دوشنبه , مرداد 1 1403

در سوگ میانمار

 

 

 

 

 

 

 

 

حدود پنج سال پیش بود که با یاران خورشید به برمه سفر کردیم. سرزمینی که تازه پس از جنگ جهانی دوم از بلای استعمار رها شده بود. همان جایی که در سال ۱۳۲۶ آونگ سان (بنیانگذار حزب کمونیست و قهرمان استقلال برمه‌ از انگلستان) و اعضای کابینه‌اش کشته شدند. بعدش همدستان و هم‌مسلکان او قدرت را به دست گرفتند و مدتی با پوششی قانونی فرمان راندند تا این که در ۱۳۶۷ نظامی‌ها انتخابات را ابطال کردند و قدرت را در قالب حزب برنامه‌ی سوسیالیستی برمه به دست گرفتند، که معجون عجیبی بود از آرای کمونیستی مائو و عقاید سوسیالیستی کنگره‌ی ملی هند. برمه پس از آن در عمل مستعمره‌ی «جموری خلق» چین بود.

وقتی وارد برمه شدیم هنوز دیکتاتوری نظامی‌ها برقرار بود و به همین خاطر مرزهای زمینی کشور بسته بود و تنها راه ورود به آنجا خطی هوایی بود که از بانگکوک به آنجا می‌پرید. با دوستان و برادرانم پویان مقدم و اهورا پارسا و بعدترش امیرحسین ماحوزی بخش مهمی از برمه را شهر به شهر و روستا به روستا گشتیم، آن هم در شرایطی که هنوز پای جهانگردان خارجی به آنجا باز نشده بود. به جاهای پرتی می‌‌رفتیم که مردم به دیدن خارجی‌ها عادت نداشتند، و این فرصتی بود برای تجربه‌ی جامعه‌ی برمه، بی‌بزک و دوزک رسانه‌های عمومی و آژانس‌های توریستی. آنجا به چشم خودمان شهرهای نیمه ویرانه‌ای که یک طبقه‌ی نظامی خشن بر آن فرمان می‌راندند را دیدیم. کامیونهای نظامی که برای ترساندن مردم وحشیانه بوق می‌زدند و با سرعتهایی حادثه‌خیز از خیابانهای سوت و کور روستاها رد می‌شدند را دیدیم، و دیدیم که چطور درختان کهنسال جنگلهای بکر این سرزمین زیبا را به شکلی سازمان یافته پاک‌تراشی می‌کنند، و چوبهایش را با کشتی به چین می‌فرستند.

زمانی که آونگ سان سوکی دختر بنیانگذار کشور توانست با فشارهای بین‌المللی انتخاباتی آزاد را به گردن رژیم نظامی‌ سرکوبگر بگذارد و آنها را از قدرت کنار بزند، آنجا بودیم و همراه با مردمی که خواهان آزادی و رهایی بودند شادمانی و پایکوبی کردیم. آونگ‌ سان سوکی در ۱۳۷۰ نوبل صلح را گرفته بود و رهبر جنبش دموکراتیک برمه بود. جنبشی که بسیاری از مبلغانش راهبان بودایی فرقه‌ی دیرینه‌ی تراواده بودند، و خود این خانم هم شاید به خاطر نسخه‌ای فمینیستی از عقده‌ی ادیپ، درست در تقابل با کمونیسم انقلابی پدرش از سرسپردگان متعصب آن دین محسوب می‌شد. با این همه آن روزها او قهرمان بود و مردمش ستاینده‌ی او، و ما نظاره‌گری همدل و همراه.

چون احترام مردم برمه را به این زن دیده بودم و ستم رژیم نظامی را از نزدیک لمس کرده بودم، برایم شخصیت قابل‌احترامی بود و از به قدرت رسیدن‌اش بسیار شادمان شدم. به خصوص که در ایران هم هواداران سیاست پرهیز از خشونت او را در کنار گاندی و مارتین لوتر کینگ تقدیس می‌کردند. بعدتر که غوغای نسل‌کشی در برمه آغاز شد، دقیقتر به ماجرا نگریستم و وقتی به پیوندهای او با سیاست‌های جنگ‌افروزانه‌ی حزب دموکرات آمریکا و دوستی نزدیکش با هیلاری کلینتون پی بردم، هم آن جایزه‌ی صلح به نظرم خوار آمد و هم از آن احترام بسیار کاسته شد. عقایدش هم به مطالعه‌ی متن سخنرانی‌هایش نیاز داشت تا به نظرم نامنسجم و نااستوار برسد، که رسید! چون ترکیبی بود از شعارهای کمونیستی پدرش و عقاید متعصبانه‌ی بودایی خودش، با رنگ و لعابی از جملات صلح‌جویانه‌ که از گاندی وامگیری شده بود.

به هر روی، سفرمان در برمه بسیار پرماجرا و تا حدودی دشوار بود که شاید زمانی فرصتی شد و سفرنامه‌اش را نوشتم. خلاصه آن که گذشته از جذابیت‌های بوم‌شناختی و جنگلهای انبوه، مراکز دینی و فرهنگی باستانی تمدن برمه را سیاحت کردیم. به ویژه پاگان به شدت در دلم نشست، که زمانی مرکز فرهنگ بودایی در هندوچین بود و حالا تبدیل شده بود به ویرانه‌ای متروک که بیش از چهار هزار پاگودای زیبا در افق پهناورش کنار هم برنشسته بود.

ما در برمه هم بودایی‌ها را دیدیم و هم مسلمانان را. دو قوم مشهور راکین که بودایی بودند و روهین‌گیا که یک میلیون نفر جمعیت داشتند و مسلمان بودند را هم دیدیم که در صلح و صفا کنار هم زندگی می‌کردند. هم بودایی‌ها و هم مسلمان‌ها مهربان و آرام و صلح‌جو بودند. به ویژه مسلمانان که اقلیتی به نسبت فرودست محسوب می‌شدند و از حقوق شهروندی محروم بودند، در جوامعی منزوی برای خود زندگی می‌کردند. چند روزی را در میان مسلمانان گذراندیم و کتابهای دینی و آداب و رسومشان را دیدیم. برخی از سنتهایشان به نظرمان بامزه و خنده‌دار رسید، از جمله این که اصرار زیادی داشتند که ریش بگذارند، که با توجه به نژادشان امری ناممکن بود و با این حال همان چند تاری که بر صورتشان می‌رویید را تا حد امکان بلند نگه می‌داشتند. به همین خاطر بود که اهورا را با آن ریش هخامنشی بلندش مثل تبلور دیانت اسلامی نگاه می‌کردند و پویان با ریش بلند سرخش را هم از این فره‌ ایزدی بهره‌مند می‌دیدند، هرچند معلوم بود کیفیت ریش دوست بورمان را از نظر شرعی کمتر از ریش سیاه اهورا می‌دانستند. ایرانی‌ها را خیلی محترم می‌داشتند و کمابیش با کشورمان آشنا بودند. شاید چون اجدادشان مهاجرانی هندی و چینی بودند که تجارتی با ایرانی‌ها داشته‌اند و در نهایت با تبلیغ ایرانی‌ها مسلمان شده بودند.

در بودایی‌ها هم نشانی از خشونت ندیدیم. مردمی قانع و جبرگرا و ملایم بودند که به ویژه از خشونت و خون آشکارا می‌ترسیدند. یک بار که برای رفتن به معبدی دور افتاده از راه خارج شدم و به جنگل زدم، زانویم به سنگی گرفت و خراشیده شد و وقتی از جنگل بیرون آمدم و وارد کوره‌راهی روستایی شدم، خونین شده بود. واکنش روستاییان بودایی که با وحشت زانویم را نگاه می‌کردند و دستپاچه به دنبال راهی برای زخم‌بندی و درمانش می‌گشتند را هرگز از یاد نمی‌برم. در حالی که زخم با وجود ظاهر خونینش در واقع خراشیدگی کوچکی بیش نبود و تا چند روز بعد ترمیم می‌شد. آنجا دریافتم که جنگ و انقلاب ما ایرانی‌ها را چقدر خشن و جنگی باور آورده، طوری که هندوچینی‌های ستمدیده هم در برابرمان ملایم و نرمخو می‌نمودند.

با این مقدمه بود که وقتی درست یک سال بعد از سفرمان خبر درگیری‌های مذهبی در استان راکین را شنیدم، بسیار حیرت کردم، به خصوص که دیدن آونگ‌سان سوکی در این مورد سکوت کرده و در عمل به نفع جبهه‌ی ستمگر وارد بازی شده است. خبرها حاکی از آن بود که همین بوداییان متمدن و ملایم که از خون می‌ترسیدند، با همان مسلمانان صلح‌جو و آرام درگیر شده‌اند. ارتش که نیروهایش بودایی بودند بر خلاف گزارشهای نامنصفانه‌ی سازمان ملل و اتحادیه‌ی اروپا آشکارا بگیر و ببندی بین مسلمانها به راه انداخت و از بودایی‌ها هواداری کرد، و نتیجه‌اش تبعید و آوارگی نزدیک به صد و پنجاه هزار مسلمان روهن‌گیا بود که از زادگاه خود رانده شدند و بسیاری‌شان به کشورهای دیگر به ویژه مالزی گریختند.

این ماجرا در خردادماه همین امسال ابعادی دیگر به خود گرفت. ما در سفرمان از مسجدی در منطقه‌ی باگو دیدن کرده بودیم که در نزدیکی پایتخت برمه یعنی یانگون قرار داشت. خبر رسید که بودایی‌ها این مسجد را آتش زده‌اند. از آن موقع تا به امروز، بیش از دو ماه است که انبوهی از عکسها و فیلمها در شبکه‌های مجازی –اغلب در خارج از ایران که انگار همدردی‌شان با مسلمانان بیشتر از ایرانیان است!- دست به دست می‌گردد که در آن آزار و شکنجه و تجاوز و کشتن مسلمانان رانکین -که بسیاری‌شان کودک‌اند- به دست بودایی‌ها مستند شده است. در ابتدای کار گزارشهایی که می‌رسید برایم چندان تکان‌دهنده بود که باور نکردنی می‌نمود. اما دیدن فیلمها و عکسها جای بحثی باقی نگذاشت. همان مردم مهربان و ملایم و ستمدیده‌ای که من دیده بودم، جنایتهایی بسیار فجیع‌تر از آنچه به سرشان آمده بود را بر سر همسایگان و هم‌میهنانشان می‌آوردند.

این روزها باب شده که درباره‌ی این جنایتها را با تاکید بر دینِ بیدادگران و ستم‌دیدگان تفسیر کنند. چنین برداشتی به نظرم نادرست است. بی‌تردید کشمکشی دینی میان بوداییان و مسلمانان در کار است، اما این تنها یک برش از موضوع است. فقر روستاییان برمه‌ای و آزمندی‌شان برای تصرف زمینهای مسلمانان هم هست، و تفاوت قومی و ظاهری روهین‌گیا با راکین‌ها هم، و ریاکاری و تعصب خانم سوکی هم، و جهت‌دار بودن ایدئولوژیک پوشش‌های خبری جهانی هم.

شگفت آن که در این چند روزه دیده‌ام برخی از ایرانیان (که قاعدتا بیشتر مسلمان هستند تا بودایی!) قربانیان کشمکشهای برمه را چون مسلمان هستند سرزنش می‌کردند. برخی آغاز خشونتها را به آنها منسوب می‌کردند و برخی دیگر می‌گفتند فرهنگشان پست‌تر از بودایی‌ها بوده است. اجازه بدهید به عنوان کسی که تعصبی در هیچ دینی ندارد و دو دین اسلام و بودایی تراواده را هم اندکی می‌شناسد و دو طرف دعوا را هم از نزدیک دیده، شهادتی بدهم. آن هم این که دین اسلام در شاخه‌های شیعی، اسماعیلی، حنفی، زیدی، معتزلی و شافعی‌اش از نظر ساختار فلسفی (به ویژه نهادینه بودن اراده‌ی آزاد و محوریت عقل) و بافت اخلاقی‌اش (که فایده‌گرا و کامجو و گیتی‌گراست) از کیش بودایی تراواده (که جبرگرا، در جاهایی عقل‌ستیز، و دنیاگریز و زاهدانه است) پیچیده‌تر و تکامل‌یافته‌تر می‌نماید. این را هم گواهی کنم که مسلمانان روهین‌گیا تا جایی که من دیدم به هیچ عنوان از همسایگان بودایی‌شان پست‌تر نبودند. بی‌شک فقیرتر و منزوی‌تر بودند، اما در جامه و تن پاکیزه‌تر و در برخوردها مهمان‌نوازتر بودند.

اصولا فرو کاستن خشونتهای جمعی وحشتناکی از این دست به مذهب و قومیت افراد نتیجه‌ی خطای مهیبی است که همین رده از خشونتها را بازتولید می‌کند، خواه کلیشه‌ها به قربانی بازگردد و چه به جلاد. کافی است جنگ جهانی دوم را کشمکش نژاد آدمکش آلمانی با نژاد ستمدیده‌ی یهودی بدانید، تا دستمایه‌ی لازم برای تداوم ستم این دو گروه بر هم در امروز هم فراهم آید. به همین ترتیب کافی است خشونت جلادان برمه‌ای را به دین تراواده یا قومیت راکین منسوب کنید، یا فرودستی روهین‌گیا را ناشی از مذهب اسلام یا قومیت‌شان بدانید، تا راه برای تداوم چرخه‌ی خشونت و ویرانی هموار گردد. چرا که تنها در این حالت است که نسلهای بعد هم می‌توانند نفرت از مذهبی و نژادی و قومی را در دل بپرورند و چه بسا که انتقامی بجویند و جنایتی نو بیافرینند. هم‌چنان که در رواندا چنین شد، و در یوگسلاوی چنین شد، و در ترکیه چنین شد.

حقیقت آن است که مرضی که همگان با آن دست به گریبان‌اند، «انسان» بودن است. آدمی میمونی است با مغز بسیار درشت، که ندانم‌کارانه و با دستپاچگی از آن بهره می‌برد. درست مثل این که گوریلی گیتاری را به ارث برده باشد! راکین‌ها به خاطر آن که بودایی یا برمه‌ای یا راکین هستند جنایت نمی‌کنند. به این خاطر که آدم هستند و در مغزشان مدارهایی پیش‌تنیده برای شکار و خونریزی و جنگ تکامل یافته چنین می‌کنند. حقیقت غم‌انگیز آن است که همگان اگر راه استفاده از آن مغزِ پیچیده‌ی درون کاسه‌ی سرشان را در نیابند، چنین خواهند کرد.

اینها که گفتم به معنای توجیه جنایتهای برمه‌ای‌ها با علت‌تراشی‌های زیست‌شناختی نیست، که برعکس، به معنای شفاف‌تر کردنِ شیوه‌ی محکوم کردن آن است، و کوشش برای چاره‌اندیشی کارسازتر برای جلوگیری از آن و پرهیز از تکرار آن. اینها به معنای آن است که برای مهار خشونت گونه‌ای چنین خشن، باید خشن بود. دوستان دانند که من با جنبش پرهیز از خشونت میانه‌ای ندارم و فکر نمی‌کنم تدبیر درست وقتی کسی سیلی می‌خورد، برگرداندن چهره برای خوردن سیلی دوم باشد. یعنی بر این باورم که عرصه‌ی مینو و معنا با میدان گیتیِ استومند تفاوت دارد. در سپهر فرهنگ و معنا انتخاب طبیعی بر محور معنا می‌گردد و از این رو در نهایت راستی بر دروغ چیره خواهد شد. اما در میدان گیتی بقای تن‌هاست که تعیین کننده است و در این بازی زورگویی را تنها زور می‌شکند.

بوداییان بی‌شک معصومانی فارغ از خشونت که در سریالهای عامه‌پسند دیده‌اید نیستند و دین بودایی هم بی‌تردید پیشینه‌ای بی‌نقص و کم‌جنایت نداشته است، دین بودایی و دین مسیحی و همه‌ی ادیان سازمان یافته خواه یهودیت باستانی باشد و خواه کمونیسم مدرن در ستمهایی که روا داشته‌اند و سرکوب اندیشه‌ای که موجب شده‌اند و توجیه‌هایی که برای آزمندی و جنایت تراشیده‌اند، همسان‌اند. زمانی کمونیستها بوداییان تبتی را می‌کشتند و زمانی مسلمانان بوداییان اویغوری را، و حالا بودایی‌ها مسلمان را، و اینها چیزی نیست جز برچسبی بر یک حقیقت بنیادین و آن هم این که گروهی از آدمها به خاطر دستیابی به منافعی کوتاه مدت و برآورده ساختن چشم‌اندازی مطلوب اما ابلهانه، به خشونت و وحشی‌گری نهفته در سرشت تکاملی‌شان میدان داده‌اند و بعد با شعارهایی دینی آن را تزیین کرده‌اند.

بحران امروز برمه مانند همه‌ی بحران‌های مشابه تنها یک راه حل دارد، و آن هم اعمال زور است. دولت برمه بی‌شک چنین زوری را اعمال نخواهد کرد. چون همین دولت و شخص خانم سوکی بی‌شک یکی از پشتیبانان و عاملان این جنایتهاست. از این رو فشار نیروهای بین‌المللی است که می‌تواند چنین اثری به جا بگذارد. در شرایطی چنین فجیع و مهیب هم این فشارها –شرمنده‌ی دوستان گاندی‌پرستم هستم که- فقط زمانی کارساز است که از جنس تهدید مستقیم و اعمال زور عریان باشد. از این رو به نظرم واکنش پرخاشگرانه‌ی مالزی با همه‌ی ناتوانی نظامی‌اش به نظرم کارسازتر خواهد بود، تا روزه‌ی راهبان بنگلادشی، با همه‌ی انعکاس جهانی‌اش.

انسان، تنها نیرویی است که می‌تواند انسان را از شرِ انسان نجات دهد. تاریخ تحول ادیان و دستاوردهایش از جنگ صلیبی گرفته تا برمه‌ی امروز نشان می‌دهد که خدایان در انجام این کار عجزی دارند…

 

همچنین ببینید

ناموس ،حق و داد

مقاله‌ای درباره‌ی تبارشناسی «ناموس» که در نشریه‌ی  «رسانه‌ی فلسفه و فرهنگ»، سال اول، شماره‌ی دوم، زمستان ۱۴۰۰، ص:۱۷-۲۰، منتشر شد...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *