پنجشنبه , آذر 22 1403

دو شب بعد- سي روز پيش از پايان- همستگان

به محقق گفتم: «مطمئن هستيد که همه چيز را به درستي ثبت کرده ­ايد؟»

محقق گفت: «مطمئن باشيد، کاهن بزرگ. تمام اسناد قديمي را زير و رو کرده ­ام. مراسم قرباني دقيقا به همان ترتيبِ هزار سال پيش بازسازي شده.»

به شاخ دراز گفتم: «هرم چطور؟ آماده­ اش کرده ­ايد؟»

بال هاي بزرگ و پهنش را گشود و گفت: «بله سرور من، همه دارند شب و روز براي تزيين معبد کار مي ­کنند. خودِ ارباب بر حكاكي آجرهاي معبد نظارت کرد. مطمئن باشيد همه چيز به خوبي انجام خواهد گرفت.»

در ميان کساني که روبرويم صف کشيده بودند تا گزارش کارهايشان را بدهند، غامباراک سومين نفر بود. از او پرسيدم: «ارهات­ ها چطور هستند؟»

غامباراک چشمان پرشمارش را من دوخت و گفت: «همه سالم هستند. بيشترشان را تا حالا منتقل کرده ­ايم و فقط يک گروه ديگر باقي مانده­. فضاپيما­هاي تجاري کابالِ بزرگ براي اين کار پوشش خوبي فراهم کردند.»

به کابال نگاه کردم که نفر بعد در صف بود. با آن گاژيدهايي که اطرافش مي ­لوليدند و تر و خشکش مي­ کردند، به سلطاني فرتوت و رو به مرگ شبيه بود. گفتم: «کابال، چه خبري داري، کارها درست پيش رفته؟»

گفت: «عالی‌جناب، همه چيز آماده است. تجهيزاتي که براي حمله به بانک ژنوم مورد نظرتان بود رسيده و تا فردا تحويل معبد خواهد شد.»

به ياد گفتگويش با پليس ها افتادم و با تلخي گفتم: «اميدوارم در مدتي که ما نيستيم کار احمقانه ­اي از تو سر نزند.»

دو گوي خيس و سرخِ چشمانش را چرخاند و با رنجش گفت: «کار احمقانه؟»

گفتم: «بله، ديگر نبينم در مورد پرونده­ ي ژلاتين براي افسران اداره امنيت نطق کني!»

گفت: «تقصير او نبود، کاهن! خيلي بيشتر از چيزي که انتظار داشت مي‌دانستند. شما گفته بوديد همه­ ي ردپاهاي پرونده ­ي ژلاتين از رايانه پاک شده، اما آنها در اين مورد مي­ دانستند.»

گفتم: «به هر صورت، ديگر نمي ­خواهم خبري از گفتگويت با پليس ها بشنوم. با توجه به ضربه­ اي که به آنها وارد کرده­ ايم، بعيد نيست باز به سراغت بيايند.»

کابال با تبختر گفت: «خيالتان آسوده باشد. کاري مي­ کند که ديگر از مصاحبه با او پشيمان شوند.»

در چشمان عظيم و گيجش برقي کينه ­جويانه ديده مي­ شد که کمي نگرانم کرد. انگار داشت برنامه­ اي تدوين مي­ کرد تا بابت خوار شدن جلوي افرادم از من انتقام بگيرد. با اين وجود، به روي خودم نياوردم و به سراغ نفر بعدي در صف رفتم: «مالکوس، بگو ببينم. بدن موگاي در چه حال است؟»

مالکوس با صدايي که مثل کشيده شدن رنده ­اي فلزي بر يک ورقه­ ي آهني بود، گفت: «کارها درست پيش مي­ رود، سرور من. بدنش زنده است، برنامه ريزي مجدد مغزش را شروع کرده ­ايم و تا بعد از مراسم پايان مي ­يابد. وقتي برگرديد مي­ توانيم عمليات را شروع کنيم.»

 

 

ادامه مطلب: يک روز قبل- سي و يک روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب