پنجشنبه , آذر 22 1403

دقايقي بعد- هشت ساعت پيش از پايان- رگا

وقتى به محوطه‏ ى بيرونى معبد گام نهادم، هنوز گيج و خسته بودم. هنگامى كه از كنار توپ‏ هاى آماده ‏ى شليك رد مى ‏شدم، به ياد آوردم كه چقدر به اجراى نقشه‏ ام نزديك شده بودم، و دريغى تحمل ‏ناپذير مغز اولم را در چنگ هاي خود فشرد. معلوم بود كه هيچ يك از مولوك‌ها از نقشه ­اي كه طرح كرده بودم خبر نداشتند. براي همين هم كسي به توپ هاي آماده ­ي پرتاب شك نكرده بود. هنوز بقاياي جمعيتي از بوميان در اطراف دو توپ جمع شده بودند و با هيجان منتظر بودند تا رايانه ي توپ ها كارِ محاسبه‌شان را تمام كنند. به شكلِ بسيار احمقانه­ اي فراموش كرده بودم به آنها دستور بدهم پس از آماده شدنِ توپ ها، آنها را شليك كنند. تا چند لحظه بعد، با انگلي در زير كلاه خودم به آنجا باز مي­ گشتم و توپ ها را از پيك ها و پيام گرانبهاي شان خالي مي­ كردم.

مى ‏دانستم كه نبايد اجازه دهم بار ديگر توسط انگل ‏ها مسخ شوم. اما صحبت‏ هاى كومات مغزهاى دو گانه ‏ام را آشفته كرده بود. مغز اولم، كه شهودگرايى ‏اش در جريان ايفاى نقش كاهن برجسته ‏تر بود، به پذيرش حرف او تمايل داشت، و بازگشتن به نقش كاهن را چندان ناخوشايند نمى‏ ديد. از سوى ديگر مغز دومم با عقلانيت خطاناپذير هميشگى ‏اش خطرات بردگى ذهنى را گوشزد مى‏ كرد و مرا از تسليم شدن به سرنوشتى كه در انتظارم بود، باز مى‏ داشت.

مى‏ دانستم كه گريختن از چنگ مولوك‌ها امكان ندارد. آنها ايلوپرست نبودند، در چشم آنها، من نماينده‏ ى يكى از نژادهاى مطيعِ امپراتورى بودم، كه جرمى مرتكب شده، و حالا بايد براى تنبيه به نقطه ‏اى مشخص برده شود. آشكارا آماده بودند هر تلاش مرا براى فرار، با خشونت پاسخ دهند. و مى دانستم كه سرعت پريدن و قدرتم اصلا با آنها قابل مقايسه نيست. براي دستيابي به اطلاعاتي كه در مغزم وجود داشت، نيازي به بقيه­ ي بدنم نداشتند. مي ­توانستند با اولين حركت من بال ها و بازوهايم را بشكنند و بعد ژلاتين را بر سرم بگذارند و به سخناني كه با قدرشناسي مي­ گفتم، گوش دهند.

گروهى از موكلاس ‏ها كه حضور مرا در خارج از معبد ديده بودند، به سنت ايلوپرستان دستان زمخت‏ شان را بالا آوردند و چشمان شان را لرزاندند و درود فرستادند. يك لحظه وسوسه شدم آنها را به جان مولوك‌ها بيندازم. همه­ ي بوميان رگا، به عنوان دشمنان مولوك‌ها سابقه ‏ى درخشانى داشتند. اما مى ‏دانستم كه دو مولوك همراهم به سادگى همه را نابود خواهند كرد و شايد در اين ميان مرا هم از بين ببرند. هنوز مأموريت اصلى‏ ام را انجام نداده بودم. با وجود تمام حرف ‏هاى كومات به دليل نقش مهمى كه در انتشار دين ايلوپرستان داشتم، احساس عذاب وجدان مى‏ كردم. هرگز اجازه نمي­ دادم بار ديگر به يك مبلغ خشونت تبديل شوم. مي ­بايست تمام زيركي و نيرويم را براى رها شدن از اين تنگنا بسيج كنم.

همچنان به راه خود ادامه دادم، چشمان مركبم را با هوشيارى به اطراف دوخته بودم، تا بلكه بتوانم راه گريزى بيابم. وقتى در آستانه‏ ى جنگل، مولوك‌ها بال گشودند و به هوا پريدند، اميدم به يأس تبديل شد. اگر قرار بود مسيرِ معبد تا كارگاه را از طريق هوا طى كنيم، هيچ بختى براى گريز باقى نمى‏ ماند. مولوك‌ها همچنان ارتفاع گرفتند و من هم ناچار شدم همراه‏ شان اوج بگيرم. نگران بودند در جنگل فرار كنم و مى‏ خواستند با عبور از برهوت آسمان، هر نوع حيله ‏اى را خنثا كنند.

كارگاه ژلاتين، ساختمانى بزرگ و دور افتاده در وسط جنگل بود. از راه هوا با معبد فاصله ‏ى زيادى نداشت. در اين ساختمان افراد عالى‏ رتبه‏ ى فرقه بر پياده كردن محموله‏ هاى بسته ‏بندى شده ‏ى انگل كه در كارخانه ‏هاى كابال توليد مى ‏شد، نظارت مى ‏كردند. اين انگل ‏ها را در عمل جراحى سرپايى و ساده‏ اى بر سر كسانى جاسازى مى‏ كردند كه تازه به فرقه ‏ى ما گرويده بودند، يا قرار بود بگروند! مى‏ دانستم كه نسخه ‏هاى جديد انگل، در جمجمه نفوذ مى‏ كند و رشته‏ هايش با مغز گره مى ‏خورد. بنابراين ديگر امكان جدا شدنش از سر وجود ندارد.

همان طور كه در جنگل پيش مى ‏رفتيم، احتمال رهايي به نظرم كمتر و کمتر می‌شد. هرچه فرشِ سرمه ‏اى رنگِ درختان انبوه رگا زیر پایمان بیشتر گسترده می‌شد، اراده‏ ى مغز دومم بيشتر بر ميل به بقا در مغز اولم غلبه مى‏ كرد. نبايد اجازه مي ­دادم بار ديگر به عنوان برده‏ اى در خدمت مقاصد امپراتور درآيم. تصميم گرفتم در آستانه­ ي كارگاه هوادارانم را بر ضد مولوك‌ها بشورانم و اگر لازم شد پايه­ ي چشمان متحركم را از جا بكنم و خودكشي كنم. اميد ضعيفي داشتم كه غامباراك بعد از شنيدن خبر مرگ من، به ياد دستورم براي گسيل پيك ها بيفتد و توپ ها را به كار بيندازد. هرچند احتمال كمي داشت كه سر خود چنين كند.

وقتى از دور ساختمان استوانه ‏اى كارگاه را ديدم، يكى از بازوهايم را به زير شكمم بردم و ضامن شكافنده ‏ى ليزرى ‏ام را با آن فشردم. مولوك‌ها به قدري از خودشان مطمئن بودند كه حتا مرا خلع سلاح هم نكرده بودند. بدم نمي ­آمد قبل از خودكشي زخمي هم به اين مولوك‌هاي مغرور وارد كنم. در حالت عادي انفجار جمجمه­ ي دازيمداها تركش هايي كشنده را به اطراف پرتاب مي ­كرد. اما نمي ­دانستم چنين انفجاري بر بدن زره پوش مولوك‌ها هم كارگر است يا نه.

درست در لحظه ­اي كه بازويم شكافنده را لمس كرد، بويي عجيب به مشامم خورد. مولوك‌ها هم متوجه اين بو شدند، چون در هوا ايستادند و با شاخك ‏ها و چشمان مركب هوشيار آسمان را زير نظر گرفتند.

خيلى زود همهمه ­اي مبهم به بو افزوده شد. بعد، خاستگاه صداها پديدار شد. گله ‏اى از جانوران كوچك و پرنده، از زير پايمان بالا مى ‏آمدند. از دور به ابرى صورتى رنگ شبيه بودند. وقتى اين ابر نزديك‏ تر شد، معلوم شد يك لشكر كامل از فارناژها به سوي مان مي ­آيند.

فارناژها موجوداتي نيمه متمدن بودند كه در درختان بنفش و عظيم جنگل ‏هاى رگا زندگى مى‏ كردند. با وجود اندازه ‏ى كوچك‏شان، جوامع ‏شان بر مبناى سنن سلحشورى و قهرمانى سازمان يافته بود. خداى عجيبى را مي­ پرستيدند كه به درختانِ زيست‏گاه شان شباهت داشت. خارج از قلمرو شهرهاى درختى‏ شان مردمى آرام و صلح ‏جو بودند. حمله‏ ى يك گروه بزرگ از فارناژها به رهگذران، سابقه داشت، اما رايج نبود. گاهى اين موجودات هنگام عبور موجودات پرنده از فراز شهرهاي شان احساس خطر مى ‏كردند و براى دفاع از قلمروشان بسيج مى ‏شدند. سال‏ ها پيش هم درگيرى شديدى بين فاناژها و پادگان مولوك مستقر در رگا رخ داد كه در جريان آن تمام فاناژهاى ساكن يكى از شهرهاى درختى در نبرد با مولوك‌ها قتل عام شدند و در برابر تلفات سنگينى هم بر ايشان وارد كردند. گويا درگيرى بر اثر يك اشتباه شروع شده بود. به اين شكل كه يكى از خودروهاى امپراتورى به دليل نقص فنى با يكى از درختان مقدس فارناژها برخورد كرده بود و بخش‏ هايى از شاخ و برگ آن را به آتش كشيده بود.

دو سرباز مولوك‏ مدتى در رگا خدمت كرده و با خلق و خوي فارناژها آشنا بودند. اين را از آنجا فهميدم كه با هم مشورت كردند و به اين نتيجه رسيدند كه آن لشكر به ما كاري ندارد. چون نزديك ‏ترين شهرشان خيلى از آنجا فاصله داشت. حدس آنها اين بود كه فارناژها براي مبارزه با رقيبان هم­ نژادشان بسيج شده اند و بر حسب تصادف سر راه ما قرار گرفته­ اند.

اما مهاجمانى كه به ما نزديك مى‏ شدند، چنين نظري نداشتند. آنان همچون تور بزرگى در اطراف ما گسترده شدند و محاصره­ مان كردند. تا آن موقع با قبيله ‏اى چنين پرجمعيت از اين موجودات برخورد نكرده بودم. از ديدن هزاران بدن دراز كه با بال ‏هاى پوستى كوچكشان در هوا جا به جا مى‏ شدند، سرگيجه گرفتم. همه‏ شان جمجمه ‏اى بزرگ و سنگين داشتند كه تنها بخش سخت بدن‏ شان بود. تزييناتى شاخى از بالاى پيشانى و بينى‏ شان بيرون زده بود، كه به منقارى خميده ختم مى‏ شد و ظاهرى خشن به چهره‏ شان مى‏ داد. همه ‏شان به علامت جنگ جمجمه‏ هايشان را رنگ كرده بودند و نيزه هاى كوتاهى در دست داشتند كه انتهايش به تبرى دو دم مسلح بود. كيسه ‏هاى زير گلوى همه ‏شان به علامت خشم تيره شده بود.

يكى از آنها كه سرش را با رنگ سبز آراسته بود، با زبان رسمى رايج در رگا گفت: «من نماينده ‏ى شهر مقدس فارناژ، از شما دو بيگانه مى‏ خواهيم كه فورا مرشد و رهبر ما را آزاد كنيد و بدون مقاومت به پايگاه ‏تان برگرديد.»

به سختى بخت بلندم را باور مى‏ كردم. تا جايى كه من مى ‏دانستم، فارناژها هيچ ارتباطى با ايلوپرستان نداشتند و اصولا دستگاه عصبى‏ شان طورى بود كه ژلاتين به آن متصل نمى ‏شد.

مولوكى كه پيش رويم بال مى‏ زد به زبان معيار امپراتورى مى‏ گفت: «مولوك‌ها هرگز تسليم نمى‏ شوند. اين اسير بايد به جايى برده شود، دخالت شما به ضررتان تمام خواهد شد.»

فارناژكه معلوم بود حرف‏ هاى مولوك را نفهميده، از لحن و حالت خشن مولوك محتواي سخنش را حدس زد و در حالى كه جيغ مى­ كشيد، نيزه‏ اش را بالا گرفت. همه از او پيروى كردند و اطراف‏مان از هزاران هلهله‏ ى ناهماهنگ پر شد. مولوك‌ها هم تبرزين‏ هاى بزرگ و سنگين ‏شان را در پنجه فشردند و در هوا به حالت رزمى شناور ماندند.

مى ‏دانستم كه مولوك‌ها، اگر اوضاع را بر خود تنگ ببينند، مرا خواهند كشت. پس از فرصت استفاده كردم و با بيشترين سرعتى كه مى‏ توانستم، به سوى جنگل زير پايم پرواز كردم.

مولوك‌ها كه متوجه گريزم شده بودند، به دنبالم پرواز كردند، اما با حمله‏ ى فارناژها روبرو شدند.

آنچه كه پس از آن رخ داد، بيشتر به گرفتار شدن در گردبادي خونين شبيه بود.

تمام نيرويم را در بال ‏هايم جمع كردم و در حالى كه منحنى‏ هاى خميده ‏اى را مي‌پيمودم، به سوى جنگل فرود آمدم. پشت سرم، دو مولوك مانند غول ‏هايى غران پيش مى ‏آمدند و در مسيرشان بارانى از اجساد فارناژها را بر زمين مى ‏ريختند. فارناژها در برابر جثه‏ ى عظيم آنها بيشتر به نوعى حيوان دست ‏آموز و كوچك شبيه بودند، و با وجود شجاعت­ آشكارشان دسته دسته كشته مى‏ شدند. من كه چشمان متحركم را به سمت عقب برگردانده بودم و حركات مولوك‌ها دنبال مى‏ كردم، موفق شدم از چند شليك اولشان جان سالم به در ببرم. بعد از آن، يكى دو تا از فارناژها به اسلحه‏ ى طلايى مولوك‌ها چسبيدند و آنقدر با نيزه بر دستان‏ شان زخم زدند كه ناچار شدند تفنگ ‏هاى پرتوافكن ‏شان را در هوا رها كنند.

مولوك‌ها، به ظاهر آسيب چندانى از حمله ‏ى فارناژها نمى‏ ديدند، زره خارجى بدن ‏شان آنقدر محكم بود كه نيزه‏ ى مهاجمان تنها شيارها و سوراخ ‏هايى كوچك در آن ايجاد مى ‏كرد. در مقابل، تبرزين ‏هاى بزرگ‏ شان مثل داس مرگ در ميان سپاه فارناژها به حركت در مى‏ آمد و با هر حركت دو سه نفر از آنها را از بين مى‏ برد. همان جا در كمال تأسف متوجه شدم كه شايعه ‏ى بى‏ استخوان بودن بدن اين موجودات ريز اندام حقيقت دارد. چرا كه با هر ضربه ‏ى تبرزين، بدن‏شان مثل خميرى نيمه مايع از هم مى‏ پاشيد و تنها جمجمه رنگ شده‏ شان بود كه شكل خود را حفظ مى ‏كرد و مثل سنگى به زير سقوط مى ‏كرد.

بدن مولوك‌ها، به تدريج از لخته‏ هاى ژله مانند جسد فارناژها، و خون سبزرنگ‏شان پوشيده مى ‏شد. ده ‏ها فارناژ كه در ميان پرهاى بلند بال مولوك‌ها فرو رفته بودند، شاه پرهاي شان را م ي­بريدند. حملاتى هم كه به چشمان مولوك‌ها مى ‏شد، به تدريج اثر خود را نشان مى‏ داد. پس از مدت كوتاهى، يكى از مولوك‌ها كه چشمانش كاملا از بين رفته بود، از مسير خود خارج شد و در جهتى اشتباه پرواز كرد. او همچنان با تبرزينش هوا را مى‏ شكافت و پيش مى ‏رفت. اما كور شده بود و خرطوم زخمي ­اش چندان كارآمد نبود كه بوي مرا در آسمان رديابي كند.

مولوك دوم، همچنان با دلاورى مى ‏جنگيد و پيش مى ‏آمد. هدفش رسيدن به من بود و مى ‏دانستم اگر كمى نزديك ‏تر شود با تبرزينش مرا دو نيم خواهد كرد. براى لحظاتى به نظر مى ‏رسيد كه مولوك در تلاش خود كامياب خواهد شد و مرا پيش از رسيدن به چتر درختان جنگل نابود خواهد كرد. اما در آخرين لحظه‏ ها مولوك با پيكر شكوهمندش به دور خود چرخيد و با بال‏ هايى تكه پاره به زمين سقوط كرد. بي جان مي­ نمود و نيزه ‏هايى بسيار در خرطومش فرو رفته بود.

وقتى بالاخره جنگ پايان يافت، در هوا ايستادم تا از فارناژهاى فداكار تشكر كنم. رهبرى كه سرش سبز رنگ بود، در ابتداى نبرد كشته شده بود. حالا اطرافم را صدها فارناژپركرده بودند كه همه براى پيروزى‏ شان هلهله مى‏ كردند و تمايل زيادى براى شنيدن صحبت‏ هايم نداشتند. وقتى شور پيروزى در نجات دهندگانم كمى تخفيف يافت، از من خواستند تا همراه‏ شان بروم و از دادن هر نوع توضيحى خوددارى كردند. از آنجا كه راه ديگرى وجود نداشت، از خواسته ‏شان پيروى كردم و همگى به سوى جنگل‏ هاى بنفشى كه در افق ديده مى‏ شد، پرواز كرديم.

انتظار داشتم به سوى شهر پر درخت فارناژها پيش برويم، ولى جهت حركت‏ مان تغيير كرد. از كنار سرزمين‌شان گذشتيم و به سوى دشتى مرتفع رفتيم كه در حاشيه‏ ى شمالى جنگل بنفش قرار داشت. وقتى در اين دشت كمى پيش رفتيم، حفره‏ هاى آتشفشانى غول‏ آسايى توجهم را جلب كرد.

فارناژها، مانند ساير نژادهاى بومى رگا، روابط چندان خوبى با مولوك‌ها نداشتند. با آن كه رگا در نقشه ‏هاى رسمى و متون تبليغاتى امپراتورى يكى از دنياهاى مطيع و وابسته به قلمرو مولوك‌ها دانسته مى ‏شد، اما همه مى ‏دانستند كه سطح اين سياره وحشى ‏تر و خطرناك‏تر از آن است كه تاب اطاعت از حاكمانى خودكامه مثل مولوك‌ها را داشته باشد. بعد از جنگ‏ هاى خونينى كه به چيرگى ارتش امپراتورى منتهى شد، رگا يك فرماندار مولوك پيدا كرد، اما اين فرماندار در پايگاه مستحكمى كه در تنها قاره‏ ى جنوبى سياره وجود داشت مستقر شده بود و تا وقتى كه اهالى بومى مزاحمتى براى مولوك‌هاى مقيم آنجا پيش نمى ‏آوردند، كارى به كارشان نداشت.

شرايط طبيعى رگا، از جنگل‏ هاى نفوذناپذيرش گرفته تا كوه ‏هاى مخوف و انباشته از شكارچيان خطرناكش، طورى بود كه براى سرمايه‏گ ذاران بين ‏سياره ‏اى و استعمارگران مولوك لقمه ‏ى چندان مطبوعى تلقى نمى ‏شد. به همين دليل هم بخش عمده‏ ى سطح رگا، همچنان بكر و دست نخورده مانده بود و محيطى بسيار مساعد براى پناه گرفتن شورشيان و دشمنان امپراتورى محسوب مى ‏شد.

مدت ها پيش از مقامات مولوك مقيم رگا شنيده بودم كه بخش عمده ‏ى نژادهاى بومى با شورشيان و ياغيان همكارى مى‏ كنند. آن موقع بود كه براى بار نخست به ارتباط فارناژها و شورشيانِ پناهنده به اين سياره پى بردم.

در آن زمانى كه نقش كاهن اعظم را با صداقت بيشترى ايفا مى‏ كردم، يكى از مهم‏ترين مشكلاتى كه در رگا داشتيم، همين شورشيانِ ناديدنى و افسانه‏ اى بود كه گه گاه از گوشه ‏اى آشكار مى‏ شدند و به پايگاهى از مولوك‌ها يا معبدى از ايلوپرستان حمله مى‏ كردند و بعد باز در جنگل‏ هاى انبوه ناپديد مى ‏شدند.

در آن روزها، بحث زيادى در مورد مركز تجمع شورشيان در جريان بود. عده‏ اى سرزمين چشمه ‏هاى نفت را بهترين پناهگاه مى‏ دانستند، و گروهى ديگر از پايگاهى در زير شهرهاى تونل‏ دارِ موكلاس ‏ها حرف مى ‏زدند. اما هرگز نشنيده بودم كه به اين حفره‏ هاى آتشفشانى اشاره ‏اى كرده باشند.

وقتى همراه فارناژها در كناره ‏ى يكى از اين حفره ‏ها فرود آمدم، گروهى كوچك را ديدم كه به استقبالم آمدند.

در مقابل‏ شان بر چمنزار سرسبزى كه در زير مه سبز، درخشش مبهمى داشت، فرود آمديم. همانطور كه فكر مى‏ كردم، گروهى از شورشيان را در انتظار خود يافتم. با اين همه، از ديدن كسى كه مانند سركرده‏اى مغرور پيشاپيش آنها ايستاده بود، يكه خوردم. با خوشحالى بال‏ هايم را بهم زدم و گفتم: «ويسپات!»

دوست بلندمرتبه ‏ام، كه زره پولك دار و سبكى از جنس فولاد بر تن داشت و جنگ‏ افزارهايى عجيب و غريب را به خود آويخته بود، با ديدنم دمش را به زمين كوبيد و به شوخى با همان لحن عاميانه‏ ى قديمى ‏اش گفت: «خوب، رئيس، چطورى؟»

از وقتى كه جايگاه بلندش را در دفتر مركزى اعتراف كرده بود، ديگر اين عبارت را براى ناميدنم به كار نبرده بود. هر دو با سرخوشى خنديديم، من با ترشح بوهايى شادى ‏آور، و او با منقبض كردن عضلات گردن و فك بالايش.

گفتم: «دوستان شجاع تو كاملا به موقع سر رسيدند. نزديك بود بار ديگر به كاهن اعظم تبديل شوم.»

ويسپات چشمان سرخ و درخشانش را به من دوخت و گفت: «حدس مى ‏زدم همچين بلايى سرت بيارن. خوب، اوضاع چطوره؟»

گفتم: «دو مولوك نگهبانم تقريبا از بين رفتند. يكى‏ شان كشته و ديگرى كور شده. فكر نمى‏ كنم بتواند راه بازگشت به معبد را پيدا كند. ولي به زودى متوجه فرار من خواهند شد.»

پرسيد: «اطلاعات آماده ‏ى ارسال شدن؟»

گفتم: «بله، همه چيز آماده است. فقط پردازش گرانش رگا باقي مانده بود. توپ ها بايد تا حالا آماده­ ي شليك شده باشند. هر سه پيك اطلاعات يكسانى را حمل مى‏ كنند. حتا اگر يكى‏ شان هم به مدار رگا برسد، كار تمام است.»

ويسپات نفس عميقى كشيد و گفت: «هيچ فكر نمى‏ كردم به اين سادگى ­ها موفق بشيم، بايگانى ايلوپرست‏ ها مى‏ تونه تمام شبكه ‏ى جاسوساي امپراتورى رو متلاشى كنه.»

گفتم: «به شرط اين كه پيك‏ ها در مدار قرار بگيرند. تنها كارى كه باقي مانده اين است كه توپ ‏ها شليك شوند. تا وقتى اين كار را سر و سامان ندهيم نمى ‏توانيم موفقيت ‏مان را جشن بگيريم.»

ويسپات گفت: «من با يكى از فضاپيما‏هاى تندروى ارتش جمهورى اومدم اينجا. از همون‏ هايى كه به ظاهر شبيه كشتى‏ هاى قراضه‏ ى بازرگانيه. شايد بتونيم پيك‏ ها رو با فضاپيما‏ به جو برسونيم.»

گفتم: «پيك ‏ها را در توپ ها جاسازى كرده ‏ام. الان شليك توپ ها خيلى راحت‏ تر از دزديدن پيك هاست. تازه، كومات از نقشه ‏اى كه براى پيك‏ ها داشتيم باخبر بود.»

ويسپات با تعجب گفت: «كومات؟ منظورت همان كوماتِ دفتر مركزى است؟»

گفتم: «بله، احتمالا لقب ديگرش را زياد شنيده ‏اى…»

گفت: «بذار حدس بزنم… ناظر، هان؟»

گفتم: «دقيقا. او اين قدرها باهوش هست كه به محض خبردار شدن از فرار من. به دنبال پيك ها بگردد. غامباراك و بقيه­ ي ايلوپرستان هنوز او را مقامي والا مي ­دانند و هرچه بدانند به او خواهند گفت. دير يا زود متوجه مي­ شود كه پيك ها را در توپ ها بارگذاري كرده ­ايم.»

گفت: «اگر يه نسخه از اطلاعات رو داشته باشى، مى‏ تونيم اونو توي فضاپيما‏مون قايم كنيم و با خودمون از اينجا ببريمش.»

گفتم: «نقشه ‏اى كه داشتيم را فراموش كرده ‏اى؟ احتمال به سلامت رسيدن فضاپيما‏ى ما با اين اطلاعات، خيلى كم است. به محض خارج شدن از جو رگا تمام ناوگان امپراتورى ما را دنبال خواهند كرد. تنها راهى كه داريم، فرستادن پيك‏ هاست، درست مطابق نقشه.»

ويسپات كمى فكر كرد و گفت: «ولى آخه چطوري؟»

بال‏ هايم را گشودم و در حالى كه اوج مى‏ گرفتم، گفتم: «اين كار را به من واگذار كن. تنها برگ برنده ‏ى ما آن است كه هنوز از فرار من خبر ندارند.»

 

خوتای

G:\draw\my works\Dazimda\khutay.jpg

 

 

ادامه مطلب: سه ساعت بعد- پنج ساعت پيش از پايان- رگا

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب