1. یکی از راههای خواندن و فهم فلسفه، آن است که فیلسوفی -معمولا معاصر- را برگزینیم و با خواندن آثارش به پرسشها و دغدغههای اصلیاش پی ببریم و در صورت امکان به پاسخهایی شخصی و درونی برای آن دست یابیم. این روش مرسوم و معمول خواندن فلسفه در میان مردم است؛ یعنی معمولا همهی ما با علاقهمندشدن به نویسندهای و خواندن آثارش به این قلمرو وارد شدهایم و چه بسا نویسندگانی که، همین تمرکز بر نویسندگان خاص و معمولا معاصر را تا مرتبهی تدوین نظریهای شخصی ارتقا داده باشند.
با وجود این انگار این روش به تنهایی به درکی عمیق از مسائل فلسفه منتهی نشود. از سویی میتوان به متون یادشده نگریست و دریافت که برخی از مفاهیم نافهمیده طرح شده و برخی دیگر پیشفرض گرفته شدهاند؛ یعنی اگر به متون فلسفیِ نوشتهشده در یک افق همزمان با نگاهی نقادانه بنگریم، خواهیم دید که پیشداشتهای نویسندگان در مورد بسیاری از مسائل و مفاهیم، سطحی و نادرست است و بسا کلیدواژگان مهم که معنایشان بدون کنکاش و نقد، معلوم و مشخص دانسته شده است. در میان کسانی که در روزگار ما در زمینهی فلسفه قلم میزنند، نویسندگان ایرانی بسیاری داریم که با این بیماریِ بسندهکردن به سخنِ معاصران، مبتلا بودهاند و به ویژه در کتابهای نوشتهشده در دهههای 30 تا 50 خورشیدی، این مرض، هنجاری ناخوشایند محسوب میشود. در میان نویسندگان غربی نیز به چندین نام میتوان اشاره کرد که در حال حاضر که این سطور را مینویسم، «اسلاوی ژیژک» به نظرم از همه برجستهتر مینماید.
ایراد یادشده از اینجا برمیخیزد که فیلسوفان، تنها طرحکننده و پاسخگوی مسائل دوران خود نیستند، بلکه این مسائل را در زمینهای تاریخی و به کمک واژگانی سابقهدار و زبانی بارگرفته از پیشینیان صورتبندی میکنند. فیلسوفان، میراثدار مسائل گذشتگان و خزانهدار پرسشهای فیلسوفان پیشین نیز هستند و قوت و ضعف هر یک را میتوان با درجهی تسلطی که بر این مسائل دارند، محک زد. از این روست که تقریبا همهی فیلسوفان مهم دو سه قرن اخیر در غرب کتابهایی گاه بسیار حجیم به نام تاریخ فلسفه نوشتهاند، چراکه بسیاری از ایشان در کنار طرح مسائل خاص خود، یادآوری پیشینه و سابقهی این مسائل را نیز ضروری تشخیص داده بودند.
2. آنچه که در کتابهای درسی و دانشگاهها در مورد تاریخ فلسفه میخوانیم، کاملا روشن و صریح است. فلسفه شاخهای از اندیشه و دانایی است که در قرن ششم تا چهارم پ.م در یونان پدیدار شد. نخستین مولفانش یونانیان بودند و نخستین متونی هم که در این مورد نوشته شد به زبان یونانی بود. این کتابها به ما میگویند که فلسفه پس از آن نیز تا دیرزمانی یک دانش یونانی باقی ماند تا آنکه در دوران امپراتوری روم، حاشیههایی به زبان لاتین بر آن نوشته شد و با سیطرهی مسیحیت بر اروپا در دایرهی تنگ کلام و حکمت دینی محدود ماند. در قرون میانه بخش مهمی از فلسفهی طردشده از سوی کلیسا به زبان عربی ترجمه شد و بعدتر در عصر نوزایی بار دیگر به لاتین و زبانهای اروپایی ترجمه شد و به این ترتیب، بار دیگر فلسفهی برخاسته از یونانِ اروپایی به زادگاه خویش بازگشت. پس از آن هم دوران زرین فیلسوفان عصر خرد و دوران مدرن است که در بزرگی و تاثیرگذاریشان تردیدی نیست.
این نوع تاریخنگاری بر فلسفه، جدای آنکه آشکارا قومگرایانه و تنگنظرانه است، گویی با پیشفرضهایی استوار و تردیدناپذیر هم مشخص میشود. مثلا معلوم نیست چه چیز ظهور فلسفه در یونانِ عصر هخامنشی را ضروری ساخته است. همچنین انتظار میرود با دیدنِ انحصارِ متون فلسفی به زبان یونانی، انتظار داشته باشیم که خودِ زبان یونانی ویژگی و خاصیتی داشته باشد که آن را برای فلسفیدن، مناسب میسازد و چنین نیست. در نهایت این پرسش پیش میآید که آیا به راستی فلسفه به عنوان شاخهای از اندیشهی بشری، سیری چنین محدود از نظر جغرافیایی و محصور از نظر زبانی را طی کرده است؟ آیا کسانی که این تاریخ خاص از فلسفه را نوشتهاند، آن را تدریس کردهاند و بر مبنایش فلسفههای جدید ساختهاند با پیشفرضهایی نقدناشده و نسنجیده در مورد هویت و تاریخ خویش دست به گریبان نبودهاند؟ آیا برداشتشان از سیر تحول فلسفه یکسویه، ناقص و بنابراین، مبهم و نادرست نیست؟
به گمانم پاسخ به تمام این پرسشها مثبت است.
گمان نمیکنم فلسفه برای نخستین بار در قرن ششم تا چهارم پ.م در زبان یونانی صورتبندی شده باشد، چون در آن تاریخ مردم یونانیزبان هنوز درست نویسا نبودند، دولتی از آن خود نداشتند و از نظر سطح تمدن در مرتبهای بسیار فروپایهتر از فرهنگهای استخواندار دیرینه مانند مصر و میانرودان و ایلام و هند قرار داشتند. زمانی که میگویند فلسفه در یونان آغاز شده است، بزرگترین قدرت سیاسی جهان و مهمترین مرکز تولید معنا و فرهنگ در جهان، ایرانِ هخامنشی بود که اتفاقا بدنهی اصلی مردم یونانیزبان نیز شهروند آن محسوب میشدند. برایم پذیرفتنی نیست که در این شرایط جامعهشناختی، زبان مردمی حاشیهای حامل جریانی به عظمت فلسفه شده باشد. غریب مینماید که مردمی که به تازگی خط و اصول تجارت و حتی اساطیرشان را از فنیقیها وام گرفته و از نظر سیاسی و اقتصادی کاملا تابع پارسها بودند، فلسفه آفریده باشند و این اتفاق در فرهنگهای دیگرِ تابع هخامنشیان نیفتاده باشد. به عبارت دیگر، به دلایل جامعهشناسانه و تاریخی، ظهور فلسفه در یونان قرن ششم تا چهارم پ.م را ناممکن میدانم. دلایل دقیق این عدم امکان را در کتاب «اسطورهی معجزهی یونانی» ذکر کرده و نشان دادهام که یونان در دوران یادشده از نظر اقتصادی، فرهنگی و معمولا سیاسی تابع بیقید و شرط نظم پارسی بوده است. در کتاب «داریوش دادگر» همین قاعده را در مورد دین و هنر یونانیان نیز نشان دادهام. در کتاب «زند گاهان» نشان دادهام که کهنترین و تاثیرگذارترین کتاب فلسفهی جهان باستان، «گاهانِ» زرتشت بوده است و چارچوب نظری این دستگاه فلسفی، کلیدواژگانش، معانیاش و حتا دلایل ظهور چنین مفاهیمی را نشان دادهام.
آنچه که در این مجموعه از کتابها به دنبالش هستم، بازخوانی و روایت تاریخ اندیشهی فلسفی در کلیت و شمول جهانی آن است. برای من، فلسفه که همان خردِ گاهانی است با چهار ویژگی مهم از سایر منشهای فرهنگی بازشناخته میشود:
نخست آنکه خرد یا فلسفه، دستگاهی منظم و سازمانیافته از مفاهیم و کلیدواژگان است که انسجامی مفهومی و منطقی درونی را دارا باشد.
دوم آنکه این دستگاه نظری به اظهار نظر دربارهی کل هستی بپردازد و با مفاهیمی انتزاعی و عام، معانی مورد نظرش را صورتبندی کند.
سوم آنکه فلسفه یا خرد با نوعی وسواس در تعریف کلمات و دقت در کاربردشان شناخته میشود. به عبارت دیگر در اینجا با نظامی دقیق و روشن از مفاهیم روبهرو هستیم که شاید گاهی با استعارهها و رمزپردازیهای شاعرانه یا خیالانگیز درآمیزد، اما در نهایت به اصل دقت وفادار خواهد بود.
چهارم آنکه در این دستگاه نظری، پرسش بیش از پاسخ اهمیت دارد؛ یعنی در هر نقطهای که پاسخ، ظهور پرسشهای جدید را مهار کند و آنچه که در دست داریم راه را بر به دست آوردن چیزهای تازه ببندد، فلسفه پایان یافته است.
من بر مبنای این چهار معیار، یعنی پرسشمداری، دقت، عمومیت و انسجام منطقی، منشهای مربوط به حوزهی فلسفه را از سایر حوزهها تفکیک میکنم. به این ترتیب، منشهای دینی و عرفانی با وجود عمومیت و گاه انسجام منطقی از پرسشمداری گریزان هستند و منشهای علمی و فنی با وجود دقت و پرسشمداری و انسجام، عمومیت ندارند. ناگفته پیداست که هر خوشهای از منشها میتواند با به دست آوردن این چهار متغیر به دایرهی فلسفه ورود کند؛ یعنی مثلا یک اخترشناس مثل بیرونی یا زیستشناسی مثل ارسطو ممکن است با عامکردنِ ادعاهایشان به دستگاهی فلسفی دست یابند.
اگر فلسفه را به این شکل تعریف کنیم و متون بازمانده از جهان باستان را بازخوانی کنیم به روشنی در خواهیم یافت که افسانهی محدودبودن فلسفه به یونان باستان، سراپا نادرست است. فلسفیدن، شیوهای از اندیشیدن و ثبت اندیشه است که هفت قرن پیش از ظهور فلسفه در یونان آغاز شده است؛ در زبانهای پارسی باستان، اوستایی، آرامی و احتمالا عبری سابقهای بیش از یونانی دارد و اگر به کل گسترهی تاریخش بنگریم، به جز چهار قرن اخیر، کانون اصلی تحول و زایشاش ایرانزمین بوده است.
3. چنانکه روشن است، این مجموعهی تاریخ خرد سرِ آن دارد که پیشفرضهایی جاافتاده و تقریبا مقدس در میان فیلسوفان را یکسره مردود بداند و پیشنهادی سراسر متفاوت را به جایش بنشاند. برای آنکه در انجام این کار کامیاب شویم، چند قاعده را باید رعایت کرد و چنین نیز خواهم کرد:
نخست آنکه باید به متونِ اصلی و نه تفسیرهای متاخرش و به ویژه نه تفسیرهای معاصران مراجعه کرد. باید توجه کرد که هر متنی در چه زمانی و در چه شرایطی نوشته شده و تفسیرها و رونوشتهای متاخرتر را با متون اصلی دیرینهتر مخلوط نکرد. به عبارت دیگر، معیار غایی و نهایی ما برای بازسازی سیر تحول اندیشهی فلسفی، متنِ اصلیِ نویسندگان جهان باستان است.
دوم آنکه باید با تحلیلی دقیق و زبانشناسانه نشان داد که منظور از کلیدواژگان اصلیِ به کار گرفته شده در این متون چه بوده و چه دستگاه نظری و کدام پیکرهی مفهومی بر آن چیره بوده است.
سوم آنکه باید چگونگی تکامل پرسشهای فلسفی -و نه پاسخ به آنها را- در مرکز توجه قرار داد. مسیر وامگیری و رواج این پرسشها را باید دنبال کرد و چگونگی شاخهزاییشان در محیطهای فرهنگی گوناگون را بازسازی کرد.
چهارم آنکه باید در مورد هر گزاره و هر مفهوم و هر پیشداشتی نقادانه اندیشید و مشکوکانه برخورد کرد.
با این معیارها، سرِ آن دارم که نشان دهم سیر تحول اندیشهی فلسفی کاملا با آنچه که میپنداشتهایم متفاوت بوده است.
خاستگاهها و دستاوردهایش متفاوت بوده است و برداشتی که ما امروز از بسیاری از مفاهیم داریم، به این همین دلیل، ابتر و ناکارآمد مانده است.
4. اگر با این رویکرد و شیوه به تاریخ تحول اندیشهی فلسفی بنگریم، چند الگوی تاریخی در برابر چشمانمان پدیدار خواهد شد و بسیاری از پیشفرضهای مرسوم در تبارشناسی مفاهیم فلسفهی امروزین دستخوش دگرگونی میشود. نخست آنکه با این دیدگاه، دیگر نمیتوان از تاریخ فلسفهی غرب سخن گفت. آنچه که فلسفهی غرب خوانده میشود، مجموعهای از آرا و نظریات است که تنها در چهار قرن گذشته به معنای واقعی کلمه به جغرافیای غرب و اروپا مهاجرت کرده است. فلسفهی غربی که در نگاه کلاسیک از ادبیات یونانی آغاز میشود و در قرون وسطا در زبان لاتین حمل میشود و در عصر رنسانس با رسمیتیافتنِ زبانهای اروپایی شاخهزایی میکند و شکوفا میگردد، اگر مستقل از جستارهای فلسفی فرهنگهای وابسته به ایرانزمین در نظر گرفته شود، نامفهوم و پراکنده و جسته و گریخته خواهد نمود. تاریخ اندیشهی فلسفی را اگر با دقت و درستی بخوانیم، به شبکهای از اندیشمندان خواهیم رسید که از ابتدای هزارهی اول پیش از میلاد تا به امروز در بستری در هم بافته و مرتبط با هم طرح پرسش میکرده، پاسخهایی را پیشنهاد میکرده و پاسخهای دیگران را مورد نقد قرار میدادهاند. از ابتدای هزارهی نخست پ.م تا قرن پانزدهم میلادی، به مدت 25 قرن ظرف جغرافیایی اصلیِ این تکاپوی فکری قلمرو میانی -یعنی نیمهی باختری اوراسیا و حاشیهی شمالی آفریقا- بوده است. تنها با نگریستن به کل این تصویر و بررسی همهی اندیشمندانی که در این مدت به زبانهای گوناگون مطلب نوشتهاند، امکانِ فهم تاریخ فلسفه به معنای دقیق کلمه را برایمان فراهم خواهد آورد. در این زمینه است که میتوان در مورد سهم هر تمدن، هر زبان و هر فرهنگ در مقایسه با همسایگان و رقیبانش داوری کرد و دستاوردهای هر یک را پاس داشت.
به گمان من تفکر فلسفی، یعنی اندیشیدنِ مستند با تکیه بر آن چهار متغیر یادشده از ایرانزمین آغاز شده و نخستین متنِ در دسترس در این مورد سرودهای گاهان است. این کتاب که جلد نخست از تاریخ خرد در قلمرو میانی محسوب میشود، به طور خاص بر شرح فلسفی گاهان تمرکز یافته است و چارچوب فلسفی موجود در این متن را استخراج و بازسازی میکند.
دوست عزیز؛ شما مختارید فلسفه را چنانکه مایلید تعریف کنید و سایر چیزها را با آن تعریف بسنجید و حکم کنید که آیا آن چیز فلسفه است یا نه ؟ از اینکه فلسفه میتواند نام نام گلی در سیاره ای دور باشد که بگذریم میتوانیم دایرۀ تعریف فلسفه را چنان تنگ بگیریم که صرفا نام فعالیت فکری وارثان کمبریجی مور باشد، یا چنان آن را وسیع در نظر بگیریم که تمامی انحای تفکر ــ یا به تعبیر شما تولید معنا ــ از جمله دین و شعر و … را هم در بر بگیرد ؛ چنانکه شما مایل به آنید. در میان چهار معیار عمومیت، دقت، انسجام منطفی و پرسش مداری، که احتمالا به طور نسبی ــ و نه مطلق ــ در فلسفه و حتی انحای دیگر تفکر دیده میشوند، آنچه تعیین کننده است معیار چهارم یعنی پرسش مداری است ؛ و آنان که مدعی اند فلسفه در یونان نضج گرفته بر آنی که استناد میکنند همین معیار است، آما نه بدین شکل کلی و عام یا خام آن، بلکه طرز خاص طرح پرسش فلسفه ؛ فلسفه هر پرسیدنی نیست ؛ فلسفه پرسش خاص است ؛ پرسش «چیستی» است ؛ چیستی اشیا : « چیزها چه چیستند ؟ » این طرح و طرز پرسش است که بی سابقه است و اگر بتوان گفت ــ که میگویند ــ یونانی است ؛ این بدین معنا نیست که هرگز نمیتوان تک جملاتی یا حتا قطعاتی در آثار بجای مانده از تمدنهای دیگر نشان داد که از چیستی پرسیده اند، بلکه سخن از یک جریان مستمر و پردامنه است.
«ایران هخامنشی» ــ که خود بحث دیگری میطلبد ــ از «مهمترین مرکز تولید معنا و فرهنگ در جهان» بوده اند، اما حاصل این تولید (؟) معنا فلسفه نبوده است و آنان با داشتن منابع دیگر معنا ــ اساسا نیازی به پدیدآوردن و پروردن این طرز خاص معنا نداشته اند.
در باب نسبت یونان و ایران هم باید در مجالی دیگر سخن بگوییم.
منتظر پاسخ شما خواهم بود. موفق باشید.
پاسخ دکتر وکیلی:
درود
دو نکته در نوشتارتان یافتم که نیازمند پاسخ بود. یکی ایرادتان به شاخصهای تعریف قلمرو فلسفه و دیگری خاستگاه یونانی آن.
نخست آنکه بر خلاف نظرتان پرسشمداری به تنهایی شاخص کاملی برای تمیزدادن حوزهی فلسفه از سایر حوزههای فرهنگی نیست، چنانکه نقد ادبی نیز دربارهی متنها پرسش طرح میکند و دانش تجربی نیز دربارهی چیزها و اشیای مادی و ملموس میپرسد. عبارتی که شما بدان اشاره کرده بودید، اگر درست فهمیده باشم «چیزها چیستند؟» بود که نمونهای از پرسشهای حریم علم است و نه فلسفه. به طور خاص پرسشهای مربوط به چیستی که مورد تاکیدتان است، سادهترین لایه از علم تجربی، یعنی سطح توصیفی علم تجربی را مشخص میکند و ارتباطی به فلسفه ندارد. حتا پرسش از چگونگی و چرایی هم تا وقتی که از شمول و انتزاع بهرهمند نباشند، بخشی از دانش تجربی هستند. چنانکه فیزیولوژی علمی دربارهی چگونگی و تکامل علمی دربارهی چرایی است و هیچ کدام هم ربطی به فلسفه ندارند. بنابراین چنین مینماید که از همان ابتدای کار با هم تفاوت دیدگاه داشته باشیم. برای من درست روشن نیست شما منظورتان از فلسفه چیست یا چه شاخصهایی را برای مرزبندی آن در ذهن دارید، اما آنچه که نوشتهاید به شکلی خاص از پرسشمداری منحصر بود که آشکارا نادرست است. پیشنهادم آن است که دربارهی تعریف فلسفه، شاخصهایی را در نظر بگیرید که متونِ مورد توجه جمهور مورخان فلسفه را در بر بگیرد و بدنهی متون مربوط به سایر حوزههای فرهنگ از جمله علم و هنر و ادبیات را طرد کند. در آن حال خواهید توانست بر مبنای آن شاخصها سراغ متون دیگر بروید و محتوای فلسفیشان را استخراج کنید یا اصولا متون فلسفی مغفولمانده را بازیابی کنید. شاخصهای پیشنهادی من این کار را انجام میدهد؛ یعنی مرزبندی سنتی متون فلسفی را بدون آشفتگی با دقتی بیشتر بازسازی میکند.
دومین نکته آن است که پیشفرض گرفتهاید که متون پرسشمدار -به خصوص با تاکید بر چیستی- در یونان باستان وجود داشتهاند و ظهورشان را هم بیسابقه پنداشتهاید. باید به اطلاعتان برسانم که چنین نیست. پرسشها دربارهی چیستی به آن صورتبندیای که فرمودید و مبهم هم بود در تمام تمدنها و در تمام فرهنگها وجود دارد و در تمدن یونانی هم به خصوص در دوران پیشاسقراطیها هیچ صورتبندی منسجمی از پرسشهای مورد نظرتان در دست نداریم. پرسشهای مبتنی بر «چیست» که مورد نظرتان است بسیار دیر در متون یونانی ظاهر میشود و شالودهی علوم تجربی را میسازد. شاید بتوان ارسطو را نخستین نویسندهی جدی یونانی دربارهی این پرسش دانست و آن متون وی هم به همین دلیل بیشتر در حوزهی علم و زیستشناسی ردهبندی میشود تا فلسفه. پرسشهای عمدهی مطرحشده در منابع یونانی بسیار کمشمار هستند و همواره با پاسخهایی از پیش معلوم همراهند. نمونهاش «فضیلت چیست؟» در رسالههای افلاطون است و «شعر/جانور/شهریاری چیست؟» در متون ارسطویی است که برخی از اینها دلالت فلسفی دارد.
چنانکه نوشتم برای فلسفیبودنِ یک متن به نظرم حتما باید چهار شاخص یادشده وجود داشته باشد و بر این مبنا متون فلسفی جدی یونانی از اواخر قرن چهارم پ.م و کمابیش همزمان با افلاطون آغاز میشوند. در این مورد کتابهایی نوشتهام که اگر از تیغ قضاوت متصدیان وزارت ارشاد بگذرد، منتشر خواهد شد و در آن اصل منابع یونانی را یکجا خواهید دید و درستی این گزارهها را درخواهید یافت. اگر بدون پیشفرض و با همین چهار شاخص به سراغ سایر متون باستانی برویم، در خواهیم یافت که بخش مهمی از اوستای کهن، بخشی از منابع کهن بودایی و برخی از بندهای اسطورههای میانرودانی (این آخری به شکل جسته و گریخته) ماهیت فلسفی دارند.
توجه داشته باشید که هنگام ارجاع به متون تمدنهای باستانی باید به خودِ متون مراجعه کرد و به نوشتارهای مفسرانی که در دوران مدرن بنا به پیشداشتهای خویش، یونان را مرکز عالم میپنداشتند، بسنده نکرد. و گرنه چه بسا از شاخص محبوبتان -پرسشگری- غفلت نمایید.
شاد باشید و پرسشگر
جهت اطلاع شما؛ در پیام قبلی دو خطای تایپی هست که چنانچه صلاح دانستید پیش از انتشار تصحیح کنید:
« فلسفه میتواند نام گلی » بجای « فلسفه میتواند نام نام گلی »
« چیزها چیستند ؟ » بجای « چیزها چه چیستند ؟ »
ممنون
قصد من از نوشتن یادداشت قبلی این بود که محل نزاع میان نظر شما و کسانی که یونان را محل نضج گیری فلسفه می دانند مشخص کنم. شما چهار معیار ــ که من آنها را معیاری عمومی فلسفه می دانم ــ برای تمییز فلسفه مطرح می کنید و بر اساس آن توضیح می دهید که پیش از یونانیان فلسفه در تمدنهای دیگری شکل گرفته و عرضه شده است؛ این سخن اجمالاً درست است. اما شما ــ بر مبنای همین معیارهای چهارگانۀ خود، نظر کسانی که یونان را موطن فلسفه می دانند رد می کنید؛ در حالی که ابتدا باید ببینید وقتی آنها از فلسفه سخن می گویند از چه می گویند. وقتی ایشان سخن از یونانی بودن فلسفه به میان می آورند ــ کم و بیش علاوه بر معیارهای شما ــ معیار دیگری هم در نظر دارند و آن نحوۀ خاصّ طرح پرسش فلسفی است که آن را از هر نوع پرسش دیگر ــ از جمله پرسش علمی ــ متمایز می کند. پرسش فلسفی ــ آنگونه که آنان فرض می کنند ــ پرسش بنیانی از هستی اشیا است؛ “چیزها ــ از آن جهت که هستند ــ چیستند؟” و ماهیت این هستی چیست؛ در واقع “هستی چیست؟” نه پرسش از عوارض و خصوصیات اشیا و روابط آنها؛ انگونه که در علم مطرح میشود.
راه دفاع از نظر خودتان در مقابل این نظر آن است که یا با همان معیارهای آنها (معیارهای عام و خاص: 4+1)، نشان دهید که فلسفه پیش از یونان و در جاهای دیگری هم وجود داشته است و یا اینکه معیارهای و اصول و نتایج بحثتان را آنقدر کارآمد سازید و مشکلات نظر فعلی را برجسته کنید که مورد قبول اهل فلسفه (اهل فلسفه احتمالا نه مطابق معیارهای شما ! ) واقع شود و دیگر فلسفه با همین چهار معیار شناخته شود و مبدء تاریخی آن ایران ــ و نه یونان ــ در نظر گرفته شود. تا آن زمان عجالتا من آنچه شما فلسفه می نامید را در زبان خودمان “حکمت” می خوانم.
یک نکتۀ فرعی دیگر هم اینکه آنان که مدعی اند موطن فلسفه یونان است، “فلسفه” را در مثلاً در هرودت جستجو نمی کنند، بلکه نضج گیری فلسفه را با آراء سوفسطائیان و سقراط ـ افلاطون و البته ارسطو می دانند؛ اگرچه ــ همانطور که شما هم موافق خواهید بود ــ هیچ تفکری از هیچ پدید نمی آید؛ لذا آنان برای نشان دادن زمینه ها به هرودت و هزیود و دیگران هم اشاره ای می کنند و به طور جدی تر “جوانه”های فکر فلسفی را نزد “حکما”ی پیش سقراطی همچون تالس و فیثاغورث و دیگران جستجو می کنند. و البته آنان که دید و شناخت وسیع تری دارند این ریشه ها را در مصر و ایران و هند و… هم دنبال کرده و می کنند. اما باید میان جستجوی زمینه های فکری و تاریخی مساله، و شکل گیری و تدوین آن تمایز قائل شد.
پاسخ دکتر وکیلی:
درود
گمان میکنم ابهامی در نوشتههایم بوده و معنایش درست به شما منتقل نشده است.
اجازه بدهید نقاط ناسازگاری را خلاصه مشخص کنم:
چهار شاخص یادشده برای متون فلسفی که پیشنهاد من است در دیدگاه سایر کسانی که برای فلسفه مرزبندی پیشنهاد کردهاند، دیده نمیشود، هر چند مرزبندیهای حاضر نزد ایشان را با دقت بیشتری بازسازی میکند. شاخص مورد نظر شما که پرسشمداری است، به آن شکلی که مورد نظرتان بود مورد توافق مورخان فلسفه نیست. کسی مثل ورنر یگر پرسش از ماهیت فضیلت و آموزاندن آن را مبنای تعریف فلسفه میگیرد و هایدگر پرسش از هستی را و به این ترتیب هر یک دورهای -به ترتیب افلاطونیان و پیشاسقراطیان- را شاخص فلسفهی یونانی در نظر میگیرند. اصولا نگاشتن تاریخ فلسفهی جهان باستان با نوعی آشفتگی دربارهی معیاربندی متن فلسفی و مرزبندی مفهوم فلسفه دست به گریبان است و هر نویسنده معیارهای خاص و معمولا مبهمِ خاص خود را دارد.
بر این مبنا شاخص مورد نظر شما شکلی خاص -و از دید من مبهم- از همان پرسشمداری است و حالتی مثل 4+1 وجود ندارد. پرسشمداری هم مفهومی عام است و هر زنجیرهی استدلال یا گفتمانی که بر محور پرسشهای پیاپی سازمانیافته باشد در این معنا اعتبار دارد. این شاخص، تنها در کنار سه شاخص دیگر است که فلسفه را مرزبندی میکند. مواردی که شما نوشتهاید یا پرسشی ویژه است که در تمام فیلسوفان دیده نمیشود و یا مبهم است و حریم طرح پرسش و پاسخگوییاش درست روشن نیست
اهل فلسفه از دید من کسانی هستند که یا دستگاه نظری معتبر و مهمی در فلسفه پیشنهاد کردهاند و یا کتابهای مرجع دانشگاهی در این مورد را نوشتهاند. طبیعی است که من هم مانند هر کسی وقتی از اهل فلسفه سخن میگویم با معیارهای خویش که اینجا نقل شد ایشان را از دیگران تفکیک میکنم.
بحثی که داشتیم دربارهی کسانی بود که مثل ارسطو و افلاطون فیلسوف محسوب میشوند و نه هرودوت یا کسنوفان. بدیهی است که من هم برای جستجوی متن فلسفی سراغ تراژدینویسان یا شاعران نمیروم. مگر آنکه ضرورتی متنی خاص را ایجاب کند.
کلیت بحثی که مورد نظرتان است و مقدمهاش را در تارنمایم خواندید در سه جلد کتاب تاریخ فلسفهی جهان باستان نوشته شده و در حال حاضر در وزارت ارشاد در انتظار دریافت مجوز است. اگر تیغ بیخردی به کار نیفتد و کتابها بیمشکل چاپ شود، مروری کامل بر اصل متن اندیشمندان و فیلسوفان یونانی متقدم را در آن خواهید یافت. چشم به راهم که چنین شود و آنگاه از اظهارنظرهای دقیقترتان دربارهی خود متن بهرهمند شوم.
شاد و پیروز باشید
« بر مبنای این چهار معیار، یعنی پرسشمداری ، دقت ، عمومیت و انسجام منطقی ؛ منشهای مربوط به حوزهی فلسفه را از سایر حوزهها تفکیک میکنم . به این ترتیب ، منشهای دینی و عرفانی با وجود عمومیت و گاه انسجام منطقی از پرسشمداری گریزان هستند و منشهای علمی و فنی با وجود دقت و پرسشمداری و انسجام ، عمومیت ندارند . »
پایه گذاران و اندیشمندان نوآور اما « دین دار » را به شرط گشودگی فکری و پرسش شنوی ، مصداق فیلسوف به شمار نمی آورید ؟
در هر شاخه ای از شناخت ـ از جمله دانش تجربی و جزئی پژوه ـ ، فهم و پذیرش دستاورد تاکنونی ، تبعیت از میراث رهبران و ایستادگی در برابر اندیشه های نو مصداق داشته است حتا نزد کسانی که به نسبی بودن شناخت معترف بودند و بر آن تأکید می کردند . بر این اساس برون گذاشتن دین ـ دست کم در سرچشمه ی آن ، که متضمن نقد باورهای جاری و نوجویی بوده است ، ـ به گمانم از محتوای پاسخ دین داران به پرسش های عام و همه گیر مایه می گیرد تا از نداشتن یکی از چهار صفت الزامی فلسفه در تعریف شما . نتیجه ی این کار هم ایجاد یک گسست در سیر اندیشه ی بشر است ، امری که از دیدگاه دین دارانی که باورهای خود را یکسره فراانسانی می انگارند ، درست باشد اما از منظر پژوهنده ی پیشینه و تاریخ اندیشه ممکن است در خور بازاندیشی باشد .
پاسخ دکتر وکیلی:
دینداران یا بیدینان از نظر چهار شاخص یادشده موقعیتی یکسان دارند؛ همانطور که مثلا هنرمندان و بیهنران یا اخلاقمداران و بیاخلاقان ردههای متفاوتی را پدید نمیآورند. هر کس که بر مبنای این چهار شاخص، متن و اندیشهای تولید کند و هر متنی که با این چهار متغیر مشخص شود، فلسفی است. خواه مضمونش دینی باشد یا نباشد، یا مدافع اخلاق باشد یا مخالف آن، یا مضمونی زیباییشناسانه داشته باشد یا نداشته باشد. به نظرم قلمروبندی دین در برابر غیر دین شاخصهایی دیگر را میطلبد -مثل محوریت مفهوم تقدس، اهمیت رستگاری انسانی و حضور نظامی متافیزیکی- که با شاخصهای مربوط به فلسفه ارتباطی ندارد و اقلیم دیگری از منشها را تعیین میکند، اما در منظری تاریخی، همین تاکید نظامهای دینی بر محوریت تقدس و پشتوانهی متافیزیکی، معمولا شاخص پرسشمداری را از مدار خارج کرده و به این ترتیب تولید متون فلسفی را در زمینهی ادیان مهار کرده و محدود ساخته است.
درود
از آنجا که به فلسفه باستانی علاقه مندم مطلبی را که به ذهنم رسیده بیان می کنم:
1- گمان می کنم ما باید بپذیریم که “فلسفه” همانگونه که از لفظ آن هم بر می آید موطنش یونان است. اما این به منزله نفی اندیشه در دیگر نقاط جهان نیست؛ همانگونه که گمان می کنم کسی که اندکی با تاریخ ملل جهان آشنا باشد چنین ادعایی نخواهد کرد. نمونه بارز این موضوع، کتاب تاریخ فلسفه یونان از گاتری است که در هر موردی که توانسته نقش سرزمین ها و فرهنگ های دیگر از جمله ایران را بررسی کرده است. در این مسیر بنده حتی بی گمانم که ثنویت در اندیشه فلاسفه پیشاسقراطی تا حتی خود افلاطون و پس از آن وامی است از اندیشۀ شرقی و بهویژه از نوع ایرانی آن. نمونۀ بارز اندیشهورزی در شرق، دین است نه به سبب دینبودنش که به سبب دستگاه جهانبینیای که ارائه می دهد و تعریفی که از پیدایش جهان ارائه میدهد (همان چیزی که نخستین پرسش نخستین متفکران یونانی را شامل می شود) و این شیوه میان فیثاغوریان (که نحله ای است مذهبی) نیز دنبال می شود و حتی در برابر اندیشه مخالف دست به ترور می زنند. اما نکتهای که باید در نظر گرفت موضوع و روشها و هدف های جستوجو است. آیا میتوان ادعا کرد که فلسفه، حکمت، دین، عرفان، اسطوره و جادو همه از مجراهای یکسانی برای شناخت بهره میگیرند و اهداف یکسانی دارند؟ گمان میکنم نه.
2- همانگونه که رضا نیز گفتند فلسفه از ماهیت می پرسد و این پرسش در آغاز راه فلسفه با جهان شناسی (cosmology) و طبیعت آمیخته است و پرسش از ماهیت نیز در آغاز اختصاصاً پرسش از ماهیت وجود و هستی است و اندیشه دربارۀ نقطه واحدی که بتوان اشیای کثیر جهان را به آن نقطه آغاز وصل کرد. اما پرسش از ماهیت در دورۀ جریان سوفسیستی (آموزشگری) به پرسش از ماهیت تمدن ها ، قوانین ، اخلاق و سیاست تبدیل می شود که هنوز هم پرسش های اساسی فلسفه های مضاف است.
3- در مرحلهای از تاریخ فلسفه راه فلسفه و علم تجربی و ریاضی جدا می شود و این جدایی هیچ گاه به طور کامل صورت نمی گیرد اما نمی توان گفت که با سقراط یا افلاطون یا ارسطو این جدایی آغاز می شود چرا که اینگونه باید پیشینیان آنان را نادیده بگیریم.
درواقع از همان آغاز تاریخ فلسفه به روایت غربی آن، که با طالس آغاز می شود، ما به طور واضح عبور از صورت به نفس اشیا را می بینیم و این مسئله در اندیشه هراکلیتوس به اوج می رسد تا آنجا که پارمنیدس ادراک حسی را نیز نفی میکند و در شعر معروفش آن را راه ظن و گمان میخواند.
4- در مورد نویسا بودن مردم یونانی یک شاهدمثال خوبی که به ذهنم می رسد در اثنای رسالۀ آپولوژی است که سقراط می گوید: “آیا مرا به اتهام سخنان آناکساگوراس متهم می کنید؟ همان که کتاب هایش در تئاتر (یا میدان) شهر فروخته میشود؟ (نقل به مضمون)”
در پایان: فلسفه در معنای یونانی آن چیزی است که ابتکار عمل آن در دست یونانیان باستان است. اما هیچ کس نمی تواند منکر تاثیر اندیشه های دیگر در اندیشه های آنان شود. چرا که بی شک این اندیشه از هیچ و ناگهانی به وجود نیامده است.
سپاس از توجه شما و به امید چاپ کتابتان
البته من هم با نظر شما درباره 4شاخص کاملا موافقم!