روز سوم: یک شنبه 2 فروردین 88 – 22 مارس
روایت شروین
ساعت پنج صبح روز دوم فروردین بود که به شهر باستانی مرو رسیدیم. در همان ایستگاه قطار جاگیر شدیم و استراحتی کردیم. دیشب را من و پویان به عادت کوچگردی معمولمان خوب خوابیده بودیم، اما پدرام که فردِ متمدن جمع محسوب میشد، راحت نخوابیده بود. تا زمانی که گیشههای فروش بلیت باز شوند دو سه ساعت باقی بود، پس دور هم صبحانهی مفصلی خوردیم و هرکس به کارهای شخصیاش پرداخت. من کمیچینی یاد گرفتم و پدرام چرتی زد و پویان سفرنامهاش را نوشت. ایستگاه به نسبت خلوت بود، اما از این لحظه به بعد روابط میان ما و ترکمنها برعکس شد. یعنی مردم از دیدن هیبت و ژولیدگی ما فراری میشدند و به چشم بربرهایی مهاجم نگاهمان میکردند. در فاصلهای اندک صندلیهای دور تا دورمان خالی شد و به تعبیری بخشی از ایستگاه را فتح کردیم. این مکان یک توالت آبستره هم داشت که آبش را میبایست با بطری خالی آب معدنی از منبعی بر میداشتی و صد البته دم در هم بانوانی نشسته بودند و با دریافت ورودیه دستمالهایی را برای طهارت ارائه میکردند. دستمالهای توالتشان چیزی بین کارتنِ بازیافتی و کاغذ سمباده و سوهانِ قم بود!
پویان که خوی جنگلیاش گل کرده بود، یک دفعه به دستشویی (بعدا معلوم شد اشتباهی بخش زنانهاش) رفت و همانجا (خوشبختانه) بدون در آوردن لباسش حمام کرد. من هم کمی سنجیدهتر به بخش مردانه رفتم تا جبران مافات کرده باشم. هم اصلاحات ارضی کردم و هم سرم را شستم. بالاخره گیشهها باز شدند و ما برای مقصد بعدیمان، که چارجوق در منطقهی مرزی لباب بود، بلیت گرفتیم. بعد دنبال راهی برای رفتن به شهر باستانی مرو میگشتیم، که یکی از حاضران در ایستگاه به یاریمان آمد و پیشنهاد کرد در برابر دریافت پول معقولی ما را به آنجا ببرد. مرد خوبی بود و وقتی برای مذاکره دربارهی قیمت ترابری همراهش به دفترش در طبقهی دوم ایستگاه رفتیم، معلوم شد پزشک است و مدیریت بهداشتی ایستگاه را بر عهده دارد. دیدیم نمیشود زیاد چانه زد. پدرام که تا حدودی همدلی صنفیاش هم گل کرده بود گفت: “خوب، پول را بدهیم، عوضش بعداً میگوییم رانندهمان در اینجا دکتر بود.” دیگر صدایش را در نیاوردیم که ترکمنها هم بعدا میتوانستند بگویند یک دکتر و یک مهندس ژولیدهی ایرانی آمدند و در توالت ایستگاه حمام کردند!
اسم آن دکتر، دولت بود. ماشین شیکی داشت و لو داد که هر ترکمن سهمیهی رایگانی از بنزین را در ماه دریافت میکند. قیمت بنزین و سوخت در کشورشان از ایران کمتر بود. هرچند نفت نداشتند و احتمالا این را از دولتی سر منابع گازِ هنگفتشان داشتند. القصه با دولت مسافتی به نسبت طولانی را پیمودیم و به شهر کهن مرو رسیدیم. در راه برخی از قوانین راهنمایی و رانندگی را برایمان شرح داد و گفت که تمام خیابانها دوربین دارد و کسی نباید حتی در بزرگراهها از 60 کیلومتر در ساعت بیشتر براند. خودش هم این موضوع را با دقت رعایت میکرد. وقتی به مرو رسیدیم، ما را یکراست به آرامگاه سلطان سنجر سلجوقی برد. از معدود بناهای شهر کهن مرو بود که هنوز برپا بود. پولش را دادیم و رفت، و ما ماندیم و مرو.
آرامگاه سلطان سنجر
مرو بیتردید یکی از مهمترین شهرها در تاریخ جهان بوده است. چیزی همپایهی رم و پکن و بنارس، اگر نگوییم مهمتر. از همان دوران کهن هخامنشی، در کتیبههای شاهنشاهان نام مرو را میبینیم که در صدر جدول سرزمینهای آریایی ایران زمین قرار گرفته و معلوم است در همان هنگام شهری بزرگ و آباد بوده است. مرو شهری چندان نیرومند و بزرگ بود که وقتی اسکندر گجسته به ایران زمین تاخت، در گشودنش کامیاب نشد و مردمش با کامیابی در برابر مقدونیان مقاومت کردند. هرچند بعدها سلوکیان برای این که بر این حقیقت مالهکشی فرمایند، در متون خودشان آنجا را به اسم اسکندریه ثبت کردند!
سلوکیها تازه در زمان آنتیوخوس سوتر بود که توانستند شهر را بگیرند. آنتیوخوس که ادعای ایرانی بودن داشت و نوادهی سلوکوسِ دورگهی پارسی-مقدونی بود، در شهر ساخت و سازهایی کرد و با مردم به مهربانی رفتار کرد. اما مدت کوتاهی بعد بود که پارتها سر رسیدند و مردم مرو به ایشان پیوستند. در سراسر دوران اشکانی مرو یکی از قطبهای بزرگ تمدن ایرانی بود و موقعیتش به عنوان شهری دینی و فرهنگی را قاعدتا در همین دوران تثبیت کرد.
در دوران ساسانی، خسروان به اهمیت این شهر آگاه بودند. راه ابریشم در این زمان استوار شده بود و مرو یکی از ایستگاههای اصلی این مسیر تلقی میشد. ساسانیان در این شهر ضرابخانهی مهمی پدید آوردند. چنان که بخش عمدهی سکههای ساسانی در ایران خاوری در این شهر ضرب شدهاند.
وقتی اعراب سر رسیدند، در گشودن مرو تلاشی تمام کردند. عثمان بود که شهر را گرفت و آن را پایگاه دستاندازیهای بعدیِ اعراب قرار داد. قتیبه بن مسلم، آن سردار خونخوار و غارتگر عرب که بعدها سغد و خوارزم را در خون و آتش غرق کرد، از اینجا سپاهیانش را بسیج میکرد. در سراسر دوران اموی جریانی مداوم از مهاجران عرب وجود داشت که از شبه جزیره به کوفه و بصره و از آنجا به مرو میکوچیدند. به خاطر تجمع اعراب در این سرزمین، به زودی یک نسلِ دورگه پدیدار شد و اسلام زودتر از سایر شهرها در این منطقه پذیرفته شد.
در سال 748 .م وقتی ابومسلم خراسانی شورش ایرانیان برای سرنگون ساختن دولت بنی امیه را آغاز کرد، مرو را به عنوان نخستین پایگاه خویش برگزید. وقتی مردم مرو به شورشیان پیوستند، ابومسلم در همین شهر انقراض خلافت اموی را اعلام کرد. مرو در دوران عباسی همچنان قطبی فرهنگی باقی ماند. چندان که مامون پایتخت نخستین خود را در مرو قرار داد و وقتی مهدی خواست شهر بغداد را بنیاد گذارد، معماران ایرانیاش آنجا را بر اساس نقشهی مرو طراحی کردند. بعدها که سلجوقیان سر رسیدند، چون از نظر ادبی و فرهنگی ایرانی شده بودند، توانستند با مردم شهر کنار بیایند. مردم شهر به طغرل تسلیم شدند و او هم آنجا را مرکز دولت خویش ساخت. گذشته از سنجر، چغری بیک و الب ارسلان نیز در همین شهر دفن شده بودند و میشد آنجا را گورستان سلطنتی سلجوقیان به حساب آورد.
آرامگاه سلطان سنجر برای ترکمنها حکم نوعی مکان مقدس را داشت، و او را به نوعی بنیانگذار کشور خود میدانستند. تا حدودی هم حق داشتند، چون کوچ ترکمنها به این سرزمین با آلسلجوق شروع شده بود. البته حق تیمور و چنگیز را نادیده گرفته بودند که بخش مهمیاز جمعیت امروز ترکمنستان، بازماندگان سپاهیان ایشان بودند. آرامگاه را بازسازی کرده بودند و جمعیتی زیاد در حال بازدید از آن بودند. یک گروهان کامل از سربازان بودند که با همان حیرتِ کودکانهشان نگاه میکردند. بقیه همه یا بچه بودند و یا دختران جوانی که احتمالا مادران این بچهها بودند، هرچند خودشان در واقع کودک محسوب میشدند.
حیرت شروین و پویان از دیدن پولی که بر مزار سنجر میریختند، و حیرت ارتش خلق ترکنستان از دیدن ما!
چیزی که برایمان خیلی جالب بود این که مردم برای شاه سلجوقی مثل امامزادههای ما پول اعانه میدادند. اما چون از صندوق و تابوت و ضریح خبری نبود، پولها را همینطوری روی سنگ قبر مرمرین سنجر میریختند. در حضور ما هم انگار شور عقیدتیشان بیشتر گل کرده بود. وقتی میدیدند نگاهشان میکنیم بیشتر پول میدادند. یادم باشد آن دنیا که رسیدم با سلطان سنجر حساب کنم! البته در کل مبلغی نمیشد.
آرامگاه و اطرافش را گشتیم و تصمیم گرفتیم پیاده شهر کهن مرو را بگردیم. جمعیتِ تماشاچی تنها برای دیدن آرامگاه آمده بودند و نسبت به خودِ شهر که ویرانههایش از هر طرف تا چند کیلومتر ادامه داشت، کاملا بیتوجه بودند. من خودم نسبت به سنجر چندان بیعلاقه نبودم. با آن که سیاست نزدیکی سلجوقیان به خلیفهی عباسی و مخالفتشان با اسماعیلیه و شیعه را نمیپسندیدم، و نزدیکیشان به بزرگان صوفیه را عوامفریبی میدانستم، اما علاقهشان به فرهنگ ایرانی و جذبِ سریعشان در تمدن ایرانی را خوش میداشتم و به خصوص راهبردشان برای برگزیدن وزیرانی شایسته مانند نظام الملک و ترویج زبان فارسی را میستودم. تصور این که بزرگانی مانند غزالی و نظامالملک در این حوالی آمد و رفت داشتهاند، برایم بسیار جذاب بود. ارتباط پیچیدهی سنجر و حسن صباح هم برایم خیال انگیز بود. سنجر هر قدر که سیاست باز و دغل بوده باشد، در نهایت کوچیدن اقوام ترکمان به ایرانزمین را با حداقل خونریزی و بیشترین مدارا و جذب فرهنگی همراه کرد و بابت همینها میبایست پس از این همه سال، نیکو به یاد آورده شود.
بعد از بیرون آمدن از آرامگاه، وارد مرو کهن شدیم. شهری به وسعت چند کیلومتر مربع که 500 – 600 سال پیش بزرگترین شهر روی کرهی زمین بود. شهری که نامش از دورترین دورانها بر تارک شهرهای بزرگ ایرانی میدرخشید. کوروش وقتی لودیه را فتح کرد، به خاطر شورش این شهر به خاور تاخت، و داریوش وقتی بر اورنگ هخامنشی آرام گرفت، نام مَرغیانَه یا همان مرو خودمان را با غرور در صدر نام سرزمینهای آریایی نشاند. نامش احتمالا با واژهی مَرغ به معنای بوستان و کشتزار همریشه است و نشان میدهد که روزگاری اینجا بسیار سرسبز بوده است. هرچند وقتی هم که ما به آنجا رسیدیم از سبزه و چمن پوشیده شده بود. گویی نوروز قالی سبزی را بر مرو ویران شده گسترده باشد.
شروین و پویان در برابر آرامگاه سلطان سنجر
این مرو، همان بود که پاتک فرهنگی و سیاسی ایرانیان به اعراب در آنجا آغاز شد. همان پایتخت فرهنگی کهن خراسان بود که ابومسلم خراسانی در روزی بهاری شبیه به این، در آن نابودی بنیامیه را اعلام کرد و بازگشت دولت به ایرانیان را ممکن ساخت. در همین مرو بود که مامون ارتش خویش را برای مقابله با برادرش امین بسیج کرد، و همین جا بود که رنگ سبزِ ساسانی را نماد دولتش ساخت و از سیاهی عباسیان کناره گرفت. امیران سامانی و گردنکشان غزنوی و سرداران سلجوقی همه بر این خاک قدم میزدند. یاقوت حموی در اینجا درس خواند و خواجه نظام الملک در مدرسهی همین شهر کتابخانهی بزرگی تاسیس کرد. پیامبر نقابدار ایرانی که اعراب المقنع مینامیدندش، در همین شهر به همراهی خرمدینان شورش کرد و احمد بن حنبل که موسس مذهب حنبلی بود در اینجا به دنیا آمد. غباری که باد به هوا بلند میکرد، هنوز از رنگ تذهیب کتابهایشان و بوی جامههای فاخرشان و طنین زرههای پولادینشان و شیههی اسبانشان آکنده بود.
یک کاروان شتر در مروِ ویران شده
شهر را چنگیزخان در ابتدای دست اندازیاش به ایران زمین به سال 1221 .م با صلح و دادن امان گشوده و نامردانه تمام ساکنانش را در یک روز کشتار کرده بود. میگفتند دریک روز یک میلیون نفر در این شهر کشته شدهاند، و این به همراه کشتار مردم نیشابور که آن نیز به دست همان شیطان مغول انجام گرفت، بزرگترین کشتارهای قومی تاریخ جهان به شمار میرود. فضل الله همدانی بعدها نوشت که برای هر سرباز مغول سهمیهای برابر سیصد تا چهارصد ایرانی تعیین شده بود که باید آنها را میکشتند.
شهر بعدها باز نیمه جانی گرفته بود که این بار غزها به آن تاختند و چندان غارتش کردند که دیگر این شهر قد راست نکرد. برای دیرزمانی شاهان خیوه و خوارزمیان زیر فرمانشان و غوریهای افغانستان و غزهای ترک بر سر این شهر با هم میجنگیدند و آن را دست به دست میکردند. تا این که در 1505.م ازبکها سر رسیدند و پنج سال آنجا را در دست خود نگه داشتند. آن وقت بود که شاه اسماعیل بزرگ سر رسید و ازبکها را راند و مرو را به ایران زمینی متصل کرد که بار دیگر بعد از قرنها یکپارچه شده بود.
بعد از سر آمدن دوران صفویان، باز فاجعه گریبانگیر مردم مرو شد. این بار امیر بخارا بود که به آنجا لشکر کشید و شهر را با خاک یکسان کرد و تمام جمعیتش را که یکصد هزار تن میشدند، به بخارا کوچاند. شیعههای ساکن بخارا که ما هم برخی از ایشان را دیدیم، نوادهی این مرویان بودند. شهر پس از آن ویرانه ماند تا آن که روسها در آن دست به حفاری زدند. کوماروف که حاکم روس منطقه بود، در 1885 .م سکه هایی قدیمی را در اینجا یافت، و بعدتر در 1890 .م ژوکوفسکی نخستین کاوشهای باستان شناسانهی علمی را در مرو انجام داد.
شروین بر فراز ویرانهای در مرو
وقتی از ایران راه میافتادیم، بر مبنای خواندهها این دریغ را داشتم که در مروِ امروز کسی فارسی نمیداند. وقتی در آن زمینِ هموار و خاک رازآمیز و لابلای حصارها و منارههای ویران قدم میزدیم، دریافتم که فاجعه بسی بزرگتر است. در مرو کسی نمانده بود که بخواهد فارسی یا غیرفارسی حرف بزند. آن مروی که در ایستگاهش دولت را دیده بودیم، شهری دیگر بود و سامانی دیگر. جادهای را در میانهی شهر گرفتیم و پیش رفتیم و خیلی زود به کاروانی از شتران رسیدیم، که از شکافی در حصار شهر وارد میشدند. پیش رفتیم و همراهشان وارد شدیم.
ساربانشان ترکمن تنومند و خوشرویی بود به نام دولت، که با سه پسر بچهی شش هفت ساله همراه بود. به سرعت زبانِ خنده کار خود را کرد و با هم دوست شدیم. شترانش را نگاه کردیم و دور هم روی زمین نشستیم. ما را به خوردن صبحانه دعوت کرد و پذیرفتیم. مهمان نوازانه بالاپوشش را روی زمین برایمان گسترد و آتشی فراهم آورد و بر قوری زیبایی آب جوش آورد. بعد از خورجینش کمی چای و چند شیشه پر از سیبزمینی و گوشت شتر و مربا بیرون آورد. ما هم خوراکیهایمان را به میان سفره گذاشتیم. چیز زیادی نداشتیم. گردهی نانی بود و یک کیسهی به نسبت بزرگ خرما که من از ایران آورده بودم و یکی دو تخته شکلات که پویان همراه داشت.
دیدارمان با ساربانان در مرو
پسر بچهها هم مانند مرد خونگرم و دوست داشتنی بودند. نامشان دولت، مقصد، و محمد بود. خودِ ساربان، هم دولت نام داشت. بچهها با راهنمایی او گشتند و از اطراف چند قارچ چیدند و آنها را هم کنار آتش کباب کردند. بعد دور هم شروع کردیم به خوردن. زبان همدیگر را نمیدانستیم و سخن چندانی بینمان رد و بدل نشد، اما برایم دشوار است صبحانهای را تصور کنم که با همدلی و “با هم بودن”ای بیشتر از این خورده باشم. یکی دو ساعتی طول کشید، آن لحظههای خاطره انگیزی که در مرو کهن بر زمین نشسته بودیم، در میان حلقهی شترانی پرسهزنان و سگهای بازیگوشِ منتظرِ خوراک، در کنار دوستانی یکدل و همراه مانند پدرام و پویان، و هم شانهی یاران نویافتهای که همدلانه همراهمان میخندیدند و بیتکلف در خوردن خوراکیها شریک میشدند و شریک میکردند. فراغتی بود و آرامشی و وزنی از بار آمدگان و رفتگانِ نامدار و بزرگِ مروِ باستانی، که همگان زیر سفرهمان آسوده خفته بودند. گویا طبیعت هم یاورمان باشد، ابری زیبا مانند سایهبانی بر سرمان ایستاد و قطرههای بارانی که گهگاه بارید، طراوتمان بخشید، بی آنکه خیسمان کند. برای ساعتی، چنین مینمود که مرو قدیم نمرده است. که هنوز زنده است و نفس میکشد. که هنوز آریاها و ترکمنها و چه بسا دهها قوم و نژاد دیگر که در رگها و خونِ ما هفت تن حضور داشتند، میتوانند بر این خاک دمی بیاسایند، و “با هم” بیاسایند. به راستی پس از آن همنشینی به یاد ماندنی، هر مانعی که بر سر یکی شدن و با هم بودن مردم این سرزمین برافراشته شود، در چشمم خوار و خرد مینماید. پس از خوردن صبحانه برخاستیم. آن روز دولتمان طالع بود. از دو دولتِ نورسیده و همراهانشان خداحافظی کردیم و راه خود را ادامه دادیم.
در حالی كه هنوز از تجربهی خوردن صبحانه به همراه ساربانان سرمست بودیم، ویرانههای درون حصار مرو را پشت سر گذاشتیم و به جایی رسیدیم كه احتمالا زمانی مقبرهی خانوادگی بنیانگذاران سلسلهی نقشبندیه بوده است. از بین بناهای بسیاری كه بیتردید اینجا بودهاند و جلال و شكوهی كه داشته، تنها یك مقبرهی تاقدار بزرگ باقی مانده بود و مناری كوتاه. مقبره به ابویعقوب یوسف بن ایوب همدانی تعلق داشت كه با وجود اسم بنی اسرائیلیاش ایرانی بوده و فرزند موسس نقشبنیدان. از فكر این كه در طول هزار سال گذشته چه آدمهای مهمی برای زیارت و برگزاری مراسم به اینجا آمدهاند، سرحال آمدم. جامی و علیشیر نوایی و سلطان حسین بایقرا كه ردخور نداشتند. حتی انگار میتوانی رد پایشان را روی خاكهای فرسوده ببینی.
محوطه را به سبكی یكدست بازسازی كردهاند. زمین با سنگفرشی آجری پوشیده شده و بناها بیشترشان جدید هستند. حتی منار و مقبره را هم بازسازی كردهاند. در ابتدای محوطه “چند شنبه بازاری” (امروز چند شنبه بود؟) برقرار است كه در آن انواع و اقسام چیزهای بنجل فروخته میشوند. همه با همان نگاهِ شگفت زدهی “مگه از مریخ اومدی؟” ما را نگاه میكنند. اما دوستانه و مهربانانه، و كافی است لبخندی بزنیم تا با خندهای نمایان پاسخمان را بدهند. وقتی به سوی منار و مقبره میرویم، جماعتی از تركمنها هم همراهمان میآیند. بیشترشان بچه هستند، مثل بیشتر جمعیت تركمنستان.
از منار كه بالا رفتیم، چشماندازی دقیقتر از مرو كهن در برابرمان گسترده شد. حالا میشد دید كه ابهت و عظمت شهر چقدر بوده است،و مغولان و تركان چه بر سر این سرزمین آوردهاند. تقریبا هیچ بنایی جز همین یكی دو ساختمان و حصاری نیمه مخروب باقی نمانده بود. در مقابل تا چشم كار میكرد، خاك سرخ و فرسودهای بود كه زمانی بر كنگرهی قصری قرار داد و پستوی خانهای، و چه میدانیم؟ شاید به قول خیام بخشهایی از آن هم “سر و زلف نگاری بوده است”.
پشت مقبره، زمینی وسیع است كه مردم در آن پراكندهاند. بتههایی كوتاه و خمیده در آنجا به چشم میخورند. محوطه با خندقی كه در طی زمان پر شده از ساختمانهای ابویعقوب همدانی جدامیشود. به آن سو میرویم در حالی كه چهار پنج پسر بچهی شاد و پر سر و صدای تركمن همراهیمان میكنند. راه را به ما نشان میدهند، كه عبارت است از آجرهایی نهاده بر روی خاك. وقتی كه بالای برج بودیم، خانوادهای بیست سی نفره را دیدیم كه با راهنمایی دو پیرمرد آمدند و دور مقبره طواف كردند و نمازی خواندند. گویا از نقبشندیان بودند. همه لباسهای تمیز و زیبایی بر تن داشتند و دو پیرمرد با قباهای ایرانی ارغوانیشان توی چشم میزدند. طبق معمولا، سه چهارم اعضای این خانواده نیز كودك بودند. وقتی از پل زهوار در رفتهی روی خندق میگذشتیم، به دو پیرمرد برخوردیم و سلام و علیكی كردیم و عكسی با هم انداختیم. رفتارشان طوری بود كه انگار ما هم از خویشاوندان كمی دورترشان هستیم.
وقتی از خندق گذشتیم، به جایی رسیدیم كه معلوم بود برای مردم مقدس محسوب میشود. درختهایی را كه تك و توك از زمین بیرون زده بودند، با شماری بسیار از نخهای رنگی و پارچههای پارهی گره زده به شاخ و برگشان آراسته بودند. بر هر شاخی گرهای خورده بود و گویی میتوانستی در سفتی گرهی هریك از پارچههای فرسوده حاجتی را ببینی و مشكلی را كه نذر كنندهای را به این درخت مقدس كشانده است. به یاد درختان چهار صد پانصد سالهی مقدس در ایران افتادم، و آن اشموغ بت پرستی كه اخیرا امر به بریدنش داده بود. كافی بود پاكی و خلوص این تركمانان را در كنار درخت مقدس چند ده ساله شان بنگری، تا ببینی كه آن جانورِ لانه كرده در ادارهی “حفظ میراث فرهنگی” چه آسیبی به فرهنگ عمومی مردم و سابقهی تاریخیمان وارد آورده است.
به هر صورت، در اینجا دینی كهنسال و مردمی رواج داشت، سرزنده، ساده، و بدوی. درختان همه مقدس بودند و گورهایی هم كه در گوشه و كنار به چشم میخوردند نیز. به چاهی رسیدیم كه رویش پتویی انداخته بودند و زنان دورهاش كرده بودند و زنی تا كمر زیرش فرو رفته بود. مراسم زنانه بود و سریع گذشتیم. اما بسیار خوشحال شدم. این اولین بار بود كه مراسم زندهی حاجت گرفتنِ زنِ جویای بارداری از چاه را میدیدم. البته عجیب بود كه این چاه این طور سر راه و در فضای باز قرار داشت. چون معمولا در این مراسم شستشو با آب چاه هم اهمیت داشت و برای همین هم رسومی زنانه محسوب میشد و در جاهایی دور افتادهتر و پوشیدهتر انجام میگرفت. وقتی بر میگشتیم، پتو را كنار زدیم و شبكهای فلزی را دیدیم كه با بیسلیقگی روی چاه انداخته بودند تا كسی درونش نیفتد، و دهها پارچهی رنگارنگ را كه معتقدان به همان شبكهی فولادی گره زده بودند، گویا برای رفع نقصِ نازایی، كه آشكارا در میان این مردم عیب بزرگی تلقی میشد.
در گوشه و كنار صدها و صدها جفت سنگ را دیدیم كه با زاویهای به هم تكیه داده شده بودند و به تاقهایی كوچك میماندند. از راهنمایان خردسالمان معنایشان را پرسیدیم و گفتند این علامت دعا كردن است و نذر كنندگان آن را بر پا میكنند. با پویان و پدرام نذری كردیم و سنگهایی را به همان سبك بر زمین چیدیم. پذیرا بودن و گشودگی مردم در مورد آیینهایشان برایمان بسیار خوشایند بود. به راستی در آنجا كه دینی زنده و نیرومند است، ترس از بیگانه و نجاستِ كافران جایگاهی ندارد. در ایران زمین هم آمد و شد سیاحان اروپایی به مسجدها امامزادهها آزاد و معمول بود، تا نود سال پیش، یعنی آن روزی كه آن جوانك عكاس آمریكایی را احتمالا به دنبال توطئهای سیاسی در تهران كشتند، كه چرا مسیحی است و برای گرفتن عكس از مكانی مقدس آمده است. این نخستین نشانهی حس ضعف ما در برابر حضور بیگانهای بود كه داشت زورآور و تهدید كننده میشد.
بچههای همراهمان با شور و شوق گفتند كه جایی به نام قیز قلعه (خودشان میگفتند کیزکالا) در خرابههای مرو هست كه زیرزمینی دارد كه تونلی از آن تا مقبرهی ابویعقوب همدانی كشیده شده است. تعجب كردیم و ابتدا تسلیم اصرارشان شدیم كه میخواستند ما را به آنجا راهنمایی كنند. هنوز طنین تبلیغات منفی باجگیرانیها در مورد تركمنها در گوشمان انعكاس داشت. سعی كردیم از دستشان خلاص شویم و خودمان، برای گردش برویم، اما بچهها ول كن نبودند و همراهمان آمدند، و چه خوب كردند كه آمدند.
چهار نفر بودند. شادلی، شرف، مراد و كاكنیش. شرف و مراد كمی از دو تای دیگر بزرگتر بودند، و دسته را رهبری میكردند. همه شان بین هفت تا ده یازده سال سن داشتند و برایمان جالب بود كه بدون پدر و مادرشان كیلومترها دور از شهر در خرابههای مرو پرسه میزنند. مراد برایم تعریف كرد كه از وقتی بچهی كوچكی بودند با خانوادهشان به اینجا میآمدند و حالا هم مرتب به این حوالی سری میزنند. هر چهار نفر زبر و زرنگ و مهربان و كنجكاو بودند. وقتی یكی از آنها پرسید پول ایرانی همراه داریم یا نه، حدس زدیم كه شاید بابت همراهیشان با ما پول میخواهند. من یك پانصد تومانی و یك دویست تومانی و چند سكه داشتم كه آن را به آنها دادم. بزرگترها پولها را گرفتند و با هیجان به همدیگر نشانش دادند. نقش و نگار اسكناسها برایشان جالب بود. دو تایشان كه چیزی نگرفته بودند، كمی دمغ شدند. اما بعد پدرام با در آوردنِ سه تا صد تومانی و دادنش به آنها مشكل را حل كرد. كمی كه گذشت، دیدیم بین خودشان پچ پچ میكنند. بعد شرف پیش آمد و هدیهای برایمان آورد كه نمونهای از سكههای تركمنی را شامل میشد. از مناعت طبعشان حیران ماندیم كه پولی به هدیه گرفته بودند و خود را موظف میدانستند پولی به هدیه بدهند. قدرشناسانه سكهها را گرفتیم و دریافتیم كه خونِ نجیب آن ساربان در رگهای این بچهها هم جریان دارد.
گردش بعدیِ ما در مرو كهن، داستانی بود دلكش، به قدرِ برخوردمان با ساربان و كودكانش. و چه لذتی بردیم وقتی در میانهی راه سه كودك ساربان، محمد و دولت و مقصد را دیدیم كه از حصاری مخروبه پایین پریدند و پیشمان آمدند و با استقبال گرممان روبرو شدند.
در راه بچهها هر چیزی راكه میدیدند به زبان تركمنی برایمان نام میبردند. ما آن نام را یاد میگرفتیم و در مقابل فارسیاش را یادشان میدادیم. بگذریم كه بیشتر كلمات در واقع یكی بودند و با گویشهای متفاوتی ادا میشدند.
با این بچهها و شماری افزایش یابنده از مردمی كه كم كم به كاروانمان میپیوستند، مرو كهن را زیر پا گذاشتیم، بنایی بزرگ را كه تنها دیواری پنجهآسا از آن باقی مانده بود را دیدیم، و مقبرهی پهلوانی كه میگفتند سرداری بزرگ بوده است.
در راه دسته جمعی سرود ای ایران و بهاران خجسته باد را خواندیم و كودكان بودند كه دست میزدند و گاهی “ایران”ها را همراهمان تكرار میكردند. بعد پویان شروع كرد به خواندن سرودهای كودكانهای كه مایهی وجد بچهها شد. هیبت پویان با آن اندام درشت و كولهی سنگین و ریش بلند كه “خونهی مادر بزرگه” را میخواند و با یك مشت پسربچهی شاد و شنگول دوره شده بود، به راستی به تصویری اساطیری از خنیاگران قدیمی میماند!
بالاخره پس از طی كردن مسافتی به نسبت طولانی به قزل قلعه رسیدیم. قلعهای بود كه دو سومش در خاك فرو رفته و یك سومش فرو ریخته بود و در این میان دیوارها و تاقهایی هنوز بر پا بود كه به عظمتش گواهی میداد. تا لحظهای كه به اینجا برسیم، پشت سرمان كاروانی ده بیست نفره از تركمنهای گوناگون با لباسهای رنگارنگشان تشكیل شده بود كه ما دقیقا نمیدانستیم چرا دنبالمان میآیند. بعضیهایشان با چند قدم فاصله پشت سرمان راه میآمدند و بعضی دیگرشان هر از چندگاهی كمرویانه به جمع چهار پسرِ شوخ میپیوستند، بی آن كه چیزی بگویند. به محض رسیدن به قیز قلعه، این مشایعت پرشكوه با استقبالی بزرگ هم تكمیل شد. خانوادهی بزرگی كه خودشان ده بیست نفر جمعیت داشتند، به این جماعت پیوستند. پدر خانواده با اعتماد به نفس پیش آمد و خواست تا همه بایستیم و ما از آنها عكس بگیریم. همه خیلی منظم ایستادند و پدرام چند عكس خوب گرفت. من و پویان از خنده ریسه رفته بودیم كه چرا خانوادهای به این بزرگی با این وحدت كلمه اصرار دارند در عكسِ چند جهانگرد كه دارند از آنجا میگذرند رد پایی از خود به جا بگذارند. بعد قضیه بامزهتر شد. چون پدر خانواده دو دخترِ بانمكِ دم بختش را كنار ما ایستاند و خواست كه عكسی با هم بگیریم. جالب این بود كه این یك را هم ما گرفتیم و هم یكی از اعضای آن خانواده. بالاخره درست سر در نیاوردیم، فقط مهر و محبتشان گل كرده بود یا میخواستند بعدا بگویند “این دو تا دخترمان دو تا خواستگار انگلیسی داشتند كه ردشان كردیم!”
در قیز قلعه جوانكی كه بوی گند مشروب از لباس و دهانش بیرون میزد آمد و شادمانه با ما دست داد و در عكسهایمان حضوری گسترده یافت. جوانی بود بیست و چند ساله كه با دوستِ خوددارتر و مودبترش همراه بود. ما دوستانه برخورد كردیم. اما وقتی به راه افتادیم، آنها هم همراهمان آمدند. پسربچهها ندا دادند كه اینها آدمهای درستی نیستند و احتمالا به هوای پول گرفتن دارند میآیند.
جوانها اما آزاری نداشتند. پا به پای ما آمدند تا آن كه پول ایرانی را در دست یكی از بچهها دیدند، بعد سراغ من آمدند و پرسیدند باز هم پول ایرانی داریم یا نه. من كه میخواستم در این مورد سر حرف باز شود، درست مثل یك عقب مانده با هوشبهرِ كرفس عمل كردم و مرتب میگفتم:” چی میگی؟ من كه نمیفهمم!”
اواخر كار جوانك دیگر داشت با نثر بیهقی و ناصرخسرو و به فارسی سوال میكرد. برای این كه نیت خیرش را نشان دهد، اسكناسی تركمنی را بیرون آورد و میخواست آن را با پول ایرانی عوض كند. حالا ماجرا چه بود؟ مراد برای یكیشان گفته بود كه این جهانگردها به آنها پول ایرانی دادهاند، كه خیلی ارزشمندتر از منات تركمنی است. پولی كه جوانك بیرون آورده بود را به سرعت به تومان تبدیل كردم و وسوسه شدم یك پانصد تومانی – نصف بهای واقعی آن اسكناس تركمنی- را در مقابل به او بدهم تا دستش بیاید با بچهی تهرون نباید شوخی كرد. اما پدرام خردمندانه گوشزد كرد كه بهتراست اصلا وارد این تبادل نشویم و دردسر برای خودمان درست نكنیم. پس به همان كرفسنمایی ادامه دادم تا جوانك از وجود كوچكترین نشانهای از هوشمندی در من ناامید شد.
وقتی به سر جاده رسیدیم، تصمیم گرفتیم این دو جوانك را دست به سر كنیم، پس به گرمی با آنها دست دادیم و با آنها خداحافظی كردیم. چند بار تلاش كردند به ما بفهمانند كه همراهمان تا ایستگاه بعدی خواهند آمد. اما ما با تاكید خداحافظی كردیم و همانجا ایستادیم. دو جوان البته واقعا افراد بدخیمی نبودند و بدون حرف بیشتر دستی تكان دادند و رفتند. این دو مزاحمِ ملایم و كم پیله بدترین تركمنهایی بودند كه در كل سفر با آنها برخورد داشتیم، و راستش را بگویم، نسبت به بدترینهایی كه در ایران دیده بودم به نوزادان معصوم میماندند!
وقتی به جادهی آسفالت رسیدیم و دو جوانِ تركمن را دست به سر كردیم، برای لحظهای فكر كردیم راهپیمایی آن روزمان به پایان رسیده است. اما اشتباه میكردیم. باید آن جاده را تا جایی به نام بایرام علی ادامه میدادیم. نقطهای كه به شهركی میماند و ایستگاهی داشت كه برای رفتن به مرو میتوانستیم از آن استفاده كنیم. صبر كردیم تا آن دو جوان كمی از ما فاصله بگیرند و بعد دوباره به راه افتادیم. آن گروه پرجمعیتی كه دنبالمان میآمدند، چون از زنان و بچههای زیادی تشكیل شده بودند، تا اینجای كار كمی از ما عقب مانده بودند كه در این توقف كوتاه به ما رسیدند. آن چهار پسربچهای هم كه راهنمایی ما را بر عهده داشتند، كم كم خسته شده بودند.
وقتی در قیز قلعه بودیم دیدم شرف و مراد تشنهاند و آبی را كه در كوله داشتیم به آنها دادم. اما وقتی دوباره راهپیمایی را از سر گرفتیم، میشد در چشمشان دید كه قضیه فقط تشنگی نیست. طفلكها شش هفت ساعت بود پا به پای ما راه آمده بودند و طبیعی بود كه خسته باشند. با این وجود شادلی و شریف روحیهی خود را حفظ كرده بودند. شادلی برای این كه نشان دهد خسته نشده وقتی دوباره شروع به حركت كردیم كولهی مرا قاپ زد و روی پشتش انداخت. بعد هم تند تند رفت و اصرار كرد كه كوله را حمل خواهد كرد. كوله حدود بیست كیلو وزن داشت و اصلا در مقیاس توانش نبود. گذاشتم چند قدمی آن را بیاورد تا غرورش خدشهدار نشود، و بعد به زور كوله را از او گرفتم.
وقتی برای استراحت توقف كرده بودیم، كیفم را باز كردم و چون خزانهدار گروه بودم، بچهها دستهی اسكناسها را در كیفم دیدند. تاثیرش متاسفانه خیلی سریع بود. هنوز كمی نرفته بودیم كه مراد به پدرام نزدیك شد و پیشنهاد كرد كه وقتی به بایرام علی رسیدیم نهاری بخوریم. معلوم بود دیدن پولها او را كمی به طمع انداخته بود. بچههای دیگر اما بیخیال بودند. هرچند از این واكنش قابل انتظار كمی دلخور شده بودیم، در دل حق را به مراد میدادم. بیچارهها یك روز را همراهمان راه آمده بودند و طبیعی بود كه گرسنه و خسته باشند. با دیدن پولها هم لابد فكر كرده بودند خرید یك غذا برای ما كه اینقدر پولدار بودیم مسئلهای نیست. و خوب، حق هم داشتند!
وقتی به بایرام علی و ایستگاه رسیدیم، از گروه جدا شدم تا چیزكی برای خوردن بچهها دست و پا كنم. وقت كمی داشتیم و مهلتی برای گشتن و یافتن رستوران و غذا خوردن در آن باقی نمانده بود. اما با پویان و پدرام به سرعت به این نتیجه رسیده بودیم كه نامردی است بچهها را بدون دادن هدیهای خوردنی رها كنیم.
اشتباهی كه كردم این بود كه به تنهایی از جمع جدا شدم. بازار جای فراخ و بزرگی بود، اما در جهتیابی و یافتن جای اتوبوسهای مرو مشكلی نداشتم. مشكل در آنجا بود كه زبان تركمنی نمیدانستم و آن خرده سواد تركیام برای ارتباط برقرار كردن با فروشندگان بسنده نبود. چند جا را دیدم و سعی كردم چیز دندان گیری برای بچهها پیدا كنم، اما همهاش سیب زمینی بود و ترب و پیاز، و استثنائا جاهایی پفك هم داشت!
مانده بودم چه بكنم. با چند تا فروشنده حرف زدم و پرسیدم ساندویچ یا سمبوسه كجا میفروشند، اما همه فقط میخندیدند و سر تكان میدادند. در همین گیر و دار بود كه شادلی سر رسید. حدس زده بود ندانستن زبان كارآییام را كاهش خواهد داد. همراه او در بازار گشتی زدیم. اما باز چیز به درد بخوری پیدا نكردیم. نزدیك بود ناامید شویم كه آخر به این نتیجه رسیدم موضوع را به خودش واگذار كنم. حالیش كردم كه میخواهم برای دوستانش و خودش چیزی بخرم، و بعد پولی به او دادم تا برود و هرچه خودش صلاح میداند بخرد. دوید و رفت و چند دقیقه بعد با یك بسته پفك و یك بطری بزرگ آبمیوهی گازدار برگشت. دوان دوان تا ایستگاه اتوبوس رفتیم. بر و بچهها همه آنجا بودند. خداحافظی پرشوری كردیم و بچهها را ترك كردیم و سوار اتوبوس شدیم. با این حس كه نتوانستهایم محبتهایشان را درست تلافی كنیم.
در اتوبوس باز همان نمایشِ شگفتی برقرار بود. وقتی از در عقب سوار شدیم تقریبا همهی مسافران برخاستند و با حیرت تا چند دقیقه به ما خیره شدند. اما جای خالی فراوان بود و هر سه نشستیم و به قدری خسته بودیم كه فوری چرتمان گرفت. من و پویان در عمل خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم كه پدرام باز مهارت ارتباطیاش را به نمایش گذاشته بود و با سه بانوی تركمن گرمِ صحبت بود. از آن سه بانو دو تایشان خواهر بودند و یكی دیگرشان دخترِ یكی از خواهران بود. اما طبق معمول همه بچهسال مینمودند. به خصوص بین خاله و خواهر زاده درست معلوم نبود كدام بزرگتر است. تا بیدار شدیم دیدیم دارند در مورد این كه چرا با این سن و سال و یال و كوپال هنوز زن نگرفتهایم بحث میكنند. یكی از مردان مسافر هم درگیر بحث شده بود و بقیهی حاضران هم با علاقه گوش میدادند و گاهی چیزی میگفتند. دیدیم نزدیك است همینجا فیالمجلس زنمان بدهند. اما روان پاك آمیتاباچان (كه هنوز در بدن درازش زندانی است) به دادمان رسید و پیش از مراسم حنابندان به مرو رسیدیم.
همان چرت كوتاهی كه در اتوبوس زده بودیم كافی بود تا بخشی از خستگیمان را از تن به در كنیم. با این وجود مثل گرگ گرسنه بودیم. اما غم به دلمان راه ندادیم. اینجا مرو جدید بود و حتما غذای حسابی گیرمان میآمد. پویان در جریان تحقیق و تفحصهای گستردهاش از اهالی محل شنیده بود كه غذای محبوب و محلی مرو كباب شیشلیك است. این بود كه معطلش نكردیم و به اولین بازاری كه رسیدیم، سراغ رستورانی را گرفتیم كه شیشلیك داشته باشد. بازارچه، به همین پاساژهای خودمان شبیه بود. درواقع جایی بود مثل فرزند كهترِ بازار رضا كه به جای ابزار رایانه، گل مصنوعی و لباس و كاسه بشقاب در مغازههایش بفروشند. یك شیرینی فروشی تكان دهنده هم در ابتدای در بازار بود كه نان خامهایهای مردافكنِ یك منی و رولتهای چرب و چیلیِ سترگی میفروخت. با دیدنش كمی اشتهایمان تخفیف یافت و به رستورانی رفتیم كه میگفتند در طبقهی بالا قرار دارد. رستوران، دری شیشهای داشت كه پشتش را پردهی ضخیمی انداخته بودند. چون داخلش تاریك بود، از بیرون به خانههایی میماند كه متروكه مانده و صاحبش برای سد كردن نگاه فضول همسایگان، پتویی پشت در آویخته باشد. وقتی ناباورانه در را باز كردیم و وارد شدیم، به محیطی سراسر متفاوت قدم گذاشتیم. اینجا یك بارِ كامل بود با چراغهایی خاموش و فضایی كاملا خلوت. در واقع با آن اثاثیهی سنگین و محیط تاریكش یك جایی بود بین همان خانهی متروكه، یك پیالهخانهی آبرومند، و قصرهای هالیوودیِ دراكولا.
همانطور حیران سرگردان بودیم كه دختر جوانی سر رسید و پرسید چه میخواهیم. پسر جوان دیگری هم همراهش بود كه نژادی روس داشت. گفتیم شیشلیك میخواهیم. در میان حیرتمان گفتند كه این غذا را دارند. بعد هم كلی زحمت كشیدند و چند چراغ را روشن كردند كه نورش در حد یكی دو تا شمعِ معمولی بود. آنقدر خسته بودیم كه نشستیم و به تجدید قوا پرداختیم. معلوم بود كافهایست آبرومند كه شبها پاتوق اوباش پولدار محله میشود. برای خوردن نهار دیر و برای ملاقات اوباش مست زود آمده بودیم. بنابراین در كل ما بودیم و آن دو نوجوان و خانمی روس كه صاحب كافه بود كه گویا مادر آن پسر بود. خانم روس آمد و پرسید كه گوشت میخواهیم؟ و یك جوری حالیمان كرد كه فقط گوشت خوك دارند.
ما كه به خاطر نزدیكی به مرگ در اثر گرسنگی مجوز شرعی برای خوردن گوشت مردار هم داشتیم، گفتیم هرچی داری بیار. او هم جایی رفت كه ما فكر كردیم آشپزخانه باشد، ولی احتمالا مركز كشت و پرورش خوك بود. چون یك ساعت و نیمی گذشت و از غذا خبری نشد كه نشد. وقت را با گفتگوی عادیمان كه انباشته از خنده بود گذراندیم. به خصوص بازدید از توالت رستوران برایمان بسیار طربناك بود. معمارش بیتردید هوادار هنر مدرن بود. چون یك كاسه توالت ایرانی را بر سكویی آجری سوار كرده بود و آن را تا ارتفاعی معادل توالت فرنگی بالا آورده بود. نتیجه تندیسی در یادبود ایدهی دفع بود كه نه میشد مثل صندلی رویش نشست و نه قابلیت آن را داشت كه بالایش بروی و به سبك ایرانی قضیه را فیصله دهی. پدرام چند عكس از این جذابیت توریستی گرفت.
وقتی شوخیها و خندههای ما سه نفر پایان گرفت و گرسنگی زورآورتر از قبل شد، شروع كردیم به پا پی شدن كه غذا كی حاضر میشود. دختر خانمی كه در این مدت پشت بار نشسته بود و به تمیز كردن لیوانها و چیدنشان روی بار مشغول بود، نشان داد كه میتواند عضو خوبی برای انجمن زروان باشد، چون تمام مفاهیم فیزیكی و زیستی زمان را در مدت كوتاهی ابطال كرد. ابتدا گفت ده دقیقهی دیگر حاضر میشود، بعد از یك ربع اعلام كرد كه همانطور كه گفته، نیم ساعت دیگر غذا خواهیم خورد، بعد از ده دقیقهی دیگر، گفت پنج دقیقه باقی است و وقتی داشتیم ناامیدانه به رفتن از آنجا فكر میكردیم، ناغافل غذا را آورد. درست نفهمیدیم منظور بانوی روس از خوك چه بود، چون گوشت بیتردید به فیل یا كرگدن یا یكی از مشتقاتشان تعلق داشت. چیز افتضاحی بود كه به ضرب و زور نان خوردیمش. به عنوان نوشابه نزدیك بود برایمان مشروب بیاورد كه با مخالفت همزمان هر سه نفرمان روبرو شد. گفت به جز مشروب فقط آب گازدار (سودا) دارد، و ما هم همصدا گفتیم آب میخوریم. بقیهی مدت به خوردن سریع ما گذشت و اندیشههای پیچیدهی آن سه نفر كه سعی میكردند دینِ ما خوكخوارانِ الكلگریز را حدس بزنند.
به هر صورت، غذا را خوردیم و با شكمهایی گرسنه و جیبهایی خالیتر از قبل از كافه خارج شدیم. یك راست به ایستگاه قطار رفتیم و با بهایی تقریبا معادل هیچ (نفری حدود هزار تومان) بلیط قطار به مقصد چارجو را خریدیم كه مركز استان لباب بود و از شهرهای مرزی میان مرو و خوارزم باستانی.
با توجه به بهای بلیت حدسمان این بود كه باید تمام مسیر را روی یك پا بایستیم. اما خیلی زود معلوم شد كه حدسمان نادرست بوده است.
وقتی از ترابری خیالمان راحت شد، دوباره كولهها را به پشت انداختیم و رفتیم كه در شهر گشتی بزنیم. با این نقشهی پنهانی كه چیزی برای خوردن پیدا كنیم.
راهی كه در پیش گرفته بودیم، به یكی از میدانهای مركزی شهر رسید. در گوشهی میدان مسجد بسیار بزرگی وجود داشت كه معماری زیبا و نمای سنگیاش جلب نظر میكرد. یك نگاه به آنجا كافی بود كه تصمیم بگیریم سری به درونش بزنیم.
مسجد آشكارا با صرف پولی كلان و بر مبنای نقشهی مسجدهای عربستان ساخته شده بود. همان تزئینات اندك و سطوح یكنواخت و سپید را داشت، با مناری یگانه و گنبدهایی متقارن و چهارتایی. یك بار دورش چرخیدیم تا توانستیم در ورودی را بیابیم. وارد شدیم و كولهها در گوشهای بر زمین ریختیم. پدرام كه از بقیه خستهتر بود، همان جاها دراز كشید و فوری خوابش برد. من و پویان برخاستیم تا جایی برای دست و رو شستن پیدا كنیم. این ماجرای نظافت در آسیای میانه واقعا حكایتی است. چون بر خلاف اسمشان كه مسلمان است، و رودهای پربركتی مانند آمودریا و سیردریا كه در سرزمینشان جاری است، در استفاده از آب بسیار خسیس هستند. در واقع آب دارند، اما سنتِ استفاده از آن را ندارند. با توجه به تمیزی چشمگیرخیابانها، گمان میكنم این منسوخ شدنِ كاربرد آب در دستشوییها و مكانهای عمومی با نفوذ هفتاد سالهی روسها در آنجا همراه باشد. نشان به آن نشانی كه توالتهای جاهای مرفه و اعیانیشان هم بیاستثنا فرنگی بود!
خلاصه، دم در مسجد از نوجوانی مودب و پاكیزه پرسیدم دستشویی كجاست، اشاره كرد كه ما را به آنجا راهنمایی خواهد كرد. با پویان بیرون آمدیم و به زودی آن جوان به چند تن دیگر پیوست و با هیئتی همراه به طهارتخانه رسیدیم. نوجوانِ راهنمایمان و همراهان دیگرش همگی سپید پوش و بسیار با ادب بودند و كلاهی سپید شبیه به شبكلاه حاجیها بر سر داشتند. طهارتخانه هم برای خودش عمارتی بود. بنای بسیار وسیعی بود با نمای سنگ و اندرونیِ بسیار تمیز و زیبا. كاملا شایستهی مسجد زیبایی بود كه دیده بودیم، و حتی شاید كمی بیشتر!
انتظار داشتیم پسرها با نشان دادن در طهارتخانه دنبال كارشان بروند، اما با نگرانی دیدیم دارند همچنان همراهمان میآیند. پرسیدم آبریزگاه كجاست، و این بار نه تنها مرا راهنمایی كردند، كه مودبانه آفتابهی پری را هم برایم آوردند. این سبك از مهماننوازیشان هم نامنتظره بود و هم خوشایند. ادب و مهماننوازیشان چندان بود كه اگر قرار بود كسی برای دین اسلام تبلیغ كند، از آنان بهتر كسی یافت نمیشد. وقتی از آبریزگاه درآمدم، آنها را منتظر خود یافتم. معلوم بود كه انتظار دارند در آنجا وضو بگیرم. حرف همدیگر را درست نمیفهمیدیم، اما دست آخر ما را تا پاشویههای مرمرین زیبایی هدایت كردند كه برای شستن پا و وضو گرفتن به سبك سنیها ساخته شده بود. من و پویان هم كه از خدا همین را میخواستیم، كفش و جوراب را در آوردیم و پاهایمان را كاملا شستیم. مردی كه در آنجا بود و داشت وضو میگرفت از دیدن این صحنه خیلی خوشحال شد. احتمالا به این دلیل كه فكر میكرد سنی هستیم. شیعهها به كشیدن مسح سادهای قناعت میكنند و در شستن تمام و كمال پا این قدر وسواس ندارند كه ما دست كم در آن لحظه داشتیم!
وقتی پاهایمان را شستیم، پویان با خوشحالی برای همه دست تكان داد و از مسجد خارج شد. من كه پشت سرش مشغول پوشیدن مجدد كفشهایم بودم، دیدم میزبانانمان كمی از این حركتش یكه خوردند. معلوم بود انتظار داشتند وضویش را تكمیل كند. من سعی كردم تلافی كنم و دست و روی مفصلی شستم و وضویی گرفتم كه همه را قانع كرد.
وقتی به مسجد برگشتیم، معلوم شد این بچهها فكر كردهاند ما جهانگردانی اروپایی اما مسلمان هستیم. شاید هم با توجه به خوابیدن پدرام و وضوی نیمهكارهی پویان حدس میزدند نومسلمانانی هستیم كه هنوز درست جا نیفتادهایم. به هر صورت، وقتی در مسجد برای خودمان نشستیم، نگاههای كنجكاوانهشان به تدریج فروكش كرد و حلقهای كه دورمان درست كرده بودند، كم كم گسست و هركس پی كار خود رفت. من كه خیلی نامنتظره در آنجا شعرم آمده بود، پای ستونی رفتم و برای خودم نشستم و چیزكی نوشتم. پویان و پدرام پای كولهها لمیدند و استراحتی كردند. طبق معمول رویارویی با نمازگذارانی كه ظاهرهایی بسیار مذهبی داشتند تكرار شد، و همان سلام علیكم گفتنها، و لبخندهای دوستانهشان.
وقتی باز وارد میدان شهر شدیم، پدرام باز به طهارتخانه رفت. جالب این بود كه توله سگ كوچك و بسیار قشنگی درهمین بین پیدا شد و دمی تكان داد و با اعتماد به نفس كامل وارد طهارتخانه شد. من كه با توجه به شلوغتر شدنِ آنجا نگران جانِ این موجود نجس در محل وضو گرفتن شده بودم، بعد از چند دقیقه دیدم جناب سگ با بیخیالی و گردش كنان از آنجا بیرون آمد و باقی وقتش را صرف بازی كردن با ما كرد. بعد هم ول كن نبود و داشت همینطور دنبالمان میآمد كه خوشبختانه پشت جوی آبی جایش گذاشتیم، وگرنه بعید نبود در خیابان زیر ماشینها برود.
هنوز از میدان درست خارج نشده بودیم كه دختر نوجوان تپلی سر رسید و با دو سه كلمه انگلیسی كه بلد بود اعلام كرد كه دوست دارد با ما عكس بیندازد. آنقدر هیجانزده و ذوقزده بود كه درست معلوم نبود چه میگوید. به هر حال، ما كه گویی در این مدت به صورت بخشی از مكانهای دیدنی تركمنستان در آمده بودیم، ایستادیم تا عكسمان را بگیرند. در یك چشم به هم زدن دارو دستهی همراه دخترك سر رسیدند و عكسی كه فكر میكردیم سه چهار نفره باشد، با جماعتی ده پانزده نفره از جوانان تركمن انداخته شد.
حالا كه استراحتی كرده بودیم، گرسنگی بیشتر وجدانمان را ناراحت میكرد. شروع كردیم به گشتن دنبال مغازهای یا رستورانی، اما با حیرت دریافتیم كه همه جا بسته است. تازه ساعت هفت و نیم، هشت بود. اما مردم به محض تاریكی هوا به خانههایشان پناه برده بودند. بالاخره با ناامیدی و سرخوردگی به ایستگاه قطار بازگشتیم. اینجا تهدید تازهای در برابرمان قد برافراشت. آن ایستگاه ساكت و خلوتی كه صبح دیده بودیم و با فراغت بال روی نیمكتهای خالیاش دراز كشیده بودیم، حالا مملو از جمعیت بود. حتی جایی نبود كه بنشینیم. در همین لحظه بود كه مثل فیلمهای حادثهای آبكی كه كارگردان در لحظهی آخر همهی مشكلات را حل میكند، طالع بخت ما هم دمید. اول این كه پویان با حس اولِ شگفتانگیزش (حس اولش مربوط به یافتن غذا میشود، پنج تا حس دیگرش بعد از این قرار میگیرند.) یك رستوران كامل و بقالی و بقیهی مشتقات مورد نیاز ما را درست در پشت ایستگاه قطار پیدا كرد. خریدی كردیم و كباب تركی و ماست و آبمیوه خوردیم و دلی از عزا در آوردیم. بعد هم وارد ایستگاه شدیم و باز با چرخشی در اوضاع روبرو شدیم. معلوم شد ایستگاه نمازخانهای هم دارد، كه اتاقی بود مفروش با موكت. طبیعی بود كه به آنجا رفتیم و هم باتریهایمان را شارژ كردیم و هم چرتی زدیم. جالب این بود كه در انبوه جمعیتِ كلافهی انباشته در سالن ایستگاه، به فكر هیچكس نرسیده بود كه میشود خارج از ساعات شرعی در نمازخانه خوابید!
بالاخره قطار آمد و سوار شدیم. بر خلاف تصورمان، اینجا هم كوپهای در اختیارمان بود و كیفیتی نه چندان پایینتر از قطار قبلی. مسئول خط ما را تا كوپهمان راهنمایی كرد و روبروی خانم مسنی نشاند كه به همراه شوهر خجول و ساكتش، و یك لشکر از بچههایش آنجا نشسته بودند. در درازای راهرو صندلیهایی بود كه بر هریك بانویی نشسته بود. دخترهای جوان و زیبارویی كه درست روبروی ما نشسته بودند، به روسها میماندند و میتوانستند انگلیسی حرف بزنند. سر حرف را باز کردند و بنابراین كنجكاوی معمول مردم به سرعت ارضا شد و همه فهمیدند كه ایرانی هستیم، حتی پویانِ بزرگ كه همه با دیدن ریش بلند بورش در ملیتش تشكیك میكردند.
كمی كه گذشت، حال یكی از دخترهای آن بانوی تركمن به هم خورد و پای پنجره رفت تا نفسی تازه كند. مادرش هم شروع كرد در مورد چیزی غر غر كردن. پدرام كه در این موارد حواسش از همهی ما جمعتر بود، حدس ناخوشایندش را برایمان بازگو كرد: “بچهها، نكند بوی بد ما ناراحتشان كرده؟”
تا اینجای سفر حتی یك بار هم حمام نكرده بودیم و هرچقدر هم كه اعتماد به نفس و خودشیفتگیمان را بسیج میكردیم، باز باید میپذیرفتیم كه احتمالا بوی گند میدهیم!
با هم تبادل نظر كردیم كه چه كنیم؟ رفتار دختران زیبایی كه كنارمان نشسته بودند طوری نبود كه انگار بوی ما ناراحتشان كرده باشد. شوهرِ آن خانم هم چنین بود، اما خودِ مادر و دخترش كه آشكارا روسریاش را جلوی بینیاش گرفته بود، چیز دیگری را حكایت میكردند. پنجره را نمیشد باز كرد و واكنشهای ما سه نفر هم خیلی همگن نبود. پویان با حالتی رواقی با این حقیقت كنار آمده بود كه احتمالا بو میدهیم و غرغرهای بانو را توهین آمیز و سنگین یافته بود. پدرام بیشتر به راه حلی شیمیایی برای پوشاندن بوی احتمالیمان میاندیشید و من نزدیك بود طبق معمول رك و راست موضوع را از آنها بپرسم و در صورت لزوم عذرخواهی كنم. البته رفیقان به موقع جلویم را گرفتند. چندان صلاح نبود روی همسفرمان را در این مورد باز میكردیم، به خصوص اگر این شایعهی مخوف صحت داشت.
دردسرتان ندهم، در نیم ساعتی كه گذشت، تمام تدبیرهای ممكن را به كار بستیم تا از وضعیت چند خارجی بوگندو خارج شویم. پدرام رفت و چند دقیقه بعد با یك شیشه عطر كه معلوم نبود از كجا یافته برگشت. اما این بار من جلوی عطرپاشیاش را به زمین و زمان گرفتم. پنجرههای قطار باز نمیشد و اگر به راستی بو میدادیم تركیبش با بوی عطری كه معلوم نبود چیست، ممكن بود هوا را آنقدر سنگین كند كه به مرگ و میر مردم بیگناه منتهی شود. بعد از چند دقیقه، مادر خانواده سر حرف را باز كرد و پدرام با او حرفهایی رد و بدل كرد. اشتیاقش برای حرف زدن نشان میداد كه خیلیهم از بویمان ناراحت نیست. از آن طرف، همان دختر خانمی كه در راهرو نشسته بود چون متوجه شده بود ما از حالت آن خانم نگران شدهایم، گفت كه آن خانم از سر و صدای قطار كلافه شد و به این خاطر غر غر میكند. به طور تلویحی پرسیدم از چیزی در رفتار یا “لباس” ما ناراحت شده؟ اما انگار قضیهی بو جدی نبود، چون آن دختر به همراه دوستانش خیلی موكد گفتند كه نه خیر، همه چیز خوب و مرتب است و او هم از ما ناراحت نشده و در ضمن چند بار تكرار كردند كه آنها و همهی مسافران از این كه ما به تركمنستان سفر كردهایم خیلی خوشحالند!
مكالمات پدرام با آن خانم هم به همین نتیجه منتهی شده بود و بالاخره وقتی فهمیدیم غرغرهایش در واقع راهی برای شروع مكالمه بوده، از آن دغدغهی خاطر بابت بویمان دست شستیم. هرچند بیاغراق میتوانم ادعا كنم كه حس و حال هر كسی را كه در طبقهی “خارجی بوگندو” بگنجد، دست كم برای نیم ساعت درك كردهام.
در این گیر و دار، مسئول خط جوانی را به كوپهمان آورد. مرد جوانی بود با ظاهر نه چندان دلچسب، اما رفتاری مهربان و خوشرو. معلوم شد او را برای این آورده كه فارسی بلد است. از ایرانیانی بود كه نمیدانم چطوری به مرو كهن پرتاب شده بود و آنجا كار و زندگی میكرد. بچهی رفسنجان بود. گویا در سلسله مراتب شغلی درون قطار موقعیتی فرودست داشت، چون لباس و ظاهرش چندان چشمگیر نبود. بانوی غرغرو كه جوان را مزاحم مكالمهی تازه شروع شدهی خودش با ما میدید، باز شروع كرد به پیف پیف و پاف پاف؛ كه این بار عرق ملیام به جوش آمد و نگاه تند و پراخمی به او كردم. به هر حال، دقیقا نمیدانستیم باید با آن جوان چه صحبتی بكنیم. این بود كه بعد از چند درود و حال و احوال پرسی، و شاید كمی دلگیر از واكنش آن زنك، راه خودش را كشید و رفت.
یك ایستگاه كه گذشت، دخترها و آن خانم و خانوادهاش و تقریبا همه از قطار پیاده شدند و فقط ما ماندیم و این عهدِ استوار كه در اولین فرصت حمامی برویم. این دفعه را بخت یارمان بود، اما اگر كار به فردا میكشید، دیگر حتما بو میگرفتیم.
وقتی كوپه خلوت شد به طبقات بالایی پناه بردیم و در چشم بر هم زدنی با خاك یكسان شدیم. دقیقا از همان لحظه تا صبح فردا كه به چارجو رسیدیم، یكسره خواب دیدم. رویاهای جالب توجهم در سفر از این شب شروع شد كه با توجه به تراكم رخدادهای مرو غریب نبود. برای پویان هم الگوی رویا دیدن چنین وضعی داشت.
ادامه مطلب: روز سوم: 22 مارس – 2 فروردین 88 یک شنبه – روایت پویان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب