به جای دیباچه:
تضمین سوم: مهر
آذر ۱۳۹۲
من در آن روز دل از دست سراسر دادم که به هنگامهی آشوب قدم بنهادم
کوسِ طغیان زدم و قیدِ دغل بگشادم جنگ، فنیست که من در هنرش استادم
«فاش میگویم و از گفتهی خود دلشادم
بندهی مهرم و از هردو جهان آزادم»
ایزدی وسوسهگر بود و دروغ بغِ باغ حکمتِ ننگ که از واهمه افروخت چراغ
آدمیت گُهرم بود نه تیمار و فراغ حرمت میوهی عقل است و همه شورِ سراغ
«طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم»
خارج از طرزِ خِرد هیچ نشایست ستود باغ جنت اگر این میوه در آن نیست چه سود؟
حلقهی زلف بتان، بتشکن از عقل گشود آنچه کم شد ز اطاعت به حکایت افزود
«من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم»
ماهیان سوخته در شوق دروغِ تب حوض شاد از خلعت فواره و از منصبِ حوض
وهمِ آزادی دریاست خطِ مکتب حوض ظلمتی تنگ کمین کرده به قعر شبِ حوض
«سایهی طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم»
بندگان مغز رها کرده و جویند ز پوست چشم، آن محفل رخسار، چرا خیره به موست؟
آنچه در خویش نهان مانده، همانست که اوست مهر بود آن هنری کز گُهرش مرد نکوست
«نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم»
این همه خال و خط نغز که بر آینه ساخت؟ آتشِ مهر چنین آرشی از شور گداخت
دست تقدیر اگرچند بسی پرده نواخت جبر تا قاعده افتاد همه قافیه باخت
«کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟»
دل کجا بود و کجا هیبت دیوانهی عشق؟ مهرِ فرخنده شده مسخ به غمخانهی عشق
مهرِ شادان شد و بر جاش شد افسانهی عشق مرغ غافل به قفس چید سپس دانهی عشق
«تا شدم حلقه به گوشِ در میخانهی عشق
هر دم آمد غمی از نو به مبارکبادم»
رامش بندگی باغ نه نیکو، نه رواست دوش درگوش، بغ این گفته و جز این بیجاست:
جوشش قلب ز آیینهی «دیدن» برپاست پس دگر عار از این فن فرهمند چراست؟
«میخورد خون دلم مردمک دیده، سزاست
که چرا دل به جگرگوشهی مردم دادم؟»
عشق، آبستنِ آز است و خروشیدن رشک طاعت دیو مکن، مویه نما طرد و سرشک
هستی پیر شد آلوده و میجست پزشک درد صَفراست، که رنجش ببُرید آب زرشک
«پاک کن چهرهی حافظ به سر زلف. ز اشک…
ورنه این سیلِ دمادم بکَند بنیادم»
سرخ شد همچو افق باخترِ زلف ز اشک از حنایی که ز خون ساخت ترِ زلف ز اشک
قصه کوته کن و بنگر اثر زلف ز اشک فاش، شروین، نکنی راز فرِّ زلف ز اشک
«پاک کن چهرهی حافظ به سر زلف ز اشک،
ورنه این سیل، دمادم بکَند بنیادم»
ادامه مطلب: پیشدرآمد
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب