باز دیشب حدیث کهنهی شعر کهن و نو بود و دعوای متجددان و متحجران و سکوتی که به زور توانستم حفظش کنم و اصرار از دوستان و انکار از من که شرح دیدگاهم در آن مجلسی که میزبانمان بود، نه شایسته بود و نه در غوغای جمع دوستان، گوشی شنوا. پس بیطرف ماندنم در آن هنگامه و سکوت به بهای قولی تمام شد که حرف حساب خود را به راهی که خود درست میدانم بگویم و به گوش دوستان برسانم، پس اینک آن حرفِ ناگفته:
1. صادقانه بگویم، شعر کهن را به شعر نو ترجیح میدهم. یعنی اگر قرار شود سالی در جزیرهای تنها بمانم و تنها امکان بردن یک کتاب شعر را داشته باشم، دیوانی از شاعران کهن را برخواهم گزید (هرچند از خواجه حافظ شیراز و فردوسی بزرگ شرم دارم، اما تقریبا مطمئنم کلیات بیدل دهلوی را همراه خواهم برد!) همچنین اگر بگویند سخنی برگزین که در دیباچهی کتابت، طلیعهی نامهات یا صحیفهی سنگ قبرت بنویسند، باز بیتی از اشعار کهن را بر خواهم گزید. اینها را با این واقعیت جمع ببندید که بخش مهمی از اشعار فارسی که در حفظ دارم به ردهی اشعار کهن تعلق دارند و خود نیز وقتی حس و حالی داشته باشم، بیشتر شعر کهن میگویم تا نو.
خوب، برای آنکه دعوا از همین ابتدای کار آغاز نشود، بگذارید چند چیز را همین جا تصریح کنم.
اشعار کهن پارسی، زنجیرهای دراز از مَنِشهای زبانمدارانهی متکی بر معیارهای زیباییشناسانه را در بر میگیرند که قلمروی بسیار گسترده از عشق و عاشقی گرفته تا هجو و رزم و بزم و عرفان و فلسفه را در بر میگیرد. این شاخه از منشها در شکل کنونی و مستند خویش، دستکم 13 یا 14 قرن است که به شکلی مکتوب وجود داشته است و به شبکهای بسیار پیچیده و دیدنی از بازخوردها، وامگیریها و الگوهای تکاملی منتهی شده است. به عبارت دیگر، شعر کهن پارسی زمینهای غنی و بسیار ارزشمند است که طیف بسیار وسیعی از آرا و اندیشهها را در قالبهایی بسیار متنوع از دوبیتیهای خیام گرفته تا شاهنامه در خود جای داده است. این شاخه از منشها در اثر انباشت تجربههای ریز و درشت هزارانهزار انسان در جریان یکونیم هزاره پدیدار شده است. این تازه در شرایطی است که تاریخ هزارسالهی ادب پارسی در دوران پیش از اسلام که به لطف اعراب تنها تکهپارهها و ترجمههایی از آن را در دست داریم را نادیده بگیریم که البته نباید بگیریم!
نخست آنکه با وجود دلبستگیام به شعر کهن از شعر نو هم خوشم میآید، تقریبا آثار تمام شاعران نوی مطرح معاصر – حتی کسانی که به تعبیر دیگران شاعر و به تعبیر خودم ادیب و نثرنویس هستند- را خواندهام و از بسیاری از تراوشهای ذهنیشان لذت میبرم. یعنی برخلاف دوستانی که پایبند شعر کهن هستند و جسورانه میگویند “من شعر نو را نمیفهمم”، فکر میکنم شعر نو را بهخوبی میفهمم.
دوم آنکه زیباییشناسی شعر نو فارسی و بحثهای نظری مربوط به آن را هم تا حدودی خواندهام و بنابراین به خاطر “نو” و “مبتکرانه” یا “مبدعانه”بودن، با نظام مفهومی و سرمشق زیباییشناسانهی امروزِ دوستانِ نوسرا بیگانه نیستم.
اگر امروز ما میتوانیم شاهنامه را با قدمت هزارسالهاش بخوانیم و بهراحتی بفهمیم … دلیلش آن است که شاهنامه منشی چنان سترگ و اثرگذار بودهاست که برای هزار سال معیار درست سخنگفتن و خوب حرفزدنِ فارسیزبانان شده است. دلکشبودن اشعار حافظ و خواندنیبودنش پس از شش قرن بدان دلیل نیست که معیارهای زیباییشناسانهی ما پوسیده و متحجر و قدیمی است و پابند نوعی محافظهکاری زبانی هستیم. برعکس، ماجرا از این قرار است که اشعار حافظ، همچون مضامین عطار و داستانهای مولانا و شکوه شاهنامه و … معناهایی چندان نیرومند و منشهایی چندان قوی بودهاند که برای مدتهایی به درازای چند قرن رقیبی برای آنها پیدا نشدهاست و به این دلیل همچون جذبکنندهها و سازماندهندههایی در قلمرو معنایی زبان فارسی ایفای نقش کردهاند.
سوم آنکه خودم هم گهگاه شعر نو میگویم، یعنی عناصری زبانی تولید میکنم که با معیارهای عروضی کلاسیک، شعر کهن محسوب نمیشود. هر چند معمولا در ردهی اشعار نیمایی یا نمونههای نزدیک به آن – مانند شعر اخوان ثالث- میگنجند.
این سه موضوع را برای آن تصریح کردم که مدعی هستم تا حدودی “از درون” به شعر نو مینگرم و موقعیتی بیرونی و بیگانه نسبت بدان را بر نگزیدهام.
در عین حال، به روشنی و با صراحت، بخش عمدهی آفریدههای ادبی معاصر را – بهجز نمونههایی انگشتشمار از شاعرانی انگشتشمار- از منظر زیباییشناسانه بسیار فروپایهتر از بخش مهمی از اشعار کهن میدانم. از آنجا که این اظهار نظر با دیدگاه روشنفکرانِ متجددِ مقبول – که من در زمرهشان نیستم- تعارضی فاحش دارد، ضروری دانستم به چند نکته به عنوان دلایل این داوری خویش، اشاره کنم.
2. پیش از ذکر دلایل خویش، نخست باید احتمالهایی را که ممکن است به ریشِ این داوری بسته شوند، یکبهیک از درجهی اعتبار ساقط کنم.
این نکته البته درست است که آموزش نگارنده در قلمرو شعر، سالها پیش با خواندن اشعار کهن آغاز شده و برای دیرزمانی – تا همین امروز- در همین امتداد ادامه یافته است، اما فکر نمیکنم این تجربهی ریشهدار در قلمرو اشعار کهن و این خوکردن به آثار شعرای کلاسیک پارسیگو، دلیلِ دلبستگی امروزینِ من به آن باشد. یعنی فکر میکنم داوریام از نوع ماندِ کنشی و عادت و خوگرفتنِ صرف نباشد که شکلی از داوری فعال و سنجیده است. گذشته از این، در کل، فکر میکنم هرکس که بخواهد با ادبیات فارسی آشنا شود، خواه ناخواه باید سیر مطالعاتی مشابهی را از آثار کلاسیک شعر کهن از سر بگذراند و این را شیوهی ورود طبیعی به قلمرو ادب فارسی میدانم. روشهای ورود غیرطبیعی هم البته وجود دارد. مانند نوزادان که گاهی با پا و گاهی با کمر به دنیا میآیند، میتوان ورود به قلمرو ادب پارسی را هم با مطالعهی رمانهای ترجمهشده، ترانههای مردمی، کتابهای علمی یا اشعار نو آغاز کرد. اینها هم بیتردید عناصری موثر و مهم در پهنهی ادبیات و زبان یک فرهنگ هستند، اما گرانیگاههای تعیینکنندهی نظام زیباییشناسانهی حاکم بر زبان پارسی نبوده و نیستند و تسلط بر آنها – بدون فهمِ عمیقِ پیشینهی درخشان شعر کهن ما – به نوعی بیسوادی درمانناپذیر در قلمرو زیباییشناسی زبان فارسی منتهی خواهد شد که بخش مهمی از “شاعران” امروز و دیروزِ نوگرا، بدان مبتلا بودهاند و هستند. پس من آغازیدن از شعر کهن را میپذیرم، آن را در جهتگیری کنونیام تعیینکننده نمیدانم و آن را به عنوان روشِ اصلی و سودمندِ آشنایی با ادب فارسی پیشنهاد میکنم.
من شعر کهن را به نو ترجیح میدهم، چون شعر نو بهجز شاخههایی کوچک و معمولا نامشهور از آن، که اتفاقا همانها را میپسندم، کوشیدهاست با این سنت سترگ قطع رابطه کند و با نوعی شور رمانتیستی، همه چیز را از نو آغاز کند. بدنهی اصلی شعر نو به همین دلیل از مضامین و نازککاریهای شعر کهن پارسی محروم ماندهاست، معیارهای زیباییشناسانهی غنی و بینظیرش را از دست داده و به مرتبهی ترجمههایی از اشعار تمدنهایی با پیشینه و اندوختهی بسیار نازلتر که البته خود به سنن قابل احترامِ خویش تکیه کردهاند، فرو کاسته شده است. به این ترتیب، گهگاه در کنارهی کاخهای باشکوه ادب پارسی که دستمایهی هزاران سال کارِ سختِ هزاران انسان بسیار هوشمند است، چپرها و آلونکهایی را میبینیم که رعیتهایی مغرور بر پا کردهاند و شادماناند از این که در آشوبِ زمانهی ما، میتوانند دستساختهی خود را با انباشتِ هنر نیاکانشان در ترازوی مقایسه بنهند.
نخستین دلیلِ داوری من به نفع شهر کهن، آن است که پیکرهای با عظمت، محتوا، دقت، ساختارمندی و محتوای زیباییشناسانهی بسیار غنی است که در قلمرو شعر نو همتایی ندارد. دومین دلیل این داوری، آن است که شعر کهن با وجود تبلیغات شدیدی که بر ضدش وجود دارد، همچنان در دیدِ من امید اصلیِ انتقال معنا و زایش زیبایی زبانشناسانه در قلمرو فرهنگ ایرانی است.
دوم آنکه به شکلی تعارضآمیز و ناخواسته، برخی از شعرهای نویی که گاه بر حسب شرایط و به عنوان شوخی یا مطایبه سروده بودم، در جاهایی که انتظار نمیرفت، انعکاس یافته و به گمانم معمولا در اثر بدفهمی مورد ستایش و تشویق قرار گرفته است. این، جدای از سرنوشت اشعاری است که خود بدان دلبستگی دارم و مورد پسند واقعشدنشان را برای خویش دلگرمکننده و برای دیگران همچون نشانهی همفکری با خویش قلمداد میکنم. بنابراین، تجربهی ناچیزی که دارم، نشان دادهاست که “موفق”شدن در عرصهی شعر نو با توجه به “مُدبودنِ” این قضیه، بسیار سادهتر و آسانتر از زورآزمایی در قلمرو شعر کهن است که گویا دیگر در چشم بسیاری از جوانان مندرس و نخنما مینماید. از این رو، گمان میکنم دلایل روانشناختیای که به شرطیشدن و پاداشگرفتن و دیگر مسائل رفتارشناسی مربوط میشود و “موفقتر”بودنِ شعرهای کهنام را دلیلِ تمایلم به این سبک میداند، نادرست باشند.
3. در غیابِ این توجیههای روانشناختیِ مبتنی بر ضمیر ناخودآگاه، گمان میکنم بر مبنای سه دلیلِ خودآگاهانه و کاملا روشن است که شعر کهن را بر نو ترجیح میدهم.
منشها، فارغ از خواست ما و سلیقهی ما، قواعد تکاملی ویژهی خود را دارند و بر آن مبنا میمانند یا میروند. فرهنگ ایرانی، غول تنومندی است که بر خلاف انتظار هر ناظرِ بیطرفی، توانستهاست در زمانی به درازای کل تاریخ مستند انسانی، خود را در کشاکش مهیبترین و خطرسازترین نیروهای تاریخی حفظ کند. یکی از دستاوردهای این تمدنِ جانسخت، زبانی بودهاست که از سویی به صورت چسبِ هویت مردمش درآمده و از سوی دیگر به مخزنی برای تثبیت زیباییشناسانهی معناهای فرهنگی تبدیل شده است.
دلیل نخست، آن است که اشعار کهن پارسی، زنجیرهای دراز از مَنِشهای زبانمدارانهی متکی بر معیارهای زیباییشناسانه را در بر میگیرند که قلمروی بسیار گسترده از عشق و عاشقی گرفته تا هجو و رزم و بزم و عرفان و فلسفه را در بر میگیرد. این شاخه از منشها در شکل کنونی و مستند خویش، دستکم 13 یا 14 قرن است که به شکلی مکتوب وجود داشته است و به شبکهای بسیار پیچیده و دیدنی از بازخوردها، وامگیریها و الگوهای تکاملی منتهی شده است. به عبارت دیگر، شعر کهن پارسی زمینهای غنی و بسیار ارزشمند است که طیف بسیار وسیعی از آرا و اندیشهها را در قالبهایی بسیار متنوع از دوبیتیهای خیام گرفته تا شاهنامه در خود جای داده است. این شاخه از منشها در اثر انباشت تجربههای ریز و درشت هزارانهزار انسان در جریان یکونیم هزاره پدیدار شده است. این تازه در شرایطی است که تاریخ هزارسالهی ادب پارسی در دوران پیش از اسلام که به لطف اعراب تنها تکهپارهها و ترجمههایی از آن را در دست داریم را نادیده بگیریم که البته نباید بگیریم!
این سنت سترگ زیباییشناسانه از سویی در تمام سویهها و زوایای تمدن ایرانی ریشه دوانده و قلمروی بهراستی پیچیده و فراخ را تسخیر کرده است و از سوی دیگر همچون گرانیگاهی برای تکامل زبان فارسی عمل کرده و پایداری و تراشیدگی، آن را در شکل امروزینش تضمین کرده است. اگر امروز ما میتوانیم شاهنامه را با قدمت هزارسالهاش بخوانیم و بهراحتی بفهمیم و اگر مردم کوچه و بازار حتی اگر بیسواد باشند دستکم 10 بیتی از شاهنامه را از بَر هستند و بهراحتی آن را میفهمند، دلیلش آن است که شاهنامه منشی چنان سترگ و اثرگذار بودهاست که برای هزار سال معیار درست سخنگفتن و خوب حرفزدنِ فارسیزبانان شده است. دلکشبودن اشعار حافظ و خواندنیبودنش پس از شش قرن بدان دلیل نیست که معیارهای زیباییشناسانهی ما پوسیده و متحجر و قدیمی است و پابند نوعی محافظهکاری زبانی هستیم. برعکس، ماجرا از این قرار است که اشعار حافظ، همچون مضامین عطار و داستانهای مولانا و شکوه شاهنامه و … معناهایی چندان نیرومند و منشهایی چندان قوی بودهاند که برای مدتهایی به درازای چند قرن رقیبی برای آنها پیدا نشدهاست و به این دلیل همچون جذبکنندهها و سازماندهندههایی در قلمرو معنایی زبان فارسی ایفای نقش کردهاند.
من شعر کهن را به نو ترجیح میدهم، چون شعر نو بهجز شاخههایی کوچک و معمولا نامشهور از آن، که اتفاقا همانها را میپسندم، کوشیدهاست با این سنت سترگ قطع رابطه کند و با نوعی شور رمانتیستی، همه چیز را از نو آغاز کند. بدنهی اصلی شعر نو به همین دلیل از مضامین و نازککاریهای شعر کهن پارسی محروم ماندهاست، معیارهای زیباییشناسانهی غنی و بینظیرش را از دست داده و به مرتبهی ترجمههایی از اشعار تمدنهایی با پیشینه و اندوختهی بسیار نازلتر که البته خود به سنن قابل احترامِ خویش تکیه کردهاند، فرو کاسته شده است. به این ترتیب، گهگاه در کنارهی کاخهای باشکوه ادب پارسی که دستمایهی هزاران سال کارِ سختِ هزاران انسان بسیار هوشمند است، چپرها و آلونکهایی را میبینیم که رعیتهایی مغرور بر پا کردهاند و شادماناند از این که در آشوبِ زمانهی ما، میتوانند دستساختهی خود را با انباشتِ هنر نیاکانشان در ترازوی مقایسه بنهند.
شعر پارسی توانمندی خود را برای سازگاری با دگردیسیهای تاریخی و پایداری خود را برای حمل و تثبیت معناهای ایرانی اثبات کرده است. خودِ شاخهشاخهشدنِ آن در برابر نیروی زورآوری مانند مدرنیته و ظهور شاخههایی از متون ادبی که اشکال گوناگونِ شعر نو خوانده میشوند، نشانهی باروری و سرزندگی آن است. با این وجود، چنین مینماید که این غول تنومند در شرایط کنونی از زایش فرزندانی سرافراز و کامیاب محروم مانده باشد. در واقع، طی قرن گذشته که شعر نو بر صحنهی ادب ایران پدیدار شدهاست، اثر ادبی ارزشمندی که با معیارهایی کمی سختگیرانه، بتوان به ماندگاریاش امیدوار بود، در این قلمرو خلق نشده است. آنچه که عمری بیش از چند دهه یافتهاست و همچنان در قالب ترانهها و اشعار مردمی دهان به دهان میگردد، تقریبا همواره به شاخههایی از شعر نو مربوط میشوند که هنوز بند ناف خود را با شعر کهن نبریدهاند.
شعر کهن را از آن رو به شعر نو ترجیح میدهم که غنی، پیچیده و به طرز مقایسهناپذیری از نظر معنایی غنیتر از اشعار نو است. ژرفترین مضمونِ اشعار نو، شکلی از پوچانگاری فلسفی است که به ترجمهی دست و پا شکستهای از اشعار نیچه میماند. اشعاری که خود به سنت کوتاهعمر، اما درخشانِ شاعران آلمانی پیش از خویش تکیه داشت. در اشعار نو تقریبا مضمون بکر و جدیدی نمیتوان یافت. صرفِ اشاره به هواپیما و راهآهن و تلفن و تلویزیون و بهتازگی عناصری که از دید برخی “شاعرانهتر” هستند، مثل سیگار و مواد مخدر و همخوابگیِ تهی از عشق، نشانهی حضور معنایی تازه در شعر نیست. ای بسا بیتی از اشعار شاعران هزار سال پیش که معنایی امروزین را رساتر و شیواتر بیان میکند. شاید به همین دلیل هم هست که هنوز تودهی مردم، منظورم همان مردمی است که نوگرایان با شعارِ نزدیکی به آنان، قافیه و وزن را از قلم انداختند، وقتی حرفِ “شعر” به میان میآید، ابیاتی از شعرای کهن را به یاد میآورند و همانها را چاشنی کلام میکنند.
نخستین دلیلِ داوری من به نفع شهر کهن، آن است که پیکرهای با عظمت، محتوا، دقت، ساختارمندی و محتوای زیباییشناسانهی بسیار غنی است که در قلمرو شعر نو همتایی ندارد.
دومین دلیل این داوری، آن است که شعر کهن با وجود تبلیغات شدیدی که بر ضدش وجود دارد، همچنان در دیدِ من امید اصلیِ انتقال معنا و زایش زیبایی زبانشناسانه در قلمرو فرهنگ ایرانی است.
منشها، فارغ از خواست ما و سلیقهی ما، قواعد تکاملی ویژهی خود را دارند و بر آن مبنا میمانند یا میروند. فرهنگ ایرانی، غول تنومندی است که بر خلاف انتظار هر ناظرِ بیطرفی، توانستهاست در زمانی به درازای کل تاریخ مستند انسانی، خود را در کشاکش مهیبترین و خطرسازترین نیروهای تاریخی حفظ کند. یکی از دستاوردهای این تمدنِ جانسخت، زبانی بودهاست که از سویی به صورت چسبِ هویت مردمش درآمده و از سوی دیگر به مخزنی برای تثبیت زیباییشناسانهی معناهای فرهنگی تبدیل شده است. اینکه چرا عناصر معنایی تمدن ایرانی از سطوح دیگر سلسلهمراتب پیچیدگی مانند ساختار شخصیتی افراد یا نظام نهادهای اجتماعی تبعید شده و در زبان فارسی پناه گرفته است، بحثی است که باید در جایی دیگر بدان پرداخت. اما نکتهی عمده در اینجا آن است که به هر تقدیر این اتفاق رخ داده و گسترش شگفتانگیز شعر پارسی و غنای آفریدههای مربوط بدان نیز به همین دلیل است.
امروزه هنوز از پاسخی معنادار به چالش زمانه خبری نیست و از این روست که شعر کهن همچنان به عنوان نیرومندترین بدیل در میان مردم تکرار میشود.
شعر پارسی توانمندی خود را برای سازگاری با دگردیسیهای تاریخی و پایداری خود را برای حمل و تثبیت معناهای ایرانی اثبات کرده است. خودِ شاخهشاخهشدنِ آن در برابر نیروی زورآوری مانند مدرنیته و ظهور شاخههایی از متون ادبی که اشکال گوناگونِ شعر نو خوانده میشوند، نشانهی باروری و سرزندگی آن است. با این وجود، چنین مینماید که این غول تنومند در شرایط کنونی از زایش فرزندانی سرافراز و کامیاب محروم مانده باشد. در واقع، طی قرن گذشته که شعر نو بر صحنهی ادب ایران پدیدار شدهاست، اثر ادبی ارزشمندی که با معیارهایی کمی سختگیرانه، بتوان به ماندگاریاش امیدوار بود، در این قلمرو خلق نشده است. آنچه که عمری بیش از چند دهه یافتهاست و همچنان در قالب ترانهها و اشعار مردمی دهان به دهان میگردد، تقریبا همواره به شاخههایی از شعر نو مربوط میشوند که هنوز بند ناف خود را با شعر کهن نبریدهاند.
کافی است به زبان جاری در میان مردم بنگریم و آماری از ترانهها و اشعاری که بر سر زبانهاست بگیرم تا دریابیم که چه حجم عظیمی از آنچه که از میراث شعر نو باقی مانده و عمری بیش از عمر شاعرانشان پیدا کردهاست، کاملا به قلمرو شعر کهن و زادههای نوپدید آن در عصر مشروطه تعلق دارد. هنوز بهار و فرخی یزدی و شاعران مهم عصر مشروطه بر ادبیات امروز ما مسلط هستند، و این را هر علاقهمند به ادبیاتی خواهد دانست، اگر که از حلقههای فروبستهی “شاعران متجدد” به بیرون نیز سَرَکی بکشد. این حلقههای ادبی که زمانی زمینهی خواندن و بحثکردن و انتقال میراث ادبی گرانبهای ما بود، امروزه در این همهمهی آسانگیری و بیبند و باری، به جمع یارانی فروکاسته شدهاست که گهگاه نهچندان هم منظم دور هم جمع میشوند و خود را شاعر مینامند و با هم دود و دمی دارند و ستایش و نکوهشی و به این دلخوش هستند که در مجلهای چیزی چاپ میکنند که بعد از کمتر از دو دهه حتی خودشان نیز آن را به یاد نخواهند آورد.
شعر کهن را … از منظری تکاملی ترجیح میدهم، چراکه اطمینان دارم منشهایی چندان نیرومند در آن وجود دارند که تا مدتی دراز باقی خواهند ماند و همچنان کارکردِ انتقال معناهای ایرانی به نسلهای بعد را به انجام خواهند رساند. تا وقتی کسی باقی ماندهاست که فارسی حرف بزند، سعدی و حافظ و فردوسی و خیام نیز خوانده خواهند شد، هرچند که همچون امروز جامعه از دیدگاهِ ادبی بیسواد و شمار فارسیدانان، اندک شده باشد.
دومین دلیل من برای ترجیح شعر کهن به نو، آن است که هنوز شعر کهن، شعرِ ایرانی است. به هر دلیلی، شعر نو نتوانسته است به رسالت تاریخی خود عمل کند و روند دگردیسی شعر کهن به سبکی نو و روشی تازه را به سرانجام برساند. این رسالتی بود که شعرهای نو دورانهای گذشته با آن روبرو شدند و با موفقیت از پسِ آن بر آمدند. ظهور سبک عراقی یا زایش شعر هندی که شاید بتوان حافظ را پرچمدار آن دانست، هریک پاسخهایی سازگارکننده بودند که شعر پارسی به شرایط زمانهی دگرگونشدهاش داد. با این وجود، امروزه هنوز از پاسخی معنادار به چالش زمانه خبری نیست و از این روست که شعر کهن همچنان به عنوان نیرومندترین بدیل در میان مردم تکرار میشود.
شعر کهن را به این ترتیب از منظری تکاملی ترجیح میدهم، چراکه اطمینان دارم منشهایی چندان نیرومند در آن وجود دارند که تا مدتی دراز باقی خواهند ماند و همچنان کارکردِ انتقال معناهای ایرانی به نسلهای بعد را به انجام خواهند رساند. تا وقتی کسی باقی ماندهاست که فارسی حرف بزند، سعدی و حافظ و فردوسی و خیام نیز خوانده خواهند شد، هرچند که همچون امروز جامعه از دیدگاهِ ادبی بیسواد و شمار فارسیدانان، اندک شده باشد.
ادامه دارد…
لذت بردم دکتر وکیلی . و کاملا موافقم !
البته به جز انتخاب بیدل . یعنی مطمئن نیستم تنها انتخابم باشه !