دو خط موازى
كاهن بزرگ از حرفهايى كه ققق. 3 مىگفت هيچ خوشش نيامد.
حق هم داشت. آخر صدها سال بود كه داشت نظرياتى برعكس آن را تبليغ مىكرد. در شهر بزرگ و پرعظمت ما ـ كه مايه افتخار نژاد اُستودان بود ـ اغلب مردم از او هوادارى مىكردند و پيرو نظريات او بودند. كاهن هم بر اساس متون كهنى كه در درستىشان شكى نبود، معتقد بود كه روزى برخورد روى خواهد داد. تمام شواهد علمى هم به نفع نظريه برخورد بود. كهكشان بزرگتر و پيچيدهتر از آن بود كه ما استودانهاى سرفراز تنها نژاد متمدن آن باشيم.
من هم مانند والدم براى سالهاى سال پيرو پر و پا قرص كاهن بزرگ بودم. وقتى نوزادى بيش نبودم، سوار بر پشت والدم به همراه صدها همزادم به ميدان بزرگ خطابه شهر مىرفتيم و ساعتها در زير نور گرم خورشيد سبزِ سيارهمان منتظر مىمانديم تا كاهن بزرگ تمركز هميشگىاش را قطع كند و براى ارشاد ما بيرون بيايد.
هميشه هم اين همه انتظار به زحمتش مىارزيد. چون كاهن همواره از موضوعات شگفتانگيز و عجيبى صحبت مىكرد. در مورد اجداد ما استودانها چيزهاى زيادى مىدانست. میگفت روزى جد بزرگ همه استودانها ـ كسى كه نام خودش هم استودان بوده و بعد از آن نامش روى ما مانده- با تختى آتشين از كهكشانِ بيكران بالاى سرمان گذر كرده و به سياره سبز و قشنگمان رسيده بود.
كاهن از روزگارى صحبت مىكرد كه نژادهاى بيشمارى در كهكشان در كنار همديگر به خوبى و خوشى زندگى مىكردند، اما ديو مهيب و سرخى كه بردن نامش ممنوع است، نظم كيهان را به هم زد و تخم دشمنى را در بين نژادهاى گوناگون پراكند. گويا گريز استودان بزرگ ـ والد همه ما ـ هم در پى فتنهانگيزىهاى اين ديو سرخ انجام گرفته باشد.
كاهن معتقد بود كه بالاخره روزى عصر جدايى به پايان خواهد رسيد و بار ديگر موجوداتى از نژادهاى ديگر به سياره زيباى ما خواهند آمد و بار ديگر دوستى و همكارى بين جانداران هوشمند بومىِ هزاران ستاره آسمان مخملگون بالاى سرمان در قالب عصر طلايى هزار سالهاى تكرار خواهد شد.
من بعد از اينكه كمى بيشتر رشد كردم و تيغه پشتى سختم را از دست دادم، دريافتم كه حق با كاهن است. او كهنسالترين و خردمندترين موجود در شهر ما بود، و بىشك مىبايست به حرفهايش اعتماد كرد. بقيهی همزادان من هم در اين زمينه با من همعقيده بودند. يكى از آنها، فقفق. 2 كه بسيار زيبا بود و بدنى به زلالى باران داشت، پيش از اينكه در اثر بلا كشته شود، مهمترين شريك من در اين عقيده اميدبخش بود.
فقفق. 2 كمى از من جوانتر بود. خود من هم نسبت به بقيه همزادانم كم سن و سال بودم و والدم وقتى مرا زاييد به تدريج چروكيده شد و به سرزمين سرخِ زيرين عروج كرد. فقفق. 2 يكى از آخرين فرزندان او بود و به همين دليل هم خيلى عزيز كرده و نازپرورده بود. والدمان هميشه بخشى از سهميه شهدش را به فرزند كوچكش اهدا مىكرد و به همين دليل هم بقيهی همزادها كه از اين محبت محروم بودند چشم ديدنش را نداشتند. با اينهمه از آنجا كه من تفاوت سنى كمى با او داشتم، و به اخلاق مهربانانهاش هم آشنا بودم، هرگز به او حسادت نكردم. فقفق. 2 همانطور كه گفتم خيلى زيبا بود. ته رنگى از رسوبات سبز كف شهر را داشت، و نور زيباى خورشيد به راحتى از لابلاى اندامهاى شفاف بدنش عبور مىكرد.
او جوان ورزشكارى هم بود. مىتوانست به سرعت بدنش را به شكلى حلقوى درآورد و بعد هم با همان سرعت پهن شود. اين كارى بود كه ما استودانها به ندرت قادر به انجامش مىشديم. به دليل همين توانايىاش هم بود كه يكبار در مسابقات ورزشى شهرمان قهرمان شد، اما شانس نياورد و به دليل جوانى نتوانست در ميان جوانانى كه قرار بود در آن سال قربانى شوند پذيرفته شود.
براى سال بعد هم ديگر نتوانست قهرمان شود و شانس قربانى شدن براى هميشه از دست رفت. خوشبختانه والدمان پيش از اين سرخوردگى به قلمرو سرخ زيرين عروج كرده بود، وگرنه خيلى ناراحت مىشد. هيچوقت روزى را كه بلا به فقفق. 2 برخورد كرد از ياد نمىبرم. آن روز انگار كه خودش خبر داشته باشد، با همه برادرانم مهربانتر از معمول بود. با اين كه هميشه از سويش مورد حسادت قرار مىگرفت و زياد روابطشان با هم خوب نبود، بخشى از شهد سهميهاش را به همزاد بزرگترمان عغغ. 9 بخشيد. بعد هم همراه ما به سمت خارج شهر حركت كرد تا دستهجمعى در استخرهاى بزرگ حومه شهر كمى شنا كنيم. در راهِ رفتن بوديم كه ناگهان بلا نازل شد. طبق معمول هيچ نشانه مشخصى نداشت. ناگهان ديديم فقفق. 2 غيب شده است.
بعد جسد له شده و خمير شدهاش از آسمان بر سرمان افتاد و بقاياى ژلاتينى تنش بدنمان را آلوده كرد. اول باورمان نشد، ولى وقتى آخرين درخششهاى اعصاب زرين همزادم را در لابلاى تكهپارههاى سبزرنگ باقى مانده از جسدش ديدم مطمئن شدم كه با بلا برخورد كرده.
خيلى دلم گرفت. چون همه مىدانستند كه استودانهاى كشته شده توسط بلا نمىتوانند راه سرزمين سرخ زيرين را پيدا كنند و بنابراين درخشش معنوى بدنشان جذب نور خورشيد نخواهد شد.
داشتم چى مىگفتم؟
آهان، در مورد اينكه من و همزادم در مورد راستى حرفهاى كاهن بزرگ همعقيده بوديم حرف مىزدم. اين عقيده همچنان پابرجا بود، تا اينكه يكروز دانشمندى به نام ققق. 3 نظريهاى عجيب را به مردم معرفى كرد. در شهر ما، انواع و اقسام استودانها يافت مىشوند، آزادى عقيده در شهر ما كاملا محترم شمرده مىشود، اما با اين وجود طرح كردن چنين ديدگاهى واقعا جسارت مىخواست.
روزى كه قرار بود ققق. 3 نظريهاش را به اطلاع عموم برساند به همراه عده زيادى از دوستانم راه ميدان خطابه را در پيش گرفتيم. كاهن هم آنجا بود و مثل هميشه بر دوش چند نفر از شاگردان جوانش نشسته بود. ققق. 3 استودان برازنده و نيرومندى با بدن تيره و اعصاب درخشان بود. بدنش تقريبا كدر بود و با اين همه نور عصبهايش از لابلاى تيرگى بدن لاستيك مانندش معلوم بود. مشخص بود كه بايد موجود باهوشى باشد.
ققق. 3 نطقش را با شيوه غيرعادى دانشمندان آغاز كرد. طبق روش مرسوم آنها زياد حاشيه نمىرفت و اين مردمى عامى مانند استودانهاى حاضر را كه خيلى مودب و حساسند كمى رنجاند. يادم مىآيد وقتى جوانتر بودم به همراه والدم براى ديدن نمايشهاى آموزشى مربوط به چگونه حرف زدن به كناره مرتفع شهر مىرفتيم.
در اين كناره فقط استودانهايى زندگى مىكردند كه پاهايى چسبناك و بدنى ليز و پهن داشتند. بقيه از آن بالا به پايين غل مىخوردند و بيشتر از چند لحظه امكان حضور در آنجا را نمىيافتند. والد من هم بخشى از سهميه خوراكش را به يكى از آنها داد و در چند لحظهاى كه تا پيش از غل خوردنش وقت داشت پندهاى او را شنيد. وسطهاى پند سوم بود كه ديگر نتوانست تعادلش را حفظ كند و در سرازيرى به پايين غل خورد. من هم كه پشت او سوار بودم همراهش افتادم اما با اين وجود دو پند اولى را كه در حين عمليات آموزشى استودانِ چسبناك ديده بودم هرگز از ياد نبردم. يكى از آنها همين بود كه نبايد بيخودى صريح و بى مقدمه حرف زد. بايد آنقدر حرف را كش داد كه شنونده كاملا براى جذب اطلاعات آماده شود.
هروقت ياد بخش مرتفع كنار شهرمان مىافتم، بدن همزادم فعف.1جلوى نظرم ظاهر مىشود. او تنها فرزند چسبناك والد من بود. به همين دليل هم وقتى بزرگتر شد به كناره مرتفع شهر رفت و توانست خودش را به آنجا بند كند.
بعد توانست از آموزشهاى مداوم كنارهنشينان بهره ببرد و حالا خودش هم يكى از آموزشگران بزرگ شده و همانجا به جويندگان علم و اخلاق درس مىدهد. مىگويند خودش به قدرى با حاشيهروى حرف مىزند كه هيچكس تا به حال يك پند كامل را از او نشنيده است. يك افسانه رواج دارد كه هركس پند كاملى را از او بشنود بدون زحمت وارد جهان سرخ زيرين خواهد شد.
آهان، داشتم مىگفتم كه ققق. 3 نظريهاش را مطرح كرد. خلاصه ديدگاهش اين بود كه ما استودانها، باوجود عظمت و بزرگى نژادمان و با وجود اهميتى كه در كيهان داريم، تنها يكى از هزاران نژاد متمدن موجود هستيم. او مىگفت ممكن است برخوردهاى زيادى بين استودانها و مردم متعلق به نژادهاى ديگر پيش بيايد، اما هيچكدام از دو طرف متوجه هوشمند، و حتى زنده بودن طرف مقابل نشوند.
نظريهی ققق.3 با مخالفت و خشم و هياهوى زيادى روبرو شد. به خصوص كاهن بزرگ خيلى عصبانى شده بود. خوب حق هم داشت. چون همه مىدانستند كه ما استودانها برترين نژاد جهان هستيم. از زمانهاى خيلى دور اين نويد داده شده بود كه روزى برخوردهايى بين نژاد ما و ساير نژادهاى جهان روى خواهد داد.
همهي ما مطمئن بوديم كه در اين برخوردها با موجوداتى ابتدايىتر روبرو خواهيم شد و امكان اين را خواهيم داشت تا تمدن و پيشرفت خود را به آنها هم بياموزانيم. فكر مىكنم بدترين حرفى كه ققق. 3 زد، تفسيرى بود كه براى وقوع پديدههاى طبيعى و آشناى شهرمان داشت. مىگفت ممكن است هرروز در شهر خودمان برخوردهايى با موجودات زنده بيگانه انجام شود، اما ما نتوانيم آن را به عنوان برخورد تفسير كنيم.
كاهن اعظم آنقدر ناراحت شد كه ققق. 3 را براى مدت سه ماه به سرزمين بلاهاى بزرگ تبعيد كرد. همه ما دلمان برايش سوخت، اما حقش بود. سرزمين بلاهاى بزرگ جايى بود كه مرتب بلا نازل مىشد و استودانها در آنجا چپ و راست با بلا برخورد مىكردند. شرط مىبندم ققق. 3 نتواند دوران تبعيدش را تمام كند و همانجا با بلا برخورد كند.
… زنتوم پير به جوان گفت: «اين سياره فرودگاه قشنگى دارد.»
زنتوم جوان هم سر خزنده مانندش را بالا گرفت و پس از برانداز كردن ابرهاى بنفشى كه به صورت حلقههايى افق را پوشانده بود گفت: «آسمانش هم قشنگ است.»
آن دو تازه بر سطح سياره ورجمكرد، پايتخت جمهورى كهكشانى، فرود آمده بودند و در حال عبور از محوطه عمومى كنار فرودگاه بودند. از دور همقد و همسن به نظر مىرسيدند و اصلا معلوم نبود كه پدر و پسر هستند. به رسم نژاد زنتوم وسواسی در به کار گرفتنِ کلمهی «قشنگ» داشتند.
در راه ناگهان پاى زنتوم پير لغزيد. زير لب فحشى داد و ايستاد. پای راستش را بلند کرد و دید مادهی آلى زرد رنگ و بدبويى به زیر چكمه سنگين و پهنش چسبده است. پسرش كه ديد ایستاده، به سوى او برگشت و پرسيد: «چى شده؟»
زنتوم پير با چشمان زردرنگش به ژلهي كبره بسته بر چكمهاش خيره شد و گفت: «اين دیگر چیست؟ اصلا قشنگ نیست!»
پسرش با انگشتانی که شبیه شاخهی درختان بود به زمين اشاره كرد و هردو قطرات فراوانى از ماده آلى زرد رنگ را ديدند كه روى زمين مىغلتيدند و زير نور قرمز خورشيد جابجا مىشدند. زنتوم پير گفت: «اينها چیستند؟»
پسر گفت: «انگار فضله حيوانى باشند، شايد هم پديدهی طبيعى دیگریست. بیا برویم، مهم نيست.»
زنتوم پير غريد: «خیلی هم مهم است. چكمه قشنگم را كثيف كرد. بايد اين تكه از فرودگاه را تميز كنند.»
و هردو به راه خود ادامه دادند.
… راستى، يادم رفت بگويم كه ققق. 3 خيلى زود به سزاى حرفهاى احمقانهاش رسيد و با بلا برخورد كرد.
ادامه مطلب: وروجك
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب