پیادهسازی متن: خانم آرزو زارعدار
همانطور که میدانید اخیراً آلن دلون در فستیوال کن به عنوان پیشکسوت موفق به دریافت جایزه شد و این موضوع مورد اعتراض قرارگرفت. به خصوص مورد اعتراض گروههای فمنیست بود که ادعا داشتند در بازیهایش با نقشهای دختر طوری رفتار میکند که گویی اشیای جنسی هستند. البته این گفته به نظرم نامربوط است و دلیل اصلی مخالفتها این بود که آلن دلون در مصاحبههایش خیلی رک است و شخصیتی کمابیش شبیه به ابراهیم گلستان خودمان را دارد. بدین معنی که یکباره مواردی که نباید بگوید را بیان میکند. این حرفهای نگو هم به برخی از جریانهای فرهنگی هالیوود مربوط میشود و هم به جریانهای مشهور به فمنیسم. با این گفتههایش است که دشمن تراشی کرده و داد قال هم بر سر همین بوده. اگر نظر مرا بخواهید، به نظرم این حملههای منصفانه و درست نیست و اگر مصاحبههایش را دنبال کرده باشید درمییابید که حق با آلن دلون است. به همین دلیل نقد فیلم عقرب را انتخاب کردیم تا یادی هم از این فیلم نوستالژیک شود. با توجه به اینکه آلن دلون در ایران نیز هنرپیشهی بسیار محبوبی است و این دلیل عقربزدگی امروز ما بود!
امروز قصد دارم از زاویهای سیستمی دو لایه دربارهی این فیلم را وارسی کنم. نگرشم هم چهارچوبی است نظری و مبتنی بر نظریهی سیستمهای پیچیده که در واقع نگاهی روانشناختی- جامعه شناختی به «من» و ارتباطش با نهاد اجتماعی، با نگاهی میان رشتهای. اجازه بدهید اول از زاویهی جامعهشناختی به موضوع نگاه کنیم و سپس وارد لایههای روانی بحث شویم.
لایهی جامعهشناختی
زمان ساخته شدن فیلم «عقرب» بسیار جای توجه دارد. فیلم اواخر دههی شصت میلادی یا اواخر دههی چهل شمسی ساخته شده، که دقیقاً همزمان است با ظهور جریان پادفرهنگی که بعدها جریان New Age در هنر و جریانهای سیاسی مهمی مانند شورش سال ۱۹۶۸ پاریس را پدید آورد. ضمن آن که شورشی مشابه چند ماه پیش از پاریس در آلمان و چک هم رخ داده بود. اصولا یکی از اتفاقهای مهمی که در فیلم نیز به آن اشاره شده، بهار پراگ است که رویدادی همزمان با ساخت فیلم بوده است.
به عبارت دیگر در هر دو اردو یعنی اردوی چپ که شوروی است و اردوی راست که لیبرال دموکراسی است، جریانهای شورشیای را میبینیم که طرفدار هیچ کدام از این دو جبهه نیست. این دوران همچنین نقطهی اوج جنگ سرد است. یعنی زمانی که این دو جبههی ایدئولوژیک نزدیک بود جنگی کامل را شروع کنند. ماجرای خلیج خوکها و بحران موشکی کوبا مربوط به همین دوران است و این عصری است که دنیا دارد به سمت جنگ جهانی سوم میرود. در بافتی اجتماعی که بدنهی مردم -هم در اردوی چپ و هم در اردوی راست- از دولتهای خود ناراضی هستند و شورش میکنند.
حال و هوای فیلم را باید در این بافت فهمید. از این زاویه عقرب بسیار شالودهشکنانه است و چند نکته را در مورد مدارهای قدرت به ما گوشزد میکند، که بسیار غیر عادیست. برای مثال میگوید جاسوسهای CIA و KGB در باطن و پشت صحنه با هم دوست هستند و روابط صمیمانهی طولانی مدت دارند، یا حقایقی در مورد بیاخلاقی سازمانهایی افشا میکند که دربارهی اخلاق شعار میدهند و خود را مدافع آن میدانند.
باید توجه داشت که صحبتمان به دوران مک کارتی باز میگردد. در دههی شصت میلادی در امریکا دو جریان مهم داریم که این شورشهای پادفرهنگ تا حدودی مقاومت در برابر اینهاست. یکی جریان پلیسی شدن جامعهی امریکاست که ادگار هوور پشت آن است و منجر به تاسیسFBI میشود. در واقع محکم شدن جای پای FBI مربوط به همین دوران است. تاسیس این سازمان امنیتی مربوط به دههی پنجاه میلادی است و در دههی شصت میلادی تثبیت میشود. اتفاقاتی مانند ترور مارتین لوتر کینگ و جریان مدنی امریکا و سرکوب شدناش نیز مربوط به همین دوران است.
جریان دیگر شکلگیری CIA است. تصویری که امروزه ازCIA در ذهن ما نقش بسته، تصویری حادثهای است، تیپ فیلمهای جیمز باند . خود جیمز باند هم مربوط به همین دهه است. چون یان فلمینگ هم در همین حدود داستانهایش را مینویسد. این موجی است که مربوط به جنگ سرد میباشد. جالب اینجاست که شورویها هم جریانی مشابه داشتند. شورویها هم سینمای جاسوسی خودشان را دارند. نکتهی اصلی این است که درگیری جدی میان جناح چپ و راست در آن دوران منجر به تشکیل سازمانهایی شد که امروزه به روشنی میدانیم سازمانهای بسیار کثیفی هستند. سازمان FBI که میدانیم شانتاژ انجام میداده، در زندگی خصوصی شهروندان جاسوسی میکرده، مرتکب جنایت میشده و سازمان CIA هم که در همین سالها افتخارش به این بوده که دکتر مصدق را در ایران سرنگون کرده است.
این سازمانهای امنیتی داخلی و خارجی به معنی دقیق کلمه جرایمی مدنی هم مرتکب میشدهاند. دههای که راجع به آن صحبت میکنیم، اوج پروندهی مشهور MK- ULTRA است که چند هزار نفر درگیر آن شدند پروژهای است که ماهیت آن دقیق مشخص نیست، اما با آزمایشهای روانشناختی و دارویی روی شهروندان از همه جا بیخبر همراه بوده، و هدفش کنترل ذهن شهروندان و شستشوی مغزی مخالفان سیاسی بوده است. روسها هم برنامههای مشابهی با خشونت بیشتر برای کنترل ذهن شهروندانشان اجرا میکردند. هردو اردوگاه هم موفق نشدند و نتیجهاش فقط این شد که شمار زیادی انسان معیوب و بیمار و دیوانه شدند و خودکشی کردند، که در موردش فیلمهای زیادی هم ساخته شده.
جالب است بدانید که سال ۱۳۵۶ یعنی ۱۹۷۷ میلادی، رئیس جدید CIA از قانون آزادسازی اسناد تبعیت کرد و در نتیجه بیست هزار سند مربوط به پروندهی امکی-اولترا آزاد شد. آن وقت تازه معلوم شد که رئیس پیشین سیا دستور داده بود همهی اسناد مربوط به این ماجرا نابود شود. فقط هفت جعبه به طور تصادفی جایی باقی ماند که کل اطلاعاتی که امروزه در مورد MK-ULTRA داریم از همانجا آمده است. اسنادی که مثلا فیلم کاندیدای منچوری را هم از رویش ساختهاند.
بنابراین فیلم عقرب در دورانی ساخته شده که سیاست نه تنها به خاطر جنگ سرد تنشآفرین است، که کثیف هم هست و آلودگیهایش دارد کم کم مشخص میشود. از این نظر این فیلم، اهمیت خاصی دارد زیرا بخشی از آلودگی پشت صحنهی مدارهای قدرت را خیلی روشن نمایش میدهد و طرفدار هیچ کدام از این دو جناح نیست. مثلا در بخشی از فیلم میبینیم که کراس خواهان پناهندگی به روسیه است و رفیق روسش به وی میگوید که اگر به روسیه بروی، قرار است تو را به CIA تحویل دهند. بنابراین سازشی پشت پرده میان آنها وجود دارد. در CIA همه علاقهمند هستند که کراس زودتر به مسکو برود زیرا فکر میکنند اینگونه خنثی میشود. میگویند دعا کنید کراس به مسکو برود زیرا اگر برگردد بسیار خطرناک است، چرا که دیگر در کنترل کسی نیست. مشابه این داستان را در آن دوران دیدهایم. میدانیم که این سازمانها تبادلاتی با یکدیگر داشتهاند و ساختارهایشان نیز بسیار مشابه یکدیگر بوده است.
والرشتاین جامعهشناسی سیستمی ولی چپ و نئومارکسیست است که مجموعه مقالاتی دارد که در اواخر دورهی جنگ سرد نوشته شده است. کتاب به فارسی با نام عجیب «ژئوکالچر و ژئوپولیتیک» ترجمه شده که گذشته از عنوانش، ترجمهی خوبی است. والرشتاین در مقدمهی آن مورد جالبی را بیان میکند و میگوید در سال ۱۹۶۸- یعنی همان سالی که فیلم عقرب ساخته شد و بهار پراگ رخ داد- مشخص شد هژمونی حاکم بر اردوگاه شرق و غرب یکی است. وی چون خودش نئومارکسیست است اعتقاد دارد لنینیسم هم نوعی لیبرالیسم است که البته به نظر من حرف نادرستی است و مبانی اینها تفاوتهای جدی با هم دارند. وی همچنین معتقد است که هر دو به یک اندازه ضدانسانی هستند، که باز به نظرم چنین نیست و اردوگاه کمونیستی (یعنی دو کانون شوروی به علاوهي مائو) جنایات بیشتر و گستردهتری را مرتکب شدند. و البته ناگفته نماند که طرف مقابل یعنی اردوگاه لیبرال دموکرات هم کم جنایت نکرد، هرچند به گرد پای رقیب سوسیالیستاش هم نرسید!
والراشتاین میگوید که این دو جناح چپ و راست-شرق و غرب- طبق عهد نامهی یالتا به یک قول و قراری رسیده بودند و آن این بود که در حوزهی نفوذ یکدیگر دخالت نکنند. پس از جنگ جهانی دوم جهان را میان خودشان تقسیم کردند و قرار شد هرکدام در حوزهی خودشان حکمرانی کنند. نکتهی اصلی اینست که کارکرد اصلی سیستمهای امنیتی آنان اصولاً حفظ وضع موجود بود و نه نابود کردن طرف مقابل و به همین خاطر روابطی مشابه آنچه در فیلم میبینید با یکدیگر داشتند.
سبک فیلم عقرب امروز به نظر ما عادی و تکراری میرسد. چون فیلمهایی نظیر جیمزباند و ماموریت غیرممکن -که شبیه به سریال شده- مدام ساخته و پخش میشوند. اما در دورانی که این فیلم ساخته شد، این سبک به نسبت نوپا بود و به لحاظ پیام سیاسی هم غیرعادی مینمود. البته فکر میکنم دوبلهی فیلم در صحنهی آخر، هنگام مرگ کراس، با نسخهی انگلیسی آن متفاوت باشد. شبیه به دوبلهی فیلمهای جان وین که وسطش آهنگی از عهدیه را هم وارد میکردند.
در این بافت بحث شخصیت ها مطرح است. در فیلم مدام میبینیم که عقرب مایل است در CIA استخدام شود و به بیروت و خاورمیانه برود. علت این است که اولین عملیات برونمرزی موفق CIA برکناری مصدق بود. البته جای بحث است که چقدر این عملیات موفق بوده و چقدر مربوط به CIA بوده است. کرمیت روزولت که نوهی تئودور روزولت رئیس جمهور سابق امریکا بود، کتاب مشهوری در مورد سرنگونی مصدق دارد که به فارسی نیز ترجمه شده است. البته آدم دروغگویی بوده و شخصیتی خودبزرگبین داشته، همانطور که پدر و پدربزرگش نیز کمابیش تیپ مشابهی داشتند. تئودور روزولت به خاطر حیوانات خانگی عجیبش مشهور است که کاخ سفید را شبیه به باغوحش کرده بود. انسان جالب و اثرگذاری بود که در عین دفاع از حقوق مردم و دموکراسی، اصرار داشت بومیان سرخپوست آمریکایی را هم کشتار کند.
ماجرای مصدق که مربوط به سال ۱۹۵۳ است، یعنی حدود بیست سال قبل از ساخت این فیلم، سازمان CIA تازه بعد از آن است که به عنوان نهادی موفق و معتبر مطرح میشود و شروع به مداخله در پاناما و کوبا و جاهای دیگر میکند. این مجوز و مشروعیت را هم از مصدق و کودتای ۲۸ امرداد گرفته است. چون ادعا میکند همانطور که در ایران موفق بود، جاهای دیگر هم خواهد بود. به همین خاطر پایگاههای CIA در خاورمیانه بسیار مطرح بودند، چون تازه سیستمهای امنیتی آمریکا داشت در قلمرو ایران زمین جایگزین انگلستان میشد و ایران را در جنگ سرد به عنوان مهرهی غرب تثبیت میکرد.
پیش از آن ایران واحد نسبتاً مستقلی بود و تا حدودی هم زیر نفوذ شوروی قرار داشت. پس از آن شاهد چرخشی به سمت امریکا هستیم. اشاراتی که در فیلم در مورد علاقهی رفتن عقرب به بیروت و خاورمیانه میبینیم مربوط به این است که این مکان در آن دوران، به عنوان نقطهای که کارمندان CIA درخشان عمل میکنند، واقعاً مطرح بوده است. حالا بماند که شواهد تاریخی حاکی از آن است که عملکردشان آنقدرها هم درخشان نبوده و کمی اغراق در آن وجود دارد.
لایهی روانشناختی
موضوع فیلم دعوایی است بر سر آنکه شخصیت عقرب با بازی آلن دلون میخواهد جانشین شخصیت کراس با بازی برت لنکستر شود. با اینکه کراس موقعیت چندان خوبی هم ندارد، عقرب مدام تلاش میکند که صاحب جایگاه او شود. کراس هم در آخر فیلم به عقرب میگوید که جایگاه خوبی ندارد و در نهایت تو را هم میکشند و مانند من بدبخت میشوی اما عقرب توجه نمیکند.
کارگردان به نظرم بازی هوشمندانهای با اسم شخصیتها انجام داده است. لقب آلن دلون، عقرب است؛ عقرب حیوانی است که خود را نیش میزند. البته به عنوان یک جانورشناس این موضوع را فاش میکنم که در واقع خودش را نیش نمیزند و این افسانهای بیش نیست!
اما به هر صورت عقرب به عنوان موجودی شناخته میشود که زهرآگین است و جنبهی اساطیری دارد و خودش را نیش میزند و آلن دلون هم در واقع همین کار را انجام میدهد. استادش را میکشد و به حرف وی گوش نمیکند و خودش را هم به کشتن میدهد. موارد جالبی وجود دارد که لابد در ناخودآگاه کارگردان بوده است مانند اینکه اسم آلن دلون، ژان است. اسم ژان، همان یوحنا است. یوحنا حواری و مرید محبوب مسیح است (حتی جدیداً پژوهشگران راجع به آنان شایعهسازیهایی هم کردهاند!) که درست شبیه آلن دلون زیباروی بوده است. وی صادق است اما در انجیل اشارهای است به زمانی که یهودا خیانت میکند. در این نقطه شباهتی میان عقرب و یوحنا دیده میشود. درمورد خیانت یوحنا حرف و حدیثهایی وجود دارد. در نوشته های کازانتزاکیس مثلاً مسیح باز مصلوب اش اشاراتی به این ماجرا دارد.
در فیلم، یک یوحنا داریم. پس باید یک مسیح هم داشته باشیم، و داریم! چون کراس به معنی صلیب است و تنها کسی که در این فیلم اخلاقی رفتار میکند، خود کراس است. او در عین حال خائن هم هست، به همان شکلی که عیسی مسیح از دید رومیانی که اعدامش کردند، شورشی و یاغی قلمداد میشد. در فیلم میبینیم که خیانتش ایراد چندانی هم ندارد و توجیهپذیر است. زیرا این دو گروهی که او بینشان گیر افتاده آن جنبهی اخلاقی که ادعا میکنند را ندارند. در اول فیلم یکیشان از طرف سیا میگوید ما نمایندهی اخلاقی هستیم و هرکس خیانت کند، انسان پسفطرتی است. اما همه پستفطرتیهایی از خود نشان میدهند و تنها کسی اهالی سیا که از ابتدا تا انتها کاملاً اخلاقی رفتار میکند، کراس است. برای نمونه آن دزدی که باعث مرگ همسرش شده، اما خودش او را نکشته را نمیکشد. با اینکه قصد کشتنش را دارد اما هنگامیکه همراهش به او میگوید کراس! به معنی صلیب، باعث میشود کراس جانش را ببخشد. در ضمن او مصلوب است و مانند مسیح کشته میشود و همه نیز در پی کشتن وی هستند.
امروز از نظر ما فیلمهایی نظیر عقرب نوستالژیک به نظر میرسد. حتا جستوخیز و اکشن آنها هم ممکن است به نظرمان ابتدایی برسد. مثلا اینکه عکس را بزرگنمایی کنند که متوجه شوند مربوط به مسکو است یا نه، برای دوران امروز بی معنی است چرا که کافی است با گوگل مپ جستجو کنیم و آن محل را پیدا کنیم. اما درآن دوران فناوری بدین شکل بود.
موضوع مهم در این بین آن است که این سازمانهای جاسوسی نوپا با تکنولوژيهای عهد بوقشان تازه در آن دوران دارند عضوگیری میکنند و سازماندهی میشوند. سازمانهای جاسوسی، عدهای عضو یا کادر سازمانی رسمی داشتند. کراس چنین آدمی است و تمام افرادی که سعی در کشتن کراس دارند نیز چنین هستند. در کنارشان عدهای مزدور یا جایزهبگیر هم هستند که در ازای پول آدم میکشند و این افراد، لقب دارند. این تمایز را در رمانهای جاسوسی هم میبینید. مثلا جیمز باند با شمارهی کارت سازمانیاش -۰۰۷- شناخته میشود، یا در کارهای فردریک فورسایت مانند روز شغال میبینیم که شغال لقب یک آدمکش حرفهای است که عضو سازمان یا نمایندهی کشوری نیست. فردی است که در ازای پول با اقتضای منافعش آدمکشی میکند و در این کار حرفهای است.
آلن دلون نیز چنین شخصیتی دارد و لقب عقربش به این خاطر است که عضو سازمانی نیست. وقتی که دلیل موضوعی را میپرسد، به وی میگویند که کسی در سازمان ما این موضوع را فاش نمیکند و او در جواب میگوید که من هنوز در سازمان شما نیستم. وی شبیه گربه است. علامتش گربهست که نشان بیوفایی است و این مشخصه را دارد که هرطور رها شود، چهاردست و پا فرود میآید. در فیلم هم عقرب مدام از جایی میپرد و چهار دست و پا پایین میآید در حالیکه کراس در این شرایط بر زمین میغلطد، و فرد دیگری هنگام برخورد با زمین جانش را از دست میدهد. فقط این شخصیت عقرب-گربه است که وقتی پرت میشود سالم روی پایش میایستد. در فیلم هم مدام روی نماد گربه در پیوند با آلن دلون تاکید شده است.
بنابراین یک آدمکش حرفهای در فیلم وجود دارد که قصد دارد به یک آدم تثبیت شدهی سازمانی تبدیل شود. از این زاویه با داستانی دربارهی هویتخواهی مواجه هستیم. آلن دلون میخواهد هویت پیدا کند و تمام مواردی که میخواهد را کراس دارد مانند جایگاه شغلی و ملیت. عقرب فرانسوی است و امریکایی نیست. این موضوع را از آنجا درمییابیم که در قسمتی میگویند این مرد فرانسوی قابل اعتماد نیست. همچنین میخواهد کشور داشته باشد، و ندارد. چون جایی میگوید من شبیه گربه خیابانی هستم و این بدان خاطر است که ریشهی مشخصی در جایی ندارد. میخواهد شغل و زن داشته باشد، چون با سوزان ارتباط برقرار میکند و میخواهد پول داشته باشد بر سر فروختن دوستش چانه میزند. تمامی این چیزها یعنی کشور و زن و جایگاه سازمانی را کراس دارد. عقرب میخواهد تناسخی شود در قالب کراس؛ همانطور که یوحنا میخواست مسیح شود.
نکتهی جالب اینجاست که فرایند تبدیل شدن یک من به دیگری دلخواه که به نظر من موضوع فیلم است با عناصری ترکیب شده که در ایران قدیم آنها را دیو مینامیدند. ما اغلب این حقیقت را از یاد میبریم که اولین دستگاه مفهومی روانشناختی که در دنیا ابداع شد، مربوط به ایران است. یعنی اولین دستگاه نظری که توضیح میدهد نظام روانی انسان چطور کار میکند، در قالب هشت نیروی نفسانی در گاهان زرتشت صورتبندی شده است. هشت عنصری که برای روان آدم در آنجا شناسایی شده (مثلاً وجدان/ دین/دئنا، باور، اراده، کردار، گفتار)، در متون بعدی اوستایی تبدیل به پنج عنصر میشوند و بعدها ادامه پیدا میکنند و پنج حس و پنج قوای مینویی روح را نتیجه میدهند. پس در زمانی بسیار بسیار دوردست و در عصر زرتشت برای اولین بار در سطح جهان یک مدل نظری داریم در مورد این موضوع که ذهن انسانها چطور کار میکند.
مدل زرتشتی یک دستگاه صفر و یکی است و اخلاقمدار. یعنی فرض بر این است که هر نیرویی و جریانی در روان یا اهریمنی است یا اهورایی. عناصر اهورایی به لحاظ اخلاقی نیکاند و فرشتگانی نمایندهشان هستند. آنهایی که اهریمنی هستند هم در قالب دیو نمایان میشوند. برای مثال مکانیسم خشمگین شدن آن است که دیوی به نام اَئِشمَه –به اوستایی که همان کلمهی خشم است- وارد روان انسان میشود و باعث میشود رفتارش پرخاشگرانه باشد. رفتار انسان خشمگین واقعا هم شبیه به فرد جنزده است. به همین خاطر بدکاری و غیرعقلانی رفتار کردن را ما «دیوانگی» میگفتیم، یعنی دیوزده شدن. دربارهی بقیهی روندهای هیجانی منفی هم داستان همین است. مثلاً کسی که میترسد، دیو ترس در او رخنه میکند یا کسی که آزمند است، دیو آز وارد کالبدش میشود. دیوشناسی در ایران تداوم روانشناسی باستانی ایرانی است که در عرفان ما نیز ادامه پیدا میکند و تا الان نیز به گونهای وجود دارد.
فیلم عقرب از این نظر بسیار جالب است که دیوهای اصلی را به روشنی نشان میدهد. متنی در مورد وقایع قیامت در کتاب بندهش با نام زند وهمن یسن وجود دارد که میگوید در آخرالزمان، اهریمن بر جهان چیره میشود و چهار سپاهبد دارد که چهار دیو هستند به نامهای خشم، دروغ، اکومن (بدخواهی) و آز. این دیوها همهی دنیا را تصاحب میکنند و دیگر جایی نمیماند برای فتح کردم. در میان آنها آز دیوی است که حتماً باید ببلعد تا زنده بماند. پس آز شروع میکند به بلعیدن بقیهی دیوها. آخرش فقط آز باقی میماند و وقتی که آز خودش را هم میبلعد، اهریمن شکست میخورد. فیلم تقریباً همین موضوع را بیان میکند.
… لازم است یادمان باشد که آز خودش را میبلعد!