1.ایرانیبودن و ایرانیماندن، این روزها نقل محافل است و موضوع کشمکش. بسیاری در دفاع از ایرانی بودن میگویند و مینویسند و برخی از جبرِ ایرانیبودن مینالند. سوگواری بابت آنچه زمانی ایرانیان بودهاند با شرم از آنچه اکنون هستند، دست به دست هم داده است و آش درهم جوشی از هیجانهای گوناگون را بر سفرهی اندیشهها نشانده است. آشی که خوردنش دهانسوز و نخوردنش گرسنهماندن است. همچون همیشه، این بار نیز هیاهوی خشم و ترس و جوششِ عشق و نفرت، راه را بر طرح پرسش اصلی بسته است؛ پرسشی که شاید به ایرانیبودن و ایرانیماندن مربوط نباشد، که در قالب ایرانیشدن قابل صورتبندی باشد.
۲. دربارهی هویت ایرانی، بسیار میتوان گفت و بسیار میتوان نوشت. چند چیز دربارهی آنچه هویت ایرانی میدانیم، مسلم است: نخست آنکه تاریخی بسیار دیرپا دارد و از نظر زمانی دیرپاترین هویت اجتماعیِ هنوز زنده است. هویتی که حدود دو هزاره از هویت اجتماعی چین و هند -با قدمت سترگ و غنای آشکارشان- سالخوردهتر و حدود سه هزاره از تمدن یونانی–رومی با جذابیت امروزینش و ادعاهای گزافش، کهنسالتر است.
دیگر آنکه هویتی متکثر و پویا و دگرگونشونده است. عناصر زبانی سامی و آریایی، اساطیر شرقی و غربی و نژادها و ادیان و فنون و سبکهای زندگی و معناهای گوناگونی که در سرزمینهای همسایهی ایرانزمین پدیدار شدهاند، بیمقاومت و حتی با اشتیاق، توسط مردمان ساکن این سرزمین وامگیری شده و چنان با نبوغ و زایندگی فرهنگی ساکنان این قلمرو درآمیخته است که امروز جداکردن و تفکیکشان کاری در عمل ناممکن است، چراکه نماد فروهر را هر متخصص تاریخی، ایرانی میداند و دیگر رگ و ریشهی نمادهای مصریاش را در این ترکیبِ به راستی ایرانی تشخیص نمیدهد و همچنین است رگههای پرهیز بودایی که در عرفان ایرانی وجود دارد و خودکامگی و اقتدار بیچون و چرای ایزدی یگانه که در ایرانزمین زاییده شد، اما این صفات خویش را از مجرای مهمانان سامی خویش به دست آورد. امروز رمزگرایی مغانه را از آیینهای مخفی جاری در سراسر گیتی و نگارگری چینی را از نوآوریهای مانویان نمیتوان تفکیک کرد و این صفتِ دیگر هویت ایرانی است. ایران در پیوندگاه سرزمینهایی گوناگون قرار گرفته و فرهنگی را در دل خود پرورده است که به خاطر مهمانپذیری و قدرت جذبِ بیمانندش در میان تمدنهای دیگر یگانه و استثنایی است.
عناصر زبانی سامی و آریایی، اساطیر شرقی و غربی و نژادها و ادیان و فنون و سبکهای زندگی و معناهای گوناگونی که در سرزمینهای همسایهی ایرانزمین پدیدار شدهاند، بیمقاومت و حتی با اشتیاق، توسط مردمان ساکن این سرزمین وامگیری شده و چنان با نبوغ و زایندگی فرهنگی ساکنان این قلمرو درآمیخته است که امروز جداکردن و تفکیکشان کاری در عمل ناممکن است، چراکه نماد فروهر را هر متخصص تاریخی، ایرانی میداند و دیگر رگ و ریشهی نمادهای مصریاش را در این ترکیبِ به راستی ایرانی تشخیص نمیدهد و همچنین است رگههای پرهیز بودایی که در عرفان ایرانی وجود دارد و خودکامگی و اقتدار بیچون و چرای ایزدی یگانه که در ایرانزمین زاییده شد، اما این صفات خویش را از مجرای مهمانان سامی خویش به دست آورد. امروز رمزگرایی مغانه را از آیینهای مخفی جاری در سراسر گیتی و نگارگری چینی را از نوآوریهای مانویان نمیتوان تفکیک کرد و این صفتِ دیگر هویت ایرانی است. ایران در پیوندگاه سرزمینهایی گوناگون قرار گرفته و فرهنگی را در دل خود پرورده است که به خاطر مهمانپذیری و قدرت جذبِ بیمانندش در میان تمدنهای دیگر یگانه و استثنایی است.
سوم آنکه هویت ایرانی حتی از نظر نژادی و زبانی نیز متکثر است و بیشتر به جوهری معنایی و فرهنگی میماند تا هویتی قبیلهمدارانه که در سایر تمدنها شاهدش هستیم. قبایلی بیشمار از کوچگردانِ مهاجم، بومیانِ از یاد رفته و مهاجمانِ خونریز، در این سرزمین ماندگار شده و خود را ایرانی خواندهاند و به همین دلیل هم ماهیت قبیلهای، زبانی و نژادی از دامن این هویت رخت بر بسته است. مانناها و لولوبیها و سومریها و ایلامیانِ قفقازی، مهاجمان سامینژادِ آشوری و کلدانی و اکدی و بعدها عرب، مهاجرانِ آریاییِ هیتی و میتانی و ماد و پارس و پارت و سکا، غارتگرانِ مقدونی و یونانی و رومی و ایلهای ترک و تاتار و مغول برای قرنهای متمادی به این سرزمین وارد شده، در آن رخت اقامت افکنده و خود را ایرانی خواندهاند. آنچه که هویت ایرانی را برمیسازد، دستمایهی خلاقیت و نبوغ مجموعهی تمام این مهاجران و مهمانان و مهاجمان و غارتگران است. زرتشتی که کهنترین دینِ موفقِ یکتاپرست را بنیان نهاد، کوروشی که برای نخستین بار این سرزمین را یکپارچه ساخت و داریوشی که نخستین برنامهی دولتی فراگیر و زمانمند را با فراخنای چندین نسل تدوین کرد، جملگی به قبایل مهاجر آریایی تعلق داشتند. آنان که فلسفهی ارسطویی و افلاطونی را به ایرانزمین آوردند، اعضای باسوادترِ سپاهیان مقدونی بودند و مهاجرانی که از آسیای صغیر میآمدند، فرزندان تموچینِ خونخوار بودند که سلطان محمدِ خدابنده شدند و پسر و نوهی تیمورِ مهیب بودند که شاهرخِ هنرپرور و الغ بیکِ دانشمند از آب در آمدند. برای مدت زمانی بسیار طولانی، شاخههای گوناگون سپیدپوستان، زردپوستان و سیاهپوستان در این سرزمین در هم آمیختهاند، رخسارههایی چندان متنوع به دست آوردهاند و زبانهای تازی و ترکی و عبری و آشوری و گرجی و ارمنی را اختیار کردهاند و همچنان ایرانی ماندهاند. بدان دلیلِ ساده که ایرانیبودن ماهیتی فراتر از نژاد و زبان و رنگ داشته است. این امر تا به امروز نیز ادامه داشته است، چنانکه بیشترِ ما ایرانشناسان نامداری که فارسی آموخته و معمولا در ایران به زندگی پرداختهاند را ایرانی میدانیم و تا پیش از عصر صفوی که اروپاییان در میان این «ایرانیشدگان» برجستگی یافتند، ایرانیشدههای هندی و روس و تاتار و چینی و مصری و سوری بسیاری داشتیم که گاه در تاریخ ایرانزمین نیز نقشهایی برجسته ایفا کردند.
چهارم آنکه امروزه این هویت، درگیر بحران است. از یاد نمیبرم برخوردی تفکربرانگیز را که در شهر کاتماندو با خانوادهای ایرانی داشتم. در بازار با دوستانی -یک اروپایی و یک ایرانی- گردش میکردم که دست بر قضا هردو بور و سپیدرو بودند. بر در مغازهای حرفزدن خانوادهای را شنیدم که فارسی حرف میزدند و ایرانی بودند و چون ما با دوست اروپاییمان به انگلیسی سخن میگفتیم به ایرانیبودنمان شک نکردند. همه با کمی آشفتگی وارد مغازه شدند و با فروشنده به جر و بحث پرداختند. از سر کنجکاوی وارد شدم و دیدم بر سر قیمت چیزی اختلاف دارند. فروشنده به سبکی که در میان مردم نپال مرسوم است و همانطور که از بسیاری از جهانگردان میپرسند از آنها پرسید کجایی هستند و مادر خانواده که به انگلیسی بینقصی حرف میزد با شرمساری و برافروختگی گفت: «نمیخواهم بگویم» و چون اصرار فروشنده را شنید، ادامه داد: «از هیچ کجا میآییم (I’m coming from nowhere)» و شروع کرد که از مغازه خارج شود. وقتی همانجا با کمی رنجش به فارسی از او پرسیدم: «چرا، مگر ایرانیبودن چه ایرادی دارد؟» یخها آب شد و خونگرمی معمول ایرانی جای برآشفتگیاش را داد و البته شرمی خفیف از اینکه هویتی با محتوای دوگانه را انکار کرده بود.
برای مدت زمانی بسیار طولانی، شاخههای گوناگون سپیدپوستان، زردپوستان و سیاهپوستان در این سرزمین در هم آمیختهاند، رخسارههایی چندان متنوع به دست آوردهاند و زبانهای تازی و ترکی و عبری و آشوری و گرجی و ارمنی را اختیار کردهاند و همچنان ایرانی ماندهاند. بدان دلیلِ ساده که ایرانیبودن ماهیتی فراتر از نژاد و زبان و رنگ داشته است. این امر تا به امروز نیز ادامه داشته است، چنانکه بیشترِ ما ایرانشناسان نامداری که فارسی آموخته و معمولا در ایران به زندگی پرداختهاند را ایرانی میدانیم و تا پیش از عصر صفوی که اروپاییان در میان این «ایرانیشدگان» برجستگی یافتند، ایرانیشدههای هندی و روس و تاتار و چینی و مصری و سوری بسیاری داشتیم که گاه در تاریخ ایرانزمین نیز نقشهایی برجسته ایفا کردند.
چهارمین نکته در مورد هویت ایرانی آن است که امروزه به امری دغدغهبرانگیز و دشوار تبدیل شده است. تکه پارههای ایران که به لطف بیکفایتی قاجارها از ایران کنده شده بود و به همت بیکفایتی جانشینانشان همچنان از ایران جدا ماند، میکوشند تا خود را با واژگانی مانند تاجیکی، ترکمن، ارمنی، آذری یا گرجی تعریف کنند و شاید به همین دلیل، همگی هویتهایی کوچک و گمشده در میان تمدنهایی تنومندتر هستند و کشورهایی فقیر و کمجمعیت در جهانی که در معادلاتش این دو صفت، ننگ دانسته میشود. اینکه چرا ایرانیانِ گرجی، ارمنی، آذری، تاجیک، افغان، عرب و… ترجیح دادهاند با قومیت خویش شناخته شوند و نه با هویتی ملی که کلیتی سترگ را میسازد، جای اندیشیدن دارد، اما به هرحال، این است آنچه که هست و تنها این نیست. میلیونها نفر از ایرانیانی که به دلایل گوناگون از کشورمان کوچیدهاند و در سرزمینهایی دیگر ساکن شدهاند یا فرزندانی دورگه از خود به جای گذاشتهاند یا ایرانیانِ نوجوان و حتی میانسالی را پروردهاند که فارسی گفتن و خواندن نمیدانند و در بهترین حالت، خود را ایرانیتبار میدانند و نه ایرانی. اینها را در کنار این عارضهی ننگآور بگذارید که شماری بسیار از ایرانیانِ مقیم خارج از کشور از ارتباط و نشست و برخاست با سایر ایرانیان میگریزند، در جوامع بیگانه خود را پاکستانی، روس، یا چیزی دیگر معرفی میکنند و این ننگ آشکارا به ایشان و کردارشان برنمیگردد که نتیجهی فرآیندی تاریخی و جامعهشناختی است که ایرانیبودن را به امری شرمآور تبدیل کرده است.
نتیجه آنکه با وجود قدمت زیاد، مهمانپذیری چشمگیر و تکثر و پویایی بیمانندِ این هویت، امروز ایرانیبودن یک امر دغدغهزاست. امری تنشآفرین، پرسشبرانگیز و ابهامانگیز که میتواند به بدبینی دیگران، جلب توجهشان و حتی رفتار توهینآمیزشان منتهی شود. ایرانیماندن در شرایطی که ایرانیبودن چنین وضعی دارد، دشوار است.
۳. آنگاه که ایرانیبودن مسئلهزا و ایرانیماندن دشوار شود، امکانِ «ایرانیشدن» پیش میآید. ایرانیشدن به معنای بازتعریف بنیادین چیزی است که هویت تاریخی و ملی ما را تشکیل میدهد؛ هویتی که در حالت عادی در زمینهی پایدار و تثبیتشدهی ایرانیبودن، مجالی برای طرح پرسش در موردش نیست و در بافتِ تعصبآمیز ایرانیماندن، چارهای جز پیروی از تمام بخشها و عناصرش وجود ندارد.
در زمانی که مردمانی بیشتر و بیشتر به اینکه فلان پدربزرگ یا مادربزرگشان روس یا اروپایی بوده تفاخر میکنند و با تردیدی کمتر و کمتر از ادعای ایرانیماندن دست میکشند، این امکان فراهم میشود که چند گامی از خویشتن دورتر بایستیم و بار دیگر بخشهای هویت خود را زیر و زبر کنیم. بختی که در این آشوب برای ما فراهم شده است، همان بلنداختریِ ناخواستهایست که به تمامزادگانِ شرایطِ آشفته اهدا میشود. امکانِ محتمل و بزرگِ خردشدن در زیر بار عار و شرم، که با حاشیهای از بختِ بازتعریفکردنِ خویشتن همچون چیزی فرازین و برتر، درآمیخته است. همچون هموارهی تاریخ، اکثریتی رام و مطیع و تنبل که در این میانهی فربه و دستیافتنی اقامت میکنند و در زیر وزن آشوب و شرم و عار هویتی که ابهام و آلودگی، سنگینش کرده، فرسوده میشوند تا که شاید آن اندکی از رندان که حاشیهنشینی پیشه کردهاند، در آفرینش هویتی نو و بازتعریف خویشتن کامیاب شوند. این شاهکار، تنها در آن هنگام به فرجام میرسد که بر بنیادی به استواری هزارههایی که پشت سر ماست، تکیه کرده باشد. تنها در این هنگام است که امکانِ بهتر زیستن برای نسلهای بعدیِ ساکنان ایرانزمین فراهم میآید.
در زمانی که مردمانی بیشتر و بیشتر به اینکه فلان پدربزرگ یا مادربزرگشان روس یا اروپایی بوده تفاخر میکنند و با تردیدی کمتر و کمتر از ادعای ایرانیماندن دست میکشند، این امکان فراهم میشود که چند گامی از خویشتن دورتر بایستیم و بار دیگر بخشهای هویت خود را زیر و زبر کنیم. بختی که در این آشوب برای ما فراهم شده است، همان بلنداختریِ ناخواستهایست که به تمامزادگانِ شرایطِ آشفته اهدا میشود. امکانِ محتمل و بزرگِ خردشدن در زیر بار عار و شرم، که با حاشیهای از بختِ بازتعریفکردنِ خویشتن همچون چیزی فرازین و برتر، درآمیخته است. همچون هموارهی تاریخ، اکثریتی رام و مطیع و تنبل که در این میانهی فربه و دستیافتنی اقامت میکنند و در زیر وزن آشوب و شرم و عار هویتی که ابهام و آلودگی، سنگینش کرده، فرسوده میشوند تا که شاید آن اندکی از رندان که حاشیهنشینی پیشه کردهاند، در آفرینش هویتی نو و بازتعریف خویشتن کامیاب شوند. این شاهکار، تنها در آن هنگام به فرجام میرسد که بر بنیادی به استواری هزارههایی که پشت سر ماست، تکیه کرده باشد. تنها در این هنگام است که امکانِ بهتر زیستن برای نسلهای بعدیِ ساکنان ایرانزمین فراهم میآید.
از این رو، امروز، مسئله ی ما ایرانی شدن است. آن ایرانی بودنی که ما میشناختیم به گذشتهها تعلق داشته و همراهِ آن مرده است. ایرانیماندنی که آرزوی بسیاری از ماست به خاطر دگرگونشدن شرایط اجتماعی و تاریخی ما ناممکن شده است. مردمانی که به دروغگفتن و ریا ورزیدن و هراس و پستی خو کردهاند، چگونه میتوانند سرافرازی اجداد خویش را به همان شکل تجربه کنند؟ و آنان که تن به ضرورتهایی فراتر از خواست خویش دادهاند، چگونه میتوانند بار دیگر این تن را در جایگاهی ارجمند تصور نمایند؟ جامعهای که انقلاب کرده، جنگی ویرانگر را پشت سر گذاشته، از نظر اقتصادی ورشکسته شده، نخبگانش را در امواجی پیاپی از مهاجرت از دست داده و منابع طبیعی غنی خویش را به شکلی فاجعهبار نابود کرده، با چه دستمایهای میتواند از ماندنِ در وضعیتی خوشایند، اما سپریشده سخن بگوید؟
واقعیت آن است که تفاخر به گذشتگان در این روزها سودی برایمان ندارد. آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت و مردمانی که تاریخ را با کردارهای بزرگ خویش آفریدند، به تاریخ پیوستند. امروز ماییم و آنچه که هستیم و نه چیزی بیشتر، اما با این بخت که دربارهی خویش قاطعانه و بیرحمانه و راستبینانه داوری کنیم، تا که شاید از آنچه ناخوش میداریم پاک شویم و آنچه را آرزومندش هستیم، به دست آوریم و آن هویتی است نو؛ یعنی، ایرانیشدن.
۴. اما چرا ایرانیشدن؟ در این روزگاری که همگان از دهکدهی کوچک جهانی حرف میزنند، در این موقعیتی که فضای روشنفکریِ طبق معمول 50 سال عقبماندهی کشورمان هنوز با کلماتی مانند سوسیالیسم انترناسیونال و جهانوطنی دلخوش است و در موقعیتی که غربیان تقریبا همه را متقاعد کردهاند که باید دیر یا زود به همراه پپسی و مکدونالد از پرچم و هویتشان هم تغذیه کنیم، چرا به خودمان زحمت بدهیم؟ مگر در ماهواره و فیلم و شوها کم دیدهایم که «اینطوری بیشتر خوش میگذرد؟» مگر جوانانمان برای کمی تفریح به ترکیه و دوبی نمیروند؟ و مگر وقتی برمیگردند از آرامش و شادمانی حاکم بر آن کشورها تعریف نمیکنند؟ چرا به این سرنوشتِ به ظاهر محتوم تن در ندهیم؟ مگر نه اینکه حالا حالاها نفتی هست و چندتایی درختِ قابل انداختن و جانورِ قابل شکارکردن و منابعی قابل واگذاری؟ برای نسلهای بعد هم که خدا بزرگ است!
میخواهم چند دلیل بیاورم، بر ترجیحِ راهِ دشوارِ ایرانیشدن، بر سایر راهها.
ایرانیشدن برای ما یک ضرورت است، چون ما شهروندان خوبی برای دهکدهی کوچک جهانی نخواهیم شد. ما به این زودیها نخواهیم توانست خاطرهی شهرِ کهنسال و زیبایی که اجدادمان در آن سکونت داشتند را از یاد ببریم و از این رو به این سادگیها به دهکدهنشینشدن خو نخواهیم گرفت. به ایرانیانِ گریخته به فراسوی مرزهایمان گوش بدهید تا بشنوید که پس از تعریفکردن از آزادی و نظم و ترتیب و خوبی و خوشیِ زندگی در فرنگ، دیر یا زود، از بیمایگی و سطحیبودنِ همه چیز میگویند. ایرانیشدن برای ما یک ضرورت است، چون چیز دیگر شدن برایمان کم است و بیشترِ ما هنوز آنقدر بدبخت و ناتوان نشدهایم که این حقیقت را از یاد ببریم.
ایرانیشدن برای ما یک ضرورت است، چون ما شهروندان خوبی برای دهکدهی کوچک جهانی نخواهیم شد. ما به این زودیها نخواهیم توانست خاطرهی شهرِ کهنسال و زیبایی که اجدادمان در آن سکونت داشتند را از یاد ببریم و از این رو به این سادگیها به دهکدهنشینشدن خو نخواهیم گرفت. به ایرانیانِ گریخته به فراسوی مرزهایمان گوش بدهید تا بشنوید که پس از تعریفکردن از آزادی و نظم و ترتیب و خوبی و خوشیِ زندگی در فرنگ، دیر یا زود، از بیمایگی و سطحیبودنِ همه چیز میگویند. ایرانیشدن برای ما یک ضرورت است، چون چیز دیگر شدن برایمان کم است و بیشترِ ما هنوز آنقدر بدبخت و ناتوان نشدهایم که این حقیقت را از یاد ببریم.
ایرانیشدن برای ما یک ضرورت است، چون ما در نهایت بخت چندانی برای عضویتی تکهپاره در یک نظم نوین جهانی نداریم. نظم نوین جهانی از پدیدارآمدنِ قطبهای قدرتی که بتوانند مانند چین به تهدیدی اقتصادی و فرهنگی تبدیل شود، جلوگیری میکند و چه بسا که اگر چین هم در اوج جنگ سرد رستاخیز خونین و نابخردانهاش را تجربه نکرده بود، به چندین کشورِ تکهپاره تبدیل میشد.
سادهترین راه برای جذب ما در آن دهکدهی کوچک، آن است که ادعا کنیم اصل و تباری «دهکدهای» داریم. راهِ میانبر در این مسیر، انکار هویت ملی خویش است و چسبیدن به هویتی قومی که همهی ایرانیان، شکلی از آن را دارند. ما به عنوان فارس و عرب و بلوچ و کرد و آذری و لُر و لک و مازن و گیل و ارمن و گرج و تاجیک و افغان و عراقی و ترکمن -و در چند سال اخیر، قطری و کویتی و دُبیای! و اماراتی- میتوانیم به سادگی در پیکرهی نظم جهانی حل شویم. چنانکه اسلواکها و چکها و مولداویها و اوکراینیها چنین شدند، اما اینها همه شهروندانی درجهی دوم و از پشت کوه آمدههایی فقیر و ناچیز در زمینهی بازی غولهایی تازه به دوران رسیده هستند. غولهایی که اتفاقا هویت قومی نوساختهی خویش را با مهارت در هویت ملی کلانی ادغام کردهاند. آمریکایی که چینیتبارها، اسپانیاییتبارها، ایرانیتبارها و سایر مردم خویش را که نه تنها هویت قومی، که هویت ملی و فرهنگی متفاوتی هم دارند در یک ملیتِ نوپا متحد کرده است، بازیگر اصلی خواهد ماند و چین و هندی که دارند همین کار را یاد میگیرند، چراکه همچون ما از سابقهی تاریخی درخشان و بنابراین بختی بلند برای پیروزی در این میدان برخوردارند. در این میان البته شکستخوردگان هم هستند، مانند روسیهای که کوشید همین بازی را با قواعدی نادرست بازی کند و ناکام ماند و ما کردها، آذریها، عربها، بلوچها و فارسها در این میان نقشی نخواهیم داشت، چراکه جز برادههایی از هویت را در اختیار نداریم.
ایرانیشدن برای ما یک ضرورت است، چراکه بنا به تجربهی تاریخی نشان داده شده که مردمِ ساکن ایرانزمین، دیر یا زود به شکلی از وحدت ملی دست خواهند یافت و اگر ما بنیانگذارانِ این نظم نو نباشیم، آیندگانی ناتوانتر و هویت زدودهتر از ما به این کار سترگ دست خواهند یازید و دیرتر و کمتر و بدتر در نهایت به چیزی شبیه به هویتی فراگیر دست خواهند یافت. قلمروی جغرافیایی، بومشناختی و فرهنگی به نام ایرانزمین وجود دارد که فلات ایران و حاشیهی کوهستانی و جلگهای اطرافش را در بر میگیرد. این قلمرو هر از چندگاهی زیر فشار نیروهای بیرونی -معمولا هجوم اقوام کوچگردِ همسایه و به تازگی فرهنگ نیرومندِ مدرن- به کشورهایی کوچکتر تجزیه میشود. مردمِ این قلمرو از نظر فرهنگی و اقتصادی به هم وابستهاند و بنابراین دیر یا زود، بار دیگر اقتدارِ پیوستن به یکدیگر را به تفاخرِ پوکِ تنها زیستن ترجیح میدهند. تجربهی تاریخی نشان داده که این نظم نو هرچه زودتر رخ دهد و بیشتر در خاطرهی نظمهای موفقِ پیشین ریشه داشته باشد، کامیابتر است. از این رو، ایرانیشدن یک ضرورت است.
ایرانیشدن برای ما یک ضرورت است، چراکه بنا به تجربهی تاریخی نشان داده شده که مردمِ ساکن ایرانزمین، دیر یا زود به شکلی از وحدت ملی دست خواهند یافت و اگر ما بنیانگذارانِ این نظم نو نباشیم، آیندگانی ناتوانتر و هویت زدودهتر از ما به این کار سترگ دست خواهند یازید و دیرتر و کمتر و بدتر در نهایت به چیزی شبیه به هویتی فراگیر دست خواهند یافت. قلمروی جغرافیایی، بومشناختی و فرهنگی به نام ایرانزمین وجود دارد که فلات ایران و حاشیهی کوهستانی و جلگهای اطرافش را در بر میگیرد. این قلمرو هر از چندگاهی زیر فشار نیروهای بیرونی -معمولا هجوم اقوام کوچگردِ همسایه و به تازگی فرهنگ نیرومندِ مدرن- به کشورهایی کوچکتر تجزیه میشود. مردمِ این قلمرو از نظر فرهنگی و اقتصادی به هم وابستهاند و بنابراین دیر یا زود، بار دیگر اقتدارِ پیوستن به یکدیگر را به تفاخرِ پوکِ تنها زیستن ترجیح میدهند. تجربهی تاریخی نشان داده که این نظم نو هرچه زودتر رخ دهد و بیشتر در خاطرهی نظمهای موفقِ پیشین ریشه داشته باشد، کامیابتر است. از این رو، ایرانیشدن یک ضرورت است.
در عین حال، ایرانیشدن امری خواستنی است، چراکه خزانهای بسیار غنی برای برساختنِ هویتی نیرومند در این قلمرو فرو خفته است. ایرانیشدن امری خواستنی است، چون بیش از 100میلیون انسان، بیشترشان جوان و آبدیده در زمینهی آشوب و زمانهی ناامنی هستند که راه و رسمِ درآویختن با خطر را میدانند و عمیقتر از خوگرفتگان به امنیتِ هنجارها به پرسشهایی غایی اندیشیدهاند. ایرانیشدن امری خواستنی است، چراکه شماری بسیار بسیار زیاد از مردمانِ نامدار و تاثیرگذارِ تاریخ، خود را ایرانی میدانستهاند و اقتدار و نیروی هر هویت، در گروی شمار و کیفیت چهرههای درخشانی است که بدان منسوب هستند. از این روست تلاش جانانه و تا حدودی مضحک دولت ترکیه، تا «مولانا جلالالدین بلخی» و «نوروز» را -و گویا زرتشت را هم!- ترکتبار تلقی کند و کوشش بیشتر مضحک تا جانانهی شهرهای حاشیهی خلیج فارس تا ابوریحان بیرونی و ابن سینا را «قطری» بدانند!
ما بدون نیاز به کوششهایی سرگرمکننده از این دست، میتوانیم به زنجیرهای بسیار درازپا از دانشمندان، جهانگشایان، پیامبران، فیلسوفان، شاعران، هنرمندان، قهرمانان و پهلوانان تکیه کنیم که به راستی خود را ایرانی میدانستهاند. کسانی که برای بقا و دوامِ همین ایران و فرهنگش سخت کوشیدند و به همین دلیل نامدار شدند.
ایرانیشدن به این ترتیب، برای ما امری ضروری، ممکن و مطلوب است.
هویت ایرانی بدان دلیل چنین مهمانپذیر و پویا و سرسخت و دیرپا و تنومند است که در طول حیات پرفراز و نشیبش همواره یک انتخاب -و نه یک اجبار- بوده است. امروز، ما این بخت را داریم تا شکلی جدید از هویت ایرانی را تعریف کنیم و به همراه آن، شکلی نو از «من بودن» و «من شدن» را. هویت ایرانی از آن رو انتخابی شایسته است، که راه را بر بازتعریف بنیادینِ مفهوم سوژه میگشاید و زایش پیکربندی تازهای از سوژه را ممکن میسازد. در زمانهای که سوژهی مدرن -با تمام غرورهای مصیبتبار و خردورزیهای ستودنیاش به امری بیمایه و سطحی و مصرفزده تبدیل شده است، شکلی از من، در این آشوب، چشم به راهِ زادهشدن است و این شاید در این برش از تاریخ، هدیهای باشد که فرهنگ ایرانی میتواند به سایر تمدنها بدهد.
۵. هویتهای سترگ در شرایطی زاده میشوند که ضرورتی ایجاب کند. «من»های نیرومندِ نوظهور در شکاف تنشها و زیر بارِ تازیانهی حوادث میبالند و رشد میکنند و ما امروز در چنین موقعیتی هستیم. همچون همیشهی تاریخ، هویت ایرانی یک جبرِ نژادی و زبانی و جغرافیایی یا یک عارضهی تاریخی گریزناپذیر نیست. هویت ایرانی بدان دلیل چنین مهمانپذیر و پویا و سرسخت و دیرپا و تنومند است که در طول حیات پرفراز و نشیبش همواره یک انتخاب -و نه یک اجبار- بوده است. امروز، ما این بخت را داریم تا شکلی جدید از هویت ایرانی را تعریف کنیم و به همراه آن، شکلی نو از «من بودن» و «من شدن» را. هویت ایرانی از آن رو انتخابی شایسته است، که راه را بر بازتعریف بنیادینِ مفهوم سوژه میگشاید و زایش پیکربندی تازهای از سوژه را ممکن میسازد. در زمانهای که سوژهی مدرن -با تمام غرورهای مصیبتبار و خردورزیهای ستودنیاش به امری بیمایه و سطحی و مصرفزده تبدیل شده است، شکلی از من، در این آشوب، چشم به راهِ زادهشدن است و این شاید در این برش از تاریخ، هدیهای باشد که فرهنگ ایرانی میتواند به سایر تمدنها بدهد.
اکنون، چارچوبی نظری باید، تا این منِ نوظهور را صورتبندی کند و راهبردی عملیاتی تا زادهشدنش را ممکن سازد. همتی شاید که دگردیسییافتن به این منهای برتر را بخواهیم و بجوییم و جسارتی که ابرانسانشدن را آماج کنیم تا شاید از آنچه پستتر از انسان است برهیم. شرم و عار، موهبتی هستند، اگر جبرانشان به فراتررفتن از خویشتن و خطرکردن در عرصههایی بارآور منتهی شود. اینک این ما و این بخت ما و این دستمایهی غنی و سرشار ما و این همت و توانِ ما و فرشگردی که زاییده نمیشود، مگر در ما و ما، اگر که به راستی «من»ای نو پدیدار شود که شایستگی آن را داشته باشد تا بگوید «ما، ایرانیها».
باید ایرانی شد.
بسیار تاثیر گذار به امید اینکه همگان جدی و پر تلاش بکوشیم تا به ایرانی بودنمان افتخار کنیم ما، ایرانی ها
غیر از حکیم ابولقاسم فردوسی که اصرار فراوانی برای برتری و اصالت پارس و ایران قائل بود، دیگر اندیشمندان این سرزمین کهن برای گروه یا ملیت خاصی تلاش نکرده اند وبرای اعتلای کلیت جامعه بشری کوشیده اند. ادیسون برق را به آمریکا هدیه نکرد بلکه به جهان هدیه کرد. همینگونه هم آمریکا موجودی همچون ادیسون را به جهان هدیه کرد. از این دیدگاه اگر بنگریم ، خواهیم دید کسانی که نام کشور و ملت خود را زنده کرده اند نه به ملیت خود ، که به تعلق خود به جامعه انسانی مفتخر بوده اند: همچون شیخ اجل سعدی شیرازی که بشریت را به پیکره واحدی تعبیر و تأویل نموده و این برداشت والای او سالهاست که به خط فارسی بر سردر سازمان ملل متحد نقش بسته است. برای زدودن چهرهء حقارت از ایران و ایرانی بایستی جهانی فکر کرد وجهانی عمل نمود. هدیه ای که یک ایرانی به جهان هدیه میکند نام زادگاه او را بلند آوازه میگرداند نه تکیه بر ملیت و قومیت صرف.
با نوشتار خوندار شما در رگ رو بخشکی ی، برگ شناسنامه ما، خواستم برای گوشهایی که می شنوند، و در واژه هایتان راستی و روشنی موج می زند چند چیزی بگویم، شاید بکار آید.
یک: آنجه هر ایرانی در هر جای جهان از خود نشان داده توانایی در راهیابی به دشوارترین خواسته هاست. تک به تک بسیار هشیار، توانمند، سختکوش، و پیروز هستیم. در تکروی خوب ولی در کار گروهی ناتوان هستیم! که باید تمرین بیشتری در این راه که چکیده گفتار شما نیز هست انجام دهیم.
دو: کارآیی و روان بودن چرخهای جامعه، برای پیشرفت زندگی، رو به دانش و خوشبختی ایرانیان از خواسته های ماست. و به باور من رمز آنرا پیشینیان ما دریافتند و امروز در کشورهایی نوین، با دو سه سده تاریخ چون آمریکا و شست، هفتاد سال تاریخ چون اسراییل، همان شیوه نیاکان ما یعنی فرمانروایی دادگرانه زمان هخامنشیان را بکار برده و برای مردم خویش، دست کم، بهترین زمان شکوفاییشان بشمار می آید و آن بکار گیری همه ی دانایان، توانایان، هنرمندان، و تک تک مردم در پیشبرد کارهای بزرگ و کوچک کشور است! به دور از نژاد و رنگ و باور و زبان و گوناگونیهای رایجی که دارند و تنها برای کشور و پیمان مردمی برای سربلندی مردم.
سه: به تواناییهای یکدیگر احترام بگزاریم، برای یگانگی تلاش کنیم و از پراکندگی بپرهیزیم. بهم بپیوندیم. با دانش و مهربانی.
پیرو و دوستدار شما هستم.
سلام
دوست قدیمی و عزیزم
امیدوارم به من ایرانی برتر و قدرتمندی برسیم که پایانی باشه بر این سرگشتگی من ایرانی .
رسیدن به جایی که به آینده دلگرم باشیم ،مثل فیلم ماموریت غیر ممکنه که باید با جلوه های ویژه و غلو کردن در زیرکی و قدرتمون به پیروزی برسیم. و اون چارچوب نظری که فرمودید خیلی لازم و راهگشاست.
به نظر من جامعه ایرانی ما در بیشتر فاکتور ها ،در حال سقوط آزاده. برای شخص من هویت و من ایرانی مهم هست ولی نگران نیستم.پدربزرگم میگفت تمام دنیا قحطی بشه و همه بمیرن ،باز یه دونه گندم ،یه جا ،زیر یه سنگی پنهون میمونه ، تا بتونه دوباره رشد کنه و ..
نگرانی من به دلیل از دست دادن هویت انسانی جامعه ایرانیه. فکر میکنم ویژگی های انسانی مردم ما مثل
تفکر و نگاه عمیق و یا سطحی انسانی به دنیا و خلقت ..
آزاداندیشی فارغ از هجوم خرافات دینی و فرهنگی …
آرامش انسانی و روابط سازنده بین افراد……
و صفات انسانی همچون راستی ، رحم و شفقت ،قناعت ،صبر ، ترجیح دادن منافع جمعی و ….
کمرنگ و کمرنگتر میشه.
خوشحال میشم اگر درباره انسان شدن هم مطلب پرمحتوای دیگری از شما بخونم.
مثل همیشه سربلند باشید.
درود شروین گرامی
حال ما باید چه کنیم؟من نوعی هویت قومی خود را فراموش کرده ام و تنها به ایرانی بودن میندیشم.
کم نیستند جوانانی که شب و روز در وبلاگ ها و انجمن های ارتباطی مانند فیس بوک از ایران می گویند از ایران باستان.از ایران با شکوه .چراکه ما برای ما حاشیه نشینی کم هست و ضعیف بودن ننگ
جوانان بی شماری را می شناسم که هر یک برای خود استاد تاریخ شده اند.حالا نسلی به وجود آمده که می داند چه بوده و چه شده است.میداند که کدامش از کوتاهی خودمان بوده و کدامش از نامردی های بیگانگان.ما خودمان و دوستمان و دشمنمان را می شناسیم حالا باید چکار کنیم؟وقتی با دنبال کردن سیاست های حاکم بر جهان تنها ناامیدی به سراغمان می آید مانند اینکه خرد شدن ما امریست به سود همه کشورها.وقتی مردم ما می گویند آمریکاست که حرف اول و آخر را میزند و سرنوشت پنجاه سال آینده ما در کاخ سپید مشخص شده باید چکار بکنیم؟صد البته بر ماست که بمانیم چراکه بقا برازنده ی ماست.اما به کدامین روش؟