پنجشنبه , آذر 22 1403

روز دهم: 29 مارس – 9 فروردین 88  یک شنبه  – روایت پویان

روز دهم: 29 مارس – 9 فروردین 88 یک شنبه

روایت پویان

عزم سفر به خود مختاری بدخشان:

ساعت 5:45 بیدار شدیم، من و شروین و پدرام هر سه، حمام رفتیم.

ساعت 7:00 خانه را تخلیه می‌‌کنیم و برای تحویل کلید خانه به آپارتمان ملیکا و نسا می‌‌رویم. پس از تحویل کلید به ملیکای خواب آلود، با 10 سامانی به وسیله تاکسی به فرود گاه می‌‌رویم.

DSC_0002.JPG

خانه را ترک میکنیم

ساعت 7:30 است و هوا بارانی. سالن پر از مسافر است. احتمالاً به علت بدی هوا بسیاری از پروازها کنسل شده. ولی با این حال هر از چند گاهی هواپیمایی می‌‌نشیند یا می‌‌پرد. هواپیماهایی ملخی، از یا به، مسکو و شهرهای دیگر.

از اطلاعات پرواز که می‌‌پرسیم، می‌‌گوید: تا ساعت 9:30 پرواز بدخشان نمی‌‌پرد و تازه آن موقع معلوم می‌‌شود، پروازی داریم یا نه.

شروین ایده‌‌ای به سرش می‌‌زند، روزنامه‌‌ای می‌‌خریم و سعی می‌‌کنیم خط کریلیک یاد بگیریم. چون تاجیک‌‌ها روزنامه‌‌هایشان را به خط کریلیک می‌‌نویسند، اگر الفبای آن را یاد می‌‌گرفتیم، با توجه به فارسی بودن روزنامه‌‌ها، خواندنمان راحت پیشرفت می‌‌کرد و واقعاً هم چنین بود. روزنامه را سه بخش کردیم و هر کدام شروع به کشف خط کریلیک کردیم. نیم ساعت بیشتر طول نکشید که به راحتی می‌‌خوانیدم. انگار دنیای تازه‌‌ای به رویمان گشوده شده بود، دیگر تابلو های فرودگاه و تبلیغات روی بیلبوردها بی‌‌معنا نبودند. واقعاً بی‌‌سوادی بد دردی است!

ساعت 9:30 در حالی که در سالنِ انتظار فرودگاه، داشتیم شکلات و نسکافه می‌‌خوردیم و با آسودگی خواندن روزنامه‌‌مان را قوی می‌‌کردیم، در حالی که هر لغتی را که نمی‌‌فهمیدیم، از مسافران تاجیک می‌‌پرسیدیم و از این طریق روابط محکمی ایجاد شده بود، ناگهان اعلام شد که پرواز بداخشان کنسل شده.

به سرعت برنامه شهر حصار را جایگزین بدخشان می‌‌کنیم و می‌‌رویم تا با اتوبوس، راه جدیدمان را شروع کنیم.

در راه حصار:

با اتوبوس به صد برگ برگشتیم. در اتوبوس پیرزن 75 ساله بی دندانی پشت من نشسته بود. می‌‌گوید پدرش مدیر مدرسه بوده و خودش درس خوانده. یک ریز برایم حرف می‌‌زند. از دوره شوروی تعریف می‌‌کرد، که همه چیز ارزان بوده، و …

DSC_0018.JPGیک خانم معلم کهنسال تاجیک که ایران عشق میورزید و پدرش مدیر مدرسه بود

به صد برگ می‌‌رسیم، باران همچنان می‌‌بارد. هنوز کورسوی امیدی برای خرید پرواز ایران ایر، از تاشکند به تهران در دوشنبه داریم. برای این که این کورسوی امید را روشن نگه داریم و در ضمن در زیر باران، خیس نشویم، به اولین آژانس هواپیمایی وارد می‌‌شویم. ما را از خرید بلیت تاشکند تهران ناامید می‌‌کند و جالب این که بلیت تاجیک ایر دوشنبه- تهران، به دلیل افزایش قیمت یورو 10 دلار از دیروز تا امروز اضافه شده.

آژانس دوم هم بعد از کلی جستجو جوابی مشابه می‌‌دهد و به آژانس اصلی تاجیک ایر می‌‌رسیم و بالاخره بلیت برای سه شنبه 31 مارس می‌‌خریم، و به قیمت 702 دلار برای سه نفر.

پدرام از یک نُت بوک‌‌فروشی لنزپاک کن و DVD می‌‌خرد و با اتوبوس خط 8 که به محله زرافشان می‌‌رود، به دروازه غربی شهر، می‌‌رویم. ساعت 11 صبح است و در زرافشان با تاکسی ارزان سمند به حصار می‌‌رویم.

صفر، جوان تاجیک کت و شلواری تاجر هم، همراه ما است. می‌‌گوید یک زن دوم در کاشغر دارد و خودش در هنگ کنک کار می‌‌کند. همه جای ایران را می‌‌شناسد چون قبلاً نه سال دبی بوده و ایران هم آمده، بندر عباس و یاسوج وشهرهای دیگر.

نکته: در فرهنگ تاجیکی، سفر، کاری پسندیده است، با هر که صحبت می‌‌کنیم، ما را پند می‌‌دهد تا وقتی جوانید به سفر بروید.

صفر از کُشتی محلی در آبادی «تودا» نزدیک حصار، می‌‌گوید. گویا هر سال در چنین روزی این مسابقات اجرا می‌‌شود و چون تودا، روستای علی مردان (معاون امام رحمان، رئیس جمهور تاجیکستان) است. بسیار پر شکوه، این مسابقات را اجرا می‌‌کنند.

حصار شهری است در 20 کیلومتری دوشنبه و بر خلاف دوشنبه، این شهر بسیار قدیمی است به نحوی که قلعه‌‌ای باستانی و کاروان‌‌سراهایی متعدد دارد.

به حصار که می‌‌رسم، اول به دنبال اتاقی می‌‌گردیم که هم شب را در آن سر کنیم و هم وسایلمان را بتوانیم با اطمینان در آن بگذاریم. صفر می‌‌گوید سال‌‌ها پیش با پدرش به اینجا می‌‌آمد و در بازار بزرگ حصار که مرکز پنبه است، خربزه می‌‌فروخته.

صفر جلو می‌‌افتد تا جایی برای شب‌‌مانی ما پیدا کند، جایی نیست ولی در یکی از کاروان‌‌سراهای کنار خیابان مقابل بازار، پسری نشسته با قبای لاجوردی، نامش بهادر است و به نظر پسر خوبی می‌‌آید. می‌‌گوید کلید انبار دست اوست و می‌‌توانیم کوله‌‌هایمان را در آنجا به امانت بگذاریم.

اعتماد می‌‌کنیم، البته ریسک زیادی ندارد، چون به تجربه، آموخته‌‌ایم ، مردم این ولایت هنوز پایبند اخلاقند.

کوله‌‌هایمان را در کنار ظرف‌‌های روغن پنبه می‌‌چینیم و با صفر می‌‌رویم. بهادر هم مطمئنمان می‌‌کند تا هر وقت بخواهیم می‌‌تواند بارهایمان را نگه دارد چون شب‌‌ها هم در همین جا می‌‌ماند.

DSC_0045.JPGبهادر و انبار روغن پنبه اش و مراسم کلاه‌‌گذاری بر سر پویان!

تودا و کشتی محلی:

به سمت جنوب میدان می‌‌رویم که ایستگاه ماشین‌‌ها است (تاجیک‌‌ها می‌‌گویند،آفتابکزال)، از آفتابکزال حصار با یک ون به همراه صفر به «تودا» در 15 کیلومتری می‌‌رویم. هر چه به تودا نزدیکتر می‌‌شویم، تعدد ماشین‌‌ها و مردم پیاده، زیادتر می‌‌شوند.

نکته: در تاجیکستان مردم عادت ندارند، وقتی سوار ماشین می‌‌شوند، سر حساب کردن کرایه با هم تعارف کنند. و کلاً خیلی مثل مردم ایران الان، تعارفی نیستند.

در دشتِ، بالا دستِ آبادی تودا، جمعیتی بالغ بر 5000 نفر نشسته‌‌اند . در وسط میدان، هم زمان، چندین کشتی‌‌گیر در حال کشتی گرفتن هستند. دور میدان، آدم‌‌ها فشرده به هم، ایستاده‌‌اند و دید آن پشتی‌‌ها که روی تپه‌‌های اطراف نشسته‌‌اند را مختل می‌‌کنند. هر از چند گاهی بطری‌‌های آب و خاک، برسر جلو ایستادگان می‌‌بارد به این امید که روزنی باز شود و نشستگان هم بتوانند چیزی ببینند. گرچه این باران آشغال برای مدتی، مردم را از جلوی دید متواری می‌‌کند، ولی به سرعت به حال اول بر می‌‌گردد.

در همان دقایق اول صفر، را گم می‌‌کنیم، و در حالی که پدرام مشغول عکاسی است، من و شروین، جایی در میان جمعیت می‌‌نشینیم. بر عکس صبحِ بارانی، آفتاب بسیار سوزان است. تقریباً هیچ چیز از کُشتی را نمی‌‌بینیم، فقط هر از چند گاهی صدای تشویق‌‌ها بلند می‌‌شود و بعد بارش بطری‌‌ها از آسمان شروع می‌‌شود. از همه بامزه‌‌تر فحش‌‌هایی است که رد و بدل می‌‌شود. مثل استادیوم آزادی خودمان است زمانی که استقلال و پرسپولیس بازی دارند. محیط کاملاً مردانه و فحش های رکیک فارسی به لهجه تاجیکی که ناخوداگاه از هر گوشه‌‌ای شنیده می‌‌شود و هیچ‌‌کس هم توجهی به آن نمی‌‌کند!

بیرون از محیط میدان کُشتی، آنجا که خلوت‌‌تر است، فروشندگان مواد غذایی، غذاهایشان را می‌‌فروشند؛ آش پلو، کوفته یا کباب لقمه (کوبیده)، سمبوسه، کباب ترکی، تخم مرغ پخته و کوکتل و انواع نوشابه و چیزهایی از این دست.

فضا خیلی شبیه کشتی‌‌های محلی خودمان در گیلان و مازندران است.

کوه‌‌های اطراف، پوشیده از چمن است و طبیعت فوق‌‌العاده زیبا است.

در میان مردم محلی نهار می‌‌خوریم. از هر غذایی که پیدا می‌‌کنیم، مقداری می‌‌خریم تا بعداً دلمان نسوزد که فلان غذا را نخوردیم، غذا‌‌هایی به شدت چرب وکثیف، دوباره چربی خونمان زده بالا!

نکته: خیلی‌‌ها میگویند از این اغذیه‌‌های کنار خیابانی که احتمالاً بهداشتی نیستند نخورید. بعضی‌‌ها گوش می‌‌دهند و نمی‌‌خورند. شما هم انتخاب کنید جزو آن بعضی‌‌ها هستید یا مثل ما بی‌‌کله! البته بین خودمان باشد، فکر کنم حق با آن بعضی های دیگر است، مخصوصاً در سفر!

DSC_0049.JPGو اینجا محل برگزاری مسابقه است!

DSC_0083.JPGآش پلو در حاشیه مسابقات!

بازگشت به حصار:

ساعت 1:30 بر می‌‌گردیم به حصار، ماشین‌‌ها فشرده به هم پارک کرده‌‌اند. چند کیلومتری پیاده می‌‌رویم تا بالاخره، ماشینی سوارمان می‌‌کند. پدرام می‌‌گوید نکند، صفر که همان اول بازدیدمان، در جمعیت گمش کرده‌‌ایم، برگشته باشد و بارهایمان را از بهادر بگیرد و برود. گرچه احتمال این اتفاق یک در میلیون است ولی به هر حال این حرف پدرام کمی در دل ما هم آشوب به پا کرد. به بهادر سر می‌‌زنیم، به بهانه این که می‌‌خواهیم لباس‌‌های گرممان را به بارهایمان اضافه کنیم!

وسایلمان امن است، دوباره می‌‌رویم گردش. چون وقت داریم پیش خودمان فکر می‌‌کنیم شاید از حصار بتوانیم بلیت قطار بگیریم و شب را در قطار بخوابیم و صبح در شهری دیگر بیدار شویم.

به دنبال ایستگاه قطار، در شهر به راه می افتیم. در راه، از رستورانی، سراغ مهمان‌‌خانه شهر را می‌‌گیریم، تا اگر گزینه قطار به نتیجه نرسید، شب، سرپناهی داشته باشیم. بعد از این که سوال ما را شنیدند، به وضوح شرمندگی را در چهره‌‌شان می‌‌بینیم، از ما عذرخواهی می‌‌کنند که در تاجیکستان مانند ایران در هر شهری مهمان خانه ندارند. این حرفشان راجع به ایران، برایم جالب است، این که من در ایران هیچ وقت به این مزیت نسبی، توجه نکرده‌‌ام.

البته راستش را بخواهید، معمولاً در مسافرت هایم در ایران، میانه ای با مهمان سرا ندارم و البته چندی است که اگر قرار است در آبادی اقامت کنم، گورستان ها را ترجیح میدهم چون هم امن است و هم جای تخت دارد و هم آب پیدا میشود!

ایستگاه خط آهن حصار یک ایستگاه معمولی و بدون هیچ ساختمانی است، از مامور خط آهن که ایستاده اطلاعات می‌‌گیریم. می‌‌گوید؛ از این ایستگاه مسافر سوار نمی‌‌کنند، ولی مسجد کوچکی در نزدیکی ایستگاه است که به گفته مامور قطار، شب می‌‌توانیم آنجا بمانیم.

به راهنمایی همان مسئول راه آهن به مسجد می‌‌رویم. مسجد کوچکی است با دو اتاق و کلاً چوبی، ایوانی دارد و هم ایوان و هم پنجره به باغچه دلبازی راه دارد. ساعت 3:15 است. به نظر می‌‌رسد اینجا سابقه شب‌‌مانی در راه‌‌ماندگان را داشته باشد، چون در گوشه‌‌های مسجد، بساط لحاف و دشک را هم می‌‌بینیم. معماریش بیشتر از این که مانند مسجد باشد، مانند خانه‌‌های روستایی خودمان در گیلان است، با همان حس و حال. بعد از چند دقیقه استراحت در این فضای باصفا و لذت بردن از سکوت، بر می‌‌گردیم سمت شهر. تصمیم گرفته‌‌ایم که شب را اینجا بخوابیم.

آفتاب با شدت می‌‌تابد و ما هم خسته‌‌ایم. در میدان اصلی، به حیاط پشتی چایخانه‌‌ای می‌‌رویم که جای خنک و دنجی است. میز و صندلی در خنکای سایه دیوار خالی است و انگار بهترین جا برای ما.

چای کبود سفارش می‌‌دهیم و شروین هم آب. دختری که نقش پیش‌‌خدمت را بازی می‌‌کند، برایمان چای و پیاله می‌‌آورد و برای شروین هم در قدحی چینی، آب خنک. مو و چشمان دختر سیاه است و زیبا، ولی دندان‌‌های به‌‌شدت خرابش با روکشی از طلا، چهره‌‌اش را موقع خندیدن، دیدنی می‌‌کند. در آسیای میانه، چای، نوشیدنی به صرفه‌‌ایست. کل هزینه ما در این چایخانه، سر آخر 2 سامانی شد ( حدود 500 تومان).

قلعه و بازار حصار:

مقصد بعدی ما قلعه حصار است که انگار 5 کیلومتری با شهر فاصله دارد. به آفتابکزال می‌‌رویم با تاکسی خودمان را به قلعه باستانی حصار در جنوب شهر حصار، می‌‌رسانیم.

منطقه بسیار سبز است، مزارع پنبه تقریباً در همه جا دیده می‌‌شود.

حصار شهری است قدیمی که قبل از اسلام به شومان یا شادمان[1] معروف بود. قلعه‌‌ای قدیمی دارد، با سابقه‌‌ای چند هزار ساله که امروز تنها بارو و تپه باستانی بستر آن باقی مانده.

روی تپه باستانی چند خانواده در حال گردشند و کم کم باران می‌‌گیرد. هر کدام از ما، در گوشه‌‌ای نشسته‌‌ایم زیر باران و لذت می‌‌بریم. هوا انگار در حال اجرای نمایشنامه‌‌ای است، حماسی. رعد و برق می‌‌زند، می‌‌بارد و بعد آفتاب غروب، پدیدار می‌‌شود، هنوز باران می‌‌بارد ولی در گوشه‌‌ای از آسمان، رنگین کمانی شکل می‌‌گیرد.

به پایین قلعه می‌‌آییم و بر می‌‌گردیم حصار. دیگر نوبت بازار حصار است، بازارش مثل دیگر بازارهای تاجیکستان، پر از اجناس چینی است، گرچه پارچه‌‌های پنبه‌‌ای زیبایی دارند که بافته خودشان است. ساعت 5:30 است و خورشید پایین آمده.

DSC_0178.JPGبر فراز تپه باستانی شهر حصار

در فکریم که از بهادر چگونه، بدون پول دادن، تشکر کنیم. تصمیم می‌‌گیریم برایش موز بخریم.

پیش بهادر رفتیم و هر کدام به بهترین شیوه‌‌ای که بلد بودیم از بهادر تشکر کردیم. واقعیت این است که کمک بهادر برای ما بسیار کارساز بود و باعث شد ما بدون دغدغه، حصار را بگردیم. در آخر هم کیسه موزی که برایش گرفته بودیم را به او دادیم و رفتیم.

چند قدمی که دور شده بودیم، بهادر را دیدیم که دوان دوان در پی مان آمد. پرسیدیم چه شده، با چهره‌‌ای مهربان و ساده گفت اگر جایی برای خواب ندارید، می‌‌توانید شب را در اتاقک من در همین گاراژ بمانید. ما هم که بدمان نمی آمد پیش رفتیم تا اتاقش را ببینیم، اتاق نسبتاً بزرگ و در هم بر همی در پستو بود. بخشی از اتاق را موکت پهن کرده بودند. می‌‌گوید دو نفر، هم اتاقی دارد وهم اتاقی‌‌هایش هم موافقند که ما مهمانشان شویم.

جای تمیزی نبود، از نظر زیبایی به هیچ وجه با مسجدی که قرار بود شب در آن بخوابیم نمی‌‌شد مقایسه‌‌اش کرد، ولی این که شب را با پسری کارگر از پایین‌‌ترین لایه اقتصادی جامعه می‌‌گذراندیم و حس کنجکاویمان برای سر در آوردن از نوع زندگی بهادر و کشف کردنش، حداقل برای من جذاب بود. من و شروین رای در ماندن دادیم، پدرام هم با این که به نظر خیلی موافق نبود ولی قبول کرد. دوباره وسایلمان را در انبار گذاشتیم و از بهادر جدا شدیم تا گردشی دیگر بکنیم.

این بار می‌‌خواهیم برویم به محله فقیرنشین شهر که نزدیک ریل راه‌‌آهن و در شمال است. ولی قبل از آن، به شیرینی‌‌فروشی‌‌ای می‌‌رسیم، پر از شیرینی‌‌های خامه‌‌ای. صاحبان مغازه دو دختر خوشرو هستند که یک دم می‌‌خندند، هر کدام یک شیرینی گنده می‌‌گیریم با آب میوه.

در محله قدیمی فقیرنشین شهر بودیم. بچه‌‌های کوچک و خندان که با شادابی، بازی می‌‌کردند و ما غریبه‌‌های عجیب، موجب مسرتشان بودیم. با چندین گروه از این بچه‌‌ها ارتباط برقرار کردیم، دوربین پدرام بهترین وسیله برای خوشحال کردنشان است، با خوشحالی برایمان ژست می‌‌گیرند تا ازشان عکس بگیریم و بعد از دیدن عکسشان در نمایشگر دوربین، شاد می‌‌شوند. معمولاً پدر و مادرهایشان هم به ما ملحق می‌‌شدند و با روی خندان مشایعتمان می‌‌کردند.

با این که مردم بسیار فقیرند، ولی شادی در رفتارشان موج می‌‌زند. دختر بچه‌‌هایی که کمی بزرگ شده‌‌ا‌‌ند، از این که عکسشان را بگیریم، گریزانند ولی کوچکترها استقبال می‌‌کنند. بعد متوجه شدیم انگار در اینجا وقتی عکس می‌‌گیرند، پولی دریافت می‌‌شود تا بعداً عکسشان را چاپ کنند و تحویلشان دهند، و آنها که بزرگ‌‌ترند، این موضوع را می‌‌فهمند و نمی‌‌گذارند ازشان عکس یا به قول خودشان صورت گرفته شود. وقتی می‌‌گفتیم پول نمی‌‌گیریم، معمولاً به راحتی ژست می‌‌گرفتند.

بعد به سمت جنوب آفتابکزال حرکت کردیم، محله‌‌ای که خانه‌‌ها زیباتر و تمیزتر بودند و انگار محله بالای شهر است. خورشید غروب کرده و هوا گرگ و میش است. از هر دری گپ می‌‌زنیم. شروین خوابش را برایمان تعریف می‌‌کند، ایده‌‌ای که برای سرودن شعری برای صفت‌‌های من پارسی، از خواب الهام گرفته!

ساعت 7:00 است، پهلوی بهادر بر می‌‌گردیم. به نظر نگران می‌‌آید. می‌‌گوید صاحب گاراژ، مهمان دارد و بعد از کمی گفتگو متوجه می‌‌شویم که انگار منعش کرده‌‌اند که ما شب مهمانش باشیم. بیچاره در رودربایستی گیر کرده.

خیال بهادر را راحت میکنیم که نگران نباشد و تا همین جای کار هم بسیار به ما محبت کرده و شادان روانه اش میکنیم.

می‌‌مانیم، مسجد برویم یا به قلعه حصار. شب را می‌‌توانیم در کنار دروازه قلعه قدیمی که سایبان هم دارد بمانیم.

در مسافرت‌‌های سه نفری، رای‌‌گیری کار عجیبی است چون همیشه نفر سوم وزنه است. به هر حال رای گرفتیم و مسجد برنده شد.

مسجد و مهمانی شاهانه:

خیابان‌‌ها کاملاً تاریک است. به کمک GPS مسیرمان را به سمت مسجد پشت ایستگاه پیش می‌‌گیریم. به مسجد که می‌‌رسیم، به نظر شلوغ می‌‌آید. کفش‌‌ها را که روی ایوان می‌‌بینیم، یقین پیدا می‌‌کنیم که بر خلاف بعد از ظهر، جماعتی در مسجد، گرد هم جمع آمده‌‌اند.

ورود می‌‌کنیم، در اتاق اول جماعتی 10 یا 12 نفره نشسته‌‌اند و در بالای مجلس دو پیرمرد با ریش‌‌های بلند حضور دارند، یکی سبزپوش است که انگار خادم مسجد است و میزا بابا نام دارد و دیگری، امامه و قبای خاکستری دارد که امام و پیش نماز است. مردان دیگر، بیشترشان با قبا و کلاه تاجیکی‌‌اند به‌‌جز یک نفر پیرمرد کت شلواری.

ما که وارد می‌‌شویم، همه بلند می‌‌شوند و به اصرار حلقه را بزرگ‌‌تر می‌‌کنند و ما را در جمعشان جا می‌‌دهند.

می‌‌دانند که ما بعد از ظهر اینجا بوده‌‌ایم. میرزا بابا می‌‌گوید مامور راه آهن، وصف ما را برایش گفته و خبر داده که شب را مهمان مسجدیم.

بحث قبلیشان نیمه کاره رها می‌‌شود و همه به صحبت‌‌های ما گوش می‌‌دهند، که از کجا آمده‌‌ایم و در سفرمان چه دیده‌‌ایم و چه راهی در پیش داریم. میرزا بابا از سفر حجش می‌‌گوید و می‌‌پرسد؛ ما اورشلیم رفته‌‌ایم؟ می‌‌گوییم، ایرانی‌‌ها نمی‌‌توانند اورشلیم بروند. تعجب می‌‌کند و از خاطرات سفر حجش که سر راه، اورشلیم هم رفته تعریف می‌‌کند. میگوید اصالتاً اهل جامور در هندوستان است و شروین از سفر هندش می‌‌گوید.

بعد همه بر می‌‌خیزیم و با هم نماز می‌‌خوانیم، در چند صف و پشت امام سنی مذهب، من و شروین را هم به اصرار جلو می اندازند، درست پشت امام قرار می‌‌گیریم، چون مهمانیم!

نماز که تمام شد، دو باره همه گرد می‌‌نشینند، امام مسجد که انگار با ما احساس اخوت پیدا کرده، پیش می‌‌خواندمان و جایی کنار خودش را با این لفظ که «بچه ها بیایید کنار من بنشینید!» به من و شروین می دهد. هر کسی، سخنی می‌‌گوید، یک نفر چند آیه قرآن می‌‌خواند، یا دعایی به عربی می‌‌گوید، و بعد جو عوض می‌‌شود. یک نفر که بعداً فهمیدیم نامش رحمت الله است و ادیب، شعر می‌‌خواند و اشعاری از حافظ را به جمع هدیه می‌‌کند، جمع مهربانی هستند. من هیچ نشانی از تعصب ندیدم. ولی سابقه ذهنی که از ایران با خودمان داریم باعث میشود، کمی در جمع مذهبی احساس دلهره کنیم. و متاسفانه همین باعث شد از این دوستانمان عکسی به یادگار نداشته باشیم. میدانید چیزی مانند خود سانسوری در من شکل گرفته بود. حالا که به آن روز فکر میکنم، احساس میکنم خود واقعیم را با آن ها شریک نشدم و چه حیف که این طور نشد چون هیچ نقشی و هیچ ظاهری جای خود واقعی آدم را نمیگیرد.

دعای بعد از نماز که تمام شد، امام بلند شد و بقیه هم بلند شدند که بروند، ما هم می‌‌خواستیم آماده شویم که بخوابیم ولی همه یک دل شدند که مسجد جای شب مانی شما نیست و شما مهمان مایید. یکی از جمعیت که اتفاقاً مرد بسیار آرامی بود، ظاهراً خانه‌‌اش را برای پذیرایی از ما مهیا کرده. دعوتمان کرد که برویم خانه‌‌اش.

به نظر می‌‌رسید راه دیگری نداریم، از طرفی دوست داشتم ببینم ما را چگونه مهمان می‌‌کنند! پس وسایلمان را برداشتیم و خداحافظی گرمی از همه کردیم و رفتیم بیرون.

مهمانی خانه اکبر علی:

قدم به قدم داستان مهیج‌‌تر می‌‌شود، در ورود به خانه اکبر علی، که چند متری بیشتر با مسجد فاصله ندارد، سهراب، پسر اکبر علی، با آفتابه و لگن نقره‌‌ای ایستاده و حوله‌‌ای بزرگ بر دوشش نهاده. هدایتمان می‌‌کند تا یک به یک دستمان را بشوییم و با حوله‌‌ای که از دوشش آویخته، دستمان را خشک کنیم.

خانه‌‌شان جنوبی است، حیاط بزرگی دارد که شخم خورده و چند نهال میوه هم در آن کاشته‌‌اند، شمال حیاط ایوانی است که به چند اتاق راه دارد و سمت شرق هم چند اتاق دیگر. توالت هم پستویی در شمال غرب خانه است، پشت اتاق‌‌ها. توالتش مانند دیگر توالت‌‌های تاجیکستان، در ندارد و چاله‌‌ای در زمین کنده‌‌اند به شکل انباره که رویش طاق ضربی زده‌‌اند. سوراخی مستطیل شکل به ابعاد 40 در 20 سانتیمتر به عنوان سنگ توالت در وسط طاق ضربی تعبیه شده که می‌‌شود به عنوان توالت ایرانی از آن استفاده کرد. در کنار توالت سطلی پر از کلوخ و دستمال کاغذی رولی مخصوص که از جنس نامرغوب و مانند مقوا است، گذاشته شده. یک به یک، دست شویی می‌‌رویم و در اتاق اول ایوان ما را جای می‌‌دهند. اتاق بزرگ و مرتبی است. در ابتدای ورود، آنچه چشمانت را خیره می‌‌کند، عکس بزرگ به ابعاد 2.5 متر در 4 متر از کعبه و نمازگزاران اطرافش در دیوار مقابل ورودی اتاق است.

اکبر علی، مردی است میانسال، حدود 50 ساله با قدی متوسط و کم مو که در خانه، با قبا و کلاه تاجیکی می‌‌گردد. پذیرایی خیلی سنتی است، دور سفره‌‌ای بر زمین می‌‌نشینیم و زیرمان دشکچه گذاشته‌‌اند و پشتی هم بر پشتمان، غذا که مربای تمشک و انواع شیرینی خشک و شکلات و شوربا و نان محلی است سریع حاضر می‌‌شود، ما هستیم و اکبرعلی و رحمت الله، سر شام رحمت الله عنان سخن را به دست می‌‌گیرد و از اصالت فارس‌‌ها و زبان فارسی و تعصب ترک‌‌ها و همه چیز خواهیشان گپ می‌‌زند. با لهجه تاجیکی و شیوایی سخنش که یک دم از شعرای مختلف، شعر از بر می‌‌خواند، برایمان جالب است. از اقبال و خیام و مولوی و از همه بیشتر خواجه حافظ. می‌‌گوید تنها آرزویش در زندگی زیارت آرامگاه خواجه حافظ شیرازی است. در مسجد از دوستانش شنیده بودیم که رحمت الله 50 کتاب نوشته و ادیب است.

در این بین یادم می‌‌آید که کتاب دیوان حافظ کوچکی دارم، آن را به رحمت الله هدیه می‌‌کنم و پدرام هم کتاب رباعیات خیامی دارد که آن را هدیه می‌‌کند. اکبرعلی که نقش ساقی را بازی می‌‌کند، پیاله‌‌هایمان را پشت سر هم پر از چای کبود می‌‌کند و خودش خاموش، گوش می‌‌دهد. بیشتر گپ و گفت، بر محور یکی‌‌شدن ایران است، این مردم تاجیک واقعاً ایران را دوست دارند و علاقه‌‌مند به یکی شدن کشورها هستند. مهمان نوازی‌‌ها می‌‌کنند و پس از ساعتی رحمت الله می‌‌رود در حالی که خیلی با هم عیاق شده‌‌ایم.

اکبرعلی هم رخت خواب‌‌هایمان را برایمان می‌‌آورد، هر کاری در این خانه، مناسکی دارد. حتی بستر گسترانیدن. اول دشکچه ای در زیر و بعد دشکچه دیگر بر رو و دو بالش بر روی هم و رویش را با ملحفه میپوشاند و بعد پتوی پنبه‌‌ای را مرتب و تا شده در زیر بستر، کاری بس هنر مندانه، مهمان برایشان واقعاً مهم است، و هیچ چیز برای ما کم نمی‌‌گذارند.

سال‌‌ها پیش وقتی هنوز دبستان نمی‌‌رفتم، به همراه پدرو مادرم، مهمان یکی از دوستان پدرم در یزد شدیم. پذیرایی که در آن خانه سنتی یزدی از ما شد خیلی شبیه این پذیرایی است که اینجا در حصار، با دو کشور فاصله می‌‌شود. راستی آن‌‌ها که مرزهای سیاسی را کشیده‌‌اند، هیچ فکر کرده‌‌اند که مرزهای سیاسی هیچ انطباقی با مرزهای فرهنگی ندارند! و این که ملت را مرزهای سیاسی نمی‌‌سازد، بلکه مرزهای فرهنگی می‌‌سازد.

کمال (دوست و همکار خوبم) می‌‌گفت، در کانادا برای این، این همه حسابدار و وکیل زیاد است که به‌‌جای فرهنگ، قانون نو نوشته، رابط بین مردم است. در حالی که در ایران، رابطه دو نفر خیلی نیاز به قانون ندارند، فرهنگ مترجمی است بین آن‌‌ها. گرچه در ایران امروز، بخش زیادی از این بسترهای فرهنگی از بین رفته ولی هنوز در این گوشه از ایران زمین، و نقاطی دور افتاده، همسانی‌‌هایی دیده می‌‌شود که ملت بودن ایران زمین را فریاد می‌‌زنند!

خوابیدیم بر بستری گرم و نرم، و چه خواب لذت بخشی.

DSC_0004.JPGبستری که در آن خوابیدیم و اتاق مهمان خانه‌‌ی اکبر علی

 

 

  1. http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AD%D8%B5%D8%A7%D8%B1_(%D8%AA%D8%A7%D8%AC%DB%8C%DA%A9%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86)

 

 

ادامه مطلب: روز یازدهم: دوشنبه 10 فروردین 88 –  30 مارس  – روایت شروین

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب