در نکوهش استبداد قلم
روزنامهی وقایع اتفاقیه ۱۳۹۴/۱۲
حصرِ گفتمان و محدود ساختنِ کلام بلایی است که صورتها و جلوههای گوناگون دارد و در این روزگار در همهی جلوههای رنگارنگش گریبانگیر ماست. این روزها باب است که کلمهی سانسور را برای اشاره به این مفهوم به کار بگیرند و کشورهایی که در رتبهبندی جهانی این شاخص بالاترین امتیاز را به خود اختصاص میدهند، برای ما نامهایی آشنا به شمار میآیند. اما حقیقت آن است که آنچه سانسور برچسبی ویژه برایش محسوب میشود، امری فراگیرتر، پیچیدهتر و شاخه شاخهتر از تصویر آشنای آن نیمهبیسوادی است که در مقام عقل کل به نمایندگی از مستبدی بر مسندی نشسته و وظیفهی منع انتشار کتاب و رساله و آثار ادبی و هنری را بر دوش دارد. یعنی آنچه که امروز سانسور خوانده میشود، تاریخ و جغرافیایی بسیار گستردهتر از آنچه در ذهن داریم، دارد.
نخستین سند تاریخی دربارهی سانسور به رسالههای افلاطون مربوط میشود. هم در «جمهور» و هم در «قوانین» به صراحت قواعدی را مییابیم که صورتبندی دقیق و روشنِ این بلای مرزبندی و طردِ سیاسی گفتمان محسوب میشود. افلاطون میگوید در آرمانشهر (جمهور) یا شهر (قوانین) باید مامورانی ناظر بر تولید اندیشه و هنر و ادبیات باشند و هیچ اثری جز با مجوز و تایید ایشان منتشر نشود. او از این هم گامی پیشتر نهاده و سفارش کرده که باید ادیبان و هنرمندان در جامعهی آرمانیاش به اجبار تنها در زمینههایی که زمامداران درست میدانند خلاقیت به خرج دهند و محصولی فرهنگی تولید نمایند. تاریخ تمدن از افلاطون تا به امروز زنجیرهای از کوششهای پیاپی و گاه موفقِ سیاستبازان برای غلبه بر سپهر فرهنگ بوده است، و گویی که سرمشق همهی خطاطان سیاهقلم، نوشتارهای افلاطون بوده باشد.
جغرافیای سانسور و حصرِ اندیشه نیز محدود به یک جای خاص نیست. کشورهایی مانند عربستان و ترکیه و همسایگانش که جایگاهی قانونی و رسمی و عیان برای سانسور داشته باشند، البته اندک هستند و به خاطر در بند کردن خبرنگاران و سرخوردگی اندیشمندان و گریز نویسندگانشان در سطحی جهانی بدنام شدهاند. اما اگر کمی دقیقتر بنگریم، همه جا نمودهای خفیفتر و ملایمتر و شرمسارانهترِ این قاعده را باز خواهیم جست. کافی است به سرنوشت دگراندیشانی بنگریم که از ایدهای به لحاظ سیاسی خطرناک در غرب دفاع میکنند. یا شاید سادهتر آن باشد که تنها چند ده سال به عقب باز گردیم و دوران سرکوب فرهنگی کمونیستها در بلوک شرق و مککارتیسم در آمریکا را وارسی کنیم.
آنچه در تمام این نمونهها مشترک است و در گسترهای چنین پهناور از زمان و مکان برچسبی یکسان را بر رخدادهایی گوناگون بار میکند، یک الگوی اعمال قدرتِ ناشایست است. آنچه که سانسور خوانده میشود، عبارت است از بهرهجویی از قدرت سیاسی برای از میدان به در کردنِ اندیشهای و گفتمانی. آنچه که این رخداد را ناشایست و نکوهیده میسازد، این حقیقت است که قواعد بازی عادلانه و درست در این موقعیت به هم میخورد و نمونهای عیان و فاش از پایمال شدنِ «حق» تجلی مییابد. اقتدار سیاسی جریانی از قدرت است که در سطح اجتماعی و در لایهی نهادها صورتبندی میشود و به جریان میافتد و قواعد حاکم بر بازی آن، که سیاست خوانده میشود، عرصهای و قلمروی مجزا و مستقل را به خود اختصاص میدهد. عرصهای یکسره متفاوت با آنچه که در سطح فرهنگ و قلمرو رقابت منشهای معنادارِ معنازا میبینیم.
در سطح فرهنگی دستاوردهای ادبی و هنری و علمی با هم به رقابت میپردازند. معیار رقابت و برد و باخت در اینجا معناست و به کرسی نشستنِ آن، و لایهای که این ماجرا در آن جریان مییابد نظامهای نشانگانی و گفتمانهاست. مداخلهی سیاست در فرهنگ، که همواره رخ داده و امری همیشگی و ناگزیر است، در نهایت به تعمیم قواعدی نهادی به سطحی گفتمانی منتهی میگردد. این بدان معناست که الگویی از اجبار و منع و مهار در سطح فرهنگ شکل میگیرد که خاستگاه و تنظیم کنندهاش خارج از دامنهی معنا قرار دارد و از قواعد حاکم بر درستی، ژرفا و زیبایی پیروی نمیکند. زشتی و ناشایستی مداخلهی سیاست در فرهنگ از آنجا بر میخیزد که شاخصهای برتری دهنده به منشهای فرهنگی که صحت نظریههای علمی، زیبایی آفریدههای هنری و ژرفنای معنایی آثار ادبی است اصولا توسط نهادها لمس نمیشود و در آن قالب پردازش نمیگردد.
از این روست که نهادهای سیاسی ناگزیر میشوند برای غلبه بر دایرهی فرهنگ، نسخههای بیرمق و سست و کج و کولهای از همان شاخصها را با معناهایی بسیار آبکی و بیمایه بازتولید کنند و به زور این را به جای آن بنشانند. چرا که در نهایت بازی در رقابت میان معناها جاری است و نهاد خود به تنهایی به حریم امنِ فرهنگ دسترسی ندارد. رئالیسم سوسیالیستی نادلچسبِ مسلط بر ادبیات و هنر شوروی و ادبیات متعهدِ ادیبان ایرانی که به همان اندازه سطحی و فرمایشی بود، نمونهای از این مترسکهای معنایی است که در شرایط سانسور و برای غلبه بر معناهایی نیرومندتر برافراشته شدهاند.
از همین مثالی که زدیم روشن است که پیکربندی قدرت در پدیدهی سانسور پیچیدهتر از آن است که بخواهیم همه چیز را به یک دولت یا سلطانی مستبد منسوب کنیم. در میانهی قرن چهاردهم خورشیدی رئالیسم سوسیالیستی و ادبیات متعهدِ همسایهی شمالی با دولتی غولآسا و سرکوبگر و نهادهای نظارتگرِ ریزبین و بدگمانی پشتیبانی میشد، که مشابهش در ایرانِ آن روزگار وجود نداشت. بازتاب این ایدئولوژی سیاسی در کشور خودمان هم انبوهی از شعرهای ناهموار، داستانهای سادهلوحانه و نوشتارهای کلیشهای را پدید آورد که امروز در آن نسخههای اصلی دیگر مخاطبی ندارد، اما اشکالِ روزآمدی از آن همچنان بازتولید میشود و در عرصههایی هنوز سیطرهای تمام دارند. جالب آن است که در ایرانِ آن روزگار این گفتمانِ سیاسی که به معنای دقیق کلمه با بدنام کردن، منع فیزیکی، و تحریف معناها گفتمانهای رقیب را سرکوب میکرد، از پشتیبانی دولتی هم برخوردار نبود و تا حدودی گفتمان ضددولتی هم محسوب میشد. نتیجه آن که وقتی از سانسور و حصر اندیشه سخن میگوییم، قضیهای پیچیده را پیشاروی خود داریم که به سادگی با فرو کاستناش به سانسورچیای در خدمت دولتی مستبد فهم نمیشود.
نهادهای اجتماعی همگی حامل قدرت هستند. هر سازمان مالی و نهاد آموزشی و شرکت خدماتی پارهای از قدرت را پدید میآورد و در درون خود به چرخش در میآورد. نهاد در این معنا در سرشت خود امکانِ دستاندازی به عرصهی معنا را دارد و کمابیش همواره چنین هم میکند. نهاد نمیتواند به طور مستقیم معنا بزاید و بیافریند و دستاوردش چیزی نچسب و سفارشی از جنسی که مثال زدیم از آب در خواهد آمد. اما نهاد این امکان را دارد که مسیرهای به گردش در آمدن معنا را مختل کند، یعنی از انتشار کتابی جلوگیری کند یا روزنامهای را توقیف نماید یا محفلی را تعطیل کند. یعنی رویکرد اصلی نهاد برای مدیریت معنا زاییدن معنا نیست، که منع و مهار تولید و توزیع معناست. هر نهادی میتواند چنین کند و نهادهایی که مسئولیت تنظیم نهادهای دیگر را بر عهده دارند، و نهاد سیاسی خوانده میشوند، در این زمینه تاثیری چشمگیرتر و ردپایی ماندگارتر از خود به جا میگذارند.
معناهای نو را «من»ها پدید میآورند. نهادها این معناها را در خود میپرورند، و به شکلی هنجارین و تکثیر شدنی دگرگونشان میسازند، اما در نهایت کانونِ خلاقی که معنا را میزاید و میپردازد، در سطح روانشناختی مستقر شده و منهایی خودمختار و خودبنیاد را شامل میشود که پیچیدهترین اجزای ماشین اجتماعی هستند. نهادها و منها هریک دایرههایی کوچک و بزرگ شونده از اقتدار و آزادی را گرداگرد خود تراوش میکنند و با هم در رقابتی دایمی به سر میبرند. از این روست که معناهای زاده شده توسط من اغلب به فرسایش و ویرانی نهادهای ایستا و سلطهجو دامن میزنند و نهادهای مقتدر و قدرقدرت همواره میل به هنجارسازی و سادهگردانی و محدود کردنِ دایرهی خلاقیت منها دارند.
منها همواره در نهادها عضویت دارند و همواره بند نافشان به خانوادهای، شرکتی، ادارهای، محلهای، شهری و ملتی بند است. اما این که در اندرون خویش چقدر خود را به این نهادها متعلق بدانند و چقدر این نهادها را نمایندهی خویشتن به شمار آورند، تنها بر مبنای معناهایی تعیین میشود که میانشان رد و بدل میگردد. اگر جریانی آزاد و رها و پویا از معنا من را به نهاد متصل سازد، اعتمادی دو سویه میان این دو سطحِ سیستمی برقرار میگردد و این همان است که پویایی سازمانها و خلاقیت و توسعهی نهادها را به دنبال میآورد و همزمان زمینه را برای نیرومند شدنِ منهایی که عضو آن هستند فراهم میآورد.
ارتباط سرزنده و سازندهی من و نهاد تنها زمانی تحقق مییابد که حصر اندیشه و سرکوب گفتمان از دایرهای تحمل ناپذیر گذر نکند. چنان که گفتیم نهادها همواره به کنترل همه چیز تمایل دارند و منها نیز به همین ترتیب در سرشت خود آمادگی شورش بر ضد نهاد را دارند. از این رو شرایطی که تعادلی میان این دو برقرار شود و من و نهاد به هویتی هماهنگ و همافزا دست یابند، امری دشواریاب و نامرسوم است. با این همه دادههای تاریخی نشان میدهد که چنین امکانی وجود دارد. چرا که تقریبا همهی دستاوردهای درخشان تمدن بشری، در همین لبهی شکننده و دیریابِ تعادل من و نهاد تحقق یافتهاند. با گذر از این دروازهی تنگ بوده که ادیبان و دانشمندان و هنرمندانی که خلاقیت و زایش معنا را در منِِ خویش به تمامی داشتهاند، توانستهاند با نهادی پشتیبان و حمایتگر به تعادل و هماهنگی دست یابند و دستاورد خویش را در سطحی اجتماعی منتشر سازند. از انباشت این تجربههای موفق و از توالی از لحظههای درخشان و کمیاب در تاریخ جوامع است که آنچه «پیشرفت بشری» مینامیم، ممکن شده است.
سانسور و هر شکل رسمی یا غیررسمیای از حصر اندیشه و منع گفتمان به چوبی در لای چرخ این ماشینِ ظریف میماند. سانسور زمختترین و بدهیبتترین شکلِ مداخلهی نهاد در مسیر زایش معناست. از این روست که چنین بدنام و رسواست و به همین دلیل هم هرگز نمیپاید و کامیاب نمیگردد. حقیقت آن است که پیچیدهترین چیزی که ما میشناسیم، مغزِ آدمی است و این بدان معناست که من همواره از نهاد پیچیدهتر است، یعنی که تدبیرهایی نامنتظره را در آستین دارد و هر از چندی برنامهی کنترلگرانهی نهاد را با فلج و شکست روبرو میسازد. روزگار امروزِ ما که رسانههای نو در آن با سرعتی چنین شتابزده توسعه یافته، و کارکردی که منهای ایرانی خلاق از آن استخراج کردهاند، گواهی است بر تایید این گزاره.
دیر یا زود، نهادهای سیاسی در منطقهی آشوبزدهی خاور میانه نیز در خواهند یافت که کوشش برای محصور کردنِ اندیشه و نگهبان و عسس گماردن بر هنرمندان و اندیشمندان پیشاپیش محکوم به شکست است. در آن روز شاید مسیرهایی خردمندانه و عقلانی برای به جریان انداختن معناهای مطلوب و سازنده ابداع شود، و شاید این نگرش تکاملی در نهایت به دست آید که بهترین راه برای منسوخ ساختنِ منشهای معیوب و معناهای سست و ناکارآمد، آن است که بیشترین آزادی را برای به جریان افتادن اطلاعات و معناها قایل شویم و میدانی هرچه گستردهتر را برای رقابت و کشمکش معناها در سطح فرهنگ فراهم آوریم. در این شرایط آنچه که نیرومند و کارآمد و پسندیده است، خود به خود در گردش چرخ زمان و با گزینشهای پیاپی منها برگزیده و برجسته خواهد شد، و آنچه که ناتوان و سست و نادلخواه است، منقرض میگردد. پذیرفتن این اندرز تکاملی اما خردی و بزرگمنشیای میطلبد، که بدانیم ژرفنای معناها و درستی نظریهها و زیبایی آفرینشهای هنری ربطی به میل و پسند ما ندارد و امری عینی و بیرونی است که در جریان همین انتخاب طبیعی آزادانه جلوه میکند. یعنی نیرومندترین جوامع، آنهایی هستند که بیشترین دامنه را برای پویایی فرهنگ مجاز بشمارند، پهناورترین میدان را برای خلاقیت در اختیار منهایشان بگذارند، و بپذیرند که به حکم انتخاب طبیعی هرچه آزادی سیستم افزونتر باشد، منشهایی نیرومندتر و معناهایی بهتر در نهایت برگزیده خواهند شد، و آنچه که در شرایط آزادی کامل برگزیده خواهد شد، نیرومندترین و بهترین خواهد بود.
ادامه مطلب: چرا ضدقهرمانان محبوب میشوند؟
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب