره‌- باعث شده است تا نخبگان فکریِ مهاجر، همچنان با توده‌ی مردم ایران در تماس باشند و پیوندهای خانوادگی و رفت‌وآمد‌های مهاجران، نوعی خصلتِ جهان‌وطنی به بخش مهمی از ساکنان ایران‌زمین بخشیده است. این پدیده‌ی ذاتاً غیر ‌عادی که یکی از اعضای خانواده در کشوری دیگر زندگی کند، در مناطق شهری به هنجاری عادی تبدیل شده است و اینکه افراد کوچ‌کرده پس از گذرِ گاه ده‌ها سال دوری از وطن، همچنان با دوستان و خویشاوندانِ خود در ارتباط و تبادلِ اطلاعات باشند نیز‌ به قاعده‌ای عام تبدیل شده است.

به این ترتیب، روشنفکران ایرانی موقعیتی سخت ویژه و منحصربه‌فرد دارند. ایشان طبقه‌ای بسـیار پرشمار، بسـیار جوان، بسـیار پراکنده در سطح جهانی، بسـیار متحرک‌ و بسـیار متصل به مام میـهن و بافت اجتماعیِ پیشینشان هستند که در ضمن از جایگاه اجتماعیِ شایسته‌ و ارج و قربی در خورِ توانایی‌ها و اندوخته‌های علمی‌شان برخوردار نیستند و معمولاً در کشور خودشان یا سرزمین‌هایی دوردست به فعالیت‌ها و پیشه‌هایی بی‌ربط با علاقه و توانایی‌شان گمارده شده‌اند و از نا‌رضایتیِ شغلی و اجتماعیِ چشمگیری رنج می‌برند.

ایران‌زمینِ امروز، جامعه‌ای بسـیار آشفته، آشوب‌زده و شکننده است که هسته‌ی مرکزی‌اش -‌کشور ایران‌- یک طبقه‌ی نخبه‌ی فکریِ ناراضی، جوان و چند میلیون نفره دارد که به گونه‌ای بی‌سابقه، جهان‌دیده و جهان‌وطنی هستند. در این شرایط، پرسش از ماهیتِ روشنفکر و نقشی که بر عهده دارد، اهمیت و ضرورتی چشمگیر می‌یابد. به راستی، روشنفکر در کل و روشنفکرِ ایرانی به طور خاص، ‌چه است و چه باید باشد؟

امروز، حدود یک‌هفتم جمعیت ایرانیِ جهان از کسانی تشکیل شده است که دانش‌آموخته‌ی دانشگاه‌ها هستند و شغل و پیشه‌شان تولید یا پردازش دانش و اطلاعات است. اگر روشنفکر را فردی بدانیم که حامل دانشی تخصصی است و وظیفه‌ی تولید یا تکثیر معنا در جامعه را برعهده دارد، ایرانیانِ امروز به لطف نظام‌های آموزشیِ تغذیه‌شده توسط سرمایه‌ی نفت در چهار نسلِ گذشته، جمعیتی چند میلیون نفره را پدید آورده‌اند که در تعریفی گشاده از این مفهوم می‌گنجند.

تقریباً به شمارِ روشنفکرانی که در مورد تعریفِ روشنفکر قلم زده‌اند، چارچوبی برای تعریف روشنفکر وجود دارد:

گرامشی، روشنفکران را طبقه‌ای با کارکرد فرهنگیِ ارگانیک می‌دانست. بندا، به سادگی، اهل فکر را روشنفکر می‌نامید. ادواردسعید، برای این گروه خصلتی اخلاقی قایل بود و ایشان را حامی ضعفا و قربانیان خشونت می‌دانست. به همین ترتیب می‌توان به زمان‌های پیش‌تر نگریست و دریافت که نخبگان پارِتو، انقلابیون حرفه‌ایِ لنین و دیوانسالارانِ برآمده از گومنازیوم‌های آلمان نیز نوعی روشنفکر محسوب می‌شده‌اند.

اگر با نگاهی سیستمی به مفهومِ روشنفکر بنگریم‌ به تصویری به نسبت، شفاف در این مورد دست می‌یابیم. چنین می‌نماید که در تمام نظام‌های اجتماعی، سه کارکرد اصلیِ پردازشِ ماده، انرژی و اطلاعات از هم تفکیک شده‌ است. این بدان معناست که در تمام جوامع یکجا‌نشینِ باستانی، جوانه‌های تفکیک سه نقش اجتماعیِ وابسته به: ماده؛ تولید کشاورزانه یا کار صنعتی، انرژی؛ سازمان‌دهی اجتماعی و جنگ، یا اطلاعات؛ تولید و انتقال دلالت‌های فرهنگی را می‌بینیم که از هم تفکیک شده‌اند. بر همین مبناست که سه طبقه‌ی مشهورِ دومزیلی در بیشترِ جوامع باستانی، قابل تشخیص هستند. این سه طبقه که در ایران باستان؛ کشاورزان، ارتشداران و موبدان را در بر می‌گرفت، در هند و روم و چین هم وجود داشته است و همان است که با تکامل تاریخی و پیچیده‌تر شدنِ جوامع به زیرسیستم‌ها و صنف‌ها و گروه‌های اجتماعیِ خُردتر تجزیه شده است.

سه کارکردِ یاد‌شده کمابیش با سازمان‌دهیِ اجتماعیِ کار در سه لایه‌ی سلسله مراتبیِ«فراز» همسان هستند:

در سطح زیستی (تولید غذا، خانه یا لوازم مادی زندگی)،‌ اجتماعی (کنترل اجتماعی، دفاع و جنگ) و فرهنگی‌ (مدیریت نمادهای مقدس، انتقال دانش‌ها، مدیریت نویسایی) نمودهای این کارکردها را می‌توان بازجست. در سطح روانی که «من» در آن ساکن است، سیستمی خود‌آگاه و خود‌مختار را می‌بینیم که به خاطر پیچیدگیِ افزون‌ترش نسبت به سیستم‌های سطوح دیگر، کمابیش در برابر کلیت سه لایه‌ی دیگر قرار می‌گیرد. به این ترتیب، عاملیتی روانی در برابر ساختاری زیستی‌-‌اجتماعی‌-‌فرهنگی تعریف می‌شود.

اگر با این نگاهِ تکاملی به ظهور کارکردهای اجتماعی بنگریم‌، درخواهیم یافت که آنچه در دوران مدرن، روشنفکر خوانده می‌شود، در جهان سنتی، عضوی از طبقه‌ی معنا‌مدار محسوب می‌شده است. کسانی که به طبقه‌ی سنتیِ دبیران، کاتبان، موبدان و دیوانسالارانِ ارشد تعلق داشته‌اند، جایگاه و نقش خویش را به دلیل تسلط و چیرگی‌شان بر نظام‌های دانایی به دست می‌آوردند و  مهارت‌های ذهنی‌شان تعیین‌کننده‌ی کامیابیِ اجتماعی‌شان بود. اینان کسانی بودند که حامل فن نویسایی محسوب می‌شدند، ثبت و انتقال دانش‌های گوناگون را بر عهده داشتند و کارشناس رویارویی و مدیریت نمودهای امر قدسی پنداشته می‌شدند. اعضای این طبقه به عنوان کارمندان دیوانسالاریِ شاه، کارگزارانِ معابد و پرستشگاه‌ها یا هنرمندان و دانشمندان، شهرت و اعتبار می‌یافتند و کمابیش همان کارکردهایی را برآورده می‌کردند که در دوران مدرن از یک روشنفکر انتظارش را داریم.

بنابراین با نگاهی سیستمی و با تکیه به چشم‌اندازی تکاملی می‌توان تعریفی دقیق از مفهومِ روشنفکر به دست داد:‌

در تمام جوامع یکجانشین و نویسا، طبقه‌ای متمایز و نخبه وجود دارد که خویشکاری‌اش حمل و انتقال و توسعه و بازسازی عناصر سطح فرهنگی است؛‌ یعنی، گروهی خاص از مردمان وجود دارند که وظیفه‌شان انباشت منش‌ها در ذهن‌شان، ترکیب و تلفیق و سازمان‌دهیِ این منش‌ها و باز‌آفرینی معناهای نو یا انتقالِ معناهای کهن است. این طبقه را با توجه به نامی باستانی که در ایران‌زمین داشته‌اند؛ موبدانخواهم نامید تا هم از روشنفکرانِ دوران مدرن متمایز باشند و هم با مغانِ نیمه‌اساطیریِ عصر دیرینه، تمایزی داشته باشند. طبقه‌ی موبدان تمام کسانی را در بر می‌گیرد که نقش‌های اجتماعی‌شان در پیوند با سطح فرهنگ تعریف می‌شود و منش‌ها یا سیستم‌های حامل معنا در این سطح،ابزارِ اصلیِ کارشان محسوب می‌شود. این طبقه‌ در تمام جوامعی که از مرحله‌ی یکجانشینی و نویسایی گذر کرده باشد، دیده می‌شود؛ هر چند در جوامع گوناگون، نام‌ها و نمادهای متفاوتی را به خود می‌پذیرد و گاه در ترکیب با طبقه‌ی تولید‌کننده‌ی کشاورز و صنعتگر وجنگاوران، زیرشاخه‌های دورگه‌‌ی جدیدی را پدید می‌آورد، چنان‌که مثلاً صوفیان خراسانی، نمونه‌ای از دورگه‌گیریِ موبدان و کشاورزان بودند و شهسواران ساسانی و سامورایی‌های ژاپنی، نمودی از پیوندِ ارتشتاران و موبدان محسوب می‌شوند.

در پگاهِ صورت‌بندیِ این نظم اجتماعی و در سپیده‌دمِ تاریخ ایران‌زمین؛ یعنی، در دوران هخامنشیان، این طبقه به شکلی ظاهر شد که همچنان نمودهای فرا‌طبیعی و شَمَنیِ دیرینه‌ی خویش را حفظ کرده بود. طبقه‌ی یاد‌شده در آن دوران، بنا به میراثی زرتشتی‌-‌مهرپرستانه، مغان خوانده می‌شدند. مغان هم در جوامع همسایه‌ی ایران‌زمین و هم در میان نسل‌های بعدیِ ایرانیان، دلالتی اساطیری به دست آوردند و کارکردِ عادی طبقه‌ی موبدان؛ یعنی، مدیریت معنا را با کارکردهایی اسطوره‌ای مانند زایش و خلق تقدس و بهره‌مندیِ جادوگرانه از آن در آمیختند.

در دوران مدرن به دلیل فراگیر‌شدنِ نویسایی و انبوه‌سازی ساز و کارهای سواد‌آموزی، تورمی چشمگیر در این طبقه‌ی باستانی پدیدار شد و لایه‌ای از طبقه‌ی موبدان سنتی که تولید‌کننده‌ی معنا بودند یا چنین ادعایی داشتند، خود را روشنفکر نامیدند. نویسندگان معاصر‌ معمولاً از روشنفکران و جنبش روشنفکری، همچون پدیده‌ای کاملاً نو‌ظهور و سراسر مدرن یاد می‌کنند که این برداشت به گمان من نادرست است. طبقه‌ی روشنفکرِ مدرن، هم از نظر کارکردهای اجتماعی و هم از زاویه‌ی رمزگذاری‌ِ خودانگاره‌شان کاملاً با طبقه‌ی موبدان باستانی شباهت دارد و حتی پیوندهایش با نیروهای سیاسی و ادعاهایش بر مدیریت کلان اجتماعی و راهبریِ توده‌ی مردم به سوی رستگاری نیز مثال‌هایی فراوان و پرشمار در عصر پیشامدرن دارد. روشنفکران مدرن، ادامه‌ی مستقیم روندی تاریخی هستند که دبیران هخامنشی،‌ پوریوتکیشان ساسانی، صوفیان، عارفان قرون میانه، ماندارین‌های چینی‌ و راهبان و کشیشان قرون وسطایی نمونه‌هایی کهن‌تر از آن محسوب می‌شوند.

البته طبقه‌ی روشنفکر به دلیل گنجیدن در شرایط مدرن نسبت به موبدان سنتی با موقعیت تاریخیِ متفاوتی روبرو بود. در شرایطی که بدنه‌ی اصلیِ جامعه، نویسا و باسواد شده بودند، همگان می‌توانستند مخاطب روشنفکر قرار گیرند. به این ترتیب آن پیوند دیرینه و سنتی میان موبدان و مخاطبانشان‌ گسسته شد‌ و دایره‌ی نفوذ‌شان دیگر به درباریان و نخبگان سیاسی محدود نماند. گسستِ ارتباطِ میان روشنفکران و مشتریان سنتی‌شان تا حدودی نتیجه‌ی توسعه و تورم این طبقه در جریان باسواد‌شدنِ توده‌ی مردم بود. به این ترتیب، بخش بزرگی از روشنفکران که در دربارها و کلیساهای دو قرن اخیرِ اروپا‌ جایگاهی درخور‌ به دست نمی‌آوردند، به مخاطبانی توده‌ای روی آوردند و آرا و عقایدی شخصی و پرورده‌شده در زمینه‌ای فردی و خلاقانه را به ایشان عرضه کردند. برخی از این آرا، تندروانه و افراطی بود و برخی دیگر، منافع توده‌ی مردم را در تقابل با نخبگان سنتی مورد تاکید قرار می‌داد.

تاریخ انقلاب‌ها و جنگ‌های قرن بیستم را تنها با این زمینه‌ی جامعه‌شناختی می‌توان درک کرد؛ نخبگانِ دور‌مانده از جایگاه‌های قدرت، در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم و نیمه‌ی نخست قرن بیستم، آرا و نظریاتی بسیار تند و رادیکال را پروردند و سازمان‌ها و چارچوب‌های اجتماعیِ نوظهوری را برای ترویج و توزیعشان ابداع کردند. با این وجود، جنبش‌های سیاسی و اجتماعی‌ای که روشنفکران، سردمدارانش بودند -‌مثلاً در آلمان و روسیه و ژاپن‌- در نهایت به نظام‌هایی اجتماعی انجامید که سرکوبگر‌تر، ناعادلانه‌تر و خشن‌تر از آن نظام‌های کهن از آب در آمدند. تنها تفاوت در این میان، آن بود که روشنفکرانِ موسس و نظریه‌پردازان این جوامع در نظم‌های نو جایگیری کرده بودند و جذبِ طبقه‌ی حاکم شده بودند.

اگر با نگاهی سیستمی به مفهومِ روشنفکر بنگریم‌ به تصویری به نسبت، شفاف در این مورد دست می‌یابیم. چنین می‌نماید که در تمام نظام‌های اجتماعی، سه کارکرد اصلیِ پردازشِ ماده، انرژی و اطلاعات از هم تفکیک شده‌ است. این بدان معناست که در تمام جوامع یکجا‌نشینِ باستانی، جوانه‌های تفکیک سه نقش اجتماعیِ وابسته به: ماده؛ تولید کشاورزانه یا کار صنعتی، انرژی؛ سازمان‌دهی اجتماعی و جنگ، یا اطلاعات؛ تولید و انتقال دلالت‌های فرهنگی را می‌بینیم که از هم تفکیک شده‌اند. بر همین مبناست که سه طبقه‌ی مشهورِ دومزیلی در بیشترِ جوامع باستانی، قابل تشخیص هستند. این سه طبقه که در ایران باستان؛ کشاورزان، ارتشداران و موبدان را در بر می‌گرفت، در هند و روم و چین هم وجود داشته است و همان است که با تکامل تاریخی و پیچیده‌تر شدنِ جوامع به زیرسیستم‌ها و صنف‌ها و گروه‌های اجتماعیِ خُردتر تجزیه شده است.

این همه بدان معناست که بخش مهمی از آرای تند و افراطی‌ای که در نیمه‌ی نخست قرن بیستم، اروپا و غرب و در نیمه‌ی دوم این قرن، ایران‌زمین و سرزمین‌های دیگرِ در حال توسعه را به خاک‌وخون کشید تا حدودی از روشنفکرانی سرچشمه می‌گرفت که گویا نظریه‌پردازی و شعارهای سیاسی و اجتماعی را دستمایه‌ی خلقِ مسیری برای جذب اجتماعیِ خویشتن قرار داده بودند. در تمام مواردی که این روشنفکران در خلقِ جامعه‌ی مورد نظرشان کامیاب شدند، با ناکارآمدیِ چشمگیر و آشکار، خشونت و سرکوبگریِ سیاسی و استحاله‌ی روشنفکرانِ آرمانگرای پیشین به دیوانسالارانِ مطیع و رامِ پسین روبرو بوده‌ایم؛ یعنی، بدنه‌ی روشنفکران روسی، آلمانی، ژاپنی، چینی و ایتالیایی‌ که به کمونیسم یا فاشیسم گرویدند و گاه در ابتدای کار با شعارهای زیبای توسعه و تعالی و دادگری پا به میدان نهادند،‌ در نهایت به کارمندانی مطیع و برده‌گون در خدمت نظامی اهریمنی تبدیل شدند که مهم‌ترین تفاوتش با نظام پیشین در آن بود که ایشان را به عنوان عضوی از طبقه‌ی نخبگانِ فکری در خود جای می‌داد و به ایشان رسمیت می‌بخشید.

چنین می‌نماید که الگویی مشابه در مورد روشنفکرانِ دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدیِ ایران نیز صادق باشد و در اینجا هم با جریانی از روشنفکرانِ معمولاً چپ‌ روبرو هستیم که ویژگیِ مشترکشان، دور‌ماندن از جایگاه اجتماعیِ دلخواه و سرنوشتشان، جذب‌شدن یا طرد‌شدنِ خشن در نهادهای اجتماعیِ برآمده از دلِ آشوب است. تنها تفاوت در مورد ایران آن است که به خاطر مذهبی‌شدنِ برآیند نیروهای انقلابی، بخش عمده‌ی روشنفکرانِ معترضِ پیشین، همچنان همان جایگاه حاشیه‌ای و منتقد خود را حفظ کردند.

سیر تاریخی طبقه‌ی موبدان در تاریخ ایران‌زمین و سرزمین‌های همسایه از این نظر تفاوت دارد که چیزی شبیه به طبقه‌ی روشنفکرِ مدرن در سایر تمدن‌های پیشامدرن، بی‌سابقه است، اما در ایران‌زمین پیشینه دارد. در روم، اروپای قرون وسطا، چین، هند و سایر تمدن‌های باستانی، پیوندی اندام‌وار و استوار میان موبدان و سایر طبقه‌های اجتماعی وجود داشته است. اندیشمندان و نخبگان فکری همان کسانی بودند که رهبریِ دیوانسالاری‌ها، وظیفه‌ی تولید دانش برای انجام کارهای فنی و مدیریتی و رهبریِ دینیِ مردم را بر عهده داشته‌اند. بخش عمده‌ی هوشمندترین اروپاییانِ باسوادِ قرون وسطا، آنانی بودند که در خدمت دربارهای امیران یا دستگاه کلیسا، شغلی و پیشه‌ای داشته‌اند. به همین ترتیب، هوشمندترین اندیشمندانِ چینی، کارگزارانی دولتی و وابسته به طبقه‌ی ماندارین‌ها بودند. در حالی‌ که در تاریخ ایران‌زمین با نوعی گسستِ طبقه‌ی موبدان و طبقه‌های نخبه‌ی سیاسی و نظامی روبرو هستیم. فتح پیاپی ایران‌زمین به دست اقوامی کم‌تمدن‌تر از ایرانیان، باعث شد تا نسخه‌هایی ساده‌‌شده، خشن و معمولاً سرکوبگر از منش‌های دینی و سیاسی پدید آید که تنها به کار سرکوب اجتماعی می‌آمده است. از دوران ساسانی به بعد، اگر از استثنای دولت فرهمند سامانی بگذریم با دولت‌هایی سروکار داریم که فاتحانی عرب و ترک و تاتار و مغول در راس آن قرار دارند و یک طبقه‌ی نظامیِ فاتح و غارتگر زیر فرمانشان قرار گرفته‌اند. در این زمینه بوده است که نظریه‌ی سیاسی ایرانشهری، به آرای ساده و کودکانه‌ی ماوردی و غزالی درباره‌ی ضرورت اطاعت از سلطانِ ستمکار فرو کاسته شده است و ادبیات، به شعر مدحی و دین، به اشعری‌گریِ جبرگرایانه و رام‌سازنده دگردیسی یافته است. این نسخه‌های ساده و معیوب از منش‌های ایرانی، تنها به دلیل خدمتی که به نهادهای سیاسیِ سرکوبگرِ بیگانه می‌کردند، باقی می‌ماندند و گذشته از پیوندشان با استقرارِ سرکوب و توجیه ستم، از نظر تئوریک هم، ‌آشکارا نادرست و ناکارآمد بودند. به همین دلیل هم می‌بینیم که تنها، رده‌ای از اندیشمندانِ رده‌ی دوم، جذب این منش‌ها می‌شوند و به خدمت دستگاه‌های رسمیِ معناساز درمی‌آیند.

در کنار این موبدانِ درباری، از میانه‌ی دوران ساسانی و به ویژه از عصر اسلامی به بعد، با اندیشمندان و نخبگانی فکری روبرو هستیم که در استقلال و معمولاً تعارض با دستگاه‌های سیاسیِ حاکم، معنا تولید می‌کنند و به همین دلیل هم موقعیتی حاشیه‌ای، پراکنده و نابسامان دارند. این را باید در نظر داشت که جامعه‌ی ایرانی به دلیل رواج بازرگانی و اهمیت شهرنشینی در آن از دیر‌باز، جمعیت باسوادِ بزرگی را در خود جای می‌داده است و این تا حدودی فراوان‌بودنِ تعداد دانشمندان و شمار خیره‌کننده‌ی نامدارانِ عرصه‌ی فرهنگ در تمام شهرها و حتی روستاها را توضیح می‌دهد. شمار دانشمندانی که از شهرهایی مانند توس (مشهد) و نیشابور و ری برخاستند، بسیار چشمگیر است و اگر این سیاهه‌برداری را به روستاها و شهرهای کوچکی مانند راوندِ کاشان و سهروردِ زنجان‌ تعمیم دهیم به الگویی شگفت‌انگیز می‌رسیم که کاملاً در تاریخ فرهنگ شهرهای جهان بی‌همتا‌ست.

یک دلیل این فراوان‌بودنِ شمارِ دانشمندان و فقیهان و شاعران و هنرمندان در تمام شهرهای ایران‌زمین، آن است که نسبت باسوادان به کل جمعیت در ایران‌زمین به دلیل رواج تجارت و پیشینه‌ی فرهنگیِ غنی این سرزمین، همواره بالا بوده است و امروز نیز در میان کشورهای همسایه چنین است.‌ در این محیطِ تاریخی است که امکانِ ظهور طبقه‌ای شبیه به روشنفکرانِ مدرن وجود داشته است. بر این مبناست که در ایران‌زمین طبقه‌ای از موبدان پدید آمدند که مخاطبشان توده‌ی مردم بود و در استقلال از نظام‌های سیاسی و در تعارض و نقدِ آن، معناهایی چشمگیر را پدید می‌آوردند. در واقع تاریخ ادبیات، دین، هنر و حکمت ایرانی تا حدود زیادی تاریخ پاد‌گفتمانی است که در تعارض و نقد ساختار سیاسیِ حاکم و هنجارهای ناشی از آن آفریده شده است. نامدارترین و محبوب‌ترین و هوشمندترین فیلسوفان و دانشمندان و شاعران ایرانی کسانی بوده‌اند که در دوران خود، مورد غضب و خشم نهادهای سیاسی قرار داشتند و با برچسب‌هایی مانند بد‌دین و کافر شناخته می‌شده‌اند و بیشترشان هم به همین دلیل کشته شده‌اند و از میان رفته‌اند.

ایران‌زمین، گذشته از شمار چشمگیر و تکان‌دهنده‌ی اندیشمندان و تولید‌کنندگانِ فرهنگش، از این رو نیز ویژه است که گفتمانِ غالب اندیشمندانش با هنجارهای رسمی و نظم‌های غالب بر اجتماع، در تضاد بوده و بنابراین گفتمانی انتقادی و خود‌مدار را تشکیل می‌داده است. تقریباً تمام رهبران سیاسیِ بومی و شورشیان و انقلابیونی که در تاریخ ایران‌زمین با شماری بسیار زیاد حضور دارند، به این طبقه‌ی نخبگانِ فکری تعلق داشته‌اند و این نیز خصوصیتی کمیاب و منحصر به تمدن ایرانی است؛ یعنی، تنها در ایران است که جنبش‌های اعتراضی با رهبرانی فرهیخته و دانشمند، رهبری می‌شود که تقریباً همیشه در چشمِ پیروانشان، رهبر دینی یا پیامبر نیز قلمداد می‌شوند.

این بدان معناست که در ایران‌زمین، ما همیشه در کنار طبقه‌ی موبدانِ رسمی که در خدمت نظمِ موجود بوده‌اند و همتاهایی دقیق در سایر تمدن‌ها دارند، یک لایه‌ی متمایز و بزرگ و نیرومند از اندیشمندان را داشته‌ایم که گاه با نهادهای مستقر سیاسی، پیوندهایی برقرار می‌کنند و گاه حتی در تاسیس آن شرکت می‌کنند، اما همواره از موقعیتی مستقل و انتقادی برخوردارند و دگرگونی هستی و خویشتن را آماج کرده‌اند و نه عضو‌شدن در نظم اجتماعیِ موجود یا آرمانی را. این زیر‌طبقه از تولید‌کنندگانِ معنا را می‌توان با همان کلید‌واژه‌ی باستانی،مغان نامید؛ چراکه اینان نیز به جادوی بازسازی هستی، نو ساختن خود و دیگران و فَرِشگَرد‌سازی تمرکز کرده‌اند؛ درست همانند روشنفکراندر دفاع از وحدت اندیشه

همچنین ببینید

درباره راز

راز چيست و دليل ماندگاری و پايداری­اش چيست؟

6 دیدگاه

  1. نیما آریابد

    درود
    استاد گرامی حال شما با توجه به اشاره درستی که پیرامون جهان دیدگی و جهان وطنی قشر روشنفکر داشتید آینده ایران را چگونه میبینید؟
    من بنابر بر تجربه گرایش عموم جوانان روشنفکر را به سه دسته تقسیم می کنم:گروهی که انگیزه مذهبی اسلامی در آنان بیشتر از همه چیز هست و حتی اگر نام ملی مذهبی را همراه خود داشته باشند اما در عمل هیچگونه غیرت ملی در ایشان نمی بینم.گروه دوم گروه روشنفکران غرب گرا هستند که معمولا شعارهایشان برابری. آزادی از همه نوع و همینطور جهان وطنی هست و هدف عمده ایشان این است که کشور واحد کره زمین تشکیل شود و این گروه نیز همانند گروه قبلی نه تنها هیچگونه عشق میهنی در خود ندارد بلکه بنابر آرمانهایشان خواهان نابودی ایرانند و نکته جالب توجه دیگر اینکه با تمام شعارزدگی هایشان عمدتا فاقد سواد بالای تحللی هستند و بسیار ساده اندیش و سطحی نگرند و من گمان می برم گروه ایشان فعلا اکثریت را تشکیل می دهند و تبلیغات رسانه های غربی و سیاست های استعماری غرب به این جریان دامن میزند
    و اما گروه سوم که تقریبا علاقه ای مخالف دو گروه قبلی دارد ایران گرایی و عشق به ایران و تاریخ ایران مخصوصا قبل از اسلام را در دل می پروراند و شعار مذهبیشان خردگراییست و تمایلاتی به دین مزدیسنی دارند و نکته جالب اینکه چون این گروه تاریخ خوانده اند نفرت زیادی از اقوامی که ایران زمین را چپاول کرده اند دارند مانند تازیان یا ساکسون ها دارند.
    البته ممکن هست خیلی از افراد تا اندازه ای به بیش از یکی از این جریانات علاقه داشته باشند که من دلیل اینرا ندانستن فهم و درکی درست از برخی اندیشه ها می دانم همانطور که نمی شود هم میهن پرست بود هم جهان وطن یا خیلی تضاد های دیگر که در ذهن این قشر وسیع نهفته هست.
    و در آخر می خواستم نظرتان را در مورد گروه بندییم بگویید
    با سپاس

  2. امیر زیبااندام رادی

    بسیار برام جالب بود

  3. درود نیماجان، آنچه گروه‌بندی کردی تقریباً صادق است؛ البته بسیار ساده‌سازی شده و از سوی دیگر، هر کدام از این‌ها در هم فروروفتگی‌هایی دارند و کاملاً مجزا نیستند. مثلا در طیف مذهبیون داریم کسانی را که ایران‌گراتر از بسیاری از ما هستند و حاضرند جانشان را در را میهن بدهند و هم‌چنین داریم کسانی که اندیشیدن درباره ایران را کفر می‌دانند. تاریخ‌مان را هم بخوانیم این‌گونه است. مثلا هم اردشیر بابکان و هم شاه اسماعیل هر دو مذهبی هستند و در عین حال ایران‌گرا. اصلاً دقیق شویم گویی این موارد ناقض یکدیگر نباشند.
    اما کوتاه آن که ، اگر گروهی درست بیندیشند و هم‌اندیش شوند و به درستی گام بردارند و هم‌بسته باشند در جریان ایران بیشترین تأثیر را خواهند گذارد. در ضمن یادت باشد ملی‌گرایی کهن ما ـ به عکس اروپایی‌ها ـ با دیگران دشمن نیست و کارهای نادرست آنان را به پای بی‌خردی‌شان می‌گذارد و می‌کوشد یاریگرشان باشد، از این‌رو بن‌مایه‌های جهان‌وطنی و تکثرگرایی دینی را دارد.

  4. وسوسه در کار انداختن «استعاره های سودمند» از قبل کیسه علم را کاملاً می فهمم. اما این یکی به هیچ روی گیرا نیست: پردازش انرژی؟ سازماندهی اجتماعی و جنگ؟

    از تو انتظار استعاره ها و مثلهای بهتری می رود. همان طور که خودت بهتر از من می دانی و زمانی در جلسه های عالی آموزش زیست شناسیت درس می دادی اطلاعات چیزی نیست جز آرایش ماده-انرژی و اطلاعات محصول پردازش ماده-انرژی است. سازماندهی اجتماعی و جنگ هم روشن است تمایز قابل توجهی از پرداژشهای دیگر ماده-انرژی و انباشت اطلاعات حاصله ندارند. سازماندهی اجتماعی در قالب گروههای باورمندان، یعنی وظایف اجتماعی موبدان، یکی دیگر از صورتهای پردازش ماده-انرژی، یا کسب تسلط بر ذهن-بدنهای، در اختیار افراد اجتماع است.

    درست است موبدان و ارتشتاران در خویشکاریهای دو رده متمایز از دستگاه چهارلایه تو متخصص اند اما لزومی ندارد هر لایه از آن دستگاه یا هر تخصص رایج در یک لایه متناظر یک و دقیقاً یک پایه از سه گانه ماده-انرژی-اطلاعات باشد.

  5. اصلی در جهان جاری است به نام قضیه ی غایی ، صورت این قضیه آنقدر کلی است که هیچ کاربردی ندارد. تعریف شما از روشنفکر و تعداد 10 میلیونی شما هم به همین کلی گویی افتاده است و از آن بدتر ، نتیجه ی کلی و نهایی وحدت اندیشه مرا به یاد مفهوم همیشگی و مبهم “دشمن” می اندازد که از جانب شخص مشهوری عنوان می شود … در کل! نوشته بسیار محافظه کارانه و عامیانه و در حدی است که به شعور مخاطب احترام گذاشته نشده است.

  6. روشنفکران: مرغ عروسی و عزا

    در موارد معدود و بسیار نادری ممکن است شاهد آن باشیم که افرادی از جایگاه ها و منشاء های بسیار متفاوت اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و غیره بر سر موضوعی، آ هم موضوعی فکری با یکدیگر توافق داشته باشند، منطقا نیز نباید چنین باشد، زیرا چگونه می توان پذیرفت که ساختارهای شناختی و فکری و رویکردهای متفاوت به جهان ، چهان را فقط در نقاطی خاص و در مقاطعی ویژه به یک گونه ببینند؟ با این وصف این اتفاقی است که گاه می توان شاهد آن بود. برای نمنوه می توان همین موضوع «روشنفکران» را گرفت که به تعبیری در جامعه ما از صد سال پیش تا امروز به نوعی مرغ عروسی و عزا تبدیل شده اند. جامعه از یک سو روشنفکران را ادم هایی جدا از مردم، بی ریشهف بی تاثیر، پناه گرفته در برج هاج، کافه نشین، و اخیرا بی سواد و بی خبر از همه چیز و بیکار و هرزه و بی اعتقاد و خود فروخته و … معرفی می کند.

    ولی از طرف دیگر در تمایل دارد هر بار که جشنی بر پا می کند یا به عزایی می نشیند، این روشنفکران را هم به زور بر سر میز غذا، البته در میان سفره و در قالب مرغی قربانی و بریان شده بنشاند و شادی اش را با له کردن، تکه تکه کردن و خوردن آنها تکیل کند و یا غم و نومیدی خود را با خوراندن آنها به غزادارنی که بر سر سفره نشسته اند، فرو نشاند و با به فراموشی سپردن زخم زبان های تند و تیز آنها، رشته کلام را به شیرین سخنانی بسپارد که در جشن ها برای شادی بیشتر ساحبخانه دعا کنند و در عزا برای شادی روح ارواح او و بر این مهمانان ناخوانده نفرین و لعنت بفرستند.
    براستی چرا چنین نفرت بیهوده و ابلهانه ای از روشنفکران وجود دارد، چرا آنها را بی اثر می نامیم و از سوی دیگر تا زبان به کلامیمی گشایند در این سخن نوعی تمایل به تاثیر گذاری و گمراه کردن می بینیم؟ به باور ما باید ریشه این امر را در نداشتن باور به خود، در وحشت و در خود باختن در برابر جهانی دانست بی رحم که سازوکار های خود را به همه تحمیل می کند و همه کس و همه چیز را را بی هیچ تعارف و هیچ تشریفاتی یک به یک به قربانگاه خود کشیده و در پیش چشمان دیگرانی که همان سرنوشت انتظارشان را می کشد، قربانی می کند. در برابر چینین جهانی می توان دو رویکرد داشت: فراموشی و خود ستایی حلسه وار و لذت بخشی که درون پیله ای شکننده حاصل می اید ولو آنکه آن پیله دیر یا زود زیر لگدهای آن بی رحمی ها خرد شود و یا آگاهی و گناه روشنفکر آن است که حاضر نیست ساده اندیشی ها و ساده پنداری ها و تقلیل یافتن خود را به ابزاری در بازی های زبانی کاهش دهد و خوش بینی ساده لوحانه را جایگزین شک و تردید های اندیشمندانه کند. گناه روشنفکر در آن است که می خواهد و نیازمند آ« است که خلاف جریان آب شنا کند و این همواره ایجاد نوعی وحشت می کند، گونه ای از بیگانه ترسی، از کنس همان وجشتی که آدم ها با دیدن یک شکل نامتعارفریال یک بیمار، یک جسد، یا موجودی خارق العاده در خود احساس می کنند: وحشت از تفاوت و معنا یافتن و وحشت از تنهایی ای که حاصل این تفائت یابی است و باید آن را بر دوش کشید.
    سیزیف و پرومته ؛ خدایان رب التوع روشنفکران، تنها بودند و در تنهایی درد می کشیدند و خود می دانست که چرا چنین محکومیتی یافته اند، می دانستند که باید بهایی سنگین برای تفات خود ، ولو با خدایان دیکر، پرداخت کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *