روز دهم: یک شنبه 9 فروردین 88 – 29 مارس
روایت شروین
صبح ساعت شش برخاستیم و به نوبت و به سرعت حمام رفتیم. آب گرم در آسیای میانه نعمتی است زودگذر و به خصوص من این خاصیت را داشتم که هرجا حمام میرفتم، حتی اگر اولین نفر بودم و جز چند دقیقه زیر دوش نمیماندم، برای مدتی پس از آن آب گرم قطع میشد. این بود که این دفعه آخر سر حمام رفتم. دست کم دو روز بعد را معلوم نبود در چه شرایطی بگذرانیم، و از این رو مهم بود که در همین کاخ زمستانی تزار در حد امکان تمیز شویم.
کولههایمان را پشتمان انداختیم و پیاده به سوی خانهی نسا حرکت کردیم. وقتی در را زدیم، ملیکای خوابزده و ژولیده در را باز کرد و کلید خانه را گرفت. بعد به سمت فرودگاه شتافتیم. مقصدمان بدخشان بود، این تبتِ ایرانی…
از وقتی که به دوشنبه رسیده بودیم، جز هوایی به نسبت گرم و بهاری ندیده بودیم. هوا همواره آفتابی بود و کوچکترین اثری از باران و ابر در آسمان ندیده بودیم. اما وقتی به فرودگاه رسیدیم، هوا گرفته بود و بارانی ریز میبارید. مسئول فروش بلیت که طبق معمول بانویی بود، گفت که راه رفتن به بدخشان سوار شدن به هواپیمایی ملخی است و این هواپیماها در هوای توفانی نمیپرند چون ممکن است سقوط کنند. احتمالا هواپیمایشان شبیه همانی بود که پیش از این در نپال سوارش شده بودم و کاملا میفهمیدم منظورش از خطر سقوط چیست. بعضی از این هواپیماها از دورهی جنگ جهانی دوم باقی مانده بودند و کافی بود کفتری در آسمان رویش فضله بیندازد تا سقوط کند.
در ایستگاه نشستیم و چیزکی خوردیم و منتظر ماندیم تا تکلیف پرواز معلوم شود. من کمی چینی یاد گرفتم و خسته شدم. وقتی از ایران حرکت میکردیم، الفبای کریلیکی را با همتاهایش در الفبای فارسی یافته بودم و در چند نسخه تکثیر کرده بودم و آورده بودم تا در این محیط الفبای کریلیک را کامل یاد بگیریم. دیروز و پریروز که در تاجیکستان بودیم و نوشتارهای زیادی را بر در و دیوار به این خط دیده بودیم، تا حدودی خواندنش را تمرین کرده بودم. اما هنوز مسلط نبودم. پویان و پدرام هم چنین بودند. این بود که وقتی در آنجا چشمم به روزنامهفروشیای افتاد، فهمیدم از وقتمان چطور استفاده کنیم. روزنامهفروشی کوچکی که در فرودگاه بود، در واقع سکویی بود که رویش انبوهی از مجلات و روزنامهها را در هم و بر هم ریخته بودند و هرکس میرفت و میگشت و چیزی را که میخواست پیدا میکرد. از بوردا و مجلهی کمیک تا روزنامهی رسمی در میانش پیدا میشد. روزنامهای خریدیم و ورقهایش را جدا کردیم و شروع کردیم به خواندنش. من یک صفحه را برداشتم و پدرام و پویان که از آموختن با هم بیشتر لذت میبردند به طور مشترک مشغول شدند. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که به روانی و تسلط کامل خط کریلیک را میخواندیم. تمرینی بسیار خوب بود چون با این خط همان فارسی را مینوشتند و بنابراین کافی بود چشمت به الفبا عادت کند تا راحت بخوانی.
در همین میان مروری بر اخبار تاجیکستان هم کردم. در روزنامه مقالهای بود در مورد افزایش کمکهای خارجی انسان دوستانه به مردم تاجیکستان. آشکار بود که دولت کاملا به کمکهای مالی دولتهای بزرگ وابسته است. در میان این کشورها گویا بیشترین امید را به آمریکا داشتند، اما همچنان بیشترین پول را از روسیه میگرفتند. معلوم بود که چنگ و دندان آن خرس سردسیری هنوز در تن این سرزمینى کوهستانی قلاب شده است. مقالهی دیگر، که بسیار تکان دهنده بود، در مورد سرنوشت خانوادههای کشته شدگان در جنگ داخلی تاجیکستان بود. غریب بود که تاجیکها هم این نبرد را “جنگ تحمیلی” مینامیدند. نمیدانم منظورشان از این کلمه چه بود؟
بالاخره توفان و باران چندان شدت گرفت که ساعت نه آب پاکی را بر دستمان ریختند و خبر دادند که هواپیما به سوی بدخشان نمیپرد. به سرعت با هم رایزنی کردیم و تصمیم گرفتیم سه شنبه به سوی تهران پرواز کنیم و دو سه روز باقی مانده را به گردش در شهرهای تاجیکستان بپردازیم. در مورد یکی از این شهرها اندکی میدانستیم. علی برایمان گفته بود که شهری به نام حصار در آن حوالی هست که دیدنی است. پس مقصد اولمان معلوم بود.
از فرودگاه به شهر بازگشتیم. اتوبوسی که ما را آورد، مسافر چندانی نداشت. بلیت جمعکنش که جوان بور و مهربانی بود، از ما بلیت نگرفت به این دلیل که “مهمان هستید!”. پیرزن سالخورده و بیدندانی که در اولِ کار گوشهای دوردست نشسته بود. آمد و کنارمان نشست و شروع کرد به حرف زدن با ما. ظاهرش مانند مادربزرگهای مهربان و کهنسالی بود که پایشان را از روستای کوچکشان بیرون نگذاشته باشند. اما معلوم شد پدرش مدیر یک مدرسهی معتبر در تاجیکستان بوده و خودش هم در روسیه ادبیات خوانده و معلم بازنشسته است. چیزی که هیچ به نظر نمیرسید. در کل این مردم از آنچه که در نگاه اول بر میآید بسیار بیشتر تحصیل کردهاند. از یاد نبریم که هرکدامشان دست کم دو سه زبان هم می دانند. سغدیان به راستی هنوز هم همان مردم جهان وطن و بازرگان پیشه و چندزبانیای هستند که از دیرباز بودهاند.
با پدرام در کنار درختی کهن،ماشینمان را هم دست چپ پارک کردهایم!
در دوشنبه مدتی را زیر باران گشتیم تا بالاخره بلیت سفر به ایران را از آژانسی هواپیمایی خریدیم. پدرام هم برای دوربینش خریدی کرد و بر خودرویی نشستیم و به سوی حصار حرکت کردیم. سه تن بودیم و در خودروی چهارنفره با مسافر دیگری به نام صفر همراه شدیم. مردی بود چهل ساله و خوش پوش و مودب. معلوم شد تاجر است و هم در ایران و هم در خارج از ایران سفر بسیار کرده است. مقیم شهر کاشغر بود و گفت که در این منطقه از “ختا” هم ایرانی بسیار است و فراوان هستند کسانی که فارسی حرف بزنند. متاسفانه سفر به آنجا نیاز به گرفتن ویزای چین داشت و در مهلت ما نمیگنجید. وگرنه در این چند روز در مورد رفتن تا کاشغر هم اندیشیده بودیم.
صفر از آنجا تا چند ساعت بعد همراه ما شد. گفت که بیست سی سال پیش در همین شهر حصار همراه پدرش در کنار خیابان خربزه میفروخته است. هیچ از یادآوری این خاطره عار نداشت و معتقد بود از همین کارهای ساده شروع کرده تا حالا مردی دولتمند و معتبر شده است. به راستی هم دیدنش اعتمادی را در انسان بر میانگیخت. گفت که حصار محلی باستانی به همین نام دارد و این که در دهی که همان نزدیکیهاست، مراسم کشتیای به مناسبت جشنهای نوروزی برقرار است. بیحرف اضافی تصمیم گرفتیم برویم و کشتی را ببینیم.
به حصار که رسیدیم، صفر به دست و پا افتاد تا جایی برای کولههای ما پیدا کند. جوانی قباپوش و بلند قامت به نام بهادر را یافت که دربان گاراژی فکستنی بود. او کولههای ما را در اتاقکی انبارگونه نهاد و درش را قفل کرد و اطمینان داد که آنجا جایش امن است. ما هم به او اعتماد کردیم و همراه صفر راه افتادیم به سوی محل کشتی، که دهی بود به نام “توده”. اینجا محلی بود سرسبز و به نسبت دور افتاده که زادگاه معاون رئیس جمهور وقت، علیمردان خان بود. او هم به خاطر حال دادن به بچه محلهایش این مراسم کشتی در روز ششم عید را در این دهکده بنیان نهاده بود که حالا چند سالی بود برگزار میشد. وقتی اسم این بابا را شنیدیم، خندهمان گرفت و من و پویان شروع کردیم شعر ایرج میرزا را خواندن که ” داشت عباسقلی خان پسری/ پسر بی ادب و بی هنری/ نام او بود علیمردان خان/ اهل خانه ز دستش به امان/…”
تودهای از مردم تودهای که برای دیدن کشتی روی تپهای گرد آمدهاند…
خلاصه، خیلی زود به دهی رسیدیم که همهی مردمش “تودهای” بودند. کافی بود این همه تودهای را آنجا ببینید و توجه کنید که علیمردان خان هم تودهایست، تا دیدن مجسمهی لنین در پنجکنت به نظرتان طبیعی بنماید. حالا که کار به اینجا کشید یادآوری کنم که در تاجیکستان یک کوه بلند هم وجود دارد که در دوران زمامداری شوروی اسمش بوده قلهی کمونیسم! حالا خوشبختانه اسمش را به سامانی تغییر داده بودند. اما فکر کنم اندرز سودمندی است برای هواداران اندیشهی چپ که به تاجیکستان سفری کنند و به طور فیزیکی از قلهی کمونیسم صعود کنند. ناگفته بگذاریم که حتی اگر چنین هم بکنند در نهایت خود را بر فراز قلهی سامانی خواهند یافت!
صفر در راه برایمان تعریف کرد که حصار شهری بازرگانی است و به خصوص برای تبادل کالاهای صنعتی و کشاورزی اهمیت دارد. خودش برای ارزیابی در این مورد به آنجا آمده بود. اما با دیدن ما فکر کرد همراهمان شود و کارش را در حصار فرو نهاد. وقتی فهمیدم در کاشغر زنی چینی (یعنی ختایی) دارد، پرسیدم چینی بلد است یا نه. گفت بله، بلد است. من هم که در جریان سفر به دلیل بیتوجهی پویان به فرهنگ و زبان چینی افسردگی گرفته بودم، شروع کردم به اختلاط کردن به چینی با او. یکی دو جملهای رد و بدل شد و معلوم شد طرف چینی خوب میداند. دست کم این تخمین من بود که خودم تازه شروع کرده بودم. به هر صورت همان “نی خوِه شوا پو تون خوا ما؟” (شما چینی حرف میزنین؟) که گفتم باعث شد وجدانم راحت شود که دست کم در این سفر با یک نفر دیگر هم زبان چینی را تمرین کردهام.
توده جایی بسیارعجیب و غریب بود. خانهها و منظره به روستاهای شمال خودمان شبیه بود. با این تفاوت که آب خوردنی را با لولههایی فلزی که در ارتفاع دو سه متری نصب شده بود منتقل میکردند. تکنیکی که به روش رومیان باستان شبیه بود. به دورانی که هنوز نميدانستند فشار آب برای جهاندن آن از اعماق زمین به بالا کافی است.
میدان کُشتی توده جایی بود در میان دشت، به حفرهای میماند به قطر یکی دو کیلومتر که کنارههایش با شیب تپهها بالا آمده بود. در واقع جای از پیش آماده شدهای نبود و مردم از عوارض طبیعی برای پدید آوردن یک استادیوم فیالبداهه استفاده کرده بودند. نزدیک به پنج هزار نفر در آنجا با نظم و ترتیب روی زمین نشسته بودند و تنها دو سه نفر پلیس آن اطراف میپلکیدند که آنها هم به نظم این انبوه جمعیت کاری نداشتند. یک کامیون بزرگ در گوشهای ایستاده بود و بر رویش اسباب پخش صدا نهاده بودند. گزارشگری در آنجا با بلندگو ایستاده بود و ماجرای کشتیها را به اطلاع مردم میرساند. کشتیگیران تاجیک و ازبک وگاه مغول بودند و همگی لباسهای کتانی و آبی شبیه به لباس جودوکاران بر تن داشتند. ظاهرشان چندان مهیب و عضلانی نبود و بیشتر به جوانانی علاقمند به ورزش شبیه بودند. کل حاشیهی این میدان با فروشندگان و رستورانهایی سر هم بندیشده احاطه شده بود که تصمیم گرفتیم نهارمان را در آن بخوریم.
وقتی رفتیم و قاطی جمعیت نشستیم، متوجه شدیم راز تشکل و نظم و ترتیب جماعت در چیست. ماجرا از این قرار بود که اگر کسی در صفوف جلویی بلند میشد و میایستاد و منظرهی پشت سریهایش را میپوشاند، نشستگان در صفهای عقبی یک بطری پلاستیکی آب معدنی را از کمی آب و مقداری خاک پر میکردند و به سویش پرتاب میکردند. برخورد بطری دردی خفیف داشت اما خطرناک نبود. گاهی وقتها کسانی که به این ترتیب قربانی شده بودند دست به مقابله میزدند و بطری با همین طور بیهوا به سمت عقب پرت میکردند. به این ترتیب در شبکهای پیچیده از بطریپرانیهای گسترده، نظم عمومی در میان این پنج هزار نفر حفظ میشد. جایی که ما نشسته بودیم به نسبت برای دیدن مسابقه بد نبود. میشد کشتیگیران را دید که روی زمین پوشیده از چمن با هم کشتی میگیرند. فنونشان چیزی ترکیبی بود. هم کشتی ایرانی بود و هم فنونی شبیه به جودو. گمان میکنم اگر به میدان میرفتم بخت خوبی برای برنده شدن مییافتم!
به زودی توجهم از کشتی گیران به تماشاچیان برگشت. مردی را دیدم که فروشندهی نوشابه بود و وقتی مورد اصابت بطری قرار گرفت، برگشت و رو به جماعت پشت سرش که قاعدتا یکیشان بطری را انداخته بود، شروع کرد به فحش دادن. فحشها را به پرتاب کنندهی بطری میداد و طی آن جزئیات مسائل فیزیولوژیکی را بیان میکرد که میتوانست بین او و خانوادهی سوءقصد کننده رخ دهد! تقریبا همان فحشهای چاله میدانی خودمان بود به لهجهی اهالی بَرَرِه!
بعد از ساعتی برخاستیم تا نهاری بخوریم. صفر را در این هیاهو گم کرده بودیم. کباب ترکی خوبی خوردیم، با کباب کوبیدهای که آشپزی جلوی چشم مردم با دستان نه چندان تمیزش درست میکرد، اما خیلی خوشمزه بود. آب معدنی در کار نبود و در نتیجه آب گازدار گرفتیم و خوردیم. بعد دیدیم چیزی به نام آش پلو میفروشند که در واقع عبارت بود از همان پلوی خودمان که با نخود و هویج و گوشت در دیگی مملو از روغن جوشانده شده باشد. آنقدر چرب و چیلی بود که هرکدام بیش از یکی دو قاشق نتوانستیم بخوریم.
بعد از ظهر بود که برخاستیم و به سوی حصار راه افتادیم. با وجود حضور نقشهدارِ بزرگمان پویان کمی راه را گم کردیم و بالاخره با خودروی رهگذری خود را به حصار رساندیم. از آنجا با پرداخت پولی اندک به حصار قدیم شهر رفتیم. حصار عبارت بود از یک کاروانسرای قدیمی که فقط داغِ دیوارهایش بر زمین باقی مانده بود، به علاوهی یک مدرسه که موزهی مردمشناسی فقیرانهای شده بود و دیشب ملیکا از آن خیلی تعریف کرده بود. اوج ماجرا اما، خودِ حصار بود. این حصار عبارت بود از شهری باستانی که کاملا ویران و با خاک یکسان شده بود، اما دیوار یا همان حصار دورش به صورت تپهای بسیار بزرگ و بلند همچنان باقی بود. دروازهی شهر هم باقی مانده و مرمت شده بود. از تپهی سرسبزی که روزگاری دیوار این شهر بود بالا رفتیم و از آن سو بر بالای کفهای سر در آوردیم که قاعدتا زمانی ارگ شهر محسوب میشد. از آنجا میشد طرحی از نقشهی شهر را دید که به دایرهای بزرگ شبیه بود با قطر یکی دو کیلومتر، و بخشی پست که گهگاه بقایای دیوارها و خانهها در آن باقی مانده بود و گاوها و بزها در آن مشغول چرا بودند!
شماری از مردم محلی در آنجا به گشت و گذار مشغول بودند. از دوستانم جدا شدم و به حال خودم کمی نشستم و به مراقبه پرداختم. از فراز حصار میشد مجموعهی کوچک شهر حصارِ امروزین را دید، و کوههای سر به فلک کشیدهی دوردست را، و جنگلهای پرجوانهی دامنهشان را. دیری نگذشت که ابری زیبا آسمان را فرا گرفت و رعد و برق غرید و بارانی سبک بارید. همانجا آنقدر نشستیم که هوا بازتر شد و آفتابی زیبا از میان ابرها چشمک زد و رنگین کمانی پررنگ و درخشان در آسمان تشکیل شد. به راستی زیبا بود آنچه که در حصار دیدیم.
از حصار به شهر بازگشتیم و گشتی در بازارهای آن زدیم. میوهای خریدیم و پند سنجیدهی پویان را برای جبران کردن محبت بهادر اجرا کردیم. پدرام گفت که بهتر است اصولا به کسی برای جبران مهربانیاش پول ندهیم. چون این همان روندی است که مهر آدمها را به امری فروختنی تبدیل میکند و یک توریست و یک بومی را در برابر هم قرار میدهد. بومی به زودی به یک مهربانی سنجیده و الکی و سودجویانه روی میآورد و توریست به یک انگلِ کم هوش و قانعِ به این مهربانی دگردیسی مییابد. پیشنهاد پویان این بود که برای جبران یاری بهادر برایش میوه بخریم. چنین کردیم و خوشهای موز برایش خریدیم و به او هدیه دادیم. چندان خوشحال شد که پیشنهاد کرد برای آن شب مهمانش باشیم. اتاقکی کوچک و نه چندان راحت داشت با نوری اندک که با لامپی متصل به سیم لخت تامین میشد. پذیرفتیم و کولههایمان را آنجا گذاشتیم و باز برای گردش به حرکت در آمدیم. این بار کوچه پس کوچههای شهر را گرفتیم و رفتیم. بچههایی بسیار دیدیم و مردان و زنانی که در محلههای فقیرنشین شهر زندگی میکردند. همان تمیزی و همان نجابت و همان مهربانی که در سمرقند و بخارا و پنجکنت دیده بودیم در اینجا هم جاری بود.
یکی از کشتیگیران بعد از به خاک و خون کشیدن حریف!
در راه به ریل راه آهن رسیدیم و فکر کردیم آن را تا رسیدن به ایستگاه ادامه دهیم و بعد ببینیم قطارها به کدام مقصد میروند. میشد شب را در قطار خوابید و صبح در شهری پیاده شد و آن را گشت و به همین ترتیب به دوشنبه بازگشت. ایستگاهی کوچک و محقر را یافتیم، اما گفتند این قطارها همه باری هستند و مسافر نمیبرند. نگهبانان خط وقتی فهمیدند دنبال جایی برای بیتوته کردن میگردیم، ما را به مسجد کوچک و بامزهای راهنمایی کردند و گفتند کافی است شب به آنجا بیاییم و به شیخ مسجد ماجرا را بگوییم تا بگذارد همانجا بخوابیم. گزینهی دیگرمان این بود که نزد بهادر بمانیم و راه دیگر هم آن بود که به حصار کهن بازگردیم در عمارت دروازهاش بخوابیم.
تشکر کردیم و به نزد بهادر بازگشتیم. بهادر گویا در این مدت کمی نگران شده بود و از دعوتی که کرده بود پشیمان بود. حس کردم اشکالی در کار وجود دارد و از او پرسیدم که واقعا راحت است اگر ما نزدش بمانیم؟ با کمرویی بهانهای سر هم کرد که رئیسش امشب آمده و اگر ببیند او اتاقش را به خارجیها داده برایش خوب نیست. فوری شستمان خبردار شد. کولهها را برداشتیم و با سپاس بسیار از او جدا شدیم. تا همین جای کار هم با نگه داشتن کولههایمان آزادی عمل زیادی به ما داده بود و هیچ نمیخواستیم مایهی زحمتش شویم.
برج و باروی تپه حصار
کوله بر پشت به سوی ایستگاه قطار حرکت کردیم. هنوز ساعت هفت و هشت شب بود که چراغ خانهها همه خاموش شده بود و تاریکی محض بر همه جا حاکم بود. سر و صدای سگها به گوش میرسید و معلوم بود شب شهر حصار آغاز شده است.
وقتی به مسجد رسیدیم، خود را با میزبانانی بسیار روبرو دیدیم. نزدیک به بیست پیرمرد و مرد میانسال در مسجد جمع شده بودند و با دیدنمان به استقبالمان آمدند. همان طور که حدس زده بودم، این مسجد که در واقع از چند اتاق دلبازِ چوبی درست شده بود، بنایی محلی بود که مردان محل برای گرد هم آمدن و در ضمن عبادت کردن ساخته بودند. از فرش و پتو و بالشی که در گوشه و کنار گذاشته بودند، معلوم بود غریبهها به آنجا پا نمیگذارند. در واقع هم جای مسجد به قدری پرت و ساختمانش از بیرون به قدری بیشباهت به مسجد بود که ما هم بدون راهنمایی نگهبان خط پیدایش نمیکردیم.
شیخ مسجد مردی بسیار خوشرو و مهربان بود با ریش بلند سپید. تقریبا همه به سبک سنیها ریش داشتند و سبیلشان را تراشیده بودند و یکیشان به پویان هم گوشزد کرد که “ریشت خوبه، اما سبیلت را باید بزنی!”
در میانشان انواع و اقسام شخصیتها پیدا میشد. مردی لاغر و سالخورده و خندان در آن میان بود که آشکارا قطب سوادشان بود. نامس رحمت الله بود و معلوم شد که در روسیه ادبیات روسی خوانده است. ادبیات فارسی را خوب میشناخت و خودش هم شعر میسرود و دو سه کتاب در دوشنبه چاپ کرده بود. آن شیخِ مهربان که دستاری سبز داشت و قاعدتا سید بود، میرزا بابا نام داشت. از مردم جامو و کشمیر بود و برایمان تعریف کرد که به سفر حج رفته و تمام مکانهای مقدس اسلامی را دیده است. تعجب کردیم وقتی فهمیدیم منظورش از مکانهای مقدس اسلامی مکه است و بیت المقدس، و سفرش به اورشلیم و اسرائیل را هم سفری دینی به حساب میآورد. تعجبام البته بیدلیل بود چون این منطقه هم از دیرباز برای مسلمانان مقدس بوده است و برای ما ایرانیان نسل جوان بود که نام شهرهای این منطقه با انتفاضه و سنگ پرانی و سیم خاردار اسرائیلیها تداعی مشترک یافته بود. کمی که گذشت، همه برای نماز برخاستند. ما را با احترام در صفوف جلو جای دادند. پیشنمازشان دو تن بودند. همان شیخِ خندان حج رفته، و مرد بلند قامت دیگری که با وجود ظاهر موقر و خشکش خیلی زود با ما صمیمی شده بود و با خوشحالی میگفت:” بچهها بیاین بریم نماز بخونیم!”
خلاصه آن که دسته جمعی نمازی خواندیم. کمی نگران بودم که با نماز خواندمان به سبک شیعه و با دستانی افکنده چطور برخورد خواهند کرد. اما هیچ اشارهای به این موضوع نکردند. خودشان همه سنی بودند و دستانشان را موقع ایستادن بر سینه مینهادند. بعد از نماز در همان صفها نشستند تا دعایی بخوانند. معلوم بود به افتخار ما دارند مراسم عبادتشان را کمی پرمایهتر برگزار میکنند. وقتی پیشنماز بلند قامت به سویم برگشت و پیشنهاد کرد که دعا را من شروع کنم، جا خوردم و با ادب رد کردم. نمیدانستم باید در چه موردی و به چه زبانی دعا بگویم. نوبت به یک نفر دیگر منتقل شد که با تجوید درستی دعایی عربی را خواند و همه آمین گفتند. بعدش شگفتزده شدیم و وقتی دیدیم یکی دو نفر به فارسی دعاهایی خواندند. خودِ پیشنماز به فارسی سلامت و خوشبختی تمام مردم ایرانی را از خدا خواست و همه آمین گفتند. بعد هم رحمت الله بیتهایی از حافظ خواند، و همه آمین گفتند. آیین عبادتشان ترکیب شگفتی بود از ایران گرایی افراطی و اسلام سنی و نیکخواهی بیدریغ.
بعد کمی دیگر دور هم نشستیم و حرف زدیم. ما اجازه خواستیم تا شب را در مسجد بخوابیم. اما همه مخالفت کردند. یک نفر که مردی میانسال و خوشرو به نام اکبرعلی بود، برخاست و به اختصار گفت:” امشب مهمان من هستید.” بعد هم رفت تا با خانهاش هماهنگ کند. هرچه اصرار کردیم که نمیخواهیم مزاحم شویم و فقط جایی برای چند ساعت خوابیدن میخواهیم، کسی گوش نکرد.
بالاخره قضیه با رضایت دادن ما ختم شد. مکالمهی بعدش با وجود کوتاه بودن بسیار آموزنده بود. انگارهی ایشان از ایرانیان مردمی بود مقدس که همیشه در حال عبادت خدا بودند و به امور دنیوی هیچ تعلق خاطری نداشتند. این البته از رسانههای دولت ایران بیرون میتراوید و با تصویر ذهنی آنها که به ایران سفر کرده بودند ترکیب میشد. بخشی از این تصویر را شب قبلش از نسا دریافت کرده بودیم. وقتی که داشت برایمان از سفرهایش در ایران میگفت، تاکید کرد که “ایرانیها که کار نمیکنند. زنهایشان همیشه در خانه نشستهاند و مردهایشان بیکار میگردند. اگر ایرانیها اهل کار بودند الان دنیا را گرفته بودند.”
این جمع دوست داشتنی از پیرمردان هم تقریبا چنین نظری داشتند. با این تفاوت که گمان میکردند تنبلی اهل ایران به خاطر زهد و روگردانی از امور دنیوی است. بوی نفت البته به مشام هیچ یک نرسیده بود!
نکتهی جالب دیگر آن بود که تمام چیزهای مربوط به ایران برایشان خوب و خوش مینمود. برخی از دولتمردان معاصر که در ایران منفور بودند به قدر بزرگان تاریخ مشترکمان عزیز بودند، و این همه در ملغمهای به هم پیوسته بود که مرزهای سیاسی را به سادگی در مینوردید. در ذهنشان محافظهکار و اصلاحطلب که هیچ، جمهوری اسلامی و شاهنشاهی پهلوی و ممالک محروسهی قاجار همگی یکی بودند و همه را به خاطر ایرانی بودن میستودند!
بالاخره گپ و گفت تمام شد و اکبرعلی آمد تا ما را به خانهاش ببرد. با کمی شرمندگی راه افتادیم و به خانهی دلباز و زیبایی رفتیم که معماریای سنتی داشت با حیاطی در میانه و اتاقهایی در اطراف. اتاق بزرگ زیبایی را به ما اختصاص دادند. وقتی از در وارد شدیم، سهراب پسر اکبرعلی را دیدیم که حولهای بر دوش انداخته بود و با آفتابه لگنی نقرهای به استقبالمان آمد. این نخستین بار بود که مهمان نوازی ایرانی واقعی را بدون آداب و تشریفات ظاهرسازانه میدیدم. این مردم به راستی طبق همان سنت مهماننوازانهی کهنشان زندگی میکردند، و این به راستی لذتبخش بود. دستمان را شستیم و خشک کردیم و وارد اتاق مهمانان شدیم. رحمت الله و اکبر علی همراهمان شدند. ساعتی را به گفتگو در مورد ایران زمین و فرهنگ مشترکمان پرداختیم. رحمت الله معلوم بود از نظر فرهنگی بسیار فعال است. چون از سخنرانیهایش در برابر توریستها و مردم گفت و این که قدمت تاریخ و فرهنگ ایران بزرگ را همه جا تبلیغ میکند. خودش ادبیات روسی خوانده بود و بر ادبیات جهان به طور کلی بسیار مسلط بود. اشعار حافظ را هم تقریبا از حفظ بود و آرزوی بزرگش این بود که به ایران بیاید و آرامگاه خواجهی شیراز را زیارت کند. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:”اگر حافظ را ببینم دیگر از خدا چیزی نمیخواهم و آمادهام که بمیرم.”
رحمت الله با وجود بگیر و ببند دوران روسها الفبای فارسی را نزد خودش آموخته بود و هوادار احیای این خط در تاجیکستان بود. پویان یک دیوان حافظ نفیس همراه داشت که همیشه در سفرها یار نشستهایمان دور آتش بود. آن را آورد و به رحمت الله هدیه داد. خوشحالی این پیرمرد نیک نفس را باید از این هدیه میدیدید. آن را بوسید و بر دیده نهاد و با دستانی لرزان ورق زد و بیتهایی را با کمی زحمت خواند. شک ندارم که تا یک ماه دیگر بر خط فارسی چندان مسلط میشود که روان همهاش را خواهد خواند. اکبر علی هم هرچند در جمعمان نشسته بود و گاه سخنی همدلانه میگفت، اما در کل مردی بسیار کم حرف و تودار بود. مدتی طول کشید تا دریابیم که این دو دوستانی نزدیک هستند و رحمت الله مثل برادر بزرگ او به شمار میآید. اکبرعلی مردی کاردان و ثروتمند بود و کارخانهای صنعتی داشت و قطارهایی که دیده بودیم محصولات او را در کشور جا به جا میکردند.
میزبان سخاوتمندمان با اصرار سفرهای شاهانه برایمان گسترد و دسته جمعی شامی عالی خوردیم و بعد به همراه سهراب برایمان بسترهایی راحت گسترد. هر بستر از دو پتوی ضخیم که روی هم میافتادند تشکیل شده بود، با ملافهای بر رویش، و دو بالش کوچک و بزرگ. اینها روی هم رفته چیزی شبیه به تخت ولی خیلی راحتتر را بر میساختند. وقتی با ندانم کاری مشغول کمک به پدر و پسر برای پهن کردن بسترها بودیم، به یاد سخن هرودوت افتادم که موقع شرح ماجرای پناهنده شدن تمیستوکلس یونانی به دربار ایران، گفت که شاه آب و ملکی به او بخشیده و یک ایرانی را هم مامور کرده بود تا برایش بستر بگستراند. چون ایرانیان معتقد بودند مردم انیرانی راه و روش گستردن بستر را نمیدانند. آنجا بود که این رفتار را به صورت نوعی هنر مشاهده کردم. به این ترتیب، آن شب را مهمان اکبرعلی شدیم. مردی بازرگان و کارخانهدار که هنر باستانی مهمانداری ایرانی را نیک میدانست.
ادامه مطلب: روز دهم: 29 مارس – 9 فروردین 88 یک شنبه – روایت پویان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب